كارگران
بلوچ
ناصر
آقاجری
برخلاف
روزهاي قبل كه
درهوا هيچ
جنبشي ديده نمي
شد،
شرجي وگرم
بود و تعريق
بيش از حد قلب
ها و ريه ها را
به چالش مي
گرفت، امروز
از بامدادان
بادها شروع به
وزيدن كردند.
جريان هاي
هوا، هر بار
از يك سو با
سرعت همه چيز
را در هم مي
پيچيد. گاهي
برخورد
بادهاي مخالف
، گردبادهاي
كوچك ولي پر
انرژي را
ايجاد مي
كردند. هوا از
سكون و خفقان
ديروز، به
جريان هاي
ديوانه وار
امروز تبديل
شده بود كه به
يك باره همه ي
خاك ها و ماسه
ها را به هوا
بلند مي
كردند. توده ي
بزرگ ريزدانه
هايي كه هر
لحظه تحت
تاثير جريان
هاي هواي قوي
تر به اين سو
آن سو كشيده
مي شدند. قبل
از فرصت بروز
هر واكنشي،
خود را در مركز
يك گردباد
ديدم. ريزدانه
ها با سرعت مي
چرخيدند و در
گوش و چشم و
دهان و لباس
هايم فرو مي رفتند.
اين شرايط
نامناسب جوي
را به وضعيت
هواي ساكن و
بدون جنبشي كه
گازهاي مرگ
بار و سنگين (H2S ) و (SO2) و ...را بر
سرما فرود مي
آورد،
ترجيح مي دهم.
بدون شتاب گام
بر مي داشتم
چون تكه هاي
بريده شده ي
فلزي پراكنده
وكانال هاي
عميق حفر شده
براي عبور
لوله هاي
زيرزميني ،
زيادند و خطر آفرين.
چند لحظه تنفس
نكردم، همه ي
وجودم را خاك
و ماسه پر
كرده بود.
گردباد با چند
بار تغيير مسير
از من فاصله
گرفت و به
سويي رفت كه يك كارگر
بلوچ روزمزد
مشغول به كار
بود. لاغر اندام
و گندم گون،
با لباس هايي
مندرس و رنگ و
روباخته.
شلوار گشاد
بلوچي با چين
هاي دوران
هخامنشي و
پيراهني بلند.
دو طرف دستارش
را جلوي بيني
ودهانش كشيده
بود و هم چنان
با آرامش با
نوك بيل ماسه
ها را در گاري
دستي خالي مي
كرد. همكارش
گاري نيمه پر
را ازجلوي او
برداشت و آرام
به سوي كانال
هايي مي برد
كه بايد خاك
ريزي مي شدند.
در فاصله ي
رفت و برگشت
گاري ، كارگر
بلوچ بيل را
در ماسه ها
فرو مي
كرد، وزنش را
روي بيل مي
انداخت،براي دمي
استراحت . هم
زمان با رسيدن
گاري دستي، سركارگرِ
كارگران بدون
مهارت فني
(كارگران بيل و
كلنگي) به اين
كارگر بلوچ
رسيد. بدون
مقدمه و با
صداي بلند اين
دو كارگر جوان
را زير فشار قرار
داد، صداي
بلندي كه به
گوش مسوول
بالاترش
(فورمن) برسد،
كه چند متر آن
سوتر مشغول
بازخواست از
يك كارگر نيمه
ماهر(كمكي
جوشكار) بود. چون اين
ها روزمزد
بودند، به خود
اجازه مي داد
هار تر به
آنهاحمله كند.
با لهجه بلوچي:
- اين چه
وضعي يه؟ به
خودتان
بجنبيد و الا
فردا شما را
سركار نمي
آورم.
سركارگر
هم بلوچ بود.
به او يك كلاه
ايمني سفيد به
عنوان سرپرست
يك قسمت داده
بودند. اين
كلاه
پلاستيكي بي
مقدار چه قدرت
كاذبي بوجود
آورده بود.
كارگر بيل به
دست در حالي
كه به زحمت
كمرش را راست
مي كرد با
فرياد گفت:
- هي
محمد زهي
هميشه اينجا
(عسلويه)
نيستي ها! مي فهمي؟حواست
جمع باشه . يك
كلاه سفيد سرت
گذاشتند، هار
شدي؟
- فردا
كه اجازه
ندادم سركار
بيايي و بيكار
شدي، مي فهمي
كه ديگر از
اين غلطا
نبايد بكني.
- تو
بايد التماس
بكني
كه من سر كار
بيايم براي
تو. خيلي پول
مي دن؟ اين
چندرغاز، پول
خون ماست. همه
اينجا مريض
شديم. بيمه كه
نيستيم.
خوابگاه كه
نداريم هيچي
كه قانوني
باشه به ما
تعلق نمي
گيره،فقط يك
نهار توي ظرف
پلاستيكي روي
خاك و خل به ما
مي دن، تازه
تو طلبكاري؟!
سركارگر
كه انتظار اين
پرخاشگري را
نداشت، مات
زده به لال
محمد نگاه مي
كرد. خشم رنگ
تيره ي لال
محمد را تيره
تر كرده بود.
- به ما
سرويس نمي
دهند بابت رفت
و برگشت هر
كدام از ما
روزانه چهار
هزار تومان
پرداخت مي كنيم.
مگه ما چند مي
گيريم، هان؟
دور دهان
لال محمد را
كف گرفته بود
وفرياد هايش
او را بيشتر
از خود بي خود
كرده بود.
شايد گرما
وتعريق بيش
ازحد او را از
كوره به در
برده بود.
دراين حال و
هواي غيرعادي
به سوي سركارگر
مي رفت .
درحالي كه بيل
اش را نا
آگاهانه
آماده ي حمله
كرده بود.
سركارگر بدون
پاسخ چند متر
به عقب رفت. مي خواست
لال محمد را تهديد
كند كه لال
محمد به او
فرصتي نداد:
- آهاي
محمد زهي توي
سراوان خونت
را مي ريزم.
اين خشم
سنگين تر و
جدي تر از آن
بود كه در
تصور سركارگر
بگنجد. با رنگ
پريده سرش را
پايين انداخت
و رفت. ولي به
جاي رفتن به
سوي امور
اداري و تقاضاي
اخراج لال
محمد، به سوي
پير بلوچ ها
رفت كه در
كانالي درحال
كلنگ زدن بود.
پيرمرد بلند
قامت، لباس
هاي بلوچي پوشيده
و دستاري را
به شكل خاصي،
دور سر خود
پيچيده بود.
ريش بلند و
سبيل هاي
بلندتر و
جوگندمي اش با
آرامشي كه از
چشمانش مي
تراويد، او را
گيرا و جذاب
كرده بود.
- سلام
مير
- عليك
سلام
با ترديد
به قيافه ي
ترسيده ي
سركارگر نگاه
كرد. آرام
پرسيد:
- - باز چه
شده؟ تو هر
روز بايد يك
حرف و حديثي
داشته
باشي؟حرف بزن
. چت شده؟
- مير
لال محمد من
را تهديد كرد.
پير از خشم
عضلات چهره اش
فشرده شد. كمي
كمث كرد.
- مگه تو
نديدي دو روز
قبل لوله ي
داربست از طبقه
ي بالا
روي كمر اين
مرد افتاد؟
هان مگر
نديدي؟ اون هم
مثل تو زن و
بچه داره، چرا
به او گير مي
دي؟ او كه به
زور خودش را
سر پا نگه
داشته، مي
دوني كه
احتياج داره،
مگه نه؟
- مير
شما ببخشيد.
نفهميدم .
اشتباه كردم.
شما...
ديگر حرفي
نزد. نگران
سرش را پايين
انداخته بود.
- برو
سركارت مشغول
شو.
ولي
سركارگر از
جايش تكان
نخورد. پير با صدايي
كه آرامش را
به همراه داشت :
- گفتم
برو. من با لال
محمد حرف مي
زنم. بروسر
كارت.
كارگران
روزمزد 99
درصدشان
كارگران
بلوچند. از
چابهار،
ايرانشهر،
سراوان ،
ناهوك و...
روزانه به
آنها 28 هزار
تومان بايد
پرداخت كنند
كه فعلا دو
ماه است چيزي
دريافت نكرده
اند. روزانه
براي دو بار
رفت و برگشت
هر كدام 4 هزار تومان
هزينه مي
كنند.
براي يك اتاق
بلوكي محقر با
8 هم اتاقي
ماهيانه 75
هزار تومان
پرداخت مي
كنند. بابت
اجاره ي كولر
گازي براي خواب
شب، ماهيانه 60
هزار تومان مي
دهند. به آنها
فقط نهار مي
دهند. ناشتايي
و شام را بايد
خود تهيه
كنند. از سوء
تغذيه بيشتر
به اسكلتي مي
مانند كه
پوستي تيره بر
آن كشيده شده
است. تنها
چشمان
درخشانشان
زندگي را
فرياد مي زند.
شام آدينه
آنها يك خوراك
بومي است به
نام هُنار آب.
تشكيل شده از
مقدري دانه
هاي خشك و ترش
انار و مقداري
آرد كه بدون
روغن تفت داه
مي شود با
پياز و آب و
نمك و
مقداري روغن.
آيا هنارآب
انرژي از دست
رفته ي آنها را
بازتوليد مي
كند؟
بنيان
گذاران تعديل
ساختاري و
خصوصي سازي بايد
پاسخ دهند.
درحالي كه
كارگران ديگر
با اتوبوس هاي
شركت ها رفت و
آمد مي كنند و
سه وعده
خوراك و
خوابگاه دريافت
مي كنند چرا
اين كارگران
از اين حداقل
ها نيز
محرومند؟
به سوي لال
محمد مي روم .
او بيشتر به
اسكلت خميده
مي ماند. گويي
هيچ عضله اي
ندارد. قامتش
از درد كماني
شده است . از
پشت به او
نزديك مي شوم.
- خسته
نباشيد.
به كندي
برمي گردد و
جواب مي دهد و
دستش را براي
دست دادن دراز
مي كند. من به
گرمي آن را مي
فشارم.
- مثل
اين كه خيلي
عصباني شدي؟
- آره
دارم درد مي
كشم. لوله
داربست از
ارتفاع افتاد
روي كمرم. يك
روز نتوانستم
بيايم سركار خيلي
ضرر كردم.
- چي؟
ضرر كردي؟
- آره
- ولي تو
بايد بري
استراحت كني
تا كمرت خوب
بشه...
- نه
استراحت نمي
شه. همه اش
ضرره.
- چرا
ضرره؟
- وقتي
كار نمي كنيم
پولي هم دركار
نيست. ولي كرايه
خانه، كرايه
كولر گازي و
هزينه ي خوراك
روزانه وجود
دارد. آن هم
توي عسلويه كه
تا ديروز از
همه جاي ايران
گران تر بود.
حالا كه همه
جا
گران
شده، اينجا
سر به فلك مي
زنه. حالا
فهميدي كه چرا
همه اش ضرره؟
- به
خاطر درد
دستار به كمرت
بسته اي؟
- آره
درد امانم را
بريده. اين
محمد زهي هم
رييس بازي در
آورده و هي به
من گير مي ده.
- اسمت
چيه؟
- لال
محمد
- سواد
داري؟
- آره
ديپلمه هستم.
همه ي اين
جوانان بلوچ
كه اينجا كار
مي كنند
ديپلمه هستند.
- چرا
دانشگاه شركت
نكردي ؟
- پول مي
خواهد كه ما
نداريم. گاري
از راه مي رسد و
لال محمد بيل
را در توده ي
ماسه ها فرو
كرد. بالا
كشيدن بيل
برايش دردناك
بود. درحالي
كه دندان هايش
را به هم مي
فشرد بيل را
در گاري خالي
مي كرد. با هر
بار برداشت ماسه
همه ي عضلات
صورت و گردنش
منقبض مي شد.
به هر حال
مجبور بود با
اين شرايط كار
را انجام دهد والا
همه اش ضرر
است. گاري
دستي پر شد.
باز لال محمد
خودش را روي
دسته بيل ش كه
در ماسه ها فر
كرده بود، انداخت.
با چشمانش كه
سرشار از
زندگي است
شروع كرد به
بيان ارزش هاي
زادگاهش
سراوان.
- سراوان
از سال هاي
بسيار دور
چندين قنات
دارد با باغ
هاي بزرگي از
خرما در كنار
انبه و زردآلو
و آلبالو .
زمينش طلاست.
حيف كه آب كم
دارد. چوب خشك
را اگر در
زمين فرو كني
و كمي آب بدهي
يك درخت مي
شود.
تبسم من
باعث شد اخم
هايش در هم
فرو روند و با
چشماني شعله
ور:
- فكر مي
كني دروغ مي
گويم.؟ هان؟
اينطور فكر مي
كني؟ من يك
حنفي هستم.
دروغ نمي گويم...
- ببخشيد
به حرف هاي تو
نخنديدم. يادم
به سفر خودمان
به سراوان
افتادم...
- تو به
سراوان آمده
اي؟
- با ديدن
آن باغ ها و آن
همه ميوه ها
در كنار هم به
حيرت افتاده
بودم.
با پاسخ من
آرام شد.
- براي
خدمت به
سراوان آمدي؟
- نه من
سال 49 براي
شناخت و ديدار
بلوچستان به
آنجا سفر كردم.
- اوه آن
موقع پدر من
يك نوجوان
بود. حالا
سراوان خيلي
بزرگ شده...
نتوانست
به حرفش ادامه
دهد.گاري و
سركارگر با هم
رسيدند.
سركارگر بدون
آن كه متوجه
لال محمد شود
در حال عبور از
آنجا مرتب
غرولند مي
كرد. از كنار
ما گذشت و با
شتاب از روي
كانال هاي
"اندرگراند"
مي پريد ولي
غرولندش را
پاياني نبود.
- مي
بيني با خودش
هم دست به
گريبان است.
آخرش ديوانه
مي شود.
باز هم
گاري پر شد و
به سوي كانال
هاي خطول لوله
برده شد. بدون
اين كه از او
سوالي كنم.
درد دلش را
آغاز كرد. با
كمري كه از
درد نمي
توانست آن را
راست كند.
وزنش را از يك
سو به روي
دسته بيل انداخته
بود. نياز
شديدي به
شنيده شدن
دردهاي خود
داشت.
- ما هم
ايراني هستيم.
ما هم در
منابع و ثروت
هاي اين كشور
سهيم هستيم.
ما از سرزمين
رستم وزال
هستيم . از
ديار يعقوب
ليث. ما از شهر
سوخته ايم. با
بيش از 5 هزار
سال تمدن. ما
از جنوب شرقي
ايران زمين
هستيم از تمدن
گم شده ي
دقيانوس كه دو
سال پيش بي بي
سي خبري را
اعلام كرد اين
ديار كه
استثنايي بود
پليس يك كتيبه
ي طلايي را از
قاچاقچيان
بين المللي
مصادره كرد.
پس از آزمايش
ها مشخص شد كه
اين كتيبه
مربوط به 5
هزار سال قبل
از ميلاد مسيح
است كه در
جيرفت به دست
آمده بود. مي
داني بي بي سي
چي مي گفت؟
- نه؟
- گفت
اين نشان مي
دهد كه تمدن
از بين
النهرين
نبوده، بلكه
از ايران از
جنوب شرقي
ايران جيرفت
وبلوچستان
بوده است. مي فهمي
يعني چه ؟
- آره .
- چرا
بايد توي اين
گرما و شرجي
هوا كه
حيوانات هم
نمي توانند
كار كنند، ما
روزي 12 ساعت
بيل و كلنگ
بزنيم ولي به
ما ناشتايي و
شام ندهند؟
خوابگاه هم ندهند؟
مگر ما نجس
(قومي در هند)
هستيم؟ بيمه
نيستيم.
بازنشستگي
نداريم. سنوات
نداريم. در
حالي كه اينجا
كارگاه هاي
زير ده نفر وجود
ندارد، همه ي
شركت ها صدها
نيروي كار
دارند. چرا؟
چرا ما از شدت
گراني
نتوانيم در هفته
يك غذاي كافي
براي خودمان
درست كنيم؟
بيلش را از
ماسه ها بيرون
كشيد و با خشم
آن را مجددا
در ماسه ها
فرو كرد.
- شام چي
مي خوريد؟
- سيب
زمين آب پز با
نان سفيدي كه
پر از جوش
شيرين است.
- همين؟
- گاهي
سيب زمين را
روي پيك نيك
با پوست مي
پزيم و با نان
مي
خوريم. با
تبسمي تلخ يك
شب هم نان با
ماست و شب بعد
هم ماست با
نان مي خوريم.
ناشتايي اكثرا
نمي
خوريم.آنهايي
كه ناشتايي مي
خورند خوراكشان
يك گوجه و يك
خيار سبز و
كمي نمك ونان
است. با دست
كارگران از
اقوامي
ديگر را نشان
مي دهد ومي
گويد:
- چرا
نبايد به ما
خوابگاه
بدهند.؟ اين
كارگران ماهر
و نيمه ماهر
هستند. آنها
مي توانند به
يك فيتر يا
جوشكار كه خدمات
فني بدهند.
خوب ما هم مي
تونيم اينها
اكثر از دهات
آمده اند و كم
سوادند ولي ما
همه ديپلمه
هستيم. يعني
ما نمي تونيم
يك درجه
ريگتيفاير را
كم و زياد
كنيم؟
- مسلما
شما هم مي
توانيد حق با
شماست.
- دولت
بايد ذره بين
داشته باشه و
بيايد بررسي
كند
پيمانكاران و دلالان
با ما چه مي
كنند. در حالي
كه به خاطر پول
دار بودن
ِپيمانكاران،
از آنها حمايت
مي كند.
ولي دولت نمي
تواند از
كارگران حمايت
كند. چرا؟
- چون
معتقد است كه
بايد دستورات
صندوق بين المللي
پول را مو به
مو اجرا كند.
- از كي
ما امريكايي
شديم؟!
- براي
عضويت در
سازمان تجارت
جهاني اجراي
قوانين تعديل
ساختاري و
خصوصي سازي يك
شرط عمده و
اساسي است.
- پس بگو
برادر عمو سام
آمده...
- آره از
نظر اقتصادي
پس از جنگ عمو
سام با بسته ي
اقتصادي
ويرانگرش تشريف
آورده اند و
شعار نه شرقي
نه غربي شد،
همه اش سرمايه
داري
امپرياليستي،
نئوليبراليست.
همين موقع
يك كودك 12 ساله
باقيافه ي
لرهاي بختياري
با مشتي فيلر
جوشكاري به
دست از جلوي
ما رد شد و به
سوي محل كارش
رفت.هنوزخطوط
كودكانه
صورتش محو
نشده بود.كلاه
ايمني آبي رنگ
روي سرش لق مي
زد. با اين كه
محافظ داخلي
كلاه را تا
آخرين درجه
بسته بودند،
با اين وجود
با هر حركت
كودك كلاه به
عقب وجلو خم
مي شد و او با
يك دستش مرتب
آن را جا به جا
مي كرد. لال
محمد به او
اشاره كرد و
گفت:
- نگاه
كن اين بچه
بايد توي
خوابگاه
كارگري زندگي
كنه يا
درمدرسه؟
هواي گرم و
بادهاي
ديوانه و درد
كمر ، لحظه به
لحظه لال محمد
راعصبي تر مي
كرد. همكارش
مساله را به
پير خبر داد. او يكي
از بلوچ ها را
به جاي لال
محمد فرستاد و
او را به نزد
خود خواند.
۲۵
خرداد
۱۳۹۱
http://kanoonmodafean1.blogspot.com/2012/06/blog-post_26.html