به یاد
اریک اُلین
رایت
(۲۰۱۹-۱۹۴۷)
نویسنده:
ویوِک چیبِر
استاد جامعهشناسی
دانشگاه
نیویورک
برگزیده
از مجلهی
جاکوبین مورخ
۲۴ ژانویه
۲۰۱۹
برگردان:
رضا چیتساز
اریک
اُلین رایت پس
از گذشت چند
ماه از تشخیص پزسکان
مبنیبر
ابتلای وی به
سرطان خون،
درگذشت. کوتاه
پس از اعلام
بیماری از سوی
پزشکان، وی
مشغول تدارک
آخرین کتاب
خود «در سدهی
بیست و یکم
چگونه
ضدسرمایهداری
باشیم» بود.
کتابی که قرار
است چندی دیگر
انتشار یابد.
تردید نیست که
چنانکه درنمیگذشت،
این کتاب
آخرین نوشتهی
او نمیبود.
اگر چه اریک
اُلین رایت
هفتاد و یک
ساله بود، سنی
که بیشتر دانشپژوهان
بازنشسته میشوند،
اما او اصلاً
چنین قصدی
نداشت. وی
همواره بذلهگویانه
میگفت: "قصد
دارم که درست
تا لحضهی آخر
اندیشهورزی
کنم". او بهشکلی
شگفتانگیز
فعال و پرکار
بود، چه در
عرصهی هدایت
دانشجویان
جوان، چه سفر
و سخنرانی و
چه برگزاریی
کلاسهای درس.
هرچند وی
نوشتار
فراوانی که
بیش از چهل
سال کار را در
برمیگیرد
از خود به جا
میگذارد،
اما تردیدی
نیست که
برنامهی
کاریی او با
مرگش ناتمام
ماند. برای آن
عده از ما که او
را میشناختیم
و دوست
داشتیم،
دوستی عزیز
ازمیان رفت. و
چپی که پس از
سالها عقبنشینی،
رویش دوبارهای
را تجربه میکند،
اندیشمندی
ارزنده را از
دست داد.
مرکزیت
طبقه!
اریک
بهعنوان مهمترین
نظریهپرداز
طبقه در نیمهی
دوم سدهی
بیستم، و مهمترین
جامعهشناس
مارکسیست
دورهی خود،
در یادها
خواهد ماند.
جالب
توجه است که
زمانی که او
رسالهی
دکترای خود را
در دانشگاه
برکلیی
کالیفرنیا مینوشت،
بر این باور
بود که در
کوتاه زمانی
جایگاه طبقه
را در نظریههای
مارکسی
شفافیت داده و
به مفهوم دولت
که کانون اصلیی
علاقهی وی
بود باز میگردد.
اما به زودی
دریافت که
مفهوم طبقه را
نمیتوان
شتابزده
بررسی کرد. حلکردن
جایگاه
مفهومیی
طبقه،
ادعاهای نظری
و پیشگوییهای
تجربیی آن،
زمانی طولانیتر،
شاید چند سال
نیاز داشت.
در
واقع امر بررسی
طبقه در یک
دورهی بیست و
پنج ساله به
انتشار چهار
کتاب، انبوهی
مقالات و گروه
پژوهشگری که
در چند کشور مشغول
به کار بودند
انجامید.
زمانی که اریک
به پروژهی
بعدیی خود
مشغول شد، نه
تنها مفهوم
طبقه را بهتر
از هر پژوهشگر
مارکسیست پیش
از خود
پیراسته بود،
بلکه رویکرد
عمومی را نیز
برای نخستین
بار در سدهی
بیستم به
تأیید حقانیت
این مفهوم
وادار کرد.
گرچه
معمولاً او را
"نومارکسیست"
میخواندند،
اصطلاحی که
فاصلهگیری
از سنت کلاسیک
مارکسیسم را
تداعی میکند،
اما مفهومسازیی
طبقهی اریک،
کاملاً
اورتودوکس
بود. مفهوم
طبقه از نگاه
وی سوار بر سه
اصل مرکزی
بود:
اول،
آنجا که نظریههای
رایج، طبقه را
به سطح درآمد
متصل میکند،
اریک دوباره
نگاه مارکس را
که طبقه را
رابطهای
اجتماعی متکی
بر استثمار میبیند،
زنده کرد.
استثمار
زمانی رخ میدهد
که گروهی
ابزار زیست
خود را با
کنترل کار گروهی
دیگر مهیا میکند.
از اینرو،
این دستمزد
فرد نیست که
طبقهی او را
تعین میکند،
بلکه مهم،
چگونهگیی
بهدستآوردن
دستمزد است.
دوم،
ازآنجاکه
طبقه بر بهرهجوییی
اجباریی کار
استوار است،
بهناچار
آنتاگونیستی
خواهد بود.
طبقه، طبقات فرادست
را وادار میکند
که بهزیستیی
طبقات فرودست
را تضعیف
کننپ، امری که
بهنوبهی
خود به مقاومت
طبقات فرودست
منجر میشود.
سوم،
در شرایط
معین، این
آنتاگونیسم
میتواند شکل
منازعات
سازمانیافته
میان طبقات، و
یا نبرد
طبقاتی را بهخود
گیرد.
اما
بیان مسئله به
این شکل، برای
همهی نظریههای
مارکسیستی
دربارهی
طبقه، معمایی
ایجاد میکرد.
بهعنوان
مثال پدیدهی
طبقهی متوسط
را چگونه توضیح
میدهیم؟ اگر
سرمایهداری،
نظامی
اقتصادی است
که در آن
استثمارگر و
استثمارشونده
وجود دارد، پس
تکلیف افرادی که
مابین این دو
گروه هستند و
ظاهراً به
هیچکدام از دو
گروه اصلی
تعلق ندارند،
چه میشود؟
مثال کلاسیک
در این رابطه،
مغازهداران
یا مزدبگیران
حرفهایست.
آیا آنها
استثمارگرند
یا
استثمارشونده؟
در
برخورد به این
پدیده،
بسیاری از
مارکسیستها
یکی از این دو
پاسخ را
انتخاب کردند:
برخورد
نخستین این
بود که
پیشنهاد میکردند
که سرمایهداری
در درازای
زمان، خود،
معضل طبقهی
متوسط را از
طریق نابودیی
آن حل خواهد
کرد. برخی از
فرمولبندیهای
خود مارکس نیز
به این گرایش
اشاره داشت که
مردم این
طبقه، یا به
طبقهی کارگر
فرومیغلتیدند،
و یا خود را به
طبقهی
سرمایهدار
ارتقاء میدادند.
به دیگر سخن
این چالش
مفهومی،
تاریخ مصرف
داشت.
راه حل
دوم این بود
که هرچند بهنظر
میرسد که خیلیها
در طبقهی
"میانه"
هستند، اما
این باور
توهمی بیش نیست
که با بررسیی
دقیقتر در هم
فرو میریزد.
از این منظر،
اگر کمی دقیقتر
نگاه میکردیم،
درمییافتیم
که بسیاری از
افراد "طبقهی
متوسط" در
واقع کارگر
بودند و بخش
ناچیزی از آنان،
سرمایهدار.
بنابراین
اگر پیشنهاد
اول مدعی بود
که در زمان
معینی در
آینده تنها دو
طبقه باقی میماند،
پیشنهاد دوم
بر این باور
بود که هماکنون
نیز تنها دو
طبقه موجودیت
دارند. بهعبارت
دیگر، هر دو
تعبیر، به
موجودیت تنها
دو طبقه منجر
میشد.
اریک
هر دوی این
رویکردها را
رد کرد. نخست
آنکه کاملاً
مشخص بود که
طبقهی متوسط
تنها
بازماندهای
از گذشته نبود
که به مرور
زمان از میان
برود. بلکه
سرمایهداری
به شکل فعال
مشاغلی را
تولید میکند
که از آنِ قشر
میانهاند،
همیشه مغازهدار،
مدیران
میانه، و
مزدبگیرهای
حرفهای وجود
خواهند داشت.
دوم
آنکه گرچه این
حقیقتیست که
صاحبان
بسیاری از
"حرفهها"
کارگران
ماهرند، اما
همزمان
بسیاری از آنها
از این حد
فراترند. این
افراد
اوتورویتهی
واقعی بر سایر
کارگران
دارند،
درآمدشان تنها
بخشاً از
دستمزد
استنتاج میشود
و بر کار خود
کنترل واقعی
دارند. دایرهی
انتخابها و
قدرت این
افراد به شکلی
کیفی از دایرهی
انتخابها و
قدرت سایر
کارگران
متفاوت است.
پس طبقهی
متوسط واقعیست.
پرسش این است
که این طبقه
را چگونه در
چهارچوبهی
نظریی
مارکسیتی
وارد کنیم؟
راهحل
اریک به نظر
ساده میرسد،
اما بسیار ژرف
است. او طبقهی
متوسط را بهعنوان
گروههایی
تعریف میکند
که از هر دو
طبقه- کارگر و
سرمایهدار-
عناصری را با
خود حمل میکنند.
مغازهداران
از آنجاکه
مالک ابزار
تولید هستند،
برخی از ویژگیهای
سرمایهداران
را دارا
هستند، اما از
سوی دیگر از
آنجا که باید
به شکلی فعال
در کار مغازه
شرکت کنند،
شباهتهایی
با کارگران
نیز دارند.
مدیران
میانه، از آنجا
که به کارگران
دیگر اعمال
قدرت میکنند،
با سرمایهداران
شباهتهایی
دارند، اما
مانند
کارگران،
آنها نیز کنترل
حقیقیای بر
روند سرمایهگذاریهای
شرکت ندارند.
بنابراین
اریک اینگونه
نتیجهگیری
کرد که طبقهی
متوسط در درون
ساختار
طبقاتی
جایگاهی متناقض
دارد. از نگاه
سیاسی، معنای
این نتیجهگیری
این بود که
این طبقه بنابه
شرایط، در
میان کار و
سرمایه، خود
به هر دو جهت
کشیده میشد و
بنابراین
حقیقتاً نمیتوان
پیشاپیش موضعگیریهای
سیاسیی
اعضای این
طبقه را پیشگویی
کرد، بلکه این
امر به تلاقیی
سیاستها و
شرایط در هر
دورهی معین
بستگی دارد.
رویای
واقعگرایانه!
اریک
این را متوجه
بود که گرچه
مارکسیستها
به طبقه بهمثابه
مفهومی علمی
برخورد میکنند،
اما زیربنای
این نگرش
هنجارگرایانه
است. اینکه
بگوییم
سرمایهداری
استوار بر
استثمار است،
درحقیقت
کیفرخواستی
اخلاقی علیه
این نظام
اعلام میکنیم.
امری که ما را
ناگزیر میکند
که برای تحقق
جامعهای
تلاش ورزیم که
بر فرودستی
سیستماتیک
گروهی توسط
گروهی دیگر
استوار
نباشد، جامعهای
که در آن،
تهیدستی و نبود
امنیت، سدی در
برابر گسترهی
رشد فردی
نیست.
اما با
بهپایانرسیدن
سدهی بیستم،
بسیاری از
نیروهای
پیشرو، باور
به امکان چنین
بدیلی را از
دست دادند.
سابقاً دو دلیل
امیدواری در
درون چپ وجود
داشت. برای
خیلیها،
وجود شوروی
بیانگر این
واقیت بود که
میتوان از سرمایهداری
فرا رفت.
دومین
سرچشمهی
امید از خود
مارکسیسم
برمیخاست.
چراکه از
نظریهی
تاریخیی
مارکسیسم اینگونه
برداشت میشد
که سرمایهداری
دیر یا زود با
نظام اقتصادیی
دیگری
جایگزین میشد،
درست
همانگونه که
نظامهای پیش
از سرمایهداری،
به اشکال برتر
سازماندهیی
اجتماعی فرا
روئیده بودند.
اما
اکنون هر دوی
این باورها با
نزدیک شدن به پایانهی
سده پژمرده
شده بودند.
شوروی نه تنها
فرو ریخته
بود، که
نابودیی آن
بهنظر میرسید
که خودِ ایدهی
جامعهی
پساسرمایهداری
را نفی میکرد.
خیلیها، و یا
شاید اکثر
مارکسیستها،
به این نتیجه
رسیده بودند
که
ماتریالیسم
تاریخیی
اورتودوکس،
نظریهایست
عمیقاً
اشتباه.
اریک
خود پس از دست
و پنجه نرمکردن
طولانی با این
نظریه که از
سوی دوست نزدیکش
جرالد کوهن
شکل گرفته
بود، به این
نتیجه رسید که
هیچ پایانهی
تاریخیای
وجود نداشت که
به آیندهی
سوسیالیستی
منجر میشد.
نهتنها بخش
بزرگی از چپ
در ممکن بودن
سوسیالیسم تردید
داشت، بلکه
حتی تصور
روشنی از
امکان نهادینهشدن
سوسیالیسم
نیز در افق
دید قرار
نداشت.
اریک
که به تأثیر
توانگیر این
باور بر
کارکرد سیاس
آگاهی داشت،
پروژهی بعدیی
خود -سریال اوتوپیاهای
واقعی- را
آغاز کرد.
ایدهی
پایهایی
این پروژه
ساده بود.
مارکسیستها
تاریخاً
همچون خود
مارکس از نسخهپیچیهای
کلی درمورد
جامعهی
آینده که به
اتوپیاهای
تخیلی منجر میشد،
گریزان بودند.
اما همانگونه
که اریک اشاره
میکرد،
گریختن دائمی
از ارائهی مدلهای
اجتماعی، خود
به معضلی دامنگیر
تبدیل شده
بود. بهدیگر
سخن، اگر شما
از مردم میخواهید
که برای تحقق
جامعهی بهتر
در آینده قبول
خطر کنند و
هزینهای
بپردازند،
آنها نیاز
دارند که
بدانند که فراتر
از یک سری
اصول، برای چه
میجنگند.
آنها نیاز
دارند که
بدانند که
بدیل آینده چه
خواهد بود.
پروژهی
اوتوپیاهای
واقعی با این
هدف آغاز شد
که پیشنهادات
مشخصی برای
نهادهایی که
قرار است تجلیی
اصول
سوسیالیستی
باشند ارائه
کند. این پروژه،
اوتوپیایی
بود، چراکه
هدفش این بود
که بسیار
بلندپرواز
باشد، شهامت
آنرا داشته
باشد که به نظمی
اجتماعی
بیاندیشد که
در اساس با
ساختارهای
سرمایهداری
متفاوتاند،
اما همزمان
واقعگرایانه
هم بود، چراکه
از تجربیات
واقعیی درون
سرمایهداری
منتج شده بود.
ایدهی
پایهایی
این پروژه در
کتاب «تصور
اوتوپیاهای
واقعی» طراحی
شد. اما خود
پروژه، درست
مانند برنامهی
ساختار
طبقاتیی قبل
از آن، بینالمللی
و دستجمعی
بود. در یک
دورهی
پانزده ساله،
این پروژه با
همکاریی
چندین پژوهشگر
برجسته و
انتشار چندین
جلد کتاب که
هر کدام حول
پیشنهادات
مشخص، در حوزهی
اصلاحات
قوانین،
برابریی
جنسیتی،
دموکراسی در
محیط کار و
غیره، بهثمر
رسید.
استقامت
اخلاقی!
غوطهوری
اریک در نظریهی
مارکسیستی و
تکامل آن، بیش
از نیم قرن بهدرازا
انجامید. او
در اواخر دههی
شصت، آنگاه که
بسیاری از همرتبهگان
وی رادیکال میشدند،
وارد میدان
شدهبود، اما
حتی پس از
آنکه نسل وی
از سیاستهای
سوسیالیستی و
مارکسیستی
روی برگرداند
نیز همچنان
به باورهای
خود وفادار
باقی ماند.
نکتهی
بسیار شگفتانگیز
این بود که او
علیرغم
پشتیبانیی
بسیار محدود
جمعی، به
استقامت خود
ادامه داد.
اریک هرگز عضو
هیچ سازمان
سیاسیای
نبود. او از
تشویقهایی
که
اندیشمندان
معمولاً بدلیل
عضویت در محیطهای
چپ مانند
نیولفت ریویو
یا سوسیالیسترجیستر
از آن بهرهمند
میشوند
برخوردار
نبود. او
چندان در عرصهی
سیاستهای
محلی فعال
نبود. حتی
محیط
پیرامونیی
وی شباهت
اندکی به
روابط رایج در
آکادمیهای
برجستهی
آمریکا داشت.
هیچ چیزی در
فضای اجتماعی و
فکریی وی
نبود که او را
به چند دهه
تعهد به
مارکسیسم
بکشاند.
ایستادگیی
اریک از درون
او برمیخاست،
از صداقتی
اخلاقی و
فکری. او به آن
دسته افرادی
تعلق داشت که
آنگاه که
حقانیت گزارهای
را درمییابند،
دیگر نمیتوانند
آنرا ترک
کنند. او
مارکسیست
باقی ماند، چراکه
قطبنمای
اخلاقیی وی
به او اجازه
نمیداد که از
مسیری که
یافته بود،
خارج شود.
واقعاً مسئله
به همین سادگی
بود. و دقیقاً
به خاطر همین
سادگیاش،
مبهوتکننده.
پایبندیی
اریک تنها به
قدرت شخصیتاش
اتکاء داشت و
حتی آنگاه که
دامنهی
پشتیبانیی
اجتماعی و
سیاسیی زمان
به آن اندازه
نبود که
پایبندیی
بسیارانی از
همنسلان وی
را تضمین کند،
او را همچنان
متعهد نگاه
دشت.
همان
صداقتی که در
رابطهی وی با
دانشجویانش
میدرخشید.
درست ایت که
ستایش از
استادان از
دسترفته در
تعهد آنان به
امر آموزش
دانشجویان، حالتی
کلیشهای بخود
گرفته، اما
در مورد اریک
براستی این
توصیفی حقیقیست.
در مسیر حرفهای،
وی استاد
راهنمای
چندین رسالهی
دکترا را در
رشتههای
گوناگون در
چندین قاره،
بود.
حواشیی
وی بر نوشتههایی
که دریافت میکرد،
نه تنها سرسری
نبود، که اغلب
از خود نوشته
طولانیتر
بود. تواناییی
او در دریافتن
گوهرهی هر
استدلالی
واقعاً حیرتانگیز
بود. او
معمولاً
استدلالها
را حتی از
حالت اولیهی
خود نیز بهتر
بازگویی میکرد.
یکی از بهترین
خدمات وی به
همسخنانش
این بود که
استدلالهای
طرف مقابل را
به مرحلهای
بالاتر
ارتقاء میداد
تا ارزش نقد داشته
باشند.
اریک
زندگیای
بسیار غنی
داشت و میراثی
حیرتانگیز
از خود به جا
گذاشت. اما
دریغا که
زندگیی وی
بسیار زود به
پایان رسید.
او حتی قصد
کاهش صورت کار
را نیز نداشت.
اریک یکی از
شادترین انسانهایی
بود که من تا
به امروز دیدهام.
اگر کسی از وی
حالش را میپرسید
میگفت: فکر
میکنم زندگی
میتوانست
بهتر باشد،
نمیتوانم
تصور کنم که
چگونه.
همزمان
که سرطان در
بدن وی ریشه
میدواند،
تلاش میکرد
که تعادلی بین
رویکردی واقعگرایانه
و درعینحال
امیدوارانه،
برقرار کند.
درست همان
تعادلی که در
پایبندیی
اخلاقیاش
داشت. او به
خاطر در راهبودن
مرگش عمیقاً
اندوهگین
بود، اما به
خانواده و
نزدیکان خود
اطمینان میداد
که هراسناک
نیست.
در یکی
از واپسین
نوشتههای
خود از غلتیدن
به تصورات
رومانتیک
دنیای پس از
مرگ و امثالهم
سرباز زد و
نوشت: من غبار
ستارهای
هستم که بر
حسب تصادف به
این گوشهی
شگفتانگیز
راه شیری
رسیدم." اما
این نوشته
توصیف دقیقی
در مورد او
نیست. در مورد
اکثریت ما این
جمله، بیان
حقیقت است،
اما عدهی
قلیل، خیلی
قلیل،
موجوداتی،
کمی فراتر از
این هستند.
یادت جاودان
باد اریک.