Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
شنبه ۲۶ شهريور ۱۳۹۰ برابر با  ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۱
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :شنبه ۲۶ شهريور ۱۳۹۰  برابر با ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۱
طبقه کارگر یا انبوه بسیارگونه - مناظره‌ی هارمن ـ هارت{1}

طبقه کارگر یا انبوه بسیارگونه - مناظره‌ی هارمن ـ هارت{1}

 

رامین جوان - این مناظره در 25 ژانویه 2003 در مجمع اجتماعی جهانی welt Sozial Forumدر پورتو آلگره‌ی برزیل و در حضـور 300 تن از علاقه‌مندان و فعالان برگزار شد. دو سخنران اصلی هر کدام به‌مدت 21 دقیقه سخن گفتند و سپس 22 تن از حضار پرسش‌ها و نظرات خود را مطرح کردند، که این یکی از بالاترین درجات مشارکت در جلسات این مجمع بود{2}.

 

 

 

توضیح سایت جنبش کارگری: با قدردانی از تلاش رامین جوان برای معرفی اندیشه‌های جدید سیاسی‌ـ‌اجتماعی و نیز ترجمه‌ی مناظره‌ بین هارمن و هارت؛ لازم به‌توضیح است‌که بعضی دست‌کاری‌های قابل تعبیر به‌ویرایش ادبی، پانوشت‌ها و هم‌چنین مؤخره‌ای ارزشمند به‌نام «نگاهی روشن‌شناسانه به‌مالتی‌تود» که می‌تواند به‌عنوان مقاله‌ای جداگانه نیز مطالعه شود، از عباس فرد است.

 

[سخنرانی] کریس هارمن

 

می‌خواهم بحث خود را با این نکته آغاز کنم که این مناظره تا چه اندازه اهمیت دارد. اکنون بیش ازسه سال است که جنبش جدیدی پیرامون جهانی‌سازی در سیاتل آمریکا پا به‌عرصه‌ی وجود گذاشته است. از آن زمان تاکنون پیکار بزرگی را در جنوا پشتِ‌سر گذاشتیم، شاهد 11 سپتامبر بودیم، جنگ در افعانستان را تجربه کردیم و احتمال می‌دهیم که بزرگ‌ترین قدرت جهان نیروهای نظامی خودرا طی 4 یا 5 هفته‌ی آینده علیه یک کشور فقیر جهان سومی وارد کارزار کند. برای همه‌ی ما کانون مبارزه علیه جنگ همین جاست.

 

انکشاف همین جنبش است‌که این احساس را بیش از پیش در ما برمی‌انگیزد که تحقق دنیای دیگری نه تنها امکان‌پذیراست، بلکه ضروری نیز می‌باشد. اما این پرسش مطرح می‌شود که چگونه به‌آن دست یابیم. چگونه نیروهایی را که لازمه‌ی دگرگونی شرایط کنونی‌اند، گردهم آوریم؟

 

به‌لحاظ تاریخی بسیاری از جنبش‌های پیشین دراین مرحله استفاده از ایده‌های کارل مارکس را مهم یافتند. دلیل آن ساده است. مارکس زمانی به‌تحلیل چیستی نظام سرمایه‌داری و به‌ویژه چگونگی تغییر آن پرداخت که این شیوه‌یِ تولید̊ تازه شروع به‌انکشاف دربخش‌های کوچکی از اروپای غربی و ساحل شرقی آمریکای شمالی طی دهه‌های 1840، 1850 و 1860 کرده بود.

 

من فقط می‌خواهم بر روی  این مسئله متمرکز شوم. چگونه مارکس در کانون بحث خود این شناخت را جا داد که سرمایه‌داری خود نیرویی می‌آفریند که بالقوه می‌تواند در تضاد با آن قرار گیرد و آن را سرنگون کند. این نیرو همان طبقه‌ی کارگر است.

 

این برداشت از طبقه ی کارگر برچهار عنصر استوار است.

 

نخست، نیروی برانگیزنده‌ی اصلی سرمایه‌داری تصرف نیروی‌کار مردم است ـ‌همان چیزی که مارکس آن را ارزش افزونه نامید- که سرمایه‌های فردی در رقابت با یکدیگر به‌انباشت آن می‌پردازند؛ به‌طوری که کل واقعیت این وجه تولید̊ برپایه‌ کار بیگانه شده و کار دزدیده شده‌ی انسان‌هایی استوار است که مجبور به‌فروش نیروی‌کار خود هستند.

 

دومینِ عنصر این است که پویش‌های این نظام به‌تمرکز نیروهایی می‌انجامد که برکارِ انباشت شده، دزدیده شده، و ایجاد کارگاره‌های بی‌شمار در مناطق شهریِ متراکم و شهرهای بزرگ استوار است که به‌مراکز این نظام تبدیل می‌شوند.

 

سومینِ عنصر دقیقاً این نکته است که چون کارگران به‌این نحو تمرکز می‌یابند، ناگزیر درجریان مبارزه‌ی خود با این نظام نه به‌شیوه‌ی فردی، بلکه به‌صورت جمعی می‌جنگند. آن‌ها می‌توانند فردگرا باشند و با نظام مبارزه نکنند. این اتفاق همیشه می‌افتد. امّا هنگامی که می‌خواهند برای بهبود شرایط زندگی خود مبارزه کنند، باید به‌پیکاری جمعی دست بزنند.

 

دراین‌جاست که آن‌ها با طبقات زیرستم جوامع طبقاتی پیشین تفاوت پیدا می‌کنند. دهقانان سده‌های میانه می‌توانستند پیش خود چنین تصور کنند که خانواده‌ی دهقانی می‌تواند به‌طور فردی زمین بیش‌تری به‌دست آورد و شرایط خود را بهتر سازد. در دنیای امروز هنوز صدها میلیون دهقان و خرده مالک یافت می‌شوند که هریک تصور می‌کنند خانواده‌شان می‌تواند سهم بیش‌تری از زمین و بازار داشته باشد، و بدین‌ترتیب موقعیت خود را به‌صورت انفرادی بهبود بخشند. اندیشه‌ی محوری مارکس این است که کارگران چه در کارخانه و چه در سطح کل جامعه، ناگزیر به‌مبارزه‌ی جمعی هستند. یقیناً آن‌ها همیشه به‌صورت جمعی مبارزه نمی‌کنند. مارکس نشان داد که چگونه آن‌ها به‌مبارزه‌ی جمعی سوق داده می‌شوند. شکست می‌خورند، پراکنده می‌شوند و سپس مجبور به‌مبارزه‌ی جمعی می‌شوند{3}.

 

[چهارمین] و آخرین عنصر دربرداشت مارکس این است که چون سرمایه‌داری بر رقابت میان سرمایه‌های رقیب استوار است، هرکدام از صاحبان سرمایه‌ها همواره می‌کوشند تا بارآوری کار را افزایش دهد. این به‌معنای آن است که طبقه‌ی سرمایه‌دار به‌طبقه‌ی استثمار شونده‌ای نیاز داردکه در مقایسه با طبقات تحت ستم پیشین در تاریخ، [باید] از فرهنگ بسیار بالاتری برخوردار باشد. طبقه‌ای که به‌خواندن، نوشتن و دانستن برخی از اطلاعات اساسی جهان نیاز دارد. در جهان مدرن̊ سرمایه به‌طبقه‌ی کارگری نیاز دارد که به‌تکنولوژی اطلاعات (آی تی)، کامپیوتر و مانند آن ـ‌در سطح محدودی‌ـ مسلط باشد.

 

این عناصر ‌چهارگانه خصوصیت‌های مورد اشاره‌ی مارکس هستند. وی می‌گوید که این خصوصیت‌ها در قلب [نظامِ] سرمایه‌داری نیرویی می‌آفرینند که توانایی مبارزه با این نظام را دارد. این نیرو همیشه درحال مبارزه با نظام نیست، اما توانایی مبارزه با آن را دارد.

 

در مقابل، هرزمان که ما دوران‌هایی از شکست را در مبارزات خود تجربه کرده‌ایم، نظریه‌پردازانی پیدا شده و گفته‌اند: نه طبقه‌ی کارگر، که نیروی دیگری نقش محوری در مبارزه را دارد. در اواخر دهه‌ی 1970 و اوایل دهه‌ی 1980، شاهد شکست‌هایی در مبارزات طبقه‌ی کارگر در سراسر جهان بودیم. شکست در شیلی؛ شکل‌گیری حکومت‌های گوناگون سوسیال دمکرات در اروپا که با وارد کردن بازار [آزاد] در اقتصاد شروع به‌درهم شکستن نظام‌های رفاه کردند؛ استقرار دیکتاتوری خونین در آرژانتین؛ و [خلاصه] یک دوره‌ی کامل شکست در جنبش طبقه‌ی کارگر. با شکست درهردوره‌ای، سازمان‌های کارگری پراکنده می‌شوند، کارگران برعلیه یکدیگر دست به‌اقدام می‌زنند، و مردم راه‌حل‌های انفرادی را جستجو می‌کنند. در چنین شرایطی تئوری‌هایی مطرح می‌شود که می‌گویند: طبقه‌ی کارگر دیگر محوریت ندارد ـ سوژه‌ی دیگری وجود دارد که باید به‌آن رجوع کرد{4}.

 

بدین‌سان بود که حدود 20 سال پیش شخصی به‌نام آندره گرز (Andre Groz) کتابی با عنوان «خدا حافظ طبقه‌ی کارگر» نوشت  که این‌گونه ایده‌ها را پیش می‌کشید.

 

من فکر می‌کنم که در دوره‌ی جدیدی از مبارزه در سطح بین‌المللی قرار نداریم. در برخی از کشورها سطح مبارزه پیشرفته‌تر است، و در برخی̊ بحران نظام شدیدتر. اما ما از موج جدیدی از مبارزات سخن می‌گوییم که جنبش ضدسرمایه‌داری و ضدجنگ بخشی از آن را تشکیل می‌دهد. دراین موج جدیدِ مبارزاتی، مردم درجستجوی پاسخ‌های جدیدی هستند.

 

مجموعه‌ای از این ایده‌ها در کتابی به‌نام امپراتوری نوشته‌ی مایکل هارت و تونی نگری ارائه شده است. یکی از ایده‌های محوری کتاب مذکور این است که دیگر نمی‌توانیم طبقه‌ی کارگر را یک عامل تغییر بدانیم و باید به‌دنبال چیز دیگری باشیم.

 

می‌خواهم این فرضیه را به‌طور خلاصه دربرابر برخی اطلاعات واقعی محک بزنم و به‌نتایجی برسم. یک مقاله‌ی 15 هزار کلمه‌ای درباره‌ی این موضوع نوشته‌ام و قصد ندارم آن را دراین‌جا برای شما بخوانم.

 

اما بحث محوری در کتاب هارت و نگری این است که طبقه‌ی کارگر درحال ناپدید شدن است، بنا به‌نظر هارت و نگری این اندیشه‌ی قدیمی مارکس که کارگران در کارگاه‌های بزرگ متمرکز هستند و زمان کارشان با ساعت سنجیده می‌شود و زندگی‌شان میان زمانی که کار می‌کنند و زمانی که ناگزیر به‌استراحت و ‌فراغت از کار هستند، تقسیم می‌شود، دیگر درست نیست.

 

در نقل قول طولانی‌ای که دراین‌جا می‌آورم، استدلال اصلی آن‌ها را می‌بینید. امیداورم هنگام خواندن آن شکیبایی خود را از دست ندهید.

 

«در دوران گذشته، مقوله‌ی پرولتاریا برمحور و گاه به‌نحو مؤثری تابع طبقه‌ی کارگر صنعتی بود. امروز آن طبقه‌ی کارگر تقریباً از صحنه‌ی روزگار محو شده است. این طبقه از هستی برنیفتاده، اما از جایگاه محوری‌اش در اقتصاد سرمایه‌داری کنار گذاشته شده است».

 

آن‌ها در اثبات این مدعا می‌گویند که در [جامعه‌ی] سرمایه‌داری همه‌[ی افراد و گروه‌ها] بخشی از نظام هستند؛ و بنابراین، در مبارزه برعلیه آن̊̊ همه به‌یکسان نقش محوری دارند.

 

لازم به‌‌طرح این استدلال است که به‌لحاظ تجربی هیچ‌گونه دلیلی برای ادعای ناپدیدی طبقه‌ی کارگر وجود ندارد. دراین‌جا به‌چند واقعیت می‌پردازم.

 

ما در ربع قرن گذشته شاهد تغییراتی جهان‌گستر در سرمایه‌داری بوده‌ایم که نباید ما را شگفت‌زده کند. کل تاریخ سرمایه‌داری آکنده از تغییراتی است که طی آن قلمروهای تازه‌ای از تولید پدیدار و حوزه‌های قدیمی‌ ناپدید شده‌اند. این فرآشد̊ همیشه پیشرفت سرمایه‌داری را در سوق دادن مردم به‌محل‌های جدیدِ کار و نیز در سطحی بالاتر از دوران گذشته شکل داده است. این امر دقیقاً در مورد دوره‌ی کنونی نیز صدق می‌کند.

 

هرچند از ناپدید شدن طبقه‌ی کارگر سنتی در تولید صنعتی، معادن و از این قبیل سخن می‌گوییم، اما واقعیت غیر از این است. فقط می‌خواهم ارقامی را درباره‌ی کشوری که هنوز بزرگ‌ترین اقتصاد جهان را دارد، یعنی آمریکا ارائه کنم. در پایان دهه‌ی 1970 با طرح موضوع «صنعت‌زدایی» ترس و وحشت در آمریکا بالا گرفت. اما در1988 شمار کسانی که در ایالات متحده در بخش صنعت کار می‌کردند، تقریباً 20 درصد بالاتر از 1974، 50 درصد بیش‌تر از 1950 و تقریباً 4 برابر سطح 1900 بود. همین رشد دائمی در شمار کارگران صنایع قدیمی -‌معدن، تولید صنعتی و از این قبیل‌ـ دیده می‌شود. درست است که کل تعداد شاغلین در اقتصاد کشور سریع‌تر از این رشد کرد، اما رشد شمار مطلق طبقه‌ی کارگر صنعتیِ سنتی ـ‌به‌قول اسپانیایی‌ها: اُبره‌رُس ((obreros در مقابل جادرُس (Lrabajadores)- تا آغاز رکودی که دو سال پیش آغاز شد، هم‌چنان ادامه یافت. اگر طبقه‌ی کارگر صنعتی ژاپن را نمونه بیاوریم، خواهیم دید که در نیم قرن گذشته رشد عظیمی داشته است. من آمار سه یا چهار سال پیش را در اختیار ندارم، اما در 1988 شمار آن بیش‌تر از 1970 و در 1970 بسیار بیش‌تر از 1950 بود.

 

درست است که این تصویر در مورد برخی کشورهای اروپایی اندکی متفاوت است. به‌عنوان نمونه، شمار کارگران شاغل در صنایع تولیدی در انگلستان، طی سه دوره‌ی اخیرِ رکود اقتصادی نصف شده است. تعداد افراد شاغل در صنایع تولیدی فرانسه حدود یک سوم و در ایتالیا 20 درصد کاهش یافته است. اما کاهش 20 درصدی به‌معنای ناپدید شدن این طبقه نیست. رشد دائمی تعداد افراد شاغل در صنایع «سنتی» جهان‌گیر است{5}.

 

اما به‌موازات این روند، شمار افراد شاغل مزدبگیر افزایش زیادی یافته است. یک‌بار دیگر می‌خواهم آماری را درباره‌ی کشورهای پیشرفته‌ی صنعتی بدهم، زیرا نشانه‌هایی از این روند عمومی به‌دست می‌دهد.

 

دراین‌جا هارت و نگری رشد فراوانی را برای آن‌چه شغل خدماتی می‌نامند، قائل هستند و چنین نشان می‌دهند که شغل خدماتی تمام آن چیزی است که شغل «اطلاعاتی» است؛ یعنی: شغلی که با پردازش اطلاعات سرو کار دارد.

 

اما واقعیت شغل خدماتی بسیار متفاوت است. مردم مقوله‌های صنعت خدمات را با مقوله‌های کار یدی و کار یقه‌سفید اشتباه می‌گیرند{6}. اما بخش خدمات همیشه گروه‌های بسیار بزرگی از کارگران یدی را دربرمی‌گیرد. کارگران بارانداز کارگران خدماتی‌اند. کارگران اتوبوسرانی کارگران خدماتی‌اند. رانندگان قطار کارگران خدماتی‌اند. در ایالات متحده 103 میلیون نفر در بخش خدمات کار می‌کنند. درست نیست که همه‌ی این‌ها را کارگران بخش «اطلاعاتی» که نوعی مقوله‌ی جدید است، قلمداد کنیم. 18 میلیون نفر در مشاغلی کار می‌کنند که قطعاً با دست‌هایشان سروکار دارند. کسانی که قفسه‌های فروشگاه‌ها را می‌چینند و غیره. 18 میلیون نفر دیگر در کارهای معمول دفتری مشغول‌اند، کارهای وحشتناکی که از بسیاری جهات از مشاغل یدی قابل تفکیک نیست؛ مانند: ماشین‌نویسی، بایگانی و غیره. 6 میلیون و 750 هزار نفر دست‌یار فروش‌اند و در بخش کنترل خروجی فروشگاه‌ها کار می‌کنند. گروه‌های کارگری وسیعی وجود دارند که کارشان مانند کار یدیِ سنتی یکنواخت، کسل کننده، خستگی‌آور و تباه‌کننده‌ی زندگی است. رقمی نزدیک به 42 میلیون نفر روی‌هم‌رفته در چنین مشاغلی در ایالات متحده کار می‌کنند.

 

با افزودن این 42 میلیون و 30 میلیون شغل در بخش قدیمی صنایع تولیدی و مانند آن به‌ارقام بالا، به‌رقمی می‌رسیم که نشان می‌دهد طبقه‌ی کارگر نه فقط درحال ناپدید شدن نیست، بلکه هنوز اکثریت جمعیت ایالات متحده را تشکیل می‌دهد.

 

اگر به‌این موضوع̊ جریان تغییرات دیگری را (که پیش از این فقط در صنایع تولیدی یا معادن وجود داشت) اضافه کنیم (یعنی: جریانی که مشاغلی مانند آموزش را نیز بیش از پیش تابع نظام‌های پرداخت براساس نتیجه‌ی کار، نظارت مدیریت، و ارزیابی روش‌ها ـ‌که امروزه در بریتانیا تا سطح دانشگاه نیز گسترش یافته است‌ـ می‌کند)،‌ با دگرگونی عمده‌ای روبرو می‌شویم که شمار هرچه بیش‌تری از مردم را به‌مشاغل سَبک قدیم می‌کشاند. وقتی از مشاغل اطلاعاتی صحبت می‌شود، بیش‌تر وسوسه می‌شوم تا از شغل‌های مک‌دونالدی و حتی آموزش یک شغل مک‌دونالدی به‌عنوان بخشی از یک خط تولید، سخن بگویم.

 

سخن گفتن از «فوردیسم» بسیار مشکل‌آفرین است؛ مرحله‌ای از تولیـد انبوه که جای خود را به«پسافوردیسم» می‌دهد که در آن تولید انبوه به‌پایان راه خود می‌رسد. از نظر من آن‌چه درحال وقوع است، جهانی شدن فوردیسم است. کسی که برای مک‌دونالد کار می‌کند، در یک مؤسسه‌ی فوردیستی شاغل است که همه‌چیز در آن درجه‌بندی و زمان‌بندی شده است و زیر سیطره‌ی روش‌ها و رویه‌هایی قرار دارد که پیش‌تر مشخصه‌ی صنعت بود.

 

یک چیز دیگر نیز باید گفته شود. اغلب ادعا می‌شود که دراین مشاغل امنیت شغلی وجود ندارد. هارت و نگری می‌گویند همه‌ی این مشاغل می‌توانند یک شَبه نابود شوند. دراین‌جا باید مراقب باشیم . درهمه‌جا، کسانی که کارگران را استخدام می‌کنند، می‌خواهند احساس عدم امنیت شغلی را در میان کارگران به‌وجود بیاورند تا توانایی آن‌ها را برای مبارزه‌ی متقابل درهم بشکنند؛ و تا این‌جا طی 20-30 سال گذشته شاهد افزایش عدم امنیت شغلی بوده‌ایم. اما این نیز درست است که هرجا که سرمایه‌داری به‌بهره‌کشی از کارگران می‌پردازد، به‌درجه‌ای از تعهد نیروی کار و ثبات نیروی کار احتیاج دارد. بنابراین، می‌بینیم که 18 درصد مشاغل در اروپا امنیت شغلی ندارند؛ و 82 درصد کمابیش مشاغلی ثابت‌ محسوب می‌شوند. میانگین زمان ماندن در یک شغل در انگلستان به‌میزان همان 10 سال پیش است. این نکته‌ی مهمی است؛ زیرا فکر مشاغل فاقد امنیت شغلی در انگلستان مورد بهره‌برداری دولت جدید نئولیبرال قرار می‌گیرد تا بگوید هیچ‌کس امنیت شغلی ندارد. و بنابراین، شما [نیز] نمی‌توانید از شغل خودتان دفاع کنید. برای ما درک این مسئله مهم است که [اولاً] عدم امنیت شغلی وجود دارد؛ و [دوماً] کوشش می‌شود تا احساس عدم امنیت شغلی را درمیان کارگران به‌وجود بیاورند. اما درهمان حال، نیروی‌کار ثابتی نیز به‌چشم می‌خورد که توانایی مبارزه‌ی متقابل را دارد.

 

من تا این‌جا درباره‌ی اوضاع مراکز سرمایه‌داری یعنی کشورهای صنعتی پیشرفته صحبت کرده‌ام. اکنون می‌خواهم به‌طور خلاصه اوضاع بقیه‌ کشورهای جهان را بررسی کنم.

 

آخرین ریز ارقام مربوط به‌ترکیب نیروی‌کار جهان در 1995 را دیون فیلمر درهمه‌ی موارد برای بانک جهانی تهیه کرده است. ارقام او نشان می‌دهد که حدود یک سوم مردم مزدبگیرند و نزدیک به‌نیمی از آن‌ها هنوز روی زمین اشتغال دارند.

 

اما اگر به‌تجزیه و تحلیل بیش‌ترِ این مقولات بپردازیم، درمی‌یابیم که امروزه در بیش‌تر کشورهای واپس‌مانده حدود نیمی از مردمی که روی زمین برای خود کار می‌کنند تااندازه‌ای به‌کار مزدوری نیز وابسته‌اند. بنابراین حدود یک سوم از نیروی‌کار [موجود در] جهان برای بقای خود̊ درگیرِ مناسبات تولیدی سرمایه‌داری کلاسیک است و کاملاً به‌کارِ مزدوری وابسته؛ حدود یک سوم خود-اشتغال‌ است که عمدتاً دهقانان ساکن روستاها هستند؛ و یک سوم دیگر، بخشی از زمان را برای سرمایه و بخشی دیگر را برای خودشان کار می‌کنند و به‌نحو فزآینده‌ای زیر کنترل شرکت‌های تجاری چند ملیّتی، فروشگاه‌های زنجیره‌ای و از این قبیل قرار می‌گیرند.

 

دو روندِ هم‌زمان̊ به‌مرور این تصویر را تغییر می‌دهد.

 

نخست̊ شهری شدن گسترده‌ی جهان است. در سال 1975، 37 درصد جمعیت جهان در شهرها زندگی می‌کردند؛  در سال 1995، 45 درصد؛ و برآوردها حاکی اسـت که اگر این روند تا 15 سال دیگر ادامه یابد، نیمی از جمعیت کشورهای واپس‌مانده درشهرها زندگی خواهند کرد. این امر به‌معنای شهری شدن وسیع مردم جهان است.

 

در این چارچوب روند دیگری جریان دارد که طی آن مردمی که پیش‌تر روی زمین کار می‌کردند، اکنون ناگزیر به‌یافتن کار در شهرها هستند. اما این دگرگونی به‌معنای آن نیست که با رشد خودکار نیروی‌کارِ دائمی روبرو هستیم.

 

نیروی‌کار دائمی در بیش‌تر بخش‌های جهان رشد اندکی داشته و همراه با آن نیروی‌کار موقتی دست‌خوش رشد بالایی بوده است؛ یعنی کسانی که با ضعیف‌ترین شیوه‌های خود‌ـ‌اشتغالی سرمی‌کنند (مانند کبریت فروشی، بندکفش فروشی، تاکسی‌رانی و بعضاً تن فروشی). درکنار آن‌ها کسانی هستند که می‌کوشند کار خودرا به‌طور موقتی بفروشند.

 

اما به‌استثنای بخش‌هایی از آفریقا، قشر استخدامیِ نیروی‌کار روبه نابودی نیست و روش‌های کلاسیک کنترل سرمایه‌داری هنوز پابرجاست. حتی اگر برزیل را درنظر بگیریم، مشاهده می‌کنیم که در دهه‌ی 1980 رشد اندکی در نیروی‌کار دائمی حاصل شد، که در اوایل دهه‌ی 1990 واپس نشست؛ اما در اواسط این دهه رشد آن دوباره آغاز ‌شد و درحال حاضر نیز احتمالاً با رکود روبروست. میان رشد نیروی‌کار موقتی و رشد نیروی‌کار دائمی کنش متقابلی وجود دارد. نیروی کار دائمی درحال ناپدید شدن نیست.

 

[با همه‌ی این احوال، اصولاً] این بحث ها چه اهمیتی دارند؟

 

 

 

آخرین  چیزی که می‌خواهم در باره‌ی آن صحبت کنم، سیاست‌های موجود است.

 

بیایید به‌کانون برداشت مارکس بازگردیم: آن کارگرانی‌که درکارخانه های بزرگ متمرکزشده‌اند، زیر نگاه مدیران̊ تابعِ زمان‌سنجی‌اند و در معرض فشارهایی هستند که نظام برای به‌انظباط کشیدن‌شان به‌طور پیوسته اعمال می‌کند. اما در همان حال، هنگامی که مبارزه‌شان نظام را به‌لرزه درمی‌آورد (اما نه فقط برای به‌لرزه درآوردن نظام) توانمند هستند. آن‌ها توانایی متشکل کردن خود را دارند، زیرا باهم مجمتمع‌اند. علاوه براین‌که آگاهی فرهنگی می‌تواند این کارگران را به‌نیرویی تبدیل کند که توانایی تغییر نظام را داشته باشند؛ اما فرهنگِ خودِ سرمایه‌داری است‌که آن‌ها را به‌متشکل شدن وادار می‌کند. [به‌هرروی]، وقتی کارگران به‌حرکت درآیند، حرکت آن‌ها جمعی خواهد بود. وقتی ما از تصویر جهان امروز صحبت می‌کنیم، باید از انواع جنبش‌هایی که در آن شکل گرفته‌اند، سخن بگوییم. بحران سرمایه‌داری همه‌گونه فشار [لازم] برای شورش و انقلاب را ایجاد می‌کند. اما همه‌ی این مبارزات̊ جمعی نیستند و همه به‌مبارزه‌ای در یک جهت واحد [نیز] نمی‌انجامند.

 

نِگره‌ی مولتی‌تود که هارت و نگری مطرح می‌کنند، براین است‌که همه‌ی اشکال گوناگون مبارزه ـ‌درهرجا‌ـ ارزش و اهمیت یکسانی دارند.

 

دو چیز را باید یادآوری کنیم: نخست، کل تاریخ شورش‌های دهقانی یا تهی‌دستان شهری است که درکارخانه‌ها کار نمی‌کنند. این‌ها به‌خیابان می‌ریزند؛ و سپس به‌زاغه‌ها یا مزارع خود پس‌رانده می‌شوند و شورش ـ‌سرانجام‌ـ ازهم می‌پاشد. تاریخ مبارزات کارگران حاکی از این است که وقتی کارگران مبارزه می‌کنند و به‌پیروزی می‌رسند، سازمان‌های جمعی ایجاد می‌کنند که در طول زمان تداوم می‌یابند و یک هژمونی متقابل و سلاحی علیه کل نظام سرمایه‌داری را می‌آفرینند.

 

 

 

دومین موضوعی‌که باید درباره‌ی مفهوم مولتی‌تود گفت این است که همه‌ی مولتی‌تود [یا انبوه بسیارگونه] مترقی نیستند. در این مورد فقط به‌نمونه‌ی هند اشاره می‌کنم.

 

در 1983، یک اعتصاب عمومی در صنعت نساجی، بمبئی را به‌لرزه درآورد. این احتمالاً بزرگ‌ترین اعتصابی بود که تا آن زمان جهان تجربه کرده بود، اعتصابی که 12 ماه به‌درازا کشید و یک میلیون کارگر در آن شرکت کردند. دراین دروه‌ی زمانی ایده‌های جمعی برتوده‌ی تهی‌دستان شهری شاغل یا بیکار در منطقه‌ی بمبئی چیره بود. اعتصاب شکست خورد و به‌دنبال آن یک سازمان فاشیستی به‌نام شیوسنا که نفرت کاست‌های میانی را علیه دون‌پایه‌ترین اقشار ـدالتیس (غیرقابل لمس‌ها، یا نجس‌ها)ـ و هندوها علیه مسلمانان برمی‌انگیخت بر بمبئی مسلط شد و در میان تهی‌دستان و خودِ شاغل‌ها و مانند آن‌ها ریشه دواند. در همان شهر، همان مولتی‌تود مقهورِ سرمایه که زندگی‌شان را نظام به‌باد داده بود، می‌توانستند یکی از این دو جهت‌گیری را انتخاب کنند: مبارزه جمعی یا مبارزه انفرادی. مبارزه‌ی جمعی سرکوب شد و مبارزه انفرادی اهمیت یافت.

 

اگر درباره‌ی مولتی‌تود صحبت می‌کنیم [از دو حالت خارج نیست]، یا باید مولتی‌تودِ پیشرویی داشته باشیم که به‌واسطه‌ی جایگاه ریشه‌دارش در نظام سرمایه‌داری به‌طرف ‌چالش با این نظام سوق داده می‌شود؛ یا با یک مولتی‌تود ارتجاعی سروکار خواهیم داشت.

 

نمونه‌ی دیگر آرژانتین است. سیزده ماه پیش شاهد خروش شگفت‌انگیز جمعیت در خیابان‌های بوئنوس آیرس بودیم و دیدیم که مولتی‌تود دولت را ساقط کرد. اما آن‌چه این مولتی‌تود از انجام آن ناتوان ماند، شکل دادن نوعی بدیل بود که بتواند از تداوم بحران سرمایه‌داری آرژانتین جلوگیری کند. کانون اصلی مبارزه در آرژانتین، یعنی طبقه‌ی کارگر متشکل درکارخانه‌ها، توسط دیوان‌سالاری اتحادیه‌های کارگری از ورود به‌مبارزه بازماند. تا زمانی که طبقه‌ی کارگر متشکل که درکارخانه‌هاست و دارای سنت مبارزه‌ی جمعی است، به‌صحنه نیاید، مبارزه درآرژانتین هم‌چنان با بن‌بست روبروست.

 

 

 

آخرین موردی که می‌خواهم از آن سخن بگویم، ونزوئلا است. ما شاهد یک مبارزه‌ی حماسی هستیم که طی پنج هفته‌ی اخیر در آن کشور جریان داشته است. این مبارزه‌ای بین ثروتمندان و تهی‌دستان است. ثروتمندان مورد حمایت ایالات متحده هستند و تهی‌دستان نیز در حمایت از چاوز به‌خیابان‌ها می‌آیند. اما باید گفت که تظاهرات به‌طرفداری از ثروتمندان و تظاهرات در حمایت از تهی‌دستان کمابیش کمیت یکسانی دارد، هرچند برخی می‌گویند که شمار تظاهرکنندگان طرفدار چاوز اخیراً کمی افزایش یافته است. وقتی که صرفاً از مولتی‌تود سخن می‌گوییم، این می‌تواند هم مولتی‌تود متمایل به‌چپ و هم مولتی‌تود متمایل به‌راست را شامل شود. باید پرسید: نیروی محرکه‌ای که آن را پیش می‌راند و تداوم می‌بخشد کدام است. مادام که از مردمی صحبت نمی‌کنیم که تجربه‌شان در نظام سرمایه‌داری آن‌ها را ناگزیر به‌اقدامی جمعی و ارائه‌ی بدیلی جمعی می‌کند، نمی‌توان از تغییر واقعی در نظام سخن گفت.

 

 

 

[سحنرانی] مایکل هارت

 

کریس [هارمن] با سخنانش مرا تحت تأثیر قرارداد. از آن دسته افرادی نیستم که پیوسته از مارکس نقل قول می‌آورند. معمولاً می‌گویم نگذاریم از مارکس چهره‌ای کلیسایی ساخته شود و نوشته‌های او را انجیل بدانیم. از مارکس، از دیگران و از خودمان بیاموزیم.

 

اما کریس مرا تحت تأثیر قرار داد. استدلال‌های وی درحقیقت علیه مارکسیسم است. بنابراین ممکن است من نیز به‌آن‌ها رجوع کنم.

 

پس اجازه دهید بحثم را با اشاره به‌یک جعل آغاز کنم. به‌نظر می‌رسد که این تخصص بعضی‌هاست که از کتاب ما نکته‌ای را نقل قول می‌کنند و سپس عامدانه آن را بد تعبیر می‌کنند. اما خوش‌بختانه بسیاری از شما کتاب ما را خوانده‌اید و می‌دانید که مطلب ازچه قرار است.

 

نکته‌ای را که کریس نقل کرد، حاکی از آن نیست که طبقه‌ی کارگرصنعتی ناپدید شده است. آن‌چه وی خواند این بود که «طبقه‌ی کارگر صنعتی جایگاه ممتازش را ازدست داده است». اجازه می‌خواهم توضیح بدهم که منظورم از این عبارت چیست تا بتوانم موضوع را روشن کنم. من با آمارهای جالبی که ارائه شد، موافقم. اما پرسش این است: جایگاه هژمونیک درون کار چیست؟ به‌بیان دیگر، در اقتصاد سرمایه‌داری یک نوع کار، یک شکل از کار و یک بخش از کار است که به‌شیوه ای هژمونیک نسبت به‌دیگر بخش‌ها عمل می‌کند.

 

حال به‌خاطر آوریم که درعصر مارکس آن‌چه وی گفت این بود که طبقه‌ی کارگر صنعتی بر دیگر اشکال کار هژمونی اعمال می‌‌کند، و این به‌لحاظ برتری کمی آن نبود. زمانی که مارکس این مطلب را می‌نوشت، طبقه‌ی کارگر صنعتی در انگلستان بسیار کم‌شمار بود و در جهان ـ‌به‌طورکلی‌ـ بسیار کم‌شمارتر. بیش‌تر کارگران در بخش کشاورزی، معدن و تولید ابتدایی کار می‌کردند. طبقه‌ی کارگر صنعتی بردیگر بخش‌ها هژمونی اعمال می‌کرد. این عبارت چه معنایی دارد؟ یعنی این که قدرت داشت تا سایر اشکال کار را دگرگون سازد. سایر اشکال کار باید بیش‌تر شبیه آن می‌شدند. کار کشاورزی باید صنعتی می‌شد. معدن هم‌چنین، و دست آخر خودِ جامعه نیز باید صنعتی می‌شد. و این هژمونی کار صنعتی برسایر اشکال کار است{7}.

 

ما این را نه به‌لحاظ کمی بلکه از نظر کیفی می‌گوییم، چراکه آن بخش اقتصادی در زمان مارکس بسیار کوچک بود.

 

آن‌چه من و تونی (نگری) از دیدگاهی مارکسیستی می‌گوییم این است که ما امروزه از هژمونی کار صنعتی به‌هژمونی آن‌چه کارغیرمادی می‌نامیم، گذر کرده‌ایم؛ که طیف وسیعی از فعالیت‌ها را دربرمی‌گیرد و تولیدات‌شان همه غیرمادی است. کار مادی است، اما محصولی غیرمادی مثل اثر یا احساس تولید می‌کند. می‌توان گفت که کارگران بخش غذاهای حاضری [که نیازی به‌پختن ندارد] نه تنها محصولی مادی بلکه یک اثر را نیز تولید می‌کنند. خدمت کردن با لبخند که حسی از رفاه ایجاد می‌کند. ما می‌گوییم این یک جور کار غیرمادی است. هم‌چنین تولید تصویر، تولید فکر و تولید دانش در تمام بخش‌های اقتصاد و در کلیه سطوح بالا و پائین آن جریان دارد. اما همان‌طور که کریس به‌درستی گفت، کمیت نیست که براقتصاد جهان فرمان می‌راند. مطلقاً خیر. این نیرو به‌لحاظ کمی ناچیز اســت و با این حال برعرصه‌های کار هژمونی اعمال می‌کند. بنابراین، کریس دقیقاً از همان فراز نقل قول می‌کند -‌که من از آن خوشوقتم‌ـ که ما نه از ناپدید شدن طبقه‌ی کارگر، بلکه ازجاکن شدن آن از موضع ممتازش سخن می‌گوییم{8}.

 

آن‌چه این هژمونی قطعاً انجام می‌دهد، تعریف تقسیم جهانی کار است. برخی انواع غیرمادی کار در مناطق جغرافیایی معینی از جهان̊ منزوی شده‌اند و تشخیص تفاوت‌های آن‌ها مهم است. در برخی مکان‌ها کار صنعتی انباشت می‌شود و در مناطق دیگر کار کشاورزی، و بین انواع مختلف کار تفاوت و سلسله‌مراتبی قطعی وجود دارد{9}.

 

اکنون اجازه می‌خواهم که درباره‌ی طبقه‌ی کارگر صحبت کنم. کریس بر اولویت طبقه‌ی کارگر صنعتی به‌مثابه‌ی یک نیروی سازمانی و لزوم اعمال هژمونی سیاسی آن بردیگر اشکال کار تأکید می‌کند.

 

این‌طور به‌نظر می‌رسد که مفهوم طبقه‌ی کارگر به‌یک مفهوم محدود و رسـته‌ای تبدیل شده است (نباید این‌گونه باشد، اما در زبان ما این‌گونه شده است). اجازه بدهید درباره‌ی برخی از محدودیت‌ها صحبت کنیم که در زبان رایج‌مان درک ما را از مفهوم طبقه‌ی کارگر شکل داده است. کریس به‌طور مفصل براین موضوع تأکید کرده که مفهوم طبقه‌ی  کارگر برای ما به‌معنای طبقه‌ی کارگر صنعتی است.

 

چه کسی یا کسانی با این تعریف حذف می‌شوند؟ مسلماً کار غیردستمزدی از آن کنار گذاشته می‌شود. مطابق این تعریف، کارِ خانگی بدون دستمزدِ زنان جزیی از کار طبقه‌ی کارگر تلقی نمی‌شود. آن‌ها از این طبقه حذف می‌شوند. به‌گفته‌ی کریس مبارزه‌ی آن‌ها اهمیتی ندارد یا این که تشخیص‌ناپذیر و غیرقابل استفاده است و آن‌ها باید زیرسایه‌ی طبقه‌ی کارگر متحد شوند.

 

تهی‌دستان و بی‌کاران نیز از این جرگه حذف می‌شوند. آن‌ها بخشی از طبقه‌ی کارگر نیستند. ممکن است به‌تهدیدی علیه طبقه‌ی کارگر تبدیل شوند[که در چنین صورتی] باید از جنبش سیاسی برکنار نگه داشته شوند. نوشته‌های خود مارکس درباره‌ی لومپن پرولتاریا-‌‌‌که به‌نظر من از جوانب ناخوشایند نوشته‌های مارکس است‌ـ با دیدگاه کریس هم‌سان است.

 

بنابراین، نیروی‌کارِ خانگیِ [مزد] پرداخت نشده و تهی‌دستان از این مقوله حذف می‌شوند. دهقانان نیز کنار گذاشته می‌شوند. در اندیشه‌ی مارکسیستی و سوسیالیستی این مسئله از یک سنت پایدار برخوردار است که از بسیاری جهات یک سنت نامیمون است. ادعای مارکس و انگلس درقرن 19 این بود که دهقانان و طبقه‌ی کارگر صنعتی شرایط کاری مشترکی ندارند و نمی‌توانند از نظر سیاسی باهم متحد شوند. وی می‌گفت دهقانان به‌دلیل ارتباط ناپذیری و پراکندگی نمی‌توانند به‌لحاظ سیاسی متحد شوند و عمل کنند. دهقانان در بهترین حالت ـ‌‌‌و این سنت بسیار بدی است که بردوش ما سنگینی می‌کند- می‌توانند با هدایت طبقه‌ی کارگر صنعتی وارد عمل شوند.

 

این مفهوم از طبقه‌ی کارگر̊ کارگران کشاورزی را نیز کنار می‌گذارد. این حذف دیگری است که می‌خواهم به‌آن اشاره کنم{10}.

 

آن‌چه کریس گفت ـ‌و سخن او ادامه‌ی یک سنت است و من می‌خواهم علیه این سنت استدلال کنم‌ـ این است که مبارزه‌ی کسانی که از صفوف طبقه‌ی کارگر حذف شده‌اند، باید تابع مبارزات طبقه‌ی کارگر باشد. یک سنت طولانی پشت این نظر قراردارد.

 

اما امروزه ما شاهد جنبش‌هایی هستم که دقیقاً این تفکر را به‌چالش می‌گیرند. بهترین نمونه‌ها از نظر من جنبش زاپاتیستا، سین‌تیه‌راو و پیکه‌ته‌روها هستند، که نه فقط به‌آن سنت تقسیم سیاسی معترض‌اند، بلکه فایده‌ی سازمان‌دهی در عرض چنان تقسیم‌بندی و بی‌اعتنایی به‌آن تقسیم‌بندی را ضمن توجه به‌بسط ایده‌ی آن، به‌نمایش می‌گذارند. مفهوم مولتی‌تود تلاشی است برای بازاندیشی امروزی مفهوم پرولتاریا به‌جای مفهوم طبقه‌ی کارگر. طبقه‌ی کارگر به‌یک مفهوم حذفی تبدیل شده است، حال آنکه پرولتاریا، دست‌کم در بیان اصیل آن، به‌معنای کسانی است که در استخدام سرمایه هستند، کسانی که در کارخانه‌ها کار می‌کنند . لذا چنین بسطی از مفهوم پرولتاریا همان چیزی است که ما سعی در انطباق آن با مفهوم مولتی‌تود داریم.

 

این امر به‌منزله‌ی نقد رادیکال شیوه‌ی رسته‌ای است که بیش‌تر اتحادیه‌های کارگری امروز حول آن شکل گرفته‌اند. نقد ما حمله به‌عمل‌کرد رسته‌ای اتحادیه‌های کارگری و بسط امر بسیج سیاسی آن‌هایی است که بیرون از بخش‌های ممتاز طبقه‌ی کارگر قراردارند، که به‌واقع از بسیاری لحاظ ممتازند{11}.

 

دراین‌جا می‌خواهم مفهوم فلسفی‌تری از مولتی‌تود ارائه کنم که فکر می‌کنم دراین موقعیت مفید باشد.

 

هم‌چنان که گفتم، تونی و من مولتی‌تود را به‌عنوان مفهومی طبقاتی و روشی برای ملاحظه‌ی طبقه و مصارف سیاسی آن می‌بینیم. مردم عموماً دو برداشت را از مفهوم طبقه می‌پذیرند. یکی که معمولاً با کار خودِ مارکس ارتباط دارد و ما آن را به‌عنوان مدل واحدی از طبقه می‌انگاریم. این مفهوم در کار مارکس ریشه دارد و به‌زمانی باز می گردد که وی پیوسته از گرایش جامعه‌ی سرمایه‌داری به‌کاهش تفاوت‌های طبقاتی تا رسیدن به‌یک مدل دو طبقه‌ای سرمایه‌داری سخن می‌گفت، طبقه‌ی کسانی که چیزی جز نیروی‌کار خود برای فروش ندارند یا همان پرولتاریا، و طبقه‌ی سرمایه دار. بنابراین، مارکس از تقلیل جامعه به‌دو طبقه یا مدل واحد می‌گوید، که یکی از آن‌ها نیروی‌کار را تشکیل می‌دهد.

 

ما به‌طور سنتی مفهوم دیگری از طبقه  نیز داریم که در اندیشه‌های گوناگون آکادمیک و روشنفکری رواج دارد و به‌عنوان مدل لیبرالی درنظر گرفته می‌شود که مجموعه‌ای از طبقات را دربرمی‌گیرد. این مدل لیبرال می‌گوید که فقط یک طبقه‌بندی از کار وجود ندارد، بلکه مجموعه‌ای از طبقات در جامعه وجود دارند که هیچ‌یک برتر از دیگری نیست. این همان مدل لیبرال کثرت‌گرایانه‌ای است که درتضاد با مدل واحد مارکس قراردارد.

 

به‌نظر من هردو برداشت از طبقه درست است. ما باید نیروی‌کار را هم در ارتباط با مدل واحد مارکس و هم در ارتباط با مدل کثرت‌گرای طبقات درنظر بگیریم.

 

اگر آثار مارکس را در نظر بگیریم، به‌ویژه درنوشته‌های تاریخی‌اش، درمی‌یابیم که وی از طبقات گوناگون زیادی صحبت می‌کند. در «هیجدهم برومرلوئی بناپارت»، از طبقات متعدد سرمایه سخن می‌گوید. در این کتاب وی فقط از یک طبقه‌ی واحد کارگران و یک طبقه‌ی واحد سرمایه صحبت نمی‌کند{12}.

 

آن‌چه دراین‌جا مطرح است، این است که مدل واحد مارکس از کار را می‌توان یک گرایش -‌طبقات بسیاری وجود دارند، اما گرایش [این طبقات] به‌سمت یک طبقه‌ی واحد از کارگران است‌ـ یا یک رویکرد دید که مارکس به‌طبقه‌ای واحد چون پروژه‌ای سیاسی می‌نگریست. امروزه موضوع این نیست که یک طبقه‌ی واحد از کارگران وجود دارد، بلکه این امر می‌تواند پروژه‌ی سیاسی ما برای خلق توده‌ای از کارگران و به‌رسمیت شناختن آن توده از لحاظ سیاسی باشد. فکر می‌کنم این همان روشی است که ما برای درک اصطلاح مولتی‌تود به‌کار برده‌ایم.

 

نکته این نیست که دو طرز تفکر دراین باره وجود دارد: یا یک طبقه‌ی کارگران یا کثرت به‌معنای لیبرال آن. نکته این نیست که یک مبارزه یا چند نوع مبارزه وجود دارد. به‌جای این‌ها ـ‌و این چیزی است که اصطلاح مولتی‌تود می‌کوشد به‌آن بپردازد‌ـ ما باید اشتراکات بالقوه طبقات گوناگون کار و نیز اشتراکات بالقوه‌ی مبارزات را درک کنیم. آن‌ها متفاوت باقی می‌مانند. اما اشتراکات‌شان را نیز تشخیص می‌دهند.

 

اجازه بدهید یک نکته‌ی دیگر و حتی فلسفی‌تر را مطرح کنم و توضیح بدهم که ما [پدیده‌ی] مولتی‌تود را در تاریخ مفاهیم فلسفی اروپا چگونه می‌بینیم. اجازه بدهید چند مقایسه کنم و سپس می‌کوشم تا معنای آن را از لحاظ سازمان سیاسی باز کنم.

 

نخست، باید بین مفهوم مولتی‌تود و مفهوم مردم تفاوت بگذاریم. منظور ما این است که مفهوم مردم به‌طور سنتی در فلسفه‌ی سیاسی به‌عنوان یک مفهوم استفاده می‌شود. به‌عبارت دیگر، مفهوم مردم امر واحدی است که از جمعیت منتزع می‌شود، و منظور از واحد این‌همانی است. هویت ملّی ذیل این مقوله قرار می‌گیرد.

 

مفهوم مولتی‌تود همیشه از نظر ذهنی متفاوت است. مولتی‌تود یک مفهوم کثرت‌گرایانه است. تفاوت میان مردم و مولتی‌تود در همین موضوع است. مردم یکی است و مولتی‌تود بسیار.

 

متمایز کردن مولتی‌تود و مجموعه‌ای از مفاهیم دیگر ـ‌توده‌ی مردم، جمعیت، عوام‌الناس‌ـ مهم است و همه‌ی این کثرت‌ها̊ اجتماعی و [نیز] چندگانه هستند، اما غیرفعال‌اند و نمی‌توانند به‌طور مستقل عمل کنند. عوام و توده‌ی مردم نه فقط قابل هدایت‌اند که باید هدایت شوند. وجود یک نیروی خارجی دراین‌جا ضرورت می‌یابد. در مقابل، مولتی‌تود بنا به‌ابتکار خود عمل می‌کند و می‌تواند به‌نام خود وارد عمل شود و از رهبری شدن تن می‌زند.

 

از نظر من، تعریف مولتی‌تود ناظر برکثرتی اجتماعی است که می‌تواند به‌طور مشترک عمل کند. مولتی‌تود می‌تواند فعال باشد؛ و لذا با وجود تفاوت‌های گوناگون، همراه باهم و به‌طور مشترک عمل کند.

 

اگر این اظهارنظر بیش از حد فلسفی است، اجازه بدهید مثالی بزنم: به‌نظر می‌رسد که در محیط آمریکای شمالی ما وارث دو مدل سازمان از دهه‌های 1960، 70 و80 هستیم . این مدل‌ها حذفی تلقی می‌شدند. یک مدل یک‌پارچه و واحد داریم، مدل حذفی‌ای که در آن جنبش‌ها زیر یک رهبری واحد عمل می‌کنند. جنبش‌های زیادی می‌توانند وجود داشته باشند، اما آن‌ها زیر یک رهبری واحد فعالیت می‌کنند.

 

درمقابل، ما با امتناعی نسبت به‌این مدل یک‌پارچه نیز روبرو بودیم که برافتراق و آتونومی آن‌ها تأکید می‌کردند. درآمریکای شمالی جنبش‌های فمینیستی، نژادی و هم‌جنس‌گرایان با این مدل مفهومی، یعنی امتناع از سازمان‌دهی مرکزی و یک‌پارچه هم‌خوانی داشتند. چنین به‌نظر می‌رسد که با گزینه‌ی غیرقابل حلی میان همانندی و افتراق روبرو هستیم{13}.

 

اکنون به‌نظر من از سیاتل 1999 به‌بعد ـ‌احتمالاً زودتر و شاید بهتر باشد بگوییم از چیاپاس‌ـ ما مجبور شدیم که دیگر با چنین جایگزین‌هایی مواجه نباشیم.

 

نخست این‌که، ما در سیاتل گروه‌هایی را داریم که فکر می‌کردیم به‌طور عینی در تضاد و آشتی‌ناپذیری با یکدیگر قراردارند، درحالی که عملاً با یکدیگر اشتراک داشتند. طرافداران سندیکاها، محیط زیست، هم‌جنس‌گرایان، گروه‌های کلیسایی، آنارشیست‌ها و کمونیست‌ها عملاً ضمن حفظ نقاط افتراق، با یکدیگر کار می‌کردند. ما با مدل جدیدی از سازمان‌دهی روبرو بودیم، مدلی که دوگانه‌ی متضاد̊ همانندی و افتراق را رد می‌کند، یعنی نمی‌پذیرد که ما یا باید زیر یک مرکزیت واحد متحد شویم یا هریک به‌طور فردی و در بخش‌های جدا فعالیت کنیم. به‌جای آن شاهد این بوده‌ایم (ما حتی در درک این مسئله در سطح مفهومی مشکل داریم، اما باید آن را در سطح سیاسی درک کنیم) که می‌توانیم متفاوت باشیم، که باید متفاوت بمانیم، اما باید به‌طور مشترک عمل کنیم. گاه آن را جنبشِ جنبش‌ها می‌نامند تا مفهوم آتونومی و اشتراک درک شود؛ و گاه به‌عنوان مفهوم شبکه‌ای با توجه به‌مفهوم توزیعی شبکه در اینترنت مورد توجه قرار می‌گیرد. این اشکال گوناگون به‌طور مستقل و در تلاش برای درک این مدل جدید سازمان‌دهی، پدیدار شده‌اند.

 

بنابراین، به‌نظر من این مدل مفهومیِ متضادِ همانندی و افتراق̊ جای خود را به‌یک دوگانه‌ی مفهومی مکمل، شامل اشتراک و کثرت داده است.

 

اگر همانندی و افتراق در تضاد با یکدیگر باشند، باید یکی را از میان این دو انتخاب کنیم. اما [به‌این دلیل که] در واقع اشتراک و کثرت̊ متضاد یکدیگر نیستند[، پس] ما می‌توانیم هردو را داشته باشیم و در واقع باید دوگانه باشیم.

 

بنابراین، مفهوم مولتی‌تود ناظر بر آن معنایی است‌که [براساس آن] ما باید نوع تازه‌ای از سازمان‌دهی داشته باشیم که از انعطاف‌ناپذیری حذفی تمرکزگرایانه برکنار بماند؛ وضعیتی که به‌طور سنتی با تحزب و طرد گروه‌های مختلف اجتماعی پیوند داشته است{14}.

 

*****

 

 

 

جدل مشارکت کنندگان

 

شرکت کننده‌ اول از فلوریدا

 

من کاملاً با تعریف مایکل هارت از مولتی‌تود موافقم. درجایی که زندگی می‌کنم عملاً شاهد آن هستم که جنبش خود را از آن‌چه یک برنامه‌ی سیاسی سفت و سخت می‌نامم ـ[یعنی:] برنامه‌ای که پس از تصویب همه باید آن را با سرسختی دنبال کنند‌ـ کنار کشیده است. این جنبش به‌سمت ‌آن‌چه من ائتلاف‌های مبتنی بر موضوع می‌نامم‌، می‌رود که در آن اختلاف وجود دارد و مردم به‌شکلی پویا پیرامون یک موضوع متحد می‌شوند. امروز ممکن است ما ائتلافی پیرامون یک مسئله شکل دهیم، و فردا ائتلاف دیگری پیرامون موضوعی دیگر. ممکن است هرروز خود را در مواضع به‌طورکلی متفاوتی بیابیم.

 

پرسش من از مایکل این است. آیا به‌نظرشما این وضع اساساً نتیجه‌ی تکنولوژی اطلاعاتی است؟ درگذشته ما نمی‌توانستیم از فاصله‌ی دور با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. بنابراین، مجبور بودیم هرسال یا هرسه یا چهار سال گردهم بیاییم و برنامه‌ای را طراحی کنیم که باید دنبال می‌شد. درحالی که امروزه ما می‌توانیم به‌سرعت باهم ارتباط پیدا کنیم و طی 5 دقیقه به‌مبادله‌ی اطلاعات دراین ائتلاف بپردازیم. بنابراین، آیا شما می‌گویید که این در وهله‌ی نخست ناشی از جنبش درعرصه‌ی ارتباطات است{15}؟

 

 

 

شرکت کننده‌ دوم (از شیکاگو)

 

در درجه‌ی اول پرسشی از مایکل هارت دارم. درباره‌ی این مسئله که طبقه‌ی جدیدی از کارگران غیرمادی شکل گرفته که موضعی هژمونیک در درون طبقه‌ی کارگر کسب کرده‌ است! بنا به‌درک من، از نظر مارکس کارگران صنعتی به‌دو دلیل موضع هژمونیک دارند. اول این‌که، همه‌ی مبارزات طبقه‌ی کارگر در ارتباط با مبارزات کارگران صنعتی بوده است. دوم، طبقه‌ی کارگر صنعتی از توانایی ایجاد یک شیوه‌ی تولید جدید و به‌این ترتیب کشاندن دیگر بخش‌ها به‌سوی خود، برخوردار است{16}.

 

می‌خواهم بدانم که اگر طبقه‌ی کارگر غیرمادی به‌اعتبار آن‌چه [این‌جا] گفته شد نقش هژمونیک دارد، آیا مجموعه‌های متکاثرِ [دیگر̊] مبارزات خود را پیرامون مبارزات طبقه‌ی کارگر غیرمادی شکل می‌دهند؟ آیا طبقه‌ی کارگر غیرمادی و مجموعه‌های متکاثرِ شکل‌گرفته‌ی پیرامون آن̊ توانایی یک شیوه‌ی جدید تولید را دارند؟

 

 

 

شرکت کننده سوم

 

چند نکته را دراین‌جا می‌خواهم به‌بحث بگذارم. با توجه به‌اختلاف سطح درآمد یا شرایط کار در طبقه‌ی کارگر لزومی به‌اشتراک گسترده‌ی منافع درمیان آن‌ها نیست. مثلاً باراندازان در ایالات متحده درآمد زیادی دارند، درحالی که دیگر قشرهای طبقه‌ی کارگر و سازمان‌های غیردولتی پول زیادی به‌دست نمی‌آورند و شرایط کاری آن‌ها نیز متفاوت است. نکته‌ی کلی این است که درمیان اقشار طبقه‌ی کارگر تکثر منافع وجود دارد.

 

می‌خواهم بگویم آن‌چه توده‌ها را در مبارزه متحد می‌گرداند، الزاماً میل به‌استقلال و توانایی تأثیر‌گذاری بدون میانجی‌گری یک دستگاه متمرکز دولتی، یا اصولاً یک دستگاه متمرکز است.

 

نکته‌ی دیگری که می‌خواستم مطرح کنم، در رابطه با آرژانتین است. وقتی کریس هارمن صحبت می‌کرد، من واقعاً ملتفت نشدم درآن‌جا چه می‌گذرد؛ چون هم‌اکنون در آرژانتین کارگران کارخانه‌ها را به‌تصرف خود درمی‌آورند. بنابراین، اگر طبقه‌ی کارگر ظاهراً دخالتی در مبارزه ندارد، پس چگونه چنان مسئله‌ای می‌تواند اتفاق بیفتد؟

 

حقیقت مسئله این است که اوضاع در آرژانتین بحرانی است، زیرا یک دیکتاتوری نظامی امپریالیستی درآن‌جا در قدرت است. این یک مبارزه‌ی نظامی است، به‌جای این‌که بگوییم طبقه‌ی کارگر مداخله ندارد، باید بگوییم همه‌ی طبقات دخالت دارند. ممکن است قشر نخبگان دخالت نداشته باشند، اما همه‌ی بخش‌های جامعه مشارکت دارند. مسئله این است که چگونه بر جوّ سرکوب چیره شویم، نه این‌که پرچم طبقه‌ی کارگر در اهتزاز باشد یا نه. همه دراین مبارزه شرکت دارند، و این چیزی است که در مورد آرژانتین بسیار شگفت‌انگیز است.

 

 

 

شرکت کننده چهارم

 

من از مکزیک می‌آیم. جنبش زاپاتیستا نشان می‌دهد که این دیگر نه یک مسئله‌ی تئوریک که [یک واقعیت] عملی است. ما دیگر در سیاتل نیستیم، بلکه در پورتو آلگره و درآستانه‌ی جنگی هستیم‌که ممکن است پیامد وحشتناکی برای کل بشریت داشته باشد [منظور جنگ عراق است]. اگر ما بخواهیم این جنبش جهانی را به‌جنبشی علیه جنگ تبدیل کنیم و اگر بخواهیم آن را زیر رهبری طبقه‌ی کارگر قرار دهیم، نمی‌توانیم آن را سازمان‌دهی کنیم. ما نیاز داریم که گسترده‌ترین جنبش‌ها را شکل دهیم، به‌نحوی که اکثریت وسیعی از بشریت بتواند مقاومت خود را در مقابل جنگ به‌نمایش بگذارد. هم‌چنان که جنبش زاپاتیستا نشان داده است، ما می‌توانیم به‌یک دنیای جدید دست پیدا کنیم.

 

 

 

شرکت کننده پنجم (میشله از کانادا)

 

من می‌خواهم درخصوص اظهارات خانمی از مکزیک صحبت کنم. فکر می‌کنم خطر جنگ اکنون کاملاً برذهن همگی سنگینی می‌کند و به‌نظر می‌رسد که بتوان جلوی آن را گرفت. آن‌چه ما از آن صحبت می‌کنیم راهبُرد خلاص شدن از شر سرمایه‌داری است. یک جنبش جهانی ضدسرمایه‌داری برپا شده که خواستار پایان دادن به‌این نظام هولناکی است که میلیون‌ها تن را زیر تأثیرات زیان‌بار خود قرار می‌دهد.

 

این خوانشی غلط ازمارکس است که آن را به‌عنوان کارت برنده‌ی نژادی‌ـ‌‌طبقاتی یا جنسیتی‌ـ‌طبقاتی بدانیم، این‌که طبقه‌ی کارگر اتکا به‌نژاد یا جنسیت داشته باشد. آن‌چه وی می‌‌گوید درباره‌ی مسئله‌ی استراتژی است. آن نیروهایی‌که بتوانند به‌طور مؤثر ریشه‌های نظام را هدف قرار دهند، کجا هستند؟ این یک داوری ارزشی درباره‌ی طبقه‌ای نیست که مقدم و بالاتر از دیگر چیزها قرار دارد. بلکه مسئله این است که چه کسی عملاً نظام را از کار می‌اندازد. این پرسش حیاتیِ جنبش در شرایط کنونی است. ما یک جنبش جهان‌ـ‌گستر علیه سرمایه‌داری و امپریالیسم داریم. ما آن را این‌جا در خیابان‌های پورتو آلگره می‌بینیم، که بی‌نظیر است. این مهم است که برای آن‌چه در آرژانتین می‌گذرد به‌جشن بنشینیم، که جشن [هم] می‌گیریم؛ اما می‌دانیم که ریشه‌های امپریالیسم و سرمایه‌داری هنوز آن‌جاست و سعی در بازگشت به‌رأس امور در آرژانتین دارد. ما آن‌چه را در ونزوئلا جریان دارد، می‌بینیم؛ این پرسشی اساسی است: چه نیروها و چه نبردهایی باید در شهرها و کشورهای ما وجود و جریان داشته باشند تا تضمین کنند که نظام [سرمایه داری] از ضربات این جنبش درامان نخواهد ماند، تا ما بتوانیم به‌دنیای بهتری برسیم.

 

 

 

شرکت کننده ششم

 

نام من جوزفینا است و اهل آرژانتین هستم. می‌خواهم نظرم را بگویم و در ضمن پرسشی درباره‌ی دو مضوع دارم. پرسش اول در ارتباط با مسئله‌ی هژمونی طبقه‌ی کارگر است. بحث من نه کمّی که کیفی است، هرچند کمّیت نیز ـ‌البته‌ـ اهمیت زیادی دارد.

 

من از مفهوم هژمونی این‌گونه برداشت می‌کنم که طبقه‌ی کارگر در امر گرد آوردن دیگر نیروها حول خود برای پرداختن به‌راه حل سوسیالیستی درمقابله با بحران سرمایه‌داری شایستگی دارد. در ارتباط با آرژانتین، جنبشی برای اشتغال کارخانه‌ها و به‌دست گرفتن کنترل تولید توسط کارگران وجود دارد و من شخصاً با این رفقا در کارخانه‌ها همکاری می‌کنم.

 

یک نمونه‌ی مهم  مورد زانون است. این‌که کارگران با اشغال کارخانه‌ها مشاغل جدیدی برای کارگران بیکار ایجاد می‌کنند یا نه. آن‌ها برای تولید کالاهای سرامیکی خود از زمینی استفاده کردند که سرخپوستان ماپوچه به‌آن‌ها داده بودند و آن‌ها از [خاک] این زمین محصولاتی در بزرگداشت ماپوچهها تولید کردند. تمام این [تحرکات] نوعی تولید بدون داشتن رئیس است که تاکنون برای یک سال یا بیش‌تر ادامه داشته است. این نمونه‌ای کوچک از آن چیزی است که ما هژمونی طبقه‌ی کارگر می‌نامیم، که طی آن طبقه‌ی کارگر ـ‌نه به‌شیوه‌ای رسته‌ای‌ـ مشکلات دیگر گروه‌ها را در ساختن و جستجوی راه‌حل‌هایی برای این بحران مورد توجه قرار می‌دهد. بنابراین از این دیدگاه است‌که من هنوز به‌لزوم هژمونی طبقه‌ی کارگر باور دارم، و این نه به‌معنای تحمیل که معنای گردآوردن دیگر نیروها به‌دور خود برای ارائه‌ی یک راه حل سوسیالیستی است.

 

در ارتباط با جنبش ضدجنگ که یکی دیگر از رفقای قبلی مطرح کرد: که آیا باید محدود به‌طبقه‌ی کارگر باشد یا نه؛ باید گفت قطعاً نه. اما، اگر سندیکاهای کارگری برزیل، ایتالیا و دیگر کشورها گردهم می‌آمدند و جنبش ضدجنگ را رهبری می‌کردند و جلوی تولید کارخانجات اسلحه‌سازی را می‌گرفتند و جنبش ضدجنگ را مستقیماً به‌جنبش ضدسرمایه‌داری تبدیل می‌کردند؛ عالی نمی‌شد؟

 

 

 

شرکت کننده هفتم

 

من می‌بینم که شیوه‌ی مارکسیستی مبارزه به[سلسله‌مراتب] دولت نظر دارد. همه‌ی احزاب کمونیستی فعالیت خود را برپایه ارتقا از طریق دولت شـکل داده‌اند. نگری، هارت و هالووی اندیشه‌ی دولت را نفی می‌کنند. فکر می‌کنم شما کمونیست هستید، اما درعین حال در برابر اندیشه‌ی دولت مقاومت می‌کنید. می‌خواهم بدانم در میان این مولتی‌تود که فقط طبقه‌ی کارگر را دربرنمی‌گیرد، تصمیم‌گیری چگونه صورت می‌پذیرد، زیرا ما قطعاً می‌خواهیم که به‌کمونیسم برسیم. من در یکی از مصاحبه‌ها‌ی تونی نگری خواندم که وی از منطقه‌ی سرخ صحبت می‌کرد و درک نمی‌کنم که چگونه می‌توان از آن‌جا به‌تسخیر دولت رسید.

 

 

 

شرکت کننده هشتم

 

من عضوی از مجمع اجتماعی یونان هستم و فکر می‌کنم که تضاد بین مولتی‌تود و طبقه‌ی کارگر غیرواقعی است. این دو اصطلاح متقابلاً نافی یکدیگر نیستند. در سنت مارکسیستی، طبقه‌ی کارگر مجموعه‌ای از افراد است. ما می‌توانیم گروهی از افراد را که در جامعه طبقه‌ی کارگر را تشکیل می‌دهند با بقیه‌ی طبقات دیگر هم‌ذات بپنداریم. از پولانزاس و دیگر نویسندگان فرانسوی دهه‌ی 1970 مفهوم مجموعه مواضع طبقاتی را در اختیار داریم. فکر می‌کنم درست‌تر این باشد که بگوییم دیدگاه مارکسیستی یک راهنمای عمل است. هر 20 سال این بحث مطرح می‌شود که طبقه‌ی کارگر دیگر وجود ندارد و بعد دوباره آن را کشف می‌کنیم.

 

ایده‌ی مولتی‌تود از یک سنت معیّن برخوردار است. در قرن هفدهم، اسپینوزا آن را به‌کاربرد. وی در فرازی می‌گوید که ذهن مردم نمی‌تواند هرشکلی را درک کند، اما وقتی آن‌ها باهم صحبت و به‌یکدیگر گوش کنند به‌راه‌حل‌هایی می‌رسند که در ابتدا وجود نداشت. این راهنمای عمل مولتی‌تود است.

 

بنابراین، مسئله ربطی به‌آمار ندارد. پس احمقانه است که بگوییم: دریک مولتی‌تود هزار نفر حضور دارند. این موضوع ربطی به‌اعداد ندارد، بلکه شیوه‌ی عملی است که لزوماً وجود طبقه‌ی کارگر را نفی نمی‌کند.

 

نکته ای که کریس هارمن مطرح کرد به‌این معنا که لزوماً مطلوب نیست، درست است. ما نباید مولتی‌تود را ایدآلیزه کنیم. این کار ضرورتاً مثبت نیست و می‌تواند منفی هم باشد.

 

 

 

شرکت کننده نهم

 

من اهل کره جنوبی هستم و فقط یک پرسش از سخنرانان دارم. به‌نظر من عامل دیگری را نیز باید درنظر گرفت. این فقط مسئله‌ی هژمونی نیست، اما برای من مسئله‌ی عمده، این شکل نوپدید از سازمان‌دهی توده به‌لحاظ دگرگونی‌های ناشی از هویت‌های متفاوت است. ما درخصوص بسیج مستمر مردم پیرامون یک برنامه‌ی مشترکِ حداقل، دقیقاً به‌دلیل تمایل زیاد به‌محترم شمردن اختلافات و استقلال هربازیگر، مشکل داریم؛ و این مشکل̊ زمان و تلاش فراوانی را برای توافق درباره‌ی یک برنامه‌ی مشترک برای همه‌ی اقدامات می‌طلبد. ما می‌توانیم نسبت به‌آن‌چه با آن مخالفیم ـ‌جنگ و جهانی‌سازی‌ـ توافق کنیم؛ اما در مورد توافق برسر استراتژی‌ها و دیدگاه‌های مربوط به‌اهداف مشکلات زیادی داریم. از نظر به‌صحنه آوردن شمار هرچه بیش‌تری از افراد و مسلماً بسیج طبقه‌ی کارگر می‌توان به‌توافقی دست یافت، اما فکر می‌کنم از لحاظ تداومِ تعلق به‌یک برنامه مشکلات زیادی داریم. کسانی که با آن‌ها می‌جنگیم با سرعت زیاد تغییراتی را ایجاد می‌کنند و ما با این مشکل دست به‌گریبان هستیم که چه می‌خواهیم بکنیم. میل دارم نظر هردو سخنران را درباره‌ی این عوامل بپرسم.

 

شرکت کننده دهم

 

من از بوئنوس آیرس (آرژانتین) آمده‌ام. میزگرد شما را، مایکل، درسال گذشته به‌خاطر دارم. به‌خاطر می‌آورم که چگونه شما هنگام معرفی کتاب امپراتوری در مقابل بقیه شرکت کنندگان میزگرد منزوی بودید. لذا خوشوقتم که می‌بینم این مفهوم طرفداران و یاران بیش‌تری یافته است.

 

می‌خواهم نقدی بریک نقد داشته باشم. بسیاری از رفقا هنوز این کتاب را به‌عنوان یک کار در جریان، مائده‌ای آسمانی، و نه محصول یک کار سیاسی و تحلیلی 30 ساله می‌دانند و می‌خوانند.

 

لذا فکر می‌کنم اصطلاحاتی که به‌کار بردید، مثل «احساس» و «کارغیرمادی» کلید درک مولتی‌تود و امپراتوری است. نمی‌دانم که [شرایط] کار بهتر از 100 سال پیش شده است یا بدتر. مسلماً از برخی جهات بهتر و از جهات دیگر بدتر شده است. آن‌چه باید به‌خاطر آوریم این است که محوریت مبارزه و تاریخ مبارزه بخشی از آن تاریخ است و ما نباید فقط از دست‌آوردهای سرمایه‌داری صحبت کنیم. بنابراین از شما می‌خواهم که این ایده‌ی مولتی‌تود را بسط بیش‌تری بدهید، این‌که مفهوم مولتی‌تود به‌نظام بهره‌کشی و سلطه تعلق دارد یا نه.

 

*****

 

 

 

مایکل هارت

 

چیزی که به‌نظر می‌رسد پرسشی عمومی و تکراری باشد، مسئله‌ی استراتژی و سازمان‌دهی است. اما ابتدا باید یک سوءِ تفاهم را رفع کنم. مسئله‌ی یکی از نخستین پرسش‌کنندگان این بود که آیا نیروی‌کارغیرمادی، یعنی آن‌هایی که عمدتاً به‌کارِ تولید اطلاعات و غیره اشتغال دارند، پیشگام نیروی‌کار خواهد شد. منظور من این نبود و لذا این را باید روشن کنم.

 

من وقتی‌که از هژمونی کار غیرمادی بردیگر اشکال سخن گفتم، منظورم هژمونی کارگران غیر‌مادی بر دیگر کارگران مادی نبود. من نمی‌خواهم بگویم که کارگران مایکروسافت در سیاتل می‌روند تا ما را به‌سوی آینده رهنمون شوند. این اصطلاح به‌آن منظور طرح نشد که به‌عنوان شیوه‌ای تحلیلی برای تشخیص این مسئله به‌کار رود که چگونه دیگر اشکال کار متحول می‌شوند و چگونه صنعت جنبه‌ی اطلاعاتی پیدا می‌کند. حتی بخش‌هایی مثل کشاورزی ارتباط بیش‌تری با اطلاعات پیدا می‌کنند. لذا، بخش‌های گوناگونی از اقتصاد درحال اطلاعاتی شدن است. اما هژمونی کارگران اطلاعاتی در معنای سیاسی آن مورد نظر است.

 

پس پرسش این است که چه کسی جنبش را رهبری خواهد کرد و چگونه سازمان خواهد یافت؟ چه نوع راهبردی این روزها کفایت می‌کند؟ تمایل نخست من این است که از دادن پاسخی مستقیم خودداری کنم. فکر نمی‌کنم که در مقام فیلسوف موظف به‌پاسخ به‌چنین پرسشی باشم. درعوض، مایلم از آن‌چه انجام شده بیاموزم. لذا نخستین شرکت‌کننده به‌نوعی پیش‌نهاد کرد که صنعت رسانه‌ای باید به‌عنوان حلقه‌ی ارتباطی در امر تشکل و جدایی در مبارزه عمل کند. این مهم است. رفیقی از جنبش زاپاتیستا نیز راهی را پیش‌نهاد کرد. اشکال مبارزاتی که به‌هم مرتبط می‌شوند. ترجیح می‌دهم از آن‌ها بیاموزم تا این‌که بگویم چه باید کرد. شناخت خلاقیت باور نکردنی زاپاتیسمو به‌مثابه‌ی یک شکل، خلاقیت باور نکردنی جنبش پیکه ته روها در آرژانتین. باید به‌جای این‌که بگوییم چه اتفاقی باید بیفتد، سعی درخوانش و مشاهده‌ی اتفاقات آن‌جا داشته باشیم.

 

وقتی صحبت از طبقه‌ی کارگر می‌کنم، منظورم مبارزات کارگری و صنعتی در آرژانتین نیست. رفیقی که از مبارزات کارگری حرف می‌زد، گفت که طبقه‌ی کارگر قطعاً مبارزه می‌کند و مسلماً رهبری مبارزات معینی را نیز برعهده دارد. فکر می‌کنم که این گفته درست است؛ و من از آن حمایت می‌کنم. من این حقیقت را ندیده نمی‌گیرم که برخی گروه‌ها گاه موضعی هژمونیک می‌یابند و درچنین صورتی مردم به‌آن‌ها بیش‌تر گوش می‌دهند. [به‌هرروی، همیشه] گروه‌های معینی هستند که مردم بیش‌تر به‌آن‌ها گوش می‌سپارند. به‌تأثیری که گروه زاپاتیستا در سراسر جهان به‌جا گذاشته فکر کنید! آن‌ها به‌نوعی موضع هژمونیک یافته‌اند؛ اما این وضعیتی متغیر است، نه دائمی.

 

مسئله‌ی رهبری، در معنای شخصی و جنبشی آن که تعریفی از راهبرد یا استراتژی است‌، باید به‌گونه‌ای شکل بگیرد که گروه‌ها را به‌هم بپیونداند و [درعین‌ حال] از هم جدا کند. به‌طوری که نباید حالت ثابت داشته باشند.

 

بنابراین می‌کوشم از پاسخ به‌پرسش‌های مربوط به‌راهبردها خودداری کنم. یا آن‌ها را به‌پرسش‌هایی درباره‌ی راهبرد جنبش‌های کنونی برگردانم. تشخیص اشتراکات آن‌ها بهترین شکل پرداختن به‌این مسئله است.

 

 

 

کریس هارمن

 

من به‌هیچ‌وجه نمی‌گویم که ما باید از هرمبارزه‌ای جز مبارزه‌ی طبقه‌ی کارگر متنفر یا نسبت به‌آن بی‌اعتنا باشیم و برآن تف بیندازیم. من تاریخی درباره‌ی جهان از جنبه‌ی مبارزات 5000 ساله‌ی جامعه‌ی طبقاتی نوشته‌ام.

 

با این‌حال، مسئله‌ای که با آن مواجهیم، این نیست‌که جنبش ضدجهانی شدن [در] سیاتل (دوست ندارم آن را جنبش ضدجهانی شدن بنامم، بهتر است آن را جنبش جهانی شدن به‌گونه‌ای متفاوت بنامیم) به‌چه چیز دست یافت؟ پرسش این است: چه کنیم تا پیروز شویم؟ این پرسشی حیاتی است. جنبش در آرژانتین فوق‌العاده است و یک سال پیش جزوه‌ای نوشتم و این جنبش را ستودم. اما مسئله این است که یک سال بعد از آن مردم در حومه‌ی بوئنوس آیرس از گرسنگی می‌میرند. در دومین کشور تولید کننده‌ی گوشت جهان مردم از گرسنگی درحال مرگ‌اند. چه باید کرد؟ این پرسشی است که لنین نیز مطرح کرد. شما ممکن است نخواهید همان پاسخ اورا بدهید، اما پرسش باید مطرح شود.

 

در مورد زاپاتیستا متأسفم. 6 سال پیش زمانی که ارتش مکزیک مردم (بومی) چیاپاس را قتل‌عام کرد در مکزیک بودم و درتظاهرات 10 هزارنفری مردم مکزیکو شرکت کردم و این پرسش برایم مطرح شد که چرا نیم میلیون نفر در این تظاهرات شرکت نکردند، چه باید کرد تا نیروهایی را برای کمک به‌این مبارزات گردآورد؟ ما با این احتمال مواجهیم ـ‌میل دارم بگویم با قطعیت، ولی امیدوارم چنین نباشد- که چهار تا شش هفته‌ی دیگر بمب‌هایی بر روی بغداد فرود خواهد آمد. چه باید کرد؟

 

هنگام طرح این پرسش باید بگوییم چه موفقیت‌هایی تاکنون به‌دست آمده است. اما این پرسش نیز مطرح می‌شود که ضعف‌های ما کجاست؟

 

در ماه سپتامبر 400 هزار نفر، که می‌توان توده نامیدشان، درخیابان‌های لندن به‌راه افتادند. ما فکر می‌کنیم می‌توانیم طی سه هفته یک میلیون نفر را به‌خیابان‌های لندن بکشانیم. تنها افسوس من این است که آرزو داشتم در لندن بودم و به‌تبلیغ و توزیع جزوه و بحث و گفتگو و از این قبیل می‌پرداختم.

 

اما این را نیز باید بگویم که وقتی این کار را انجام دادیم، باید ببینیم نقطه‌ی ضعف ما کدام است. نقطه‌ی ضعف این است‌که آن‌ نیروهایی که [می‌توانند] سرمایه را متوقف ‌کنند، [همان] کسانی هستند که ارزشی را که سرمایه استثمار می‌کند، می‌آفرینند؛ [چراکه] سرمایه نمی‌تواند بدون کارگران وجود داشته باشد. سرمایه می‌تواند بیکاران را به‌قتل برساند. سرمایه دهقانان را به‌حاشیه می‌راند، زیرا به‌کشت و صنعت‌های بزرگ و زراعت سرمایه‌داری از این یا آن نوع متکی است.

 

ضعف ما چیست؟ واقعیت این است که ما نیرویی را که سرمایه‌داری خود می‌آفریند، بسیج نکرده‌ایم. این خوب است که مایکل هارت می‌گوید: طبقه‌ی کارگر وجود دارد. اما وی دراین باره تناقض‌گویی می‌کند. درشگفتم که چرا خواندن کتاب وی این‌قدر دشوار است. گاه این پرسش برایم مطرح می‌شود که چند نفر آن را تا به‌آخر خوانده‌اند. این کتاب به‌دلیل تناقضات آن دیرفهم است. مشکل در زبان آن نیست، بلکه در اندیشه‌ی نهفته در کتاب است. در یک‌جا می‌گوید: طبقه‌ی کارگر «نزدیک به‌نابودی است»؛ و درجای دیگر شمار آن را در ایالات متحده مطلقاً رو به‌کاهش اعلام می‌کند؛ و زمانی‌که من نشان می‌دهم که [برعکسِ این نظریه، شمار آن] مطلقاً روبه‌افزایش است، آمار ما را بی‌ربط می‌داند، [درحالی که] با ربط است. و اجازه دهید روشن بگویم، وقتی که از طبقه‌ی کارگر سخن می‌گویم از کسانی می‌گویم که کارشان به‌انباشت سرمایه می‌افزاید، و این فقط شامل کارگران دستی ـ‌اپرایوس، اویزرُس- نمی‌شود، بخش‌های گسترده‌ای نیز هستند که به‌درون این طیف‌ها کشانده می‌شوند. اما آن‌ها به‌درون یک جامعه‌ی فوردیستی جهانی، به‌اَشکالی از بهره‌کشی که پیش‌تر خاص کارگران دستی بود، جذب می‌شوند. این پدیده‌ای است که در مدارس بریتانیا، حتی دانشگاه‌ها و در میان کارگران دفتری در مقیاسی گسترده، رخ می‌دهد.

 

پرسش ما این است: چگونه به‌این افراد دست یابیم؟ این کفایت نمی‌کند که بگوییم جنبش‌های توده‌ای متشکل از گروه‌های مختلف داریم که کارهای مختلف می‌کنند، در بریتانیا می‌دانم که حمایت بخشی از روشنفکران سیاسی علیه جنگ را به‌دست آورده‌ایم. اما چگونه آن توده‌ی مردمی را جلب کنیم که ارزش آن‌ها در به‌جریان انداختن سرمایه است؟ این است پرسش محوری ما و این‌جا باید بگوییم که این مردم رابطه‌ای مستمر با سرمایه دارند. آن‌ها ناپدید نشده‌اند، اما زندگی‌شان توسط سرمایه به‌تباهی کشانده شده است. آن‌ها هنوز هم در کارخانه‌های بزرگ مجتمع و متمرکزاند. آن‌ها هنوز از نظام بیزارند، اما نمی‌دانند که این نظام وجود دارد. ما باید این‌ها را گردِ هم بیاوریم.

 

مشکل امپراتوری به‌عنوان یک کتاب این است که از این پرسش‌ها طفره می‌رود. آن‌گاه که می‌گوید دیگر تفاوتی بین زمان کار برای سرمایه و اوقات فراغت وجود ندارد، به‌این فکر نمی‌کند که در سراسر دنیا مردم از فقدان اوقات فراغت که به‌زمان کار برده‌وار برای سرمایه تبدیل شده است، می‌نالند. کتاب از استراتژی و تحلیل مشخص می‌گریزد. و این پرسش‌ها اهمیت زیادی برای جنبش ما دارند.

 

وقتی امپراتوری می‌گوید کارگران اطلاعاتی اکنون «لایه‌ی هژمونیک» را تشکیل می‌دهند، آن را به‌این معنا تفسیر می‌کنم که جنبشی داریم متشکل از مردمی که کاری آسان‌تر از بیش‌تر مردم انجام می‌دهند، زمان بیش‌تری برای اندیشیدن، گردهم آمدن، تظاهرات، سازمان‌دهی و غیره و نیز کارهایی که ما انجام می‌دهیم، دارند. همه‌ی این‌ها درست است. اما بعد می‌گوییم «ما سرآمد دیگران هستیم» و می‌توانیم از بقیه مردم صرف‌نظر کنیم. و وقتی مردم می‌گویند روی‌کرد طبقه‌ی کارگر مسئله‌ی زنان را وارد بحث می‌کند، حقیقت این است که زنان درهمان زمانی که مجبور به‌تحمل بار مراقبت از کودک هستند، به‌کار مزدوری کشانده می‌شوند. ویژگی متضاد سرمایه‌داری این است که با کشاندن زنان به‌کار مزدوری آن‌ها را بیش‌تر از گذشته درمعرض اشکال سازمان‌دهی جمعی قرار می‌دهد و ما باید این مسئله را مورد توجه قرار دهیم.

 

این خوب نیست که بگوییم ما نمی‌توانیم به‌سبک و سیاق قدیم و مانند آن، سخن بگوییم. بلکه باید بگوییم: واقعیت چیست، واقعیت این است که طبقه‌ی کارگری بزرگ‌تر از همیشه، یک سوم جمعیت جهان (یک سومی که به‌این معنا از رگه‌ی پرولتری هستند) را تشکیل می‌دهد، و شمار بسیار زیاد از مردمی که بی‌کارند و به‌حاشیه جامعه رانده  شده‌اند [اما] می‌توان آن‌ها را به‌درون جنبش کشاند. اما در حاشیه اجتماع بودن به‌این معناست که آن‌ها قدرت تغییر اوضاع را ندارند. چگونه نیرویی را بسیج کنیم که بتواند اوضاع را تغییر دهد، زمانی که مردم از بسیج علیه جنگ صحبت می‌کنند، یک نمونه‌ی کوچک در بریتانیا وجود دارد. فکر می‌کنم که جنبش ضدجنگ در بریتانیا این نکته را تشخیص می‌دهد که 15 راننده‌ی قطاری که از حمل محموله‌ی تسلیحاتی برای این جنگ خودداری کردند، در پیشاپیش این جنبش قرار گرفتند. چگونه این را به‌جنبشی توده‌ای از کسانی تبدیل کنیم که از استفاده از نیروی‌کارشان برای جنگ سر̊ بازمی‌زنند، این کار آسانی نیست. و پاسخ‌های خودبنیاد نیز برای آن وجود ندارد. اما تا زمانی که روی‌کردی از جهت گفته شده به‌آن نداشته باشیم، از این موضوع طفره می‌رویم . همان کاری که [کتابِ]  امپراتوری می‌کند.

 

*****

 

 

شرکت کننده یازدهم

 

پرسشی از مایکل هارت دارم. شما زیاد از مولتی‌تود صحبت کرده‌اید. اما به‌مسئله‌ی امپراتوری نپرداخته‌اید. وقتی کتاب شما را خواندم، ابتدا آن را با اندیشه‌ی خود یکی یافتم. پس از حملات یازدهم سپتامبر، این پرسش برایم مطرح شد، و با پیشرفت جنگ آمریکا خود را ملزم به‌پرسشی درباره‌ی مفهوم امپراتوری کرده‌ام. لذا می‌خواهم سؤال کنم که چگونه حملات یازدهم سپتامبر به‌هرشکل در مفهوم امپراتوری بازتاب می‌یابد؟

 

 

 

شرکت کننده دوازدهم

 

صحبت‌هایی درباره‌ی طبقات تحت ستم و نیز طبقه‌ی کارگر (صرف‌نظر ار این‌که شامل چه تعاریفی می‌شوند یا نمی‌شوند) وجود داشته است. به‌باور من چند طبقه وجود ندارد و فقط یک طبقه، که ستم‌کشان هستند، وجود دارد. به‌عقیده‌ی من مبارزه باید برای آزادی همه باشد و فکر نمی‌کنم که باید آن مبارزه را محدود کنیم. وقتی مردمی را می‌بینیم که گرسنه‌اند، از آن‌ها نمی‌پرسیم که به‌کدام طبقه‌ای تعلق دارند، بلکه می‌خواهیم به‌آن‌ها کمک کنیم.

 

 

 

شرکت کننده سیزدهم

 

امپراتوری پیشرفت به‌سوی جهان بدون مرزهای ملی را آرمانی کرده است. تونی نگری در یکی از آخرین مصاحبه‌های خود تهاجم یک‌جانبه علیه عراق را ضدگرایش آشکار به‌سوی امپراتوری خواند. پاسخ وی این بود که این تهاجم ظاهراً استحاله‌ی تضادهای امپراتوری را به‌نمایش می‌گذارد، انقلابی منفعل که در مسیری ارتجاعی گام برمی‌دارد. راه‌حل وی تحکیم یک بلوک اروپایی و اتحادی از قدرت‌های اروپایی است. به‌نظر شما واکنش ما در برابر این تهاجم جدید چه باید باشد.

 

 

 

شرکت کننده چهاردهم (ازاسترالیا)

 

می‌خواهم به‌یکی از نخستین کسانی پاسخ دهم که از موافقت خود با مفهوم مولتی‌تود می‌گفت، چون این مفهوم میل به‌اتونومی در مقابل مرکزیت‌گرایی را بازتاب می‌دهد... اما وقتی به‌دنیای امروز نگاه می‌کنیم، به‌جورج بوش و طبقه‌ی حاکم ایالات متحده، و می‌بینیم که آن‌ها تا چه اندازه  اقتدارگر هستند، نمی‌خواهیم کاری به‌این نظامی که آن‌ها می‌گردانند، داشته باشیم. اما فکر می‌کنم باید ببینیم که آن‌ها چگونه نظام را اداره می‌کنند. جورج بوش سرِخود عمل نمی‌کند، یک طبقه را در پشت خود دارد، طبقه‌ی حاکم بر آمریکا. وی قدرت فوق‌العاده‌ای در اختیار دارد. قدرت نظامی، دولتی که دراین جهان به‌هرجا می‌تواند برود، قدرت فوق‌العاده‌ی اقتصادی، با حمایت و پیوند با شرکت‌های بزرگ. بنابراین، آن‌ها براندیشه‌ها، رسانه‌های گروهی‌، و فرهنگ کنترل دارند و فکر می‌کنم که مفهوم مولتی‌تود وجود این قدرت را به‌رسمیت می شناسد. اگر [وجودِ] این قدرت را به‌رسمیت بشناسیم، نمی‌توانیم از کنار آن بگذریم، یا از آن پنهان شویم یا به‌دنبال استقلال ازآن باشیم.

 

برخی شرکت‌کنندگان به‌کارگرانی اشاره کردند که کارخانه‌های خود را در آرژانتین تصرف کرده‌اند. کارهای شگفت‌انگیزی درآن‌جا صورت گرفته است. اما تنها نمی‌توان در آن‌جا (کارخانه‌ها) نشست و به‌تصرف یک کارخانه دل‌خوش بود. بلکه هنوز باید با مسئله‌ی سرکوب و اختناق در آرژانتین دست و پنجه نرم کرد و هنوز باید به‌این قابلیت ایالات متحده پرداخت که با هرکس که می‌خواهد، می‌جنگد؛ و به‌هرچه که می‌خواهد، دست می‌اندازد؛ و مردم را از نظر اقتصادی تحت فشار قرار میدهد. ما قطعاً نیازمند سازمان‌دهی، و سازمان‌دهی جمعی هستیم. مفهوم مالتی‌تود این سازمان‌دهی جمعی را مردود می‌شمارد. به‌همین دلیل است که فکر می کنم باید تحلیل طبقاتی داشته باشیم.

 

 

 

شرکت کننده پانزدهم (از لندن)

 

درارتباط با جنبش‌ها و طبقه‌ی کارگر، مسئله برتر بودن این یا آن نیست. بلکه هردو مهم هستند. کریس هارمن مسئله‌ی کارگران راه‌آهن در اسکاتلند را پیش کشید که از حرکت دادن محصولات نظامی برای جنگ [عراق] خودداری کردند. این یک تحول بسیار مهم در میان کارگران انگلستان است. چرا آن‌ها چنین کردند؟ به‌خاطر جنبش اعتراضی توده‌ای در بریتانیا علیه جنگ؛ بدون آن جنبش اعتراضی، کارگران [راه آهن] اعتماد به‌نفس لازم را برای بازداشتن آن قطار نداشتند. طبقه‌ی کارگر یا جنبش [ضدجنگ] به‌تنهایی کاری از پیش نمی‌برد، بلکه هردو باهم اهمیت پیدا می‌کنند. جنبش می‌تواند به‌طبقه‌ی کارگر اعتماد به‌نفس لازم را بدهد، روحیه‌ای که برای تهاجم به‌ایدئولوژی طبقه‌ی حاکم به‌آن نیاز دارد.

 

 

 

شرکت کننده شانزدهم

 

سه مسئله را می‌خواهم مطرح کنم. سوژه، استراتژی و سازمان سیاسی.

 

سوژه‌ی انقلابی آمیزه‌ای از طبقات تحت استثمار است. نقش هژمونیک طبقه‌ی کارگر در این اتحاد با توجه به‌نقش آن در تولید تعیین می‌شود. محوریت آن در پیوند با محوریت آن طبقه در بازتولید خود جامعه است. وقتی مارکسیست‌ها از استراتژی صحبت می‌کنند، از فرآشدی می‌گویند که ما را از جایی که هستیم به‌هدفی در آینده رهنمون می‌شود. وقتی امروز از خود‌ـ‌سازمان‌دهی کارگران صحبت می‌کنیم، این امر مستقیماٌ با چگونگی سازمان‌دهی کارگران در جامعه‌ی آینده ارتباط دارد. لذا، وقتی از سازمان‌دهی کارگران به‌سبک شورایی سخن می‌گوییم با رهبرانی که هردَم در معرض بازخواست‌اند، به‌جامعه‌ای در آینده نظر داریم که براساس گونه‌ای از سازمان‌دهی با سازمان‌های آتونوم بزرگ توده‌ای شکل گرفته است. حزب در این موضع نقش یک میانجی را بازی می‌کند که تجربه‌های تاریخی را به‌دوش می‌کشد. ما باید به‌مرکزیت برسیم، هم‌چنان که بورژوازی مرکزیت دارد.

 

 

 

شرکت‌ کننده هفدهم

 

پرسشی از کریس هارمن دارم. شما گفتید به‌رانندگان قطار و کامیون بیش‌تری نیاز داریم که حمل تسلیحات امتناع کنند، زیرا آن‌ها قدرت توقف جنگ را دارند، [زیرا] آنها طبقه‌ی انقلابی هستند. تنها چیزی که می‌خواهم بگویم این است که فقط راننده‌ها نیستند که می‌توانند کامیون‌ها را متوقف کنند. به‌نظر من جنبش پیکه ته روها در آرژانتین نشان داده است که می‌تواند چنین کاری را انجام دهد.

 

 

 

شرکت کننده هجدهم

 

من از آفریقای جنوبی آمده‌ام و می‌خواهم ناخشنودی‌ام را از شیوه‌ی اداره‌ی این بحث ابراز کنم. در این‌جا خط تمایز پُررنگی بین آن‌چه مبارزه‌ی طبقاتی و آن‌چه مولتی‌تود نامیده شده است، کشیده می‌شود. فکر می‌کنم مایکل و کریس هردو مستحق نکوهش برای خلق این دوگانگی هستند. در آفریقای جنوبی، آن‌چه ما مبارزه طبقاتی می‌نامیدیم، مبارزه‌ای سیاسی بود که مسایل نژادی، ملّیت، جنسیت، زمین و هرموضوع قابل تصوری را دربرمی‌گرفت. آن‌چه ما را متحد کرد عقل سلیمی بود برآمده از آن‌چه برما ستم روا می‌داشت.

 

با این حال، نقاط ضعفی نیز هم‌زمان در مبارزه‌ی ما وجود داشت که وضع کنونی را برای ما به‌بارآورد، که دولتی نولیبرال در نتیجه‌ی مبارزات مردمی به‌قدرت رسید. همین ممکن است بازتاب این دوگانگی میان مبارزه‌ی طبقاتی و ایده‌ی مولتی‌تود باشد.

 

اگر به‌واژه‌ی هژمونی توجه کنیم که بارها و بارها از آن استفاده شده، فکر می‌کنم این واژه تبارشناسی قابل استفاده‌ای در مارکسیسم دارد. به‌این شکل چگونه طبقه‌ی حاکم با واداشتن همه در جامعه به‌داشتن تصویری از خود به‌عنوان فرد، و نه بخشی از یک جمع که اکثریت را تشکیل می‌دهد و لذا می‌تواند حاکمان را سرنگون کند، حکومت می‌کند. از سوی دیگر، بخش دیگر درک کلاسیک از هژمونی این بود که چگونه طبقه‌ی کارگر به‌عنوان متحدکننده‌ی دیگربخش‌های مبارزه توده‌هایی تحت ستم عمل می‌کند. این مسئله‌ای سازمانی و دستوری نبود (و میراث استالینسم در طی 70 سال گذشته دقیقاً همین چیزی بود که اتفاق افتاد) فکر نمی‌کنم مارکسیسم را بتوان با چنین درکی مورد استفاده قراردارد که مردم باید به‌دنباله‌رَوی از طبقه‌ی کارگر به‌هرمعنای مورد نظر از آن واداشته شوند. به‌این دلیل است که از موضع مایکل انتقاد می‌کنم. از سوی دیگر، اگر ما این درک را داشته باشیم که همه‌ی اشکال مبارزه و گروه‌های مخالف را یک‌کاسه کنیم و اگر به‌دنبال آن نباشیم که دریابیم چه چیز درعمل این مبارزات را متحد می‌کند، فکر می‌کنم به‌وجه ضعیف این مبارزات، به‌جای نقاط قوّت احتمالی آن، می‌رسیم و فکر می‌کنم این نقطه‌ی ضعفی است که مارا در آفریقای جنوبی به‌نقطه‌ی خطر می‌کشاند. طبقه‌ی کارگر ـبه‌عنوان طبقه‌ای هژمونیک که مبارزان دیگر را متحد می‌کندـ در متحد کردن همه‌ی طیف‌های مبارزات ستمدیدگان نتوانسته موضع هژمونیک خود را اعمال کند. لذا مسائلی از قبیل آزادی ملی و دمکراسی توسط یک گروه از نخبگان مصادره و به‌عنوان دیدگاه مبارزات وحدت‌بخش آن‌ها به‌ما عرضه شد.

 

به‌گمان من، ما نمی‌توانیم از پرداختن به‌این مسئله طفره برویم. کثرت جنبش‌های مختلفی که در 20 سال گذشته سربلند کرده‌اند، تحول مثبتی است. اما آن‌چه ما برای پیشبرد امر مبارزه جستجو می‌کنیم، نحوه‌ی متحد کردن این مبارزات است. و آن‌چه به‌نظر من ویژگی طبقه‌ی کارگر است، نقش وحدت بخش این طبقه است. آن‌ها درعمل امکان متحد ساختن همه‌ی اشکال دیگر مبارزه را علیه دشمن مشترک دارند.

 

*****

 

مایکل هارت

 

پرسش‌های بسیار زیادتری نیز مطرح‌اند که باید پاسخ داده شوند. فکر می‌کنم نکته‌ای را که آخرین شرکت‌کننده از آفریقای جنوبی مطرح کرد، مهم است: شما نباید به‌این بحث به‌عنوان [انتخاب] یک بدیل ـ‌طبقه‌ی کارگر یا مولتی‌تود‌ـ بنگرید، بلکه برعکس باید آن را به‌عنوان امکاناتی برای سازمان‌دهی و راهبُرد سازمانی تلقی کنید. دو مسئله را ما باید از نظر راهبرد در نظر بگیریم، که به‌عقیده‌ی من طبقه‌ی کارگر را کنار نمی‌گذارد. کریس از کنار گذاشتن همه‌ی آن بخش‌ها از طبقه‌ی کارگر سخن نمی‌گوید، بلکه از اشکال راهبرد و مرکزیت در مقابل اشکال شبکه‌ی موقت و این مسئله سخن می‌گوید که آیا طبقه‌ی کارگر و کارگران صنعتی اولویت و نقش محوری پیدا می‌کنند یا نه‌. به‌بیان استراتژیکی، به‌این بحث نباید در چارچوب تضاد یا بدیل‌جویی نگریست.

 

دراین‌جا می‌خواهم به‌سخنان شرکت‌کننده‌ای بپردازم که به‌یک سخنران قبلی که گفته بود ما مرکزیت نمی‌خواهیم، پاسخ داد. وی گفت قطعاً به‌مرکزیت نیاز داریم تا به‌اندازه‌ی کافی در برابر دشمن رویارو نیرومند شویم. در این‌جا دو مسئله هست که می‌خواهم آن‌ها را ازهم جدا کنم. مسئله‌ی نخست، کارآمدی است. مسئله‌ی دومی که باید مطرح شود فایده‌مندی است. آیا می‌خواهیم شکل متمرکزی از سازمان داشته باشیم؟ اگر به‌دنبال کارآیی هستیم، آیا می‌خواهیم از دمکراسیِ خودِ جنبش چشم‌پوشی کنیم؟ آیا می‌خواهیم این محدودیت‌ها را برجنبش‌ها، جمعیت‌ها و شمار معینی از جمعیت‌ها تحمیل کنیم و خود را به‌چیزی تبدیل کینم که نمی‌خواهیم؟ این‌ها پرسش‌های سیاسی‌ای هستند که درباره‌ی جنبش و خواسته‌های خودمان مطرح می‌شود.

 

من هم چنین می‌خواهم این بحث را مطرح کنم که مرکزیت‌گرایی کاراتر نیست و ما با یک جنبش سنتی، متمرکز و حزب‌ـ‌‌مدار مبتنی برطبقه‌ی کارگرصنعتی پیروز نخواهیم شد. من هم‌چنین فکر می‌کنم آن‌چه امروز از نظر پیشرفت در درون جنبش و آثار بیرونی جنبش کارآمدتر است، درحقیقت نوع جدیدی از جنبش است که مرکزیت را برنمی‌تابد، رهبران را نمی‌پذیرد، و به‌دنبال راهی برای اقدام مشترک است، به‌همراه افرادی که در شبکه‌ها و در جنبش عمل می‌کنند. این راه هم‌چنین نه فقط مطلوب‌تر، که مؤثرتر ـ‌‌نیز‌ـ به‌نظر می‌رسد{17}.

 

 

 

کریس هارمن

 

چند نکته را می‌خواهم مطرح کنم. یکی از شرکت‌کنندگان نکته‌ای را درباره‌ی امپراتوری و امپریالیسم گفت‌. من در پیش‌درآمد بحثم این را مطرح نکردم، چون هردوی ما را به‌آن‌جا می‌کشاند که هرکدام دستِ‌کم 20 دقیقه‌ی دیگر صحبت کنیم. اما باید بگویم که من اصطلاح «امپراتوری» را یک اصطلاح خطرناک می‌دانم، زیرا درجه و میزان رقابت امپریالیسم‌ها در آن مستتر نیست. برای امپریالیسم یک سلسله‌مراتب وجود دارد که ایالات متحده در رأس آن قرار دارد و از نظر نظامی نقش فائقه را دارد؛ اما از لحاظ اقتصادی چنین نیست، و درنتیجه تضاد منافع پیش می‌آید. وجود این امپریالیسم‌ها بسیار مهم است. فکر می‌کنم یکی از دلایلی که آمریکا در خلیج [فارس] می‌جنگد، این است که نفت را به‌چنگ آورد و از این طریق به‌امپریالیسم‌های اروپا و ژاپن و نیز چین دیکته کند که ایستار جهان چگونه باید باشد. این مهم است، زیرا به‌معنای شکاف در داخل اردوی دشمن است و ما باید از این شکاف بهره‌برداری کنیم. این شکاف‌ها آزادی عمل فراوانی را برای ما فراهم می‌کنند. با این آزادی عمل چه‌کار باید بکنیم؟ ما باید بدون هرگونه حمایتی از امپریالیسم‌های رقیب به‌بسیج نیروهای‌مان بپردازیم، اما متوجه باشیم که جنگ دراین لحظه علیه امپریالیسم آمریکاست و اکنون مهم‌ترین کار باید به‌راه انداختن جنبشی علیه آن باشد{18}.

 

زمانی که از این چیزها صحبت می‌کنیم، می‌خواهم دوباره به‌مسئله‌ی مرکزیت‌گرایی باز گردم. من از سنتی می‌آیم که به‌سوسیالیسم از پائین باور دارد، که باوری به‌یک دیکتاتور استالین‌مشرب و توتالیتر برای جهان ندارد. به‌یاد می‌آورم که سال‌ها پیش جروبحث‌های طولانی‌‌ای با مائوئیست‌ها و استالینیست‌ها در انواع گوناگون آن‌ها، راجع به‌این مسائل داشتیم. با این حال، کاملاً براین باورم که تصمیمات محوری معینی دراین لحظه باید گرفته شود. مثلاً افراد بسیاری طوری صحبت می‌کنند و به‌کار خود سرگرم‌اند که گویی آمریکا درآستانه‌ی بمباران بغداد نیست. احساس من این است که «مجمع اجتماعی جهان» (welt Sozial Forum) باید در این مورد تصمیم بگیرد که اولویت را طی چند هفته‌ی آینده به‌بسیج علیه جنگ در عراق بدهد و به‌آن بپردازد، و درک کند که بازداشتن جورج بوش از جنگ با عراق موجب تسهیل امور دیگری می‌شود که می‌خواهیم انجام دهیم. تجارت آزاد قاره‌ی آمریکا با سهولت بیش‌تری انجام خواهد شد. فقر در «جهان سوم» بیش‌تر خواهد شد، و صندوق بین‌المللی پول پلیدتر عمل خواهد کرد. ما باید ارتباط این‌ها را درک کنیم و این به‌معنای نوعی تصمیم‌گیری محوری است.

 

بحث را پیش‌تر می‌برم. وقتی که ما دراین باره صحبت می‌کنیم که چگونه مبارزه‌ی خود را انجام دهیم، آن‌گاه باید به‌نقاط ضعف جنبش نیز توجه کنیم. بیاییم همه صادق باشیم. این جنبش، یک جنبش اقلیت است. این جنبش به‌لحاظ فعالان آن بسیار قدرتمند است. اما ما همه آگاهیم که نفوذ عمیقی در جامعه خود نداریم. همه می‌دانیم که نمی‌توانیم همه‌ی افراد کوچه و خیابان یا محل کارمان را بسیج کنیم. این یک نقطه‌ی ضعف است. با این نقطه ضعف چه کنیم؟

 

شما نمی‌توانید بگویید «ما یک مولتی‌تود هستیم، فوق‌العاده نیست؟». شما باید بگویید توده‌ی مردم با چه مسائلی روبرو هستند و این توده‌ها از کجا [باید] قدرت تغییر جامعه را به‌دست ‌آورند، آن توده‌ی مردمی که زندگی‌شان کاملاً از سوی مردم [دیگر] به‌پلشتی کشیده شده، که مجبورند شب و روز کار کنند، که روزگارشان را سرمایه‌داری رقم می‌زند.

 

منظور من از طبقه‌ی کارگر این آدم‌ها هستند. استفاده‌ی مایکل هارت از عبارت «طبقه‌ی کارگر صنعتی» کاملاً ناصادقانه است. من گفتم طبقه‌ی کارگر صنعتی ناپدید نشده است، اما می‌بینیم که مثلاً زندگی همسرم که معلم است هرچه بیش‌تر شبیه زندگی پدرم که یک لوله‌کش بود، می‌شود. مردم بیش‌تر و بیش‌تر مطابق یک الگوی زندگی تعیین شده توسط سرمایه‌داری درهم آمیخته می‌شوند. این یک الگوی زندگی طبقه‌ی کارگری است، چه در اداره کار کنند چه در مدرسه یا کارخانه. این جاهاست که ما باید به‌دنبال سازماندهی باشیم. این‌جاهاست که ما باید با قدرت درآویزیم.

 

طرف دیگر کاملاً از مسئله آگاه است. فکر می‌کنید چرا آن‌ها چنان روزنامه‌های عامه‌پسند نفرت‌انگیزی، سرشار از بیزاری و نفرت‌پراکنی علیه اقلیت‌ها، هم‌جنس‌گرایان و مهاجران برپاکرده‌اند؟ به‌این دلیل است که می‌فهمند باید طبقه‌ی کارگر را کنترل کنند. ما باید درک کنیم که مجبوریم برای رهایی طبقه‌ی کارگر مبارزه کنیم، تا طبقه‌ی کارگر شروع به‌رهاسازی خود کند. این به‌معنای آن است که ما نمی‌توانیم به‌راحتی بنشینیم و بگوییم «ما به‌این هدف رسیدیم» یا «به‌آن هدف رسیدیم».

 

صحبتی هم درباره‌ی آرژانتین دارم. مشکل کلیدی در آرژانتین این است که سال پیش جنبش پیکه ته روها و اسمبلی‌ها شکل گرفت، اما طبقه‌ی کارگر در هراس از دست دادن شغل خود در چنبره‌ی کنترل دیوان‌سالاری سندیکاهای کارگری باقی ماند. تا زمانی که این کنترل درهم شکسته نشود نمی‌توان از رهایی آرژانتین از صندوق بین‌المللی پول و سرمایه‌داری صحبت کرد. ما باید این مسائل را در نظر بگیریم. اما این به‌آن معناست که ما نه فقط باید جنبش پیکه ته روها را مورد ملاحظه قرار دهیم. بلکه به‌چگونگی رخنه‌ی آن به‌درون طبقه‌ی کارگر شاغل هم باید بپردازیم. چگونه این جنبش می‌تواند کسانی را بسیج کند که اتوبوس‌ها و قطارها را به‌حرکت درمی‌آورند، در بخش تولید آب کار می‌کنند و در کارخانه‌ها و ادارات مشغول هستند.

 

اگر می‌خواهیم جامعه را تغییر دهیم، این مشکلی است که باید با آن برخورد کنیم. متأسفم که باید بگویم هارت و نگری در کتابشان از این مسئله طفره می‌روند. این کتاب دوره‌ای از شکست را بازتاب می‌دهد، دوره‌ای که درآن انواع جنبش‌ها حضور داشتند اما کارگران شاغل جسارت و اعتماد به‌نفس برای جنگیدن نداشتند. اما در دوران جدید، ما شاهد آن جسارت و اعتماد به‌نفس هستیم.

 

کارگران یدی و یقه‌سفید هرزمان که در قرن بیستم مشترکاً دست به‌اقدام زدند، دولت‌ها را به‌لرزه انداختند، جامعه را تغییر دادند و جنگ‌ها را متوقف کردند. وقتی پس زده و سرکوب شدند، نه فقط کارگران دچار رنج و محنت شدند، بلکه همه‌ی گروه‌هایی که می‌خواستند خود را رها سازند و همه‌ی آن‌هایی که با ستم می‌جنگیدند، به‌زحمت افتادند. تا زمانی که کارگران در مکزیکوسیتی به‌حرکت در نیایند دولت مکزیک هم‌چنان جنبش زاپاتیستا را در منطقه‌ی مرزی با گواتمالا، درعین فقر، بینوایی و بیماری و مرگ کودکان، در تنگنا قرار خواهد داد. می‌گویند: «چگونه کارگران مکزیک را به‌حرکت در آوردیم؟» پاسخ این است که باید با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم. باید ببینید که آن‌ها مشکلات خود را دارند. آن‌ها اقتصاد مکزیک و تااندازه‌ای اقتصاد آمریکا را می‌گردانند. شما باید بگویید «چگونه با آن‌ها ارتباط بگیریم و چگونه آن‌ها را سازمان‌دهی کنیم؟» ارتباط با آن‌ها به‌لحاظ استراتژیک امر محوری جنبش ماست.

 

در پایان می‌خواهم از مایکل به‌خاطر این بحث سپاسگزاری کنم زیرا فکر می‌کنم این بحث راهبردی اهمیت حیاتی دارد. به‌نظر من دو بحث عمده در این مجمع اجتماعی مطرح است.

 

نخست، یک بحث عاجل است که از لزوم یک فراخوان محوری برای بسیج همگان علیه جنگ حکایت می‌کند. روز جهانی برای اقـدام 14 فوریه [2003] در آتن، لندن، رام‌الله و قاهره برگزار می‌شود و ما باید در همه جای جهان به‌بسیج مردم بپردازیم تا مخالفت با جنگ را به‌بی نظمی اجتماعی علیه جنگ تبدیل سازیم.

 

سپس، به‌نظر من باید به‌این فکر کنیم که چگونه وضعیت در اقلیت بودن این جنبش را درهم شکنیم، و با کسانی ارتباط برقرار کنیم که از قدرت تغییر جامعه‌ی سرمایه‌داری برخوردارند. زیرا کار آن‌ها ـ‌طبقه‌ی کارگر‌ـ چرخ‌های زندگی در جامعه‌ی سرمایه‌داری را به‌گردش درمی آورد و این مسئله‌ی محوری ماست.

 

 

 

 

 

پانوشت‌ها:

 

{1} لینک زیر حاوی ترجمه‌ی مقاله‌ای از آلکس کالینیکوس به‌نام «آنتونیو نگری در چشم‌انداز تاریخی» است که توسط مترجم همین مقاله (رامین جوان) ترجمه شده است. مطالعه‌ی آن (که با فرمت پ د اف منتشر شده است) برای آشنایی با پیشینه و هم‌چنین خاستگاه اندیشه‌های هارت و نگری مفید است.

 

http://kalinikus.blogspot.com/2010/10/blog-post.html

 

 

 

{2} لینک زیر بررسی خلاصه‌ای از کتاب «انبوهه (جنگ و دموکراسی در عصر امپراتوری)» است‌که برای کسانی‌که این کتاب را نخوانده‌اند، مفید است. گرچه این بررسی به‌هیچ‌وجه جای مطالعه‌ی اصل کتاب را نمی‌گیرد، اما برای کسی که حوصله‌ یا وقت برای مطالعه‌ی کتاب را ندارد، بهتر از هیچ است. ضمناً لازم به‌توضیح است که این لینک را در یک جستجوی اینترنتی پیدا کردم و هیچ‌گونه آشنایی قبلی و شخصی با خانم زهره روحی (نویسنده‌ی مقاله‌ی [نئولیبرالیسم در پوشش«انبوه خلق و امپراتوری»] ندارم.

 

http://www.zohrerouhi.com/VisitorPages/show.aspx?IsDetailList=true&ItemID=26449,8

 

 

 

{3} گرچه شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری̊ فروشندگان نیروی‌کار (یعنی: نیروی عمده‌ی انسانیِ تولید) را به‌نحو متمرکزی در کنار هم قرار می‌دهد؛ و همین در کنار هم بودن به‌امکان تسریع‌کننده‌ای برای سازمان‌یابی و مبارزه‌ی کارگران تبدیل می‌شود؛ اما نباید چنین تصور کرد که اشکال دیگر و تازه‌تر کار (مثلاً خدمات تولید یا خدمات اجتماعی یا انواع کارِ رایانه‌ای) که کارگران را کم‌تر در کنار هم قرار می‌دهد، می‌تواند به‌عامل بازدارنده‌ی مبارزات کارگری تبدیل شود. چراکه وحدت کارگران در تضادی است که با صاحبان سرمایه و طبقه‌‌ی سرمایه‌دار دارند و این وحدت و تضاد مثل همه‌ی دیگر پدیده‌ها و رابطه‌ها در پرتو آگاهی است‌که درک می‌شود. شاید درک پیوند و وحدت طبقاتیِ آن گروه‌هایی که همانند کارگران کارخانه‌ای درکنار هم قرار داده نشده‌اند، به‌آگاهی و تعقل بیش‌تری نیاز داشته باشد؛ اگر حقیقتاً چنین باشد ـ‌اما‌ـ نباید فراموش کرد که آن تشکل‌هایی که با ضریب آگاهی بالاتری شکل می‌گیرند، طبیعتاً از عمق و استحکام بیش‌تری نیز برخوردار خواهند بود.

 

به‌طورکلی، اساس سازمان‌یابی کارگری و طبقاتی را بر «شکل تولید» یا «شکل سازمان‌دهی کار» قرار دادن̊ می‌تواند به‌این خطای مهلک راهبر گردد که وحدت کارگران در مقابل تضادی که در رابطه‌ی فروش نیروی‌کار با صاحبان سرمایه و طبقه‌ی سرمایه‌دار دارند، نادیده گرفته شود؛ و امر مبارزه‌ی طبقاتی از امکانات موجود، مستمر و واقعی در جامعه‌ی سرمایه‌داری به‌طرف اراده‌ی محض یا وضعیت‌های گذرا شیفت کند که در صورت وقوع چنین امری می‌تواند نیروی فراوانی را به‌هرز ببرد.

 

 

 

{4} گرچه بحث «محوریت» طبقه‌ی کارگر تا اندازه‌ای نامأنوس به‌نظر می‌رسد و جای بحث عمدگی این طبقه را در تولید اجتماعی و مبارزه‌ی طبقاتی گرفته است؛ اما لازم به‌توضیح است‌که براساس همه‌ی دست‌آوردهای مارکسیستی و حاصل از مبارزه‌ی تاریخیِ طبقات تحت سلطه برعلیه طبقات مسلط، حذف نقش عمده‌ی طبقه‌ی کارگر در مبارزه با نظام سرمایه‌دای ـ‌خواسته یا ناخواسته‌ـ حذف سوسیالیسم به‌مثابه‌ی آلترناتیو این نظام است. فرض کنیم که در اثر رویدادی غیرقابل پیش‌بینی و غیرقابل فهم̊ تولید اجتماعی در چارچوبه‌ی نظام سرمایه‌داری به‌گونه‌ای سازمان یافت که طبقه‌ی کارگر (یعنی: طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار) نقش عمدگیِ خویش در تولید و نتیجتاً نقش عمدگی و پیش‌تازی خود در امر مبارزه‌ی طبقاتی را از دست دادند و این نقش را به‌گروه‌هایی واسپردند که نیروی کار خودرا نمی‌فروشند. در چنین صورت مفروضی، آلترناتیو جامعه هرچه باشد (اعم از بربریت یا هرچیز دیگری)؛ اما سوسیالیسم نخواهد بود. بنابراین، همه‌ی آن نظریه‌پردازانی که به‌این باور دارند که طبقه‌ی کارگر نقش عمده‌ی خود در جامعه‌ی سرمایه‌داری را از دست داده است؛ هرچه باشند یا نباشند، اما سوسیالیست نمی‌توانند باشند. چراکه اساس سوسیالیسم (هم به‌عنوان جنبش اجتماعی‌ـ‌طبقاتی و هم به‌عنوان یک نظریه آلترناتیو و تاریخی) عمدگی طبقه‌ی کارگر در تولید و نتیجتاً در مبارزه برعلیه نظام سرمایه‌داری است.

 

 

 

{5} در درستی این بحث باید یادآور شد که اولاً‌ـ توازن کمی طبقات اجتماعی را به‌واسطه‌ی خصلت جهان‌گستر سرمایه باید جهانی دید؛ و دوماً‌ـ همان‌طور که در پانوشت بالا توضیح دادیم، اساساً بحث برسر فروش نیروی‌کار است، نه کار در کارخانه یا اشکال تولید سنتی که عمدگی پیشین خود از دست داده‌اند. به‌هرروی، سرمایه بدون تحول دائم در ابزارآلات، تکنیک‌ها و سازمان تولید ـ‌به‌مثابه‌ی سرمایه‌ـ از عرصه‌ی هستی ساقط خواهد شد؛ و نوآوری در عرصه‌ی تولید نیز به‌معنی کاهشِ وزن اشکال کار سنتی‌تر و پیدایش اشکال کار جدید‌تر است.

 

 

 

{6} در این‌جا باید به‌دو مسئله اشاره کرد. یکی، «مقوله‌های کار یدی و کار یقه‌سفید» است که بیش‌تر از سیاست‌های اقتصادی دولت‌ها̊ در جهت ایجاد انشقاق در درون صفوف فروشندگان نیروی‌کار اتخاذ می‌شود و در تحلیل‌های مارکسی بنیان چندانی ندارد؛ و دیگری، بحث خدمات است‌که به‌سه شکل عمده‌ی خدمات تولید، خدمات اجتماعی و خدمات سرمایه رخ می‌نماید. کارکنان خدمات تولید (که بدون خدماتِ آن‌ها امر تولید ـ‌نه چرخش سرمایه‌ـ مختل می‌شود)، صددرصد فروشنده‌ی نیروی‌کار هستند و کارگر محسوب می‌شوند. درصورتی‌که کارکنان خدمات اجتماعی به‌این دلیل‌که خدمات‌شان به‌طور باواسطه به‌تولید اجتماعی برمی‌گردد و بخشی از آن صرف چرخش سرمایه ـ‌نه پروسه‌ی تولید‌ـ می‌شود، ضمن این‌که فروشنده‌‌ی نیروی‌کار هستند و کارگر به‌حساب می‌آیند؛ اما به‌این دلیل که بخشی از خدمات آن‌ها در خدمت چرخش سرمایه قرار می‌گیرد و با پدیده‌های مربوط به‌سرمایه سروکار دارند، گرایش کم‌تری به‌سازمان‌یابی طبقاتی دارند و در پاره‌ای از موارد کم‌تر خودرا کارگر به‌حساب می‌آورند و به‌سختی درکنار کارگرانِ تولید و خدمات تولید سازمان می‌یابند.

 

اما کارکنان خدمات سرمایه (از کارمندان عالی‌رتبه گرفته تا مدیران ریز و درشت، و نیز قاضی و پلیس و غیره) که عرصه‌ی خدمات‌شان چرخش و بقای سرمایه است و نتیجه‌ی فعالیت‌شان ربطی به‌تولید و ‌پروسه‌ی تولید ندارد، کارکنان سرمایه به‌حساب می‌آیند و به‌مثابه‌ی بافت سرمایه در همان مسیر و پتانسیلی حرکت و زندگی می‌کنند که مجموعاً صاحبان سرمایه طالب آن هستند و با روح سرمایه هم‌ساز است. بنابراین، طبیعی است‌که کارکنان خدمات سرمایه نه در کنار کارگران و به‌عنوان جزئی از این طبقه، که برعکس، در مقابل کارگرانِ تولید و خدمات تولید ـ‌در هم‌راستایی با صاحبان سرمایه‌ـ  سازمان بیابند.

 

 

 

{7} بنا به‌منطق، داده‌ها، تحلیل‌ها، جهان‌بینی و روش‌شناسی مارکسیستی̊ این سؤال که «جایگاه هژمونیک درون کار چیست؟» و این عبارت که «در اقتصاد سرمایه‌داری یک نوع کار، یک شکل از کار و یک بخش از کار است که به‌شیوه‌ای هژمونیک نسبت به‌دیگر بخش‌ها عمل می‌کند»، فاقد معنی است. چراکه نه تنها مارکس، بلکه مارکسیست‌های بعد از مارکس نیز چنین باور نداشتند و چنین استدلال نکرده‌اند که «در اقتصاد سرمایه‌داری یک نوع کار، یک شکل از کار و یک بخش از کار است که به‌شیوه‌ای هژمونیک نسبت به‌دیگر بخش‌ها عمل می‌کند».

 

این درست است‌که مارکس بارها از عبارت‌ «پرولتاریای صنعتی» استفاده کرده و تلویحاً و به‌طور ضمنی از کارگران کارخانه‌ها به‌‌مثابه متشکل‌ترین، سازمان‌پذیرترین و نتیجتاً رزمنده‌ترین بخش طبقه‌ی کارگر نام برده است؛ اما هژمونیِ یک بخش از طبقه‌ی کارگر بردیگر بخش‌ها ـ‌برفرض ‌این‌که ممکن باشد‌ـ از همان آغاز با استراتژی و اهداف برابری‌طلبانه‌ و آزادی‌خواهانه‌ی کمونیستی متناقض است. چراکه نفی و رفع آن به‌یک انقلاب درون‌طبقه‌ای مشروط است‌که با وحدت طبقاتیِ فروشندگان نیروی‌کار در مقابل طبقه‌ی صاحبان سرمایه ناسازگار است. به‌هرروی، هژمونی (به‌معنیِ نفوذ‌، اعتبار، برتری، پیش‌تازی و رهبری) تنها در عرصه‌ی تبادلات اجتماعی و به‌ویژه در جریان مبارزه‌ی طبقاتی و سیاسی معنی دارد که حاصل ترکیب پیچیده‌ای از ایده‌ها، ارزش‌ها، دیدگاه‌ها، تحلیل‌ها،... و نهادهای اجتماعی‌ـ‌طبقاتی (مانند اتحادیه، حزب و غیره) است‌که ضمن داشتن ریشه در تولید اجتماعی، اما بیش‌تر جنبه‌ی روبنایی و انتخابی دارد؛ و در رابطه با تولید اجتماعی و داشتنِ «قدرت» برای دگرگونیِ «سایر اشکال کار» فاقد معنی است. به‌هرروی، دگرگونی در اشکال کار (که هارت آن را احتمالاً به‌جای استفاده از نیروی‌کار در شاخه‌های مختلف تولید به‌کار می‌برد) امری است‌که هیچ ربط آشکار و مستقیمی به‌مناسبات درونی طبقه‌ی کارگر ندارد و اساساً به‌روند تولید برمی‌گردد که مبارزات طبقه‌ی کارگر تأثیر مستقیمی برآن ندارد؛ چراکه این مبارزات اساساً ناظر بر دگرگونی عمومی، انقلابی و سوسیالیستی مناسبات تولیدی‌ـ‌اجتماعی است و به‌همین دلیل هم قدرت اعمال رفرم‌های اقتصادی‌ـ‌اجتماعی را داراست.

 

 

 

{8} صرف‌نظر از مقولات فاقد ‌معنایی (مانند هژمونی کار صنعتی برکارِ غیرصنعتی) که به‌‌پای مارکس گذاشته می‌شود، برفرض‌که طبقه‌ی کارگر نقش رهایی‌بخش خویش در مبارزه‌ با بورژوازی و دولتِ بورژوایی را به‌هردلیلی (اعم از کمی یا کیفی) از دست داده باشد؛ در این‌صورت، تنها نتیجه‌ی ممکن و معقولی که می‌توان گرفت، واگذاری انقلاب سوسیالیستی به‌خودشیفته‌گان مدعی پیامبری است!؟

 

 

 

{9} برفرض این‌که در تقسیم جهانیِ کار ـ‌واقعاً‌ـ سلسله‌مراتبی واقع شده باشد؛ ‌اگر فرضاً چنین هم باشد‌، قطعاً ربطی به‌مقوله‌ی فاقد معنیِ هژمونیِ شکلی از کار (مثلاً شکلِ غیرمادیِ کار) بر دیگر اشکال کار ندارد. گذشته از این‌که در جامعه‌ی سرمایه‌داری̊ نیرویِ کار جایگرین کارِ معین و متحقق شده است؛ اما مشاهده‌ی موجودیت یک واقعه یا نسبت را از پیش‌فرض‌های نامربوط استنتاج کردن، معنایی جز تعقل‌گریزی در پوشش عقل‌گرایی ندارد.

 

 

 

{10} در این‌جا باید به‌چند نکته در رابطه با واقعیت وجودی و طبقاتیِ طبقه‌ی کارگر یا طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار ـ‌نه مبادله‌گران خدمات غیرتولیدی‌ـ اشاره کرد که از مختصات وجودی و لاینفک این طبقه بوده، هنوز هست و در آیند نیز (تا آن‌جا که روابط و مناسبات سرمایه‌دارانه حاکمیت  دارد) خواهد بود:

 

اولاً‌ـ زنانِ خانه‌داری که در درون یا در رابطه با طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار زندگی می‌کنند، همواره جزءِ لاینفکی از این طبقه بوده، هستند و خواهند بود. صرف‌نظر از استدلال‌های فراوان اقتصادی، کنشِ سیاسی زنان خانه‌دارِ مربوط طبقه‌ی کارگر حاکی از پیوستگی آن‌ها با طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار است. چراکه آن‌ها در موارد بسیاری و به‌ویژه به‌هنگام شدت‌یابی مبارزه با صاحبان سرمایه و دولت نقش پیش‌تاز داشته‌اند.

 

دوماً‌ـ بازهم صرف‌نظر از استدلال‌های فراوان اقتصادی، باید گفت که بیکاری یکی از چهره‌های ممکن‌الوقوع (و در پاره‌ای از دوره‌های زمانی̊ چهره‌ی حتی‌الوقوع) زندگیِ کارگری است. همین خاصه است‌که ارتش ذخیره‌ی کار را به‌امکانی برای ارزان‌تر خریدن نیروی‌کار از طرف صاحبان سرمایه تبدیل می‌کند؛ و واکنش طبقاتیِ کارگران را در سازمان‌یابی طبقاتیِ خویش را به‌نمایش می‌گذارد.

 

سوماً‌ـ یکی از ویژگی‌های گسترش جهانی سرمایه این است‌که مناسبات پیشاسرمایه‌دارانه را به‌انحلال می‌کشاند؛ و اقشار باقی‌مانده از نظام‌های اقتصادی‌ـسیاسی پیشین را جذب سازوکار وجودیِ خود می‌کند. از همین‌روست که می‌توان چنین اظهار نظر کرد که در دنیای امروز، دهقان (به‌معنی خاص کلام) وجود ندارد؛ و آن‌چه تحت عنوان دهقان از آن یاد می‌شود، فروشندگی نیروی‌کار در اشکال پنهان و پوشیده در قالب کلماتِ پیشاسرمایه‌دارانه است.

 

بدین‌ترتیب، می‌توان چنین نتیجه گرفت که منهای هژمونیِ نسبی سرمایه که ناشی از فروپاشی شوروی و شکست چندین ساله‌ی جنبش کارگری است‌، که باید به‌چالش کشیده شود؛ اما امروزه روز امکان سازمان‌یابی کارگری و طبقاتی (‌به‌لحاظ طبقاتی‌ـ‌وجودی‌) به‌مراتب بیش‌تر از زمانی است‌که مارکس زندگی می‌کرد.

 

 

 

{11} اگر قرار براین باشد که بین مفهوم طبقه‌ی کارگر و پرولتاریا تفکیک قائل شویم؛ و «مفهوم پرولتاریا [را] به‌جای مفهوم طبقه‌ی کارگر» بازاندیشی کنیم، این بازاندیشی تنها درصورتی می‌تواند درست باشد که موضوعات اعتلایی و نیز متکامل‌تری را به‌‌تبادل بگذارد؛ و زمینه‌ی سازمان‌یابی پیچیده‌تری را نیز پیش‌نهاده داشته باشد. ازاین‌رو، می‌توان طبقه‌ی کارگر را آن توده‌ی وسیعی در نظر گرفت که به‌اشکال گوناگون فروشنده‌ی نیروی‌کار خویش‌اند؛ و پرولتاریا را آن گروه‌های مرتبط‌‌الرابطه‌ و نسبتاً وسیعی درنظر گرفت که به‌عنوان پیوستار طبقه‌ی کارگر ـ‌علاوه‌بر فروشندگی نیروی‌کار‌ـ به‌لحاظ طبقاتی ‌نیز در راستای رهایی خویشنِ خویش و هم‌چنین نوع انسان در ابعاد مختلف به‌آگاهی و سازمان دست یافته باشند. بدین‌ترتیب، پرولتاریا پیوستار و ادامه‌ی همان طبقه‌ی کارگری است‌که علاوه‌بر تشکل در نهادهای سراسری و اتحادیه‌ای، به‌تشکل حزبی و ‌آگاهی نوعی ـ‌نیز‌ـ دست یافته است.

 

ازآن‌جاکه این شکل ویژه‌ از سازمان‌یابی ـ‌فراتر از منافع آنی و اتحادیه‌ای طبقه‌ی کارگر‌ـ می‌بایست پتانسیل حزبی و ‌‌‌کمونیستی و ‌اجتماعی و نوعی نیز داشته باشد؛ و ازآن‌جاکه که این شکل ویژه‌ی تشکل به‌توده‌ی ‌کارگرانی مربوط است‌که راستای رهایی خود را همان راستای رهایی نوع انسان دریافته‌اند؛ از این‌رو، می‌توان چنین ابراز نظر کرد که پرولتاریا (به‌عنوان پیوستار طبقه‌ی کارگر) متشکل در (یا، در رابطه با) احزاب کمونیستی‌ای معنی دارد ‌که خاستگاه طبقاتی دو ارگان‌ بالای آن کارگری باشد و همه‌ی ارگان‌ها و واحدهای‌شان نیز ـ‌در تولید کادرهای جای‌گزین‌ـ چرخشی عمل کنند.

 

درست در همین‌جاست که هارت و نگری به‌جای این‌که گامی به‌جلو و متکامل‌تر بردارند، در مقابل شکست‌هایی که طبقه‌ی کارگر متحمل شده، چند گام به‌عقب برمی‌دارند و ضمن مقابله و مخالفت با سازمان‌یابی حزبی طبقه‌کارگر، پرولتاریا را ملغمه‌ای از همه‌ی طبقات (یعنی: منحل در موجودیت نظام سرمایه‌داری و مولتی‌تود) تعریف می‌کنند: «پرولتاریا، دست‌کم در بیان اصیل آن، به‌معنای کسانی است که در استخدام سرمایه هستند، کسانی که در کارخانه‌ها کار می‌کنند. لذا چنین بسطی از مفهوم پرولتاریا همان چیزی است که ما سعی در انطباق آن با مفهوم مولتی‌تود داریم». بدین‌ترتیب، پرولتاریا از طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار عقب‌تر می‌رود و فروشندگی نیروی‌کار نیز جای خودرا به‌«در استخدام سرمایه» بودن می‌دهد؛ و طبقه‌ی کارگر به‌بهانه‌ی پرولتاریا در مولتی‌تود که نهایتاً خواهان یک جامعه‌ی بورژوایی دموکراتیک است، منحل می‌گردد.

 

 

 

{12} ارجاع هارت در این‌جا به‌مارکس و طرفداری او از مارکس، ارجاعی تأویلی‌ـ‌تفسیری و درعین‌حال وارونه است‌. او نظرات خودرا به‌مارکس می‌چسباند تا ضمن جذب اعتبار از او، با نقد نظرات چسبانده به‌مارکس، او را «نقد» کرده و گامی از مارکس «فراتر» بردارد! تنها با استفاده از این شیوه‌ی پُست‌مدرنیستی است‌که می‌توان خودرا طرفدارِ پسامارکسیستِ مارکس نامید و حقیقت انقلابی او را در آمیخته‌ی من‌گرایانه‌ای از لیبرالیسم به‌انحلال کشاند. گرچه مارکس روند حرکت جامعه‌ی سرمایه‌داری را به‌طرف دو طبقه‌ی عمده‌ی فروشندگان نیروی‌کار و طبقه‌ی صاحبان سرمایه (به‌عنوان مجموعه‌ای از دوگانه‌ی واحد) می‌بیند؛ اما او هیچ‌گاه از «‌کاهش تفاوت‌های طبقاتی تا رسیدن به‌یک مدل دو طبقه‌ای سرمایه‌داری»، از «تقلیل جامعه به‌دو طبقه یا مدل واحد» و همانند لیبرال‌ها از «طبقات گوناگون زیادی»(چه در هیجدهم برومر و چه در دیگر آثارش) صحبت نکرده است.

 

حکمِ ایجابی‌ـ‌اثباتی «مردم عموماً دو برداشت را از مفهوم طبقه می‌پذیرند»، نشان‌گر این است‌که هم لیبرال‌ها و هم مارکس برای مایکل هارت چیزی بیش از مَحمِل بیان و تصدیق باورهایی نیستند ‌که مارکس با ‌عنوان «افکار عمومی»‌ از آن یاد می‌کرد و در مقابل آن‌̊ «کلام آن مرد بزرگ فلورانسی را شعار خویش قرار می‌داد» که می‌گفت: «راه خود گیر و بگذار مرم هرچه می‌خواهند بگویند».

 

اما عامیانه‌گرایی هارت تا آن‌جایی پیش می‌رود ‌که او علی‌رغم ادعای فیلسوفانه‌اش (که ساده‌ترین نشانه‌ی تغییرطلبانه‌ی آن گذر از شکلِ کلام به‌محتوای مفهوم است) به‌شکلِ کلام تسلیم می‌شود و نبرد دو طبقه‌ی عمده‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری را به‌بهانه‌ی تشابه‌ کلامی در اقشار غیرمجموعه‌ای جامعه‌ی سرمایه‌داری (که روندی روبه‌اضمحلال و میرا دارند)، به‌انحلال می‌کشاند. گرچه در این‌جا هردو طبقه‌ی کارگر و سرمایه‌دار به‌انحلال کشیده شده‌اند؛ اما از آن‌جاکه طبقه‌ی سرمایه‌دار در حاکمیت خویش به‌اثبات رسیده است؛ پس، این تنها طبقه‌ی تحت سلطه و عمده‌ی کارگر است‌که در اراده‌مندی تاریخی‌اش (که انقلابی است) منحل می‌گردد. این درست همانند این است‌که هریک از گروه‌بندی‌های قشرگونه‌ و متعدد جامعه‌ی ایران را ـ‌به‌درستی‌ـ یک طبقه فرض کنیم و به‌این اعتبار پتانسیل نهفته‌ی نبرد طبقه‌کارگر برعلیه طبقه‌ی سرمایه‌دار را به‌بهانه‌ی کلمه‌ی «طبقه» در دیگر گروه‌بندی‌های غیرعمده‌ی جامعه منحل کنیم و به‌همان برداشتی برسیم که چپِ بورژوایی از جنبش سبز ارائه می‌کند.

 

 

 

{13} تأکید بر «افتراق و آتونومی» در «جنبش‌های فمینیستی، نژادی و هم‌جنس‌گرایان» در آمریکای شمالی و  نیز امتناع این جنبش‌ها «از سازمان‌دهی مرکزی و یک‌پارچه» به‌این معنی نیست که جنبش‌های طبقاتی و کارگری نیز طالب چنین شیوه‌ای بوده‌اند؛ و امتناع‌هایی از این دست داشته‌اند.

 

 

 

{14} حقیقت این است‌که آن آکسیون‌هایی که می‌توان تحت عنوان مالتی‌تود آز آن‌ها یاد کرد، ضمنِ ظاهر جدی و رادیکال و به‌اصطلاح میلیتانتِ خویش ـ‌اما‌ـ از همان اولین گام (‌با تبراجویی از سازمان‌یابی طبقاتی، متمرکز، اتحادیه‌ای، حزبی و مستمر؛ و نیز تأکید بر آکسیون‌های انعطاف‌پذیر و موردی‌) به‌نهادهای پلیسی‌ـ‌امنیتی‌ـ‌قضایی بورژوازی اطمینان داده‌اند که خواهان درهم شکستن ماشین دولتی، انقلاب سوسیالیستی و استقرار دیکتاتوری انقلابی و خردمندانه‌ی پرولتاریا نیستند؛ کاری به‌اساس نظام سرمایه‌داری (یعنی: خرید و فروش نیروی‌کار) ندارند؛ تنها به‌چهره‌ی کنونی این نظام (یعنی: سیاست‌های ناشی از بروز گلوبالیسم) معترض‌اند؛ و هدف‌شان کارکرد بهینه‌ی همین نظام سرمایه‌داری است. بی‌دلیل نیست که در بسیاری از موارد (یعنی: در بسیاری از آکسیون‌ها) گروه‌بندی‌های چپ‌تر بورژوازی ـ‌آشکارا یا به‌طور ضمنی‌ـ از برگزاری آکسیون‌های آنتی‌گلوبال حمایت می‌کنند.

 

بنابراین، مالتی‌تود در رادیکال‌ترین بروزِ ممکن خویش، از کنش‌ و واکنش‌هایی حکایت می‌کندکه خواهان اصلاحات در چارچوب نظام موجود است. این خواسته‌ی اصلاح‌طلبانه در بسیاری از موارد دارای بار ترقی‌خواهی است؛ و در مواردی هم همانند عامل کند‌کننده‌ی سازمان‌یابی و مبارزه‌ی کارگران برعلیه صاحبان سرمایه عمل می‌کند. جنبش سبز در ایران‌ که مجموعاً روی‌کردی ارتجاعی داشت و امکانات سازمان‌یابی طبقاتی و کارگری را به‌قربان‌گاه جنگ جناح‌‌بندی‌های طبقه‌ی سرمایه‌دار برد، بسیاری از مفاهیم و مضامین خودرا از نظریه مالتی‌تود سرقت کرده بود؛ و به‌غیر از کمک‌های مطبوعاتی و خبری و «غیره»، از پسِ همین مفاهیم و مضامین سرقت شده از نظریه مالتی‌تو بود که بخش قابل توجهی از آکسیونیست‌های آنتی‌گلوبال و اصلاح‌طلب را در اطراف و اکناف جهان به‌جانب‌داری از خویش برانگیخت. همین رنگِ سبز برای توده‌ی وسیعی از طرفداران حافظت از محیط زیست، جذابیت ویژه‌ای داشت و احساس جانب‌داری آن‌ها از جنبش سبز را برمی‌انگیخت.

 

راز این‌گونه سرقت‌ها و مونتاژهای نظری‌ـ‌‌ارتجاعی را نهایتاً می‌توان در جا‌به‌جایی استدلال و استنتاج عقلی با مشاهده‌ی انفعالی و حسی جستجو کرد که هارت تحت عناوین «نوع تازه‌ای از سازمان‌دهی»، برکناری از «انعطاف‌ناپذیری حذفی تمرکزگرایانه» و «وضعیتی که به‌طور سنتی با تحزب و طرد گروه‌های مختلف اجتماعی پیوند داشته است» به‌خوانندگان و هواداران خود آموزش می‌دهد تا نارسایی‌های تاکنونیِ سازمان‌یابی حزبی‌، ‌طبقاتی و ‌متمرکز را به‌یک اصل مطلق و ماورایی تبدیل کند. درصورتی‌که فراتر از مشاهده‌ی صرف، ترکیبِ مشاهده و تعقل حاکی از این است‌که بدون سازمان‌یابی طبقاتی، کارگری، اتحادیه‌ای، حزبی و کمونیستی̊ عمر نظام سرمایه‌داری طولانی و طولانی‌تر می‌شود. به‌هرروی، آن‌چه هارت و نگری را از جنبه‌ی فلسفی به‌اراده‌گراییِ جعل‌کننده‌ی هستیِ اجتماعی سوق می‌دهد، عدم درک آن‌ها از دترمینیسم تاریخی‌ـ‌اقتصادی‌ـ‌انقلابی است که مارکس کاشف آن بود.

 

 

 

{15} اگر قرار براین باشد که تحولات تکنولوژیک بتوانند شیوه‌ و جهت مبارزه‌ی طبقاتی را این‌چنین [یعنی: ایجاد «ائتلاف» در عرض 5 دقیقه و به‌واسطه‌ی سرعت «مبادله‌ی اطلاعات»] به‌دگرگونی اساسی بکشانند، آن‌گاه قرار براین خواهد بود که نظام سرمایه‌داری بتواند برای ابد باقی بماند! چراکه یکی از عوامل وجودی نظام سرمایه‌داری ایجاد تحولات دائم در عرصه‌ی علم و تکنولوژی است. از این‌رو: الف) آن نیروهایی که به‌دنبال سازمان‌یابی مستمر و متمرکز و حزبی هستند، به‌واسطه‌ی همین تحولات علمی‌ـ‌تکنولوژیک جهت عبثی را انتخاب کرده‌اند؛ ب) ائتلاف‌های موردی نیز فقط می‌تواند در جهت اصلاح همین نظام حرکت کند؛ و پ) نتیجتاً بُرد نهایی اراده‌ی دخالت‌گر انسانی̊ اصلاح‌طلبی و تداوم بخشیدن به‌بقای نظام مبتنی برفروش نیروی‌کار ـ‌در حذف تدریجی نارسایی‌های آن‌ـ است!

 

 

 

{16} این عبارت، صرف‌نظر از درست یا غلط بودن آن (که بالاتر اشاراتی به‌آن داشتم) ربطی به‌مارکس و مارکسیسم ندارد: «از نظر مارکس کارگران صنعتی به‌دو دلیل موضع هژمونیک دارند. اول این‌که، همه‌ی مبارزات طبقه‌ی کارگر در ارتباط با مبارزات کارگران صنعتی بوده است. دوم، طبقه‌ی کارگر صنعتی از توانایی ایجاد یک شیوه‌ی تولید جدید و به‌این ترتیب کشاندن دیگر بخش‌ها به‌سوی خود، برخوردار است».

 

به‌هرروی، نه تنها «طبقه‌ی کارگر صنعتی» به‌واسطه‌ی صنعتی بودن خویش̊ توان «ایجاد یک شیوه‌ی تولید جدید» را ندارد، بلکه طبقه‌ی صاحبان سرمایه و دولت‌های بورژوایی هم نمی‌توانند در «ایجاد یک شیوه‌ی تولید جدید» نقش مؤثری داشته باشند. این مسئله (یعنی: «ایجاد یک شیوه‌ی تولید جدید») به‌عواملی متعدد و مرکبی بستگی دارد که مهم‌ترین آن‌ها عبارت‌اند از: سلطه‌ی اجتماعی‌ـ‌‌سیاسی‌ـ‌‌‌اقتصادی صاحبان سرمایه به‌مثابه‌ یک طبقه‌ی عمده، فروش نیروی‌کار به‌صاحبان سرمایه از سوی انسان‌هایی که سازای یک طبقه‌ی اجتماعی با هویت کارگری هستند، سازمان‌یابی مستمر اتحادیه‌ای و حزبی و کمونیستی طبقه‌ی کارگر یا طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار (اعم از صنعتی و غیرمادی غیره)، قیام انقلابی با هژمونی و نیز رهبری برآیندی از درون طبقه‌ی کارگر، درهم شکستن ماشین دولتی، استقرار دیکتاتوری پرولتاریا، لغو کار مزدی و...

 

 

 

{17} آن جنبشی که از فرط دموکرات‌منشی، «مرکزیت را برنمی‌تابد، رهبران را نمی‌پذیرد، و به‌دنبال راهی برای اقدام مشترک است، [و] به‌همراه افرادی که در شبکه‌ها و در جنبش عمل می‌کنند»، چه‌بسا زیر سلطه‌ی رهبریِ هژمونیک بورژوازی آمریکایی‌ـ‌اروپایی قرار بگیرد؛ و به‌عاملی برای دفاع از جناح‌بندی‌ها یا نهادهای سرمایه و نتیجتاً به‌عاملی برای بقای بیش‌تر سرمایه تبدیل ‌شود. جنبش سبز در ایران ـ‌شاید‌ـ بدترین نمونه‌ی آن باشد.

 

 

 

{18} بسیاری از جریانات سیاسی و به‌اصطلاح چپ از فرط توجه و تمرکز روی ‌این‌که «جنگ دراین لحظه علیه امپریالیسم آمریکاست و اکنون مهم‌ترین کار باید به‌راه انداختن جنبشی علیه آن باشد» ـ‌در جستجوی متحد و هم‌پیمان‌ـ به‌جانبداری نظری و عملی از جمهوری اسلامی کشانده شده‌اند! بنابراین، در راه‌اندازیِ «جنبشی علیه» آمریکا و به‌طورکلی برعلیه امپریالیسم‌های رنگارنگ باید به‌صدای آن کارگران و زحمت‌کشانی گوش کرد که دولت‌های حاکم برآن‌ها به‌عنوان متحد برسکوی انتخابِ هم‌پیمان قرار گرفته و می‌‌گیرند. این شیوه‌ای است‌که بسیاری از جریاناتی که خودرا تروتسکیست‌ می‌دانند، به‌آن باور ندارند و عکس آن را عمل می‌کنند.

 

*****

 

 

 

نگاهی روش‌شناسانه به‌مالتی‌تود [انبوه بسیارگونه]

 

 

 

مؤخره‌ای بر مناظره‌ی هارمن ـ هارت

 

چند نکته‌‌ی توضیحی:

 

1ـ کریس هارمن، مایکل هارت و هم‌چنین آنتونیو نگری (هم‌کار و هم‌فکر مایکل هارت) برای کسانی که به‌زبان فارسی مطالعه می‌کنند و کتاب می‌خوانند، افراد شناخته شده‌ای هستند. به‌غیر از مقالات متعدد و متنوعی که از این نظریه‌پردازان و نیز درباره‌ی آن‌ها به‌زبان فارسی منتشر شده است؛ کتاب‌های تحلیل امپریالیسم (با همکاری مایکل کیدرون و آلکس کالینیکوس)[ترجمه‌: جمشید احمدپور، انتشارات: نیکا]، تبیین بحران [ترجمه‌: جمشید احمدپور، انتشارات: نیکا] و تاریخ مردمی جهان [ترجمه‌: پرویز بابایی، انتشارات: نگاه] از کریس هارمن؛ و نیز کتاب‌های امپراطوری [ترجمه‌: رضا نجف‌زاده، انتشارات: قصیده سرا]، انبوهه [ترجمه‌: علی نورالدینی، انتشارات: نشر دیگر]، بازگشت به‌آینده [ترجمه: رضا نجف زاده، انتشارات: نشر نی] و کار دیونیسوس [ترجمه: رضا نجف‌زاده ، انتشارات: نشر نی] از آنتونیو نگری و مایکل هارت به‌زبان فارسی منتشر شده‌اند. ضمناً لازم به‌یادآوری است‌که از کتاب انبوهه دو ترجمه وجود دارد که من به‌دلیل این که ترجمه‌ی رضا نجف‌زاده را در اختیار نداشتم؛ تنها از ترجمه‌ی علی نورالدینی استفاده کردم.

 

 

 

2ـ گرچه نظرات هارمن و هارت برای فارسی زبان‌ها شناحته شده است و از زوایای مختلف مورد بررسی قرار گرفته‌ و مناظره‌ی بین این دو نظریه‌پرداز 8 سال کهنه به‌نظر می‌رسد؛ اما ازآن‌جا که پس از جنبشِ پساانتخاباتیِ سبز̊ بحث سازمان‌دهی شبکه‌ای (که خیابان محل تحقق و وقوع آن است) و نیز مقوله‌ی «مجمع عمومی» (که بیان پُست‌مدرنیستی از سازمان‌یابی کارگری است)، طنینِ دیگرگونه و دوباره‌ای یافته است؛ و به‌واسطه‌ی این‌که هارمن با دریافت ویژه‌ی مارکسیستی‌اش به‌مقابله و نقد نظرات پُست‌مدرنیستی یا اصطلاحاً پُست‌مارکسیستی هارت و نگری برمی‌خیزد؛ از این‌رو، انتشار و مطالعه‌ی این مناظره و نیز تأمل و بسط مفهومی آن̊ می‌تواند به‌گام کوچکی در راستای گسترش آگاهی فعالین صدیق کارگری تبدیل شود.

 

 

 

3ـ صرف‌نظر از بررسی‌های منفی، گزارش‌گونه یا حتی مثبتی که از نظرات پست‌مدرنیست‌های موسوم به‌‌چپ (مانند ‌نگری، هارت، دولوز، ژیژاک و دیگران‌) انجام شده است؛ و نیز علی‌رغم بعضی از دست‌آوردهای کمابیش مثبتِ این‌ دسته از نظریه‌پردازان؛ اما آن‌چه از جنبه‌ی نظری آن‌ها را ـ‌نهایتاً‌ـ به‌‌دریافت‌ها و طبعاً توصیه راه‌کارهایی می‌رساند که انحلال اراده‌ی انقلابی طبقه‌ی کارگرِ خودآگاه و متشکل را (به‌مثابه‌ی دیکتاتوری پرولتاریا) در جنبش‌های دموکراسی‌خواهانه‌ به‌دنبال دارد و فرارفتِ سوسیالیستیِ پرولتاریا را در روی‌کردِ دمکراتیکِ همین نظام موجود منحل می‌کند، به‌متدولوژی و روش تحقیقِ آن‌ها برمی‌‌گردد که منهای زبان فلسفی‌ـ‌تعقلی‌شان، در بیان̊ پدیدارشناسانه‌ است و خاصه‌ها را به‌جای روابط شاکله‌ی اشیاءِ و نسبت‌هایی می‌نشانند که ـ‌در واقع‌‌ـ سازا یا علتِ این خاصه‌ها می‌باشند. از این‌رو، در بررسی این‌گونه نظریه‌پردازان و این‌گونه نظریه‌ها [برای نمونه نظریه مولتی‌تود (یا به‌بیان رامین جوان: انبوه بسیارگونه)] چاره‌ی معقول این است‌که از متدولوژی و روش تحقیق این نظریه‌پردازان آغاز کنیم. اما چنین آغازی مستلزم صرف وقت بسیار و نیز کاری مستمر و طولانی است‌که اگر فرصت آن هم ـ‌فرضاً‌ـ فراهم باشد، بازهم جای آن این‌جا و در این محدوده نیست. ازاین‌رو، به‌عنوان مؤخره‌ای متدولوژیک̊ به‌دو مفهومِ مالتی‌تود و عشق می‌پردازم که از اجزای اصلی دستگاه مایکل هارت و آنتونیو نگری است. باشد که در فرصت‌های محتمل‌الوقوع دیگر به‌اندازه‌ی کافی روی ‌رخنه‌ی ‌دیدگاه‌های ‌پست‌مدرنیستی به‌دورن ‌جنبش کارگری متمرکز شویم.

 

 

 

تعریف مولتی‌تود:

 

«... باید مولتی‌تود را در یک سطح نظری از دیگر سوژه‌های اجتماعی، از قبیل مردم، توده‌ها، و طبقه‌ی کارگر متمایز کنیم. مردم سنتاً یک مفهوم یک‌پارچه است. جمعیت، البته توسط انواع تفاوت‌ها مشخص می‌شود، اما مردم آن‌گونه‌گونی‌‌ها را به‌یک‌پارچگی، فرومی‌کاهد و از جمعیت یک هویت واحد می‌سازد: «مردم» واحد است. مولتی‌تودِ، برعکس، بی‌شمار می‌باشد. مولتی‌تود از تفاوت درونی بی‌شماری تشکیل شده است که هرگز نمی‌توانند به‌یک‌پارچگی یا هویت یگانه فروکاهند ـ فرهنگ‌ها، نژادها، قومیت‌ها، جنسیت‌ها، تمایلات جنسی متفاوت؛ اشکال متفاوت کار؛ راه‌های متفاوت زندگی؛ نگاه‌های متفاوت به‌دنیا؛ و آرزوهای متفاوت. مولتی‌تود کثرتی از این تفاوت‌های یکتا است. توده‌ها نیز متمایز از مردم هستند چراکه آن‌ها نیز نمی‌توانند به‌یک‌پارچگی یا هویت کاهش یابند. توده‌ها، به‌یقین از گونه‌ها و انواع تشکیل شده‌اند، اما به‌طور واقعی نباید گفت که سوژه‌های اجتماعی مختلف توده‌ها را شکل می‌دهند. جوهر توده‌ها نامتفاوتی است. همه‌ی تفاوت‌ها در توده‌ها فروخورده و خفه می‌شوند، همه‌ی رنگ‌ها به‌خاکستری می‌گرایند. این توده‌ها قادرند فقط در هم‌آوایی حرکت کنند چراکه آمیزه‌ای یک‌دست و نامتمایز را تشکیل می‌دهند. در مولتی‌تود تفاوت‌های اجتماعی هم‌چنان باقی می‌مانند. مولتی‌تود چند رنگی است، مثل لحاف چهل‌تیکه. ازاین‌روی چالشی که توسط مفهوم مولتی‌تود به‌پیش کشیده می‌شود این است که یک کثرت اجتماعی قادر به‌برقراری ارتباط و کنش مشترک در حین حفظ تفاوت‌های درونی باشد».

 

«سرانجام، مولتی‌تود را باید از طبقه‌ی کارگر هم متمایز نماییم. مفهوم طبقه‌ی کارگر به‌این منظور آورده شده است که به‌عنوان یک مفهوم منحصر به‌فرد به‌کار گرفته شود، نه فقط برای متمایز کردن طبقه‌ی کارگر از مالکان، کسانی‌که برای گذران زندگی خود نیازی به‌کار کردن ندارند، بلکه هم‌چنین برای جدا کردن آن از دیگرانی هم که کار می‌کنند. در ظریف‌ترین کاربرد، این مفهوم در ارجاع به‌کارگران صنعتی گرفته می‌شود تا آن‌ها را از کارگران کشاورزی، خدمات، و دیگر بخش‌ها متمایز نماید. در گسترده‌ترین کاربرد، مفهوم طبقه‌ی کارگر به‌کارگران مزدبگیر اطلاق می‌شود تا آن‌ها را از فقرا، کارگران خانگی بدون مزد، و دیگرانی که مزد دریافت نمی‌کنند جدا نماید. مولتی‌تود، برعکس، یک مفهوم باز و فراگیر است که کوشش می‌کند تا اهمیت تغییرات اخیر اقتصادی جهانی را دربرگیرد: از یک‌سو، طبقه‌ی کارگران صنعتی، به‌رغم این‌که تعداد آن‌ها در سطح جهان کاهش نیافته است، نقش هژمونیک در اقتصاد جهانی بازی نمی‌کند؛ ازسوی دیگر، تولید امروز نباید منحصراً بر‌حسب اقتصاد بلکه به‌طور عمومی‌تر به‌عنوان تولید اجتماعی درنظر گرفته شود ـ نه فقط تولید کالاهای مادی، بلکه هم‌چنین تولید ارتباطات، مناسبات، و اشکال زنده‌گی. از این‌رو مولتی‌تود، به‌طور بلقوه تمامی پیکره‌های متنوع تولید اجتماعی را دربر می‌گیرد. تکرار می‌کنیم، یک شبکه‌ی توزیعی مثل اینترنت، می‌تواند مثال یا مدل مقدماتی مناسبی برای درک مولتی‌تود باشد، چراکه یکم گروه‌های گوناگون با وجودی که به‌شبکه متصل‌اند متفاوت باقی می‌مانند؛ دوم، مرزهای خارجی شبکه باز می‌باشند آن‌چنان‌که گره‌ها و روابط جدید همواره می‌توانند به‌شبکه افزوده شوند»[تأکید‌ها که با حروف  ایرانیک آمده از اصل کتاب است].

 

 

 

تعریف فوق که از پیش‌گفتارِ کتاب انبوهه نقل شده، نه تنها ترمینولوژیک نیست و ویژگی‌های یک تعریف علمیِ جامع و مانع (یعنی: تعریف̊ به‌ربط ذاتی یا ترکیبِ پروسه‌های شاکله‌ی یک نسبت واقعی) را ندارد، بلکه چنان به‌‌توصیف و مقایسه و استعاره و رازآلودگی آمیخته است‌ که مخاطب را ـ‌عملاً‌ـ فرامی‌خواند تا خود̊ مناسبات و نیز نیازهای اجتماعی خود را در قالب کلمه‌ی مالتی‌تود ـ‌همانند یک نیروی برتر و غیرشخصی‌ـ چنان تعبیر کند و بازبیافریند تا بتواند با باور و اعتقاد به«‌آن̊» به‌فعلیت، ‌احساس آرامش و آسودگی دست یابد.

 

گرچه در این‌جا مخاطب̊ ظاهراً اراده‌مندانه عمل می‌کند؛ اما ازآن‌جاکه برابرایستای ذهن‌ او نه یک نسبت واقعی و طبقاتی (مثلاً رابطه‌ی کار و سرمایه)، که دریافت‌های شخصی و بیان نشده‌ی خودش در قالب استعاره است ‌که اینک قالب کلامی پیدا کرده و به‌مالتی‌تود استحاله یافته است؛ از این‌رو، او (به‌عنوان فردی از نوعیت انسان) نه تأیید که ـ‌در واقع‌ـ تکذیب و مضمحل شده است. چراکه تأیید نوعی و انسانی مستلزم پروسه‌ی مداومی از رفع فردیتِ موجود و اثبات فردیتی مملو از توان گسترش‌یابنده‌ی نوع انسان است که بدون هم‌اندیشی و هم‌راستایی طبقاتی و عملیِ افرادِ نوع̊ غیرقابل دسترسی است؛ و هم‌اندیشی و هم‌راستایی طبقاتی و عملی ـ‌نیز‌ـ مستلزم شناخت علمیِ جامع و مانع از روابط تولیدی‌ـ‌اجتماعی و تبیین ترمینولوژیک آن‌هاست که در پرتو تعریف̊ به‌ربط ذاتی یا ترکیبِ روابط و پروسه‌های شکل‌دهنده‌ی نسبت‌های واقعی به‌دست‌ می‌آید.

 

هارت و نگری هیچ‌گاه فراتر از مقایسه و نهایتاً استفاده از برهان خلف، به‌طور اثباتی نمی‌گویند که مولتی‌تود چیست؛ حاصل ترکیب کدام پروسه‌های واقعی است؛ و ربط ذاتی آن را چگونه می‌توان دریافت و بیان کرد. آن‌ها می‌گویند: مولتی‌تود را باید از «مردم»، «توده‌»ها، «جمعیت»، «طبقه‌کارگر» و... جدا کرد و متفاوت دید؛ اما سؤال اساسی این است‌که آن‌چه با همه‌ی این موضوعات و مفاهیم متفاوت است، چیست؟ در تصویرپردازی‌ها و مقایسه‌های هارت و نگری، مولتی‌تود ـ‌در واقع‌ـ موجودیتی غیرطبقاتی، نیمه تخیلی و نهایتاً ژلاتین‌گونه دارد که علی‌رغم کنش‌گری‌اش، اما کنش‌های او فاقد موضوعی راستامند، پیوسته و تاریخی است. از همین‌روست که مولتی‌تود بیش از این‌که یک نیروی طبقاتی، تاریخاً قابل گسترش، انقلابی و نفی‌کننده‌ی موجویت نظام کنونی (یعنی: سرمایه‌داری) باشد؛ عمدتاً در حالت بلقوه‌گی می‌ماند و اساساً اخلاقی عمل می‌کند تا پدیده‌های نظام موجود را که امپراطوری نامیده می‌شود، با کنش‌های گریزان از خشونت به‌چالش بکشد. (در پانوشته‌ها اشارات بیش‌تری به‌شیوه‌ی کنش‌گری مولتی‌تود که نهایتاً موجودیت نظام دستمزدی را می‌پذیرد، خواهیم داشت).

 

مارکسیسم مقدمتاً به‌‌عنوان دانش مبارزه‌ی طبقاتی و اساساً به‌عنوان دانش رهایی نوع انسان، هرکسی را که  نیروی‌کارش را برای گذران زندگی خود و خانواده‌اش بفروشد، کارگر تعریف می‌کند؛ و همه‌ی کسانی را که نیرویِ‌کارِ فروشندگان نیروی‌کار (یعنی: کارگران) را می‌خرند تا ارزش افزوده یا سود به‌دست بیاورند، علی‌رغم این‌که به‌سود دست یابند یا نه، جزیی از طبقه‌ی سرمایه‌داران به‌حساب می‌آورد. در این‌جا کارگر و سرمایه‌دار در رابطه‌ی تولیدی‌‌ـ‌اجتماعی (یعنی: رابطه‌ای که به‌لحاظ اقتصادی‌ـ‌تولیدی سازای آن‌هاست و به‌آن‌ها هویت اجتماعی می‌بخشد)، تعریف شده‌اند؛ و «تفاوت[های] درونی بی‌شمار» مانند «فرهنگ‌ها، نژادها، قومیت‌ها، جنسیت‌ها، تمایلات جنسی متفاوت؛ ... ؛ راه‌های متفاوت زندگی؛ نگاه‌های متفاوت به‌دنیا؛ و آرزوهای متفاوت» ضمن این‌که هم در مورد کارگر و هم در رابطه با سرمایه‌دار صادق است، تأثیری هم در ماهیت و هویت ‌طبقاتی آن‌ها که تعیین‌کننده‌ترین عامل کنش‌های اجتماعی‌شان است، نمی‌گذارد. در این‌جا ماهیت و هم‌چنین هویت «کارگر» و «سرمایه‌دار» در رابطه‌ا‌ی که با هم دارند و براساس ویژگی تولید اجتماعی، چگونگی مالکیت و نحوه‌ی تبادل و تحقق کار تعریف شده است‌.

 

بدونِ کار، انسان̊ نوعیت انسانی خود را از دست می‌دهد؛ و طبیعت نیز با از دست دادن طبع‌یافتگی و سرشت انسانی‌اش ـ‌نهایتاً‌ـ به‌محیطی حیوانی و ناگشوده به‌سوی خویش فرومی‌کاهد. همان‌طور که انسان و طبیعت بدون یکدیگر (به‌مثابه‌ی انسان و طبیعت) وجود مادی نخواهند داشت؛ و همان‌طور که ابزارآلات تولیدی̊ گسترش انسان از قِبَل دگرگونی در طبیعت و نتیجتاً ایجاد دگرگونی در درون سازوازه‌ی خویش و افزایش دانسته‌ها و مهارت‌های خود است؛ برهمین اساس نحوه‌ی تبادل کار و محصولات آن ـ‌نیز‌ـ حاصل تعادل، توازن و ترکیبی از چگونگی ساختار سازواره‌ی انسانی، رویکردهای طبیعی و پتانسیل ابزارآلات تولیدی است که سازای شیوه‌ی تولیدی معین و چگونگی مالکیت متناسب با آن است.

 

شیوه‌ی رایجِ و مسلطِ کنونیِ تولید در سراسر جهان بنا به‌ساختارهای اجتماعی (یا سازواره‌ی انسانی)، پتانسیل ابزارآلات تولیدی، دانسته‌ها و مسؤلیت بشر در رابطه با انسان و طبیعت و نیز چگونگی مالکیت (به‌مثابه‌ی نتیجه‌ی رابطه‌ی ترکیبیِ انسان‌ـ‌ابزار‌ـ‌ـ‌طبیعت) سرمایه‌دارانه است؛ و تبادل کار در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و هم‌چنین تبادل محصولات کار در این نظام اقتصادی‌ـ‌سیاسی‌ـ‌اجتماعی مجموعاً‌ به‌گونه‌ای است که فقط به‌‌شکل کالا و اساساً در روندِ مبادله‌ی پولی یا خرید و ‌فروش می‌تواند انجام پذیرد. پول در این رابطه ضمن این‌که نقش میانجی تبادل را بازی می‌کند، در عین‌حال ارزش‌سنج یا وسیله‌ی بیان ارزش کالا نیز می‌باشد. اما از آن‌جاکه مبادله‌ی اجتماعیِ کار [به‌مثابه‌ی تعیین‌کننده‌ترین عامل تولید یا تبادل نیرو با ‌نسبت‌های طبیعی و دریافت محصولاتِ رفع‌‌کننده‌ی نیازها از طبیعت] تنها در صورتی امکان‌پذیر است که در روندِ تحقق، عینیت نسبی داشته باشد؛ از این‌رو، فروش کار (نه نیروی‌کار) معنایی جز فروش محصولات کار ندارد که مستلزم در اختیار داشتن ابزارآلات تولیدی و نیز مواد خام از سوی مولدین است. اما شیوه‌ی تولید سرمایه‌دارانه ضمن این‌که بدون جذب و انباشت ارزش‌های افزوده ـ‌به‌شکل سرمایه‌ـ دوام و بقای خویش را از دست می‌دهد، در عین‌حال براساس سلب مالکیت از مولدین بنا شده است. پس، تنها چاره‌ی این معضل خرید نیروی‌کار از سوی صاحبان سرمایه و فروش آن از سوی کسانی است‌که برای گذران زندگی جز این نیرو (یعنی: نیروی‌کار) هیچ عاملِ تولیدیِ دیگری در احتیار ندارند. از دیگرسو سلب مالکیت از مولدین، تثبیت شرایطی که انسان‌ها را ناگزیر به‌فروش نیروی‌کار خود می‌کند، امکان استفاده‌ی مولد از نیروی‌کار و نیز کسب سود و جذب ارزش افزوده از آن، و نهایتاً گرایش به‌خرید هرچه ارزان‌تر کالا از طرف خریدار ـ‌مجموعاً‌ و دریک برهم‌کنش بسیار پیچیده‌ـ بخشی از انسان‌ها را به‌ارتش ذخیره‌ی کار تبدیل می‌کند که ـ‌در حقیقت‌ـ روی دیگرِ سکه‌ی خرید و فروش نیروی‌کار است.

 

هرآن‌جاکه پای خرید پیش می‌آید، گرایش طبیعی خریدار (به‌مثابه‌ی خریدار و در همه‌ی حالات ممکن) این است‌که کالای مورد نظر خود را هرچه ارزان‌تر بخرد. این گرایش به‌ارزان‌تر خریدن، در مورد خرید نیروی‌کار بسیار شدید‌تر از دیگر کالاها عمل می‌کند. چراکه عرضه‌ی نیروی‌کار ـ‌غالباً‌ـ بیش از تقاضای آن است؛ و فروشنده‌ی نیروی‌‌کار نیز به‌این دلیل که بازتولید نیروی‌کارش در عین‌حال بازتولید حیات خودِ اوست، مجبور به‌فروش عاجل کالای  خویش است. معهذا این رابطه ـ‌همانند همه‌ی دیگر رابطه‌ها‌ـ یکسویه نیست؛ و فروشنده‌ی نیروی‌کار نیز (دقیقاً به‌همین دلیل که بازتولید نیروی‌کارش درعین‌حال بازتولید حیات اوست) در تلاش دائم است‌‌که نیروی‌کار خودرا به‌قیمت بالاتری بفروشد.

 

بدین‌ترتیب، دو گرایشِ مختلف‌الجهتِ صاحبان سرمایه و فروشندگانِ نیروی‌کار به‌عمده‌ترین عامل تحرک و تحول اجتماعی ارتقا می‌یابد. چراکه تولید (در همه‌ی حوزه‌ها و ابعاد) تعیین‌کننده‌ترین عامل بقا، شیوه‌ی بقا و نیز چگونگی دگرگونی هرجامعه‌ای  است. به‌هرروی، گفتگو از انسان و هم‌چنین طبیعت̊ بدون تولید که ناگزیر گستره‌ی اجتماعی دارد، فاقد معنی است.

 

در دستگاه هارت و نگری این رابطه‌ی پیچیده و عمده، ‌که در عین‌حال زمینه‌ی وحدتِ ‌فروشندگان نیروی‌کار در مقابل صاحبان سرمایه و دولت را فراهم می‌آورد، عملاً به‌رسمیت شناخته نمی‌شود. آن‌ها با نگاه پدیدارشناسانه‌ی مخصوص خویش به‌دنبال همان سایه ساتر و سنگینی راه می‌افتند که بورژوازی با ایجاد سلسله‌مراتب در شکل کار، میزان دستمزدها و اعتبارات اجتماعی روی هم‌راستایی ذاتی طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار انداخته است تا در صفوف آن‌ها انشقاق ایجاد کند. بدین‌ترتیب است‌که در نخستین گام «کارگران صنعتی» و «کارگران کشاورزی، خدمات و دیگر بخش‌ها» از یکدیگر متمایز می‌شوند و زیر فشارهای نظری و انشقاق‌آفرین قرار می‌گیرند؛ اشتراک یا وحدت ذاتیِ «کارگران مزدبگیر» و «فقرا، کارگران خانگی بدون مزد، و دیگرانی که مزد دریافت نمی‌کنند» نادیده گرفته می‌شود؛ و «طبقه‌ی کارگران صنعتی» ـ‌تحت عنوان جامعه‌‌شناسانه‌ی «نقش هژمونیک در اقتصاد جهانی»‌ـ در ‌تابعیت از مولدینی قرار می‌گیرند که «نه فقط [در] تولید کالاهای مادی [دست دارند]، بلکه هم‌چنین... ارتباطات، مناسبات، و اشکال زنده‌گی» را نیز تولید می‌کنند! گویا که مارکس در همان آغاز کاپیتال ننوشت: «کالا مقدمتاً یک شیءِ خارجی است. چیزی است‌که به‌وسیله‌ی خواص خویش یکی از نیازمندی‌های انسان را برمی‌آورد. ماهیت این احتیاجات هرچه باشد و نیازمندی‌ها خواه از شکم سرچشمه بگیرند و خواه منشأ آن‌ها تخیل باشد، تفاوتی در موضوع نمی‌کند. نیز در این‌جا سخن از این نیست که شیءِ مزبور چگونه احتیاج انسان را رفع می‌کنند، مستقیماً مانند خواربار یعنی وسیله‌ی تمتع یا از راه غیرمستقیم مانند وسیله‌ی تولید. هرچیز مفیدی مانند آهن، کاعذ و غیرآن باید از دو نقطه نظر مورد توجه قرار گیرد: از جهت کمیت و از لحاظ کیفیت»!؟

 

به‌هرروی، پس از این گامِ مقدماتی (یعنی: پس از اِعمال همه‌ی انشقاقات پدیدارشناسانه و شکل‌گرایانه‌ی فوق‌الذکر به‌طبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار) کلیت طبقه‌ی کارگر که عمده‌ترین نیروی تولیدی بالفعل است، به‌زیرمجموعه‌ی مولتی‌تود که «به‌طور بلقوه تمامی پیکره‌های متنوع تولید اجتماعی را دربر می‌گیرد» کاهش می‌یابد تا خواسته یا ناخواسته در آن منحل ‌گردد[تأکیدها از من است]. انحلال «فعلیت» که همواره موجودیت دارد، در «بلقوه‌گی» که هیچ‌گاه موجودیت ندارد ـ‌به‌هرصورت و با هرانگیزه‌ای که انجام شود‌ـ به‌لحاظ متدولوژیک ایدآلیستی است؛ و ایده‌آلیسم کاربردی جز تعبیر و تفسیر روابط و مناسبات تولیدی موجود ندارد.

 

سرانجام، در ادامه‌ی ایجاد این‌گونه انشقاقات نظری در مناسبات درونی و روابط بیرونی طبقه‌ی کارگر است‌که سازمان‌یابی حزبی و کمونیستیِ کارگران و روشنفکران انقلابی جای خودرا به‌شبکه‌هایی می‌هد که «مرزهای خارجی» آن، چنان «باز می‌باشند... ‌که گره‌ها و روابط جدید همواره می‌توانند به‌شبکه افزوده شوند»؛ و قدرت اعتصابِ سیاسی در کارخانه یا قیام مسلحانه‌ و برابری‌طلبانه‌ی کارگران و زحمت‌کشان جای خودرا به‌تظاهرات خیابانی می‌دهد که ‌‌شیوه‌ی مبارزات آنتی‌گلوبالیستی است و هدف نهایی‌اش حکومت دمکراتیک همه برهمه (نه الغای حکومت و نتیجتاً الغای مالکیت خصوص) است!! گویا قرار براین بوده است‌که سازمان‌های کارگری (از اتحادیه‌ای گرفته تا حزبی‌ و ‌کمونیستی) درهای ورودی خودرا چنان ببندند که «گره‌ها و روابط جدید» نتوانند به‌اتحادیه یا حزب افزوده شوند؟!

 

هارت و نگری براین باورند که «در مولتی‌تود تفاوت‌های اجتماعی [و نتیجتاً طبقاتی] هم‌چنان باقی می‌مانند». این درصورتی‌ است‌که موجودیت و بقای طبقه‌ی کارگر به‌مثابه‌ی فروشنده‌ی نیروی‌کار مشروط به‌بقای «تفاوت‌های اجتماعی» [هم در دورن این طبقه (‌به‌منزله‌ی اقشار و گروه‌بندی‌های درونی‌اش‌) و هم در بیرون آن (‌در مقابل طبقه‌ی صاحبان سرمایه‌های ریز و درشت‌)] است. با این وجود، تحقق تاریخی طبقه‌ی کارگر ـ‌برخلاف‌ موجودیت مولتی‌تود که تصویری همیشگی و ثابت (‌«مثل لحاف چهل‌تیکه»‌) از آن ارائه می‌شود‌ـ مشروط به‌رفع تفاوت‌های اجتماعی‌ـ‌طبقاتی است که گسترش تفاوت‌های انسانی را در گسترش رابطه‌ی انسان با طبیعت به‌همراه خواهد داشت.

 

به‌طورکلی، طبقه‌ی کارگر را در رابطه‌ی متقابل و لاینفکی که در نظام سرمایه‌داری با طبقه‌ی سرمایه‌دار دارد، می‌توان گروه‌های وسیع، مختلف‌الرابطه و متقاطعی (اعم گروه‌های خانوادگی یا غیره) تعریف کرد که وجه مشترک همه‌ی آن‌ها این است‌که تنها امکان گذران زندگی‌شان فروش نیروی‌کار خودشان است. این نیرویی‌ است‌که همانند همه‌ی دیگر کالاها به‌قصد فروش تولید می‌گردد؛ و برخلاف همه‌ی دیگر کالاها که در پروسه‌ی مصرف ارزش خودرا منتقل می‌کنند، کالایی است‌که پروسه‌ی مصرف آن̊ در عین‌حال سرچشمه‌ی ایجاد ارزش نیز می‌باشد. اما از آن‌جاکه فروشنده بدون خریدار متحقق نمی‌شود؛ پس، طبقه‌ی سرمایه‌دار را در رابطه‌ی متقابل و لاینفکی که با طبقه‌ی کارگر دارد، می‌توان گروه‌های نسبتاً وسیع، مختلف‌الرابطه و متقاطعی (اعم گروه‌های خانوادگی یا غیره) تعریف کرد که وجه مشترک همه‌ی آن‌ها این است‌که تنها امکان گذران زندگی‌شان (به‌عنوان سرمایه‌دار) خرید نیروی‌کار آن گروه‌های وسیع، مختلف‌الرابطه و متقاطعی است‌که امکان گذران زندگی‌شان فروش نیروی‌کارشان است. بدین‌ترتیب، وحدتِ طبقه‌ی کارگر به‌مثابه‌ی طبقه‌ی واحدی از فروشندگان نیروی‌کار ـ‌‌صرف نظر از هرشکلی که نیروی‌کار آن‌ها جسمیت پیدا می‌کند و به‌ارزش مصرف معینی تبدیل می‌شود‌ـ در تضادی است‌که با طبقه‌ی خریداران نیروی‌کار و صاحبان سرمایه‌ دارند. تضادی که ثمره‌اش برای فروشنده‌ی نیروی‌کار فقر نسبی و مطلق؛ و برای سرمایه‌دار، انباشت روزافزون ثروت و سرمایه است. همین رابطه‌ی متقابل، لاینفک، استثمارگرانه، طبقاتی و وحدت‌بخش است‌که کارگران را به‌مثابه‌ی گروه‌های طبقاتی در برابر صاحبان سرمایه قرار می‌دهد و سازای آن زمینه‌ها و پایه‌هایی است‌که ـ‌درصورت تشکل و آگاهی‌ـ می‌تواند در پتانسیل روبه‌گسترش طبقاتی خویش به‌مقابله با هرشکلی از ستم، بهره‌کشی و استثمار برخیزد؛ دولت را به‌مثابه‌ی خِرد و پاسدار اجتماعی سرمایه درهم خُرد کند و دیکتاتوری خردمندانه و عاشقانه‌ی خویش را در راستای نفیِ خود و هرشکل دیگری از دولت، مالکیت خصوصی و سلسله‌مراتب اجتماعی مستقر سازد.

 

 

 

عشق، مسیحیت و مولتی‌تود!

 

«امروز به‌نظر می‌رسد که مردم در درک عشق به‌عنوان یک مفهوم سیاسی نانوان‌اند، اما برای درک قدرت بناکنند‌ه‌گی مالتی‌تود مفهوم عشق همان چیزی است‌که به‌آن نیازمندیم. مفهوم مدرن عشق تقریباً به‌طور انحصاری به‌زوج بورژوایی و گستره‌ی تنگ خانواده‌ی هسته‌ای محدود می‌شود. عشق منحصراً یک امر شخصی شده است. ما به‌انگاره‌ی بخشنده‌تر و نامشروط‌‌ ترِ عشق نیاز داریم. باید ادراک سیاسی و عمومی عشق را که در سنت‌های پیشامدرن رواج داشت به‌آن بازگردانیم. برای مثال، مسحیت و یهودیت، هردو عشق را هم‌چون کنش سیاسی‌ای که مالتی‌تود را می‌سازد درک می‌کنند. عشق دقیقاً به‌این معنی است‌که رویارویی‌های گسترش‌یابنده و هم‌کاری‌های مستمر برای ما شادی به‌بار می‌آورند. به‌طور واقع هیچ‌چیز لزوماً متافیزیکی در مورد عشق مسیحی و یهودی نسبت به‌خدا وجود ندارد: هم عشق خداوند نسبت به‌انسان و عشق انسان نسبت به‌خداوند در پروژه‌ی سیاسی مادی مشترک مالتی‌تود بیان و عینیت می‌یابند. امروز باید این معنای سیاسی و مادی عشق را، عشقی به‌توانمندی مرگ را بازسازی کنیم. این به‌این معنی نیست که نتوانیم به‌همسر، مادر، یا بچه‌هایمان عشق بورزیم. این فقط به‌این معنا است‌که عشقمان در این‌جا پایان نمی‌گیرد، بلکه عشق هم‌چون بنیاد پروژه‌های سیاسی مشترک و بنای جامعه‌ی نوین عمل می‌کند. بدون این عشق، از ما چیزی باقی نمی‌ماند»[انبوهه، ترجمه‌ی علی نورالدینی، انتشارات نشر دیگر، صفحه 403].

 

 

 

متدولوژی هارت و نگری در این‌جا نه فقط پدیدارشناسانه و غیرعلمی، بلکه صراحتاً ماورایی و انحلال‌گرانه است.  آن‌ها برای جان بخشیدن به‌مقوله‌ی اساساً انتزاعیِ مالتی‌تود در جستجوی انگیزه‌های شوریده‌ای هستند ‌که در پرتو آن بتوانند تصویری جان‌دار و برانگیزاننده از مالتی‌تود ارائه دهند؛ اما ازآن‌جاکه مالتی‌تود و خاصه‌ی اساساً انتزاعی‌اش چنین انگیزش‌هایی از خویش برنمی‌تاباند؛ پس، چاره‌ی کار همانند اغلب روی‌کردهای پست‌مدرنیستی بازگشت و احیای رومانتی‌سیسم ماورایی جهانِ ماقبل مدرن است که مسیحیت در صدر آن قرار می‌گیرد. از همین‌روست‌که این دو مبارزِ آنتی‌گلوبالیست به‌این پندار می‌رسند که «باید ادراک سیاسی و عمومی عشق را که در سنت‌های پیشامدرن رواج داشت» دوباره احیا کنند. چراکه هم «مسحیت و یهودیت، هردو عشق را هم‌چون کنش سیاسی‌ای که مالتی‌تود را می‌سازد درک می‌کنند» و هم «عشق خداوند نسبت به‌انسان و عشق انسان نسبت به‌خداوند در پروژه‌ی سیاسی مادی مشترک مالتی‌تود بیان و عینیت می‌یابند»؟!

 

اما به‌رغم باور هارت و نگری، این حقیقتِ غیرقابل انکاری است‌که مذهب (اعم از یهودی و بودایی و مسیحی و اسلامی و غیره) ترسیم جهان ازخودبیگانه، مبتنی‌ براستثمار و وارونه‌‌ای است که استثمار، رنج، تسلیم و تحملِ این‌جهانی را در جهان دیگری پاداش می‌دهد که تصویرِ اغراق‌آمیز و ـ‌در واقع‌ـ آسمانی شده‌ا‌ی از زندگی طبقات مالک و حاکم است.

 

«... مذهب خود‌ـ‌آگاهی و خود‌ـ‌دریابی انسانی است که، یا هنوز خودرا درنیافته است، ویا به‌نقد، دوباره از دست داده است. اما انسان، موجودی انتزاعی نیست که در بیرون جهان [در انتظاری واهی] خیمه زده باشد. انسان، [یعنی] جهان انسان، دولت، جامعه. این دولت [و] این جامعه [هستند که] مذهب را، [این] جهان‌ـ‌آگاهی وارونه را می‌آفرینند، چراکه [خود] جهانی وارونه‌اند. مذهب، نظریه عمومی این جهان [وارونه] است؛ [مذهب بیان آن در قالب] دانش‌نامه‌ی ملخّص، منطق آن در شکلی عامیانه، ملاک شرافت و منزلت معنوی‌اش، شوق و شگفتی‌اش، قدر اخلاقی‌اش، مکمل تشریفاتی‌اش، و بنیاد عام تسلی و توجیه آن است. آن [مذهب] تحقق پندارگونه‌ی جوهر انسانی است. زیراکه جوهر انسانی از واقعیتی حقیقی برخوردار نیست. بنابراین، مبارزه علیه مذهب، مبارزه‌ای با واسطه علیه آن جهانی است که مذهب رایحه‌ی روحانی آن است».

 

«پریشان‌حالی مذهبی، هم بیان پریشان‌حالی واقعی است و هم اعتراضی علیه آن پریشان‌حالی واقعی. مذهب آه مخلوق به‌تگنا درافتاده، جانِ جهان شقاوت‌بار است، همان‌گونه که روح اوضاع بی‌روح است. مذهب افیون خلق است»[مارکس، نقد فلسفه‌ی حق هگل (مقدمه)، ترجمه رضا سلحشور، صص 3 و 4].

 

خدا ـ‌در همه‌ی ادیان و اشکال به‌تصور درآمده‌اش‌ـ به‌همراه ملائک و کروبیان و پیامبران‌اش همانند پادشاهی عمل می‌کند که علاوه‌بر خشم و بخششی که لازمه‌ی سروری اوست، همه‌ی توانایی‌های نوع انسان را نیز داراست. ازاین‌رو، خشم او خوف‌انگیز و مهربانی‌اش رهایی‌بخش است. عشقِ الهی پرستش این خوف به‌امید رهایی است. آن‌کس که عاشق به‌عشق الهی است، اگر شیدا و مجنون نباشد (که اغلب چنین نیست)، سودای کاسبکاری‌اش را ـ‌در آرزو‌ـ تا آن‌سوی ابدیت می‌گستراند تا در همین محدوده‌ی زمینی به‌سلطه و اقتدار دست یابد. اسدالله لاجوردی به‌عنوان مسلمانی سخت متعصب، عاشق به‌عشق الهی بود؛ و فراغت زندان شاه را به‌نیایشِ عاشقانه‌ی الهی تبدیل کرده بود. او از پسِ حادثه‌ای غیرقابل پیش‌بینی و همین عشق الهی بود که به‌جلادِ جلادساز اوین تبدیل شد و پس از اتمام رسالت الهی‌اش به‌بازار بازگشت تا بازهم کوزه بفروشد. آیا همین نمونه‌ی جنایت‌بار هشداری براین نیست که بازگشت به‌«ادراک سیاسی و عمومی عشق... که در سنت‌های پیشامدرن [همانند «مسحیت و یهودیت»] رواج داشت»، می‌تواند همانند اغلب بازگشت‌هایی از این دست̊ تخمه‌ی ارتجاع را در خود بپروراند؛ و چه‌بسا به‌فاجعه ـ‌نیز‌ـ راهبر گردد؟

 

 

 

آیا به‌راستی مفهوم عشق و رابطه‌ی عاشقانه̊ واقعیتی عینی است و امکان وقوع آن وجود دارد؟ پاسخ به‌این سؤال بدون هرگونه رازپردازی صوفی‌منشانه و فرافکنانه مثبت است. چراکه عشق هم در وجه احساسی و شخصی‌‌ و هم در وجه عقلانی‌ و اجتماعی‌̊ از احساس یا دریافتی حکایت می‌کند که فراتر از چگونگی‌اش، راستای عملی و نوعی دارد. به‌بیان دیگر، عشق منهای تعریف یا تعبیری که عاشقان الهی از آن دارند و نیز صرف‌نظر از کردارهای عجیب و اغلب غیرانسانی‌ای که تحت عنوان آن انجام می‌شود، در حقیقت گشایشی روبه‌نوع و تاریخی است که از فردیت ایزوله، خصوصی و خودبیگانه به‌رابطه‌ای نوعی، شخصی، انسانی و خودآگاه گذر می‌کند تا شعف ادراک انسانی را به‌شور زندگی تبدیل کند.

 

از این‌رو، عشق̊ در عین‌حال که شخصی و اجتماعی است ـ‌در ساده‌ترین شکل بروز خویش‌ـ انقلابی است و به‌مبارزه و ‌سازمان‌یابی برعلیه روابط و مناسباتی گرایش دارد که براساس استثمار انسان از انسان شکل گرفته‌اند و انسان را از جوهره‌ی نوعی‌اش که می‌تواند به‌خرد هستی بی‌کرانه تبدیل شود، بیگانه و تهی می‌کنند و برعلیه انسان که در نوعیت‌اش معنی دارد، برمی‌انگیزانند. بنابراین، احتمال وقوع رابطه‌ی عاشقانه (به‌عنوان یک کنش نوعی و سنتزی که از تأثیر و مبارزه‌ی متقابل طبقات حاکم و محکوم برمی‌خیزد)، در مناسبات شاکله‌ی طبقات حاکم̊ هیچ، و احتمال وقوع آن در مناسبات طبقات محکوم̊ مشروط به‌بروز ‌موقعیت‌های انقلابی و فرارفت‌های تاریخی است. چراکه اساساً در چنین موقعیت‌هایی است‌که زندگی انسانی و اجتماعی از زیر آوار الزام‌های اساساً زیستی‌ خارج می‌شود و زیست‌ـ‌زندگی به‌تعادل و توازنی شایسته‌ی نوع انسان دست می‌یابد.

 

انسان تنها نسبت شناخته شده‌ای است‌که هم به‌خود و هم به‌هستیِ بی‌کران می‌اندیشد و بی‌کرانگی جهانِ هستی را به‌موضوع کار و فعالیت خود تبدیل می‌کند؛ از این‌رو، انسان می‌تواند خرد هستی و در عین‌حال هستی خرد باشد. روابط و مناسبات خودبیگانه‌کننده و طبقاتی این استعداد و امکان انسانی را به‌تنگناهای فردیت‌های ایزوله می‌کشاند، برعلیه نوع برمی‌انگیزاند و شوق انسان بودن را به‌حقارت ناشی از مالکیت خصوصی فرومی‌کاهد. عشق ـ‌به‌بیانی دیگر‌ـ آن شور و وجدی است‌که این امکان نوعی و انسانی را درمی‌یابد و در راستای تحقق آن فعلیت می‌گیرد. بنابراین، فردِ عاشق خودرا در رابطه‌ی نوعی معنی می‌کند و در این رابطه̊ دیگران، دگرِ نوعی او و معنا بخشنده به‌او محسوب می‌شوند؛ از این‌رو، عاشق در رابطه‌ی عاشقانه می‌تواند در بقا و تکامل نوع از ماهیت خود به‌ضرورت دگرِ خود درگذرد.

 

این درگذشتن از ماهیتِ میرای خود به‌ضرورت دگر خویش که گشایشی تاریخی و روبه‌نوع دارد و از حرکتی حکایت می‌کند که می‌تواند تداومی ‌جاودانه و مرگ‌ناپذیر داشته باشد، بدون این‌که با عباراتی مانند فداکاری و ایثار قابل مقایسه باشد، و به‌جستجوی پاداش این یا آن‌جهانی برآید، خود̊ پاداش خویش است. چراکه احساسی که گذر از ماهیت خویش به‌ضرورت دگر خویش برمی‌انگیزاند، شوریدگی و سرمستی مادی و زمینی است‌که از هزاران سال پیش به‌‌آسمان حواله‌ شده است. والدین، همسران، روابط رفیقانه، دانشمندان و انقلابیون نمونه‌های بارز گذر از ماهیت خویش به‌ضرورت دگرِ خود را به‌تحقق می‌رسانند، که ‌بدون هرگونه‌ای از ماورائیت‌گرایی و پاداش‌خواهی، در احساس سرمستی ‌ و شوریدگی تبلور و تجلی پیدا می‌کنند. در این‌جا کار به‌مثابه‌ی وجه بیرونی اندیشه همان عنصر ذاتیِ فرد و نوع است‌که تنها در هم‌کاری و هم‌یاری می‌تواند تحقق پذیرد.

 

بروز عشق که تنها در ‌رابطه‌ی عاشقانه متصور است، بنا به‌امکانات اجتماعی‌ـ‌تاریخی و نیز بنا به‌‌چگونگی و پتانسیل ادراکات و دریافت‌های فردی‌ـ‌‌گروهی می‌تواند به‌گونه‌های مختلف، در اشکال گوناگون و درعرصه‌های بسیار متنوعی متحقق می‌شود. هرآن‌جا که رد پای انکشاف، نوآوری، ابداع و اختراع در میان است، بارقه‌ای از عشق نز در تبادل می‌باشد. گرچه طبقات حاکم و مالک̊ بسیاری از دست‌آوردهای عاشقانه را به‌گونه‌ای می‌بلعند و تحت سلطه‌ی خویش درمی‌آورند تا بقای خویش را افزایش دهند؛ اما شور برخاسته از ادراک و رابطه‌ی نوعی (یعنی: رابطه‌ی انسان با طبیعت) باز پرمی‌گشاید تا بیافریند، بسازد و عشق بورزد. از همین‌روست که عشق ضمن این‌که عنصری لاینفک از زندگی نوعی و انسانی است؛ درعرصه‌های گوناگونی ـ‌نیزـ مانند هنر، علم، فلسفه، تربیت کودکان، مبارزه برعلیه روابط و مناسبات طبقاتی، روابطه‌ی زن و مرد و به‌طورکلی هرآن‌جاکه رویشی انسانی در کار است، خودمی‌نمایاند.

 

با همه‌ی این احوال، این سؤال پیش می‌آید ‌که چرا عشق (که این گونه متنوع و گسترده واقع می‌گردد) معمولاً با رابطه‌ی زن و مرد تداعی‌ می‌شود؟ همان‌طور که پیش از این نیز اشاره کردیم، عشق گسترشی رو به‌نوع و تاریخی دارد که الزاماً طبیعی نیز می‌باشد؛ و ازآن‌جاکه رابطه‌ی زن و مرد ـ‌باهم‌ـ نهایت درهم‌تنیدگی و تنفیذ متقابل انسان و طبیعت را متحقق می‌کند، به‌درستی می‌توان چنین گفت که این رابطه بیش‌ترین زمینه‌ را برای رویش و تحقق عشق داراست. در این رابطه هریک از طرفین در عین انسان بودن، طبیعت یکدیگر نیز می‌باشند؛ و طبیعت به‌گونه‌ای واقع شده است‌که می‌تواند سخن‌گوی ویژگی‌های خویش نیز باشد. به‌هرروی، نباید فراموش کرد که هرآن‌جاکه انسان هنوز شایستگی انسانی خویش مطلقاً را از دست نداده است، همه‌ی شورانگیزی‌ها و مهربانی‌ها و تنش‌های ناشی از رابطه‌ی جنسی، در باروری و زایش و بقای نوع است‌که خودمی‌نمایاند.

 

آخرین کلام در مورد امکان تحقق عشق و رابطه‌ی عاشقانه این‌که مناسبات پرولتری که سنتز سازمان‌یابی کارگری در ابعاد گوناگون از اتحادیه‌ای‌ـ‌دموکراتیک تا حزبی‌ـ‌کمونیستی است، عالی‌ترین و بارزترین تجلی و تحقق عشق را به‌نمایش می‌گذارد. چراکه پرولتاریا (به‌مثابه‌ی گذرگاه متشکل و توده‌وارِ خودبیگانگی به‌خودآگاهی و نیز به‌منزله چاوش‌گر گسترش رابطه‌ی انسان‌ـ‌‌طبیعت) عظیم‌ترین گسترش نوعی و درعین‌حال طبیعی را سازمان می‌دهد. از همین‌روست‌که همه‌ی کنش‌های پرولتاریا در تسخیر دستگاه‌های حکومتی و درهم شکستن ماشین دولتی ـ‌به‌واسطه‌ی قاطعیت خردمندانه‌‌اش‌ـ عاشقانه و عارفانه است. بنابراین، مهربانی و احترام به‌فردِ انسانی (صرف‌نظر از هرگذشته‌ای که داشته باشد) ضرب‌آهنگ رفتار پرولتاریا در کردار عاشقانه‌ی و دریافت خردمندانه‌ی اوست.

 

به‌هرروی، پرولتاریا ـ‌برخلاف مالتی‌تود‌ که بدون «عشق خداوند نسبت به‌انسان و عشق انسان نسبت به‌خداوند» بیان و عینیت پروژه‌ی سیاسی خودرا از دست می‌دهدـ با الغای شرایطی که انسان را در قالب عشق به‌پرستش موجودی می‌کشاند که تراکم و تبلور همه‌ی وارونگی‌های جامعه‌ی طبقاتی است، خود̊ خویشتن را سازمان می‌دهد تا بساط هرشکلی از وارونگی، خودبیگانگی و خداسازی را به‌گونه‌ای جمع کند که خاطره‌ی آن تنها به‌موزه‌ها و آرشیوه‌های اسناد تاریخی سپرده شود.

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©