نقدی
فمینیستی بر:
بازتولید و
درک
ماتریالیستی
از تاریخ
سوزان
هیملوبت
ترجمه
ی علی رضا
ثقفی
کانون
مدافعان حقوق
کارگر - در
این بخش میخواهیم
یکی از مهمترین
نظریات مارکس
را مورد بررسی
قرار دهیم که
مبحث
«بازتولید»
است. ما
مجبوریم به آن
بخشهایی از
نوشتههای
مارکس نظر
بیاندازیم که
او این عبارت
را بهکار
برده و به
دلایلی
بپردازیم که
چرا او این جمله
را در جاهای
دیگری بهکار
نبرده است.
ممکن است عجیب
به نظر برسد و
وقت زیادی
باید صرف شود
تا بفهمیم
مارکس و انگلس
چه کاری را
انجام ندادهاند.
امّا توجّه به
این غفلت و
دلایل آن میتواند
ما را به بعضی
بنيانهاي
اساسی متد
مارکس آشنا
کند. بهخصوص
این مسأله میتواند
به ما کمک کند
تا بینش مارکس
را در مورد ماتریالیسم
تاریخی درک
کرده و بنیانهای
نقد فمینیستی
مارکس را
بشناسیم.
مارکس
به جای آنکه
به بازتولید
انسان
بپردازد، بر
روی تولید
تمرکز ميكند.
این مسأله به
آن مفهوم است
که توضیح مارکس
برای اختلاف
جنسی در جامعه
و درک تاریخی
مبارزهی آنها
مناسب نیست.
مسأله مورد
بررسی در این
بخش چنین
خواهد بود:
ابتدا
آن قسمت از
نوشتههايي
را بررسي ميكنيم
که مارکس کلمه
«بازتولید» را
بهکار برده و
منظورش از آن
بازتولید کل
سیستم
اجتماعی است،
بهخصوص
ساختار
طبقاتی آن.
سپس به این
مسأله توجّه
میکنیم که
آیا سیستمهای
اجتماعی که
خودشان را
بازتولید میکنند،
اگر شامل
بازتولید
انسان نشود،
کامل هستند؟
یعنی پروسهای
که مردم در
درون چنین
سیستمهایی
به دنیا میآیند
و رشد میکنند
تا جایگاه
خاصّ طبقاتی و
جنسی خود را
بیابند،
چگونه است؟
سپس به آن میپردازیم
که مارکس و
انگلس در بارهی
بازتولید
انسان چه گفتهاند
و مسائلی را
در نظر میآوریم
که بهصورت
برجسته آنها
به اَشکال
اجتماعی
بازتوليد، در
تحلیلهای
تاریخیشان
توجّه کردهاند.
ما متوجّه ميشويم
که نوشتههای
آنها در این
زمینه یکسان
نیست. (به نظر
میرسد که
بازتولید
انسان در
توصیف متد
تاریخیشان
اهمّیت
بیشتری دارد
تا درتحلیلهای
واقعیشان) و
ما میخواهیم
بررسی کنیم که
این مسأله چرا
اتّفاق افتاده
است. در انتها
میخواهیم به
همان مسائل در
درون سنّت
مارکسیستی
نظر
بیاندازیم
امّا به صورتی
که در آن
بازتولید
انسانی
اهمّیت
بیشتری داشته
باشد. این مبحث
با ارجاع به
سوالات
تئوریکی
خاتمه خواهد یافت
که ما آغاز
کردهایم و آن
سوالات
عبارتند از:
چه آنکه
مارکس با
بازتولید
برخورد کرده
یا نکرده
باشد،
بازتولید پیشزمینهی
بررسی روش او
و پیشزمینه
بینش
ماتریالیستی
تاریخ است و
برای تحلیل و
توضیح اختلاف
(جنسيتي)
مناسب نیست.
مفهوم
بازتولید در
نوشتههای
مارکس
در بحثهای
عادی،
بازتولیدْ
مفاهیم
مختلفی دارد و
از تصاویر
کودکانی که
روی دیوار نصب
شده باشد شروع
میشود تا
مسائل دیگر.
در سنّت علوم
اجتماعی بازتولید
معانی مختلفی
دارد که شامل
بازتولید انسان
هم میشود.
همچنین شامل
حوزههای
حسّاس پروسهی
تولّد كودكان
و همچنین
احساس
بزرگتری را برای
ایجاد عضو
جدید جامعه،
همراه با رشد
آنان، اجتماعیشدنشان
را نيز همانند
تولدشان در بر
میگیرد. امّا
در مارکسیسم
این عبارت،
یعنی بازتولید،
به مفهوم دقیق
و خاصّی بهکار
برده میشود
که مبنای آن
توانایی کل
سیستم جامعه
برای انجام
بازتولید
خودش به مفهوم
پروسههایی
است که آنها
را متعیّن و
مشخّص میکند
و بر مبنای
اساسی قرار
دارد که
بتواند خودش
را تداوم بخشد.
این
تمرکز بر روی
سیستمها و
پروسههای
اجتماعی است،
که کار آنها
را به یکی از
بزرگترین
مسائل
مارکسیسم
تبدیل کرده و
پایهی بینش
ماتریالیستی
تاریخ قرار
داده است. بر این
مبنا، از آنجا
که مردم
سازندهی
تاریخاند،
حاکمان و
گردانندگان
جامعه تنها بهطور
عادی حکومت
نمیکنند،
بلکه در
مسیرهای
گوناگونی
جامعه را سازماندهي
ميكنند. بدینترتیب
دورههای
مختلف تاریخی
بهوسیله
مسیرهایِ
مختلفِ
سازماندهی
زندگیِ مادّیِ
جامعه مشخّص
میشود که هر
یک از آنها
میتواند
برای مدّت
طولانی برقرار
باشد. هر چند
در حقیقت شکلِ
موجودِ
سازماندهی
جامعه دوام
زیادی نمیآورد
و ممکن است بهوسیلهی
نوع جدید
سازماندهی
جایگزین شود.
این پروسهی
تغییرِسازماندهی
جامعه از یک
شکل به شکل دیگر،
یکی از
تضادهايي است
که ممکن است
بهصورت آرام
مسير خود را
طی کند و يا بهطور
ناگهانی و
احتمالاً با
حرکت انقلابی
تغییر کند. به
هر ترتیب که
این مسأله
اتّفاق بیافتد،
پایگاه مادّی
جامعه نیز
تغییر خواهد
کرد (Marx, 1975:
425-6).
امّا
پروسههای
اجتماعی تنها
به تغییر از
یک فرماسیون
اجتماعی
سرنگونشده
به فرماسیون
اجتماعی دیگر
محدود نمیشوند،
بلكه زمينهاي
برای عملکرد
جامعه در طی
دورههای با
ثباتتر نیز
هستند. تمام
عوامل مادّی
زندگی همواره بهوسیلهیِ
کار بشر تولید
و بازتولید میشود.
بدون این روند
هیچ جامعهای
نمیتواند
تداوم یابد.
این مسیری است
که تولید مادّی
بر مبنای
بازتولیدی
قرار دارد که
امکان تداوم و
تغییر را در
جامعه فراهم
میکند. برای
به
تصویرکشیدن
این مسأله ما
میتوانیم به
بررسی مارکس
در کاپیتال
نظري بیاندازیم
که در آن دو
طبقهی اصلی
سرمایهداری،
طبقهی کارگر
و بورژوازی و
مناسبات بین
آنها، بهوسیلهی
روند تولید
سرمایهداری
بازتولید میشود
كه اين اصليترین
بررسی او از
یک پروسهي
بازتولید
اجتماعی است.
(از این به
بعد، برای آنکه
از ابهام
اجتناب کنیم،
بازتولید
اجتماعی را به
مفهوم روندي
بهکار میبریم
که روابط
طبقاتی در آن
بازتولید میشوند
و بازتولید
انسانی برای
پروسهای که
در آن کودک متولّد
شده و رشد مییابد
تا بهصورت
عضوی از نسل
بعدی درآید.
هر چند جملهی
آخرین در این
مورد چندان
گویا نیست.
بدان علّت که
یکی از نکات
این بخش،
تأکید بر
محتوای اجتماعی
این پروسه در
بازتوليد
انسان است، امّا
این جمله
بهتري نسبت به
جایگزین آن
«بازتولید
بیولوژیکی»
است و ارتباط
آن با مفاهیم
تحقیقات
روزانه بیشتر
است. در آنجا
که بازتولید
بهصورت مطلق
بهکار میرود،
مفهوم آن باید
از مفاهیم
دیگر مشخّص
باشد. تولید به
مفهوم تولید
ارزشهای
مفید، کالا و
خدمات است و
نه به مفهوم
وجود انسان.
مگر آنکه
زمینهی
موضوع
خاطرنشان کند
که این مفهوم
درحوزهی
وسیعتری بهکار
برده شده است).
بازتولید
مناسبات
طبقاتی
سرمایهداری
در
آغاز پروسهی
تولید،
کارگران هیچچیز
به جز نیروی
کارشان
ندارند و بدینترتیب
بهخاطر آنکه
بتوانند
زندگی کنند،
برای بهدستآوردن
وسایل زندگی،
آنها مجبور
به فروش تنها
چیزی میشوند
که صاحب آن
هستند یعنی
نیروی کارشان.
از طرف دیگر
سرمایهداران
که صاحبان
ابزارتولید
هستند و
مقداری پول
دارند امّا
نمیتوانند
آن را بدون
نیروی کار
مورد استفاده
قرار دهند،
مجبور میشوند
که در ازای
پرداخت مزد،
از کارگران
نیروی کارشان
را خریداری
کنند. از این
پس کارگران
ابزار تولید
را در جهت
تولید
کالاهایی بهکار
میبرند که به
فروش میرسند
و با خرجكردن
پولی که در
برابر كارشان
دریافت میکنند،
استخدامکنندهگانِ
سرمایهدارِ
خود را قادر
به بازتولید
بهعنوان
سرمایهدار
میکنند و
همراه با آن
توانایی او را
برای خریدن
ابراز تولید
جدید تداوم میبخشند.
در حقیقت
کارگران
دستمزدهایشان
را صرف غذا و
سایر ضروریات
زندگی میکنند
تا توانایی
خودشان را
برای دوبارهکارکردن
بازیابند. این
بدان مفهوم
است که آنان
در موقعیت
طبقاتی
خودشان بهصورت
کارگران
بازتولید میشوند
تا قادر به
فروش نیروی
کارشان باشند.
بدینترتیب
در پایان
پروسه همهی
این مردم به
همان جایی بر
میگردند که
در ابتدا بودهاند.
همهی آنها
بازتولید شدهاند.
علاوه
بر آن،
مناسبات
اساسیِ دو
جانبه میان طبقهی
کارگر و
سرمایهدار،
خودش
بازتولید شده
است. کارگران
دستمزدهایشان
را خرج کردهاند،
بهگونهای
که مجدداً
نیاز به فروش
نیروی کارشان
دارند و
سرمایهداران
مجدداً پول و
ابزار تولیدی
بهدست آوردهاند
که نیاز به
خرید نیروی
کار دارند تا
آنها را
دوباره بهکار
ببرند:
از یک
طرف پروسهی
تولید
مداوماً ثروت
مادّی را به
سرمایه تبدیل
میکند و از
طرف دیگر
کارگران
همواره در
روندی قرار میگیرند
که همان
وضعیتی است که
بدان وارد شدهاند.
منبع انسانی
ثروت محروم از
هرنوع استفاده
برای خودش،
سازندهی
همان ثروت است (Marx, 1977: 710).
تولید
اجتماعی به
مفهوم این
نیست که همه
چیز دقیقاً
تکرار شود. در
حقیقت به آن
علّت که روابط
سرمایهداري
سود بهوجود
میآورد،
مبنایی برای
توسعه است و
مقداری یا همهی
آن سود میتواند
بهطور عام
جهت گسترش شغل
بهکار رود و
در تولید در
سطح گستردهتر
مورد استفاده
قرار گیرد.
بدینترتیب
بازتولید میتواند
تغییراتی بهوجود
آورده و به
خوبی ادامه
یابد و عموماً
چنین است. این
مطلب نشان میدهد
که چگونه در
مارکسیسم
تولید و
بازتولید اجتماعی
درهم آمیخته
هستند. خود
پروسهی
تولید،
شرایطی را بهوجود
میآورد که در
آن شرایط میتواند
دوباره شروع
کند و این
تداوم، پروسهی
بازتولید است.
امّا تولید
تنها لحظهاي
در پروسهی
بازتولید
است، به آن
دلیل که برای
کاملشدن
سیکل
بازتولید
اجتماعی
روندهای
دیگری در کنار
تولید باید بهخوبی
انجام پذیرند.
مارتین
نیکولاس در
مقدمهای به
گروندریسه
توضیح میدهد
که منظور
مارکس از
«لحظه» چنین
است: «بدان علّت
که تنها حرکت
دائمی است،
مارکس همانند
هگل لفظ لحظه
را برای توجّهدادن
به چیزی بهکار
میبرد که در
یک سیستم است
و در کل
سیستم، عامل
یا اساس
خوانده میشود.
در نظر مارکس
این لفظ در بر
گیرندهی یک
دورهی زمانی
و در عین حال
بخش متحرّک آن
است» (Nicolas,
1974: 29). مارکس
همچنین در
کارهای
اوّلیهاش در
گروندریسه
دربارهی
لحظهی مصرف،
توزیع و
مبادله نیز
صحبت میکند (Marx, 1974a: 88-100).
توزیع،
سهم اختصاصیافته
به هر یک از
طبقات را، بهعنوان
سهم تولید، به
آنها میدهد.
کارگران
دستمزد
دریافت میکنند
و سرمایهداران
سود. آنچنانکه
مارکس نوشته
است شکل توزیع
کاملاً بهوسیلهی
شکل تولید
متعیّن میشود
و بدینترتیب
تولیدات
سرمایهداری
که بهطور
متعیّن،
توزیع آن در
شکل سود و
دستمزد است،
دیگر تولید
سرمایهداری
نیست. بدینترتیب
توزیع، حوزهی
ضروری پروسهي
بازتولید
مناسبات طبقاتی
سرمایهداری
است که بهطور
کامل بهوسیلهی
شکل سرمایهداری
روند تولید
متعیّن میشود
و این حوزه،
یک مرحله مجزا
از بازتولید
اجتماعی نیست
که در نتیجهی
حرکت تولید و
مبادله تحت
مناسبات
سرمایهداری
بهوجود آمده
باشد.
بخش
مبادله روندی
است که در آن
کالاها خرید و
فروش میشوند
و این مرحلهای
جدا و ضروری
در پروسهای
است که
مناسبات
طبقاتی
سرمایهداری
بازتولید میشود.
بهگونهای
که کارگران
خودشان را بهعنوان
اعضای طبقهی
کارگر
بازتولید
کرده و باید
وارد دو
مبادله شوند.
در اوّلین
مبادله، آنان
نیروی کارشان
را میفروشند و
اين آنها را
قادر میسازد
وارد مرحلهی
دوم شوند كه
همان مرحلهی
مصرف دستمزدشان
برای خرید
وسایل زندگی
است. پس از این دو
مبادله،
نیروی کار
بازتولید میشود،
امّا کارگران
(اعم از زن یا
مرد) چیزي به جز
نیروی کار
ندارند و بدینترتیب
برای ادامهی
زندگی، باید دوباره
نیروی کارشان
را بفروشند.
همزمان با آن
سرمایهداری
وارد دو پروسهی
مبادله میشود
تا بتواند خود
را بهعنوان
سرمایهداری
بازتولید کند.
در ابتدا
نیروی کار
کارگران و
ابزار تولید
را میخرد و
در ثانی
درآمدِ
تولیدِ
فروختهشده،
سرمایهدار
را بهعنوان
دارندهی پول
قادر به خرید
نیروی کار و
ابزار تولید مینماید.
پروسهی
مصرف آن طور
که مارکس میگوید
تنها مصرف
وسایل زندگی
بهوسیلهی
کارگران نیست
که نیروی کار
خود را
بازتولید میکنند؛
بلکه شامل
مصرف ابزار
تولید و نیروی
کار میشود که
در درون خودِ
روند تولید،
نیز هست. این
نوع دیگر
مصرف، مرحلهی
دیگری از
پروسهی
بازتولید
اجتماعی
نیست، بلکه از
نگاه دیگر، در
روند خود
تولید است، در
عین حال تولید
ارزش مفید،
خود مصرف
ابزار تولید و
نیروی کار است.
همزمان
با آن، مصرف
وسایل زندگی،
بهگونهای
موثر
بازتولید
کارگر است که
بهصورت مرد
یا زن نیروی
کار تولید میکند،
مرحلهای که
خارج از
مناسبات
تولید سرمایهداری
است امّا نمیتواند
حذف شود. در
حالیکه کل
پروسهی
بازتولید
مناسبات
طبقاتی
سرمایهداری
در حال انجام
است.
کاستیهای
بررسی مارکس
از پروسهی
بازتولید
اجتماعی
براي
تحلیل پروسهی
بازتولید
مناسبات
طبقاتی،
اضافهکردن
فرآیندهای
توزیع،
مبادله و مصرف
در تولید،
کافی نیست؛
بدان علّت که
روندهای
اساسی
جایگزینی
نیروی کار در
نظر گرفته نشده
است (Seccombe, 1980). در ابتدا
کارگران
مستقیماً
کالایی را
مصرف نمیکنند
که با مزدشان
میخرند. در
عمل تقریباً
تمام کالاهای
خریداریشده
در روند دیگری
از تولید قرار
میگیرند.
روندی که در
منزل اتّفاق
میافتد و
کالاهای
خریداریشده
از مغازه را
قابلمصرف میکند.
مارکس دربارهی
این پروسهی
تولید بحثی
نکرده است.
پروسهای که
بهطور عمومی
«کارخانگی»
نامیده میشود.
او بهطور
ضمنی این
مسأله را در
درون پروسه
مصرف میبیند.
انگلس به شكل
جالب توجّهی،
وجود کار خانگی
را میشناسد.
هر چند او
هرگز اهمّیت
اقتصادی آن را
بررسی نمیکند.
او کار خانگی
را بهعنوان
بردهگی
خانگی «پنهان
و آشکار» میشناسد.
چیزی که زن را
به خانه
وابسته کرده و
او را از
مشارکت در
تولید
اجتماعی باز
میدارد
(Engels, 1972: 132, 221).
در دههی
1970 تلاشهای
زیادی بهوسیلهی
فمینیستها
صورت گرفت که
سعی داشتند
این شکاف را
در تئوری
مارکس پر
کنند. آنها
کار خانگی را
بهعنوان
مقولههای
موجود در
تحلیل
مارکسیستی بهکار
میبردند؛ که
يك عملکرد
تولید تحت
مناسبات تولید
است که جدا از
مکان ِکار
سرمایهداری
است. بحث
شدیدی در آن
زمان به راه
افتاد که آیا
کار خانگی
باید بهعنوان
کار تولیدی و
یا کار
غیرمولّد بهحساب
آید؟ چه آنکه
این کار،
نیروی کار
تولید کند یا
ارزشهای
مفیدی را بهوجود
آورد که منجر
به تولید
نیروی کار میشود
و این که آیا
كار خانگي
باید بهعنوان
تولید ارزش و
یا ارزش اضافی
در نظر گرفته
شود. بحثهای
دیگر بر روی
موضوعهای
سیاسی متمرکز
شده بود که
اگر کار خانگی
در محدودهی
مناسبات
تولید قرار
دارد و زنان
باید بهعنوان
طبقه دیده
شوند، پس چه
کسانی این
طبقه را میسازند
و چه کسانی آن
را استثمار میکنند؟
آیا
شوهرانشان یا
سرمایهدارانی
که شوهران آنها
را استخدام میکنند
و بهعنوان
مصرفکنندهگان
نهایی نیروی
کار، کار
خانگی آنها
را تصاحب میکنند. گرچه
این بحث به
نتیجه نرسید،
امّا در آن
موقع یک باور
عمومی دربارهی
کار خانهگی
بهعنوان
چیزی مطرح شد
که باید در
تحلیلهای
مارکسیستی و
در سطح معیّنی
مورد نظر قرار
گیرد.
علاوه بر آن،
این پیوستگی
بهخصوص
مارکسیسم
سنّتی را مورد
چالش قرار
نداد. مارکسیسم
سنّتیای که
قبلاً
ابزارهای
لازم را برای تحلیل
عملی انواع
مختلف تولید
چه در اقتصاد
و چه در جوامع
در حال گذار و
چه در جوامع
با اقتصاد
ایستا ارائه
داده بود (Brewer, 1980: Chap. 11).
چیزی
که بیشتر مورد
تعرض قرار
گرفته است
اظهارات
دیگری مبني بر
غفلت تحلیل
مارکس از
پروسهای است
که مناسبات
طبقهی سرمایهداری
را بازتولید
میکند. این
مسأله بدان
مفهوم است که
نه فقط نیروی
کار افراد
کارگر باید
بازتولید
شود، بلکه نسلی
از کارگران
باید جایگزین
نسل دیگر شود.
به زبان دیگر
در حالی که
بررسی مارکس
بهصورت ریشهای
در بارهی
چگونگی ایجاد
ارزشهای
مفید است،
امّا در توضیح
اهمّیت
واقعیات
اجتماعی هم
ارز آن ناقص
است که در آن
مردم مجبور به
تداوم زندگی
هستند و صرف
نظر از آن که
سرمایهداری
یا هر سیستم
دیگری وجود
داشته باشد،
این امر ادامه
دارد.
مارکس
و انگلس و
بازتولید
انسانی
این
مسأله صحیح
نیست که مارکس
بازتولید نسل
طبقهی کارگر
را به فراموشی
سپرده باشد.
مارکس به درستی
ابزار اعاشهای
را میشناخته
است که برای
جایگزینی
روزانهی
نیروی کار
افراد کارگر
باید مصرف شود
و بدینترتیب
سطح دستمزدی
را بررسی میکند
که باید بهوسیلهی
میزان پول
مورد نیاز
برای خرید
کالاهای مصرفی
مورد نیاز به
منظور این
جایگزینی
معیّن شود. هم
چنین مارکس
دستمزد
کارگران را به
میزان لوازمی
نیز مرتبط میداند
که برای تداوم
زندگی
فرزندان
آنان، بهعنوان
کارگران
جایگزین،
ضروری است. به
گونهای که در
این روند
ویژه، صاحب
اين
کالا(نيروي كار)،
بتواند
مداوما حضورش
را در بازار
حفظ کند (Marx,
1975: 275). امّا
اين تنها چیزی
است که دربارهی
روند
بازتولید
انسانی و نه
خود روند گفته
شده است.
به
نظرمی رسد که
مارکس از کنار
گذاردن بحث
مصرف نیروی
انسانی و
بازتولید
نیروی انسانی
در کاپیتال
راضی است. او
چنين نوشته
است: «تداوم بازتولید
طبقهی کارگر
شرط ضروری
برای
بازتولید
سرمایه است. امّا
سرمایهداری
ممکن است که
این مسأله را
به خود
کارگران
واگذار کند.» (Marx, 1977: 78). بازتولید
طبقهی کارگر
در این مرحله
صرفا از نقطه
نظر سرمایه
است و مشخّص
است که در این
بررسی هر نوع
تحلیلی از
بازتولید مناسبات
سرمایهداری
کنار گذارده
شده است. امّا
در جای دیگر، هم
مارکس و هم
انگلس،
اهمّیت
بیشتری به
پروسهی
بازتولید
انسانی دادهاند.
در یکی از
اوّلین نوشتههای
مشترکشان،
ایدئولوژی
آلمانی، آنها
درباره موضوع
بینش
ماتریالیستی
تاریخ بحث
کردهاند.
اوّلین بحث
این است:
«انسان (مرد و
زن) باید
زندگی کند تا
قادر باشد
تاریخ را
بسازد...
بنابراین
اوّلین حرکت
تاریخی تولید
وسایلی است که
نیازهای او را
برآورده کند،
تولید خود
زندگی مادّی» (Marx and Engels, 5/1975: 41-42). (واژهی
انسان که در
اینجا بهکار
رفته است از
زبان اصلی نویسنده
ترجمه شده
است. آنها
این بحث را به
زبان آلمانی
نوشتهاند. دو
کلمه آلماني
وجود دارد که
میتوان آن را
در زبان
انگلیسی man ترجمه
کرد یکی mensch به معنای
انسان است و
دومین کلمه mann که
تنها به معنی
جنس مذکر است.
مارکس و انگلس
کلمهی menschen را بهکار بردهاند
که جمع است که
نتیجتاً بهصورت
کلمه men ترجمه شده
است. گرچه آنها
ترجمه را
ندیده بودند
كه این کلمه
بهصورت men آمده و در 1938
ترجمه شده
بود. متأسفانه
این مسأله کتاب
مانیفست
کمونیست را
نیز در بر
گرفته بود. که
با جملهی
مشهور Working Men of All Countries, Unit! پایان
یافته بود (Marx,
1974b: 98). امّا
در طول زندگیشان
آنها در
ترجمههای
دیگری که از
آثارشان شده
بود هر جا به
کلمهی men برخورده
بودند ترجیح
دادند که
عبارت men and women را
بگذارند.)
نکتهی
دوم آن است که
ارضای نیاز
اول، نیازهای
جدید و ایجاد
نیازهای جدید
اوّلین حرکت
تاریخی را بهوجود
میآورد (Marx
and Engels, 5/1975: 42). بنابراین
همزمان با
تولید برای
ارضا نیازهای
مادی،
نیازهای
بیشتری برجود
میآید و
تبادل میان
اين دو شروع
پروسهی
پیشرفت تاریخ
است. امّا
«محیط سومی
وجود دارد که
خارج از آن
است و آن
عبارت از ورود
به جریان
پیشرفت تاریخ
است و عبارت
است از انسانهایی
که روزانه
زندگی خود را
بازتولید میکنند
و سایر انسانها
را بهوجود میآورند،
برای آنکه نسل
خودشان،
مناسبات بین زن
و مرد، والدین
و فرزندان و
خانواده را
تداوم بخشند.»
(42-3). نتیجه این
است که «تولید
زندگی و آنچه
که مربوط به
تداوم نیروی
کار میشود و
هم آنچه که
مربوط به
زندگی جدید میشود،
دو جزء جدایی
ناپذیرند. از
یک طرف این مسأله
امری است
طبیعی و از
طرف دیگر امری
است مربوط به
مناسبات
اجتماعی.» (43).
بنابراین
برای مارکس و
انگلس دراین
مرحله از
نوشتههای
اولیه شان، در
نهایت تولید
ارزشهای
مفید برای
تامین نیازها
است و در کنار
آن مناسبات
اجتماعی
تولید و زندگی
انسانی، همراه
با هم، مبنای
بینش
ماتریالیستی
تاریخ را میسازند.
امّا این
مسأله در
نوشتههای
اولیه به
صورتی نیست که
اهمّیت
تئوریکی بازتولید
انسانی را
توضیح دهد.
انگلس در
ادامه بحث
هایش، تحلیل
بازتولید
انسانی را به
گونهای
دیگرمی بیند و
آن را بهعنوان
ضرورتی برای
تداوم پروسهی
تولید مییابد.
در مقدمهی
کتاب منشأ
خانواده،
مالکیت خصوصی
و دولت (که در 1884،
حدوداً چهل
سال پس از
ایدئولوژی
آلمانی و یک سال
پس از فوت
مارکس چاپ شده
است) انگلس
توضیح میدهد
که او میراث
مارکس را بهکار
میبرد تا
انسانشناسی
مورگان را با
بینش
ماتریالیستی
تاریخ روشن
کند و سپس
چنین میگوید:
«بر مبنای
بینش
ماتریالیستی،
در تحلیل نهایی
عامل تعیینکننده
در تاریخ،
تولید و
بازتولید بلاواسطه
زندگی است.
این مسأله بهوجودآورندهی
حالتي دوگانه
است. از یک طرف
تولید انسان
وجود خودش را
و تداوم نوع
انسانی
سازمان
اجتماعی بر
مبنای آنکه
مردم دورهی
خاصّی از
تاریخ و زندگی
در کشوری خاص
را میگذرانند،
بهوسیلهی
هر دو نوع
تولید متعیّن
میشود: بهوسیلهی
مرحله انکشاف
نیروی کار از
یک طرف و
خانواده از
طرف دیگر.»
(Engels, 1972: 71-2).
بنابراین
برمنبای آن چه
که هر دو
نوشتهاند،
بازتولید
انسانی باید
در کنار تولید
اشیا مورد
نیاز زندگی
مورد بررسی
قرار گیرد.
این در صورتی
است که
بخواهیم
بررسی
ماتریالیستی تاریخ
را گسترش دهیم.
امّا
بهرغم این
مسألهی
آشکار، هیچ
نویسندهای
به بازتولید
انسانی و
جایگاه مهم آن
در نوشتههای
تاریخي مارکس
و انگلس
نپرداخته است.
در حالیکه
انتظار میرود
که بازتولید
انسانی در
کتاب منشأ
خانواده
جایگاه مهمی
داشته باشد،
امّا در این
كتاب انگلس در
بررسی شکلگیری
خانوادهی
مدرن، در مورد
مناسبات
اجتماعی
بازتولید توضیح
کافی نمیدهد.
درعوض، او
گسترش ازدواج
تکهمسری و
خانوادهی
هستهای را بر
مبنای تحلیل
توسعهی
نیروها و
مناسبات
تولید بررسی
ميكند و
تشكيل اين
خانوادهها
را بر آن مبنا
ميداند که
ابزار تولید،
بخصوص گلّههای
حیوانات، به
مالکیت خصوصی
در میآیند.
خانواده در
این مرحله
نهاد اجتماعیای
میشود که بهصورت
فردی، مالکیت
را از اعضا یک
نسل به نسل بعدی
منتقل میکند.
صاحبان این
داراييها
مردها هستند.
بدان علّت که
تقسیم جنسی
نیروی کار،
مردان را در
وضعیتي قرار
میدهد که
ابزار تولید
را بهدست
آورده و جمعآوری
کنند. بدینترتیب
تکهمسری
برای زنان از
آن جهت مناسب
بود که مردان
قادر به تعین
طبیعت پسرانی
باشند که
بتوانند مالکیت
را به آنها
واگذار کنند.
قبل از
آن، زنان امور
تولید را در
نزدیکی منزل
انجام میدادند،
زیرا نگهداری
از کودکان
حرکت آنان را
محدود میکرد.
امّا این
مسائل مانع از
رفتن مردان به
صحراهای دور
نمیشد. گرچه
با توسعه تکهمسری
زنان در
محدودهی
حوزههای
محلی محدود میشدند
تا از حق و
مالکیت مردانشان
محافظت کنند و
این مسأله از
نظر انگلس «شکست
تاریخی جهانی
جنس مونث است»
(تأکید از
انگلس)
(Engels, 1972: 120). «مردان
تبدیل به رهبر
خانه شدند و
در همین حال زنان
به خدمتگذاران
خانه تنزّل
یافتند. زنان
به بردهگان
شهوت و ابزار
صرف تولید
فرزند تبدیل
شدند.» (120-1).
این
بررسی تلاش میکند
اهداف
انقلابی را در
توسعهی هستهی
خانواده
توضیح دهد. به
جای آنکه آن
را بهعنوان
یک ضرورت
طبیعی در مسیر
سازماندادن
بازتولید
ببیند و هرگز
توجّهی به شکل
خانواده بهعنوان
وابسته به
مناسبات
اجتماعی
تولید ندارد.
شواهدی وجود
دارد که میگوید
مارکس
درنوشتههای
اوّلیهاش
این نظر در
مورد خانواده
را تقسیم کرده
است. او و
انگلس در ایدئولوژی
آلمانی چنین
نوشتند که
«خانواده که
تنها با آن
مناسبات
اجتماعی آغاز
میشود،
بعداً،
هنگامی که
نیازها
افزایش مییابد
مناسبات
اجتماعی
جدیدی را
ایجاد میکند
و افزایش
جمعیت
نیازهای
جدیدی را بهوجود
میآورد که
یکی تابع
دیگری است.» (Marx
and Engels, 1975: 43-5). امّا در
اینجا مشخّص
نیست که آیا
خانواده در ارتباط
با نقشش در
تولید مورد
بررسی قرار میگیرد
و یا در
ارتباط با
بازتولید
انسانی.
بدینترتیب
بازتولید
انسانی كاملا
مشخّص نشده است.
بهرغم توجّه
انگلس به این
مسأله در
مقدمهی
کتاب، امّا
توجّهی به نقش
توضیحی در
بررسی ماتریالیستی
از خانواده بهعنوان
نهاد واقعی،
كه بازتولید
انسانی بر آن مبتنی
است، ننموده.
بدینترتیب
ما در عمل
شاهد
ماتریالیسمی
نیستیم که بر
روی بنیانهای
دوگانهای از
مناسبات
اجتماعی
تولید و
بازتولید انسانی
پایهگذاری
شده باشد. به
جای آن
خانواده بهعنوان
فرم اجتماعی و
مناسبات حاکم
و تابعیت میان
مردان و زنان
دیده میشود و
بهعنوان
نتایج
مناسبات
مخصوص
اجتماعی
تولید به
تنهایی مورد
بررسی قرار میگیرد.
این مسأله به
آن مفهوم است
که تقسیمات و تضادهای
جنسیتی
اساساً بهوسیلهی
همان عوامل
توضیح داده میشود،
یعنی بهوسیلهی
نیروها و
مناسبات
تولیدی که بهصورت
سنّتی برای
فهم تقسیم
طبقات و
مبارزهی آنها
بهکار برده
میشود. علاوه
بر آن مناسبات
بازتولید
انسانی بدون
شباهت به
مناسبات
تولید بهعنوان
دینامیسم
داخلی خودش
ظاهر نمیشود.
بدینترتیب
آن را باید بهعنوان
تأثیرات یک
دورهی
تاریخی دید و
نه آنکه علّل
دورهی
تاریخی باشد.
نقد
انگلس از
خانواده
گرچه
این مسائل بهصورت
خاص مربوط به
منطق درونی
نوشتههای
مارکس و انگلس
نمیشود،
امّا فمینیستها
دلایل دیگری
برای مورد
منازعه قرار دادن
این نتایج
دارند. از نظر
مسائل سیاسی،
سیاست
فمینیستی در
برابر سیاستهای
طبقاتی کنار
گذارده میشود.
بهخصوص برای
مبارزه در
برابر مالکیت
خصوصی که در
مرکز هر دو
ستم قرار
دارد. مالکیت
خصوصی از طرفی
ابزاری است
برای تحتستم
قراردادن
طبقهی کارگر
بهصورت
سرمایه و تحتستم
قراردادن
زنان در شکل
ثروت خانواده.
امّا در عمل
این اتّحاد در
برابر دشمن
عام، یعنی مالکیت
خصوصی، ثابت
نشده است كه
هر دو مشارکت
برابر دارند.
پیوستگی
مالکیت خصوصی
به تولید و مبارزهی
اصلی طبقاتی
مستقیمتر از
آن وابستگی
است که انگلس
آن را تحت
عنوان مالکیت
خصوصی در
برابر
بازتولید
انسانی و آزادی
جنسیتی مطرح
میکند.
مناسبات
مالکیت،
سرمایهداران
و کارگران را
تعیّن میبخشد،
بدون آنکه
زنان و مردان
را متعیّن
کند. طبقهی
کارگر با
فقدان مالکیت
متعیّن میشود.
نیروی کار
خودش را ذخیره
میکند و
سرمایهداری
با مالکیت
سرمایه
متعیّن میشود.
امّا
نه مارکس و نه
انگلس در هیچ
جا معیّن نکردهاند
که منظورشان
از زنان و
مردان چیست؟
احتمالاً
بدان علّت که
آنها تمایزی
را مشخّص میدیدهاند
که از نظر
بیولوژیکی
معیّن است و
مربوط به نقش
هر یک از دو
جنس در
بازتولید
انسانی میشود.
جای تعجّب
نیست که
فمینیستها
دارای یک
سوءظن و
بدبینی نسبت
به تحلیلهایی
هستند که
بیشتر بر روي
سیاستِ طبقات
متمرکز میشود
تا آنکه
مبارزات آنان
را مشاهده
کند. و جنبش
آزادی زنان را
بهسادگی
تابعی از
مبارزهی
طبقاتی میداند.
همچنین
انتقادات
بیشتری از
تئوری انگلس
وجود دارد.
بخشی از آن
مربوط به
تأیید کار
انسانشناسی
مورگان است که
انگلس آن را
بهعنوان
تإیید آشکار
تئوریهایش
مورد استفاده
قرار میدهد. (Leacoke, 1972; Redclift,
1987). امّا
این انتقادات
به این مسأله
در اینجا به ما
مربوط نمیشود.
بلکه چارچوب
بحث انگلس
بیشتر مربوط
به مسألهی
تاریخی و
زیرساخت
فرهنگی است.
انگلس
به این خاطر
مورد انتقاد
قرار میگیرد
که تعدادی از
فرضیات
غیرقابل
توضیح را در
بحث خود مطرح
میکند.
اوّلین مسأله
آن است که
مشخّص نیست که
چرا مردان
تصادفاً
کسانی هستند
که مالکیت
خصوصی را جمعآوری
میکنند. چیزی
که نیاز به
بررسی دارد.
انگلس این مسأله
را بر مبنای
یک تقسیم
جنسيتی کار
توضیح میدهد.
به گونهای که
هر جنس مالک
ابزار تولیدي
است که آن را در
تولیدی بهکار
میبرد، و به
آن مبادرت میکند.
بر مبنای
تقسیم کار در
درون خانواده
در هر زمان
این مردان
هستند که غذا
به دست میآورند
و ابزار تولید
ضرورتاً بدینمنظور
است. بدینترتیب
مردان صاحب
ابزار تولید
میشوند و به
همان ترتیب
زنان کالاهای
شوهرانشان را
نگهداری میکنند (Engles, 1972: 119). در
اینجا انگلس
دربارهی
دورهی قبل از
آن چنین مینویسد:
«شکست تاریخی
جنس مونث» با
تغییر از یک
سیستم
مادرسالاری
به سیستمی که
در آن مالکیت
خصوصی به دست
پدر افتاد،
متحقّق شد.
قبل از این
تغییر «بر
مبنای ارزشهای
اجتماعی آن
دوره مرد همچنین
صاحب منابع
جدید اعاشه،
مانند گله
بود. سپس مالك
ابزار جدید
کار، مالک
بردهها شد.» (119-120)
در
حقیقت تجمع
مالکیت در دست
مردان با
اختصاص نسل به
جنس مونث در
هم آمیخت. در
اینجا بود که
فرزندان
متعلّق به
خانواده مادر
شدند. در حالی
که پدران آنها
بخشی از
خانواده
مجزای خودشان
بودند. به علّت
آنکه چنین
مالکیتی در
فامیل باقی
بماند بچهها
نمیتوانستند
از پدرانشان
ارث ببرند،
بلکه از
مردانی ارث میبردند
که از فامیل
مادر بودند.
این مسأله به
نظر انگلس
وضعیت
ناپایداری
بود. تجمّع
ثروت در دست
مردان آنها
را قدرتمندتر
کرد و به آنان
این امکان را
داد که به نفع
کودکان سنّت
ارثبری را
دگرگون کنند.
مادرسالاری
از میان رفت و
آنچه بود
دگرگون شد. (119-120).
بحث
انگلس شامل دو
فرضیهی
غیرقابل
توضیح است.
اوّلین مسأله
آن است که چگونه
تقسیم کار
موجب شکلگیری
و بهدستآوردن
مالکیت ابراز
تولید توسّط
مردان شد. دومین
مسأله آن است
که چرا مردان
باید چنین
افزایشی را
داشته باشند
که برطبق آنچه
انگلس میگوید
به
فرزندانشان
به ارث
بگذارد. هر
دوی آن مسائل
بدون توضیح
است و به نظر
میرسد که
تضمین مشخّصي
نداشته باشد.
تنها توضیح تقسیم
جنسی کار بهگونهای
که مردان
کنترل کنندهی
مالکیت قابلتمرکز
باشند، آن است
که طبیعت
زندگی زنان بر
روی نقش
مواظبت از
فرزندان
متمرکز شده
باشد. و این
مسأله بهسادگی
میتواند بهعنوان
کوششی برای
طبیعی جلوهدادن
این عقیدهی
رایج در آن
زمان باشد که
زنان باید
مواظب خانه و
بچه باشند و
از اين جهت
مورد نقد قرار
میگیرد. اين
بيان خاصي از
قدرت
ایدئولوژی
خانهگی است.
بدينترتيب
انگلس یکی از
اوّلین کسانی
است که به این
مسأله توجّه
کرد که این
ایدهی دورهی
ویکتوریا بهندرت
در عمل بهدست
آمده است و
حتّی هنگام
وجود آن خیلی
خوشایند
نبوده است.
انگلس در کتاب
شرایط طبقهی
کارگر در
انگلستان که
در 1845 به چاپ
رسید خاطر نشان
میسازد که
نیاز صنایع
سرمایهداری
چگونه
تمایزات
جنسیتی را با
معیارهای عادی
از میان میبرد.
«در بسیاری
مواقع
استخدام زن،
خانواده را
کاملاً از
میان نمیبرد،
بلکه زیرورو
میکند. زوجه
خانواده را
اداره میکند
وشوهر در خانه
مینشیند و
بچه را
نگهداری میکند.
خانه را نظافت
میکند و غذا
میپزد.» امّا
در همان زمان
مرد نمیتواند
نتایج
ناهماهنگی
اقتدار را که
به هر ترتیب
بدتر از نقش
سنّتی پیشین
است را
بپذیرد: «اگر
حاکمیت زوجه
بر مرد بهصورت
ضرورتی که بهوسیلهی
سیستم صنعتی
بهوجود میآید،
غیرانسانی
است. حاکمیت
قبلی شوهر بر
زن نیز
غیرانسانی
بوده است (Marx
and Engels, 4/1975: 438, 439).
همچنین
اگر درنظر
بگیریم که
انسان
نیازمند مالکیت
خود برای
گذراندن
زندگی
بیولوژیکی
خود و تولیدمثل
است، باید در
چرخهی تولید
اجتماعی دورهی
زندگی خود
شرکت داشته
باشد. سلب
مالکیت از انسان
در یک پروسهی
خونین صورت میگیرد
که به نتایج
مشخّص وجود
مالکیت خصوصی
میانجامد.
اگر مالکیت
خصوصی در
گذشته طولانی
تر از زندگی
افراد است، پس
ضروری است که
شیوههایی از
گذر آن از مرگ
به زندگی وجود
داشته باشد.
عمل واگذاری
مالکیت به
فرزندان
بیولوژیکی که
در تعدادی
جوامع عادی
بوده است،
امّا سراسری
نبوده و مربوط
به نهادینهشدن
خود مالکیت
خصوصی نیست.
انگلس
دلايل خود را
برای توضیح
پیدایش خانوادهی
مدرن بهکار
میبرد.
اختلاف اصلی
که مربوط به
آغاز سرمایهداری
است، این است
که هیچگونه
کاهشی در
اهمّیت
مالکیت در
ازدواج پدید نمیآید،
بلکه قرارداد
میان مزدوجین
در مقایسه با
قراردادهای
مشابه باید بهطور
آزاد بهوسیلهی
دو طرف بسته
میشد. به
زبان دیگر
سرمایهداری
به افراد
اجازه داد که
حق انتخاب بهوسیلهی
طرفین صورت
گیرد تا صحیحتر
باشد و خود
مزدوجین آن را
بپذیرند. به
جای آنکه
والدین آنها
دربارهی آنها
تصمیم بگیرند
و یا بهوسیلهی
خانواده
تعیین شوند.
امّا در عین
حال، ازدواج
به همان صورت
باقی ماند و
حقوق میراثي
مردان در
کنترل زنان بهعنوان
پایهی تک
همسری باقی
ماند، بدون آن
که رابطهی
علاقه میان
زوجین مورد
سوال قرار
گیرد.
در هر
دو طرف [چه عشق
حاکم باشد و
یا ازدواجِ
ساده] ازدواج
بهوسیلهی
وضعیت طبقاتی
افراد مشروط
میشود که از
طبقات متخاصم
هستند و در
چنین وضعیتی
همواره
ازدواج
هماهنگی
تسهیلات است.
در هر دو
زمینه این
هماهنگی
تسهیلات برای
رواج فحشا کافی
است که این
مسأله بعضاً
از جانب دو
طرف صورت میگیرد
که البتّه بهصورت
عادیتر از
جانب زنان که
از فاحشههای
عادی
متفاوتند. به
صورتی که زن
نمیتواند
بدن خود را
همانند کارگر
در معرض فروش
قرار دهد.
بلکه آن را یکباره
میفروشد و
برای همیشه در
معرض بردهگی
قرار میدهد.
(Engels,
1972, 134)
البتّه
این مسأله
تنها به
ازدواج طبقهی
سرمایهدار
مربوط میشود.
طبقهی کارگر
مالکیتی
ندارد که در
معرض ازدواج
بگذارد و هیچ
انتظار ندارد
که پس از مرگ
چیزی برای
فرزندش باقی
بگذارد. تنها
مالکیتی که
طبقهی کارگر
دارد نیروی
کار اوست که
با خود او میمیرد.
بدیندلیل
انگلس رابطهی
جنسی پرولتاریا
را تقریباً از
تمام مسائل
ازدواج بوژوایی
جدا میبیند:
عشق جنسی
در رابطه با
یک زن تنها
نقش واقعی خود
را درمیان
طبقات تحتستم
مییابد. طبقهای
که امروزه
پرولتاریا
است. خواه آنکه
این رابطه
رسماً ممنوع
باشد یا
نباشد. امّا
در اینجا تمام
بنیانهای
مشخّص تکهمسری
روشن است. در
اینجا مالکیت
وجود ندارد که
بخواهد برای
حراست از ارث،
به ایجاد تکهمسری
و حاکمیت مرد
متّکی باشد،
همچنین در
اینجا انگیزهای
برای حاکمیت
موثر جنس مرد
وجود
ندارد.آنچه مهم
است انگیزهای
برای این
مسائل وجود
ندارد و ... در
حال حاضر
صنایع بزرگ زن
را از خانه
بیرون آورده و
به بازار کار
و کارخانه
وارد میکند و
در بسیاری از
موارد او را
به نانآور
خانواده
تبدیل میکند
که دیگر جایی
برای حاکمیت
مرد در خانهی
پرولتاریایی
باقی نمیگذارد.
بهجز آن که
احتمالاً
برخوردهای
خشونتآمیز
در آن وجود
داشته باشد که
در برابر زن
بهکار رود که
این امر از
زمان جوانهزدن
تکهمسری
برای مردان به
ارث رسیده
است. بدینترتیب
خانوادهی
پرولتری از
نظر احساسی تکهمسری
نیست، حتّی در
آنجایی که
آتشینترین
عشقها و
شدیدترین
سلطهها از هر
یک از دوطرف
وجود دارد و
حتّی کلیهی
مقدسات مذهبی
و الزامات
تمدن آن را
تأیید میکند
... بهطور
مختصر ازدواج
پرولتری از
نظر ریشه و
مفهومی کلمهی
تکهمسری است.
امّا از نظر
مفهوم تاریخی
تکهمسری
نیست.
(Engels,
1972, 135)
بنابراین
تحلیل انگلس
از تکهمسری
بهعنوان
پایهی
خانوادهی
مدرن با
خانوادهی
طبقهی کارگر
منطبق نیست.
بلکه به جای
خوشباوری
فوقالعاده
داشتن، آن را
ارجح میشمارد
و بدون توجّه
به عواملی
نظیر خشونت
مردان و یا
وابستگی
اقتصادی زنان
بهعنوان
عامل اصلی
تابعیت زن در
میان خانوادهی
طبقهی
کارگر، انگلس
آنرا بهعنوان
بررسی آلترناتیو
ساده بهکار
میبرد. در
حقیقت او مینویسد
که چگونه صنعت
سرمایهداری
زمینه را برای
از میان بردن
خانوادهی
طبقهی کارگر
فراهم میکند
و «نشان میدهد
که چگونه این
پیوند
خانوادگی
پیوند خانوادگی
عاطفی نیست،
بلکه منافع
خصوصی در زیر
لفافهی موضعگیری
اجتماعی کمین
کرده است.»(Marx
and Engels, 4/1975, 439).
کاملنبودن
نظر مارکس در
بارهی
بازتولید
اجتماعی
غفلت
از بازتولید
طبقهی کارگر
بهخاطر
تمام این
دلایل، نظر
خاص انگلس
دربارهی
توسعه یا
پیشرفت
خانواده بهعنوان
درک کامل از
خانواده و
مناسبات بین
دو جنس بهعنوان
حوزهی
اجتماعی خاص
از نظر تاریخی
نامناسب است.
به همان ترتیب
سکوت تقریبی
مارکس در این
زمینه مورد
انتقاد است.
در حقیقت نامههای
خصوصی او
تصویر مردی را
نشان میدهد
که پیشرفت
کمتری در
احترام به زن
و خانواده از
نظرات
رادیکال
انگلس داشته
است. (Kapp, 1972). امّا
حتّی اگر
مسألهی
بررسی دستهبندی
جنسیتی و شکل
اجتماعی
خانواده را
کنار بگذاریم،
کوتاهی در
تحلیل
مناسبات
اجتماعی بازتولید،
بررسی همه
جانبه مارکس
را در ارایه نظر
ماتریالیستی
شیوه تولید
سرمایهداری
ناکامل میکند.
بررسی
بازتولید
انسانی که جز
لاینفک زندگی
اجتماعی است
برای هر
تحلیلی از
بازتولید
اجتماعی
ضروری است.
حتّی در مورد
سیستم طبقاتی
پایهگذاریشده
بر تولید به
تنهایی برای
نیروی کاری که
در این پروسه
از عوامل اصلی
است، در
بازتولید اقتصادی
سراسری و
سیستم طبقاتی
آن، این تنها
طبقهی کارگر
است که
بازتولید آن
بهصورت
بازتوليد
انسانی است.
نقش اقتصادی
طبقهی
سرمایهدار
بهعنوان
مالکین و
کنترلکنندههای
ابزار تولید
است. امّا
مدیران میتوانند
بهعنوان
مدیر استخدام
شوند و صاحبان
سرمایه هیچگونه
شکل مشخّص
خاصّی ندارند.
حتّی اگر
ضروری باشد که
آنها به شکلی
از شخصیت ثروت
تنزّل کنند،
این مسأله
ربطی به نقش
آنها بهعنوان
سرمایهدار
ندارد و این
مسأله نیز
ربطی به آن
ندارد که ثروت
آنان زیاد است
یا کم. به زبان
دیگر تعداد و
وضعیت مناسب
فیزیکی طبقهی
سرمایهدار
اهمّیتی در
بازتولید
سراسری و شیوهی
تولید سرمایهداری
ندارد، و شکل
اجتماعی
بازتولید
سرمایهداری
هم چنان
اهمّیت دارد.
آنچه که در
این زمینه در
بررسی سرمايهداران
اهمّیت دارد
این است که در
آن مالکیت سرمایه
بهعنوان
مالکیت خصوصی
در طول زمان
بازتولید میشود.
امّا
برای کارگران
بهعنوان
ایجادکنندهگان
طبقهی کارگر
وضعیت کاملاً
متفاوت است:
نقش آنها در
مناسبات
تولید بهعنوان
عرضهکنندهگان
نیروی کار
وابسته به
بازتولید
فیزیکی (فيزولوژيكي)
آنان بهعنوان
وجود انسانی
است. نیروی
کار نمیتواند
در هیچ شکلی
به جز بهصورت
مشخّصی بهدست
آید که در
ارتباط با
مردم در حال
زندگی است.
شمار طبقهی کارگر
بدینترتیب
مسألهای است
که در
بازتولید
اقتصادی
سرمایهداری
و مناسبات
طبقاتی آن
تأثیر قطعی
دارد. این
مسأله نمیتواند
نادیده گرفته
شود، حتّی
زمانی که فقط
منظور توضیح
مناسبات و
نیروهای
تولید است و
میخواهیم
حوزههای
سنّتی تولید
ارزشهای
مفید را به
تنهایی توضیح
دهیم و به
مردم کاری
نداریم.
مناسبات تولید
نمیتواند
بدون توجّه به
بازتولید
انسانی معیّن شود.
در عین
حال مناسبات
سرمایهداری
تولید به شکل
مجزا از
مناسبات
هماهنگ توزیع،
مصرف و مبادله
قابل تعیین
نیست. برای
توجّه به این
مسأله کافی
است در نظر
بگیریم که
چگونه تعیین
دستمزد نیروی
کار بدون
توجّه به مبادله،
مزد و چگونگی
مصرف مزد قابل
تعیین نیست.
اگر مارکس به
مصرف طبقهی
کارگر توجّه
نکرده است
بدان مفهوم
نیست که این
مسأله در
پروسهی
تولید، اساسی
نیست، بلکه
بدان علّت است
که وجود و شکل
اجتماعی خاص
تاریخی آن،
یعنی آنچه که
نیازهای
خصوصی و بومی
نیروی کار است،
بهنظر میرسد
که به او داده
میشود.
بازتولید
انسانی طبقهی
کارگر بهنظر
میرسد که به
همانترتیب
انجام میشود.
این مسأله
باید مورد
تأکید قرار
گیرد که تحليل
مارکس
انتزاعی بود.
بهطوریکه
مشخصاً به
تولید توجّه
میکرد. که
اساسیتر از
بازتولید
انسان در
جامعه است.
بدینترتیب
این مسأله
قابلقبول
است که هنگامی
که به ساختار
کاپیتالیسم میپردازیم
آن را از
مناسبات
بازتولید
انتزاع کنیم.
البتّه این
بحث اين پرسش
را بهوجود میآورد
که چرا تولید
باید اساسیتر
دیده شود.
ارائهی این
مبحث نتایج
بحثانگیزی
بهدنبال
دارد. امّا
اگر این مسأله
صحیح باشد، ضرورتاً
به مفهوم آن
نیست که
مناسبات
اجتماعی تولید
بتواند بهصورت
مناسب متعیّن
بشود بدون
آنکه به آن
مسائلی توجّه
شود که نیروی
کار در آن
بازتولید میشود.
برعکس
مارکس توجّه
به لحظهی
مبادله دارد.
در مراحل
مختلفی مارکس
اقتصاددانان بورژوازی
را بدان خاطر
سرزنش میکند
که بیش از حد
به مبادله
پرداختهاند
و مسیری را
مورد استهزا
قرار میدهد
که آنان در
تحلیلهایشان
سطحینگری
درپیش گرفتهاند.
بدیندلیل که
آنها منکر
پایهایبودن
مناسبات
تولید هستند (Marx, 1977: 279-80). با این
حال این مسأله
بدان مفهوم
نیست که مبادله
میتواند به
خودی خود صورت
گیرد. در
حقیقت یک تحلیل
از شکل مبادله
ضروری است بهگونهای
که مشخّص کند
که منظور او
از سرمایه و
بدینترتیب
از تولید
سرمایهداری
چیست. بهطور
مشخّص تولید
سرمایهداری
با مبادله،
پول براي خريد
ابزار تولید و
نیروی کار
آغاز میشود و
با فروش تولید
نهایی خاتمه
مییابد. این
مسأله تنها از
درون دو
مبادله میگذرد
و سود دلیل
وجودی تمام
پروسه میتواند
باشد.
بنابراین
مبادله هرچند
که کمتر از
تولید، اساسی
است و نمیتواند
به خودی خود
موجب استثمار
سرمایهداری
شود امّا نمیتواند
از تعیّنات
مارکس دربارهی
مناسبات
اجتماعی
تولید سرمایهداری
جدا باشد.
این
بحث که مارکس
پروسهی
بازتولید
انسانی را جدا
میداند نمیتواند
بهسادگی
مورد قبول
واقع شود،
بدین دلیل که
او این مسأله
را از تولید
اساسیتر نمیداند،
بهرغم این
مسأله که
بازتولید
انسان ضروری
تولید سرمایهداری
است. علاوه بر
آن کارهای خود
مارکس نمیتواند
به این پاسخی
دهد، که چرا
او به شکل اجتماعی
بازتولید
انسانی نمیپردازد.
در مقاطع
مختلف مارکس
به بخشهای
مختلف
بازتولید
انسانی اشاره
دارد و میگوید
کارگران
دارای
خانواده
هستند. آنها
خانهای
دارند که در
آن ساکناند و
دارای
کودکانی
هستند که باید
آنان را تأمین
کنند. همانطور
که ما دیدهایم
او به این
مسأله بهعنوان
موضوعی از
نقطه نظر
سرمایه نگاه
نمیکند. بدینترتیب
او این مسأله
را جدا نمیبیند،
بلکه بدون شک
وجود مناسبات
بازتولید
انسانی را
درکارهایش
مسلّم میپندارد.
برخورد
با طبیعت بهوسیلهی
مارکس و انگلس
امّا
چرا این جای
خالی در مورد
بازتولید
انسانی در
کارهای مارکس
وجود دارد.
کوتاهی او در
تئوریزهکردن
پروسهی مصرف
طبقهی کارگر
و شناخت اینکه
این مسأله
شامل پروسهی
خود تولید است
بهوسیلهی
بعضی از
فمینیستها
بهعنوان شکل
عادی
مردسالاری
توصیف شده
است. گر چه
شاید این بهوسیلهی
خود کار خانهگی
توضیح داده
شده باشد،
امّا در کار
برجسته او که
وسیعاً قابل
مشاهده است
غفلت در مسألهی
مورد بحث قابلتوجیه
نیست. به زبان
دیگر دلیل
غفلت مارکس در
تحلیل مولفهی
مصرف ممکن است
بر واقعیت
سیستم
اجتماعیای
استوار باشد
که او تئوریزه
میکند. هر
چند او نقاب
مبادلهی
آزاد و شکل
ظاهری صنعت
کارخانهای
را افشا میکند،
امّا واقعیت
در خانه ممکن
است بسیار مشکلتر
باشد و بهوسیلهی
هر شخصی کشف
نشود به همانگونه
که در
ایدئولوژی
بومی جامعهی
ویکتوریایی
جریان داشت که
مارکس در آن
زندگی میکرد (Marx, 1977: 279).
امّا
مارکس منکر
وجود
بازتولید
انسانی نیست. به
همانگونه که
ما مشاهده
کردیم او به
این مسأله بهعنوان
اهمّیت
تاریخی نگاه
میکند. با
این همه او به
تحلیل اشکال
اجتماعی آن نمیپردازد.
تنها امکانی
که برای توضیح
این از قلم
افتادگی وجود
دارد این است
که مارکس و
بیش از آن
انگلس، به
مفهوم طبیعتگرایانه
از بازتولید
انسانی
پرداختهاند
و به خصوص در
روابط پدر و
مادری و روابط
دو جنس.
بنابراین
گرچه مارکس
وجود راههای
دیگری از بههم
پیوستگی
خانوادگی را
میشناسد،
امّا تلاش میکند
که در این
زمینه وضعیت
ویژهی
مناسبات
خانوادگی را
در جوامع
کاپیتالیستی
طبیعی بداند
که در آن
کودکان تحت
مسوولیت خصوصی
والدینشان
هستند و این
ارتباط
بیولوژیک با
کودک است که مسوولیت
والدین را
متعیّن میکند.
امروزه جامعهشناسی
بیولوژیکی
توضیح میدهد
که آرزوی
والدین برای
مراقبت از
فرزندانشان
بهصورت
طبیعی متأثر
از وضعیت
ژنتیکی آنهاست.
امّا هم علم
ژنتیک وهم
تعیّنات
اجتماعی آن در
شکل جامعهشناسی
بیولوژیک در
زمان مارکس
شناخته نبود.
در عمل نه
قانون و نه
عادات
اجتماعی
ارتباطات
بیولوژیکی را
بهعنوان
مسوولیت
تعیینشده
تنها برای
والدین نمیشناسند،
همانگونه که
انگلس
خاطرنشان
کرده است، در
آنجا تکهمسری
حاکم است.
ارتباطات
اجتماعی
تعیینشده در
مورد ازدواج
بیشتر در
ارتباط
کودکان با
پدرانشان اهمّیت
دارد تا
بیولوژی.
البتّه مارکس
این واقعیت را
نادیده نمیگیرد
که ازدواج یک
واقعیت
اجتماعی است و
آن را یک
رابطهی
طبیعی میداند
و شکی نیست که
برخورد شدید
انگلس را در برابر
ریاکاری
اجتماعی و
استاندارد
دوگانه در این
زمینه تأیید
میکند.
(Engels, 1972: 131).
نوشتههای
انگلس به نظر
میرسد که
بیانگر آگاهی
بیشتری از
امکان تغییر است.
بهگونهای
که آنها
مداوماً بههم
پیوسته
فرضیات طبیعی
را مطرح میکنند.
برای مثال در
این نوشتهها،
پس از یک
بررسی طولانی
و در حال حرکت
از اینکه
چگونه عشق
جنسی و
احساسات تحت
فشار مالکیت
مبتنی بر تکهمسری
تخریب میشوند،
انگلس بهسادگی
تأکید میکند
که عشق جنسی
با طبیعت
گسترشیابندهی
خود این مسأله
را تأیید میکند
که در یک
جامعهی
نابرابر
طبقاتی، مردم
بهگونهای
طبیعی بیش از
هر چیز تمایل
جنسی تکهمسری
با شریکی که
بهصورت آزاد
برای عشق انتخاب
شده باشد را
تخریب میکنند (Engels, 1972: 144). البتّه
تکهمسری که
او برای چنین
جامعهای پیش
بینی میکند،
اجباری نیست:
اگر
تنها ازدواج
بر مبنای عشق
باشد، اخلاقی
است و در این
صورت ازدواجی
اخلاقی است که
در آن عشق
ادامه یابد.
امّا افزایش
احساسات
متنوع عشق
جنسی فرد از
فردی به فرد
دیگر تداوم مییابد.
به خصوص
درمیان مردان
و اگر احساسات
بهصورت موثر
به پایان برسد
یا بهوسیله
یک عشق جدید
جایگزین شود،
جدایی برای هر
دوطرف و جامعه
مفید است.
تنها مردم از
آن پس در گذار
از مسیر دشوار
باتلاق بی
فایده طلاق اجتناب
میکنند. (141)
در
اینجا یک بار
دیگر انگلس
نتایج
پیشرفتهتری
میگیرد که بهوسیلهی
الزامات
طبیعت تأیید
میشود. بدینترتیب
که زنان در
احساساتشان
از مردان
پایدارترند.
این
مسأله کمتر بهوسیلهی
نویسندگان
دربارهی
رابطهی بین
والدین و
کودکان گفته
شده است.
انگلس موضوع
جالبی را بیان
میکند و
مسئولیت برای
کودکان را که
در دورهی
کمونیسم
تغییر یافته،
مشاهده میکند.
او میگوید:
«با تغییر
مالکیت ابزار
تولید بهصورت
مالکیت جمعی،
خانوادهی
منفرد بهعنوان
یک واحد
اقتصادی در
جامعه مطرح
نخواهد بود.
نگهداری خانهی
خصوصی به شکل
هنر جامعه در
میآید.
بهداشت و
تعلیم و تربیت
کودکان مسأله
عمومی جامعه
میشود. جامعه
بیش از هر چیز
به سرنوشت
کودکان علاقهمند
میشود. چه آنها
مشروع باشند
یا نباشند
(Engels, 1972: 139). بنابراین
در اینجا اين
فکر بهوجود
میآید که
ممکن است
مواظبت از
کودکان برای
والدین ضروری
نباشد. امّا
این بحث در
شرایطی گسترش
مییابد که
دربارهي
ضرورت روابط
جنسی صحبت
شود. حتّی اگر
این مسأله با
تصوّرات
طبیعی دربارهی
اختلافات
انسانی ميان
مردان و زنان
همخوانی
نداشته باشد.
برای انگلس
تداوم بحث در
مفهوم درست آن
در زمینهی
جنسیت غیرقابلانکار
است. او میگوید:
«این مسأله
تمام نگرانی
را در مورد
نتایجی که
امروزه مهمترین
عامل در جوامع
است، برطرف میکند.
چه نگرانیهای
اخلاقی و چه
نگرانیهای
اقتصادی،
نگرانیهایی
که مانع از آن
میشود تا
دختران
بتوانند
خودشان در
جریان عشق مردی
قرار دهند که
او را دوست
دارند (139).
بهرغم
تنوّع در گفتههای
آنها، هم
مارکس و هم
انگلس
مناسبات
موجود بازتولید
انسانی را بهعنوان
مسائل اساسی
طبیعت میبینند.
امّا آن حوزههای
اجتماعی که
پایهای در
طبیعت دارند
برای مارکس و
انگلس در همهی
زمینهها
دلیلی برای
انکار آن توسّط
آنان نیست. در
حقیقت در
اوّلین تفسیر
آنها از بینش
ماتریالیستی
تاریخــ
ایدئولوژی
آلمانیــ آنها
چنین نوشتند:
«اوّلین مسألهی
قطعی تمام
تاریخ بشر
عبارت از وجود
زندگی افراد
بشر است.
بنابراین
اوّلین
حقیقتي که
باید پایهگذاری
شود ارگانیسم
فیزیکی این
افراد و نتایج
رابطه با
طبیعت است.» (Marx
and Engels, 5/1975: 31). بنابراین
با آنکه مارکس
و انگلس از
حوزههای
طبیعی زندگی
بشر اطلاعی
نداشتند شکل
طبیعی واقعی
زندگی بشر را
بهعنوان
اساس شیوهی
ماتریالیستی
خود قرار
دادند (Timpanaro, 1975). امّا در
ادامه، خود
طبیعت موضوع
تاریخ نیست.
آنها چنین میگویند:
«البتّه ما
نمیتوانیم
به شرایط
طبیعی وارد
شویم. در آنجا
که بشر خودش
را مییابد ...
تمام
نویسندگان
تاریخی از
همین بنیان طبیعی
آغاز کردهاند
و تغییرات
آنان در دورهی
تاریخی از
میان همین
عملکرد بشر
بیرون آمده است.»
(31). تغییر طبیعی
از میان اعمال
انسانی کلید
نظریهی
تاریخی آنان
است.
برای
پایهگذاری
موضوع مادّی
در رابطه با
تحلیل تاریخی،
حوزهای از
جامعه ممکن
است بر مبنای
طبیعت پایهگذاری
شود. امّا
باید قادر
باشیم که از
درون حرکت
آگاهانهی
بشر تغییر بهوجود
آوریم. این
شرایط وسعیاً
بهوسیلهی
تولید بهوجود
میآید به
گونهای که:
مردم «با شروع
تولید وسایل
زندگیشان
خودشان را از
حیوانات
متمایز میکنند.
گامی که بهوسیله
ارگانیسم
فیزیکی آنها
مشروط میشود.» (Marx and Engels, 5/1975: 31). این
تولید مبنای
طبیعی در
فیزیولوژی
انسان دارد.
هم در نیازهای
نسل بشر و هم
در تواناییهای
فیزیکی ما
برای تأمین آن
نیازها.
بنابراین این
مسأله امعان
نظری نیست که
بر مبنای متد تحلیل
تاریخ مارکس
پایهگذاری
شده باشد.
علاوه بر آن «انسان
تولید مادّی
خود را گسترش
داده و روابط
میان خود را
نیز گسترش میدهد
و در این
رابطه دنیای
واقعی خود را
نیز تغییر میدهد
و در کنار آن
افکار و
تراوشات فکریشان
نیز تغییر میکند.
این آگاهی
نیست که زندگی
را متعیّن میکند،
بلکه زندگی
است که آگاهی
را متعیّن میکند
(37). «انسان دارای
تاریخ است
زیرا باید
زندگی خود را
بهوجود آورد.
و بدان علّت
که آنها باید
زندگی را در
بیش از یک
مسیر طی کنند:
این مسأله بهوسیله
ارگانیزاسیون
فیزیکی انسان
متعیّن میشود
و بهوسیله
آگاهیای که
در همان مسیر
متعیّن شده
است» (43).
کوتاهی
مارکس در
تحلیل
بازتولید
انسانی بهعنوان
یک رابطهی
اجتماعی
نباید بهعنوان
دیدگاه طبیعی
او مورد بررسی
قرار گیرد، بلکه
باید بهعنوان
دیدگاه او بهعنوان
مسألهی
غیرقابل
تغییر بررسی
شود. بدینترتیب
بازتولید
فاقد هرگونه
پتانسیل برای
توسعهی
آگاهی است. به
همانگونه که
ما مشاهده میکنیم،
به نظر میرسد
انگلس در
نوشتههای
بعدیاش به این
مسأله فکر میکند
که بعضی
تغییرات بوده
است. نتایج
دوگانه از
ایدئولوژی
آلمانی که
قبلاً نقل شد،
بدینصورت
است: ایجاد
زندگی چه بهوسیلهی
کار خود انسان
و یا ایجاد
زندگی جدید با
زاد و ولد
کردن، اکنون
بهعنوان
مناسبات
دوگانه ظاهر
میشود: از یک
طرف بهعنوان
امری طبیعی و
از طرف دیگر
بهعنوان یک
رابطهی
اجتماعی
معیّن میشود
که باید بهوسیلهی
آن چه به
فوریت در پی
میآید:
«جامعه بهعنوان
چیزی از
افرادی چند،
كه بهصورت
مشارکت گرد هم
آمدهاند» و
نه آنکه بهعنوان
افرادی که در
نهایت
خواستار
بازتولید انسانی
هستند. جامعه
بهعنوان
چیزی قابلتغییر
بهوسیلهی
کار انسانی
دستهجمعی (Marx and Engels, 1975:43-5) این
مسأله قابل
توجّه است که
از نقطه نظر
حرکت رو به
جلو در
ایدئولوژی
آلمانی، این
تولید به
تنهایی است که
آورده میشود.
برای مثال
تنها در جملهی
بعد دیده میشود
که «تجمع نیروهای
تولید قابلدسترسی
برای بشر،
شرایطی را
برای جامعه
متعیّن میکند.
بنابراین
تاریخ بشر
همواره باید
مورد مطالعه
قرار گیرد و
در ارتباط با
تاریخ صنعت و
مبادله باشد (43).
اکنون این
مسأله مشخّص
شده است که آن
چه منظور از
تولید بوده،
فعالیتی
محدود است که
عمدتاً به
مفهوم تولید
ارزش مصرف به
تنهایی بوده است.
سرمایهداری
شکافی بین
حوزهی عمومی
تولید
اجتماعی و
حاکمیت خصوصی
زندگی بومی بهوجود
میآورد. میان
چیزی که
بازتولید
انسانی جای
گرفته در
کارگاههای
کار سرمایهداری
که شکل مشخّص
آن کارخانه
است. هر چیز
مداوماً درحال
تغییر است.
درعین حال،
اشکال تولید
تغییر میکند.
تولیدات از
مدار استفاده
خارج شده و
توسعه
دینامیکی آنها
بهطور طبیعی
مورد انتظار
است. در مقابل
آن خانواده و
منزل بهعنوان
واحد نهادینهی
اجتماعی در
بازتولید
انسانی بهعنوان
نهادی نسبتاً
غیرفعال و
دارای واکنش
است. گرچه
تعیین وضعیت
تولید در
کارخانه و بازتولید
در منزل دقیق
نیست. ما شاهد
بخش وسیعی از
تولید بهصورت
مشخّص در شکل
کار خانگی
هستیم که
تأثیرات
ایدئولوژیک
آن ماندگار
است. تولید بهوجودآمده
در خانه آشکار
است و بهخاطر
جدا بودنش از
جامعه بهعنوان
بازتولید
انسانی انجامشده
غیرقابل
تغییر و فاقد
زمان معیّن
است.
درون
مناسبات
خانواده،
تغییرات قابل
ملاحظهای در
سدهی گذشته
بهوجود آمده
است. جامعهشناسان
ِتاریخدان
مسائل
خانواده،
غالباً در عین
حال که ماتریالیسم
را قبول
ندارند امّا
از نظرات
مارکس و انگلس
در مورد نسبت
دادن این
تغییرات به
فشارهای
خارجی در مورد
خانواده
متابعت میکنند
به جای آن که
آنها را بهعنوان
بهوجود آمده
توسط عوامل
داخلی ببینند (Shorter, 1975: 31). و به
نظر میرسد که
این مسیر
عادی، منعکسکنندهی
حركت واقعی
جامعهی
سرمایهداری
است. افراد در
جامعهی ما،
هر چند مردان
بیشتر از
زنان، پس از
کار روزانه
نزد خانه و
خانواده بر میگردند،
یعنی زندگی
خصوصیشان و
انتظار دارند
فشارهایی که
به آنها در
محیط خارج
وارد میشود
در آنجا تبدیل
به آرامش شود.
رویکردهای
آلترناتیو
امّا
چنانکه
تاریخدانان
فمینیست خاطر
نشان کردهاند
این جدایی
میان خانه و
کار، بین
کارخانه و
خانواده
محصول خاص
دورهی گسترش
سرمایهداری
است (Hall, 1980). قبل
از آغاز
مناسبات کار
مزدی سرمایهداری
در مقیاس
جهانی
خانواده
واحدی بود که
هم در آن کار
تولید و هم
بازتولید
انسانی صورت
میگرفت و
تداوم بقا آن
هم به تولید
نیاز داشت تا
اعضای آن
بتوانند پایههای
زندگی روزانه
خود را استوار
کنند و هم بازتولید
انسانی ضروری
بود. بهرغم
تقسیم جنسی
کار،
سازماندهی
کار درمنزل به
هر دو حوزه
مربوط میشد،
بهخصوص
مسأله كار
خانگي نمیتواند
جدا از درک
این مسأله
باشد و
ضرورتاً باید
بهعنوان
نسبت مشخّص با
تولید و
بازتولید
انسانی در نظر
گرفته شود
(Hamilton, 1978). جدایی تولید
و بازتولید
انسانی خود
متأثر از توسعهی
مناسبات
طبقاتی
سرمایهداری
است. این یک
واقعهی
ناگهانی
نبوده است، در
مراحل اوّلیهی
توسعهی
سرمايهداري
،توليد بر مبنای
همین جدایی
پایهگذاری
شده است. حتّی
قبل از آغاز
کار مزدی، گسترش
تولید کالایی
بهوسیلهی
کار خانگی بهطورمشخّص
در اشکالی
صورت گرفت که
تولید ارزش مفید
بود. چه آن
تولیداتی که
در ازای پول
بهوجود میآمدند
و چه آنها که
برای مصرف
مستقیم بود.
با این حال
مزد کار بود
که بعضی افراد
را به کار
خارج از منزل
کشاند و اين
كه سهم
دریافتی آنها
مستقیماً بهصورت
پول پرداخت ميشد.
مارکس
تغییرات
اجتماعی را
همانند
انقلاب صنعتی
مشاهده میکرد
که پایهگذار
سرمایهداری
و شکل حاکم
تولید در
انگلستان بود
و آنرا بهعنوان
حرکتی میدید
که در ارتباط
متقابل
نیروها و
مناسبات تولید
اتّفاق میافتد:
به همانگونه
که بعداً تحت
نوعی از شیوهی
تولید گسترش
یافت. این
تغییرات
اجتماعی نسبتاً
از مناسبات
تولید پیشی
گرفتند و بهگونهای
واقعی این
مناسبات را در
هم ریختند.
مارکس در کتاب
خود مقدمهای
بر نقد اقتصاد
سیاسی در 1859
چنین نوشت: «در
یک مرحله معیّن
از توسعه خود
نیروهای
مادّی تولید
جامعه در تضاد
با مناسبات
موجود تولید
قرار میگیرند
یا چیزی که
میان قانونی
برای همان
مناسبات استــ
با مناسبات
مالکیت درون
آن که تاکنون
در حال کار
بودهاند. از
اشکال توسعهی
نیروهای
تولید این
مناسبات بهصورت
مانعی در راه
گسترش آن در
میآیند. در
این هنگام
دورهی
انقلاب
اجتماعی فرا
میرسد (Marx,
1975: 425-6).
مبارزهی
طبقاتی نیروی
محرّکهی این
جریان
انقلابی است و
گسترش شیوهی
جدید تولید بهوجودآورندهی
طبقات اصلی
تشکیلدهندهی
آن است. تحلیلهای
مارکسیستی از
تغییر به
سرمایهداری
بدینترتیب
باید تحلیلی
از چگونگی دو
طبقه متخاصم آن
ارائه دهد.
طبقهی کارگر
و بورژازی که
در آن شکل
گرفتهاند.
برای انجام
این امر آنها
از پروسهای
صحبت میکنند
که در آن
مازاد بهوسیلهی
بورژوازی
نوظهور جمعآوری
شده تا در
جریان سرمایهی
صنعتی قرار
گیرد و چنین
میگویند که
از درون تمرکز
کشاورزی از
درون گسترش
سیستم بانکی و
از درون تجارت
خارجی به خصوص
تجارت برده،
انقلاب صنعتی
انگلستان شکل
گرفت. وجه
دیگر این
پروسهی شکلگیری
طبقهی کارگر
بود.
پرولتاریایی
که هیچگونه
دستیابی به
ابزار تولید
نداشت و به جز
فروش نیروی
کارش چیز
دیگری نداشت.
مارکسیستها
بهطور عام
این پروسه را
بهصورت
حرکتی که در
آن کشاورزان
خانگی از
زمینشان
اخراج میشوند
توضیح میدهند.
در انگلستان
در جریان
حصارکشی زمینهای
عمومی و تحکیم
داراییهای کوچک
اتّفاق افتاد. (Dobb, 1963; Saville,
1969).
بر طبق
آلترناتیوهای
ارائه شده در
این بخش توسعهی
سرمایهداری
باید تنها در
نتیجهی
تغییر در
تولید مشاهده
نشود بلکه
باید آن را در
تغییر
بازتولید
انسانی نیز
توضیح داد.
برای آنکه
سرمایهداری
توسعه پیدا
کند به همانگونه
که ما دیدهایم
یک جمعیت
اضافی مورد
نیاز است تا
در جامعهی
پیشاسرمایهداری
آماده باشند
تا طبقهی
کارگر را
تشکیل دهند.
در قرن هیجده
و اوایل قرن
نوزده در
انگلستان
افزایش وسیعی
در جمعیت انگلستان
بهوجود آمد
که برای شکلدادن
به یک
پرولتاریای
بیزمین کافی
بود که آماده
باشد تا در
کارخانههای
سرمایهداری
بهکار مشغول
شود. نویسندهگان
مارکسیست
مانند خود
مارکس ترجیح
میدهند که
این تغییر را
در درون
مناسبات
اجتماعی
تولید و همراه
با مناسبات
مالکیت آن
توضیح دهند تا
آنکه آن را در
ارتباط با
تغییرات
مهمّی بدانند
که در جریان
مناسبات
بازتولید بهوجود
آمده است.
بدینترتیب
آنها تمایل
دارند که
تغییرات
جمعیتی را بهعنوان
نتیجهی
تغییرات
اقتصادی و
مبارزهی
طبقاتی نگاه
کنند. از طرف
دیگر تاریخدانان
بورژوازی وزن
بیشتر به
تغییرات
جمعیتی میدهند
و آن را محصول
تأثیرات
مستقیم اقتصادی
میدانند.
همین بحثها
درارتباط با
دورههای
تاریخ اوّلیه
نیز وجود دارد. (Aston and Philpin, 1985; Dpckes,
1982).
در
چنین بحثهایی
هر دو طرف
معمولاً
اختلافاتشان
را بهصورت
برجستهتری
ابراز میدارند
و دیگري را
متّهم میکنند
که پتانسیلهای
رابطهی
متقابل بين
مسائل را فوقالعاده
ساده میانگارند (Hilton, 1985). من نمیتوانم
قضاوت کنم که
کدام بررسی
صحیح است و یا کدام
کتب بیشتر
آمادگی دارد
تا تأثیر
متقابل میان
روابط تولید و
مناسبات با
تولید انسانی را
بهتر در نظر
بگیرد. با این
حال ما دلایل
خوبی داریم که
تغییر در
شرایط
بازتولید
انسانی، که بهصورت
قابل ملاحظهای
مورد تأیید
است، از قلم
افتاده است.
همین سوالات
در مورد تحلیل
مارکسیسم
سنّتی از خانواده
وجود دارد.
جین هامفری
همان
انتقادات را از
تحلیل انگلس
درمورد شکلگیری
خانواده مدرن
میکند، که یک
تحلیل را مورد
ارزیابی قرار
میدهد، که در
آن توجّه
دوگانه در
مورد توضیح
توانایی هر دو
وجه مناسبات
تولید و
بازتولید انسانی
دارد. او
خانواده را بهعنوان
محیط امنی
برای درمان
تضاد میان
اجتماعیشدن
علاقهی جنسی
نسبت به جنس
مقابل و
واقعیتهای
فقر اقتصادی
برای همگان به
جز طبقات دارای
امتیاز بیشتر
میداند. در
جوامع ماقبل
سرمایهداری
مرگ و میر
کودکان زیاد و
زندگی آنان
کوتاه بود و
بدینترتیب
رابطهی
علاقه جنسی
میان دو جنس
مخالف بهعنوان
راهی برای
تأمین تداوم
بازتولید
انسانی
انتخاب میشد.
«سایر اشکال
ارتباط جنسی
حالت رابطهی
لوکس داشت که در
آن یک جامعه
بهخاطر
بیماریهای
عفونی و واگیر
دار از میان
میرفت و
جامعه دیگر با
مرگ و میر
فراوان
کودکان و
انتظار زندگی
کوتاه مدّت
مشخّص میشد و
نمیتوانست
به این مسأله
چیزی غیر از
انحراف بگوید» (Humphries, 1987: 23).
امّا
در همان زمان
چنین جوامعی
بهوسیلهی
فقر مشخّص میشدند
که «در سطح
کمتری تجربهی
مبارزه در
برابر مرگ و
زندگی را کم و
بیش از سرگذرانده
بودند» (Humphries, 1987: 23). در
چنین وضعیتی
بازتولید
انسانی ممکن
است به هزینهی
زندگیهای
افراد صورت
گیرد و واقعاً
بر پایهی
تحلیلبردن
زندگی خود شخص
صورت گیرد.
«برای مدتها
این رابطه
متقابل نسلها
بود. بدان
مفهوم که
خانواده نمیتواند
شمار
نامحدودی
فرزند بهوجود
آورد بدون
آنکه خودش را
درگیر آنها
کند و کودکان
آنها از
استانداردهای
پایین تری
برخوردار میشوند
به گونهای که
در جریان
گسترش تاریخی
فقر، ممکن است
منجر به زوال
حیات شود.» (23).
همفری،
فونکسیون اوّلیه
خانواده را بهعنوان
رفتاری از
تضاد میان
اجتماعیشدن
به سمت علاقهی
جنسی میان جنسهای
متقابل و فقر
اقتصادی میداند.
مسألهای که
به آن مفهوم
است که
«خانواده بهعنوان
یک ساختار نه
محصول تولید
است و نه محصول
بازتولید،
بلکه از شكلگيري
رابطه متقابل
میان انسانها
است.» (23).
تئوریهای
همفری جالب
است زیرا او
برعکس انگلس
وزن بیشتری به
روابط
بازتولید
انسانی میدهد
و آنرا بهعنوان
حرکتی
اجتماعی در
حوزهای قابلتغییر
مشاهده میکند.
بدینترتیب
هر دو حوزه
نیاز به توضیح
دارند و
تأثیرات
تاریخی خود را
دارند. به نظر
میرسد که
بررسیهای او
متّکی بر ایدهي
علاقهی جنسی
میان دو جنس
است که بهعنوان
رابطهای
غیرقابل
کنترل در سطح
افراد است.
تفکّری که
مطمئناً در
جامعهی
امروزه رایج
است و در
نهایت نظر به
تمایلات جنسی
مردان دارد و
سهم همگان در
آن در نظر
گرفته نشده
است. بدینترتیب
این مسأله خود
نیاز به توضیح
دارد. علاوه
بر آن بحثها
همفری
عملکردی را
ارائه میدهد
که در آن حوزهی
وجود خانواده
را توضیح میدهد.
با توجّه به
این حقیقت که
این مسأله
نیاز به یک
شکلبندی
اوّلیهای
دارد که عملکرد
معیّنی را
داشته باشد.
به جای آن که
بررسیای از
چگونگی توسعهی
واقعی، آنگونه
که بوده است،
داشته باشد.
این شکاف میان
تحلیل در
صورتی نیاز به
ترمیم دارد که
بخواهیم به
بررسیهای
همفری جنبهی
تاریخی بدهیم.
خواه امکانش
باشد و یا
نباشد، این
مسأله بستگی
بهکار
بیشتری دارد.
بدون توجّه به
نتیجهی آن،
سهم هفمری در
مورد توضیح
اینکه
خانواده که هم
مناسبات
تولید و هم
مناسبات
انسانی تولید
در آن عملکرد
دارد، قابلتقدیر
است. ما
امیدواریم که
سایر نویسندهگان
تلاش کنند تا
همان مبانی را
برای تحلیلهای
بیشتری بهکار
گیرند حال چه
آنکه نظریههای
مخصوص همفری
را تأیید کرده
و یا رد کنند.
شیوههای
سنّتی
مارکسیستی که
تحت تأثیر
تولیدگرایی
مارکس قرار
داشتند بهگونهای
ظاهر شدند که
در بعضی حوزههای
بازتولید
نظیر ارتباط
نزدیکتر با
طبیعت مسأله
را مورد بررسی
قرار دادند و
کمتر در
ارتباط با
جامعه و آگاهی
آن را توضیح
میدادند و در
نتیجه بهعنوان
پایهی تحلیل
تاریخی خود،
سهم کمتری
برای بازتولید
انساني نسبت
به تولید قائل
بودند. امّا
این نظریه
دربارهی
بازتولید
تأثیر
ایدئولوژیک
خود جامعهی
سرمایهداری
است که با
جدایی عمیقی
که میان تولید
و بازتولید
ایجاد میکند
و با ارتباطدادن
هر یک از آن دو
با روابط
مستقلانهی
خودش، آنها
را از یکدیگر
جدا میکند و
در حالیکه
بازتولید
انسانی بر یک
مبنای
اجتماعي قرار
دارد، رابطهی
کارـمزد
سرمایهداری
نیاز به آن
دارد که تنها
برای آن چه که
ابزار برای
تولید در جهت
ارزشهای
مفید است بهکار
گرفته نشود:
زیرا که آن
مرد و یا آن زن
نیروی کار خود
را میفروشد
برای دریافت
دستمزد و
ابزار تولیدی
را بهکار میبرد
که مالک آن
سرمایهدار
است تا بدان
وسیله
تولیداتی را
بهوجود آورد
که این
تولیدات بهوسیلهی
سرمایهدار
تصاحب شده و برای
سود به فروش
میرسد.
تعیین
دستمزد
ضرورتاً باید
در برگیرنده
مناسبات
اجتماعی
بازتولید
انسانی نیز
باشد. به همانگونه
که نیروی کار
بهعنوان
مسئولیت
خصوصی
والدین، مرد
یا زن بازتولید
شدهاند.
والدین زمانی
که ترکیبیافته
از افرادی با
تمایلات جنسی
متقابل هستند،
زنی که بچه به
دنیا میآورد
و شوهرش شریک
اوست. برای
آنکه تعیّنات
مارکس از
نیروی کار را
بپذیریم
کارگران جدید
باید در
پرورشگاههای
کودک که بهوسیلهی
دولت بهوجود
آمدهاند به
جامعه تحویل
داده شوند. که
در این صورت مردم
آزادند که مزد
کار بگیرند یا
از گرسنگی بمیرند.
مسألهای که
شرایط طبقهی
کارگر فاقد
مالکیت را
تعیین میکند.
چنین سیستمی
برگرفته از
تحلیل مارکس
از مناسبات
تولید سرمایهداری
است امّا
اساساً این
موضوع با آن
جامعهای که
مارکس دربارهی
آن نوشت،
اختلاف دارد و
کار بیشتری
لازم است
انجام شود تا
توضیح دهد چرا
این جامعه آن
نوع جامعهای
نیست که مارکس
دربارهی آن
نوشته و یا ما
اکنون در آن
زندگی میکنیم
و باید نشان
داده شود که
مناسبات جاری
بازتولید
انسانی چگونه
جامعهی
امروزی ما را
شکل میدهد.
نتیجهگیری
در این
نوشته ما شاهد
بودیم که بار
دیگر بازتولید
انسانی بهعنوان
یک مسأله
شناخته شده
است. یعنی
جریان اجتماعیای
که توانایی
تغییر را دارد
در حالیکه
بررسی مارکس
از بازتولید
مناسبات طبقهی
سرمایهدار
بهصورت
ناکامل است و
بررسی انگلس
از توسعهی
خانواده
نتوانسته است
بعضی مسائل
ظاهراً طبیعتگرایانه
را توضیح دهد.
امّا مسأله
چیست؟ آیا آن
یک بحث
اسکولاستیک
دربارهی کار
دو نفر از
متفکّرین
بزرگ است که
ممکن است همه
چیز را کشف
نکرده باشند
حتّی در آثار
زیادی که برای
ما به جای
گذاشتهاند.
یک دلیل این
است که
موضوعاتی که
در کارهای
دیگر
مارکسیسم
وجود دارد و
در آن کاربرد
بینش ماتریالیسم
تاریخی مارکس
و انگلس بهکار
رفته است، به
همان ترتیب یک
جانبه است و از
تأثیر
مناسبات
بازتولید
انسانی در
فرماسیون
سرمایهداری
و دورهی
گسترش سرمایهداری
غفلت شده است.
و چنین بررسیهایی
بهطور عام در
توضیح اشکال
مخصوص
مناسبات
بازتولید
انسانی به
همانگونه که
ما شاهد بودیم
کوتاهی کرده
است. اینها
مسائلی هستند
که مربوط به
خودشان است.
امّا علاوه بر
آن غفلت از
مناسبات
بازتولید
انسانی تأثیر
سیاسی مهمّی
دارد. بدینخاطر
که تحلیلهای
مارکس و انگلس
به اختلافات
جنسی در میان
طبقهی کارگر
توجّه ندارد.
با در نظر
گرفتن نقش
تواناییهای
پتانسیلهای
موجود در
بازتولید
انسانی است که
اختلاف میان
زنان و مردان
مشخّص میشود
و با جایگاه
واقعی
بازتولید
انسانی در جامعهی
ما است که
زندگی مردان و
زنان بهصورت
وسیعی ساخته
میشود. بدون
در نظر گرفتن
این مسائل
تحلیلهای
مارکسیستی بهصورت
وسیعی درمورد
دلایل آن که
زنان طبقهی
کارگر ستم
دوگانه را
تحمّل میکنند
ساکت هستند.
ستم دوگانهای
که بهعنوان
اعضای طبقهی
کارگر و بهعنوان
توانایی
بازتولید
تحمّل میکنند.
همچنین از
آنجا که مارکس
چیزی در مورد
اختلاف میان
زندگی زنان و
مردان تحت
نظام سرمایهداری
نگفته است،
این مسأله بر
مبنای بینش
فلسفی طبیعتگرایانهی
او دربارهی
نقش خانواده
در بازتولید و
سایر مسائل
است. بعضی از
تحلیلهای او
دربارهی
زندگی
خانوادگی و یا
نقش زن ممکن
است در ارتباط
با شرایط آن
روز و امروزه
صحیح باشد.
امّا بهخاطر
آنکه آنها بهعنوان
اشکال
اجتماعی و
قابل تغییري
شناخته نشدهاند
که قابلبحث
باشند، تحلیل
محدود است.
مارکسیتهای
متأخر به جای
کارهای انجام
شده در تحلیل
فردی دربارهی
مناسبات
جنسیتی بهتر
است بپذیرند
که در تحلیلهایشان
باید بیشتر
توضیح دهند،
تا اين تحليلها
بازتولید
انسانی را در
بر گیرد. و این
مسأله ضروری
است حتّی اگر هیچ
چیز مهم دیگری
در رابطهی
میان دو جنس
گفته نشود.
http://kanoonmodafean1.blogspot.com/2013/03/blog-post_25.html#more