درباره ی
پیش
گفتار
مارکس بر
ویراست اول
سرمایه
فروغ
اسدپور
نوشته
ی حاضر
تلاش می کند
تا در پرتو
گفتگویی
انتقادی بین
دیالکتیسین های نظام مند و
رئالیسم
انتقادی
دربارهی پیش گفتار
مارکس بر
ویراست اول
سرمایه بحث
کند. مارکس در
این پیش
گفتار
اشاره
های
کوتاهی به روش
خود می
کند که
به نظر
می رسد
مبنای علمی و
فلسفی سرمایه
را تاحدی روشنی
می بخشد.
اما برای
انسجام
بخشیدن
به این مبنای
فلسفی ـ علمی
می توان
از
دستاوردهای
جدیدی کمک
گرفت که پیرامون
سرمایه و
بازسازی آن
انجام شده
است. بازسازی
در اینجا به معنای
تفسیر انتقادی،
یعنی تصریح
بخشیدن به
معناهای
تلویحی متن،
برجسته
کردن
نظام مندی
آن از راه
تأکید روی
ساختارها و
روابط اصلی
مورد پژوهش
آن، و استنتاج
تصویری کلی از
متن است.
مارکس
در پیش
گفتار
ویراست اول
سرمایه از
دشواری درک
فصل نخست، به ویژه بخشی
که تحلیل کالا
را دربردارد،
سخن می
گوید.
او می نویسد:
«… شکل ارزش که
شکل نهایی آن
شکل پولی است،
بسیار ساده و
بی مضمون
است. با این
حال ذهن بشر
بیش از 2000 سال
بیهوده
کوشیده تا به
کنه آن پی
ببرد. حال آن
که از سوی
دیگر دست
کم
بهطور تقریبی
موفق شده شکل هایی را
تحلیل کند که
[پرمضمونتر و
پیچیدهتر
بودهاند].
چرا؟ زیرا
پیکر کامل را آسان تر می
توان
مطالعه کرد تا
سلول که عنصر
آن است».(1)
سپس بی فاصله
به موضوع
روشمندی می پردازد:
«…در تحلیل شکل های
اقتصادی نه
میکروسکوپ به
کار می آید و
نه معرف های
شیمیایی،
تجرید تنها
نیرویی است که
به عنوان ابزار
بهکار می آید
(تأکید از من
است). اما در
جامعهی
معاصر، شکل
کالایی محصول
کار، یا شکل
ارزش کالا،
شکل سلولی
اقتصاد است
(تأکید از من
است). تحلیل
این شکل ها
در دیدهی
عامی پرسه زدن
در موشکافی های
محض و بیهوده
است. در این جا
سروکار ما نیز
با ریزه کاری هاست
اما تنها از
آن دست که در
کالبدشناسی
میکروسکوپی
معمول است».(2)
مارکس
به ما نمی گوید
که چرا نقطه ی
آغاز عرضه داشت
یا ارائه،
باید شکل
کالایی محصول
کار باشد. نمی گوید
چرا این شکل
را با شکل
سلولی مقایسه
کرده است؟ آیا
ایجاد شباهت
بین مقوله ای
از اقتصاد
سرمایه داری،
با شکل سلولی
وام گرفته
از زیستشناسی
گمراه کننده
نیست؟ آیا
سلول و شکل
تکاملی آن را
هم می توان
به نحوی
دیالکتیکی،
از آن دست که
مارکس در
سرمایه انجام
داده است،
بررسی کرد؟(3)
در ضمن مارکس
نمی گوید
که چرا «شکل
کالایی محصول
کار» را با «شکل
ارزش کالا»
مترادف قرار
می دهد، و
اصولاً معنای
این ترادف
چیست. چرا روی مقوله ی
«شکل» در هر دو
عبارت بالا
تاکید می کند؟
منظور او از
تجرید به عنوان
تنها نیروی
کارآمد در
پژوهش سرمایه
چیست؟ چهگونه
تجریدی مورد
نظر اوست؟(4)
در این
پیش گفتار
مارکس به هیج یک
از این پرسش ها
پاسخ نداده
است. دیرتر،
در آغاز فصل
یکم، به نحوی
تلویحی و
مختصر به بخشی
از این پرسش ها،
در فرایند پیش روی
بحث، پاسخ می دهد.
پاسخ های او
به نظر شماری
از مفسران
آثارش
نیازمند
تدقیق و بازسازی
هستند. آن چه
که این جا
برای ما جالب
است، اشاره ی
مارکس به
رویکرد روششناختی اش
است. او روش
خود را به سادگی
و بی توضیح
فراوانی در
گفتاورد
بالا، تجرید
می خواند و
سپس در ادامه
روش خود را
چنین توضیح می دهد:
«فیزیکدان
فرایندهای
طبیعی را در
جایی مشاهده
می کند که در
بارزترین شکل
خود رخ می دهند
و تأثیرات
مختل کننده
کمترین نقش
را در آن
دارند، یا هر
جا که امکان
داشته باشد،
در شرایطی دست
به آزمایش می زند
که [از جریان
فرایند در
حالت ناب خود]
مطمئن باشد».(5)
پرسش های
بسیاری هم در
این مورد طرح
می شود. چرا
مارکس، در
ادامه از
فیزیکدان و
آزمایش های
به کار گرفته
شده در حیطه ی
علوم طبیعی می گوید؟
آیا می توان
روش پژوهش در
علم فیزیک را
به حیطه ی
مورد مطالعه ی
مارکس انتقال
داد و همان را
در اینجا هم
به کار بست؟
اگر چنین است
پس چرا می نویسد:
«در تحلیل شکل های
اقتصادی…
تجرید تنها
نیرویی است که
به عنوان
ابزار به کار
می آید»؟
بهنظر می رسد
که «فرایند
ناب» آن چیزی
است که توجه
مارکس را به
خود جلب کرده
است و برای
همین هم به
آزمایشگاه در
علوم طبیعی
ارجاع می دهد.
در این صورت
به نظر می رسد
که تجرید
(چیزی که باید
در مطلبی دیگر
به آن
بپردازیم)
همان عمل
آزمایشگاه را
انجام می دهد
و ایجاد
«فرایند ناب»
را میسر میکند.
پس مارکس در
عین حال که
به شباهت بین
علوم طبیعی و
نقد اقتصاد سیاسی،
ایجاد فرایند
ناب، اشاره
میکند به تفاوت هایشان
هم توجه دارد
اگرچه این
تفاوت ها را
این جا
توضیح نمی دهد.
بنا به
آن چه که از
روش پژوهش
پایه ای در
علم می دانیم،
فیزیکدان
برای شناسایی
پدیدهی مورد
نظرش تلاش می کند
تا به بیان
روی باسکار(6)
نظام بستهای
ترتیب دهد، که
در آن پدیده ی
مورد پژوهش اش
را جدا از
دیگر نیروها و
پدیده های
طبیعی مطالعه
کند. پس از
شناسایی
ساختارها،
سازوکارها و
قانون مندی های
پدیده ی مورد
نظر در نظام
بستهی
آزمایشگاهی، می توان
آن را در
ترکیب با
نیروها و
پدیده های
دیگر در نظام
باز بیرونی هم
مطالعه کرد.
مارکس
نمی تواند
نظام بسته به
این معنا
ایجاد کند.
اما می تواند
از راه تجرید،
«فرایند ناب»
موضوع مورد تحقیق اش
یعنی «منطق
سرمایه» را
بررسی کند.
تفاوتی بین
«فرایند ناب»
مورد نظر
مارکس با نوعی
که در علم
فیزیک وجود
دارد، به چشم
می خورد. با
این که در
هر دو مورد
بررسی
ساختارها و
مطالعه ی
هستی شناسی
یک پدیده ی
خاص مورد نظر
است، تفاوت
این جاست
که مارکس به دلیل
سرشت تاریخی و
اجتماعی
موضوع خود، به
نمونه های
تاریخی هم
برای روشن
کردن بحث
ارجاع می دهد.
حتی گاهی به
سطوح انضمامی تری
هم ارجاع می دهد
که بیرون از
حیطه ی منطق
درونی سرمایه
قرار دارند.
خود او هم معمولاً
به تمایز بین
درون و بیرون
اشاره می کند.
درون، همان
تمامیت
سرمایه به مثابه
منطق کالایی اقتصادی
است که همچون
موجودی
خودکفا تمام
پیش فرض های
خود را خلق و
مدیریت می کند.
اما روشن است
که نیروی کار
و زمین (طبیعت)
دو پیش فرضی
هستند که
سرمایه آنها
را خلق نکرده
است و نمی تواند
آنها را به
زائده ی خود
کاهش دهد.
زمین و نیروی
کار
دشوارترین عناصر
در زندگی
اجتماعی اقتصادی
برای مدیریت
ناب اقتصادی ـ
کالایی هستند
و در تاریخ
عملاً هرگز به این
ترتیب مدیریت شدنی
نیستند.
همواره در محل های
کار مبارزه
وجود دارد و
بر سر زمین هم
همواره
نبردهای جدی
در جریان است.
حرکت از منطق
درونی سرمایه
به سطوح
انضمامی تر
(بیرون) هم در
واقع حرکت از
یک شکل کاملاً
رشدیافته ی
کالایی با
چیرگی منطق
سرمایه به
سطوحی است که
این منطق فقط
به نحوی نسبی
بر آن ها
چیرگی دارد و
در نتیجه به
حمایت سیاست و
ایدئولوژی
نیاز دارد.
در زیر
ابتدا مفهوم
نظام بسته را
توضیح می دهم،
و سپس، جمله های
مارکس در بالا
را در پرتو
مفهوم نظام
بسته، بیشتر
میشکافم. در
مطلبی دیگر
تلاش می کنم
تا مفهوم نظام
باز و سرمایه داری
تاریخی را
توضیح بدهم.
نظام
بسته
در
علوم طبیعی،
نظام بسته به
آزمایشگاه و
محیط بسته ی آن
ارجاع می دهد،
جایی که
دانشمندان و
کادرهای علمی
برای شناسایی
قانون های
علیتی و
ایزوله کردن
سازوکارهای برسازنده ی
پدیده ها،
تلاش می کنند.
آنها در این
فرایند از
ابزار تولیدی
پیشتر
تولیدشده
(نظریه های
علمی، روش ها و
وسایل مادی
آزمایشگاهی)
استفاده
میکنند تا
قانون های
علیتی را در
جدایی از محیط
باز بیرونی
ایزوله کرده،
آنها را از
راه تأثیراتشان
شناسایی کنند.
می توان گفت
که آزمایش ها
از این رو
امکان پذیرند
که
سازوکارهایی
در جهان
بیرونی، در نظام
باز عمل می کنند
که قابل
مشاهده
نیستند و خود
را در برابر
حواس ما بروز
نمی دهند،
اما در شرایط
مناسب می توان
ایزوله و کشف شان کرد.
دانشمند
آزمایشگاهی
ابزارهایی
دارد که با آنها
میتواند
نظام بسته را
ایجاد کند. با
این حال باید
متوجه باشیم
که او قانون
علیتی مورد
نظر را به وجود
نمی آورد،
بلکه فقط
شرایط لازم
برای بروز آن
را فراهم می کند.
بنابراین
تمایزی هستی شناختی
بین قانون های
علیتی و ضرورت
طبیعی از یک سو و
الگوهای
رویدادها (درصورتی که
الف آنگاه ب)
از سوی دیگر
وجود دارد. به این معنا
قانون های
علیتی در نظام
باز بیرون از
آزمایشگاه معمولاً
خود را در شکل
توالی ضروری
رویدادها نشان
نمی دهند و
حتی می توانند
در تضاد با
این
پدیدارهای
آزمایشگاهی
باشند. به نظر
باسکار
دانشمندی که
عهده دار
انجام آزمایش
است باید
بتواند دو کار
اصلی و مهم را
در حین آزمایش
انجام دهد.
۱ـ باید
مراقب باشد که
سازوکار مورد
پژوهش در فرایند
انجام آزمایش
فعالانه عمل
کند.
۲ـ باید از
دخالت های
بیرونی در
عملیات
سازوکار مورد
نظر پرهیز کند
تا بتواند در
شرایطی ایده آل بدون
اختلال های
بیرونی و
دخالت
سازوکارهای
دیگر، آن را شناسایی
و تشریح کند.(7)
این
انعطاف و
کنترل در
نحوهی
آزمایش، خود
محصول طراحی
آزمایش و در
بر گیرنده ی یک
کار نظری جدی
است. داشتن
نظریه مهم است
زیرا تنها بر
این اساس است
که میدانیم
کدام وسایل را
در اختیار
داریم، دنبال
چه می گردیم
و امکان طرح
چه پرسشی را
داریم. پس
افراد متخصص
تحت شرایطی که
دست ساز و
کنترل شده
است به
ساختارهای
فعال و
بادوامی دست
می یابند که
معمولاً یا از
نگاه ما پنهان
هستند یا در
حالتی
تغییریافته
حضور دارند و
پدیده های
فعلیت یافته ی
جهان ما (نظام
باز) را تولید
میکنند.
بهطور
کلی می توان
گفت که نظام
بسته، به معنای
مطالعهی هستی شناسی
یا ساختارهای
اصلی پدیده یا
موضوع مورد
پژوهش است.
نظام
بسته و روش
مارکس
به این ترتیب
می توانیم بر
اساس آن چه
که گفته شد،
در باره ی
روش مارکس
بگوییم:
۱ـ مارکس
برای مطالعهی
«فرایند ناب»
موضوع تحقیق،
یعنی منطق
درونی سرمایه
تلاش دارد تا
آن را
در جدایی از
سازوکارها و
ساختارهای
دیگری بحث کند
که می توانند
بر آن تاثیر
گذارند و آن
را دستخوش تغییر
کنند. همان طور
که در بالا
اشاره کردم،
او به شباهت و
تفاوت روش شناسی
علوم طبیعی و
علوم اجتماعی
آگاه است.
رویکرد او به
علم در این جا
شبیه آن چیزی
است که باسکار
ناتورالیسم
انتقادی
مینامد.(8)
۲ـ در سرمایه
شاهد توالی
دیالکتیکی
پیوندهای درونی
و ضروری بین
مقوله های
اصلی منطق
سرمایه، یعنی
ارزش، قیمت،
سود، اجاره،
بهره، مزدها و
نظایر آن
هستیم. بنا به
نظر
دیالکتیسینهای
نظام مند،
سرمایه در
پایان جلد سوم
به تمامیتی
منطقی دست می یابد،
یعنی توالی
مقوله های
ضروری و درونی
آن کامل می شود.
بهنظر
آلبریتون آن چه
که با شکل
کالایی آغاز
شده بود با
ورود مقوله ی
بهره، و
کالایی شدن
خود سرمایه
پایان می یابد.
کریستوفر
آرتور همین
موضوع را
بهنحو دیگری،
اما شبیه به
بازسازی
سکین/آلبریتون
توضیح می دهد:
«نخستین مرحله
از بازمفهوم پردازی
کالا، معرفی
آن همچون شکلی
از ارزش است،
سپس هم چون
محصولی از
سرمایه توصیف
می شود، و به این ترتیب
هم چون حامل
ارزش اضافی و
در نتیجه چون
یک مرحلهي
ضروری در چرخهي
انباشت
سرمایه وضع می شود
و سرانجام به
توده ای از
محصولات
(بخشی، ابزار
تولید و بخشی،
ابزار مصرف)
تفکیک می شود
که همانا به نحو
تکمیلی
بازتولید کل
سرمایهی
اجتماعی را
تضمین می کنند.
مفهوم کالا
فقط هنگامی
کامل میشود
که هم چون
چیزی
بازتولید شده
از سوی نیروی
محرکه ی
دروني نظام
سرمایه درک
شود، به بیان
دیگر مفهوم پردازی
آن مستلزم
وجود هر سه
جلد سرمايه
است! (9)
۳ـ موضوع
بعدی این است
که مارکس با
تکیه به وسایل
تولید پیشتر
تولید شده،
یعنی نظریه های
اقتصادسیاسی
کلاسیک، و روش
هگل (که او
نقدشان کرده و
از آنها
فراتر میرود،
اما به هر حال
میراث علمی و
نظری او و
مبنای آغاز
فعالیت او
هستند)(10) همراه
با ایستار
پرولتری خود که
باز هم محصولی
اجتماعی است،
می تواند
منطق درونی
سرمایه را
نظریه پردازی
کند. پس مارکس
هم در این جا
با داشتن
نظریه و روش
علمی و طرحی
در سر، کارش
را آغاز می کند
تا قانون مندی های
سرمایه را
بررسی کند.(11)
یعنی او تلاش
میکند تا
سازوکارهای
اجتماعی
دیگری در
سازوکار
سرمایه دخالت
نکنند، تا
سرمایه با
زبان خود داستان اش
را به ما
بگوید. این
جمله به این معناست
که بیشترین
آزادی را به
سازوکارهای
درونی به
قانون مندی های
سرمایه می دهد
تا بی هیچ
دخالتی از سوی
نیروهای
دیگر، ماهیت
خود را به
شکلی ناب، به
ما نشان
بدهند. اما به
سخن واداشتن
سرمایه همچون
به سخن
واداشتن
طبیعت، تا با
ما از رازهای
خود بگوید،
کار ساده ای
نیست. همانطور
که گفتم
نیازمند
نظریه، روش و
طراحی آزمایش
است. دانشمند
باید بداند
دنبال چه چیزی
می گردد، چه
پرسشی را باید
طرح کند تا
پاسخی روشن
بگیرد، با چه
ابزارهایی می تواند
موضوع خود را
به سخن
بیاورد.(12) به این معنا
مارکس همان طور
که گفته شد،
در شرایطی که
تا حد زیادی
کنترلشده
است،
ساختارهای
فعال و
بادوامی را
پژوهش می کند
که «معمولاً
یا از نگاه ما
پنهان هستند
یا در حالتی
تغییریافته
حضور دارند و
پدیده های
فعلیت یافته ی
جهان ما را
تولید میکنند».(13)
۴ـ به اینترتیب
می توان گفت
که با این که
مارکس است که
ماهیت
سرمایه،
قانونمندی ها و
سازوکارهای
آن را کشف و
شناسایی می کند،
اما او نیست
که قانون مندی های
سرمایه را از
راه تجریدهای
تجربی میانگین،
یا سنخهای
آرمانی،
پردازش
میکند.(14)
نتیجه گیری
در این
مطلب تلاش
کردم با
استفاده از
مفهوم نظام
بسته ی روی
باسکار که
بیشتر در
معنایی
استعاری از آن
استفاده می کنم،
و بهره بردن
از
دستاوردهای
دیالکتیسین های
نظام مند،
به نکات اندکی
از روش مارکس
که در پیش گفتار
بر ویراست اول
سرمایه طرح
شده است اشاره
کنم.
موضوع
دیگری که در
این قسمت باید
بر آن تأکید کنم
چرایی ضرورت
جدایی منطق
سرمایه از
فرایندهای
تاریخی و
بازسازی نظام مند
و دیالکتیکی
آن در حالت
ناب است. علت
همانطور که
گفتم
علاقمندی به
شناسایی
قانون مندی و
سازوکارهای
اصلی پدیدهی
مورد نظر یعنی
سرمایه است.
علت این است
که اگر
موضوعات تاریخی،
به عنوان
نمونه تکوین
سرمایهداری و
یا شکل های
خاص سرمایه داری
در کشورهای
گوناگون، یا
چگونگی رشد و
تکامل سرمایه داری
در کشورهای
مختلف، پیش
کشیده شوند،
از پژوهش اصلی
خود دور می افتیم.
در این حالت
همانطور که
هگل در
دانشنامه و
علم منطق نشان
داده است و
مارکس در
گروندریسه
جلد یکم در
قسمت «روش اقتصاد
سیاسی» بحث
کرده است، هر
مفهوم و مقوله ای
مستلزم طرح
مفهوم و مقوله ای
پیشینی تر
می شود و این
وضعیت پایانی
نخواهد داشت.
در این حالت
هر مفهومی به
طرح مفهومی
دیگر نیاز
دارد که باید
به شکل بیرونی
به آن افزوده
شود، و نتیجه
تبدیل شدن
تحقیق به خط
راست بیغایتی
از مفاهیم و
مقولاتی است
که هرگز به
سوی خود
بازنمی آیند،
پایان نمی گیرند،
و رابطه ای
ارگانیک با هم
برقرار نمی کنند.
همین نیز مانع
از بررسی و
پژوهش علمی موضوع
می شود. به همین
دلیل هم با
موضوع در شکل
به بلوغ رسیده
و استقرار
یافته ی آن
آغاز می کنیم
و تا حد ممکن
از تصادفات
تاریخی، از
شکل های
گوناگون
تاریخی موضوع
و هر چیزی که
باید در سطح
تعامل و تداخل
و تضاد
نیروهای
گوناگون با هم
بررسی شود،
پرهیز می کنیم.
پینوشتها
(۱) نگاه
شود به سرمایه
جلد یکم،
ترجمه حسن
مرتضوی: ص. 30. 1386.
نشر آگاه.
دیرتر
در سرمایه می خوانیم
که منظور
مارکس از 2000 سال
کوشش برای پی
بردن به شکل
نهایی ارزش
یعنی شکل پول،
ارسطو است که
نتوانست راز
چشم پوشی
(تجرید) از
خصوصیت
ناهمگون و
بسیار متفاوت
کارهای
انضمامی را به
سبب شرایط
تاریخی معین
جامعه ی
یونان باستان
درک کند.
(2) همان
جا.
(3) در این
مورد، رابرت
آلبریتون در
کتاب the Economics Transformed,
Discovering brilliance of
Marx, 2007 بحث
جالبی دارد که
خواننده را به
آن ارجاع می دهم.
(4) تلاش
می شود تا به
این پرسش ها،
با تکیه به
آثار جدید
منتشر شده در
زمینه ی
سرمایه و
بازسازی آن،
به تدریج در بحثهای
گوناگونی که
از پی هم می آیند،
پرداخته شود.
(5) همان
منبع.
(6)Roy Bhaskar:
A realist theory of science 1978
در این
باره همچنین
ارجاع می دهم
به جزوهای که
در معرفی
رئالیسم
انتقادی یا
فلسفه ی علم
باسکار
نوشتهام. بخش هایی
از این مطلب
را از همان
جزوه
برگرفتهام.
(7) مثلاً
در یک آزمایش
ساده ی
الکتریکی
برای نمایش
قانون اهم،
ایجاد سطح مناسبی
از مقاومت و
اطمینان از
این که میدان
مغناطیسی
جدید به نحوی
ناگهانی در
نزدیکی مدار
دیگری جای
نگیرد، اهمیت
دارد تا
آزمایش مورد
نظر به درستی
انجام شود.
هدف از این
آزمایش این
است که یک
سازوکار خاص و
یگانه اجازه
یابد تا در
جدایی از دیگر
سازوکارها
عمل کند و تأثیرات
خود را آشکار
سازد.
(8) Roy
Bhaskar: The possibility of naturalism, a philosophical critique of the
contemporary human sciences, 1998
نگاه
کنید به مقاله ی هم
علم هم فلسفه
(9) نگاه
کنید به:
کریستفور
آرتور:
دیالکتیک
جدید و
سرمایه: ص. 57 ، 1992.
نشر پژواک.
تونی اسمیت هم
این تمامیت را
در کتاب خود
منطق سرمایه مارکس 1990
به شکل دیگری
بازسازی کرده
است که این
نیز امیدوارم
هر چه زودتر
در اختیار خواننده
قرار بگیرد.
(10) مارکس
با کشف این که
چرا در جامعه ی
سرمایهداری،
محصولات کار
انسانی شکل
کالا را به خود
می گیرند، و
با کشف
سرچشمهی
یگانهی رانت،
سود، بهره و
مزد و نظایرآن
در ارزش
اضافی، از
اقتصادسیاسی دان های
کلاسیک گسستی
رادیکال
انجام می دهد.
در رابطه با
هگل، تمامیت
مورد نظر
مارکس یعنی
منطق درونی
سرمایه با
تمامیت مبتنی
بر اندیشه ی
ناب نزد هگل،
این تفاوت را
دارد که به نظر
شماری از
دیالکتیسین های
نظام مند،
اندیشه ی
ناب نزد هگل،
قلمرو بیرونی اش
را به پدیداری
از خود، به
زائد ای از
خود فرومی کاهد.
نگاه شود به
رابرت
آلبریتون و کریستوفر
آرتور.
(11) «مارکس
در جایگاهی
قرار داشت که
از سویی امکان
مطالعه ی
تجربی علمی
واقعیت مادی و
رشد و تکامل و
بلوغ تاریخی
آن (ابژهی
واقعی به بیان
آلتوسر یا ابژه ی
پایدار علم به
بیان باسکار،
در اینجا
یعنی سرمایه داری
لیبرالی قرن
نوزدهم) را
داشت، و از
سوی دیگر وارث
نظریه های
متفاوت
ایدئولوژیک
ــ علمی بود
كه به لحاظ
اجتماعی در
زمینه ی
اقتصاد سیاسی
سرمایه داری
پیشتر به آن
پرداخته
بودند (ابژه های
شناخت به بیان
آلتوسر یا
ابژههای
موقتی علم به
بیان باسکار).
ماركس با روش
دیالکتیکی هگل
در علم منطق
نيز آشنا بود
که برای فهم
مهم ترین
مضمون عصر
مدرن (سرمایه)
اهمیت قاطعی
داشت و بدون
آن گسست از
نظریه های
پیشین دشوار
بود. او
همچنین شاهد
مبارزات جدّی
سیاسی ــ
طبقاتی دوران
خود بود و به
دلیل روش
عمیقاً
دیالکتیکی اش
در برخورد به
سرمایهداری،
و اتخاذ موضعي
انتقادی ــ پرولتری
در میانهی
جدال های
اجتماعی قادر
شد نظریه ای
از اقتصاد
سیاسی سرمایه داری
را به وجود
آورد که علاوه
بر خصوصیت
علمی و
ابژکتیوش،
عناصر جدی
آرمانی ـ
اخلاقی و هنجاری
نیز دارد…به
نظر آلبریتون
مارکس در
مقایسه با
دیوید
ریکاردو نه
فقط پیشرفت
عظیمی را دربارهي
مفهوم پردازی
سرمایه به
نمایش می گذارد
بلکه همچنین
با تاکید بر
هستیشناسی
وارونه ی
سرمایه (جنبه ی
فلسفی مفاهیم
اقتصاد سیاسی)
و خصوصیت شیء شدگی
و دگرشیءکنندگی
آن گسستی علمی
ــ انقلابی از
او و دیگران
را نیز به
نمایش می گذارد.
توجه مارکس به
پیامدهای
بسیار گستردهی
اجتماعی ــ
سیاسیِ
خصوصیت شیءشدگی
و شئکنندگی
سرمایه و
نظریه پردازی
سرمایه به
مثابه ی ارزش
خودگستر
نشانگر گسست
رادیکال او با
اقتصاد سیاسی
سرمایهداری
است. همین
توجه عمیق و
حساسیت شدید
ماركس به هستی شناسی
وارونه ی
سرمایه به او
اجازه میدهد
تا با آزاد
گذاردن دست
سرمایه برای
نشان دادن
ماهیت واقعی
خود در سطح
نظریه (جامعه ی
سرمایهداری
ناب که در
سرمایه به
منصه ی ظهور
می رسد) سرشت
ویرانگر و بی تفاوتی
مطلق سرمایه
به دغدغه های
انسانی را
نشان دهد. پس
«ذهن عمیقاً
دیالکتیکی
مارکس که
حقیقتاً او را
قادر ميكرد تا
در عینیت
سرمایه نفوذ
كند و موضع
پرولتری اش
که موجب ایجاد
فاصله ی
انتقادی او از
این عینیت می شد»
(آلبریتون 1999) به
مارکس کمک می کند
تا گسستاش از
سنت اقتصاد
سیاسی پیشین و
بناگذاردن
علمي جدید
ممکن شود».
برگرفته از
مطلب «جایگاه
نظریه پرداز»
که پیشتر در
همین سایت به
چاپ رسید.
(12) منظورم
این نیست که
بگویم سرمایه
به تمامی اثری
نظام مند
است و همهی
مقولات و بحث های
مندرج در آن
به نحوی نظام مند
تنظیم شده اند.
تونی اسمیت در
همین زمینه می نویسد:
« سرمایه اثر
غنی شگفت آوری
است که انواع
گوناگونی از
نظریه ها در آن
وجود دارد.
بخش های
کاملی از آن
به مطالعات
تاریخی
اختصاص داده
است، بخش های
دیگری مطالعه
در
جامعهشناسی،
علوم سیاسی،
اقتصادیات و
نظایر آن است.
اما این اثر
فقط توده ای
از تکه های
متمایز از هم
نیست. بلکه
وحدتی را
تشکیل می دهد،
و این وحدت
ناشی از این
واقعیت است که
سرمایه هر چیز
دیگری هم که
باشد، نظریه ای
نظاممند از
مقولات هم
هست». اسمیت:
منطق سرمایه
مارکس. 1990
(13) باسکار
همان منبع
(14) در این
باره باید در
مطلبی
جداگانه
موضوع را توضیح
داد.
در
باره ی سنخ های
آرمانی یا تیپ های
ایده آل
ماکس وبر، که
حتی بین مارکسیست ها
نیز کسانی فکر
می کنند که
شباهت های
زیادی با بحث های
مارکس در باره ی
منطق سرمایه
در عالی ترین
سطح انتزاع
دارد، نیاز به
نوشتن مقاله ای
جداگانه هست
تا شباهت و
تفاوت بین این
دو روش شناسی
که یکی از
کانت و دیگری
از هگل سرچشمه
میگیرد بحث
شود. توضیحات
آلبریتون نیز
که در مطلب
ماتریکس به مثابه
سرمایه داری
ناب شرح دادم
برای روشنی
انداختن بر
نقطه های
ضعف بحث وبر
مفید است.
برگرفته
از « نقد
اقتصاد سیاسی»
http://pecritique.com/