روش
دیالکتیکی یا
روش منطقی ـ
تاریخی
فروغ
اسدپور
در این
نوشته تلاش میشود
تا با ارجاع
به فصل دوم
کتاب
کریستوفر آرتور
با عنوان
دیالکتیک
جدید و
سرمایه[1]
تفاوت روش
دیالکتیکی و
روش
تکراستایی که
به نام روش منطقی
ـ تاریخی هم
شناخته میشود
به اختصار بررسی
شود. در همین
زمینه، چرایی
گزینش کالا
بهمثابه نقطهی
آغاز
مفهومپردازی
سرمایه در فصل
یکم جلد نخست
سرمایه و نیز
روش تشریح یا
پیشروی در استدلال
دیالکتیکی و
نظاممند
مارکس نیز
بررسی میشود.
روش
تکراستایی یا
منطقی ـ
تاریخی
از آنجا
که مارکس هرگز
دربارهی روش
خود در سرمایه
مطلب جامع و
منسجمی
ننوشت، وظیفهی
درک این روش و
تفسیر آن به
عهدهی دیگران
و از جمله
انگلس،
ویراستار جلد
دوم و جلد سوم
سرمایه،
افتاد. به نظر
انگلس و افراد
دیگری همچون
رونالد میک،
پل سوییزی و
حتی ارنست
مندل فصلهای
آغازین
سرمایه جلد
یکم دربارهی
جامعهی
سرمایهداری
نیستند بلکه
مربوط به دورهای
فرضی از تاریخ
جوامع
پیشاسرمایهداری
هستند که در
آن مبادله بر
اساس قانون
ارزش به شکل
منحرف
ناشدهاش تحقق
مییافت.
درحالی که بهتدریج
با رشد و
تکامل تاریخی
و بهویژه در
سرمایهداری
این قانون
دستخوش انحراف
شد. منظور این
است که در آن
جامعهی فرضی
مولدین مستقل
کالاهایشان
را بر اساس
مقدار کار
پیکریافته در
آنها با
یکدیگرمبادله
میکردند.
بهاین ترتیب
آنها بهنحوی
سوبژکتیو
قانون ارزش را
در شکل ناب و
خالص خود
متحقق
میکردند.
اعتراض آرتور
به این
استدلال این
است که قانون
ارزش قانونی
بینسوژهای
(اینترسوبژکتیو)
نیست بلکه
امری ابژکتیو
است که در اثر
سازوکارهایی
خارج از آگاهی
تجربی و
تصمیمات فردی
شکل میگیرد و
عمل میکند.
بنا به همین
درک است که
انگلس
دربارهی روش
تشریح مارکس
در سرمایه مینویسد:
«ساختار منطقی
سرمایه بازتاب
تصحیح شدهی
مراحل تاریخی
تكامل نظام
تولیدی
سرمایهداری
است».[2] به این
ترتیب او
دیالکتیک نظاممند
(روشن کردن
پیوندهای
درونی – ضروری
یا منطقی در
یک تمامیت/کل)
و دیالکتیک
تاریخی (مثلاً
منظم کردن
تکاملی
شیوههای
تولیدی مختلف
در طول تاریخ)
را با هم
درآمیخت. از
همین رو گفت
که «عرضهداشت
ماركس با
اینكه «منطقی»
است، هنوز
«چیزی جز همان
روش تاریخی
نیست» که فقط
از «تصادفات
ناراحتكننده»
مبرا شده است.
انگلس ادعا
کرد که مارکس در
آغاز جلد یكم
سرمایه،
«تولید کالایی
ساده را
پیشفرض
تاریخی خود
قرار داد و
فقط پس از آن بر
این اساس به
سمت سرمایه
پیش رفت»: مزیت
این روش آن
بود که ماركس
میتوانست «از
کالای ساده
شروع كند، و
نه از یک شکل
ثانویهای به
لحاظ مفهومی و
تاریخی یعنی
کالایی که پیشتر
توسط
سرمایهداری
دستخوش تغییر
و تحول شده بود»».[3]
اما آرتور با
اشاره به
مجموعهی جدید
آثار كامل
مارکس- انگلس
که همهی
دستنوشتههای
مارکس در آن
به چاپ رسیده
است مینویسد
که مارکس هرگز
اصطلاح «تولید
کالایی ساده»
را در زندگیاش
به کار نبرد و
هرگز به کالای
تولید سرمایهداری
چون شکل
ثانویهی
اشتقاقی که
گویا تکامل پسینتر
شکل اولیه و
اصلی کالا در
جوامع
پیشاسرمایهداری
است، استناد
نكرد. «تنها
جایی که در كل
سه جلد سرمایه
اصطلاح تولید
کالایی ساده
ظاهر میشود،
جلد سوم است.
اما این در
فرازی است که
پس از كار
ویرایشی انگلس
به دست ما
رسیده و انگلس
خود در
یادداشتی پیرامون
این موضوع به
ما هشدار
میدهد. (همانطور
که در واقع
بند مربوط به
مأموریت تاریخی
سرمایه در
صفحهی بعدی
نیز نوشتهی
او است)».[4] اگرچه
در فصلهای
نخست سرمایه
از طبقات اجتماعی
و رابطهی کار
و سرمایه خبری
نیست اما این
کتاب از همان
جملهی
آغازینش
هنگامی که شکل
ثروت در جوامع
سرمایهداری
را مترادف با
شکل کالا قرار
میدهد، در
واقع سرمایهداری
را پژوهش
میکند و نه
نظامهای
پیشاسرمایهداری
را.
رونالد
میک
«میتولوژی»
(روش
افسانهای یا
پردازش
مرحلهای
مفروض بهنام
تولید کالایی
ساده) را
جایگزین
روایت تاریخی
انگلس کرد و
سوییزی «روش
تقریبهای
متوالی» را.
این سنت
تکراستایی که
بهنظر آرتور
حتی نزد ارنست
مندل متأخر هم
دیده میشود
فصلهای آغازین
سرمایه را
مربوط به
«تولید کالایی
ساده» ـ یک
مرحلهی فرضی
در تاریخ ـ
میداند.
بهطور
کلی میتوان
گفت که از
منظر تکراستایی
«تولید کالایی
ساده» در واقع
مفهوم عام تولید
کالایی است که
خصوصیات
«اصلی» جامعهی
مولد کالا ـ و
لاجرم ارزش و
قانون ارزش ـ
را در شکل ناب
خود توضیح
میدهد. در این
حالت سرمایهداری
فقط یک
«نمونهی خاص»
از آن «مورد
کلی» است که باید
خصوصیات
ویژهاش مورد
پژوهش قرار
بگیرند.
آرتور
میپرسد که
آیا واقعا
چنین است؟ آیا
در جوامع
پیشاسرمایهداری
میتوان از
قانون ارزش در
«شکل
کلاسیک»اش
سخن گفت؟ پاسخ
او این است که
«ارزش و
مبادله تحت
حاکمیت قانون
ارزش مبتنی بر
کار در جامعهای
پیشاسرمایهداری
بیمعنا است؛
زیرا در یک چنین
جامعهی
خیالی، هیچ
سازوکاری
برای اجرای
چنین قانونی
وجود ندارد.
قیمت در چنین
جامعهای فقط
یك میانجی
صوری است که
امکان عملی
مبادله را
میسر میکند،
اما چیزی
متعین بهنام
جوهر ارزش
وجود ندارد«.[5]
جوهر ارزش نیز
که همانا زمان
کار به لحاظ
اجتماعی لازم
است هنگامی
ظاهر میشود
که شاهد رواج
مبادلات نظاممند
و کالایی شدن
همهی
نهادههای
تولید و از جمله
نیروی کار
هستیم. چنین
پدیدههایی
نیز فقط در
سرمایهداری
اتفاق
میافتند. بر
همین مبنا نیز
میتوان رقابت
بین سرمایهها
و حذف برخی از
آنها را مطابق
سازوکارهای
بالا از بازار
توضیح داد. در
حالی که
نظامهای
تولیدی
پیشاسرمایهداری
یا مرحلهی
فرضی تولید
کالایی ساده
از چنین
سازوکاری
تبعیت
نمیکنند.[6]و[7]
به این
معنا قانون
ارزش قانونی
ابژکتیو است که
به بیان مارکس
پس پشت جامعه
شکل میگیرد و
عمل میکند و
فراسوی
تصمیمگیری
اعضای جامعهی
سرمایهداری
است. این
قانون ابژکتیو
نیز با برایند
بازار جهانی و
کاهش مداوم کار
به لحاظ
اجتماعی لازم
برای تولید
کالاها عملکرد
خود را نشان
میدهد و چنین
چیزی نمیتواند
در جوامع
پیشاسرمایهداری
وجود داشته
باشد.
روش
دیالکتیک
نظاممند
آرتور
بر این نظر
است که روش
مارکس برخلاف
آنچه نزد
طرفداران روش
منطقی ـ
تاریخی دیده
میشود روشی
دیالکتیکی
است آنهم از
نوع نظاممند.
مارکس این روش
را از منطق
هگل به وام
گرفت چه این
روش را برای
توضیح ماهیت
دیالکتیکی
سرمایه مناسب
یافت.
همانطور که
گفته شد مارکس
از نخستین
جملهی سرمایه
مشغول بحث
پیرامون
جامعهی سرمایهداری
است. به بیان
خود مارکس هم
فصلهای نخست
کتاب و توضیح
شکلهای ارزش
یعنی کالا- پول
– سرمایه
دشوارند زیرا
آغاز هر علمی
دشوار است.
آنچه که
مارکس در
فصلهای نخست
سرمایه بررسی
میکند اجزایی
از یک تمامیت
یا یک کل
دیالکتیکی
هستند. در یک
تمامیت یا کل
دیالکتیکی
عناصر و
پارههای
گوناگون در
پیوندهای
درونی و ضروری
(و نه تصادفی و
اتفاقی) با
یکدیگر بهسر
میبرند.
مفاهیم از دل
یکدیگر، به
شکلی متوالی و
بر مبنای
تناقضاتی که
در مفاهیم اولیه
کشف میشوند
رشد میکنند.
در خود این
تمامیت
(سرمایه)
مراحل
گوناگون
تجرید و تمامیتهای
کوچکتری وجود
دارند که بر
اساس تضادهای
درونی، به
ضرورت رو به
مفاهیم و
تمامیتهای
کاملتر و
عالیتری
گشوده میشوند.
بهعنوان
نمونه نخستین
مرحله یا
تمامیت مجردی
که مارکس از
کل نظام بیرون
کشیده و تحلیل
میكند،
مرحلهی گردش
ساده است. اما
این تمامیت،
این مرحلهی
مجرد هنوز
بدون میانجی
است. سرمایه
با آن همچون
بیواسطهترین،
یعنی
مشهودترین
جنبهی
سرمایهداری
آغاز میکند.
جنبهای که عقل
متعارف آن را
بی هیچ دشواری
درمییابد و
«درک میکند».
جنبهای که
همزمان مجرد
و نامتعین است
زیرا از
تمامیت
برکنده شده از
آن منزوی و
جدا افتاده
است و فقط با
جای گرفتن تدریجیاش
در تمامیت که
بهنحوی منطقی
بازسازی
میشود واقعاً
قابل درک
خواهد بود. پس
گسترش دیالکتیکی
استدلال موجب
آن میشود که
بهتدریج این
سپهر را
بهنحوی هر چه
انضمامیتر در
رابطه با کل
درک کنیم.
در این
زمینه آرتور
مینویسد
«خاستگاه
محصولات در
گردش موقتاً
نادیده گرفته
میشود، و در
نتیجه کالاها
همچون امری
معلوم و مسلم
فرض میشوند.
تنها پس از رشد
و تكامل
مقولات گردش
است که
میتوان به روابط
تولید
پرداخت، همان
روابطی که
مبنای روابط
مبادله،
روابط قابل
مشاهده در
سپهر گردش
ساده هستند.
گذار اصلی در
سرمایه از تولید
کالایی ساده
به تولید
سرمایهداری
نیست، بلکه
گذار از
«سپهرگردش
ساده یا
مبادلهی
کالاها» به
سوی «سپهر
پنهان تولید»
است. با انجام
چنین چرخشی،
گردش همچون
سپهری درک
میشود که
روابط تولیدی
در آن بازتاب
مییابند.»[8]
گسترش
دیالکتیکی
استدلال چهطور
انجام میشود؟
آرتور
میگوید که
درک این
تمامیت
نخستین (گردش
ساده یا
مبادلهی
کالاها) و کل
نظام باید از
نقطهی خاصی
آغاز شود.
برای همین روش
تشریح و عرضهداشت
باید از جایی
آغاز کند که
سادهترین، مجردترین
و
بیواسطهترین
جنبهی این
تمامیت باشد و
سپس انسجام آن
گام به گام نشان
داده شود.
یعنی بهتدریج
روابط درونی و
ضروری را به
نحوی منطقی با
به میان کشیدن
عناصر
گوناگون یکی
پس از دیگری
بازسازی کنیم.
به این
ترتیب روشن
است که مارکس
نمیتواند تشریح
سرمایه
بهمثابه کل
یا یک تمامیت
دیالکتیکی را
بیواسطه
انجام بدهد.
چه برای تشریح
سرمایه به
بازگویی
مقدمات
بسیاری نیاز
دارد. برای
همین از یک
تمامیت جزیی
«گردش ساده»
آغاز میکند و
تشریح همین
تمامیت جزیی
نیز خود باید
از جایی آغاز
شود. این عنصر
اولیه یا
نقطهی آغاز
نیز شکل کالا
است. پس
پردازش تمامیتی
جزیی که در
اینجا
مرحلهی گردش
ساده است مستلزم
حرکت از یک
نقطهی آغاز
مناسب به سمتی
است که وحدت
روابط درونی
آن درک شود.
اما
گزینش نقطهی
آغاز بر چه
مبنایی انجام
میشود و روش
پیشروی از این
نقطه چگونه
است؟
نقطهی
آغازدر اینجا
به بیان خود
مارکس[9] آن «شکل
سلولی» یا
یاختهی اولیه
است که تمامیت
سرمایه را در
خود نهفته
دارد و همهی
روابط اصلی و
بهلحاظ منطقی
ضروری باید
مرحله به
مرحله در
پیوند با
یکدیگر از دل
آن زاده شوند.
این نقطهی
آغاز امری
بیرونی و یا
ذهنی نیست
بلکه درونی
تمامیتی است
که در حال
مطالعهاش
هستیم. نقطهی
آغاز از راه
برکندن یک
تکه، یک جنبه،
یا یک عنصر از
تمامیت بهدست
میآید. نقطهی
آغاز بنا به
نظر هگل باید
بهقدر کافی
ساده باشد تا
عقل سلیم و
تجربهی روزمره
آن را بشناسد.
همزمان باید
دارای تعین تاریخی
باشد یا به
بیانی اثر
انگشت روابط
تولیدی غالب
در
سرمایهداری
را بر خود
داشته باشد تا
مقولات دیگری
که ساختارهای
ویژهی
جامعهی سرمایهداری
و شیوهی
تولید آن را
تشکیل میدهند
از دل آن قابل
زاده شدن
باشند.[10] مارکس
شکل کالا را
نقطهی آغاز
تشریح خود
برمیگزیند.
آرتور اشکالاتی
را برمیشمارد
که میتوان به
گزینش کالا
بهمثابه شکل
سلولی نظام
سرمایهداری
وارد دانست:
کالا
موجودیتی
«پیچیده» است و
نه «ساده». زیرا
که کالا دارای
دو وجه مصرفی
و
مبادلهپذیری
است و به این
معنا به قدر
کافی
گیجکننده.
تعین
تاریخی آن
روشن نیست، چه
این شکل
کالایی به
چیزهایی که
محصولات کار
نیستند هم
منضم میشود و
در ضمن باید
به یاد داشته
باشیم که نوعی
مبادلهی کالایی
در جوامع
پیشاسرمایهداری
هم وجود داشته
است.
آرتور
ابتدا به
بررسی مورد
دوم میپردازد
و به این نکته
اشاره میکند
که مارکس کالا
را به عنوان
نقطهی آغاز
روش تشریح خود
برگزید تا به
این ترتیب
دورههای
پیشاسرمایهداری
را از بحث خود
بیرون بگذارد.
زیرا که در این
قبیل جوامع
فقط مازاد
محصول به
بازار برده
میشد و همهی
تولید برای
خاطر مبادله
انجام نمیشد.
«مارکس
درعینحال
بهنحو
صریحتری
میگوید که با
اینکه از
یکسو «تولید و
گردش کالاها…
خودبخود
بههیچرو
مستلزم وجود تولید
سرمایهداری
نیستند، اما
از سوی دیگر فقط
بر اساس تولید
سرمایهداری
است که کالا
ابتدا شکل عام
محصول را
بهخود
میگیرد»».[11]
با
بیان این
گفتاورد حالا
روشن است که
کالا اثر
انگشت شیوهی
تولید
سرمایهداری
را بر خود
دارد و شکل
سلولی آن است
زیرا همانطور
که مارکس نیز
گفته بود
اصولاً شکل
ثروت در
جامعهی
سرمایهداری
با شکل کالا
مترادف است.
اما حالا چهطور
باید پیشروی
کنیم؟
گسترش
استدلال
دیالکتیکی
روشن
شد که کالا
دارای دو وجه
ارزش مصرفی و
ارزش
مبادلهای
است. همین موضوع
را به قدر
کافی پیچیده
میکند. مارکس
باید بر کدام
جنبه از کالا
متمرکز شود؟
کدام جنبه از
کالا دارای
تعین تاریخی
است؟ مارکس به
منظور پیشروی
در استدلال
دیالکتیکی
خود جنبهی ارزش
مصرفی کالا را
که ویژگی
فراتاریخی
محصول کار
انسانی است از
بحث خود
کنارمیگذارد
و به جنبهی
ارزش
مبادلهای
کالا
میپردازد. چه این
جنبه از تعین
تاریخی
برخوردار است
و سرشتنشان
روبط اصلی در
جامعهی
سرمایهداری
است. مارکس با
تمرکز بر ارزش
مبادله به کشف
روابط درونی
پرتضاد در شکل
سلولی کالا
مشغول میشود
تا به تدریج
تمامیت نظام
(سرمایه) را از
دل آن استنتاج
کند. آرتور به
یکباره از
همینجا
نتیجهی عجیبی
میگیرد و
میگوید که در
واقع نقطهی
آغاز حقیقی
مارکس ارزش
است که فعلا در
شکلی تحریف و
ساده شده
برنهاده شده
است. اما پرسش
این است که
ارزش مبادله
چه ارتباطی با
مقولهی ارزش
دارد، مقولهای
که فقط با
میانجی
تمامیت روابط
مبتنی بر مبادلهی
کالاها با
یکدیگر و در
حین مبادله ایجاد
میشود (بهیاد
داشته باشیم
که هنوز در
تمامیتی جزیی
بهنام گردش
ساده بهسر
میبریم و هنوز
نمیدانیم
ارزش خود را
چگونه تولید و
خودبنیاد
میکند)؟ پاسخ
او به این
دشواری نظری
این است که
عقل سلیم با
مشاهدهی
جریان بیوقفهی
مبادلهی
کالاها متوجه
میشود که «باید
نوعی یکسانی
در ذات در پس
نمودهای
ناهمگون کالاها
وجود داشته
باشد. چنین
تحلیل
تقلیلگرایانهای…
برنامهی
تحقیقی زیر را
پیشنهاد میکند:
براساس کدام
شرایط وجودی
میتوان نشان
داد که ارزش
خود خویشتن را
بنیان میگذارد
تا بهخود
همچون خصلت
كلی کالاها
اعتبار بخشد؟
همانطور که
بهزودی
خواهیم دید
برای پاسخ به
این پرسش به
استنتاج
دیالکتیکی
سرمایه نیازمندیم.
نتیجهی نهایی
نشان خواهد
داد که چنانچه
کالا محصول
سرمایه باشد،
پس دراینصورت
کالا باید
نمونهی
مشخصی از {این
مفهوم مجرد
یعنی} ارزش
باشد».[12]
بهاین
معنا عقل سلیم
با مشاهدهی
جریان مبادلهها
متوجه نوعی
ذات یکدست
کننده پس پشت
مبادلهها
میشود. اما
برای کشف این
ذات یکدست
کننده (ارزش)
که بر
نایکدستی و
ناهمگونی
کالاها (که در جنبهی
کیفی خود
ارزشهای
مصرفی بسیار
متفاوتی
هستند) غلبه
میکند، آنها
را با هم
برابر قرار
میدهد، و در
سپهر گردش در
شکل پول،
مستقل از آنها
در برابرشان
میایستد و
همهی آنها را
همچون جزیی
بیرونیت
یافته از خود
بازنمایی میکند
هنوز نیاز به
پژوهش داریم.
پس روشن
شد که کالا
بهمثابه
نقطهی آغاز
دارای بیواسطهگی
است، چه همگان
به تجربه
میدانند که در
این جامعه همه
چیز خرید و
فروش میشود.
این نقطهی
آغاز به دو
جنبهی ارزش
مصرفی و ارزش
مبادله تجزیه
میشود و
جنبهی ارزش
مصرفی آن که
امری
فراتاریخی
است و در همهی
جوامع بشری
وجود داشته
است، کنار
گذاشته
میشود، زیرا
نمیتواند
وارد استدلال
دیالکتیکی
بشود. از خلال
مواجهه با
جریان
مبادلهها پی
میبریم که
باید این
مبادلهها
مبنای مشترکی
داشته باشند
که همان ارزش
بهمعنای امر
كلی ساده است.
اما ارزش هنوز
باید
بنیادهای خود
را روشن کند و
عمل تشریح
باید در پی
شالودهگذاری
آن باشد.
آرتور
سپس شباهت
نقطهی آغاز
دوگانهی هگل
و مارکس را
شرح میدهد.
هگل دربارهی
منطق خود میگوید:
«آغازگاه در
معنای هستی
بیواسطه، از
جهان شهود و
دریافت (حسی)
برگرفته
میشود: این
همان آغازگاه
روش تحلیلی است…
هستی در معنای
كلیت آغازگاه
روش ترکیبی
است».[13]
بهنظر
آرتور مارکس
در سرمایه
نقطهی آغاز
خود را با دقت
توضیح نمیدهد
و تنها چیزی
که در اینباره
میگوید این
است که از راه
«قدرت تجرید»
درک میکنیم
که «در جامعهی
بورژوایی شکل
کالاییِ
محصول کار، یا
شکل ارزش
کالا، شکل
سلولی اقتصاد
است.»[14] مارکس در
جای دیگری
تعریف خود را
چنین تدقیق
بخشیده است:
«محصول
کار در شکل
طبیعی خود
همانا شکل
ارزش مصرفی را
به جهان عرضه
میکند.
بنابراین
برای این که
شکل کالایی به
خود بگیرد،
یعنی چون وحدت
اضدادِ ارزش
مصرفی و ارزش
مبادلهای
ظاهر شود،
فقط نیازمند
شکل ارزش است.
پس بسط شکل
ارزش با بسط
شکل کالایی
همانند است».[15]
به این معنا
حرکت
بسطدهندهی
شکلهای
اجتماعی ارزش
از شکل کالا
آغاز میشود.
ارزش مبادله
نخستین شکل
ارزش است که
شکلهای
تکاملیافتهتر
ارزش از دل آن
بیرون میآیند.
آرتور
سپس از جایروس
باناجی تقدیر
میکند که بهدرستی
تشخیص داده
است که
سرمایهی
مارکس نیز دارای
نقطهی آغازی
دوگانه است:
«شکل کالایی
محصول،
نقطهی آغاز
تحلیلی است که
در آن ارزش و ارزش
مصرفی را از
هم تمیز
میدهیم، در
حالی که این
ارزش، خود،
نقطهی آغاز
ترکیبی برای
بسط روابط
پیچیدهتر، در
مسیر جستجو
برای چگونگی
بنیان نهادن
آن چون ذات
ناب و كلی کالاست».[16]
اما
این مفهوم از
ارزش (مبادله)
هنوز بسیار مجرد
و نامتعین است
و باید از آن
فراتر رفت.
انجام پیشروی
در دیالکتیک
نظاممند
هنگامی ممکن میشود
که تشخیص داده
شود که با
قرار دادن
ارزش بهعنوان
ویژگی كلی
کالاها در
سپهر مبادله
تضادی ایجاد
میشود که
فرارفتن از
این تضاد را
الزام
میبخشد.
فراروی در
اینجا
بهمعنای
تولید مجموعهی
پیچیدهتری از
روابط، یعنی
فعلیتیابی
مناسبتر ارزش
یا
شالودهگذاری
مشخصتر آن، است.
شالودهگذاری
مناسبتر ارزش
هنگامی است كه
کالا در فصلهای
نخستین با پول
و سرمایه
بهنحوی ضروری
پیوند مییابد
و همچون شکلی
از ارزش وضع
میشود. کالا
در این حالت
دیگر آن چیزی
نیست که در
بیواسطگی
تجربه درك
كرده بودیم.
آرتور
بهمنظور نمایش
این نکته
گسترش شکل
ارزش از کالاها
به پول و سپس
به سرمایه را
به اختصار بحث
میکند. مارکس
نشان میدهد
که ارزش چهگونه
به دلیل
کاستیهای
موجود در
روابط بین کالاها
بهنحوی
منسجمتر با
ایجاد نوعی
همارز عام
یعنی پول
شالودهگذاری
میشود. سپس با
ظهور فرمول
عام سرمایه
نشان داده
میشود که «پول هم
به نوبهی خود
به تضادی برمیخورد…
راهحل این
تضاد جداشدن
پول از خودش
بهمنظور تحقق
پول بیشتر
است، یعنی
باید خود را
به موضوع ورود
خویش به گردش
تبدیل کند.
این سخن
بهمعنای آن
است که شکل
پول از راه
گسترش
دیالکتیکی،
به ظهور شکل
جدیدی از
ارزش، یعنی
ارزش اضافی
چون هدف
مبادله در شکل
سرمایه، میانجامد».[17]
حالا
تضاد دیگری
مطرح میشود:
سپهر گردش و
مبادله هم
خاستگاه
سرمایه است و
هم نیست.
خاستگاه
سرمایه است
زیرا که خرید
و مصرف نیروی
کار بهمثابه
عامل مولد
ارزش در این
سپهر انجام
میشود و در
عین حال
خاستگاه
سرمایه نیست
زیرا که
ارزشافزایی
سرمایه
نمیتواند بر
اساس
«مبادلهی
همارزها» در
این سپهر
انجام شود.
بههمین دلیل
هم سپهر گردش
با تضادهای
نهفته در خود
راه را برای
ورود به
تمامیتی دیگر
یعنی سپهر
تولید باز
میکند. آرتور
در اینجا خطاب
به طرفداران
روش
تکراستایی یا
پیچیدهکردن
پیاپی مدل شکل
ارزش
مینویسد: «مارکس
نمیگوید:
حالا بیایید
با فرض کردن
نیروی کار
همچون کالا
موضوعات را
کمی پیچیدهتر
کنیم، برعکس
استدلال او
این است که
مفهوم سرمایه به
نیروی کار
حاضر و آمادهای
كه کالاگونه
است نیاز
دارد».[18]
حالا
با
شالودهگذاری
سرمایه همچون
ارزش
خودارزشافزا
در سپهر تولید
سپهر گردش در
شکلی
میانجیگری
شده درک میشود،
زیرا که روشن
میشود که این
سپهر آزادی، برابری،
عدالت و انصاف
بر شالودههای
روابط بهشدت
نابرابر و
سلسلهمراتبی
سرمایهداری
(که در فصلهای
بعدی توضیح
داده میشود) استوار
است و بهخودی
خود نمیتواند
چیزی را توضیح
بدهد.
آرتور
سپس توضیح
میدهد که اگر
چه سرمایهی
صنعتی (و سپهر
تولید و کار)
بهمثابه
عنصری پراهمیت
در بازتولید
سرمایه، در
فرایند تشریح
استنتاجی چون
نتیجه ظاهر میشود،
اما واقعاً
پیششرط
بازتولید
نظام است. با این
حال نقطهی
آغاز باید با
کالا و در
سپهر گردش
بنیان گذارده
شود.
میخواهم
در اینجا
توجه خواننده
را به جایگاه
مرکزی رابطهی
بین شکل و
محتوا نزد
آرتور معطوف
کنم که دیرتر
برای بحث او
پیرامون
ماهیت شوروی
اهمیت
مییابد. از
دیدگاه او
بهرغم اینکه سرمایهی
صنعتی محتوای
سرمایهداری
است اما پیش
از چرخیدن به
سمت تولید
باید شکلهای
ارزش و سپهر
گردش را
همچون
تمامیتی
رشدیافته درک
کنیم، زیرا که
پژوهش
پیرامون
تولید بدون
پژوهش
پیرامون شکل
معین آن ممکن
نیست. توضیح
ارزش اضافی
بدون توضیح
شکلهای گردش
ممکن نیست.
«هنگامی که
شکل ارزشی
سرمایه، یعنی M-C-M’ ،
چون عامل
تکوینبخش
تولید بهعنوان
تولید
سرمایهداری
درک شد،
آنگاه میتوانیم
تولید را
کلیدی
بدانیم؛ زیرا
قابلیت مادی
نیروهای
تولیدی برای
افزایش
بهرهوری کار است
که انباشت
بالفعل را
توضیح میدهد.
شکل سرمایه
نیروی محرکهی
ارزشافزایی
را توضیح
میدهد، اما
این شکل نمیتواند
به خودی خود
یعنی تنها در
شکل ناب خود
آن را ایجاد و
تولید کند. از
همین روست که
مارکس نتیجه
میگیرد که
باید تولید را
همچون «مرحلهای
خطیر و حیاتی»
درک کنیم، اما
تولید در
اینجا نه
بهمانند
«عاملی»
بیرونی نسبت
به «عوامل»
دیگر و دارای
تاثیری علیتی
بر آنها،
بلکه همچون
امری
میانجیگری
شده از سوی گردش
مطرح است که
همانا شکل آن
را در خود
میپذیرد. پس
به لحاظ
روششناختی،
تشریح، دایرهای
را توصیف میكند:
گردش کالا
(شکل ارزش)-
گردش
بازتابیافته
به درون تولید
(ارزشافزایی)-
گردش چون
مرحلهای از
تولید (تحقق
ارزش)».[19]
آرتور
همچنین تاکید
میکند که ما
در حین انجام
عملیات معطوف
به استنتاج
دیالکتیکی در
حال «مدلسازی»
نیستیم. بلکه
به ماده و
مصالح اجازه میدهیم
که راه خود را
برود و ما را
نیز برای پردازش
مقولات و
مفاهیم لازم
به پیش براند.
مارکس مدلی
ذهنی را بر
مصالح خود
تحمیل نکرده
است بلکه فقط
با عینیت
مصالح خود با
تجریدهای
واقعی سپهر
گردش و بعدها
سپهر تولید
همراهی کرده
است همانها
که پیشروی دیالکتیکی
را رو به جلو
میرانند.
آنچه آرتور
تا کنون در
این فصل انجام
داد بررسی شکلهای
ارزش در سپهر
گردش و تشریح
مختصر
تضادهای
درونی این
شکلها بود که
در نهایت توجه
نظریهپرداز
را به سمت
تمامیتی دیگر
یعنی سپهر
تولید معطوف
میکنند. [20]
نتیجهگیری
کریس
آرتور
کریس
آرتور
آنچه
در فصلهای
نخستین
سرمایه شرح
داده میشود
الگوهای
نابتر و سادهتر
قانون ارزش
نیستند بلکه
شکلهای
ابتدایی
ارزشاند که
هنوز بهنحوی
انضمامی بحث
نشدهاند.
شکل
کالا نقطهی
آغاز روش
تشریح است.
این نقطهی
آغاز از کل
برکنده شده و
در ابتدا در
حالتی منزوی و
ناقص و
نابسنده بحث
میشود. اما
همین نابسندگی
و
نامتعینبودگی
آن موجب بروز
تضادهایی
میشود که
منجر به
پیشروی رو به
جلو و
شالودهگذاری
نقطهی آغاز
به نحوی عمیقتر
و مناسبتر
میشود. پس در
دیالکتیک
نظاممند و
اصولاً در
استدلال
دیالکتیکی
مفاهیم معنایی
یکسویه و
یکبار برای
همیشه تعریف
شده ندارند
بلکه در مراحل
گوناگون
تحلیل و تجرید
دستخوش تغییر
میشوند و
تصویر پایانی
آنها بسیار
متفاوت از
تصویر آغازین
آنهاست. به این
معنا در هر
مرحلهی جدید
از تشریح
مفاهیم از نو
سازماندهی
میشوند.
آرتور در این
زمینه بهدرستی
از کالا در
مراحل
گوناگون
تجرید سخن میگوید:
کالا را ابتدا
همچون شکلی از
ارزش
مفهومپردازی
میکنیم در
مرحلهی بعدی
بهمثابه
محصول سرمایه
حامل ارزش
اضافی است و در
پایان تقسیم
آن به ابزار
تولیدی و
ابزار مصرفی
مفهومپردازی
میشود.
مفهومپردازی
کالا از نظر
آرتور (و نیز
آلبریتون که
مینویسد
کالایی شدن
چنان تداوم
مییابد که
سرانجام خود
سرمایه نیز در
حالت سرمایهی
حامل بهره کالایی
میشود) «فقط
هنگامی کامل
میشود که
همچون چیزی
بازتولید شده
از سوی نیروی
محرکهی درونی
نظام سرمایه
درک شود، به
بیان دیگر
مفهومپردازی
آن مستلزم
وجود هر سه
جلد سرمایه
است!».[21]
برگرفته
از نقد اقتصاد
سیاسی28/06/2013
http://pecritique.com/
منابع
[1] کریستوفر
جی. آرتور:
دیالکتیک
جدید و
سرمایه، 1392. نشر
پژواک
[2] همان
منبع
[3] همان
منبع
[4] همان
منبع
[5] همان
منبع
[6] مارکس
در همین زمینه
مینویسد:
«تنها در
نتیجهی این
امر كه تمام
محصول به ارزش
مبادله تبدیل
میشود و تمام
ترکیبات مواد
لازم برای
تولید آن نیز
همچون کالا
بدان افزوده
میشوند،
محصول کاملاً
شکل کالا را
به خود میگیرد،
به بیان دیگر
تنها با
توسعهی تولید
سرمایهداری و
بر مبنای آن
محصول كاملاً
به کالا تبدیل
میشود.» همان
منبع
[7] همان
منبع
[8] همان
منبع
[9] از
آنجا که مارکس
نمیتواند با
مفهوم سرمایه
بهمثابه ارزش
خودارزشافزا
(پولی که نمو
میکند) بحث
خود را آغاز
کند پس «با
ارزش کالایی
فینفسه شروع
میکند؛ نه
ازاینرو که
ارزش پیش از سرمایه
وجود داشته
بلکه از آن رو
که ارزش به
بیان مارکس
مجردترین
تجلی خود
سرمایه و
تولید مبتنی
بر آن است».
همان منبع
[10] مارکس
قصد دارد
سرمایه و
ماهیت روابط
درونی آن را
بهمثابه یک
تمامیت ارائه
کند اما برای
این منظور
نمیتواند از
خود سرمایه
آغاز کند زیرا
«حتی اگر
مفهوم سرمایه
فقط حاوی
اصلیترین
خصوصیات
سرمایه باشد،
باز هنوز
دارای
پیچیدگی
خودارزشافزایی
است که نمود
بیواسطهی آن
بهمعنای نِمو
در بازگشت پول
است. پس ماركس
از این
رابطهی
پیچیده یعنی
شکل پول
چشمپوشی
میکند. اما
پول چیست؟
روشن است که پول
اساساً ایدهی
ناکاملی است و
جز در روابط
گوناگونش با
کالاها معنای
دیگری ندارد،
مانند وسیلهی
گردش كالاها.
پس نقطهی
آغاز ساده و
مناسبی نیست».
[11] همان
منبع
[12] همان
منبع
[13] همان
منبع
[14] همان
منبع
[15] همان
منبع
[16] همان
منبع
[17] همان
منبع
[18] همان
منبع
[19] همان
منبع
[20] استنتاج
دیالکتیکی
ارزش به طور
خلاصه به این شرح
است: «ارزش، که
بهنحوی مجرد
در روابط کالایی
حضوری تلویحی
دارد، در پول
به نحو صریحی
وضع میشود،
در سرمایه خود
را هدف خویش
میکند و در
تولید
سرمایهداری
خودبنیاد
میگردد». همان منبع
[21] همان
منبع