انفجار
توطئه سکوت
واکنش
ها به نوار
صوتی آیت الله
منتظری در جمع
«هیئت مرگ» (۷)
نقش
مادران و
جوانان در
شکستن سکوت
خاوران
منصوره
شجاعی
پیش
ازاین در
یادداشتهایی
که اینجا و
آنجا منتشر
شده است تا حد
امکان و تا حد
ربط به موضوع،
اشاراتی به آن
سالهای سیاه و
به آن تابستان
پاییززده
کردهام. اما
نوار صدای آن
پیرمرد صداقتپیشه
− که هیچگاه
در هیبت
خدایگان
متکبر آن
دوران بر مردم
ظاهر نشده بود
− بر آنم داشت
که این بار
مشخصاً از آن
سالها و از آن
شهریور
بنویسم، از آن
شهریوری که تا
امروزه روز هم
به واقع تمامی
ندارد، همچون
یلدایی دیگر
به درازنای
سیاهروزگاران
ایران، از آن
یلداهایی که
در خردادها و
تیرها و
مردادها و
آذرها خواب از
چشممان ربود و
آتش به جانمان
کشید.
نوارصدای
پیرمرد، صور
اسرافیلی بود
که هرچند
مردگان را
زنده نکرد اما
خفتگان این
سالها را
بیدارکرد. و
این راز سر به
مُهر را همچون
داغی بر دل
جامعه حک کرد.
این
سالها
خانوادهها و
بستگان خاوران،
مادران
خاوران،
دلسوختگان
«بیداران» و… مطالبی
از آنچه آن
روزها بر
ایران رفته
بود نوشتند، و
گاه نیز در
میان نوشتار
خلاق اهل ادبیات
داستانها و
روایاتی قلمی
شد که به
روشنی از
سیاهیهای آن
دوران نوشتهاند.
یکی ازبهترین
آثار متأخر در
این زمینه
«مورد دوست ما»
به قلم صمیمی
و روان رضا
فرخ فال است
که ازنگاه من
تاثیرگذارترین
و تکان دهندهترین
اثر ادبی
مربوط به آن
دوران است.
فرخ فال، در
یک پایانبندی
موجزتمام
آنچه بر
زندانیان آن
سوی دیوارو
این سوی آن
گذشته بود به
قدرت قلم خویش
تصویر کرده
است. همراه با
آثاری این چنین،
اما انتشار
این نوار به
طور گسترده و
از طریق رسانههای
معتبر و معروف
موجب شد تا
جامعه به
حقیقت جنبش
دادخواهی دست
یابد.
رسانهها
با پیگیری،
سراغ کسان و
گروههایی
رفتند تا هریک
به نسبت
مسئولیت
اجتماعی و یا
فردی خود با
آن رویداد
خونبار، از
چرایی سکوت آن
سالها و حتی
سالهای
بعدتر بگویند.
چرخش آزادانه
اطلاعات دراین
مورد، انگار
موجی از رهایی
را در میان
افراد جامعه
خواه دادخواه و
خواه بیدادگر
به راه
انداخت.
پس،
جمعی به
برهان، گروهی
به توجیه،
باقی به ندامت
و برخی به
وقاحت، آنچه
را گذشته بود
از ظنّ خویش
بیان کردند.
عمومی شدن این
ماجرا از طریق
رسانهها و
شبکههای
اجتماعی،
موجب تحلیل و
بررسی این
واقعه درسه
سطح حاکمیت،
دولت، و جامعه
روشنفکری سیاسی
و ادبی شد.
باشد تا روزی
پرسش شوندگان
نیز از صاحبان
رسانه دلیل سکوت
شان را درآن
سالها و در
آن قاره آزادی
بیان پرسان شوند.
سکوت و
در هم شکستن
آن
این
یادداشت
برپایه تجربههای
شخصی در دو
مقطع، نگاهی
گذرا به دلایل
سکوت در آن
دوران، ونیز
نگاهی اجمالی
به نقش جنبشهای
مدنی ایران در
شکستن این
سکوت دارد.
راوی هر مقطع،
روایت خود
گوید.
■
روایت اول :
سالهای ۶۰ تا
۶۷
این
روایت از نگاه
یک دانشجوی
اخراجی
هوادار
پیشگام، سرخوردهای
از تعطیلی
دفتر اتحاد
ملی زنان، یک
کتابدار
درشُرُف
پاکسازی شدن
از کتابخانه
ملی، بازیگر
آماتور سیاسی
اداره تئاتر،
یک شاگرد موسیقی
گروه چاوش و
عضو کانون
کوهنوردی
تهران نوشته
شده است. پس
شاید بتواند
روایتی باشد
منتسب به بخشی
از جامعه
روشنفکری
سیاسی وفرهنگی
آن دوران:
جامعه
ضربه خورده و
تنها مانده از
فرارهای یکشبه
دوستان،
ناپدید شدن
همکاران
وهمکلاسیها،
زندانی شدن
دوستان و
اقوام… جامعه
عزاداریهای
پنهانی برای
رفقای اعدامی
در شبهای
وحشت از جنگ و
بمباران و
آوارگی… جامعه
رها شده در
میهنی که هممیهنانش
گروه گروه
مجبور به ترک
میهن شده
بودند… جامعهای
که بار سنگین
غربت در کوچه
پس کوچههای
محلههای
آشنا، ساکنان
تنها ماندهاش
را از پای در
آورده بود…
جامعه خویشان
نادم و
غیرخویشان
مظنون… جامعهای
که راه زندان
و قبرستان برای
مادرانش
مأنوستر از
راه مدرسه و
دانشگاه
فرزندانشان
بود… جامعه
سفرههای باز
و بستههای
کوپنی… جامعه
آفتابکاران
تب کرده در
جبهههای جنگ
و سلولهای
تنگ…
و
اینها فقط
خُردکی از حجم
عظیم تصاویر
سیاه به
جامانده از آن
هفت سال و از
سال هفتم آن
هفت سال است.
هرچند به هر
روی زندگی
بود، اما سخن
از زندگان نبود.
تا به سال ۶۸
جز تنی چند،
هیچکس
ازهیچکس سخن
نگفت. انگار
سخن ازسالهای
سیاه به شادی
ناپایدار
پایان جنگ،
شادی بازگشت
تنی چند
ازعزیزان
زندانی و شادی
بازگشت سربازانی
نه چندان
قهرمان از
جبهههای
جنگ، تاخت زده
شده بود. اما
حقیقت این
معامله ناسودآور،
تنها برآن
شادی
ناپایدار
استوار نبود.
چرا که از
دیگر سو،
سرگردانی
اندوهناک پای
گذاشتن در
راهی تاریک و
بهتزدگی از
رویارویی با
مناسباتی
متفاوت، بی
رحم و ناآشنا
همچون تنی ورم
کرده از درد،
روی دست
روشنفکر و غیرروشنفکرش
مانده بود، تا
کجا درمان
یابد. انگار
سخن از اساس جایز
نبود، بهویژه
از بندیان و
جانباختگان
آن سال
ها…غافل از
آنکه به سالی
بعد و سالهای
بعدتر هنوز
قرار بود عزیزانی
را از دست
بدهیم، اما نه
بی هیچ سخنی!
■
روایت دوم : از
۶۸؛ تَرَکهای
ظریف مدنی بر
لاک ضخیم سکوت
سیاسی
این
روایت از نگاه
یک فعال جامعه
مدنی، عضو محافل
خانگی زنان،
یک کتابدار
بازنشسته «به
تقصیر»
کتابخانه
ملی، عضو و
مؤسس چندین و
چند فقره از
نهادهای
مستقل مدنی
زنان و کودکان
و نیزیکی از
اهالی قلم و
مجله و وبسایت
نوشته شده
است. پس شاید
بتواند
روایتی باشد منتسب
به بخشی از
جامعه
روشنفکر عملگرای
این دوران.
حکایت تَرَک
خوردن لاک
ضخیم سکوت،
روایتی است
برخاسته از
رویکردی
منطبق با
گفتمان
دادخواهی از
سوی بخشی از
جامعه مدنی و
جنبش زنان
ایران.
چنانچه
با اندکی
فاصله و با
رویکردی
نقادانه به
سکوت آن سالها
نگاه کنیم،
انگار سخن از
دو سو محبوس
شده بود، از
سوی حاکمان
گناه آلوده و
نا پشیمان و
نیز از سوی
خانوادههای
رنجدیده
خاوران.
آنچه
حاکمان
کردند، در قد
وقواره این
یادداشت نمیگنجد.
سخن اما از
حبس سخن در
اندرونی
روشنفکران
سیاسی و به
طور مشخص
روشنفکران
خاورانی است.
همچنین اندر
حکایت شکستن
این حصر است
از سوی خود ایشان.
در آن
سالها انگار
جامعه
روشنفکران
سیاسی به دو
گروه تقسیم
شده بود:
خانواده
اعدامیها و
خانواده غیر
اعدامی ها. بی
تردید، دلیل اصلی
این تفکیک
خودخواسته،
ترس و وحشت از
حکومت
سرکوبگر بود.
رعب کشتن،
نابود کردن،
منزوی ساختن و
منفعل کردن
نیروهایی که
در رویاهای معصومانه
خویش قرار بود
نه فقط میهن
که جهان را
نیز دگرگون
کنند. ولی
چنانچه با دید
نقد از درون
بنگریم، نمیتوان،
تاثیر رویکرد
سکتاریستی
گروههای
سیاسی را نیز
در حفظ این
سکوت نادیده
گرفت.
رازسازیهای
بی دلیل، ارج
نهادن به کار
تشکیلاتی،
ارزشگذاری
روشهای
زندگی مخفی و…
باعث شده بود
که حتی تعدادی
از فرزندان
اعدامیهای
آن سالها تا
مدتها فقط
درحلقه
خودشان در پی
یافتن دوست و
دوستی باشند.
هرچند این
گونه پدیدهها
پس از وقوع
فاجعهای
بدان گستردگی قابل
درک است اما
از منظر دیگر،
عادت حفظ
روابط
هژمونیک
تشکیلاتی
همچون «میراث
مقدس» فعالان
سیاسی، در
دوقطبی شدن
جامعه
روشنفکران
سیاسی درآن دوران
نقش مؤثری
داشت.
اعدامیهای
خاوران برای
جامعه
روشنفکران
سیاسی، چه از
خویش بودند یا
نبودند، چه
شناس بودند یا
نبودند، چه
رفیق بودند یا
نبودند، عزیز
بودند و عزت
جامعه
روشنفکری. اما
عزیز انگاشتن
آنها انگار
باید با
موافقت و پذیرش
سازمانی
تعدادی از
خانوادههای
خاورانی مورد
قبول واقع میشد.
در غیر این
صورت غریبهها
را راهی به
ورود به محافل
خودی نبود.
واین محافل تا
مدتها در
نتیجه انزوای
اختیاری/اجباری
خویش موفق به
برقراری
پیوند با طیفهای
مختلف جامعه
برای افشای
عمومی آن
فاجعه نشد.
این رویه از
سوی بخشی از
خانوادههای
خاوران تا
بدانجا رسید
که در سالهای
آغازین دوران
اصلاحات که
تشکلهای
مدنی در حال
شکل گیری بود،
قهر و تشکیک
نسبت به
روشنفکرانی
که وارد حوزه
گفتمانی
نهادهای مدنی
شده بودند، به
نوعی باعث
اختلاف و عدم
همکاری شد.
اما،
با اعلام
موجودیت علنی
و عمومی نهاد
مادران خاوران
همچون نهادی
زنانه از درون
جنبش دادخواهی،
وسپس حضور
مستقل و پرشور
نسل دوم این
خانوادهها
در جنبشهای
مدنی، جنبش
دانشجویی و برخی
از نهادهای
مردمی، این
فاصله گذاریها
به تدریج رنگ
باخت. کنشمندی
شورانگیز نسل
جوان خانوادههای
اعدامی و
حمایت عاطفی
مادران
خاوران از این
جوانان و
دوستانی که
گرد هم آمده
بودند، در
تعدیل نگاه
انزواطلب آن
نسل میانی، که
نه مادر بود و
نه فرزند،
تأثیر به سزایی
داشت.
پافشاری
آن بخش از
خانواده
خاوران در حفظ
و نگاهبانی آن
مناسبات مقدس
و محصور در
گروههای
خاص، در
برابر
دریادلی
مهربانانه
مادران و شور
صادقانه
جوانان نسل
دوم صورتی
دیگر یافت.
شاید بتوان
گفت نوعی چرخش
مدنی بود در
رویکردهای تشکیلاتی
نسبت به آنچه
در جامعه میگذشت.
آنگاه
که نسل میانی
خاورانیها،
دگرگونیهای
جامعه را
ازپشت لاک
ضخیم اندوه
سالهای سیاه
با ملامت و
گاه با بیزاری
نگاه میکرد،
ستارههای
مهرمادران
خاوران که به
شورمندی
جوانان نسل
دوم، شب از پی
شب پرنورتر میشد،
کهکشان راه
شیری جنبش
دادخواهی را
به آسمان جنبشهای
مدنی ایران و
جهان پیوند میداد.
نسل
جوان خاوران
با در میان
گذاشتن قصهها
و دردِ دلهای
صمیمانه،
صادقانه و دور
از قضاوت با
همکلاسیها،
همسفرها و
دوستانشان
دردانشگاهها،
نهادها و
انجمنهای
گوناگون
فرهنگی، هنری
و مدنی،
قشرهای گوناگون
جامعه را با
این قصه تلخ
آشنا کرد.
حالا دیگر راز
سر به مهر
خانوادههای
اعدامی به قصههای
شبانه گروه
گروه جوان، از
همه رنگ و همه
شکل، تبدیل
شده بود.
مادربزرگها
و نوهها،
همگام و
همصدا،
گفتمان جنبش
دادخواهی را به
دیگر جنبشهای
مبارزات مدنی
پیوند میزدند،
تا که به سال
۸۸، نهاد
“مادران
خاوران”،
الگوی سازمانی
و گفتمانی
نهاد “مادران
پارک لاله” شد.
درسایه بلند
بدهبستانهای
مدنی و
مبارزاتی
بسیاری از
خانوادههای
خاورانی به
گروههای
دیگر، همچون
مادران صلح،
مادران پارک
لاله،
خانوادههای
زندانیان
سیاسی، و…
پیوستند و
پرچمدار
پیوند
خاورانیها
با جنبشهای
اعتراضی،
مدنی و مطالبهمحور
شدند. شکستن
لاک ضخیم آن
سکوت «مقدس»،
از یک سو
گفتمان جنبش
دادخواهی را
در جامعه جاری
ساخت . دادخواهی
به خواستهای
جنبشهای
مدنی مطالبه
محور افزوده
شد.
جوانان
نسل دوم
خاوران نیز به
نوبه خود،
درمقام اعضای
جنبش
دادخواهی، با
پیوستن به
جنبشهای
مدنی، محاکمه
عادلانه
آمران جنایتها
را همچون یکی
ازخواستهای
اصلی جنبشهای
مطالبه
محورثبت
کردند. و
سرانجام
ایستاده بر
هویت خاورانی
خویش، دست در
دست جوانان دیگر
در تشییع
جنازه با شکوه
آن درگذشته
مهربانی که در
طول زندگی از
سوی
خدایگانان
مرگ همواره
مورد تمسخر
واقع شده بود
بغض و خشم
فروخورده آن
سالهای سیاه
را در شعاری
پرمعنا، به
ساده و به سادگی
باهم آواز
کردند :
«نترسیم
نترسیم ما همه
باهم هستیم»!
سایت
زمانه ـ ۰۴ مهر
۱۳۹۵
https://www.radiozamaneh.com/300451
----------------------------------------
دوثانیه
از صدای آیت
الله منتظری
م.ع
توضیح:
این مطلب
«صرفاً»
بیانگر
دیدگاه «خوانندگان
زیتون» است.
مطالب این
ستون غالباً
بدون اصلاح و
ویرایش منتشر
میشوند. شما
هم میتوانید
مطالب خود را
به
زیتون ارسال
کنید.
گفته
می شود فناوری
های اطلاعاتی
و ارتباطی باعث
تأثیر
صدچندان
سخنان فایل
صوتی جدید آیت
الله منتظری
نه تنها میان
توده مردم شده
بلکه بسیاری
از سران نظام
از راست و چپ
را به تکاپو انداخته
است.
هرچند
به لطف نامه
علی مطهری،
یکی از اعضای
هیأت مرگ به
سخن آمده و
دفاعی نه چندان
متقن از خود و
همدستانش
نموده است
باقی اعضای
این هیأت
جنجالی، سکوت
را بر
اظهارنظر ترجیح
داده اند که
این سکوت نوعی
عکس العمل اجباری
از جانب برخی
از آنان است؛
و اینکه قضیه این
سکوت چیست در
سطور آتی به
آن می پردازیم.
سخن
تأثیر
فناوریهای
ارتباطی و
ناتوانی حکومت
در اجرای
سانسور مدرن
بواسطه
فراوانی سایتها،
کانالها و
صفحات مختلف و
دسترسی آسان
به آنها توسط
یک گوشی
هوشمند ساده
که در جیب
قریب به اتفاق
همه مردم است،
سخنی بجا و
صحیح است؛ اما
در پس هر عملی
نیتی نهفته است
که باید به
سرچشمه آن
رجوع شود.
به لطف
اختلافات
داخلی بسیار
جناحهای
موجود در
حاکمیت ( بهتر
است به جای
اختلاف از
واژه های جنگ
قدرت و جنگ
ثروت و دسترسی
به تمامی منابع
مادی و انسانی
استفاده شود)
هرازگاهی
پرونده ها و
مسایل ریز و
درشتی از حالت
طبقه بندی نانوشته
حاکمیت خارج
شده و در
دسترس افراد
خارج از دایره
خودمانی
حاکمیت شامل
بیش از نود و
اندی درصد از
مردم قرار می
گیرد.
موضوع
این مسایل
هرچه که باشد
برای
افشاکنندگان
آن ، تفاوتی
نمی کند چراکه
نیت آنها صرف
افشای
اطلاعات درون
خودی برای
رسیدن به
مقاصدی خاص
است نه افشای
موضوعات افشا
شده. نمونه تک
و پاتکهای
جدید جناحهای
مختلف را می
توان در افشای
حقوق های
نجومی از جانب
اصول گرایان
پر قدرت و افشای
واگذاریهای
نجومی
شهرداری
تهران از سوی
اصلاح طلبان
کم قدرت
مشاهده نمود.
در اینگونه افشا
گریها، میزان
و نوع اختلاس،
دزدی یا هرچه
اسمش را
بگذارند
چندان مهم
نیست چراکه فقط
یک ایرانی می
داند اینگونه
موارد اخیرا
افشا شده، در
طول حیات
جمهوری
اسلامی امری
بسیار روتین و
معمولی بوده و
همیشه چنین
اختلاسها و
دزدیها و
واگذاریها
اتفاق افتاده
و خواهد افتاد
و اگر عکس
این، اتفاق
بیافتد جای تعجب
و بررسی دارد؛
و تک و پاتک
اخیر
اصولگرایان و
اصلاح طلبان
نه به قصد
جلوگیری از
فساد و بی قانونی
بلکه آغاز جنگ
رودررو برای
انتخابات سال
آینده است.
منظور
از این مقدمه
طولانی یک
گمانه زنی در
مورد نیت اصلی
انتشار سخنان
آیت الله
منتظری می باشد؛
سخنانی که
نسخه نوشتاری
آن از قبل در
دسترس بوده
است.
هرچند
نمی توان منکر
انگیزه های
صادقانه و آگاهی
دهنده بیت آیت
الله منتظری و
تقدیر بی پایان
از زنده نمودن
جنایتهای سال
۶۷ شد اما می توان
در جانب این
انگیزه ها
دلایل دیگری
را نیز مد نظر
قرار داد:
در این
فایل صوتی
بطور صریح از
چهار نفر
بعنوان
جنایتکار نام
برده می شود و
نکته اصلی این
نیمساعت فایل
صوتی، در همین
چند ثانیه نام
بردن نهفته
است؛ دو نفر
از این چهار
فرد نام برده
شده برای عموم
مردم شناخته
تر بوده و
بدلیل
قرارگرفتن در
پستهایی که مستلزم
تعامل با
رسانه ها می
باشد، نیازی
به جستجو جهت
یافتن این دو
فرد و حتی
مشاهده وجنات
ایشان نمی
باشد. این دو
نفر وزیر دادگستری
فعلی مصطفی
پور محمدی و
سید ابراهیم
رییسی
کلیددار
سلطنت خراسان
هستند. تاریخ
انقضای سیاسی
پورمحمدی از
زمانیکه به
صندلی وزارت دادگستری
تکیه داد کلید
خورد و آینده
سیاسی چندان
مهمی برای وی
متصور نیست که
افرادی درپی
حاشیه سازی
برای وی باشند
اما در مورد
شاه جدید
خراسان، جناب
آیت الله سید
ابراهیم رییسی
اوضاع کمی
متفاوت جلوه
می کند.
سیدی
آرام و به دور
از حواشی
سیاسی و
اقتصادی که با
وجود سابقه
بسیار طولانی
در قوه قضائیه،
مستقیما وارد
جریانات
سیاسی
جناحهای
مختلف نشده و
در واقع سعی
در فراجناحی
نشان دادن وی
شده است؛ سیدی
که کلید آستان
قدس و منابع
کلان مالی آن
به دست وی
سپرده شد تا
اذهان مردم وی
را بعنوان
کلید دار امام
هشتم ببیند،
سیدی آرام که خدمتگزار
نهمین ولی امر
مسلمین جهان است؛
سیدی که پس از
تکیه بر تخت
آستان قدس
رضوی، سفرهای
مکرری به قم
نموده و با
مراجع مختلف دیدار
می کند؛ سیدی
که فرماندهان
عالی رتبه سپاه
با وجود مشغله
های بسیار به
محضر ایشان رفته
و چهارزانو
نشسته به
نصایح ایشان
گوش فرا می
دهند؛ سیدی که
بنا به شنیده
ها ، اقشار و
گروههای
مختلف در
انتظار مشرف
شدن به بارگاه
وی هستند؛
سیدی که عکس
وی همراه عکس
دو سید دیگر
یعنی رهبر
فعلی و سابق
جمهوری
اسلامی در یک
قاب قرار
گرفته و در
مراسمات
مختلف بر دستها
خودنمایی می
کند؛ سیدی که
بیشتر تحلیل
گران وی را
یکی از آن سه
نفری می دانند
که طبق سخنان
هاشمی
رفسنجانی
برای رهبری
جمهوری
اسلامی در نظر
گرفته شده
اند.
آری به
نظر نگارنده
این سطور،
سرچشمه
انتشار فایل
صوتی آیت الله
منتظری همان
چند ثانیه اسم
بردن افراد و
بخصوص یکی دو
ثانیه اسم
بردن از جناب
رییسی است تا
منتشرکنندگان
پشت پرده این
صدا، برای سید
بی حاشیه چنان
حاشیه ای
تدارک ببینند
که بتوان
احتمال
کاندیداتوری
وی برای رهبری
آینده جمهوری
اسلامی را تا
حدی منتفی
دانست و سکوت
فعلی ابراهیم
رییسی بسیار
بسیار عاقلانه
تر از نظر
دادن و توضیح
درباره جنایت
تابستان ۶۷
بوده و از باز
شدن حاشیه ها
و تحلیلهای
بیشتر
جلوگیری می
کند.
تحلیل
ها درباره
سخنان زنده
شده آیت الله
منتظری
همچنان در
میان عوام و
خواص، خودی و
غیرخودی، قم
وتهران ادامه
خواهد داشت و
همانگونه که
در ابتدا
گفتیم، این
احتمال هم یک
گمانه زنی است
وبس.
سایت
زیتون ـ ۱۴
شهریور ۱۳۹۵
http://zeitoons.com/17076
--------------------------------
وجدان
انسانی در
هزارتوی
فقاهت
سام
محمودی سرابی
تبارشناسی
یک کشتار
( به احترام
فریادهای
منتظری)
درآمد:
متن زیر کاوشی
است در
تبارشناسی
فرهنگی و
تاریخی یک نسلکشی؛
کشتار زندانیان
سیاسی در
تابستان ۶۷.
این مقاله اندیشهنگاریهایی
است در ریشههای
دیرپا و
دیرینی که بیشتر
روشنفکران ما
گسست از آنها
را سهل میگیرند.
تأمل در این
ریشهها بنا
به دریافت
راقم این سطور
گامی است
اولیه برای
پیشگیری از
تکرار فاجعههای
ضد انسانی و
چرخه خشونتهای
مکرر و پیدرپی
. آنچه بهطور
خاص به آن
پرداخته شده
است، سلطه
فقاهت بر تنها
و جانها در
مناسبات
استبداد خدا-شاهی
در تاریخ
فرهنگ ماست.
حکمتهای
برهانی و
عرفانی تا چه
حد توانستهاند
راهی به رهایی
از چرخه
استبدادِ
آسمانی ـ زمینی
بگشایند؟
شریعت و فقاهت
که غالباً همدست
و همداستان
با حکومتها
بوده است، چه
نقشی در
سانسور
عارفان و حکیمان
داشته است؟
عارفان و
حکیمان تا چه
حد به مرزهای
دیگری بزرگ
فرهنگ دینی
نزدیک شدهاند؟
این پویههای
فرهنگی از افق
اندیشهی
مدرن چه نسبتی
با آزادی
اندیشه
خودبنیاد انسانی
دارند؟
نوشتار پیش رو
کوشیده است
پاسخی به این
پرسشها یابد
و حاصل را در
معرض نقد و
نظر دیگران بگذارد.
نکته
دیگری که
فرادیده بوده
است، تفاوت
بسیار تعیینکنندهای
است میان
جنایتها و
شرارتهای
مقدس شده در
فرهنگ دینی از
یک سو و
کشتارها و
فاجعههای رخداده
در دنیای
سکولار از سوی
دیگر. این
یادداشت به
تعبیری محصول
مواجه من و ما
با دو شخصیت در
یک قالب
انسانیست.
از سویی
فریادهای
انسانی از دل
تاریخ به گوش میرسد
که در اوج
قدرت از شراکت
در جنایت تن
میزند و از
واهمهی خویش
از فردای
تاریخ و
قضاوتش سخن میگوید
و در سوی دیگر
فقیهی که واضع
نظریهای
تباهیآفرین
بوده و حاکمان
متشرع، ملت و
مملکتی را با
آن نظریه و
اصل مثلاً
مترقی ولایتفقیه
به زیر یوغ
انقیاد بردهاند.
حال در این
جدال تاریخی
کدامیک از
اینان
پیروزند در
دادگاه تاریخاند؟
پاسخش را راقم
این سطور
نداشته و
ندارد. آه که
تاریخ را
فاتحان نوشتهاند
و در این میان
گویی
بازندگان
اصیل تاریخ و
محکمهاش روح
و جان فرسودهی
ملتی است
منقاد فاتحان
پیروزمست.
***
امکان
اخلاقی زیستن
انسانها
فارغ از هر
دین و اعتقادی
در جایی به
اسم زمین در
فاصله زاد و
مُرد خویش
زندگی کردهاند،
زندگی میکنند
و زندگی
خواهند کرد،
نه در آغاز
پیدایش انسان
و نه در هنگام
زاده شدنِ هر
انسان، هیچکس
نه مسیحی به
دنیا آمده
است، نه
مسلمان، نه یهودی
و نه کافر و نه
مؤمن. طبیعت
یا خدا ـ بسته
به نظر شما ـ
زاده شدن،
هستی یافتن و
آغازیدن
زندگی یکباره
در زمین را
مشروط به
اعتقاد و
شریعتی نکرده
است، پس سلب
حیات انسانها
به سبب اعتقاد
آنها نه میتواند
خواست طبیعت
باشد و نه
ممکن است
خواست خدا
باشد. این
واقعیت عینی
گویای آن است
که زمین
زیستگاهِ
مشترک انسانهاست،
نه ارثیه
مسلمانان یا
یهودیان یا
مسیحیان یا
معتقدان به هر
جهانبینی
الهی یا
الحادی دیگری.
آنجا که پای
حقوق انسان
بما هو انسان
ـــ یا شاید
بتوان گفت انسان
طبیعی ـــ در
میان است، این
برخلاف عدالت
است که این
حقوق بر وفق
فقه سنی یا
شیعی یا یهودی
باشد. انسانها
در مقام
باشندگان
زمین یا
زیستگاه
مشترک نیاز به
قوانینی
دارند که
دیگری را بهعنوان
همنوع بشناسد
نه مسلمان یا
یهودی یا مسیحی.
انسان طبیعی
انسان دیگر را
در وهله نخست همچون
همنوع مییابد
نه همچون کافر
یا مرتد یا
مؤمن. چگونگی
رفتار ما نسبت
به دیگری،
بدواً و
اساساً، به
وضعیت انسانی
برمیگردد.
این وضعیت میتواند
سببساز بیاعتنایی
یا همدردی یا
نفرت باشد.
همدردی با همنوع
یکی از سرچشمههای
اصیل اخلاق
انسانی است.
تجربه نیز
گواهی میدهد
که انسانها
بهرغم همه
خشونتهایی
که بر هم روا
داشتهاند،
توانش بسیاری
هم برای
همدردی داشتهاند.
خشونت
انگیزشها و
سببسازهای
گونه گونی
دارد که جملگی
مؤخر از دیدنِ
دیگری در مقام
همنوع است.
خردی که امیال
تیرهوتارش
نکرده باشد،
آزار دیگری را
آزار رسانی به
همنوع و
بنابراین
ناپسند مییابد.
چنین خردی بهسادگی
تمیز میدهد
که همدردی
زندگی جمعی را
مطلوبتر میکند.
خشونت و آزار
و کشتار و
چپاول دیگری
زندگی جمعی را
نامطلوب میکند،
هرچند منافع
فرد یا گروه
قدرتمندی را
تأمین کند.
هیچ مانعی
ندارد اصولی
را که قرنها
بدیهی
انگاشته شدهاند
در بوته
بازاندیشی و
بازسنجی نهیم.
اصل دلیل میگوید:
هر چیزی دلیلی
دارد. اصل
اخلاق میگوید:
خیر بهتر از
شر است. اصل
نخست را
هایدگر و اصل
دوم را نیچه
در معرض پرسش
و اندیشه
نهادهاند.
اصل دوم مسبوق
به الواحِ
ارزشهای نیک
و بد در اخلاق
تاکنون است.
دریافت من آن
است که نیچه
ارزشهای نیک
در اخلاق
مسیحی را دام
تزویر و
لاپوشانی
خواست قدرت و
کتمان ناتوانی
و ضعف مییابد
نه اینکه برای
مثال خواسته
باشد فرمان ” قتل
مکن ” را به ” قتل
بکن ” باژگون
نماید. فارغ
از سنجشها و
کاوشهای
فلسفی، تاریخ
گواهی میدهد
که متولیان
اخلاق مسیحی
کشتارها
کرده، مالها
اندوخته، و
وحشتها
پراکندهاند.
در انجیل لوقا
(بخش ۱۰ جملات
۲۵ تا ۳۷: تمثیل
سامری نیک) و
بخشهای دیگر
انجیلها
همسایه که در
متن یونانی
انجیل (πλησίον
(plaisee-on
به معنای
نزدیک و همجوار
است، صریحاً
به معنای
همنوع به کار
رفته است؛ آن
هم همنوعی که
انسان با او
رویاروی میشود
و میتواند بیاعتنا
از کنارش
بگذرد یا به
او کمک کند.
تمثیل سامری
نیک عناصر
سنجیدهای
دارد. گفتگوی
عیسی با فقیهی
یهودی بر سر
نومیکوس (nomikos /
νομικός) یا قانون
است. فقیه میپرسد:
همنوعی که
شریعت دوست
داشتن او را
قانون شمرده
چه کسی است.
عیسی مردی را
مثال میزند
که راهزنان
اموالش را
برده، کتکش
زده و لخت و
نیمهجان در
بیابان رهایش
کردهاند، یک
کاهن و چندی
بعد یک لاویی
از کنار او بیاعتنا
میگذرند،
لیک پس از آنها
مردی سامری از
راه میرسد،
دلش به رحم میآید
و در حد توانش
به او کمک میکند.
شفقت و همدردی
انسانی در
اینجا بنیاد
قانون میشود،
قانون خشک و
خشنی که یهودی
را از نجسها
جدا میکند،
در این متن بهصراحت
ملغی میشود.
حتی شک در
شخصیت تاریخی
عیسای ناصری
به این متن
کهن و مضمون
این تمثیل
گزندی نمیرساند.
راوی آن ممکن
است لوقا یا
شخص دیگری بوده
باشد و چهبهتر
بود که این
حکم به هیچ
شریعتی منسوب
نبود تا به مجموعهای
از احکام دیگر
وابسته و
پیوسته نمیشد.
البته تنها
حکم دیگری که
در این تمثیل
به دوست داشتن
همنوع افزوده
میشود، دوست
داشتن خداست.
شریعت هرگز تا
این حد ساده
نشده است:
همنوعت را
دوست بدار،
خدایت را دوست
بدار. تا به
اینجا نیز میتوان
از همبستگی
دوست داشتن
خدا و همنوع
به خدایی
گواهی داد که
کافر و مؤمن
را از هم جدا
نمیکند، لیک
کلیسا نوع بشر
را به مؤمن و
کافر تقسیم
کرد و با
دریافت
قوانینی از
کتاب مقدس یک
فقه به فقههای
دیگر افزود.
فقه دوستی و
دشمنی با
دیگری را از
تمیز وجدان پس
گرفت و آن را
به حکم الهی
سپرد. بدینسان
نوعی خاص از
خشونت و شرارت
را تجویز کرد
که ابدی،
تغییرناپذیر
و مقدس شمرده
شد.
بیرون
از متون دینی
و فلسفی، در
جهان پر خشونت
و پرآشوبی که
ما زندگی میکنیم،
هیچ آینده
بهتری برای
همه انسانها
نمیتوان حتی
تصور کرد، اگر
دست کم هر
انسانی
نتواند با انسان
دیگر بهعنوان
همنوع رویارو
شود ؛ پیش از
یهودی بودن، مسلمان
بودن، کافر
بودن، دشمن
بودن و هر چیز
دیگری که مؤخر
از انسان بودن
است. این
آینده در گرو
گسترش
عقلانیت و
همدردی است نه
خردستیزی و
خشونت. جهان
بیاخلاقی که
پول و منابع
انرژی در آن
خداست، جهانی
ناانسانی است.
گفتن ندارد که
هیچ رهنمودی
بهصرف اعلام
شدن جهان را
تغییر نمیدهد،
و شاید رهنمای
شفقت و همدردی
به همنوع رؤیایی
انگاشته شود
که هیچ گوشی
بدهکار آن
نیست. لیک ما
باید به دنبال
واقعیت بخشی
به همین رؤیا،
به همین خیال
محال، باشیم،
چون بدون تحقق
آن جامعه ملی
و جهانی و
همزیستی
انسانها
هرگز به وضعیت
مطلوب نخواهد
رسید . مشکل راههایی
است که باید
برای این دستیافت
پیدا کنیم.
این توانش در
انسان مدنی
هست که با
همنوع خود
همدردی کند،
پس باید به
راههای
فعلیت این
توانش اندیشه
کنیم. فقه
اسلامی و
یهودی
رهنمودی برای
همنوعان نیست.
هر رژیم
حقیقتی که
انسانها را
نه با سنجه
انسانیت بل با
سنجه دین و
اعتقاد و نژاد
به خودی و
غیرخودی
تقسیم میکند
سد و حجابی
است در برابر
همدردی با
همنوع. وقتی
همنوعی را در
حال درد کشیدن
میبینیم میتوانیم
با نشتری دردش
را افزون
کنیم، میتوانیم
چشم ببندیم و
بیاعتنا سر
خویش گیریم و
به راه خود
رویم ، و میتوانیم
یکلحظه در
حالوروز او
اندیشه و تأمل
کنیم فارغ از
آنچه افزون بر
حق حیات اوست .
تنها امکانِ
سوم است که
خرد عملی را
بیدار میکند،
اجتماعی بودن
ما را
فرایادمان میآورد
و ما را به این
معنا که میکوشیم
خود را بهجای
دیگری
بگذاریم، از
نگرِ وجودی ـ
و نه منطقی و
لفظی و شرعی ـ
همنوع دیگری
میگرداند.
موضوع
بحث در اینجا
گواهی دادن یا
نه گفتن به جهانبینی
دینی نیست،
لیک همدردی
تنها در شرایط
خودانگیختگی
است که اخلاقی
انسانی میسازد
نه با رهنمود
مرجعی دسترسناپذیر
که همه توانی
و همهدانی
مفروض او میتواند
هرگونه
همدردی
انسانی را در
پرانتز بگذارد
و فهم انسانی
از حکم خدا
ـــ فهمی که
در برابر
انگیزشها و
امیال خیر و
شر ما بسیار
رخنهپذیر
است ـــ را
جواز هر
جنایتی
گرداند. اخلاق
انسانی از
همدردی
خودانگیخته شکل
میگیرد، نه
از امرونهی
خدا یا
شاهخدا. و
شوربختانه
همانسان که
تمثیل سامری
نیک میرساند،
همدردی
امکانی از
امکانات است
نه یک امر
ضروری و کلی.
شرط این امکان
تنها فرمانبری
از ندای
خردورز یک
نیست. خود این
فرمانبری
مشروط است به
وضعیت
اجتماعیای
که عوامل بیرحمی
و بیاعتنایی
در آن کم یا بهکلی
زایل شده
باشد. در غیر
این صورت
فتوای خردورز
یک همانسان
که وضعیت
پرآشوب جهان
گواهی داده
است یا در
همان سوژه
خودآیین
محبوس میماند
یا اجرای آن
دگربار به یک
اقتدار
بیرونی و افلاطونی
ـــ اگر همچون
آدرنو نگوییم
فاشیستی ـــ
نیازمند میگردد.
کانت تا این
حد که وجدان
را مشروط به
خودانگیختگی
میکند به
اخلاق انسانْ
ساخته ارج مینهد،
اما او به
شرایط امکان
این
خودانگیختگی از
نگر روانشناختی
و جامعهشناختی
اعتنائی نمیکند
و به تعبیر
نیچه در بند ۸
کتاب دجال ”
غریزه
الهیاتی ” (Theologen-Blut) و ” خون
الهیاتی ” (Theologen-Blut) خود
را حفظ میکند.
نیچه و مارکس
به دوران پست
ـ هگلیای
تعلق دارند که
پس از نوزایی
و روشنگری
شاید بتوان آن
را سومین جنبش
تعیینکننده
عصر مدرن
خواند. در
اروپا و بهویژه
در آلمان
نهضتی توفنده
و دامنگستر
از اندیشههای
فلسفی و سبکهای
هنری همچون
رودی خروشان
جاری میشود.
سر نخ بیشتر
جنبشهای
فلسفی و علوم
انسانی در سده
بیستم ـــ روانکاوی،
سورئالیسم،
فلسفههای
اگزیستانس،
هرمنوتیک، و
غیره ـــ را
در یکی از
شاخههای این
رود میتوان
یافت. مارکس
نیز در مقاله
معروف ” سهمی
در نقد فلسفه
حق هگل” از ” خوی
کشیشی” (pefäffische Natur) در
ایدئالیسم
آلمانی میگوید.
و باز نیچه
فصلی از
انسانی،
بسیار هم انسانی
را به حیات
دینی و نقد
ریشهای آن
اختصاص میدهد.
بسی بعید است
که این
اندیشمندان
از آثار هم
باخبر بوده
باشند.
همانندی
اصطلاحات آنها
در زمینه و
زمانهای
سرچشمه دارد
که نقد دین و
مسیحیت از
پویههای
برجسته و دامنگستر
آن است. کتاب
ارزشمند کارل
لویت (Karl Lowith) با
عنوان ” از هگل
تا نیچه”
دوشادوشِ
شناساندن اندیشمندان
این دوران ـــ
گوته،
بورکهارت،
فویر باخ، کی
یرکگور، ماکس
اشتیرنر،
برونو باوئر،
دوتو کویل،
مارکس، نیچه و
هگلیان پیر و
جوان ـــ به
تعبیر خودش
ویژگیهای”
روح این زمان ”
را کاویده و
چگونگی هستی
یافتن این
ویژگیها
ـــاز جمله
مسئله
جاودانگی و
نیستانگاری،
پول و کار، و
تجدید
اومانیسم
(انسان گروی)
ـــ را پی
جسته است. در
ایران بهویژه
پس از انقلاب
۵۷، از برخی
از فرازهای
فکری این
دوران و
پیامدهای آن
در سده بیستم
دستاویزی
ساختهاند
برای مدرن
ستیزی و بهرهبرداریهای
ایدئولوژیک.
چنان نمودهاند
که انتقادات
رادیکال از
مدرنیته در
این جریان
فکری توفنده
خبر از سقوط
غرب میدهد و
لابد در پی آن
دینسالاری
پیروز و
مسلمانان
وارث زمین میگردند!
این سانسور
تفسیری در
مونوپولی های
فکری دهههای
چهل و پنجاه
ریشه دارد که
آموزههای
مدرن ستیزانهی
غربزدگی و
بازگشت به
خویش ازجمله
فراوردهای
شهرآشوب آن
بودند.
مونوپولی های
تفسیری رهزن
این شناخت
درست شدند که
اندیشههای
سده نوزدهمی و
هایدگر بهعنوان
مهمترین
پیامد سده
بیستمی آن
اندیشهها
بیش از هر چیز
سویه دینی
روشنگری را
نقد کردند تا
معنای انسان
را در عصر
نوزایی تجدید
کنند،
رادیکالترین
نقدهای
مسیحیت که تا
حد انکار
واقعیت تاریخی
شخصِ عیسی میرسد
در همین دوران
مطرح میشوند.
انسان چیست؟
این یکی از
پرسشها در
مناظره دورانساز
ارنست کاسیرر
و مارتین
هایدگر در شهر
داوس (Davos) در سال
۱۹۲۹ است. این
پرسش از قضا
از دل مباحثه در
باب سوژه
کانتی برمیآید.
پس در سده
نوزدهم
کولونیالیسم،
وضعیت
کارگران، کار
و کارگر و
ماشینیسم غولپیکر،
و نادیده
گرفتن شرایط
اجتماعی و
روانی انسان
در تعریفی که
سوژه را صرفاً
به عقل فرومی
کاهد، کاوش
نوینی در
مفهوم انسان
را دربایست میسازد.
نیچه که در
ایران مفهوم
نیستانگاریاش
را گاه
دستاویز
بازگشت به دین
گرداندهاند،
در بند ۶۱
کتاب ” دجال” (Der
Antichrist) با
عنوان فرعی ”
لعنت بر
مسیحیت “(Fluch auf das Christendum)
میگوید: ”
پرسش من همان
پرسش مردان
نوزایی است”.
گرایش به
اومانیسم بر
آثار مارکس
جوان نادیده گرفتنی
نیست.
کانت
دریافت که
امکان راستین
اخلاق در
برآمدن آن از
وجدان انسانی
است نه از
رهنمودهای
برون ـ سوژهای
از قبیل
مرجعیت کلیسا.
انقلاب
کپرنیکی او در
فلسفه تعیین
سنجههای هست
و نیست،
بایدونباید و
زشت و زیبا را
از مرجعیت
فرادستی
کلیسا به
قلمرو قوای
خرد نظری،
عملی و حسانی
انسان به زیر
کشید. آباء
رنسانس نیز
رهاسازی
ارسطوی
یونانی از
ارسطوی
نوافلاطونی و الهیاتی
شده کلیسا را
فرادیده
داشتند. ارسطو
نیز پروژه
جامع علمی خود
را بر همین
قوای سهگانه
نظری، عملی و
ابداعی بنیان
نهاد یا بر همان
چیزی که
آلمانیها در
سهگانه das Wahre (امر
حقیقی)، das Gute(امر
نیک) و das Schöne (امر زیبا)
بیانش میکنند.
هم ازاینرو،
گزاف نیست اگر
سوژه خودآیین
کانت را شهسوار
اومانیسم تا
سده ۱۸
بنامیم. بااینهمه،
امکان اخلاقی
بودن به نزد
کانت گرچه بر
اختیار
انسانی بنیاد
دارد، در
فلسفه
سنجشگرانهی
او، شرایط
امکان اخلاق
چندان درونی
میشود که
تحقق وضعیات
مطلوب
اجتماعی و
اقتصادی و
روانشناختی
را در تحقق
این شرط
نادیده میماند.
معلوم نیست چه
عواملی باعث
میشود تا
کانت در
واپسین سالهای
زندگیاش
اختیار را
گشوده بر خیر
و شر یابد و شر
رادیکال را
برخاسته از
میل بیند نه
خرد عملی.
شلینگ که گاه
میانجی محو
شوندهاش مینامند،
پس از کانت
بنیاد انسانی
را در گذار از
طبیعت و گشوده
بر خیر و شر
معرفی کرد.
شلینگِ فراموش
گشته، این بخت
را داشته است
که هر از چند
گاه در آثار
فیلسوفانی
چون هایدگر و
سلاوی ژیژک به
یاد آید، لیک
نخستین
یادآوران
شلینگ همان نو
هگلیهای سده
توفانی
نوزدهم بودند.
ماجرا
به زبان ساده
این است که به
قول نیچه در بند
۶۱ دجال هیچ
مسئلهای
تاکنون مطرح
نشده است که
مهمتر از
مسئله نوزایی
بوده باشد.
نوزایی
پیکاری بود
سترگ برای
سنجش دگرگونه
ارزشهای
مسیحی و بر
نهادن ارزشهای
ضد آن با بهره
گیری از همه
ابزارها، همه
غرایز و همه
بارقههای
نبوغ. نیچه در
این باره باید
همداستان بوده
باشد با پژوهش
سترگ یاکوب
بورکهارت با
عنوان تمدن
رنسانس در
ایتالیا. در
درآمد این
کتاب که ” دولت
همچون کار
هنری ” عنوان
دارد، بورکهارت
مستنداً روشن
میسازد که
رقیبان
کلیسای
کاتولیک در
سده چهاردهم
در ایتالیا
مستبدانی
بودند که در
شرارت و شکنجه
گری چیزی از
پاپها کم
نداشتند. این
نکته – که
امیدوارم در
نوشته بعدی به
تفصیل به آن
بپردازم- که
گرچه حکومت دین
سالار و دولتهای
سکولار هر دو
بر امکان شر
گشوده و در
عمل نیز شرارتها
کردهاند، از
نگر امید به آینده
انسان، شرارت
دین سالارانه
فروبسته میماند
و برای مثال
توجیهِ کشتار
۶۷ با قتل عام بنی
قریظه در
چهارده قرن
پیش هیچ آینده
بهتری را نوید
نمیدهد.
امکان جهان
اخلاقی تنها
مشروط به آن
است که انسانها
خود را مسؤول
شرارت یابند
نه خدا را.
برای
سنجههای
اخلاق ممکن
است سعادت
جامعه،
سودمندی،
وظیفه بماهو وظیفه،
خیر عموم و
غیر از اینها
باشد، لیک در
هر حال این
دیگری است که
اخلاق را لازم
میآورد و
انحصار این
دیگری به
مسلمان یا
مسیحی یا
یهودی یا سیاهوسفید
و نژاد ژرمن
خود ضد اخلاقی
است و در عمل نیز
چنین سیستمهای
اخلاقیای
حذف خونبار
دگرگونه
اندیشان را در
پی داشتهاند.
اخلاق تنها به
این بهای نا
انسانی میتواند
اخلاق اسلامی
یا شیعی یا
سنی یا فاشیستی
باشد. هیچ
انسانی با این
پندار که نژاد
یهودی حق حیات
و بودن ندارد،
به دنیا نمیآید.
حتی اگر
انسانی در
بزرگسالی
مرتکب عملی
شود که قوانین
او را سزاوار
اعدام
بشمرند، این
قوانین
توجیهی جز
مصلحت
اجتماعی
ندارند. هیچ
انسانی قاتل
به دنیا نمیآید.
ارتکاب قتل
مسبوق است به
عوامل پیدا و
پنهانی که پس
از تولد پیشآمدهاند
و هنوز هیچ
علمی
نتوانسته است
ریزبهریز
این عوامل
اتمیک را
تعیین کند،
بنابراین لغو
مجازات اعدام
از اعدام
اخلاقیتر
است.
۲۴ شهریور
۱۳۹۵
http://zeitoons.com/17707
----------------------------------