برشی از
با اکبر بودن
دردلم
بود که بی
دوست نباشم
هرگز
چه توان کرد
که سعی من و دل
باطل بود
زمستان
67 بعداز کشتار
هول انگیز
تابستان همان
سال . زندان
گوهردشت بند 10 .
تعداد نفرات
بند بیست و
اندی بیش نیست
. شاید 28 نفر حدودا 10
نفر آن از
کردستان منتقل
شده اند . بچه
های دموکرات و
کومله . بقیه تتمه
بچه های چپ
اند . که از
کشتار بزرگ
جان بدر برده
اند . چون
شرایط پیش
نهادی
زندانبانان
را نپذیرفته
اند . از بقیه
جدا شده و به
بند 10 انتقال
یافته اند . در
گرگ و میش یکی
از روزهای
زمستان
داخل بند می
شوند درب بند
پشت سرشان
بسته می شود .
همان دم برق
قطع می شود .
بعداز
اعدام های
هراس انگیز .
سرمای
استخوان سوز
زمستان
گوهردشت / جان
های به تحلیل
رفته بچه ها / تاریکی
بند/. دل های
پراز اظطراب و
هراس . وه که چه
آشوبی بپا
کرده . تقریبا
همه ، روزهای
نه خوش که
بسیار تیره را
به تحلیل
نشسته اند . دل
ها گرفته .
افسوس زندگی
لب را به گزش
می خواند . فضا
بس غبارآلود /
گردابی مخوب
در پیش /
امیدها از بیخ
بریده / ولی همه
می دانند که
این خود
خواسته است .
تنها دل خوشی
این لحظات .
اکبر شالگونی
با خنده
مرگ برلب می
گوید: "پخ ییلر
اولریک اما
بولارا
مارگالوس دا
ورمریک" .
بعداز
ساعتی بند
روشن می شود .
با استفاده از
پریز برق و 2 تا
قاشق رویی به
عنوان آند و
کاتد آبی گرم می کنند .
اکبر از
قندهای مانده
و نان خشک
کوبیده شده
چیزی درست می
کند .
بهش می
گویند شیرینی
. می گوید بچه
ها بیایید با
شیرینیِ
مرگمان به
کوری چشم
نامردمان
دهنمان را
شیرین کنیم .
در
فردا و
فرداهای دیگر
بند 10 با
افرادش جزء فراموش
شدگان زندان
به شمار می
آیند کسی سراغ
آنها را نمی
گیرد . نگهبان
ظرف غذا به
داخل بند می سراند
و بدون کلامی
در را می بندد.
خوشا
بر اسیری کز
یاد رفته باشد .
وزیر
فتحی
با آن لحجه
آذری اش شعری
با اقتباس از
میرزا علی
اکبر صابر می
خواند :
"آخ نجه
کیف چکملی
ایامیدی –
ایندی که ملای
وطن خامیدی "
یکی
می گوید : اده
ملا دا خام
اولار خاخول ؛
مای ماخ
(مگر ملا خام
می شود پخمه)
وزیر:
نیه اولماز
خامدی که بیزی
اوتوروپلر
اوز باشیمزا
(خام هستند که
ما را به حال
خودمان رها
کرده اند)
اکبر :
وزیر سن بهشته
گدجک سن اونون
اوچون توی توتوبسان
. بیز
یازیخلار گرگ
گدک جهنمه .
"وزیر
تو به بهشت می
روی برای همین
است که جشن گرفته
ای اما ما
بیچاره ها
باید به جهنم
برویم "
وزیر : مگر من
اولمیشم سیزه
شفیع اولارام.
"مگه من مرده
ام شفیع شما
می شوم"
آن یکی
: جهنم اول
اویانا بی
قشون گرک سنه
شفیع اولا
خاخولون بیری
خاخول
"برو به
جهنم یک قشون
باید شفیع
خودت شود"
(وزیر از بچه
های آرمان
مستضعفین بود
) هرکجا هست
خدایا به
سلامت دارش .
در فرجه
ای تنگ خوش می
گذرانند ای
هرچه باداباد.
چمن
خوش است و هوا
دلکش است و می
بی غش – کنون به
جز دل خوش هیچ
در نمی آید
ساعت
حدود یک نیمه
شب اوائل بهمن
ماه 67 ناگهان درب
بند باشدت
هرچه تمام بهم
کوبیده می شود
. نعره مست از
قدرت
پاسداران / بیداری
سراسیمه از
خواب / هراس از
آوار مرگ / چنان
دل آشوبی کرده
که مپرس !
یالله
بجنبید
مفتخورهای ضد
انقلاب دیگر
مفتخوری تمام
شد .
چشم
بند ها به چشم
و بیرون /
هرکسی چیزی می
بندد . چشم بند
کم است یا گم
است . حوله یا
لنگ ببندید .
اکبر
با حوله ای به
رنگ آبی با
ساتن سورمه ای
پیچیده به سرو
چشم از بند خارج
می شود .
نفر
اول است .
یکراست
به طرف حسینیه
مرگ محل اعدام
ها .
شتابان
با گام های
قوی و استوار
حرکت می کند .
بقیه
در پشت سر او
با غرولند و
چهره های
پریشان و چشم
هایی که به
هنگام مرگ
فراخ می شوند
روان
می گردند
نعره پاسدار
همه را میخکوب
می کند . کجا ؟ ضد
انقلاب ها کی
به شما گفت به
سمت چپ؟ / ببین
با چه سرعتی
هم میرن انگار
به خونه خاله
شون مهمونی می
رن
برگردید!
روبروی
بندیک در
راهروی اصلی
همه در طول
صفی کنار هم
قرار می گیرند
. تک به تک به
اتاقی فراخوانده
می شوند . یکی
از بچه های
کرد آهسته می
پرسد . فکر می کنی
چه کار می
خواهند بکنند
؟ مگر دادگاه
اینجاست؟
دیگری می گوید
به نظرم
دادگاه اینجا
نیست . ما
تقریبا به
دادگاه رفته
ایم . اما اصلا
نمی خواهم فکر
کنم چون توان
و حوصله فکر
کردن ندارم .
فقط می خواهم
کمی آسوده باشم .
با وام
از گفته یار
سفرکرده حیدر
زاغی می گوید :
اینهم
منزل آخر .
منزلی که نمی
توان گفت به
سلامت بگذری .
ولی می شود
آرزوی کمی
آسودگی هرچند کوتاه
و گذرا به
همراه
سربلندی داشت .
نوبت
می رسد .
در
اتاق داوود
لشگری (تقی
عادلی) پس از
کمی تعریف از
لطف و مرحمت
امام
در مورد ما
بندگان سیه
روز و سراپا
آلوده می پرسد :
آیا
حاضری در
راهپیمائی
برعلیه گروهک
های ضد انقلاب
و بیعت با
امام شرکت کنی
؟
تمام
توان جمع می
شود تا یک نه
ساده برزبان
آید .
بعداز 2
ساعت زمان
جانکاه و توان
فرسا به بند برگردانده
می شوند . همه شاد
از اینکه امشب
را جستیم غم
فردا را نخور /
وزیر
نمک بند می
رقصد :
آخ نجه کیف
چکمه لی ایامی
دی – ایندی کی
ملای وطن
خامیدی ....
در آخر
بهمن ماه به
اوین منتقل می
شوند اکثر بچه
ها در اسفند 67 و
تنی چند در
بهار 68 آزاد می
گردند .
اکبر
در زمستان 69 با
استفاده از یک
مرخصی چند
روزه به سوی
همسر و دخترش
می پرد . کاری
که به گفته
خودش گرگ
باران دیده آن
بود . تا اینکه
روز پنجشنبه 21دیماه
91 بعداز زمان
طولانی در جنگ
با عفریت مرگ
با خاطراتی بس
فراز و سترگ و
یادگاری از
ایستادگی در
شرایط سخت همه
دوستان و
عزیزانش را در
سوک می نشاند .
سرسلامتی (باش
ساقلیقی) گفته
باشیم به همسر
و دخترش و به
همه ی همراهان
آن همراه و آن
کسانی که هنوز
هم شیرینی با
اکبر بودن را
در کام تلخ
شده خود احساس
می کنند.
یادش
گرامی باد
جمعی از
همراهان اکبر