طاهر
احمد زاده
هروی درگذشت
اکبر
معصوم بیگی
با
طاهر احمد
زاده، پدر
گرامی
قهرمانان
بزرگ مردم ما،
رفیقان
افسانه ای ما،
چریک های فدایی
خلق، مسعود و
مجید احمد
زاده، در
زندان عادل
آباد شیراز هم
بند بودم. با
وجود سنّ
بالا، از دست
دادنِ دو عزیز
دلبندش، حکم
زندان دراز
مدّت و
مسئولیت
تاهل، روحیه
ای نمونه زدنی
داشت. مردی
بود آهسته،
خوش منش، خوش
رو، بسیار
بذله گو و در
برابر شداید
بسیار پرتحمل.
در جریان شورش
۲۶ فروردین
سال ۱۳۵۲ که
ما جوانان
انقلابی بی سر
و دستار بر
ساواکی های
قاتل تاختیم و
طومار حضور
ننگین شان را
در بند چهار
درهم پیچیدیم
و الحق مایه ی
سرشکستگی ساواک
قدرقدرت
شدیم، بیش از
همه پیرمردان
زندان آسیب
دیدند، ما
جوان بودیم و
ضربه خورمان به
قول معروف
مَلَس بود و
سرمان برای
کوبیدن نیروی
سرکوب و
تاریکی درد می
کرد. با این
همه، طاهر آقا
از آن همه
ناملایم و
سختی خم به
ابرو نیاورد:
محکم و استوار
پشتیبان ما
جوان ها
بود.می دانستم
که آقای احمد
زاده یک جلد "
گلستان سعدی"
چاپ فروغی جلد
چرمی اعلا
دارد که مخصوص
خود اوست و
سفارش داده از
خانه برایش آورده
اند. دوستدار
زبان و ادبیات
فارسی بودم و در
آتش خواندن آن
کتاب می
سوختم. اما کم
رویی بی پیرِ
چاره ناپذیر
نمی گذاشت
بروم و
"گلستان" را
طلب کنم.
سرانجام یک
روز بر کم رویی
ام غلبه کردم
و رفتم به
اتاق "
پیرمردها" و با
تته پته
درخواستم را
مطرح کردم:" می
شود در هفته
دوسه ساعتی
کلستان را لطف
کنید، بدهید
بخوانم؟"
طاهر آقا با
لبخندی ملیح و
دلنشین و به
آهنگی بسیار
ملایم
گفت:"حالا بفرمایید
بنشینید یک
چای میل کنید،
عجله ای که نیست".
نشسته و
ننشسته گفت
:"آخه...مزاحم
می..." و نشستم.
آقای احمد
زاده با آن
شوخ طبعی
فراموش نشدنی
اش گفت :" بَه
بَه آقای چریک
چه شده است که
به فکر خواندن
گلستان
افتاده اید،
شما کجا، شیخ
سعدی کجا؟ راه
گُم نکرده اید؟"
اول جا خوردم
اما بی درنگ
خودم را جمع
کردم. بد جوری
به رگ غیرتم
برخورده بود.
کم رو بودم، درست،
اما در حاضر
جوابی و غُدّی
هم چیزی کم نداشتم.
تر و چسب و با
لبخند
پیروزمندانه
ای گفتم:"جناب
احمد زاده خوب
است در خانه
های تیمی
اعلامیه ها را
به زبانی فصیح
و بلیغ و روشن
بنویسم یا به
فارسی مغلوط و
درهم؟" که
چهره اش گشوده
شد و سری به
تایید تکان
داد و گفت:"آفرین!
همین کافی
است، دوسه
ساعت چیست
آقا، کتاب
نصفه هفته در
اختیار من
باشد نصفه
هفته هم پیش
شما ، خوب
است؟" پر در
آوردم. رفتم
به هواخوری و
سرمست از
پیروزی همچین
گیج ویجی چند
دوری زدم و به
اتاقم برگشتم.
یاد نیک
طاهر احمد
زاده پایدار!
---------------------------------
«شبا
گریه کُنوم،
روزا
بخندُوم/که تا
دشمن ندونه
سرِ دردُم»
احمدزاده
و حکایتی که
آن شب گفت تا
مکتوب شود
فرج سرکوهی
آن شب
در خانه ما در
نگاه او چیزی
بی نام کم بود هرچند
همان پیکر و
همان چهره بود
که در زندان های
قصر و عادل
آباد شیراز
دیده بودم اما
نگاه چیزی کم
داشت که شاید
بعدتر، و به
تدریج، به چشم
های او
بازگشت. نمی
دانم. دیگر او
را ندیدم. در
آن شب که
میهمان ما بود،
هم من و هم
فریده که اول
بار او را می
دید، می دیدیم
که چیزی بی
نام در نگاه
او غائب است. چیزی
از جنس سکوتی
که سخن می
گوید، چیزی از
جنس سپیدی که
بیش از نوشته
حرف می زند.
غیبتی که از حضور
قاطع تر است.
آن شب
هم همان
اعتقاد یا
ایمان محکم را
داشت که در
زندان های
قصرِ تهران و
عادل آباد
شیراز و در
تمامی زندگی
سیاسی خود: از
حضور فعال در
جنبش ملی شدن
نفت تا مبارزه
عقیدتی و
سیاسی پس از
کودتا و... اما
از آن سرزندگی
و شادابی و
بذله گوئی، از
شوخی های تند
و تیز و به
موقع خبری
نبود. حاضر جوابی
جای خود را به
نوعی کندی و
طنز جای خود
را داده بود
به غمی رسوب
یافته در تار
و پود وجود.
غمی بافته شده
با تار و پود
وجود.
مرد
ایستادگی بود.
عمری ایستاده
بود. آن شب هم بر
اسب اعتقاد
سوار بود اما
چیزی کم داشت.
تکه ای از
وجود او را با
شلاق و بی
خوابی و
دستبندِ قپانی
و جوجه کباب و... در
آن مصاحبه دهه
۶۰ کنده
بودند. شاید
چندی پس از آن
شب آن تکه را
باز ساخت. نمی
دانم. دیگر او
را ندیدم. زخم
های کاری دیر
درمان می
شوند.
از
مشهد آمده بود
یا به مشهد می
رفت. درست
یادم نیست.
یادم نیست
دقیقا کی اما
شاید یکی دو
سال پس از ۷۰
بود. به دفتر
آدینه زنگ زده
بود. بی آن که
نام خود بگوید
گفته بود با
سردبیر کارِ
خصوصی دارد.
وصل کرده
بودند. صدا گفت
«چطوری پسر؟
می شناسی
صدایم را؟»
البته که می شناختم
صدای آقای
احمدزاده را.
صدای احمدزاده
ی پدر را. همه ی
ما می
شناختیم.
در
زندان شاه با
مذهبی ها بود.
سال ها مبارزه
در کارنامه
خود داشت. ملی
گرا بود و
همراه با کسانی
که می کوشیدند
برداشت های
تازه تری از
اسلام به دست
دهند و از
جمله همراه با
برخی افکار
شریعتی. از
فعالان جنبش
ملی کردن نفت
و از همراهان
«نهضت ملی» و...
اما محبوب
ماها هم بود و
پدرِ مسعود و
مجید.
همیشه
در همان نگاه
اول می فهمیدی
که ماها همه
را بچه های خود
می داند. می
فهمیدی که در
نگاه او، نه
این و آن فرد،
که نسلی
خروشان و
خلاق، گرچه
جای مسعود و
مجید را برای
او پر نکرده
است اما به
نوعی تدوام آن
ها است. انگار
مسعود و مجید
او زنده بودند
نه فقط در طیف
فدائی که در
همه بچه های
مبارزه
مسلحانه. در
همه بچه هائی که
«نواله ناگزیر
را گردن کج
نمی کنند» و
راه آنان «بز
رو طوع و
خاکساری»
نیست.
مبارزی
بود که ارزش
خود می دانست.
پدری بود که ارزش
فرزندان خود
را چنان پاس
می داشت که
بایسته قامت
بلند آنان
است. آن وقت ها
پدر نبودم. پدر
باید باشی تا
بدانی بفهمی
ژرفای غم
اعدام فرزندان
را.
گفتن
اش ساده است.
دو سروِ بلندِ
بارورِ شکوفای
هوشمندِ خلاق
و شجاع ات را
اعدام کرده
باشند اما
نشکنی.
بیایستی. با
همبندی ها
شوخی کنی. بخندی
و بخندانی و
ان غم؟ «شبا
گریه کُنوم،
روزا بخندُوم
/ که تا دشمن
ندونه سرِ
دردُم».
آن وقت
ها در حضور به
او می گفتیم
آقای احمدزاده
و در غیبت
احمدزاده ی
پدر. احترام
ما به او اما
تنها به دلیل
فرزندان او
نبود. مستقل
از فرزندان
مبارزی محکم و
استوار بود.
آن ایمان و اعتقاد
و آن محبت و
صمیمیت که در
او بود، حتا
بذله گوئی و
طنز او که
ظریف بود و
کسی را نمی
آزرد، محبت و
احترام برمی
انگیخت. نه
فقط در عرصه
عقیده و سیاست،
که گاه حتا در
عرصه کارهای
روزمره زندان
نیز گاهی
اختلاف
داشتیم اما آن
نگاه پدرانه ی
او و همراهی
او با بچه های
طیف فدائی و
بچه های مبارزه
مسلحانه
همیشه راه به
توافق می برد.
...
و آن مصاحبه
های دهه ۶۰
نسل
هائی که دهشت
دهه ی ۶۰ را
تجربه نکرده
اند، که ندیده
اند آن مصاحبه
های
تلویزیونی
اجباری، آن
چهره های
زجرکشیده، آن
پیکرهای به
خاک و خون
کشیده و له
شده ای را که
به جبر شلاق و
داغ و درفش بر
صفحه های
تلویزیون
اسلامی ظاهر می
شدند، چه می
دانند که چه
کردند با ما
خمینی و همه
سران و جناح
های حکومتی آن
زمان و این
زمان در «عصر
طلائی امام
راحل»؟
چه می
دانند نسل های
جوان تر که چه
کرد این نظام
برای کشتن
انقلاب و
استقرار
استبداد خود
با بهترین
چهره های این
مملکت. ندیده
اند پایکوبی
جلادان را بر
استخوان های له
شده در جشن
پیروزی امام و
امت در
«استقرار نظام
مقدس». ـ حالا
چه در دم و
دستگاه
دادگاه و دادستانی
انقلاب
لاجوردی و چه
در دم و
دستگاه
اطلاعات
سپاه، که
شکنجه گران اش
اکنون سران
اصلاح طلب
جامعه ای این
چنینی هستند و
مدعی آزادی
خواهی. و
البته هنوز هم
حتا عذر نخواسته
اند که نسلی
از بهترین آدم
های این سرزمین
را شکنجه
کردند و
کشتند، هنوز
یا می پوشانند
و تحریف و
توجیه می کنند
یا به بازی «کی
بود؟ کی بود؟
من نبودم دستم
بود، تقصیر آستینم
بود و...» مشغول
اند و سرِ خود
و تاریخ و نسل
های جوان را
شیره می
مالند.
نسل
های جوان نمی
دانند چه حالی
دارد وقتی هر روز
چند تن از
دوستان ترا به
شکنجه گاه می
برند و تو
نوبت خود را
انتظار می
کشی. نمی
دانند چه حالی
دارد وقتی
تلویزیون
سیاه و سپید
خانه را روشن
می کنی و «با
چشم های حیرت»
چهره هائی را
می بینی که
ساواک شاه
نتوانست آن ها
را به مصاحبه
تحمیلی
بکشاند اما
جمهوری امام
راحل چپ و راست
اسلامی آن
زمان و اصلاح
طلبان و
بنیادگرایان
این زمان
توانستند.
اینان شلاق و
دست بند قپانی
و جوجه کباب و
آویزان کردن
و... را چنان
ددمنشانه و
وحشیانه به
کار گرفتند که
قربانیان بر
صفحه
تلویزیونِ
ظاهر شدند و
اعترافاتِ
بازجو ساخته ی
جعلی و تحمیلی
را تکرار کردند.
مقاومت و
سرباززدن ها
هم البته بود.
می دیدی و می
خواندی در چشم
های مات قربانیان
که آرزو می
کنند که
بمیرند و راحت
شوند.
در آن
روزگار
جلادان
دادستانی
انقلاب لاجوردی
و شرکاء و
شکنجه گران
اطلاعات سپاه
سران اصلاح
طلب کنونی،
مدال پیروزی
بر سینه می
زدند و رجز می
خواندند اما
اکنون مخفی می
کنند، انکار
می کنند،
توجیه می کنند
و... همه کاری می
کنند جز شرم.
و آن شب
که طاهر
احمدزاده،
احمدزاده
پدر، هم بر
صفحه
تلویزیون
اسلامی ظاهر
شد بعض من
ترکید. حتا
حرمت همدینی و
سال های
مبارزه او را
برای پیروزی
اسلام نگه
نداشتند چرا
که از خمینی
انتقاد کرده
بود. خمینی
کینه جو بود و
نظام اسلامی
قربانی می
طلبید تا
مستقر شود.
می
گویم تا روزی
نقل شود
یکی
دو سالی پس از
۷۰ بود. درست
یادم نیست. در
تلفن گفت
«چطوری پسر؟».
گفت که می
خواهد مرا
ببیند. قرار
شد بیاید خانه
ما یا من او را
از جائی بردارم
و برویم خانه
ما. درست یادم
نیست. به
فریده زنگ زدم
که امشب عزیزی
عزیز در خانه
ی ما میهان
است. یادم
نیست کجا قرار
گذاشتیم و
چگونه به خانه
رسیدم و چه
خوریم و چه و
چه. صاعقه ای
که او با گفتن
تجربه زندان
«امام راحل» بر
سر ما آوار
کرد نه فقط
حافظه که ذهن
را فلج می کند.
اول از
خاطرات گذشته
گفتیم و... و
بعد، بی آن که
من بخواهم یا
بپرسم یا
اشاره کنم،
گفت که باید
داستان آن
مصاحبه را
«برای تو هم
بگویم». گفت
«برای تو هم» می
گویم تا زمانی
نقل شود. «دست
به قلم که
هستی».
در آن
سال ها سایه
سنگین
استبداد راه
را بر گفتن هر
حرفی بسته بود
حتا حرف هائی
که در سال های
اخیر کم و بیش
می توان گفت
یا نوشت.
آن شب
گفت که خمینی
پس از سخنرانی
من در مرگ طالقانی
کینه مرا به
دل گرفت. گفت
که شخص خمینی
دستور
بازداشت و
پرونده سازی
علیه مرا داد.
به وقت
بازداشت
یادداشت های
شخصی مرا ضبط
کردند. در
یادداشت ها در
باره شخصیت
خمینی هم
نوشته بودم و
او خوانده
بود. گفت خمینی
کینه توز بود
و یادداشت های
من آتش کینه
او را تندتر
کرده بود و
فرمان داده
بود که «قهوه
قجری به او
بخورانید».
فرمان مستقیم
خمینی قاتلان
حرفه ای را
حشری کرده
بود. به گفته
شکنجه گران
«قهوه قجری به
او خورانده
بودند تا توبه
نامه استفراغ
کند».
از
شکنجه ها گفت.
گفت که آن
مصاحبه بیش از
چندبار تکرار
شد چرا که هر
بار نمی
توانستم آن
کنم یا متن را
چنان بگویم که
آن ها می
خواستند. قطع
می کردند و
دوباره شکنجه.
توصیف
که می کرد
فریده می
لرزید و می
گریست. چند
بار به
آشپزخانه یا
به اتاق بچه
ها پناه برد. من
اشک در چشم می
لرزیدم.
گفت که
یکی از
کارکنان
بهداری
زندان، که به
او احترام می
گذاشت و با او
همدردی می
کرد، دور از
چشم ماموران،
به او قرص های
خواب آور و
مسکن می داد و
او آن ها را جمع
کرده بود تا
خودکشی کند و
نه برای مخفی
نگه داشتن
رازی که برای
خلاص شدن از
شکنجه. گفت که
خودکشی نکرد
تنها به این
دلیل که پس از
کالبد شکافی
جسد اثر قرص
ها را می
دیدند و به
کارکنان بهداری
شک می بردند و
نمی خواست کسی
را به خطر بیاندازد.
((ــ
سال ها پس از
آن شب به قلم
عزت االله
سحابی خواندم
«... دومین فرد که
امام با وی
شدیداً مخالفت
میورزید
آقای طاهر
احمدزاده بود
که در آن زمان
استاندار
خراسان بود.
حتی چند بار
مطلع شدیم که
آقای خمینی خواستهاند
که ایشان
استعفا بدهد
یا برکنار شود
ولی شورای
انقلاب این
امر را به
تأخیر میانداخت.
سرانجام آقا
تهدید کرد که
این مخالفت را
علناً اعلام
خواهد کرد و
در آن زمان شورای
انقلاب
جانشینی برای
آقای
احمدزاده تعیین
کرد» ــ
«...و
کلمه جسم شد»
احمدزاده
ی پدر امروز
رفت. درباره
او بسیار می
نویسند اما از
آن مصاحبه به
ندرت یاد می
کنند بیش تر
بدین انگیزه
انسانی که
حرمت او پاس
دارند و نیز
بدین دلیل
درست که
مصاحبه
تحمیلی بی ارزش
است و نیز
شاید بدین
گمان که
مصاحبه ضعف
است و ضعف را
در سوگنامه
نباید نوشت و
یا...
اما آن
مصاحبه را
باید نوشت و
بر آن تاکید
باید کرد.
سندی است
تاریخی اما نه
در باره
طاهراحمدزاده
که در باره
جلادان و
شکنجه گران و
بیش از همه در
باره نظامی که
بر شکنجه و
اعدام مستقر
شد و هنوز هم
به زمان نیاز
به همان راه
می رود. سندی
است از شاخصه
های «عصر
طلائی امام
راحلِ» چپ و
راست اسلامی
آن روزگار و
اصلاح طلبان و
بنیادگرایان
کنونی در باره
عصری که بدان
می بالند. بر
این سند تاکید
باید کرد نه
فقط به قصد
نوشتن تاریخ
که به قصد
تکرار نشدن
جنایت.
آن شب
وقتی حرف می
زد به جمله ای
فکر می کردم
که زمانی در
کتابی خوانده
بودم. چیزی
شبیه به این
که: پس از جهنم
آدمی دیگر آن
نیست که بود.
آن شب جمله
بافته شده از
کلمات از کتاب
درآمده بود. «جسم»
شده بود. در
قامت میهمان
در خانه ما در
تهران رو به
روی من و
فریده نشسته
بود و بی آن که
بپرسیم و
بخواهیم از
جهنمی می گفت
که در زندان،
به فرمان مستقیم
امام راحل، بر
او آوار کرده
بودند. من با
گوش های
ناباور می
شنیدم تا
بعدتر، پس از
آزاد شدن از
زندان جمهوری
اسلامی دخترم
با حسرت بگوید
که آن نیستی
که بودی. آن شب
می دیدم که
«کلمه جسم شد».
هیچ کس پس از
جهنم آن نیست
که بود. ادمی
سنگ که نیست.
هست؟
و این
قصه تا
ابدآلاباد ....
و این
حکایت که
احمدزاده گفت
و من این جا
مکتوب می کنم
تا ابدآلاباد
بر سینه تاریخ
ها بماند که
«امام راحل»
همه جناح های
حکومتی
جمهوری اسلامی
که بود و استقرار
نظام اسلامی
بر شلاق و داغ
و درفش و جوخه
های اعدام و
طناب های دار
چگونه ممکن
شد.
برگرفته
از:«اخبار روز»
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=83387