شیوهی
پروکروستی در
نوتاریخنگاری
خسرو
پارسا
مدتها
بود که در پی
فرصت برای
نوشتن مطلبی
دربارهی
رویهی
روشنفکرها و
روشنفکرنماهای
ایران در یکی
دو دههی
اخیر بهویژه
پس از فروپاشی
شوروی بودم.
هنوز جز یادداشتهای
پراکنده
مطلبی تنظیم
نکردهام ولی
چند نوشته و
از جمله گفتوگوی
اخیر آقای
عباس میلانی
در روزنامهی
هم میهن مرا
وادار کرد که
فعلاً در حد
مجاز به چند
نکته بپردازم.
آیا فردی
مجاز است یک
یا چند بار
تغییر تفکر و رویه
بدهد؟ در این
نکته تردیدی
نیست زیرا تفکر
منوط به اجازهی
کسی یا مقامی
نیست. اما بیدرنگ
دو پرسش مطرح
میشود:
آیا
دیگران هم
مجازند که
دربارهی
تغییرات قطبی
این افراد
نظری داشته
باشند بدون
اینکه محکوم
به برخورد
شخصی شوند؟
احتمالاً داناترها
مخالفتی با
طرح این پرسش
و پاسخ مثبت
به آن ندارند.
و بالاخره آیا
این هم جزو
حقوق افراد
است که در طول
هر تغییرِ فکر
و رویه چنان
رفتار کنند که
گویا در آن
لحظه حرف آخر
را میزنند؟
یعنی آیا
بصیرت در
مکانیسمِ
تغییرِ تفکرِ
شخصی حکم نمیکند
که قدری محتاطتر
و
دوراندیشانهتر
به مسائل
برخورد کنیم و
داعیهی حاکی
از نخوت
خودراستبینی
را ملایمتر
کنیم؟
زمانی که
میلانی کتاب
معمای هویدا
را منتشر کرد
متحیر شدم که
چگونه یک
روشنفکر میتواند
متنی با این
حجم بنویسد تا
در انتها ثابت
کند هویدا آدم
خبیثی نبوده،
بلکه آدم
بلاارادهای
در دستگاه شاه
بوده است.
واقعاً متحیر
شدم. چون به نظر
من و ایشان آنقدرکارهای
مبرمتر و با
معنیتر وجود
داشت و هنوز
وجود دارد که
پرداختن به یک
عنصر بیمصرف
جای سئوال
باقی میگذاشت.
ادعای
«نوتاریخنگاری»
ــ که
امیدوارم به
آن نیز اشاره
کنم ــ در
بهترین حالت،
برای یک فعال
سیاسی، در
زمینههایی
به کار میرود
که نتیجهی
اجتماعی
داشته باشد.
تجدیدنظر در
برداشتها
زمانی ارزشِ
گذاشتنِ وقت
برای نوشتن و
خواندن دارد
که به کسی
چیزی
بیاموزد، که
راهنمایی
برای پیشگیری
از خطاهای
آینده باشد.
میتوان
دربارهی
چنگیزخان،
آقاخان نوری،
محمدعلیشاه،
رضاشاه،
تیمورتاش،
داور، مصدق، ...
و همهی کسانی
که تاثیرات
مثبت یا منفی
در جامعه
داشتهاند
تجدیدنظر و
تفکر کرد و چه
بهتر از این.
اما پرداختن
به نوکرِ فلانکس
و مباشر آن
دیگری ــ بهخصوص
که خود باور
داشته باشیم
عملا ارادهیی
از خود نداشتهاند
ــ از چیست؟
اگر برادر
آقای هویدا
چنین وقت
عظیمی تلف کند
بر او حرجی
نیست. اما یک
مدعی مبارزهی
اجتماعی باید
انگیزههای
دیگری داشته
باشد. به نظر
من «نوتاریخنگاری»
در مورد شعبان
جعفری و
دارودستهاش
معنای
اجتماعی بیشتری
داشت. آقای
میلانی غبطه
میخورد که
دیگران
کارهای جدی در
زمینههای
مختلف
اجتماعی
نکردهاند ــ
کودتای ۲۸
مرداد، مصدق،
حزب توده و... ــ
(و من هم با
ایشان موافق
هستم). ولی باز
بیشتر متحیر
میشوم که
دلیل پرداختن
ایشان به
ققنوسی که
معلوم میشود
زنده شدنی
نیست، چه کسی
را به کار
آید؟
اما
داستان
«نوتاریخنگاری»
هم بهراحتی
ملعبهیی شده
است برای
جولان بیانتها.
اگر منظور
برخورد عینی
با همهی
عوامل
تاثیرگذار در
یک واقعهی
تاریخی باشد
نه چنین
برخوردی
تازگی دارد و
نه هیچ متفکری
را کوچکترین
مخالفتی با آن
بوده است و
حتی میتوان
گفت اگر نگارش
تاریخ چنین
نباشد، از واقعیتها
پرده برنمیدارد.
در گذشته نیز
بسیاری از
تاریخنگاریها
تا حد ممکن (در
زمان خود)
چنین بوده
است. عینی و
واقعگرا
بوده است ولی
نمیتوان آنها
را بهطورآناکرونیک
«نوتاریخنگاری»
قلمداد کرد.
روانکاوی
به عنوان یکی
از مؤلفههای
نوتاریخنگاری
ــ آن هم یک
ذرهی ناچیز
آن و آن هم
توسط کسانی که
آموزش و دانش
لازم را ندارند
ــ مثل هر
پارهدانشی
سم مهلک است.
میتوان به
اسقفهای
مفتش عقاید ــ
که عدهیی هم
به قول ایزا
برلین «صادق»
بودهاند ــ
بهطورروانکاوانه
پرداخت و در
یک روند
«نوتاریخنگاری»
آنها را هم
محق دانست. یک
روانکاو
متبحر به چنین
کاری مجاز است
چون میخواهد
یک پژوهش خاص
را انجام دهد
و مکانیسمهای
روانی را
توضیح دهد و
مدعی فعالیت
سیاسی نیست.
بررسی روانکاوانه
عاملان قتلهای
زنجیرهیی در
نقاط مختلف
جهان نیز
قطعاً لازم
است. ولی نکته
این است که
چه کسی با چه
توانایی و
مایه و دانش
ــ و نیز به چه منظور
ــ چنین کند و
چرا از میان
هزاران مسألهی
حلنشده،
موضوع خاصی را
انتخاب نماید.
این خود نیز
روانکاوی میطلبد.
میتوان به وسیلهی
«روانکاوی»ِ
آماتوری به
اشرف پهلوی و
سپهبد نصیری هم
پرداخت و آنها
را هم تبرئه
کرد.
مسئلهیی
دیگر: من نه از
این مصاحبه و
نه از برخی
مطالب دیگر که
از آقای
میلانی دیدهام،
بالاخره
نفهمیدم
ایشان به
مقولهیی،
چیزی یا
موجودی به نام
روشنفکر قائل
هستند یا خیر.
حداقل مطلب در
تعریفهای
پُرشماری كه
از روشنفکر
(سوای تحصیلکرده)
میشود این
است که فرد
نسبت به مسائل
پیرامون خود و
اجتماع تعهد،
اشراف، دغدغه
و یا لااقل
آگاهی داشته
باشد. این یک
تمجید و تحسین
از روشنفکر
نیست بلکه
بیان یک ویژگی
است. بنابراین
اگر فردی گوشهنشین
سر در عالم
مسائل خود
دارد، زیادهخواهی
خواهد کرد که
انتظار داشته
باشد روشنفکر
تلقی شود.
تقسیمبندی
روشنفکران
توسط میلانی
به «روسی و
غربی» نه تنها
مغلوط و
غیرواقعی که
تعمداً گمراهکننده
است و برای
فرار از معیار
تعهد اجتماعی ابداع
شده است. در
تقسیمبندی
ایشان سارتر،
برتراند راسل
و هزاران متفکر
غربی «روسی» از
آب درمیآیند
و خزعبلاتی
نظیر آن. ما
مجبور نیستیم
همواره «تز»
بدهیم تا
تئوریسین
شناخته شویم.
مجبور نیستیم
جهتگیری
روشنفکر به
سمت حاکمیت
ویا به قول
آقای میلانی
«خلق» را مخدوش
کنیم و سپس
متحیر بمانیم
که چرا کسانی
مانند «اقبال
آشتیانی یا
فروزانفر از
سلک روشنفکری
و از سلک خلقی
بودن رانده میشوند
و کارهایشان
اجر کافی پیدا
نمیکند»! من
تصور میکنم
اگر آقای
فروزانفر
فکر میکرد
زمانی آقای
میلانی ایشان
را «روشنفکر
خلقی» میشمارد،
از این اتهام
شدیداً اعلام
برائت میکرد.
آقای فروزانفر
فرد بسیار
فاضل و برجستهیی
در حوزهی
ادبیات ایران
بود، اما نه
روشنفکر بود و
نه بههیچوجه
خلقی. ضمناً
در زندگی هم
از روشنفکران
خلقی «بیاجر»
تر نبود
(البته نمیدانم
منظور ایشان
از اجر چیست).
ما مجبور نیستیم
وقتی
تزهایمان غلط
از آب درآمد و
واماندیم چیزی
را جعل کنیم و
از طرف دیگر
بگوئیم «بسیاری
از شاعران و
نویسندگان
مهم مثل
شاملو، مثل براهنی
و حتی هوشنگ
گلشیری ادعا
میکنند که به
هیچ عنوان چبگرا
نبوده اند» جلالخالق!
لابد آنها
این مطلب را
فقط در گوش
آقای میلانی
زمزمه کردهاند.
ایشان آنجا
كه به نظر خود
میتواند
انواع چپهایی
مانند صمد
بهرنگی و
آریانپور،
احسان طبری و... را
بیمایه میخواند
و در مقابل
کسانی را هم
که قادر نیست
بیمایه
بخواند به
دروغ عریان
متوسل میشود
و آنها را
غیرچپ مینامد!
من دلم نمیخواهد
به روشنفکری
مانند آقای
میلانی چنین نسبتی
بدهم ولی
صمیمانه
بگویم واژهی
ملایمتری
نمییابم.
اساساً به نظر
ایشان از قدیمالایام
تاكنون حتی یك
روشنفكر چپ
بامایه در ایران
وجود نداشته
است. این شیوه
پروکروستی برخورد
با مسائل است.
هرجا مسأله به
قالب نخورد،
حذف میشود:
شاملو غیرچپ
میشود و هرجا
در دادن مثال
کم بیاوریم
چیزی را میسازیم:
فروزانفر
خلقی میشود.
اما دوست عزیز
«نوتاریخنگاری»
هم مایه میخواهد.
مدل قابل
تقدیر برای
آقای میلانی
ذبیحالله
منصوری است.
تعجب نکنید.
چون معیار
برای او همین
چپ نبودن است.
در دفاع از
ذبیحالله
منصوری میگوید:
«اگر تمام
روشنفکران و
نویسندگان ۱۵ـ۱۰ سال
اخیر ایران را
جمع بزنیم به
اندازهی
ذبیحالله
منصوری کتاب
نفروختهاند...
من کاری به
ارزش ادبی
ندارم[!] ولی
این روند ارزش
فرهنگی داشت.»
درست میگوید
آقای میلانی،
پرفروشی یعنی
«ارزش فرهنگی».
این نوع ارزشگذاری
با ارزش
فرهنگی
روشنفکران
متفاوت است. وقتی
قرار میشود
چپ کوبیده
شود، عدهیی
بیمایه میشوند،
از زبان عدهیی
ادعا میشود
به هیچ عنوان
چپگرا نبودهاند.
ارزشمند
فرهنگی میشود
ذبیحالله
منصوری. میبینیم
که مخدوشکردن
همهی
حدومرزها
درخدمت این
امر درمیآید
که بنا بر
نگاه «نوتاریخنگارانه»
همهچیز
رواست:anything goes!
اما کاش
مسألهی آقای
میلانی به سردرگمی
در مفهموم و
واژهی
روشنفکر
خاتمه مییافت.
هروقت که
روشنفکر بهنوعی
مذموم تلقی میشود،
روشنفکر چپ از
آن مستفاد میشود:
مشکل اصلی
ایشان چپ بودن
است. و از نظر
ایشان اینها،
این
روشنفکران چپ
(که روسی
هستند) با آنکه
همیشه سرکوب
شدند و هیچوقت
هم در قدرت
نبودهاند
با این همه
مسئول همهی
آن چیزهای
بدی هستند که
تاکنون در
ایران اتفاق افتاده
است. ولی کسی
که مدعی است
زمانی چپ بوده
(به قول خودش
«ابله» بوده) و
اکنون راه
راست را تشخیص
داده و مجبور
است از واژهی
چپ تنفر داشته
باشد، بااینهمه
خوب است این
فروتنی را هم
داشته باشد که
بداند در
تشخیصهایش
«میتواند»
اشتباه کند.
اما چنین
نیست. ایشان
همانطورکه
گفته شد هنوز
هم در سودای
ارشاد و تزدادن
است. همیشه
محق است و در
هر مرحله باید
دیگران را
راهنمایی کند.
صحبت از
آقای میلانی
زیاد شد و این
نه به لحاظ اهمیت
ایشان بلکه
بدین جهت است
که او به
عنوان یک
پروتوتیپ قابل
بررسی است. ما
با صدها و
هزاران فرد
تغییر تفکر
داده، متحولشده،
ارشادشده و
بریده روبهرو
بودهایم که
نمایانگر
درجات مختلفی
از این
دگرگونی بودهاند.
نه تنها در
دورانهای
پیش بلکه بعد
از انقلاب نیز
کم نبودهاند
افرادی که پس
از سرکوبها
ناگهان به این
آگاهی رسیدهاند
که مارکس
مزخرف میگفته
است. به قول
آقای لاجوردی
سرازیری اوین
معجزه میکند.
کم نبودهاند
کسانی که در
زمان «چپ» بودن
خود کوچکترین
حرکت
معناداری
نکردند ولی
بعدها در دشنامدادن
به چپ گویربایی
کردند. و باز
کم نبودهاند
کسانی که با
فروپاشی
شوروی آخرین
امیدهای بهقدرت
رسیدنِ چپ را
از دست دادند
و بنابراین به
اصل خود
بازگشتند و همسو
با مرتجعین
دست اول ادعا
کردند که
اساساً هرچه
در جریان
انقلاب ایران
و دیگر انقلابها
به خطا رفت،
تقصیر چپها
بود. این
لقلقهی زبان
همهی کسانی
است که خیال
میکنند با
افول چپ هرکس
و ناکسی میتواند
لگدی به آن
بزند که ثواب
دارد. «اجر»
دارد و حتماً
اجر دارد. میتوان
تا مقام
مشاورت سیا و
کنگرهی
امریکا پیش
رفت و «اجر»
واقعی را
دریافت کرد.
نباید و من
نیز چنین نمیگویم
که هرکس از
مواضع قبلی
خود عدول کرد
در اشتباه
است. ابدا
چنین نیست.
اما شک میکنم
به کسانی که
هنگام اوج چپ،
چپتر از همهاند
و هنگام
فروپاشی منکر
آن میشوند که
اساساً چپ
باشعوری هرگز
وجود داشته است.
همهی ما چه
بدانیم و چه
ندانیم مدام
مواضع خود را تغییر
میدهیم یا
اصلاح میكنیم
و اگر چنین
نكنیم
متحجریم. بعضی
نیز دچار دگرگونی
میشوند و این
اگر بر اساس
تفکر و نه
منافع («اجر») اتفاق
افتاده باشد،
چه ما موافق
باشیم و چه
نه، حق مسلم
فرد تلقی میشود.
در همین ایران
کنونی کسانی
هستند که این دگرگونی
را تجربه کردهاند.
آگاهانه پای
آن ایستادهاند،
شماتتها میخرند
و عوارض آن
را تجربه میکنند.
من طبعاً با
آنها موافق
نیستم ولی
برایشان
احترام قائلم.
زمانی که
تغییر مواضع
فرد یا گروهی
همآهنگ با
تغییر منافع
آنها باشد
باید به کل
مسأله شک کرد.
با این حال به نظر
من باید آنقدر
بازاندیش بود
که به سخنان
همین افراد یا
گروه اخیر هم
توجه کرد. اگر
سخنی بهطور
ایجابی دارند
و بهصراحت
اظهار میدارند.
من از این
گروه اخیر
تاکنون سخنی
قابل تأمل
نشنیدهام. تز
عمومی یکی از
تئوریسینهای
این گروه،
آقای میلانی،
چنین است:
مرتبطکردن
تأثیر
روشنفکری حزب
توده با دریافت
پول از شوروی،
مرتبطکردن
همهی چپ با
حزب توده و
روسیخواندن
آنها، درهمکردن
معنای
روشنفکر و چپ،
شکستن مرز
میان به گفتهی
خود «خلق» و
ضدخلق. اینها
راه
شرافتمندانهی
«ارشاد» نیست.
این کارها را
در بررسی و رد
چپ قبلاً
انواع آقایان
فارسی، سروش و
محمد قوچانی
(که مورد
تکریم شماست)
کردهاند. و
شما نیز ذوقزده
نشوید که گویا
مردم ایران
اکنون هیچ
روشنفکر چپی
نمیشناسند.
نشستن در ینگه
دنیا ظاهراً
به شما خیلی
ظلم کرده است
چون هم زمان و
هم مکان را از
یاد بردهاید
و هم مردم
ایران را. ولی
شاید هم من
اشتباه میکنم
چون شما هنوز
هم در همین
ایران مجال و
فضای بیشتری
از ما برای
جولان دارید.
ولی به جهان
اطراف خود
نگاه کنید.
آسمان همهجا
به همین رنگ
نیست.
فضای مجاز
من تمام شده
است وگرنه
مطالب زیاد دیگری
دربارهی
سایر دعاوی
این آقایان
باید گفت که
امیدوارم
درجایی دیگر
به آن
بپردازم. از
آن جمله است
داستان
«اتوپیا» که برای
برخی با «بهپایانرسیدن
تاریخ» و
جهانیشدن
سرمایهدارانه
محقق شده و
بنابراین هر
جهان دیگری
«ناکجاآباد»
تلقی میشود و
نیز داستان
ادعای «بیطرفی»
در بررسیها،
که اگر کسی
کوچکترین
دانشی از علوم
داشته باشد میداند
این که توهم و
فریبکاری و
سرپوشی است
برای آنچه
مدعی آن هستیم
یعنی حب و بغضها
و بسیاری
مطالب دیگر.
آقای
میلانی! چپها
حب و بغض
دارند. منتها
مشمولین
عاطفهشان
خلاف خواست
شما است. چپها
و همهی مردم
غیرمتنعم
دنیایی بهتر
از این میخواهند.
ناکجاآباد
است؟ چنین
باد! این
مناسبات
جهانیِ مملو
از کثافت شما
را ارزانی باد.