پیشکش به
جانباختگان
دهه ۶۰ و همه اعصار
که توسط
پاسداران رنگین
حماقت، حق
زندگی از آنان
و
وابستگانشان
ربوده شده
است.
بهنام
چنگائی
« طاق و ساق
ِشکسته ی شب »
بیادم
می آید:
پگاهِ
بهاران بود.
آری،
در
سحرگاهانِ شادمانی
و
جشن
ِتولدِ رهائی
بود،
که
نوزاد ِآزادی:
در
آستانه ی آسمانِ
خوشباوری ـ
پیش
از چشیدن ِخنده
ی ِطلوع
در
تله ی دیومکار
افتاد ـ
و روزگاران
به
غارتِ خاندان
ِتاریکی
درآمد.
قصه
ی شبِ با
غصه ی روشنائی
در آمیخت!
جام
و جان ِشوقِ بسیاری
شکسته شد.
"بر
این ماتم ِبلند"
شرافت:
از
گذشته تا هنوز
می گرید.
+++
از
شکست ِسحر ـ
تا
فراز ِ پستی ِشب
ـ
خوب
یادم است،
تنها:
چند
گامی، بیش تر
بفروغ
ِمهر نمانده
بود
تا
تیغ ِمژگان ِ تیزِ
آفتاب
در
دلِ پلیدِ شب در
نشیند،
شگفتا:
روله
ی روز، در
دمادم ِسپیده
در
کمین ِدیو"اسیر"و
در
کنام ِ سیاه ِمستِ
فجور
بلعیده
شد.
هستی،
چنان سنگین و
زمخت شد،
تو
گوئی زمین و
زمان
بر
کولِ زندگانِ
دوران
سی
و سه قرن
خار
و بار نهاده
است.
+++
اینک:
تیغ
نور بر گلوگاه
شب نشسته است.
در
هوا
دوباره:
نکهتِ
شوق می آید،
بوی
ِکاروان
ِبهار می وزد.
+++
دیو،
مرگ را می
بیند
دخمه هایش
پر از
اسیر
و
هراس او هر آن:
پیام
آورانِ پگاه
را
همچون
همیشه
بر
بالای ِدار ـ
به
رقص مرگ ـ می
کشاند.
در
خانه های مملو
درد
دوستداران
مهر و «مهربانی»
بیرون
از لابلای لجن
و عفونت این هرزگانِ
ناکس
پی
فردای پاک و گم
کرده ی خود می
گردد.
در
این شبانِ سخت
دوباره:
بوی رستگاری
می آید.
احساس
می کنم:
" رگِ
شب زیر تیغ
نور"
نشسته
است.
+++
دارم
بگوشی جان:
صدای
ِطاقِ و ساق ِشکسته
هیولای ِشب، را
می شنوم!
تمآرزوی
پگاه ِ دست و
دل و تن شستن
در
جاریِ ذلالِ
خورشیدِ
فردایم
فردائی
که:
از
تعفنِ تنفس ِ"
مکر" تهی باشد
و بال
ِپرندگانِ آرزو
و اندیشه ـ
و
نان سفره زحمتکشان
رنجبرده ـ
دیگر
بارـ
از
آنان ربوده ـ نشود
و زندگی
با غرور
تنها
برپایِ
آدمیان بایستاد.
دل
ِمن می خواهد:
تمام
نیش ِسیاه شب را
ز
جان هستی
برکنم و
دل
هایمان را
بدست
سورنای شور
که
از آن سرِ شب، بگوشم
می آید
«بسپارم».
*روله
= فرزند،
بزبان کُردی و
لُری
۲۰۱۲.
۹.۹ ـ بهنام
چنگائی