گفت و
گوهايی در
محيط كار
ناصر
آغاجری
از
کانون
مدافعان حقوق
کارگر
برخي
پيمانكاران
بزرگ صنايع
نفت و
پتروشيمي به
خصوص شركتهاي
دست اول كه در
رابطههايي
قرار گرفته
اند كه ميتوانند
كارهاي دست
اول هم دست و
پا كنند، روز آدينه
را در ساعت 12
وسي دقيقه بعد
از يك هفته
روز كار 12
ساعته تعطيل
ميكنند. اين
روز براي ما
روز زيبايي
است. در اين نيم
روز چند ساعتي
اوقات فراغت
وجود دارد كه
ميشود لباسها
را شست و يا از
شهر خريدي
كرد.
برخي هم ترياكهاي
يك هفته شان
را از شازند
تهيه ميكنند.
يك تكه ناخالص
تيره رنگ كه
آن را به قطعاتي
ريز در حد يك
دانهي كنجد و
برخي به
اندازهي يك
نخود تقسيم ميكنند
تا در زمان
ناتوانيها و
بحرانهاي
روحي ، با
بالا انداختن
يك قطعه گلوله
شدهي آن،
انرژي فوق
العاده
ونشاطي كاذب
كسب كنند.
نشاط و انرژي
كه به سرعت
فروكش ميكند
وافسردگي
بعدش روزگار
فرد معتاد را
به تباهي ميكشد.
كارهاي نيم
روزمان را به
سرعت به پايان
ميرسانيم تا
شايد
سوپروايزر
بتواند يك
ساعت آخر را
به ما مرخصي
بدهد.
علي طبق
معمول هر روزش
سر به سر اين و
آن ميگذاشت.
او به كار
بسيار مسلط
است . عمليات
محاسباتي را
به صورت ذهني
حل ميكند و
اشكالات كار
را به سرعت
پيشبيني ميكند،
از اين رو
كارش هميشه
تميز و سريع
بدون ايراد به
پايان ميرسد.
و هرگز براي
خود شيريني
بيشتر از عرف
كار در كارگاهها
كار نميكند.
بدين جهت زمان
بيكاريهاي
روزانهاش را
به سركشي به
گروههاي
كاري ديگر و
با شوخيهاي
دوستانه ميگذراند.
بخصوص به
مبتديها ميرسد
و نميگذارد
در كار كم
بياورند. همه
جا شادي را با
خودش به
ارمغان ميآورد.
به همه گير ميدهد
و شنگول، همهي
متلكها را با
خنده به جان
ميخرد. با
لهجه بچههاي
احمد آباد و
جمشيد آباد
آبادان همه كس
و هم چيز را به
ريشخند ميگيرد
و خنده را به
لبان كارگران
ميآورد. با
همه شوخي
دارد. ولي اگر
نيروي كاري با
او برخوردي
جدي به خصوص
در زمينه
مسايل كارگري
كند آن وقت آن
روي سكهي علي
هويدا ميشود.
شوخي را به
كلي كناري ميگذارد
و روي منبر
بحث كار و
كارگر ميرود
و با سوالات
طرف راكلافه
ميكند: چرا
گلايه ميكنيد؟
تا بار ببري
بارت مي كنند!
چرا مثل درويشهاي
هزار سال پيش
منتظر آمدن يك
مراد هستيد؟ بايد
كسي ديگر،
سوالات شما را
پاسخ دهد؟ و
راهكار
جلويتان
بگذارد؟ پس
خودتان به درد
چي ميخوريد؟
چرا نميفهميد
كه يك مراد
توي كلهي
خودتان است؟
چرا خودتان را
دست كم ميگيريد؟
و... چرا بايد
مانند عشاير
كه پروژه را پركردهاند،
بايد يك خان،
آن هم در قرن
بيست و يكم
برايتان
تصميم
بگيرند؟ اين
بحثها در
زمان انجام
كار صورت ميگيرد.
در حالي كه از
آسمان و زمين
از زشت و زيبا از
داد و بيداد
سخن ميگويد
تا تواناييهاي
همكاران را به
رخشان
بكشاند، با
دقت خطاهاي كارش
را گوشزد ميكند
و راه حلهاي
سادهتر را
آموزش ميدهد.
همه او را
دوست دارند.
پدرش كارگر
صنعت نفت
آبادان بوده
با نزديك به 40
سال سابقهي
كار در
پالايشگاه كه
پس از اين مدت
تنها دارايي
شان 6 پسر و 6
دختر و همسري از
كوهستانهاي
استان بوشهر
بود. زني كه
شبانه روز در
حال پختن نان
و غذا براي
اين ثروت 12
گانه بود.
آردي كه شركت
نفت به عنوان
كمك ماهانه در
اختيار كارگران
مي گذاشت ، زن
ها را از خريد
نان از نانواييها
بينياز ميكرد
و يك كمك
هزينهي
باارزش براي
خانوار
كارگري بود.
امروز
نيمههاي روز
علي ، علي هر
روز نبود
ابروانش در هم
گره خورده
بود. خطوط
صورتش رو به
پايين افتاده بود.
به قول
كارگران كه
قيافهي او را
اين گونه
نديده
بودند"حتا يك
جرثقيل 20 تني
هم نميتوانست
اين صورت
فروافتاده را
بالا بكشد" اكثرا
مي
دانستندعلت
اين درهم
ريختگي چيست؟
ساعت 9 قبل از
نيم روز بار جرثقيل
ده تن لنگر
انداخت. كمكي
علي كه تازه
استخدام بود و
بسيار جوان ،
با شتاب به
سوي بار رفت
تا لنگر بار
را بگيرد.
كاري
غيرمنتظره
وغير ايمن كه
كسي انتظارش
را نداشت. علي
فرياد زد:" نرو
! نرو!" به بار
كاري نداشته باش.
ولي صداي
ژنراتورها
بلندتر از
صداي علي بود.
كمي ميخواست
خود را كاري و
زرنگ نشان
دهد. و درك
درستي از
نوسان بار
سنگين و قدرت
فوقالعادهي
آن نداشت. به
سوي بار رفت.
ضربهي بار
آنقدر سنگين
بود كه او را
از ارتفاع به
پايين روي
لولهها و
ضايعات آهني
پرتاب كرد.
ضربهاي به
سرش خورد (در
زمان سقوط) و
او را براي
هميشه خاموش
كرد. ديگر كسي
نميخنديد.
گلوي كارگران
دچار انقباض
شديدي شده بود
و نفس كشيدن
برايشان
دشوار شده
بود. اشك اكثر
چشمها را خيس
كرده بود وعدهاي
هم بهت زده
بودند. حادثه
در چند ثانيه
يك نيروي جوان
و نان آور
خانواده را
خاموش كرده
بود. سرنوشتي
كه ميتواند
براي همهي
آنها پيش
بيايد. شوق
روزهاي آدينه
ديگر وجود
نداشت. علي
درحالي كه به
كارگر
خوردشده نگاه ميكرد،
اشك ميريخت.
گلويش به شدت
فشرده ميشد و
ناتوان از
جلوگيري از ا
حساساتش ، اشك
ميريخت. يك
همكار قديمي
علي را در
آغوش گرفت و
بوسيد. علي
آرام باش تو
كه تلاش كردي
خطر را به او
گوشزد كني .
صداهاي كركنندهي
كارگاه مانع
شد. يكي از
كارگران بهت
زده با خشم
وصداي بلند
فرياد زد:
- جرثقيل
بايد رگر(كمكي
فني تخليه
بارگيري جرثقيل)
داشته باشد.
براي اينكه
بار لنگر
نياندازد
بايد رگر آن
را با طناب
مهار كند. ولي
صاحب جرثقيل
نميخواهد يك
حقوق رگري به
كسي پرداخت
كند و ديگر قانوني
هم وجود ندارد
كه آنها را
موظف به اين كار
كند. اين همه
افسر ايمني در
سايت با هم
قدم ميزنند و
شوخي ميكنند
، هيچ دخالتي
نميكنند.
تنها هنري كه
دارند نگاه ميكنند
كفش و كلاه
ايمني داريد
يا نه. از
ايمني فقط
همين را ميدانند
- اصلا
معني ايمني را
درك نميكنند.
علي
افسرده و
خاموش گوش ميكرد.
در ذهن او، كه
ماهها با اين
كارگر جوان
كار كرده بود،
تصوير يك مادر
و پدر
پيردرمانده
مجسم ميشد كه
از امروز
زندگي شان
جهنم مي شود.
علي سنگين و
با تاكيد:
- نه
تقصير ماست.
تقصير من است.
تقصير همهي
ماست.
- چرا
ما؟
- چرا
ما؟
- وقتي
مديران صنعتي
از ترس
كارفرما كه
مثل آب خوردن
دستور اخراج
ميدهند،
شتاب و سرعت
كار را بدون
توجه به
كيفيت، به
كارگاه تحميل
ميكنند و
پيمانكاران
اجرايي هم از
وحشت خلع يد
سكوت ميكنند
و نظارت قانون
هم كه وجود
ندارد،ميشود
اين كه ميبيني!
- با اين
همه افسر
ايمني چرا به
ايمني توجه
نميكنند...
علي حرفش
را قطع كرد:
- آخه
مرد حسابي
وقتي كيفيت را
در يك
پالايشگاه كه
خطر انفجار و
فاجعه دارد يا
در يك
پتروشيمي نديده
ميگيرند تا
كار را به
صورت سرهم
بندي ولي سريع
به پايان
برسد، آن وقت
انتظار داري
ايمني را مورد
توجه قرار
دهند؟
- جوان
بيچاره توي
چند ثانيه از
بين رفت.
- برايشان
اهميت ندارد.
براي هر پروژه
سهميه مرگ و
مير گذاشته
اند. واين همه
را طبيعي ميدانند!!!؟؟؟
مهندس
جوان مسوول
بخش با علي و
دوستش همراه
شد و وارد بحث
آنها شد:
- علي
چرا گفتي ما
مقصر هستيم؟
علي كه
پدرش در دهه
بيست به اين
سو در جريانات
كارگري صنعت
نفت آبادان
نمايندهي
كارگران بود و
خودش هم در
كنار طيف
رنگارنگ چپهاي
آبادان در
كوچه و خيابان
و مدرسه بزرگ
شده بود، آهي
كشيد :
- - آن
زمان كه
كارگران يك
دست بودند با
قدرت از شاه
امتياز ميگرفتند.
ببينيد، همين
قانون كار را
فكر ميكني
همين طور خود
به خود به ما
داده شده؟ نه
عمو. كارگران
خون دادند تا
اين امكانات
را بوجود
آوردند.
مهندس
جوان:
- لاف
نيا تو كه آن
موقع نبودي!
- پدرم
كه بود. تازه
مگه تو سواد
نداري؟ به جاي
فيلمهاي
سكسي برو دو
تا كتاب
بخوان. اين
شما تحصيل كردههاي
كراكي
امريكايي
هستيد كه ما
را بيچاره كرده
ايد.
- علي
موقع شوخي
نيست جدي با
تو حرف ميزنم.
- ببين
برادر من ، من
هم جدي حرف ميزنم.
حالا بعد از اين
همه سال پس از
انقلاب هر روز
يك بخش از آن قانون
كار را حذف ميكنند
و دور مياندازند.
همين
پيمانكار
مفنگي
جرثقيل، ميلياردي
به جيب ميزند،
ولي حاضر نيست
يك رگر كه ميداند
چگونه بار را
مهار كند،
استخدام كند.
حالا هم با
كمك برادران
ايمني، كارگر
جان باخته فلك
زده را مقصر
ميكنند. آره
حق هم دارند
چون آن بيچاره
كمكي يك فيتر
بوده و كارش
به جرثقيل
ارتباطي
نداشته و دخالت
بيجا كرده
(كسي نميگه
چرا رگر وجود
نداشته !!) حتا
يك تف هم كف
دست پدر و
مادر پيرش نمياندازند.
مهندس:
- نه
بابا تو خيلي
بدبيني نبايد
اين طور فكر
كني ، تازه
اين همه
نهادها به
مردم فقير كمك
ميكنند...
بنياد...
و ديگر
نتوانست به
حرفش ادامه
دهد. چون يقهاش
در دستان علي
درحال فشردن
بود. علي در
حالي كه به
شدت به يقه و
سينهي او
فشار ميآورد
با چشماني از
حدقه بيرون
زده با نفرت
خيره به او
نگاه ميكرد.
- چته
عمو يقه مو ول كن . ديوانه
شدي؟ ... هرچه
خدا بخواد
همون ميشه.
من و تو كي
هستيم.
دستان علي
از ياس و
نااميدي شل
شد. آرام خاك
يقه و لباس او
را تكاند و
گفت: ببين مرد
حسابي خدا توي
اين كله پوك
تو مغز گذاشته؟
مگه نه؟ تو
اصلا ميفهمي
مغز چيه؟
هموني كه با
آن ميشه دنيا
را عوض كرد.
توي جزوههاي
دانشگاهيتان
اسمي ازمغز و
توانايي آن
هست!؟ كارگران
خودشان را به
آنها رساندند.
زيرا تصور مي
كردند كار به
برخورد
فيزيكي ميكشد.
آنها را از هم
دور كردند.
مهندس جوان
گفت:
- برو
عمو اگه ايمان
داشتي اين طور
ديوانه نميشدي.
تو از حكمت
الهي چي ميفهمي؟
و با خشم
دور شد.
افسردگي و غم
در وجود علي
به خشم ونفرت
تبديل شده
بود. محمود
گفت:
- تو اگه
ميخواهي با
اين آدما كار
كني، بايد به
اعتقاداتشون
احترام بذاري.
- به اين
ها اميدي نيست.
- نبايد
اين طور فكر
كني.
- نه عمو
محصولهاي
دانشگاههاي
امروزي يا
بنگي وكراكياند
و يا شب و روز
به دنبال سكساند
و يا با خرد
صدها سال پيش
براي امروز
فكر ميكنند.
- علي
درست برخورد
نميكني...
- بابا
وقتي طرف
دانشگاه
رفته، نميفهمه
كه ميشه با
يك كم فكر
كردن جلوي
حادثه را
گرفت، من مقصر
ميشوم؟ فوري
پاي خدا را به
ميان ميكشه و
گناه ناداني
خودشان را به
خواست او و توكل
و حكمت و ...
مربوط ميكنه.
كارگران
پس از حادثه
بيتوجه به
ساعات كاري كه
باقي مانده
بود، راهي خوابگاهها
شدند. بعد از
نهار دوستان
علي به اتاقش
رفتند تا تنها
نباشد. صداي
در بلند شد:
- بفرما.
محمود داخل
شد:
- - بچهها
خبر را
شنيديد؟
- چي رو؟
- ميگن
قانون كار را
ميخواهند
اصلاح كنند.
- خب كه
چي؟
- كه چي؟
- خب
معلومه اگه
مثل دفعات قبل
باز بخواهند
به نفع بخش
خصوصي(سرمايه
داري) قانون
كار را تغيير
دهند (معافيتهاي
كارگاههاي
زير ده نفر از
شمول قانون
كار و بند ز)
روز به روز ما
را بيچارهتر
ميكنند.
- بچهها
برين پيش
حميد. او از
معلمهاي
اخراجيه كه
بيست سال است
در پروژه كار
ميكنه. با
قوانين
آشناست. شايد
بتواند يك
جواب درست و
حسابي به ما
بدهد.
علي با بي
ميلي پذيرفت....
حميد شاد از
آنها استقبال
كرد. از اين كه
چند كارگر فني
سوالاتي
مربوط به كار
و مسايل
كارگري از او
ميپرسند. از
شادي در پوست
خود نميگنجيد.
ولي با نيروي
اراده ، ظاهري
آرام به خود
گرفت. اگر چه
از درون ميجوشيد.
در شكل با
ظاهري آرام
وجدي به حرفهاي
آنان گوش ميداد.
و مانند همهي
منبريها كه
عاقبت
منبرشان به
صحراي كربلا
منتهي ميشود،
حميد هم كه ميخواست
دار و ندار
سرمايه ي
فكريش را در
همين فرصت
نادر به خورد
پرولتاريا
بدهد. مقدمهچينيهايش
به صحراي
كربلاي چپ ختم
شد. اتحاد،
تشكيلات و
هدايت
تشكيلات صنفي
به مبارزات
سياسي و...
علي كه
صبرش لبريز
شده بود حرفش
را قطع كرد:
- ببين
حميد جان نميخواهم
نااميدت كنم.
ولي همهي
اينها را كه
ميگي از قبل
از انقلاب نه
تو بلكه تمام
گروههاي چپ
ورد زبانشان
بود. هنوزهم
آنهايي
كه ليبرال
نشدهاند،
باز هم تكرار
ميكنند. ولي
از اين سي سال
رنج و بدبختي
درس نگرفته
اند. هنوز توي
آن سالهاي
قبل از انقلاب
تپيده اند و
خدا هم نميتواند
آنها را بيرون
بكشد. هيچ خبر
داري كه حرف
براي كسي نان
نميشود. حميد
كه به چشم يك
كارگر يقه
سفيد با حقوقي
بالا به علي
نگاه ميكرد،
در دنياي
درونش تصور
كسي را داشت
كه براي همين
چندرغاز
حقوق منافع طبقاتيش
را فراموش
كرده است. ولي
از محبوبيت
علي بين
كارگران به
خوبي اطلاع
داشت و ميدانست
براي رسيدن به
آنها بايد
هواي اين را
هم داشته
باشد. خواست
رشتهي سخن را
به دست بگيرد.
ولي علي تازه
شروع كرده بود.
- شما در
آن حد از بلوغ
نيستيد كه
كارگران را جذب
كنيد و يا شما
را الگو قرار
دهند.
- چرا؟
- چون صد فرقه
ايد. شعار
اتحاد جهاني
ميدهيد ولي
خودتان آنقدر
با شعارتان
بيگانه ايد كه
حتا قادر
نيستيد يك
جبهه تشكيل
دهيد. اصلا ميدانيد
جبهه چيست؟
(با پوزخند)
فكر مي كنيد
فقط خودتان
درست فكر ميكنيد
و ديگران همه
خائن و يا نادانند.
تنها داناي
همهي هستي
شماييد!
شما مشتي چپ
ولي (چوليد) (چول
به گويش لري
يعني ويران)
يك فيتر كارگر
فني براي
انجام يك Fitup ميتواند
از چندين راه
آن را انجام
دهد. شما چي؟ شما
ميتوانيد از
راههاي
متفاوت به يك
هدف برسيد؟
مساله شما
تنها يك راه
دارد؟ و فقط
شما آن را ميدانيد؟
هنوز هم مثل
روزهاي اول
انقلاب فقط ميتوانيد
پاچههاي
همديگر را
بگيريد. آخه
مردم چطور ميتوانند
به شما اعتماد
كنند. شما ...
ديگر
نتوانست
ادامه
دهد.واژهها
را گم كرده
بود. دهانش
خشك و خشم همهي
صورتش را فرا
گرفته بود.
براي چند لحظه
سكوت همه را
در بر گرفت.
تنها صداي
تلويزيون از
راهرو
خوابگاه ميآمد.
حميد گلويي
تازه كرد و با
قدرت اراده
مانع از نشان
دادن چالش
درونيش شد. كه
در مقابل منطق
يك نيروي كار
درهم ريخته
بود. نميخواست
با علي موافق
باشد. اين
نظرات، همه ي
واقعيتنبود.
ولي جريان گفتوگو
به مسيري
افتاده بود كه
خلاف آن، او
را منزوي ميكرد.
- در... ما
هميشه شعار ...
داده ميشد و
داده ميشود.
البته ديگران
هم به اين
شعار اعتقاد
دارند ولي عمل
كرد اجتماعي
اين جريانها
درست در جهت
خلاف
ضرورتهاي
روز است. چون
به تنهايي ميانديشند
و عمل مينمايند.
علي گفت:
- - اصلا
ميتوانيد
بپذيريد كه يك
كارگر ميتواند
داراي نگرشي
باشد كه با
انديشههاي
شما انطباق
نداشته باشد؟
در اين صورت
چه كار ميكنيد؟
پندش ميدهيد؟
اگر نپذيرفت
چي؟ نديدهاش
ميگيريد و يا
با يك مشت
برچسب او را
باطل ميكنيد.
يكي از
كارگرها گفت:
- هي علي
چت شده. بزار
حرفش را بزنه.
- ما
آمديم بدونيم
علي راست ميگه؟
اصلاحات
قانون كار همه
چيز را بدتر
ميكنه؟
حميد بلند
شد و رفت چند
تا ليوان و يك
فلاكس چاي
آورد. در حال
ريختن چاي :
- علي
مثل اينكه تو
از چپها بدت
ميآيد. مگه
نه؟ (با تبسم و
آرامشي گفت
وگو را ادامه
داد كه علي را
هم تحت تاثير
قرار داد.
- نه نميشه
اين طور گفت.
- چرا؟
- يادته
مجيد گاوي,
بچه كشتارگاه
بود ؟
- من
آبادان نبودم.
- خب از
رفقاي چپ و
چول آبادنيت
بپرس. وقتي
همهي گروهها
كنار سينماي
سوختهي ركس
بساط كتاب و
نشريهشان را
پهن ميكردند
و مثل سگ و گربه به
هم ميپريدند
و يكديگر را
با برچسبهاي
نفرتانگير
ميخواندند
سرو كلهي
مجيد گاوي با
دو تا نوچه ي
مفنگي
هروئيني اش
پيدا ميشد.
يك دستمال
يزدي اطراف
دست راستش
پيچيده بود و
آن دو نوچه
عقبتر از او
راه ميآمدند
و به چپها
توهين ميكردند.
مجيد گاوي با
عربده و لگد
همهي بساطها
را بهم ميريخت
و آقايان
انقلابي اين
تحقير را ميپذيرفتند،
بدون هيچ
واكنشي.
- خب كه
چي ؟
- اويك
چاقوكش بود...
- بله يك
چاقو
كش بود. شما
هم ميتوانستيد
با يك چوب
بزنيد توي
سرش. حداقل ميتوانستيد
براي حفظ محل
عرضه اعتقاداتتان
عليه يك اوباش
يك اتحاد
كوتاه مدت
ايجاد كنيد.
مگه نه؟ با
پوزخند:
كارگران جهان
متحد شويد
البته اگه
مجيد گاويها
نباشند.
- ببين
تو رفتي تو
مسايل ريز ريز
جامعه..
- آره
آنچه من ميبينم
در بارهاش
فكر ميكنم.
- آخه
اين پرداختن
به جزئيات
است. مثل اين است
كه تو يك پمپ
را در نظر
بگيري و سيستم
و همهي قسمتهاي
مهم آن را ول
كردهاي و
چسبيدهاي به
پيچ ومهرهي
پايهي آن.
- آن هم مهمه .
- ولي...
- سيستم
پمپ هر چقدر
هم كه مهم
باشه، وقتي
نتونه آب را
از اين سو به
آن سو هدايت
كنه، يعني
وقتي كاربردي
نشه، به درد
چي ميخوره؟
عمل كرد شما
جز تفرقه چه
كاربردي
داشته ؟
- يك
پيشنهاد دارم..
- بفرما
- براي
حل صحيح مساله
يك راه حل
عملي وجود
داره
- چي ؟
- بياييد
تاريخ معاصر
از مشروطه تا
به امروز را با
هم بخونيم.
قبوله؟
به همه
نگاه كرد. هم
ساكت بودند.
فقط علي اين
پيشنهاد را پذيرفت.
يكي از
كارگران :
- ما كه
عاقبت
نفهيمديم
اصلاحات
قانون كار به
درد ميخوره
يا نه؟
- حميد
ما يك حكومت
ديني داريم
درسته؟
- سرمايهداري
دلالي هم كه
روش آن است.
- خب بعد..
- خودت
حدس بزن
يكي ديگر
از كارگران :
عمو بگو
سركاريم و
دردي هم از
دردهاي ما دوا
نميشه.
- بگو
گور باباي ما
و خلاص.
- مي
خواستم كمي در
باره ي علت
اين كه اين
قدر از حقوق
كارگر دفاع مي
كنيد، حرف
بزنيد. براي
بچه ها جالب
است بدانند
چرا كسي كه
خودش كارگر نبوده،
اين قدراز
كارگران دفاع
مي كند. اگر
ناراحت نمي
شويد يك سوال
داشتم.
- بفرماييد.
- شما هم
وقتي قدرت را
به دست
گرفتيد،
فراموش مي
كنيد كه مي
گفتيد:"خدا هم
كارگر بود"
و"پيامبر
بازوي كارگر
را بوسيده؟"
وبعدش
فراموشي به جايي
مي رسد كه عرق
كارگر 7 ماه و 13
ماه هم خشك
نمي شود كه حقوقش
را پرداخت
كنند.
- چرا
كارگرها بايد
منتظر باشند،
من يا گروه ...و يا .... به هر
حال كس ديگري
به جاي او
قدرت را به
دست بگيرد؟
هيچ نخبه اي
شايسته تر از
شما نيستيد كه
قدرت را به
دست بگيريد.
اگر با ارزش
هاي خود آشنا
بوديد هرگز
اين سوال را
مطرح نمي
كرديد، بلكه
مي پرسيديد ما
چگونه مي
توانيم قدرت
را به دست
بگيريم. پس
بهتر است اول
به خودشناسي
برسيد.
براي
اثبات حقانيت
نيروي كار ،
روشن انديشان اين
طبقه معمولا
توماري از
مشكلات
اجتماعي – كاري،
رواني
وخانوادگي
اين طبقه را
مطرح مي كنند.
آنهايي كه خود
در اين موقعيت
اجتماعي
نيستند نمي
توانند درك
كنند، چرا
روشن انديشان
اين طبقه
مسايلي را
مطرح مي كنند
كه با مساله
كار وقوانين
فعلي آن ،
قوانين خود به
خودي
بازار(عرضه و
وتقاضا) ظاهرا
ارتباط مستقيمي
ندارد. چرا
بايد از
ناتواني
كارگر در پرداخت
اجاره خانه يا
عدم توانايي
او در پرداخت
هزينه هاي
بهداشت و
آموزش و پرورش
گفت و گو شود؟!
و برخي حتا
مشكلات رواني
و درگيري هاي خانوادگي
كارگران را
مطرح مي كنند.
قواعد كار در
نظام
ليبراليسم و
نئوليبراليسم
، نيروي كار
را يك كالا
محسوب مي كند،
مانند همه ي
كالاهاي ديگر
در بازار عرضه
مي شوند. بر اين
اساس اگر
تقاضا وجود
داشته باشد
وعرضه كم باشد(كه
به ندرت اين
اتفاق مي
افتد) با يك
توافق يك طرفه
به نفع كارگر
قرارداد به
پايان مي رسد. ولي
اگر تقاضا كم
و عرضه نيروي
كار زياد
باشد( كه
هميشه بدين
گونه است)
قرارداد يك
طرفه به نفع
پيمانكار
منعقد مي
گردد. ديگر سرمايه
دار براي خود
وظيفه اي قائل
نيست كه آيا
اين نيروي كار
مي تواند با
اين كارمزد
هزينه ي زندگي
اش را تامين
كند يا نه. او
طبق قانون بازار
عمل مي كند،
بقيه مسايل به
ساختار قانون
عرضه و تقاضا
مربوط مي شود.
اين توجيهي
است كه سرمايه
داري بدان
متوسل مي شود.
ولي
دركشورهاي
واپس گرا وعقب
رانده شده و
متكي بر
باورهاي دگم و
لايتغير ، حتا
همين قانون
خودبه خودي
بازار را هم
به صورت يك
طرفه پياده مي
كنند. مثلا
سرمايه دار حق
دارد اتحاديه
صنفي خود را
داشته باشد
ولي كارگر نمي
تواند اتحاديه
صنفي داشته
باشد. همه ي
كالاها طبق قانون
عرضه و تقاضا
در بازار
نوسان دارد.
ولي تنها نرخ
نيروي كار( به
نام حمايت از
بخش خصوصي يا
همان دلالان و
سرمايه داران)
در اختيار دولت
هوادار
سرمايه داري و
نمايندگان
پيمانكاران
است و نوسان
آن با نوسانات
تورم و بازار هماهنگ
نيست.
سرمايه
داران به توسط
نمايندگانشان
مي توانند
قانون را وضع
نمايند ولي كارگران
در حاشيه هاي
جامعه تنها
تماشاچي هستند
. در نهايت
براي ژست حقوق
بشري يا به
قولي دموكراتيك
چند كارگر
دولتي و
سرسپرده را به
عنوان
نماينده ي
جامعه ي
كارگري در
جمعي مي پذيرند
كه اكثريت
قاطع با
نمايندگان
دولت و نمايندگان
سرمايه
دارهاست. چرا
ما مشكلات جنبي
وغيركاري
نيروي كار را
به كار او
ارتباط مي
دهيم؟ چون همه
ي اين مشكلات
زاييده ي
شرايط اجتماعي
است كه همه
جانبه نيروي
كار را محدود
و سركوب نموده
است. اين
شرايطي نا به
هنجار است كه
از طرف دولت
حامي بخش
خصوصي (سرمايه
داري دلالي) و
پيمانكاران
صنعتي به
نيروي كار و
شرايط زندگي و
كارش تحميل
شده است. وهر
روز به دليل
يك مصلحت يا
به اصطلاح
اصلاحات
قانون كار كه
معمولا
پيشنهاد
صندوق بين
المللي پول است
بخشي از قانون
كارمسخ يا حذف
مي شود تا كهنه
دلالان بازار
به تجارت
جهاني راه يابند.
درصورتي كه
نبايد مسايل و
مشكلات نيروي كار
را به ميدان
مسايل كار
وارد كرد كه
كارمزد يك
نيروي كار
متناسب با
ارزش هاي
توليد شده به
وسيله ي او
باشد (توليد
نعمات مادي كه
حيات مدرن
بشريت به آن
مديون است)
واقعيت چيست؟
نيروي كار
را نمي توان
مترادف با
كالا تصور
كرد. زيرا اين
نيروي كار است
كه توان هستي
اش را به كار
مي گيرد تا با
تغييرات به
كمك ابزار
توليد يك
پديده ي مادي
را به كالايي
با ارزش مصرف
و ارزش مبادله
تبديل كند. او
خلاق و سازنده
است نه يك
پديده ي خنثي
وغير فعال.
تنها اوست كه
قادر است روند
توليد نعمات مادي
را با درون
مايه ارزش هاي
چند گانه به
پايان ببرد و
چرخه حيات
بشري را تداوم
بخشد. اوست كه
مالك واقعي
سرمايه هاي
بشري است. برآيند
كار او در
انتهاي
زنجيره ي
توليد يك
كالاي با ارزش
مصرف و ارزش
مبادله است.
پديده اي كه در
سرشت آن ارزشي
فراتر نهفته
است كه مي تواند
سرمايه را
بازتوليد
نمايد و مي
تواند به
انباشت
سرمايه براي
گسترش توليد
منجر گردد. آن ارزش
اضافي است كه
برآيند كار و
توان نيروي
كار است.
ارزشي كه تنها
به وسيله ي
نيروي كار
توليد مي شود
و با ايجاد
امكان انباشت سرمايه
شرايط سرمايه
گذاري مجدد را
كاربردي مي
كند. تكنولوژي
را به پيش مي
برد و جامعه
را از نعمات
مادي بي نياز
مي كند.
درحالي كه به
دليل مناسبات
بيمارگونه ي
سرمايه داري
هيچ كدام از
اين منافع به
خود نيروي كار
باز نمي گردد.
بلكه سرمايه
دار با قدرت
دولت و پليس
كه از او حمايت
مي كنند همه ي
ارزش ها را مالك
مي شود. درون
مايه ي اين
گونه مناسبات
واپس گرا
استثمار يا
بهره كشي
انسان از
انسان ناميده
مي شود. هر
ساختار
اجتماعي به
دلايل ذكر شده
مي بايد براي
بازتوليد اين
نيروي خلاق و
سازنده، كار فرد
را به گونه اي
مشخص نمايد كه
بهداشت،مسكن
، آموزش و
پرورش و اوقات
فراغت و تغذيه
مناسب براي
نيروي كار
وخانواده اش
كه خانواده ي
او در درون
خود نيروي كار
آينده را
پرورش مي دهد
تامين
گردد.
ولي
امروزه ما
شاهد هستيم كه
دركشور
خودمان حتا آن
چندرغاز حقوق
توافقي كه زير
خط فقر هم هست
هر 6 ماه يا 7 ماه
يك بار با
اعتصاب و چالش
پرداخت مي
شود. هيچ
قانوني از
منافع طبقه ي
مولد اجتماعي
حمايت نمي كند
وهمه ي توان
قوانين در خدمت
بخش خصوصي است
در خدمت دلال
و واسطه است.
اين نوع نگاه
ونگرش مرده
ريگ فرهنگ
وسنت هاي واپس
گراي قرون
وسطا مي باشد
كه نيروي كار
مولد را برده
ي خود تلقي مي
كرد. باوري كه در
قرن بيست ويكم
چون بختك بر
سر باورهاي
انساني
زحمتكشان
ايران چنگ
انداخته است.
با توجه به
سرشت و درون
مايه كار و
نيروي كار و
ارزش هايي كه
از اين طريق
توليد مي شود.
عامل اصلي
خلاقيت ها و
پيشرفت هاي
تمدن بشري در
سرشت اين پديده
ي اجتماعي
نهفته است.
علت اين همه
محدوديت و
وحشت از نيروي
كار،در ارزش
اقتصادي –
اجتماعي كار
اوست. نيروي
كار تشكيل شده
است از
استادان
دانشگاه
ها،مهندسان،
پرستاران،
تكنيسين ها و
كارگران فني و
به طور كلي
همه ي آن
افرادي كه با
فروش نيروي كارشان،
انديشه و خرد
و يا نيروي
انديشه و كار
دستشان درآمد
كسب مي كنند و
مالكيت ابزار
توليد را در
اختيار
ندارند.
درآمد
و ارزش ها
برايند كار مي
باشد، لذا
نبايد توزيع
آن به اقليت كوچكي
اختصاص يابد.
اقليتي كه
علاوه بر اين
كه در توليد
نعمات مادي
نقش اصلي را
ندارد، بلكه با
قدرت نيروهاي
نظامي و با
بهره گرفتن از
كاستي ها
ونارسايي هاي
اجتماعي همه ي
درآمد اجتماعي
را به نفع خود
برداشت مي
كنند.
با شكل
گيري روند
نئوليبراليسم
در كشورهاي غربي
، بي توجهي به
نيروي كار و
محدود كردن
خدمات
اجتماعي به
كارگران، در
سطح جهان
سرمايه داري
عموميت يافت.
كارتن خواب ها
در امريكا افزايش
يافتند. فقر و
فاصله ي
طبقاتي با
سيري تصاعدي گسترش
يافت. و دلال
هاي بين
المللي هم،
دلار بر دلار
افزودند. ولي
اين پروسه
كمتر از 2 دهه
دوام نياورد.
و عوارض
ويرانگر خود
را نشان داد، همه
ي دنيا را به
باتلاق بحران
غلتاند.
امروزه،
امريكا و
اروپا و ژاپن
در حال چالش
عميق اقتصادي
با اين بحران
هستند. بحراني
كه مناسبات
سرمايه داري
مالي به
ارمغان آورده است.
مناسباتي كه
بي توجهي به
نيروي كار
وتوليد صنعتي
در دستور كارش
مي باشد.
سردمدار
مناسبات
ليبراليسم
امريكا قبل از
همه با
ورشكستگي هاي
پشت سر هم
بانك ها روبرو
شد. رييس جمهور
امريكا با
بازگشت به
سياست هاي
دولت رفاه و
گرايش به
خدمات رساندن
به زحمت كشان،
مي خواهد مانع
روند سقوط
شود. در اروپا
، يونان، با
طناب هاي يورو
از سقوط مرگ
بار موقتا
نجات يافته،
ولي اسپانيا،
ايتاليا،
پرتغال در حال
پيوستن به
يونان هستند.
در اين ميان
بورژوازي
تجاري ما بدون
توجه به اين
واقعيت هاي هولناك
كه در حال
وقوع است، باز
همان مناسبات
واپس گراي
نئوليبراليستي
را پي گرفته
است.(تعديل
ساختاري،
معاف شدن
كارگاه هاي
زير ده نفر از
قانون كار،
بند "ز" و به
تازگي
باصطلاح ,
اصلاحات جديد
قانون كار
پيشنهادي
دولت)
تاريخ
اقتصادي جهان
بيانگر اين
اصل است كه
انباشت
سرمايه
وتوسعه صنعتي
با مناسبات
سرمايه داري
مالي(دلالي
وسفته بازي)
امكان پذير
نيست. وهيچ
ارزش واقعي
توليد نمي
كند. فقط
ارقام به صورت
كاذب و نجومي
بزرگ مي شوند
در حالي كه در واقع
هيچ پديده ي
جديدي خلق
نشده است. ارزش
هاي واقعي
وعيني با
قابليت ارزش
مصرف ومبادله
و انباشت
.تنها با كار
نيروي كار
امكان پذير
است.
دو تن از
كارگران در
حال چرت زدن
بودند اما بقيه
مثل جن گرفته
نگاه مي كردند
انگار تازه
متوجه چيزي
شده باشند
چايي ها كه در
ليوان سرد شده
بود هورت
كشيدند و با
سوالاتي جدي
تر از پيش آن
ها رفتند.
چالش فكري بين
علي و حميد
فروكش كرده
بود اما براي
ديگران انگار
چالشي تازه
شروع شده بود.
عصر همان
روز و اعلام
يك خبر
"تا
پايان اكتبر ،
ده آبان ماه 90، 50
درصد ريزش خواهيم
داشت". خبر به
سرعت بادهاي
سرد شهباز(قله
اي در شاهزند)
در پروژه
پيچيد. همه به فكر فرو
رفته بودند.
تصور اخراج،
آن هم در اين
شرايط كه كار
كيمياست،
بسياردردآور
است. 50درصد ،
يعني از هر دو نفر
يكي بايد
برود. با توجه
به اين كه
اكثر مسوولان
بيش از چندين
نفر از خاله
پسر ها و
همشهري ها را
دور خود جمع
كرده اند،
ديگر بر اساس
توانايي ها و
تخصص تسويه
حساب نمي
كنند. بلكه
اولويت با
همان خاله پسر
ها و
خالوپسرهاست.
و در نهايت با
آن كساني است
كه با حقوق
كارگري كمتر
آشنا هستند و
تازه از روستا
آمده اند. به
هر حال بخت ما
در مقابل اين
واقعيت ها
بسيار ناچيز
است. واقعيت
هايي كه جزئياتي
پيش پا افتاده
اند، ولي همين
جزييات ناچيز و
حقير زندگي ما
را در چمبره ي
مرگ بار خود
مي فشارد. در
جست وجوي علت
ها نيستيم،
نمي توانيم باشيم
چون به نان شب
نيازمنديم.
همين ناچيزهاي
حقير، اعصاب
ما را فرسوده
و به مرحله ي
انفجار
رسانده است.
يادم است
پارسال شب عيد،
وقتي شركت طرح
وبازرسي پس از
5 ماه عدم پرداخت
حقوق و وعده
هاي مكرر
پرداخت حقوق
در شب عيد، يك
هفته مانده به
تاريخ اعلام
شده به همه اطلاع
داد كه شب عيد
هم قادر به
پرداخت نيست چون
صورت وضعيت
هايش پرداخت
نشده و كار هم
تعطيل نمي
شود، چون
كارفرما
دستور داده است.
رحمان
پايپ
فيتر(لوله كش
صنعتي پروژه
ها) با شنيدن
اين خبر تعادل
رواني خود را
از دست داد و ديوانه
وار به
مسوولان
فحاشي مي كرد قصد
حمله به آنها
را داشت كه
همكارانش
مانع شدند. در
نهايت از حال
رفت و پس از
هوشياري به
حالت عادي
برنگشت ومرتب
هذيان مي گفت ديگر
نمي توانست
كاري انجام
دهد. كارگران
همشهريش او را
با خود به
كرمانشاه نزد
خانواده اش بردند
تا شايد
استراحت كند و
خانواده
اعصاب در هم
ريخته ي او را
آرامش بخشد.
امروز نوبت ما
شده ، روح و
جان ما در
چالش با اگر
ها و شايد ها،
وحشت از ديو
بيكاري
وعوارض
ويرانگر آن
براي خانواده
ها، به خودي
خود گرفتار
آمده است. 5
شنبه عصر است.
يك اتوبوس ما
را از خوابگاه
در ميان فضاي
پالايشگاه در
حال ساخت از
ميان دنيايي
از آهن و
فولاد و سيمان
براي 2 ساعت به
اراك مي برد
تا قدمي در
ميان جامعه ي
شهري بزنيم. مردم،
را بچه ها را ،
مادران و
دختران را در
كنار
طلافروشي ها و
لباس فروشي ها
ببينيم و
احساس كنيم كه
ما هم جزو
همين مردم
عادي هستيم. و
شايد چيزكي هم
بخريم.
كارگران چيني
كه از ما
بيشتر از
خانواده
هايشان دور هستند
با ما به شهر
مي آيند. آنها
هم همين نياز
انساني را
دارند. در
اتوبوس در گفت
و گو با همكا
ران سعي مي
كردم فشار
واسترس احتمال
اخراج شدن را
فراموش كنم.
با همكار و
دوست آشوريم
در باره ي
ضرورت به شهر
آمدن و ديدن
مردم صحبت مي
كرديم. ولي
اسرتس ها و
نگراني ها مثل
خوره بي صدا
در حال پيچيده
شدن ومتراكم
شدن بودند.
زماني به اين
امر پي بردم
كه سه جوان
اراكي با لباس
هاي كهنه و
پاره پوره ي مد
روز و موهاي
سيخ شده كه
چهره هايي
تكيده و لاغر
شده از رژيم
با فقرشان را
بي تناسب و
نازيبا كرده
بود با حركاتي
زننده يك
كارگر چيني را
دوره كردند .
مشاهده ي اين
وضعيتنا به
هنجار، فشارها
و استرس هاي
دروني، در يك لحظه
همه ي اراده و
منطق مرا در
چنگ خود گرفت.
با خشم و نفرت
به سوي آن
جوانك ها رفتم
كه شايد براي
سرگرمي مي
خواستند با يك
خارجي شوخي
كنند. با چنان
حركات سريع و
خشم آلودي كه
هر آن در صورت
واكنش تند
آنها، درگيري
فيزيكي غير
قابل اجتناب
مي شد.
خوشبختانه
جوان ها عقب
عقب رفتند و
با غرولندي
گنگ و
مبهم راه خود
را پيش
گرفتند. كارگر
چيني با لهجه
و با فارسي از
من تشكر كرد.
ولي عصبانيت
آن چنان مرا
گداخته بود كه
متوجه نبودم
بايد پاسخ او
را بدهم. به
سوي دوستم
برگشتم.
- چرا با
اين همه خشم؟
توكه خيلي
آروم بودي. يك
باره چت شد؟
- خودم
هم نمي دانم.
با ديدن اين
رفتار و آن
آرايش به
اصطلاح
امروزي و با
ديدن تحقير يك
نيروي كار
كنترلم را از
دست دادم.
- بايد
به مرخصي
بروي. به
استراحت نياز
داري.
- نه
بابا با توجه
به اخراج
احتمالي در
خانه هم مثل
بمب منفجر مي
شوم و روزگار
خانواده را هم
سياه مي كنم.
- با
خنده . مگه
اولين بارته
از پروژه
اخراج مي شوي؟
بخش ارادي
خودآگاهم
توانسته بود
خود را از چنگ
فشارهاي
دروني و
نگراني ها رها
كند. با خنده گفتم:
- بستگي
داره. يك زمان
كه پروژه ها
فعالند آدم چند
ماهي شايد
كمتر بيكاري
بكشد تا كاري
گير بياورد. ولي
امروز به لطف
سياست هاي به
اصطلاح ضد
امريكايي!؟ كه
در حرف همه
چيز را تمام
كرده ولي درعمل
سياست هاي
اقتصادي آن را
مو به مو اجرا
مي كند، صنايع
كوچك و بزرگ
يكي پس از
ديگري ورشكست شده
اند و
كارگرانش
بيكار و حتا
اكثر پروژه هاي
نفتي هم متوقف
شده اند...
- صبر كن
ببينم. شما
چرا توي هر
مساله اي پاي
امريكا را پيش
مي كشيد؟ بابا
دست از سر اين
بهانه ها برداريد
. نمي توانيد
راه را از چاه
تشخيص دهيد
بعد امريكا را
متهم مي كنيد.
تا كي مي خواهيد
با اين لولو
خودتان و مردم
را بترسانيد. شما
از امريكا نمي
ترسيد. شما از
دمكراسي
امريكا و مردم
خودتان مي
ترسيد. مگه در
امريكا حزب
كمونيست آزاد
نيست؟
- چرا...
- مگه در
آنجا
سنديكاهاي
كارگري آزاد
نيستند؟
- چرا.
- چرا و
زهرمار، پس
ديگه اسم
امريكا را
نيار.
امريكا و
نظام شاهي خط
قرمز آلبرت و
خيلي هاي ديگر
است.
- خوب
باشه. اينها
كه گفتي يك
روي سكه است
ولي...
- ما
فعلا همين يك
روي سكه را هم
نداريم تا
درباره ي آن
روي ديگر سكه
فكر كنيم.
- در
باره ي كودتاي
امريكايي كه
خودشان هم به
آن اعتراف مي
كنند، چي مي
گي؟
- خوب
كاري كردند
وگرنه
كمونيست ها
همه چيز را به
دست مي گرفتند.
- مگه
نمي دوني در
امريكا
كمونيست ها
آزادند. پس
بايد آزادي در
آن حدي باشد
كه اگر راي
آوردند حكومت
را به دست
بگيرند.
- تا
ديكتاتوري
استاليني را
بياورند
سركار؟
- مگه در
برزيل پس از
پيروزي ژپ و
رياست جمهوري يك
فلزگر
كمونيست
ديكتاتوري را
سركار آورند؟
- من از
برزيل خبر
ندارم. ولي مي
دانم اروميه
سرزمين من است
كه هزاران سال
است اجدادمان
در آن زندگي
مي كردند ولي
با حالا اكثرا
مجبور شده اند
به امريكا
مهاجرت كنند. اين
امريكاست كه
به آنها پناه
داده است و
بدون هيچ
مشكلي به
اعتقادات خود
مي پردازند.
اين را متوجه
هستي؟
- آره
متوجه مشكل اقليت
ها هستم. به
باغ ملي رسيده
بوديم. انبوه
جمعيت گفت و
گوي ما را قطع
كرد و زمان
بازگشت هم رسيده
بود. پس از 12
ساعت كار، صرف
شام و 2 ساعت
گردش در شهر
به خوابگاه
برگشتيم.
همكار و هم
اتاقي من خواب
بود. چراغ
مطالعه پشت
كمد را روشن
كردم و به
نوشتن آنچه
اتفاق افتاده
بود پرداختم.
http://kanoonmodafean1.blogspot.com/2012/02/blog-post.html