به
کسی برنخورد!
محمد
بلوچزهی
بخشدار
مرکزی نیک شهر
گاهی
اوقات برای
ارائه مفاهیم
یا بیان درد
یک اجتماع و
درک بهتر رنجها
و اینکه بتوان
موضوعی مهم و
حساس را با
نگاهی
نقدگونه بیان
کرد طوری که
«به کسی
برنخورد»! بهره
جستن از فرهنگ
غنی فلکولریک
و تاریخ هر قوم
و ملت شاید
بهترین راه و
انتخاب
باشد.
فرهنگ
غنی و کارآی
مردمان
بلوچستان نیز
همانند سایر
پارهفرهنگهای
ایرانی این
قابلیت را
دارد که برای
بیان موضوعی
چنین به مدد
این یادداشت
آید و آن را اندکی
تلطیف کند و
خوشطبع، تا
شاید برای
بیان این درد
دل «به کسی برنخورد!»
اجازه
بفرمایید پیش
مقدمه این
یادداشت، قبل از
پرداختن به
اصل موضوع که
شرححال و درد
دل مردمان
سرزمین سنگ و
چنگ و رنگ یا همان
سیستان وبلوچستانی
که در جنوب
شرقیترین
کنج نقشه
ایران جای
گرفته، این
مثل رایج باشد
که «در هر خوشه
خرما چند دانه
بلامصرف و نارس
هست» یا بهعبارتی
دیگر در هر
جامعهای خوب
و بد وجود
دارد و نباید
رفتار یک گروه
را به کل
جامعه تعمیم
داد.
این
را برای مکمل
مقدمه عرض کنم
که در کشور ما معمول
است، توسعه را
سوای انسان میسنجند
و معیار سنجش
آن را کلانشهر
و بزرگراه میدانند
و تکنولوژی
روز، زیرساختهای
معمول فیزیکی
و امثالهم و
ترقی را بدون
در نظر داشتن
اصالت فرهنگی
یک جامعه brother وmother و father میدانند
تا«پِت و مات و
برات یا پدر و
مادر و برادر.»
باری،
از مقدمه
طولانی
خواهیم گذشت
تا در این یادداشت
۶۰۰ کلمهای
از متن دور
نمانیم؛ دو
نوع نگاه در میان
ما ایرانیان
معمول است که
ضرورت تغییر این
نوع نگاه میتواند
فضا را برای
بهتر زیستن
همدیگر فراهم
کند و همبستگی
بیشتری بهوجود
آورد و ما را
از ورطه
تحقیر،تبعیض
و نژادپرستی
برهاند.
نگاه
تحقیرآمیز و
تمسخرزا به
فرهنگ اصیل
هموطنان، بهویژه
نسبت به اقوام
و اقلیتها،
منشأ از خود
بیگانگی و
شکاف اجتماعی
شده که در
ادامه برای
درک بهتر
موضوع مثالی
بر آن خواهم
آورد و دوم
تعمیم دادن یک
عمل و اقدام
ناپسند فردی
مانند شرارت و
ناامنی در یک
نقطه جغرافیایی
بر کل مردمان
آن منطقه و
قضاوتهای
سطحی و احساسی
بر یک واقعه.
به
همراه دوستی
اهل فرهنگ به
تهران سفر
کردیم و طبق روال
خویش در
سفرهای
پایتخت ضمن
کافهنشینیهای
شبانه بیمثال
تهران و
اندیشه را
تازه کردن با
فرهیخته دوستان
و کسب فیض از
اهل فرهنگ و
خرد، رفتن به تئاتر
شهر و تماشای
نمایش و نیز
پاگذاشتن بر سنگ
فرش خیابان
انقلاب آنجا
که آوردگاه
کتاب است،در
برنامه میگنجانیم.
با
دوستِ جان به
تفاهم رسیدیم
برای رفتن به
شهر طبق معمول
لباس بلوچی به
تن کنیم و
برای خرید
کتاب و روانه
خیابانها شدن
نیز لباس غیر؛
در حین بازگشت
از تئاترشهر و
نیز هنگام
رفت، چنان
پذیرایی از ما
در خیابانها
بهعمل آمد که
هنوز زهَره
پوشیدن لباس
بلوچی را در
تهران نداریم.
مغازهدار
تلاش کرد قیمتها
را دوچندان بر
ما تحمیل کند
و سایه سنگین
نگاه مملو از
تحقیر عابری
نیز بدرقه راه
ما شد و
راننده تاکسی
نیز به شیوه
معمول خویش
کسب فیض میبرد
از وجود یک
غریبه و موتور
سواری نیز بابت
شباهت بین
لباس بلوچی و
افغانستانی
عربده میکشید
آهای افغانی!
جمع کن! تازه
درک کردیم رنج
حضور یک افغان
را در کشور
دارای تمدن
چندهزار ساله
خویش.
به
هر روی، سخن
به درازا رفت
و کلمات نیز
از مرز ۶۰۰
فراتر؛ اما آنسوی
همین تهران در
تئاترشهر
چنان احترامی
بر ما شد و
تکریم به
لباس، فرهنگ و
مرام بلوچان
که بهکلی آن
تحقیرهای
خیابانی را که
برای ما در
همه جای کشور
اتفاق میافتد
از یاد بردیم.
حال پایان
یادداشت را بهمانند
نمایشی هنری
بازگذاشتم و
نتیجهگیری
را نیز بر
عهده مخاطب.
اما ای کاش
همهجای
ایران همین
محوطه تئاترشهر
میبود!
برگرفته
از:«جامعه
فردا»
سه-شنبه
۳۰ آبان ۱۳۹۶
برابر با ۲۱
نوامبر ۲۰۱۷
...........................................
این
کودکان تصوری
از اسباب بازی
ندارند
نویسنده
: مریم طالشی
پسربچه
با اسباب بازیاش
سرگرم است.
چرخ روی زمین
حرکت میکند و
صدایی آرام
حاصل از
برخوردش با
تکه سنگها به
گوش میرسد.
اسباببازی
پسربچه، یک
تکه چوب بلند
است که سرش را
یک چرخ کوچک
بستهاند؛
چرخی که انگار
از فرغون یا
چیزی شبیه آن باقی
مانده باشد.
محمد، لباس
بلوچی آبی
کمرنگ تنش
است. موهای
سرش را
تراشیده. روی
تپه سنگلاخی،
زیر آفتاب و
فارغ از هرچیز
به بازی مشغول
است. چند بچه
دیگر ردیف زیر
درخت نشستهاند.
منتظرند تا
نوبتشان شود.
اسباب بازی
محمد، بین او
و باقی بچهها
مشترک است.
نوبتی بازی میکنند.
اساب بازی
دیگری
ندارند؟ نه!
اینجا در روستای
محروم در بخش
مرکزی
چابهار، خبری
از تبلت و
بازیهای
رایانهای
نیست. بچهها
اصلاً نمیدانند
تبلت چیست.
حتی مفهوم
خیلی چیزهای
سادهتر را هم
نمیدانند.
اسمشان را
شنیدهاند
اما تصوری از
آنها ندارند.
یکیاش
تلویزیون.
بله،
تلویزیون.
وقتی اسم
تلویزیون میآید،
بچهها هیجانزده
نگاه میکنند.
«بچهها
تلویزیون
تماشا کردهاید؟!
برنامه کودک
دیدهاید؟!»
بچهها نگاه
میکنند. یکی
دو نفر جواب
میدهند: «نه!»
بقیه چیزی نمیگویند.
سرگرمی برای
بچهها همان
یک تکه چوب
چرخدار است.
بازیچهای که
ساعتها
سرگرمشان میکند.
دخترها شاید
عروسک داشته
باشند. «بچهها
عروسک
دارید؟!» این
بار همگی باهم
جواب میدهند:
«نه خیر.»
دختربچهها
البته عروسکهای
واقعی دارند.
خودشان
نهایتاً 9، 8
سالهاند اما
خیلیهایشان
یک بچه کوچک
را بغل کردهاند؛
بچهای که
خواهر یا
برادرشان است
و وظیفه
نگهداریاش
معمولاً با دختر
بزرگتر خانه.
تمام روستا را
اگر بگردید البته
دو سه تا
عروسک دستساز
ممکن است پیدا
کنید. یک تکه
چوب که با
پارچه و نخ
کاموا دورش را
پوشاندهاند
و تازه همان
هم دست هر بچهای
پیدا نمیشود.
سرگرمی پسرها
دویدن در زمین
خاکی روستاست
و دخترها هم
سرشان را به
کارهای خانه و
بچهداری گرم
میکنند.
دخترها از سن
پایین سوزن
دوزی را یاد
میگیرند؛
هنر اصیل
بلوچ. لباسهای
تمام دخترها
سوزن دوزی شده
است.
پوشیدن
لباس محلی
رسمی است که
آن را کنار
نمیگذارند.
بچهها حتی
وقتی به مدرسه
میروند،
لباس بومیشان
را به تن
دارند. مادرها
و مادربزرگها
با پارچههای
رنگی لباس را
میدوزند و
بعد بساط نخ و
سوزن را میچینند
تا نقش سوزن
دوزی بر تن
لباس بنشیند.
وجیهه، 23 ساله
و مادر 3فرزند
است. آنطور
که میگوید،
یک ماه و نیم
طول میکشد که
کار سوزندوزی
یک دست لباس
تمام شود. کار
را البته برای
خودشان میکنند
و درآمدی از
آن ندارند.
وجیهه میداند
که سوزن دوزی
گران است. میگوید:
«یک دست لباس
را تا میلیون
هم میشود
فروخت.» خودش
اما تابه حال
پولی از این
کار به دست
نیاورده است:
«ما از بچگی
سوزن دوزی یاد
میگیریم.
اینجور نیست
که کسی بنشیند
و یادمان دهد.
خودمان دست
مادرهایمان
را نگاه میکنیم.
دخترهای بلوچ
همه سوزن دوزی
بلدند. یک بار
یک خانم
مددکاری آمده
بود اینجا.
خیلی از لباسهای
ما خوشش آمد.
یک دست لباس
پوشید و عکس
گرفت. وقتی
خواست لباس را
پس بدهد، دیگر
ازش پس نگرفتیم.
هرچه اصرار
کرد پولش را
بدهد هم قبول نکردیم.
ما از میهمان
پول نمیگیریم.»
آنها
از میهمان پول
نمیگیرند.
حتی هرچه در
بساطشان
باشد به
میهمان تعارف
میکنند؛ یک
لیوان آب، یک
استکان چای.
میگویند
خجالت میکشیم
که فقط چای
تلخ تعارفتان
میکنیم. تصور
ما از فقر، با
شرایطی که
آنها در آن
زندگی میکنند،
متفاوت است.
اینجا مطالب
متعددی را میخوانیم
در باب اینکه
چه کنیم تا
کودکان تمام وقتشان
را پای بازیهای
رایانهای و
فضای مجازی
نگذرانند.
کودکان در
روستاهای
سیستان و
بلوچستان اما
نه تنها چنین
ابزاری در
دسترس
ندارند، بلکه
گاهی حتی از
داشتن لوازم
ضروری برای
تحصیل هم
محروماند.
گاهی یک دفتر
نو و یکی دو
مداد سیاه، میشود
تمام
آرزویشان و
تکه چوبی که
چرخی کهنه سرش
بسته شده،
تمام دارایی
مشترکشان از
روزهای کودکی.
برگرفته
از :«ایران»
http://www.iran-newspaper.com/?nid=6649&pid=9&type=0