خاطرات ۲۵
بهمن ۱۳۸۹
شهر خلوت
تر از همیشه
بود، صبح به
منزل پدر رفتم،
درخیابان
ولیعصر و
میدان تجریش و
شریعتی و
پاسداران حتی
یک پلیس هم
دیده نمی شد،
خیلی عجیب
بود، با خود
گفتم لابد همه
را برده اند خیابان
انقلاب و
آزادی!
ساعت ۲
برگشتم، در
مسیر از مقابل
دانشگاه
تهران و میدان
انقلاب
گذشتم، خبری
نبود، سر گذر
ها تعدادی
نیروی
انتظامی
ایستاده بودند،
از گارد و
موتور سواران
هم خبری نبود!
ساعت ۳
گروههاو
دستجات چند
نفری از همه
خیابانهای
منتهی به
انقلاب و
آزادی سرازیر
بودند، از گامهای
محکم و
استوارشان می
شد فهمید که به
کجا می روند.
دوستی آمد و
با موتور او
تا فردوسی
رفتیم، پیاده
روی شمالی
خیابان
انقلاب مملو
از جمعیت شده
بود که با
سرعت به سمت
آزادی در حرکت
بودند، با
سکوت مطلق،
گویی که پی
کار خویش می
روند، تمام
میدان انقلاب
و خیابان های
انقلاب و
آزادی و ... مملو
از نیروهای ضد
شورش و موتوری
های بسیجی شده
بود، صدای چق
چق شوکر ها
برای ایجاد
رعب بلند بود،
اما مردم آرام
و بی صدا در
پیاده روها در
حرکت بودند!
به یکباره
حمله چماق
بدستان به
مردم بی دفاع
و آرام شروع
شد، ساعت
شلوغی میدان
بود، در میان
جمعیت
رهگذران بی
تقصیر و
غیرسیاسی هم
بودند، اما
نیروهای ضد
شورش قربه الی
الله تر و خشک
را با هم می
سوزاندند! خودم را
جای آنها
گذاشتم،
واقعاً کار
دشواری است، تصور
کنید، می
خواهید به کسی
حمله کنید که
آرام و
مظلومانه از
کنار پیاده رو
می گذرد، نه
شعاری و نه
حتی عکس
العملی!
خواهید دید که
کار سختی
است،
پس قبل از
حمله قدری دور
برمی داشتند و
عربده می
کشیدند تا
مردم بترسند و
فرار کنند و
قدری
وجدانشان
آسوده شود که
اینها
مخالفند و
برای مقابله
آمده اند، باز
هم مردم
مقابله نمی
کردند!
دستور
داشتند که این
راهپیمایی را
در تقاطع ها
قطع و آن ها را
به داخل فرعی
ها بفرستند،
نگران جمع شدن
این افراد در
میدان
آزادی(التحریر)
بودند، جمعیت
به اجبار به
داخل خیابان
های فرعی
کشیده می شد،
عربده ها و
باتوم ها از ۳۰
خرداد ملایم
تر بود!
نیروهای گارد
موتورسوار هم
کمتر بودند،
بیشتر بسیجی
ها بودند.
برایم جالب
بود، بین موتور
سوارها ماسک
پخش می کردند،
دیدم عجیب است،
آنها که
مستظهر به
باتوم و شوکر
و سلاح و گاز اشک
آور و قوای
مسلح و قوای
قضائیه و
مقننه و مجریه
و ولایت
هستند، از چه
می ترسند؟ چرا
رو می
پوشانند؟ و در
مقابل مردم بی
دفاعی که در
معرض اتهام
محاربه و
اعدام هستند
با دست خالی و
بدون روبند می
آمدند!
در ۳۰ خرداد
و عاشورا رسم
بر این بود که
گاز اشک آور را
در جلوی جمعیت
می زدند تا به
سمت عقب فرار
کنند، اما
امروز همزمان
یک گاز در
جلوی جمعیت می
زدند و گازی
در انتهای
جمعیت، تا
افرادی که فرار
می کنند نیز
بسوزند! وارد
خیابان جمالزاده
شدم، اینجا
غلظت گاز اشک
آور بالا بود،
به دنبال آتشی
می گشتم تا
تسکین سوزش
گاز باشد،
وارد سوپری
شدم و
او فندکی
اهداء کرد و
هر چه کردم
پول آن را
نگرفت. دستمال
کاغذی در جیب
داشتم، آنرا
آتش زده و در
برابر چشمانم
گرفتم، کمی
بهتر شد، اما
افاقه نکرد.
از خیابان
نصرت وارد
اسکندری
شمالی شدیم و
به سمت بیمارستان
امام خمینی
رفتیم، آنجا
سطل زباله ای
را آتش زده
بودند،
رفتم تا
صورتم را در
برابر آتش
بگیرم
تا قدری
تسکین یابد،
جمعیت که ظاهر
مرا دید، به
یکباره مشت ها
را بسوی من
تکان داده و
شعار " مرگ بر
دیکتاتور" سر دادند،
نمی دانم چه
شد، همراهم
غیب شد، شاید
ترسید یا
سوخته بود - می
گفت جانباز
شیمیایی است و
تحمل گاز
ندارد - کمی به
آقایان که مرا
با دیکتاتور
اشتباه گرفته
بودند
خندیدم، خنده
مرا شناختند،
و مرا در آغوش
گرفتند و
بوسیدند، عذر
خواهی میکردند،
از آنها خدا
حافظی کردم ،
رفیق موتوری
هم که غیبش
زده بود، پس
پیاده به
خیابان قریب
رفتم. اینجا
همیشه مرکز تظاهرات
است، مقابل
دفتر ما یکی
از میدان های
کارزار است،
گاهی دست مردم
است و گاهی
دست بسیجی ها،
پارسال شیشه
ها و دوربین
های دفتر را
گاردی ها خرد
کردند، یگان
ویژه موتورسوار
میرفت و با
باتوم معظم
آینه ماشین ها
را خرد می کرد،
ما هم از داخل
دفتر این
چوگان بازی با
موتور را
نظاره می
کردیم،
اما امسال
دیگر بنا
نداشتند به
اموال مردم
لطمه بزنند.
با حمله
بسیجی ها،
مردم یک
چهارراه
بالاتر رفتند
و بسیاری هم
به داخل خانه
ها و شرکتها
پناه بردند،
حال ما از
نزدیک نظاره
گر بسیج شده
بودیم، عربده
می کشیدند،
اما در رفتن
سستی می
کردند، یک
بسیجی نوجوان
- ۱۴ یا ۱۵ ساله -
آمد و فکر کرد
من با این ریش
سر دسته چماقداران
هستم، گفت:
آقا بالا
دارند شعار می
دهند، به بچه
ها بگید
بیایند بالا! "
قدری به قد و
بالای او نگاه
کردم، یاد
دوران جنگ افتادم،
من هم وقتی
اولین بار
جبهه رفتم،
مثل او مو در
صورت نداشتم!
اما من با
صدام می
جنگیدم با کسی
که به سرزمینم
تجاوز کرده
بود، من هم یک بسیجی
بودم، اما
هرگز بر مردم
تیغ نکشیدم! در فکر
خویش غوطه ور
بودم که بسیجی
نوجوان بخت
برگشته،
فهمید که خطا
رفته و سراغ
ابوالریش
دیگری رفت و
از او برای
چهارراه بالا
کمک خواست،
کمی بعد بسیجی
دیگری آمد و
فریاد می زد
که آقا دارند
می زنند، کمک
بفرستید، همه
روی موتورها
نشسته بودند و
می ترسیدند
جلو بروند،
آنکه ریشش
بلند تر بود -
یک قبضه یا
بیشتر - و سمت
فرماندهی
داشت، فریادی
کشید و با مشت
آنها را راهی
چهارراه نصرت
کرد! بگذریم
این ماجرا تا
پاسی از شب
ادامه داشت و
صادقیه و پونک
زودتر شروع و
دیرتر تمام
شد. چندین
بار صدای
تیراندازی
شنیده شد و
مردم می گفتند:
" دارند تیر
اندازی می
کنندو فرار می
کردند.
من با
موتور بسیاری
از مناطق
درگیری را
بازدید کردم،
از نزدیک با
مردم و
نیروهای ضد
شورش صحبت
کردم، خیلی
گاز اشک آور
نوش جان کردم
، فرزندم هم
در مسیر
دانشگاه تا
خانه باتوم
خورد،
بیطرفانه به
عنوان یک ناظر
یا خبرنگار،
یا کسی که
دفتر کارش در
قلب حادثه
است، بگویم: "
اگر برخورد
نمی شد،
جمعیتی مثل ۲۵
خرداد ۸۸ تشکیل
می شد، اما با
توجه به
گستردگی
خیابانهای
درگیر، می
توان آنرا
میلیونی
برآورد کرد."
اما سایت
های جناح حکم
نظیر تابناک،
ابتدا تیتر
نوشتند: "
راهپیمایی از
پشت کامپیوتر
" و اضافه
فرمودند که: "
حضرات به
راهپیمایی از
پشت کامپیوتر
مشغولند و سطح
شهر آرام است
" کمی
بعد گفتند ۱۰۰ نفر
آمدند و دیگری
تا ۱۰۰۰۰ نفر
را اقرار کرد
و سومی تا
دهها هزار نفر
را اعلام کرد،
اما همه بر
قلیل و ناچیز
بودن تعداد
تظاهر
کنندگان و غیر
قانونی بودن
آن اصرار داشتند.
یکی
دیگر برای
تحریک مردم
نوشته بود که
تظاهر
کنندگان با
ظاهری زننده و
قبیح به عنوان
روز ولنتاین( روز
عشق) با ماشین
های لوکس و
گران قیمت
آمده بودند!
ولی آنچه ما
دیدیم پیاده
بود، عقل سلیم
حکم می کند که
ماشین - آنهم
لوکس و
گرانقیمت - را در
میدان درگیری
نیاوریم!
در جای
دیگر آوردند
که: " تعداد
زیادی از
عوامل فتنه در
خیابانها
توسط حرکت های
خود جوش مردم،
عقب رانده شده
و مقابله با
آنها ادامه
دارد!"
در این قسمت
اولاً :
اجتماع مردمی
که درخواست
راهپیمایی
داده اند، غیر
قانونی است و تجمع
طرفداران
جناح حاکم می
شود " خود جوش و مردمی!
" آنها
که نیازی به
مجوز ندارند!
ثانیاً: این خبر
بر کثرت دلالت
دارد، تازه
مقابله ادامه
دارد. ثالثاً :
من چیزی از
خودجوش
ندیدم، هر چه
بود نیروی ضد
شورش بود.
من یک
فراخوان
راهپیمایی
ندیدم، یک
حرکت خود جوش
در اعتراض به
عدم صدور مجوز
راهپیمایی آرام
بود، اگر یگان
ویژه به مردم
حمله نمی کرد،
هیچ اتفاقی
نمی افتاد.
اینها
دیده های من
از تهران و
برگی از
خاطرات من است!
۲۷ بهمن
۱۳۸۹ / مهدی
خزعلی