نژادپرستي
بدون نژادها
نویسنده:
مصاحبه با اتيين
باليبار
ترجمه:
سارا دهقان –
تايماز افسري
فيلسوف
و پروفسور
ممتاز
دانشگاه
پاريس 10، اتيين
باليبار به
طرح مسئلهي
نژادپرستي و
اشکال جديد
بيان آن
پرداخته است
که يکي از بُنمايههاي
مهم فلسفهي
سياسي و عليالخصوص
نقد او از
سرمايهداري
و جامعهي
ليبرال بهشمار
ميرود. او
علاوه بر
چندين کتاب
ديگر،
نويسندهي
کتاب
“Citoyen Sujet et autres essais
d’anthropologie philosophique” (2010) و
کتاب «پيشنهاد
برابر/آزادي» (2011)
ميباشد که
توسط
انتشارات Universitaires de France منتشر
شدهاند. او
نوامبر گذشته
در توقف
کوتاهي که در
مونترال
داشت،
مشتاقانه
حاضر شد به
پرسشهاي ما
پاسخ دهد.
نشريه
ريليشن: با درنظر
گرفتن
اولويتي که
مسئلهي حقوق
بشر در جوامع
ما دارد و همچنين
موضعگيريهاي
رسمي برعليه
نژادپرستي،
ممکن است اين
تصور بهوجود
بيايد که نژادپرستي
ديگر مسئلهي
امروز نيست
بلکه چيزي بهجامانده
از روزگاران
گذشته است. با
اين همه موضوع
اين گونه
نيست. تا چه
اندازه ميتوان
گفت هنوز با
پديدهاي
مرکزي يا
درواقع
ساختاري
روبروييم، آنهم
درحاليکه در
عصر جهانيسازي
سرمايهداري
بهسر ميبريم؟
به بيان ديگر
اين مسئله
دربارهي
جوامع ما، به
ما چه ميگويد؟
اتيين
باليبار:
مطمئناً، اين
مسئله به ما
ميگويد که
جامعهي ما
بيمار است اما
کدام جامعهاي
را سراغ داريد
که بيمار
نباشد؟ به
عقيدهي من
مهم اين است
که با آزاد
کردن خود از
بند تمامي تصورات
ايدهآليستي
آغاز کنيم، با
فهميدن اين
موضوع که تصور
يک جامعهي
بري از هر
بيماري،
تصوري آرمانشهرگرايانه
است. اما
آرمانشهرها
نقشي را ايفا
ميکنند، آنها
اجازه ميدهند
جايگزينها و
راههايي را
به تصور
آوريم، راههايي
براي چيرگي بر
اشکال تحمّلناپذير
استثمار،
سلطه و نفرت.
ولي
اجازه دهيد
برگرديم به
مسئلهي نژادپرستي،
زيرا در اينجا
بنا داريم
نژادپرستي را
تجزيه و تحليل
کنيم و تا حد
امکان آنرا
بهکلي از کار
بيندازيم.
آنچه شما
«اولويت حقوقبشر»
ميخوانيد
پديدهاي
ايدئولوژيکيست
که بهطور قطع
بهکار تشخيص
علائم بيماري
دنيا ما ميآيد
اما براي
تغيير
ساختارهاي
اجتماعي موجود
تکافو نميکند.
هماکنون حتي
به راههاي
گوناگون، از
اين مسئله
براي پنهانکردن
انواع روبه
رشد نژادپرستي
استفاده ميشود.
اين موضوع بهنحوي
متناقضنما
از طريق همان
گفتار «بشر
دوستي» يا
«نيکوکاري»
محقق ميشود
که جمعيتها
يا گروههايي
از افراد را
بيشتر در
شرايط
پذيرندگان کمک
نگه ميدارد
تا دارندگان
حقوق برابر.
تفاوتها يا
نارساييها
بهعنوان
ويژگيهايي
ذاتي محسوب ميشوند،
حال آنکه آنها
چيزي نيستند
جز نتيجهي
تاريخي شرايط
و روابط سلطه.
«موضعگيريهاي
رسمي» برعليه
نژادپرستي
يک پديدهي
تاريخي بسيار
پراهميت است.
اين موضوع بر
ميگردد به
سالهاي پس از
جنگ جهاني دوم
که منطبق بود
با سقوط کمپينهاي
بزرگ حقوق
مدني سياهان
آمريکا و
گسترش جنبشهاي
هرچه بيشتر
وسوسهانگيز
آزاديخواهيِ
ضداستعماري،
با اين آگاهي
که «فرمي
ايدئولوژيک»
وجود داشت که
وجه مشترک
تمامي آزارها
و تبعيضهايي
بهشمار ميرفت
که بر پايهي
«تبارها» و
«وراثت» بنا
شده بودند. آن
زمان گرايشي
وجود داشت که
اين فرم
ايدئولوژيک
را در پيوند
با اسطورههاي
شبهعلمي ميديد
(نگاه کنيد به
اسناد تاسيس
يونسکو
اعلاميهي
مسئلهي
نژادي سال 51-1950).
چنين
بازنمايياي
از نژادپرستي
بهوضوح با
استفادهي
نازيسم از
دکترينهاي
نژادي
بيولوژيکي و
اصلاح نژادي و
داروينيسم
اجتماعي - که
علاوه بر اين
در گفتار
اشکال ديگر
نژادپرستيِ
نهادي و
سازماني نيز
حاضر بود -
قدرت ميگرفت.
اما امروز
چنين توجيهي
زيادي
روشنفکرانه بهنظر
ميرسد. به
همين دليل است
که حتي اگر
دکترين يونسکو
و فلسفهي
حقوق بشر که
الهام بخش آن
بود به درستي
بر نقش آموزش
و پرورش در
مبارزه عليه
نژادپرستي
تاکيد ميگذاشت
اما اين يک
تلقي شتابزده
بود که آگاهي
يا حتي ظرفيت
براي آگاهي ميتواند
به تنهايي
کليدي براي حل
اين مشکل فراهم
آورد. اينچنين
گرايش هايي از
طرفي بهشدت
با يک بزنگاه
تاريخيِ دادهشده
و روحي مشخص
از تمدن در
پيوند بودند.
حال آنکه
نژادپرستي
بههيچ تمدني
منحصر نميماند.
علاوه بر اين
همانطور که
تاريخ کاربرد
واژهي «نژاد»
و واژههاي
مرتبط با آن
مثل طبقه و
اصل و تبار
نشان ميدهد؛
نژادپرستي
هم از
ايدئولوژيهاي
بيولوژيکي
قديميتر است
و هم بعد از آنها
توانسته دوام
بياورد. خط
مشي انسانشناختياي
که من از آن
استفاده ميکنم
شامل مطالعهي
کاربردهاي
تبعيضآميز و
از ريختافتادگيهاي
«طرح
تبارشناختي»
است که در اين
ايده تجسم مييابد
که فرزندان
نسلهايي که
از پي هم سر ميرسند
ميراثدار
«کيفيتها»
هستند يا
برعکس مجموعهاي
از «نواقص»
والدينشان
را چه به لحاظ
فيزيکي يا بهلحاظ
اخلاقي يا
روشنفکري به
ارث ميبرند.
جوامع طبيعتاً
گوناگون به
اين ايده
محتواهايي
گوناگون ميبخشند
و همهي آنها
آن را در شيوههايي
به يک ميزان
خشونتآميز
بهکار نميگيرند.
يک مثال معاصر
بسيار مهم
شيوهاي است
که جوامع
ليبراليستي
ما - با اينکه
خود مبلّغ فردگرايي
و فرصتهاي
برابرند -
فرزندان
مهاجرين را براي
دو يا سه نسل
در زندان
«هويت خارجي»
محبوس ميکنند،
اين درحاليست
که اين جوامع - همانطور
که در آمريکاي
شمالي و برخي
کشورهاي اروپايي
نظير فرانسه
ميتوان ديد–
با جمعيتهاي
گوناگون
مهاجرين درهم
تنيده است و
با مشارکت خود
آنان شکل ميگيرد.
آيا
به لحاظ ساختاري،
جهانيسازي
از نوع سرمايهداري
به کاربردهاي
تبعيضآميز
طرح تبارشناختي
و بازتوليد
نژادپرستي
در اشکالي
جديد تمايل
دارد؟ بله،
البته و مهمتر
از همهي
اشکال، در
همين شکل
نئوليبراليستياي
که امروزه بر
سراسر جهان
حاکم است. با
اين وجود،
همانطور که
امانوئل
والرشتاين بهشکلي
ويژه برآن
تاکيد ميگذارد،
اين موضوع نهتنها
طبقاتيسازي
جهاني نيروي
کار در جهت
استثمار آن را
درپي دارد،
يعني نهتنها
موجب ميشود
که گروههاي
کارگران،
مردان و زنان،
مردم شمال يا
جنوب و
کارگران از
فرهنگها و
مليتهاي
گوناگون از هم
منفک و جدا
شوند و حتي
گاهي در مقابل
هم بايستند،
بلکه همچنين
موجب يک «قطع
تعلق»
سيستماتيک
افراد ميشود
(تعبيري که در
اين مورد آن
را وامدار
روبر کسل،
جامعهشناس
فقيد
فرانسوي،
هستم) که آنها
را از همبستگي
سنتيشان دور
ميکند يا
منجر به بهوجود
آمدن گروهي ميشود
که از طريق
نزاعهاي
اجتماعي از نو
ساختار يافتهاند،
و حتي ممکن
است منجر شود
به آوارگي و
خانهبهدوشي،
فقر و مسکنت،
از دسترفتن
حقوق اجنماعي
و از اينها
ژرفتر از دسترفتن
منزلت و وجهه
اجتماعي ناشي
از اشتغال. اين
پديدهها که
حالا روزبهروز
بر شدتشان
افزوده ميشود،
توسط گفتاري
تماماً فردگرايانه
و فايدهمدار
که بهخوبي ميتواند
خود را همچون
گفتاري بشردوستانه
بنماياند،
موّجه جلوه ميکنند:
اين پديدهها
در آدميان
نيازي شديد به
تعلق به يک
جماعت پديد ميآورد،
جماعتيکه
ممکن است بهراحتي
به گروهي بسته
بدل شود و خودبهخود
با ايده اصلونسب
گره بخورد،
ايدهاي که
افراد بهياري
آن به دنبال
پشتوانهاي
در برابر
انزواي تاموتمام
ميگردند.
شما
ميان نژادپرستي
دوران گذشته و
اين نژادپرستي
که واژهي
نژاد را ممنوع
کرده است يک
جور پيوستگي
ميبينيد يا
نوعي انفصال؟
ضرورتاً
پيوستگيهايي
جوهري وجود
دارد، اول بهخاطر
شيوههاي
انديشيدن
افراد و
بازنماييکه
هر دو ريشه در
احساس متعلق
بودن (آنها)
دارد و نيز
تصويري که از
اجتماع در سر
دارند که هم
اين احساس و
هم آن تصوير
تنها به شکلي
بطئي ميتوانند
رشد و پرورش
يابند؛ اما
دليل مهمتر
از همهي اينها
- با اينکه
ممکن است برخلاف
آنچه تا حالا
گفتهام بهنظر
برسد -
اين است که
نژادپرستي
صرفاً پديدهاي
رواني نيست:
همواره جنبهاي
نهادي دارد.
حتي اين فکر
به خاطرم خطور
کرده که بگويم
هرگونه نژادپرستي
نوعي «نژادپرستي
دولتي» است:
ولي شايد اين
گفته مبالغهآميز
و مصداق
افتادن از آن
طرف بام باشد.
زماني با خودم
فکر ميکردم
مشغول بررسي
رشد و گسترش
ايدئولوژي
«تبعيض مليتي»
در فرانسهام،
ايدئولوژياي
که راست
افراطي با
بهرهگيري از
آن بخشي از
گفتار خويش و
پايگاه رأيدهندگان
خود را تغيير
داده است؛ با
اينهمه گمان
ميکنم هر نوع
نژادپرستي در
چارچوب
نهادها حکوثبت
ميشود و در
آن «پيامدهاي
بيمارگوني» که
با شدت و ضعف
متفاوت از
نحوهي عمل آنها
ناشي ميشود.
بهلحاظ
تاريخي، نژادپرستي
بر سه پشتوانهي
بزرگ نهادي و
سازماني تکيه
داشته است،
هرچند بوضوح
هيچکدام
کاملاً مستقل
و مجزّا از
يکديگر
نيستند –و
زمانيکه
دولت دست به
کار «کليت
بخشيدن» به
اين سه پشتوانه
و «رسمي» کردنشان
باشد، اين
موضوع ميتواند
نتايج
وحشتناکي به
بار آورد.
اولين مورد
چيزيست که
ميشل فوکو به
آن «سياستِ
زيستي»(biopolitics) جوامع
صنعتي ميگويد،
که «مادهي
انساني» را
منبعي قابل
بهرهبرداري
تلقي ميکند
که اينجا
بهرهبرداري
تلويحاً يعني
انتخاب و دستچين
کردن،
ارزيابي و
قيمت گذاري و
سرانجام از بين
بردن و از
ميان برداشتن
آن (چيزي که
برتراند
اوگليوي به آن
«توليد بشر يکبار
مصرف» ميگويد).
دومين مورد
بيگانههراسي
است يا چيزي
که من آنرا
–در کتابي که
با والرشتاين
نوشتيم بهنام
نژاد، ملت،
طبقه. هويتهاي
پُرابهام-
«ضميمهي
داخلي» ملّيگرايي
ناميدم. اين
مسئلهايست
بر سر
بازنمايي يک
«هويت» مشخص يا
يک «خلوص» مشخص
زيستي،
فرهنگي يا
ديني که بهمثابهي
ملات يا چسبي
عمل ميکند که
از وحدت ملّي
در برابر
دشمنان خارجي
و داخلي
(احتمالاً
بيشتر دشمنان
داخلي) محافظت
ميکند.
درآخر، شکل
سوم،
بازنمايي
انواع گوناگون
گروههاي
انساني بر
پهنهي زمين
است که در
چارچوب جدالِ
ميان اربابان
و بردگان يا
به زبان ساده
ميان تمدنهاي
«نامتعارف و
ناسازگار»
صورت ميپذيرد.
اين
بازنمايي، که
به گونهاي
چشمگير توسط
استعمار
گسترش يافته
بود، همچنان
در دورهي
پسااستعماري،
در دنياي
روابط جهانيِ
تازهي نيروها،
بازتوليد ميشود.
ميتوانيم در
تقابل با جهانوطني
که از متن
روشنگري سر
برآورد، اين بازنمايي
را نوعي
«جهـانوطني
وارونه»
بخوانيم، چرا
که نتيجهي آن
ديگر به رسميت
شناختن
متقابل و اين
آگاهي که به
يکجور بشريت
تعلق داريم
نيست، بلکه
درعوض، نتيجهي
آن افزايش
تعصّب و پسروي
و فروغلتيدن
در پناهگاه
هويتها است.
بنابراين
من فکر ميکنم
نهتنها هيچکدام
از اين تکيهگاههاي
عظيم نهادي
نژادپرستي
در جهان امروز
از بين نرفتهاند
بلکه تحليل
اينکه اين
نقاط چگونه
تغيير ميکنند
موضوعي بسيار
مهم است.
سياستهاي
زيستي سرمايهداري
تغيير ميکنند،
همانطور که
نابرابريها
و بيعدالتيها
در حال تغييراند.
به همين دليل
است که ايدهي
«نژاد» ميتواند
دوباره سامان
يابد و حتي
پنهان شود:
براي مثال اين
موضوع در آنچه
به آن نژادپرستي
«تفاوتگرا»
يا «فرهنگگرا»
گفته ميشود
مصداق دارد،
يا چيزي که
خودم سالها
پيش آن را
«نژادپرستي
بدون نژادها»
ناميدم.
بهطور
کلي چطور ميتوانيم
با نژادپرستي
و بيگانههراسي
مقابله
کنيم؟به کدام
اشکالِ
مبارزه برعليه
نژادپرستي
بايد اولويت
داد؟
هيچ
دستورالعمل
قطعي و مشخصي
براي پاسخ به
اين سئوال وجود
ندارد. وسوسه
شدهام سه
نکته را عنوان
کنم. در وهلهي
نخست، براي
اينکه اين
ايده را تقويت
کنم که اين
پرسش از اهميت
بنياديني
براي تمامي
جوامع ما
برخوردار
است، بايد
بگويم رشد
نژادپرستي
در اشکال
گوناگونش،
برعکس، با
حيات و بقاي
شهروندي
دموکراتيک در
همجواري
کامل است.
براي همين است
که من مدام بر
بُعد نهادي و
سازماني
تاکيد ميگذارم.
شهروندي به
خودي خود
دموکراتيک،
برابريطلبانه
يا مترادف
آزادي برابر
نيست، حتي اگر
سنت غربي (و
بدون شک ديگر
سنتها) حلقهي
رابطي نمادين
ميان ايدهي
منافع عمومي و
(به تعبير ژاک
رانسير) ايدهي
مشارکت «تمام
افراد و تکتک
افراد» اجتماع
در مسائل روز
جامعه. نوساني
پايدار ميان
اوج و فرود تبعيض
وجود دارد: نه
بايد به بهبود
و پيشرفتي ضمانت
شده معتقد بود
و نه اين
موضوع را از
منظري جبرگرايانه
نگريست. در
وهلهي بعد،
مبارزه برعليه
نژادپرستي
ضرورتاً همانقدر
که بُعدي
سياسي دارد،
بُعدي اخلاقي
نيز دارد:
تکرار سخنان
پيشپا
افتادهاي
مثل «ما همه
نژادپرستيم»
بيفايده است
اما اين مهم
است که بر اين
موضوع تاکيد
کنيم که اگر
مبارزه،
مبارزهاي
است جمعي، پس
(بايد يدانيم)
که از طريق
تحول و
دگرگوني
خودمان توسعه
مييابد و
روبه جلو ميرود،
از طريق تلاش
براي تصور
نوعي ديگر از
روابط
اجتماعي،
اشکالي ديگر
از "ديگري" (the Other)
و ساختن
هويتي تازه
براي خودمان.
«مسالهي تبارشناختي»
مسالهاي
بسيار پيچيده
است اما اينجا
موضوعي است
حساس و تعيينکننده:
تعلّق به يک
سنت، فرهنگ يا
گروه غيرانحصاري
که برپايهي
بهحساب
نياوردن
ديگران عمل
نميکند به چه
معناست؟ «کسي
شدن» به چه معناست؟
در
پايان بايد
بگويم مبارزه
برعليه نژادپرستي
تنها از طريق
موعظههاي
بشردوستانه،
چه اين موعظهها
سکولار باشد،
چه ديني،
گسترش نمييابد:
ما به مبارزهاي
سياسي نياز
داريم تا
ساختارها را
دگرگون کنيم،
ساختارهايي
که شرايط را
براي نژادپرستي
و «استفاده از
آنها» بهوجود
ميآورند و از
اين طريق
خودشان را در
معاني سرمايهداري،
ملّيگرايي،
ايدهآليسم و
آخرين تجسّدهايشان
بازتوليد ميکنند.
در اين معنا،
مبارزه برعليه
نژادپرستي
به اين معني
نيست که
مُـدام واژهي
«نژادپرستي»
ورد زبانمان
باشد؛ اين
مبارزهايست
براي سعادت،
آسايش و رفاه
اجتماعي،
حقوق برابر،
آموزش و پرورش
و مـُدارا و
آسانگيري
اخلاقي و ديني.
با
اين وجود، اين
تلاشهاي
مستقيم و غيرمستقيم
بايد از دل
افقي ترسيم
شوند که به ما
اجازه ميدهند
معناي اين
تلاشها را
توضيح دهيم.
تنها يک نام
براي اين افق
وجود دارد: من
به سهم خودم
تا حد زيادي
بر ايدهي
«جهانوطني»
تاکيد ميگذارم
چرا که نژادپرستي
در عصر جهانيسازي
بايد بهمثابهي
نوعي «جهانوطني
وارونه»
فهميده شود.
بايد اين صورت
وارونه را
وارونه کنيم،
نهتنها از
طريق تمهيدات
و تدابير
اجرايي يا سياستهاي
فرهنگيِ
دولتي، بلکه
از پايين،
يعني از خلال
کنش مقاومت و
همبستگي که
اغلب کنشيهايي
محلّي هستند،
چرا که امروز
«تمامي جهان» در
هر همسايگي
حاضر است و به
يک معنا در
خانههاي
خودمان به
جستجويمان
ميآيد. اينگونه
است که ميتوانيم
از يک جهانوطني
عملي سخن
بگوييم، يک جهانوطني
از پايين، در
همسايگيها و
زندگيهاي
روزمرهمان،
همسايگيها و
روزمرگيهايي
که ميتوانند
بدل به واقعيت
مادي و جوهر
يک شهروندي بازسازي
شده بشوند.
اين
مقاله ترجمهايست
از:
“A racism without races”: An interview with Etienne
Balibar
http://www.versobooks.com/blogs/1559-a-racism-without-races-an-interview-with-etienne-balibar
۰۶شهريور۱۳۹۳
برگرفته
از :«تزیازدهم»
http://www.thesis11.com/Article.aspx?Id=234