خاک من
مادر من است
سفرنامهای
به دیار زابل،
زاهدان و
سراوان
مرضیه
ابراهیمی
آفتابش
45 دقیقه زودتر
از پایتخت
خودنمایی میکند،
اینجا سرزمین
آفتاب ایران
است. سرزمین زحمت،
یادگار
اسطورههای
ایرانی و
همزیستی
مذاهب الهی.
برای گردشگران
فرهنگی،
جذابیت از
همان ابتدای
سفر آغاز میشود.
لباسها،
زبان و صنایع
دستی در اولین
نگاه و واژگان
خود را نشان
میدهند. حالا
تابستان است و
ما با یک
پرواز یک ساعت
و چهل دقیقهای
به زاهدان
آمدهایم،
روزش بیدود و
دم است، از
پایتخت کمی
خنکتر و شب
کمی احساس
سرما میکنی؛
این دقیقا بر خلاف
آن ذهنیت
اشتباهی است
که در برابر
آب و هوای
زاهدان داشتهام،
مطمئن میشوم
که باید تمام
پیشداوری و
ذهنیتم را
درباره این
منطقه پاک کنم
و همه چیز را
تجربه کنم.
درست
است که زبان و
لهجه مردم
دیار سیستان و
بلوچی خاص
خودشان است
اما اکثرا
تحصیل کردهاند
و زبان معیار
را میدانند و
تا متوجه شوند
که زبانشان را
نمیدانی، با
تو بدون لهجه
صحبت میکنند.
دانشگاه
سیستان و
بلوچستان
مساحت زیادی
از شهر را به
خود اختصاص
داده است و
چراغهای
رنگیاش،
نمایی زیبا را
به خیابان
دانشگاه
بخشیده است.
صدای موسیقی
که از خودروها
بیرون میآید،
به گوش ما
موسیقی فیلمهای
هندی است.
موسیقی
اختصاصی قوم
بلوچ تم هندی
پاکستانی
دارد و حس
نزدیک شدن به
شرق آسیا را
چند برابر میکند.
پسران بلوچ هم
شمایلی شبیه
به بازیگران فیلمهای
هندی دارند و
معمولا لباسهای
بلوچیشان
رنگ اجری
دارد. بر خلاف
تصور ما همیشه
لباس بلوچی
سفید نیست،
گاه طرحهای
مختلف روی
لباسهای
بلوچی مردانه
به چشم میخورد.
مشکل
جوانان
زاهدان بیکاری
است، مرد
جوانی که
راننده تاکسی
است بیمقدمه،
خود شروع به
صحبت میکند:
بیکاری مادر
تمام سختیها
و دردهاست.
هیچ کس دوست
ندارد برای 10
یا 20 هزار
تومان پول سر
مرز برود و
مواد مخدر
بیاورد که هر
لحظه بیم
دستگیری و
اعدام ذهنش را
بفشارد. کار
نیست، درآمد
نیست.
قطب
اصلی تجارت و
خرید و فروش
زاهدان
چهارراه رسولی
است که بازار
به شمار میرود
که همه چیز از
ادویههای
هندی و پارچههای
پاکستانی تا
اسباببازیهای
دست دوم
آمریکایی،
پوشاک، لوازم
آرایش، چای،
برنج و ترشی
در آن هست.
قیمت
مغازه در این
خیابان بسیار
بالاست و شاید
به قیمت مغازههای
بازار تهران
نزدیک باشد،
صاحبان مغازهها
خود تاجر هم
هستند و اجناس
را خود از هند
و پاکستان
وارد میکنند.
از تهران
که به سمت
زاهدان پرواز
میکنم،
صندلی کنارم
خانمی عضو
سازمان ورزش
جوانان
زاهدان نشسته
است. میپرسد:
خانهتان
کجای زاهدان
است؟ شاید میخواهد
یک ماشین
دربست از
فرودگاه تا
نزدیکی خانهشان
را با هم
مشترک سوار
شویم و حساب
کنیم. میگویم:
گردشگر هستم و
میخواهم 17 روز
در سیستان و
بلوچستان
بگردم. با
تعجب میگوید:
چرا اینجا را
انتخاب کردی؟
کسی برای تفریح
اینجا نمیآید!
با سوالی جواب
میدهم: میدانی
ساحل دریای
عمان و غروب
آفتاب در آب
را کمتر جایی
در جهان دارد؟
یا اینکه
اولین جایی که
در ایران
آفتاب طلوع میکند،
سراوان در همین
استان است؟ از
شهر سوخته،
گلفشان، کلپورگان،
کوه خواجه و
بمپور؟ نگاهم
میکند و می
گوید نه!
پرداختن به
گردشگری در
این استان
آنقدر ضعیف
بوده که مردم
بومی هم نمیدانند
در کجا زندگی
میکنند.
عصر
برای خوردن
شام باید از
بین چند مجتمع
تفریحی، که در
اطراف شهر ساخته
شدهاند، یکی
را انتخاب
کنیم: براسان،
گراناز یا ایران
بلوچ. واژه
ایران بلوچ
برایمان
جذابیت خاص
خود را دارد،
درست است که
سه کشور
ایران، افغانستان
و پاکستان
استانی به نام
بلوچستان دارند
و قوم بلوچ در
این سه کشور
پراکنده اند،
اما همه متعلق
به ایران
فرهنگی هستند
و «ایران بلوچ»
حس برادری
فارس و بلوچ را
دو چندان میکند.
«عبدالقادر
قنبرزهی»
سرمایه گذاری
که 6 میلیارد
سرمایه
کارخانه
پارچه بافیاش
در کراچی را
به ایران
آورده است تا
برای مردم
استان از طریق
گردشگری، شغل
ایجاد کند، هر
شب در این
مجتمع تفریحی
حضور دارد و
مدیریت امور و
تامین امنیت
این فضای بزرگ
توریستی که
بیرون از شهر
ساخته شده است
را بر عهده
دارد. می گوید:
بروید تحقیق
کنید «سیادک دور
برد» قبلا چه
جایی بوده که
حالا مجتمع
تفریحی را در
آن بنا کرده
ایم. آنطور که
میگویند در
گذشتههای نه
چندان دور
اینجا محل
اصلی تجمع
اشرار بوده و
حالا شاید لذت
بخشترین
مکان زاهدان
برای خانوادهها
است.
او 100 هکتار
را برای این
کار در نظر
گرفته است تا 48
طرح را در آن
اجرایی کند:
استخر شنای
زنانه و مردانه،
سونا و جکوزی،
زمین فوتبال،
دریاچه مصنوعی،
تالار برپایی
مراسم، مکانهایی
جالب برای
اقامت شبانه،
پارکینگ، اسبدوانی،
شترسواری،
بازارچه سنتی
و نمونه سازی
از آثار
باستانی
استان سیستان
و بلوچستان و...
او
برای تمام این 100
هکتار موافقت
اصولی گردشگری
گرفته است اما
ناهماهنگی
میان دو دستگاه
مختلف دولتی
شرایطی را به
وجود آورده که
تنها هشت
هکتار کار
کند. این در
شرایطی است که
تا کیلومترها
این مسیر
بیابانی است و
هیچ کارایی
ندارد و این
مجتمع
آبادانی را
برای این منطقه
به ارمغان میآورد.
او که
رئیس طایفه
قنبر زهی است،
میگوید تا به
حال 300 نفر از
جوانان طایفه
در این مکان
شروع به کار
کرده اند؛
البته هر کسی
فارس یا بلوچ
بیاید، به او کار
می دهیم. او که
حجم زیادی
سرمایه را به
میهن آورده
است، میگوید:
در پاکستان من
از رئیس جمهور
کمتر نبودم و
به خاطر
کارخانه
پارچه بافی و
تاثیرات گسترده
اقتصادی آن در
کشور پاکستان
بسیار مورد احترام
بودم. پدرم
همیشه میگفت:
خاک من مادر
من است و
همیشه در راه
پیشرفت ایران
تلاش میکرد،
اما در ایران
کسی من و کاری
را که برای خاکم
کردم درک
نکرد، اینجا
بدبخت شدم!
سردار
شوشتری
فرمانده
قرارگاه قدس
جنوب شرق که
در ماموریتش
به این منطقه
به شهادت
رسید، بسیار
از کار مجتمع
ایران بلوچ
شادمان شده
بود و در
راستای تشویق
سرمایهگذار
این مجتمع
گفته بود که
فاز بعدی را
من به شما
جایزه میدهم.
اما
ناهماهنگی
میان سازمان
منابع طبیعی و
سازمان میراث
فرهنگی و
گردشگری که هر
دو از معاونتهای
نهاد ریاست
جمهوری
هستند،
بسیاری از سرمایه
و امید قنبرزهی
برای آبادانی
سیستان و
بلوچستان را
به باد داده
است.
این
مجتمع نقش
بزرگی در
معرفی فرهنگ
قوم بلوچ ایفا
میکند و سرپا
بودن آن ذهنیت
منفی درباره
سفر به این
استان را از
بین میبرد.
مگر چند
«ایران بلوچ»
قرار است در
این استان که
ابعادش از
بسیاری از
کشورهای اروپایی
بزرگتر است،
ساخته شود، که
اینگونه سفت و
سخت برای ساخت
جایگاهی برای
اشتغال جوانان
قوم بلوچ
مخالفت میشود؟
جمعه
از زاهدان به
سمت زابل حرکت
میکنیم. کوههای
کوله سنگی به
فاصله 20
کیلومتری
زاهدان در مسیر
زابل ـ مشهد
کشیده شدهاند؛
کوههایی
عجیب و زیبا که
در گشت و
گذارهایم در
ایران شبیهشان
را ندیدهام.
کوههایی که
میتوان ساعتها
به زیبایی
آنها خیره
ماند. جاده
میان این مسیر
کوهستانی
کشیده شده است
و سرعت ماشین
را کم کردهایم
تا بتوانیم
روی حالت
عکاسی از صحنههای
ورزشی
دوربین، از
پنجره عکسهای
خوبی از کوههای
کوله سنگی
بگیریم.
مردم
محلی میگویند
این جاده، قبل
از انقلاب
توسط آلمانها
یا ایتالیاییها
ساخته شده
است. در
امتداد مسیر
کوههای آتش
فشانی،
ایستگاه ایست
و بازرسی پلیس
کوله سنگی است
و بدون استثنا
صندوق همه
خودروها چک میشود.
50 کیلومتر
که از زاهدان
فاصله میگیریم،
به دشت سیستان
میرسیم دیگر
هیچ خبری از
کوه نیست،
تنها برجستگی
دشت سیستان،
«کوه خواجه»
است.
تابلویی
که به ندرت در
جادههای
دیگر دیده میشود،
در این مسیر
فراوان است.
تابلویی برای
یادآوری
اینکه در این
دشت «شترها»
زندگی میکنند
و گاه سر و کلهشان
وسط جاده پیدا
میشود. همین
حضور شترها در
جاده تا به
حال بارها تصادف
مرگبار برای
هر دو نفر به
همراه داشته
است.
از
اینجا جاده به
دو بخش تقسیم
می شود، یکی
خراسان و
دیگری سیستان.
کمی
جلوتر تاسوکی
است. «یادمان
شهدای تاسوکی»
هم همین جا
ساخته شده
است، راه بندی
و کشتاری که 22
نفر را شهید
کرد. حالا
همان جا، یادمانی
به احترامشان
ساخته اند. کم
کم هوا تاریک
میشود، تا
رسیدن به زابل
ترس پیدا شدن
یک شتر در این
جاده تاریک
آزارمان میدهد.
از شهر
زابل تا مرز
ایران و
افغانستان
نیم ساعت بیش
راه نیست، هوا
از زاهدان
گرمتر است و
باد دائم میوزد
و حرکت هوای
گرم روی پوست
صورت احساس میشود.
بافت روستایی
در اطراف زابل
بسیار زیاد است.
یکی از همین
روستاها «علی
اکبر» در
منطقه شیب آب
زابل است.
قایقهای
برگشته روی
زمین نشان از
رودخانهای
دارد که به
تازگی خشک شدهاند.
تالاب بین
المللی هامون
حالا بیش از 6
سال است که
طعم تشنگی را
تجربه کرده
است. زمینی
مسطح اما تشنه
در کنار کوه
باستانی
خواجه.
گرما و
تشنگی از همان
ابتدای مسیر،
روی آسفالت
گرم خیابان و
پنجره باز
خودرو،
خودنمایی میکند.
هوای گرم که
وارد خودرو میشود
پوست را نوازش
میکند و بعد
میسوزاند.
آثار باستانی
و معماری
مربوط به ادوار
تاریخی
اشکانی،
ساسانی و
اسلامی در
پوزه جنوب
شرقی کوه
خواجه چنان
خودنمایی میکند
که نگاه هر
گردشگری را به
سمت خود میکشد.
نخستین گچ بری
و نقاشی در
ایران از این
نقطه کشف شده
است و در اکثر
کتابهای
تاریخ و هنر
معماری ایران
به طاقها و
گنبدهای قوسی
شکل معماری
کوه خواجه به
وفور اشاره
شده است.
فعالیتهای
باستان
شناسانه در
این کوه اما
به ندرت انجام
شده و اگر
اقدامی صورت
گرفته، تنها
در حد بررسی
بوده است.
تقصیری
ندارم گرچه
ایرانیم اما
کوه خواجه از دور
تیبل مونتین آفریقای
جنوبی و از
نزدیک
کاپادوکیه
ترکیه به نظر
میآید که
آنها را بارها
در کتابها و
روزنامهها
دیدهام؛
اما امان از
این تلویزیون
که یک بار هم
کوه خواجه را
نشان نداده
است. حالا
برای تبلیغ یک
شامپو،
شمایلی از
ترکیه هم به
تلویزیون
ایران آمده
است، اما خبری
از کوه خواجه
نیست. یعنی
اهالی
روستاهای
زابل شامپو
استفاده نمی
کنند؟
به چشم
من که یک
متوسط نشین در
پایتخت هستم،
زابل به نظر 15
سال از نظر
رفاه از
پایتخت عقبتر
است، انگار
این 45 دقیقه
فاصله افق،
دست بزرگی در
توزیع رفاه و
امکانات
داشته است.
زابل و زاهدان
هنوز گازکشی
نشده اند و هر
هفته یک وانت
آبی رنگ کپسول
گاز می آورد.
حیاط خانهها
خاکی است و
کنار گاو و
گوسفندها
تنوری برپا
کردهاند و از
آن نان می
پزند و گوشت
کباب میکنند.
این شرایط
برای مادرانی
که آخر هفته
میزبان بچهها
و نوهها
هستند، هزار
کار را از
گوشه و کنار
می تراشد؛
کارهایی
اضافه بر رنج
دامداری و کشاورزی.
بادهای
120 روزهی
سیستان هم در
اوج گرما قوز
بالای قوز
است. اینجاست
که کاربرد شالهای
روی دوش و سر
مردم این دیار
مشخص میشود.
میدان
اصلی زابل،
«میدان رستم»
است. فردوسی
رستم را در
همین زابل
تصویر کرده است:
«که رستم یلی
بود در
سیستان».
سیستان حس راه
رفتن در
خیابانهایی
را مجسم میکند
که فردوسی خوب
آنها را میشناخته
است. نام دو
خیابان دیگر
هم «زال» و «سام» است.
زابل یک بازار
سنتی دارد با
مغازههایی
پر از لباسهای
بلوچی و
ادویه. طلا
فروشیهای
زابل واقعا
خیره کننده
هستند.
گردنبندهایی
که شاید وزنشان
به کیلو برسد.
ویترین طلا
فروشیها پر
از طلاهای
بسیار سنگین
است، وقتی
وارد یکی از
طلا فروشیها
میشویم، با
تعجب میپرسیم:
اینها را کسی
میخرد؟
فروشنده که
متوجه تعجب ما
شده است، می
گوید: اگر نیم
ساعت بمانید،
آن سرویس 73
میلیونی را
برای مراسم
عروسی که امشب
است، می برند.
اینجا برای
عروسیها طلا
را سفارش میدهند
تا برایشان
بسازند. مثلا 10
خشت طلا سفارش
میدهند و یک
مدل هم انتخاب
میکنند و کار
را به
هنرمندان
طلاساز میسپارند.
رودخانه
هیرمند از کوههای
هندوکش در
افغانستان
سرچشمه میگیرد
و به تالاب
هامون میریخته
است. اما در
سالهای
گذشته
افغانستان آب
را بسته است و
به دلیل کم
آبی تالاب
هامون تنها
تلی از خاک به
نظر میآید.
پیش از این،
آب از
افغانستان به
ایران
و از ایران
به پاکستان میرفته
است.
باد می
وزد... شاید
بادهای 120 روزه
سیستان که از
اواخر خرداد
آغاز می شود و تا
پایان شهریور
ادامه دارد،
از بادهای
منجیل مشهور
تر باشند. اما
از آن توربینهایی
که در منجیل
وجود دارد،
تنها یک
توربین بادی
در مسیر جاده
زابل به
زاهدان بعد از
شهر سوخته و
نزدیکی شهر
تازه تأسیس
رامشار دیده
میشود.
مسیر
بعدی سراوان
است؛ شرقیترین
نقطه ایران.
اگر روی نقشه
دقت کنید، در
بخش میانی
استان سیستان
و بلوچستان،
بخشی از خاک
پاکستان شهری
از ایران را
احاطه کرده
است، سراوان
همانجا است،
آفتاب ایران
از همین نقطه
شروع به
تابیدن میکند.
شب از زاهدان
حرکت میکنیم.
میگویند بعد
از ظهر،
بهترین زمان
طی این مسیر
است چون صبح
تا ظهر (سفر در
واپسین
روزهای مرداد است)
هوا خیلی گرم
میشود.
به ما
می گویند
حواستان خیلی
جمع باشد،
مواظب باشید و
اگر میتوانید
یک دست لباس
مثل مردم محلی
بخرید و همرنگ
جماعت شوید!
لباسهای
زنانه قوم بلوچ
که ساخته دست
هنرمندان
سوزن دوز قوم
بلوچ است،
برای هر زنی
دلربا است،
رنگ در رنگ و
نقش در نقش.
فکر
خرید اصلهای
دست دوز را
باید از همان
ابتدا از ذهن
بیرون میکردم.
با نوشتن 50
سفرنامه هم
بعید می دانم
بتوانم یکی
بخرم. کسی این
روزها برای
قلم پولی نمی دهد.
یک میلیون
تومان گرچه در
برابر زحمت
هنرمند بلوچ
بسیار ناقابل
است و آن همه
زیبایی خلق دست،
فراتر از این
ارقام می
ارزد؛ یک دست
چهل هزار
تومانی گرچه
آنقدرها هم
اصل نباشد،
کار ما را راه
میاندازد.
راه
شروع می شود،
آسمان به شکل
عجیبی پر
ستاره است،
آنقدر که یک
لحظه آرزو
کردم کاش یک
منجم آماتوری
باشم. ستارهها
حتی از عکسهای
با کیفیت که
در بهترین
کتابها
تصویر شدهاند،
نزدیکتر و
زیباترند.
جاده
بسیار خلوت
است و به ندرت
یک خودرو از
دور چراغش
خودروی ما را
روشن میکند.
به نظر میآید
خودروی مورد
علاقه مردم
این استان
تویوتای 2
کابینه است،
گرچه قیمت
بالایی دارد
اما به وفور
دیده میشود.
همسفرمان
با ابراز تاسف
از اینکه شب
است و جایی
پیدا نیست از
سه کوه اسم
دار برایم میگوید
که هر سه در
تاریکی هوای
نیمه شب رخ
پنهان کردهاند.
اولی کوه دماغ
شاه است. می
گوید اینجا
کوهی است که
بسیار شبیه
چهره محمدرضا
پهلوی است و
برجستگی خود
کوه را هم
دماغ شاه میگویند.
توضیح می دهد
که این کوه
تمام اعضای صورت
یک انسان را
به نظر می
آورد و ذهن را
به سمت محمدرضا
پهلوی می برد.
کوه دوم، «کله
قندی» است، کوهی
کوتاه که چون
بسیار نزدیک
به جاده بود،
آن را در
تاریکی شب
دیدیم؛ از دور
کاملا شبیه به
کله قند است و
کوه سوم پنج
انگشت یک دست
را نشان میدهد.
اسم کوهها
برایم جذابیت
خاصی دارد،
خیلی از کوههای
ایرانی نامی
دارند که
متأثر از ظاهر
آنهاست، «عقاب
کوه» در استان
یزد هم یکی از
آنهاست.
از
زاهدان تا
سراوان پنج
ساعت راه است
و خستگی در
ماشین نشستن،
دردی را به
کمر مینشاند،
سعی میکنیم
کنار پاسگاههای
پلیس توقف
داشته باشیم و
در جادههای
خلوت نمانیم.
هوای
شب اصلا گرم
نیست، بسیار
دلپذیر است؛
همان هوایی که
شاید آرزوی
مردم ویلایینشین
برای خوابیدن
در ایوان یا
روی بام باشد.
اینجا رنگ و
روی بیشتری از
واژهی
بلوچستان را
نشان میدهد و
به ندرت زن
سیاهپوش
شهری یا مرد
کت و شلواری
به چشم میآید.
ساعت یک و نیم
بامداد به
سراوان
میرسیم. هنوز
چند سوپر
مارکت و میوه
فروشی باز است.
سراوان
فرودگاه
دارد، اما
پروازی در آن
انجام نمیشود،
مهمانسرای
جهانگردی
دارد اما مدتی
است که پلمپ
شده است، هیچ
هتلی ندارد و
تنها امید یک
مسافر،
مسافرخانه 25
تختی است که
خدمات صبحانه،
نهار و شام هم
ارائه نمیکند.
صبح میشود،
گرما آزار
دهنده نیست
اما نور خیلی
زیاد است چشم
به سختی باز
میشود و باید
با دست
سایبانی برای
خود ساخت. غیر
بومیهای
ساکن مثل ما
به نور حساساند
اما خبری از
عینک آفتابی
در شهر نیست.
اینجا هم مثل
بسیاری از
شهرهای ایران
عینک آفتابی
یک کالای لوکس
برای
خودنمایی به
شمار میرود،
کسی به طبی
بودن آن
اعتقادی
ندارد و از ترس
حرفهای پشت
سر، کسی
استفاده نمیکند.
واژهای
برای توصیف
آسفالت
خیابان جز
«داغون» پیدا نمیکنم.
نما و مبلمان
شهری در
سراوان حرفی
برای گفتن
ندارد. خاک
زیاد است و
اگر در و
پنجره کمی باز
باشد، خاک زود
تمام وسایل
خانه را میپوشاند.
مسجد
اهل تسنن از
ساکنان شیعه
جداست و
معماری
متفاوتی دارد.
سنیها برای
هر پنج نماز
اذان میگویند
که با بلندگو
پخش و در شهر
شنیده میشود؛
اما شیعهها
فقط برای سه
اذان آنها را
همراهی میکنند.
وقت نماز که
میشود کنار
مسجد شیعیان
چند سرباز
مسلح ایستادهاند
و برای هر
نماز، هر کسی
که قصد ورود
به مسجد را دارد،
بازدید بدنی
میشود.
موتورسوارها
برای خود جرم
جدیدی در شهر
ساختهاند،
گویا اگزوز
موتورها را
طوری تنظیم
کردهاند که
بعد از سرعت
بالا، صدای
تیراندازی میدهد؛
جزایش صد هزار
تومان پول و 20
ضربه شلاق است.
اما در کوچه
پس کوچهها به
وفور شنیده میشود.
درست است که
سراوان بیش از
هر شهر مرزی
دیگری با
پاکستان مرز
مشترک دارد،
اما تردد از
این مرز غیر
قانونی است.
مرز نشینان
برای رفتن به
آنسوی نوار
مرزی باید از
میرجاوه
بگذرند. البته
بیشترین جرم
مردم این شهر
هم عبور
غیرقانونی از
مرز است. گرچه
گفته میشود
که «میرمرادزهی»
نماینده مردم
شریف این دیار
در مجلس شورای
اسلامی در حال
رایزنی برای
ایجاد منطقه
آزاد تجاری ـ
اقتصادی در
این شهر مرزی
است که شاید
باری از دوش
جوانان
ناامید از کار
این دیار
بردارد.
در شهر
روبهروی
دانشگاه آزاد
مجتمع تفریحی
«خانواده» قرار
دارد. انواع
ساندویچ،
پیتزا و غذای
سنتی دارد. در
یک فضای بزرگ
پوشیده از نخلهای
خرما تختهایی
گذاشتهاند و
روی آن را با
فرش و بالشهای
گرد صنایع
دستی تزیین
کردهاند.
شروع میکنیم
از درختان
خرما عکس میگیریم.
برای مردم این
دیار درخت
خرما عضوی از خانواده
است و مثل
فرزندان عزیز.
مهماندار
به سمت یکی از
درختان خرما
میآید و یک
مشت خرما میچیند.
اولین روز
شهریور است و
خرماپزان
تمام شده و
مردم از تغییر
جدید هوا راضیاند،
به سمت ما میآید،
تعارف میکند:
بفرمایید!
خوشحال میشویم
و یک خرما
برمیداریم.
میگوید
چندسالی در
تهران در یک
رستوران در
میدان تجریش
کار کرده است.
چند قدمی
جلوتر میرود
و میپرسد
اینجا کسی را
دارید؟ منتظر
جواب نمیشود،
می گوید: اگر
ندارید خیلی
مواظب باشید.
خرماهای
رسیده بسیار
به زمین نزدیک
هستند و به
راحتی یک بچه
هم میتواند
آنها را
بچیند؛ اما
کسی دست نمیزند.
زیبایی شهر با
این نخلهای
سر به فلک
کشیده هزار
برابر شده
است. برای جوانان
کار نیست.
یعنی به جز
آنهایی که
شانس آوردهاند
و در ادارهها
با تلاش
فراوان
استخدام شدهاند
و عدهای که
سوپر مارکت و
سبزی فروشی
دارند، بقیه
بیکارند.
خیلیها
معتقدند اگر
جلوی قاچاق
گازوئیل به
پاکستان را
بگیرند دیگر
هیچ راه درآمدی
نیست و غارت
بیداد خواهد
کرد.
90 درصد
آدمهای
خیابان را
مردان تشکیل
میدهند و
انگار زنان به
ندرت به
خیابان میآیند
و وقتی در
خیابان میبینیشان،
معمولا توسط
یک مرد یا
چندیدن بچه
همراهی میشوند.
ورود ما به شهر
سراوان
همزمان با
گذشتن دو روز
پس از عید فطر
که از اعیاد
بزرگ اکثریت
سنی ساکن این
شهر مرزی است،
همزمان شده
است. دقیقا
همان اتفاقی
در جریان بود
که در نوروز
میافتد.
مغازههای
میوه فروشی پر
از کارتنهای
خالی است و
حتی یک کیلو
گوشت یا مرغ
گیر نمیآید.
بلوچها
در عید فطر
مهمانیهای
بزرگ میدهند
و بسیار خرید
میکنند. لباسها
نو است و از
تتمه روزهای
عید، دستان
زنان پر از
نقشهایی است
که با حنا روی
پوست آنها
کشیده شده است.
بعضی از طوایف
بلوچ بسیار
ثروتمند
هستند و این
امر در طلاهای
زینتی که
زنانشان میاندازند
خود را نشان
میدهد.
مغازههای
طلافروشی
سراوان هم
مانند زابل
آثاری دارد که
به ندرت در
شهرهای دیگر
دیده میشود.
در عروسیها،
خانواده
داماد میزان
طلا و مدل
سرویس عروس را
سفارش میدهند
تا برایشان
بسازند؛
گردنبندهایی
که شاید طلای
بکار رفته در
آنها به کیلو
برسد!
بیرون
از شهر مجتمع
تفریحی
گردشگری صالح
قرار دارد.
مکانی امن که
محل تفریح
خانوادههاست.
پر از آلاچیقهای
ساخته شده با
چوب و حصیر.
اینجا دختران
جوان هم گاه
دور هم جمع میشوند،
چای میخورند
و قلیان میکشند.
محمدصالح
ملازهی که
رئیس آنجاست
در سال 1382، دویست
و پنجاه
میلیون تومان
برای راهاندازی
این مجتمع
سرمایهگذاری
کرده است و به
سبک بلوچی
پذیرایی میکنند،
میگوید:
امنیت را خودم
تامین میکنم.
اگر در این
محیطی
خانوادگی
سرباز مسلح باشد،
فضا مردم را
میترساند. در
این 10 سال تا به
حال کوچکترین
مشکلی پیش
نیامده است.
ذایقه
مردم
بلوچستان
غذاهای تند را
میطلبد،
اولین لقمه
غذا را که میخوری،
بی رو
دربایستی با
ذائقه مردم
خوب آشنا میشوی!
دختران
کوچک در
خیابان لباسهای
رنگی میپوشند؛
اما مادرانی
که آنها را
همراهی میکنند،
یکپارچه سیاه
پوشاند تنها
رنگی که در
پوشش آنها
دیده میشود،
زی آستین به
کار رفته در
دمپاچههای
شلوارشان است.
دستان زنان
بلوچ در اعیاد
و مهمانیها
پر میشود از
نقش و نگارهای
حنا. پشت و روی
دست نقشهایی
با حنا میکشند
و صبر میکنند
تا این رنگ
حنا خوب جزئی
از رنگ
پوستشان شود،
بعد حنا را میشویند
تا رنگ قرمزش
مدتها پشت و
روی دست و
ناخنها را پر
نقش و نگار
نگه دارد.
تنها
رستوران
سراوان با نام
«ترنج» در
خیابان آزادی
قرار دارد،
این رستوران
در نزدیکی بازار
طلافروشان
سراوان است،
چند ساندویچ
فروشی هم در
سطح شهر قرار
دارد. خیابانهای
شهر سراوان پر
است از مغازه
های فروش «زی
آستین». زی
آستین یا همان
زینت آستین،
سوزن دوزیهای
آستین و جلوی
لباس زنان قوم
بلوچ است که با
قیمتهای
متنوع عرضه میشود.
از 30 هزار
تومانی تا
بالای یک
میلیون تومان.
زی آستینهای
بالای 500 هزار
تومان بیشتر
برای مراسم
جشن استفاده
می شود و
آنهایی که
برای عروس در
شب عروسی
خریداری می
شود، معمولا
بالای یک
میلیون و
پانصد هزار
تومان قیمت
دارد. هرچه
سوزندوزی
ظریفتر میشود،
قیمت بالاتری
دارد.
عروس
در شب عروسی
سراوان لباس
عروسهای
متداول را نمیپوشد
و لباس عروس
هم نوع بسیار
کارشدهای از
همین مانتو و
شلوارهای
بلوچی است.
آنطور که مردم
محلی تعریف میکنند،
در زاهدان که
مرکز استان
است، لباس عروس
پوشیدن هم
رایج شده است.
زنان بلوچ هم
یک لباس مجلس
بلوچی را در
دو مراسم
استفاده نمیکنند
و مانتو
شلوارهای یک
میلیونی بلوچ
بعد از یک
مراسم عروسی،
بقیه عمرشان
را در کمد
لباسها سپری
میکنند.
عروسیهای
بلوچ سه، چهار
شبه است که
حنا گذاشتن،
دو شب از شبها
را شامل میشود.
یک شب
حنابندان
دزدکی و شب
دیگری حنا بندان
راستکی! حنا
بندان دزدکی
برای اقوام
درجه یک است و
حنابندان
راستکی برای
همه اقوام،
دوستان و
آشنایان و
همسایگان که گاه
این همسایگان
شمارشان به
همه مردم محله
یا تمام مردم
روستا میرسد.
خانوادههای
عروس و داماد
مراسم را
جداگانه میگیرند
و مراسم هر
کدام هم به
زنانه و
مردانه تقسیم
میشود، در
واقع چهار جشن
جداگانه
گرفته میشود.
عروس
با خود جهیزیهای
به خانه داماد
نمیآورد و در
پایان مراسم
عروسی،
خانواده
داماد، داماد
را به خانه
عروس میبرند.
این دقیقا
برعکس اتفاقی
است که در
عروسی فارسها
میافتد،
جهیزه سنگینی
را عروس میبرد
و شب هم
خانواده
داماد عروس را
به خانه خود
میبرند. زنان
بلوچ برای
همسرانشان
مقدساند تا
آنجا که قسم در
دادگاههای
این منطقه «زن
طلاق» است. به
این قسم که میرسد،
خیلیها به
گناهشان
اعتراف میکنند
چون حسابی به
غیرتشان
برمیخورد،
در این منطقه
زندگی
خانوادگی
اهمیت بسیاری
دارد.
خانههای
پدران، بزرگ
است و پسران
بعد از عقد
همسرانشان در
خانه پدر
زندگی میکنند
و بعد از مدتی
در خانه بسیار
بزرگ و پر از
درختان نخل،
خانهای هم
برای خود میسازند
و دور هم
زندگی میکنند.
دوشنبه
برایمان روز
بازدید از
موزه میشود.
موزه محلی شهر
سراوان در
اداره میراث
فرهنگی،
صنایع دستی و
گردشگری آن
قرار دارد
برای موزه
تابلویی به
نام موزه محلی
سراوان نصب
شده است. این
موزه ترکیبی
از مردمشناسی،
تاریخی،
طبیعی و
باستانشناسی
است. مجسمههای
مومی با لباسهای
محلی نشان میدهد
که هر کاری در
بلوچستان
لباس خاص خود
را دارد. این
موزه مردم
بلوچستان را
در لباس عروس و
داماد و
کارهای مختلف
مانند
حصیربافی،
سفال سازی،
پختن نان، نخریسی
و... نشان میدهد.
فضای موزه
محدود است اما
با پیچ در پیچ
ساختن آن، حس
توالی و بزرگی
را در چشم
مخاطب ایجاد
می کند.
موزه
از حیاط اداره
آغاز میشود،
همانجا که
آسیاب آبی را
قرار دادهاند.
ماکت شهر
سراوان و قلعهها
هم در ابتدای
موزه قرار
دارد. سنگ
نگارههای
دره نگاران،
جواهرات و
زیورآلات
زنان بلوچ،
صنایع دستی
کاربردی و
مجسمه
حیوانات بومی
از جمله
اشیائی است که
در این موزه
به نمایش درآمده
اند.
بلیت ورودی
موزه برای هر
نفر 500 تومان
است و موزه هر
روز از 8 تا 12 صبح
و 4 تا 8 شب باز
است.
یکی
از مشکلات
اصلی موزه آن
است که برای
اشیاء توضیحی
ذکر نشده است
و اگر کسی
آشنا نباشد، نمیداند
این اشیاء
متعلق به چه
دورهای است و
یا در گذشته
چه کاربردی
داشته است. مسلما
یک دانش آموز
که از مدرسه
به این موزه
آورده میشود،
خیلی از این
اشیاء را نمیشناسد
و دیدن جمعی
از اشیاء بی
هویت در موزه
چیزی به شناخت
او اضافه نمیکند.
شاید تنها
مزیت این موزه
این باشد که
دائم مخاطب را
با یک چیستان
رو به رو کند
که این شیء
چیست، چه
کاربردی
داشته و مربوط
به چه دورهای
است و این
سوالها مدتها
در ذهن مخاطب
و خانوادهاش
بماند!
سربازی
که عصرها برای
محافظت از
آثار مقابل موزه
مینشیند، می
گوید: امروز
پیش از ورود
شما تنها یک
بازدید کننده
داشتیم. غروب
شده است.
بازدید ما که
تمام می شود،
موزه را هم
تعطیل می کنند.
اما
امروز، روز
موزه است و
سراوان موزهای
دیگر را هم در
خود دارد. موزه
شخصی آقای
«عبدالهی» در
روستاک دزک که
تا کنون بیش
از 170 میلیون
تومان هزینه
روی دستش گذاشته
است، از موزه
شهر شهرت
بسیار بیشتری
دارد.
فضایی
بزرگ، پر از
درختان خرما و
بافته شده با
حصیر! اینجا
موزه تاس و
کپل است و
اشیاء تاریخی
دقیقا از در
ورودی آغاز میشوند.
پدید آورنده
موزه خود
راهنمای موزه
است و با روی
خوش از بازدید
کنندگان
پذیرایی میکند.
بازدید از این
موزه مثل
مهمانی در
خانه یکی از
اقوام بسیار
نزدیک است. او
صمیمی است و گرچه
حسابی خسته
است، می گوید:
امروز موزه اش
90 بازدید
کننده داشته
است. با وجود
خستگی، ما را
هم همراهی میکند
و توضیحاتش از
همان ابتدای
مسیر آمیخته با
فرهنگ و هنر
بلوچ آغاز میشود.
موسیقی
بلوچی تمام
فضا را پر
کرده است،
موزه در یک
محله قدیمی
قرار دارد و
شاید قلب
بلوچستان
است، درختان
خرما و این
همه شیء
تاریخی که نه
پشت شیشه قرار
دارند و نه لامپی
زیبایی آنها
را تحت شعاع
قرار داده
است، حس
زیبایی و زنده
بودن این موزه
را صد چندان کرده
است.
شاید
موزه محلی
سراوان
برایمان چشمگیر
بود اما با
دیدن این
موزه، به کل
خیال موزه
اداره میراث
فرهنگی را
فراموش کردیم.
موزه تاس و
کپل یک رفع
مسوولیت یا یک
کار اداری
نبود؛ عشق و
علاقه، خود را
با این اشیاء
آمیخته کرده.
فقط
اشیاء نیست که
موزه است،
اینجا شاید
بنا و بافت
های حصیری
شکل، بیشتر
چشم را به خود
معطوف می کند.
بنا ساخته شده
از مصالح بوم
آورد است و
نشان میدهد
که چگونه یک
انسان با
طبیعت اخت
پیدا کرده است.
عبدالهی
می گوید: پدرم
علاقه بسیاری
به فرهنگ بلوچ
داشت و معتقد
بود که فرهنگ
بلوچ در حال
از بین رفتن
است. او به من
که از سال 1360
کارمند بانک
کشاورزی شدم
گفت که پولهایت
را در این راه
هزینه کن و
مطمئن باش که
خدا به تو
برکت میدهد.
او
اشیایی در
موزهاش دارد
که بیش از 700 سال
قدمت دارند.
میگوید:
بارها برای
بردن اشیاء
موزهام به
نمایشگاهها
آمدهاند و من
بارها گفتهام
که اینجا
نمایشگاه
اشیاء نیست،
من یک به یک
این اشیاء را
به سختی پیدا
کرده، خریده و
به اینجا
آوردهام و
این مجموعه
عشق من در
زندگیام است.
بلند
میشود تا
برای ما یک
چای محلی
بلوچستان دم
کند. میگوید:
این گیاهان در
این منطقه
خودرو هستند و
بدون هیچ
زحمتی به دست
میآیند و
تنها بارش
باران برای
رشد آنها کافی
است؛ گیاهانی
شفا بخش که در
بلوچستان
دوای هر درد
هستند.
او «تاک
حد»،
«اَزگَند»،
«سَداف»،
«نِمِر»، «نَدَک»،
«پورچونکو» و
«پورچونکو
ترش» را با هم
مخلوط کرد و
روی آتش
جوشاند با این
اعتقاد که این
معجون بدن
انسان را
تنظیم میکند.
آماده که میشود
با یک ظرف
سفال
کلپورگان پر
از خرما پیش ما
میآید،
لیوانها را
در سینی چیده
و از ما با
معجون و خرمای
باغ خودش پذیرایی
میکند.
میگوید
تا به حال
گردشگران
بسیاری را از
پاکستان،
افغانستان،
هندوستان،
لندن،
عربستان و اندونزی
پذیرایی کرده
است.
گرچه
تا کنون بعضی
بازدیدکنندگان
اشیائی را از
موزه او
دزدیدهاند،
اما باز حاضر
نمیشود که
اشیا را پشت
شیشه به نمایش
بگذارد و میگوید
که اینگونه
شکل سنتی موزه
بههم میخورد.
او تعریف میکند
که یک شمشیر
بسیار قدیمی
از موزهاش به
سرقت رفته است.
می
گوید: تا به
حال هیچ
سازمان و
نهادی از کار
من حمایت
نکرده است؛
گرچه بسیاری
از مسوولین به
اینجا میآیند
و مهمانانشان
را هم برای
بازدید میآورند؛
اما تنها برخیشان
لوح سپاسی به
من دادهاند و
دیگر هیچ!
بسیاری حتی
برای ناهار میآیند
و فقط روی دست
من خرج میگذارند،
اما تا به حال
نشده است که
مسوولی از کار
من حمایت مادی
کند یا حتی
کاری کند که
پول برق این
موزه گردشگری
و تفریحی
محاسبه شود؛ من
ماهی 300 هزار
تومان فقط
برای برق
موزه، پول
پرداخت میکنم.
برایمان
از «تاس و کپل»
میگوید و
اینکه چگونه
از این دو
کاسهی بزرگ و
کوچک برای
تقسیم آب
آبیاری مزارع
استفاده میشده
است. میگوید:
همیشه سوال
اول گردشگران
این است که «تاس
و کپل» چیست و
وقتی که کامل
برایشان توضیح
میدهم و با
تاس کپل موزه،
روش تقسیم آب
را به آنها
نشان میدهم،
میگویند که
در شهر ما هم،
چنین روش
تقسیم آبی وجود
داشته است و
اسمهای
دیگری را که
در شهر خودشان
رایج است، به
من می گویند.
پیش به
سوی کلپورگان!
هر که طاووس
خواهد جور هندوستان
کشد! گرمای شدید
هوای نزدیک به
ظهر را به جان
میخریم.
کلپورگان به
مرز ایران و
پاکستان
بسیار نزدیکتر
است و ما با
سرعت به سمت
مرز میرویم.
ابتدای مسیر،
میدانی را میبینیم
که هیجان ما
را برای دیدن
موزه کلپورگان
بسیار بیشتر
میکند.
میدانی به نام
کلپورگان که
در آن سفالهای
غول پیکر
کلپورگان را
قرار دادهاند.
میدان هنوز
افتتاح نشده
است و کارگران
مشغول کارند؛
اما سفالها
در میدان جای
گرفتهاند.
میدانم
که خیلی از
همشهریانم در
پایتخت نام
سفال
کلپورگان را
حتی برای یک
بار هم نشنیدهاند
و اگر میدانی
در پایتخت
شبیه به این و
به نام سفال
کلپورگان نام
گذاری شود،
چقدر میتواند
در رونق کار
این هنرمندان
بلوچ کمک کند.
کلپورگان
به مرز نزدیک
است و آنچه در
این مسیر 25
کیلومتری
فاصله میان
سراوان تا
کلپورگان توجه
را به خود جلب
میکند، دست
فروشی بنزین
است. این مسیر
را با یک بلد
محلی میرویم.
میگوید: اگر
همین کار هم
ور بیفتد،
مردم خیلی بدبخت
میشوند.
از
زاویه دیگر که
نگاه میکنم،
میفهمم که
چقدر کار سختی
است: ساعتها
در صف پمپ
بنزین میایستد
و بعد ظرفهای
پر را با خود
به مسیر دوری
میآورد و
منتظر میشود
تا خودرویی که
از دور میآید
و سوختش تمام
شده، بایستد و
چند لیتر
بخرد. و او از
فروش 20 لیتر
بنزین، 18 هزار
تومان پول
دربیاورد.
با
حصیر کنار
خیابان در این
گرما کپری
ساخته و در آن
نشسته است.
گروه سنی خاصی
ندارد و از
پسر بچه هشت
ساله تا
پیرمردها در
این مسیر به
چشم میآیند.
بلد
محلی میگوید:
ساختمان
کارگاه
کلپورگان را
«بنیاد فرح
پهلوی» ساخته
است که چند
سالی میشود
که به موزه
کلپورگان
تغییر نام
داده است.
پیش از
ورود به بنای
موزه
کلپورگان
قبرستان این
روستا که
دقیقا روبهروی
آن است، چشم
ما را به خود
خیره میکند.
قبرستانی که
با آنچه در
پایتخت دیدهایم،
بسیار متفاوت
است. روی قبر
هیچکس نامی
نوشته نشده
است. و تنها یک
سنگ کوچک عمودی
بالای هر قبر
است. و روی
قبرها را هم
با خاک و قلوه
سنگها
پوشاندهاند.
روستای
کلپورگان
بسیار سبز و
پوشیده از
انبوه درختان
نخل است. دو
هنرمند زن
نشستهاند و
با گلها طرح
عشق ماندگار
را ثبت میکنند.
مهمان
خانهی
خانوادهای
بلوچ میشویم،
جلوی در میآیند
و ما را به
داخل خانه میبرند.
حیاط خانه
بسیار بزرگ
است. در عرض
چند دقیقه با
ما بسیار
صمیمی میشوند.
توضیح میدهند
که خانه اصلی
متعلق به پدر
است و خانههای
کوچک که در
گوشههای
حیاط است
متعلق به دو
پسر خانه، که
با همسر و
فرزند خردسالشان
در آنجا زندگی
میکنند.
خانواده بعد
از ازدواج هم
دور هم میمانند
و جدا نمیشوند.
داخل
خانه که میشویم،
پذیرایی
اینگونه است:
یک بشقاب و یک
لیوان آب سرد،
10 دقیقه بعد
چای، بعد یک
بشقاب خرما و
یک بشقاب سفالی
کلپورگان
برای هسته
خرما. بوی
غذایشان که
راه میافتد
اصرار برای
ناهار ماندن و
مهمان شدن بیشتر
میشود.
عمر
سفر کوتاه میشود،
چیزی دیگر تا
بازگشتمان
به تهران
نمانده است.
اتاق اقامتمان
را مرتب میکنیم
و مثل روز اول
تحویل میدهیم.
جاده دوباره
آغاز میشود
تا به نقطه
شروع برسیم.
فرودگاه زاهدان،
گشتنهای
بسیار جدی
وسایل و
بازدید بدنی،
سالن ترانزیت
و یک پرواز با
لرزشهای
شدید
هواپیماهای
آسمان ایران. 17
روز در خط قرمز
گذشت.
مرضیه
ابراهیمی
دانشجوی
دکترای
روزنامهنگاری
است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته
از : « انسان
شناسی و
فرهنگ»
http://anthropology.ir/node/24552