۵۰
سال خمینیسم –
به مناسبت
پنجاهمین
سالگرد شورش
۱۵ خرداد ۱۳۴۲
چپ،
خمینسم و
حکومت پهلوی
گفتوگوی بابک مینا
با محمد رضا
شالگونی
بابک
مینا ـ
رادیو زمانه
۱۹ خرداد
۱۳۹۲
به
مناسبت پنجاهسالگی
رویداد ۱۵
خرداد گفتوگوهایی
با صاحبنظران
در زمینههای
مختلف ترتیب
دادهایم. اینبار
با محمدرضا
شالگونی
درباره چپ،
خمینیسم و
خاستگاه
اجتماعی آن، و
همچنین آینده
آن در ایران
گفتوگو کردهام.
شورش
۱۵ خرداد ۱۳۴۲
بابک
مینا - فضای
سیاسی ایران
در ۱۵ خرداد
۴۲ عمدتاً
میان سه نیروی
چپ، ملی و
حکومت سلطنتی
مستقر شد. آیا
میتوان ۱۵
خرداد را نقطه
گسست در نظر
گرفت؟ اگر
چنین است، فکر
میکنید چه
عواملی باعث
برآمدن این
نیروی جدید ، یعنی
خمینیسم شد؟
محمد
رضا شالگونی –
درست است ، ۱۵
خرداد ۴۲ را
میتوان نقطه
گسستی در صفبندیهای
سیاسی ایران
در آن دوره به
حساب آورد؛ و
اگر حوادث
بعدی را در
نظر بگیریم،
میتوان آن را
لحظه بسیار
مهمتری
دانست: لحظه
نطفهبندی
نظام ولایت
فقیه که ۱۵
سال بعد به
صورت مصیبت
بزرگی بر سر
مردم ایران
آوار شد. در
اوائل دهه
۱۳۴۰ با شروع
اصلاحات ارضی
و راهاندازی
اقداماتی که
با رفراندوم ۶
بهمن ۱۳۴۱ به
نام “انقلاب
سفید” معروف
شد ، تغییرات
مهمی در روابط
نیروهای
سیاسی و روابط
اقتصادی و
اجتماعی
ایران به وجود
آمد که شورش
بخشی از روحانیت
شیعه علیه
حکومت، یکی از
آنها بود. این
تغییرات به
کوتاه ترین
بیان چنین
بودند:
با
بحران
اقتصادی و
سیاسی که در
سال ۱۳۳۹ به اوج
خود رسید ،
شاه تا حدی
زیر فشار دولت
آمریکا (در
زمان ریاست
جمهوری کندی)
ناگزیر شد علی
امینی را به
نخست وزیری
منصوب کند و
به اصلاحات
ارضی دست
بزند. در آن
زمان نیمی از
زمینهای
قابل کشت
ایران در دست
مالکان بزرگ
بود که در
ساختار قدرت
نفوذ غیر قابل
انکاری
داشتند؛
همچنین وقف در
نظام ارباب –
رعیتی کشور
نهاد بسیار
مهمی بود و
حدود یک پنجم
زمینهای
قابل کشت
متعلق به
اوقاف بود و
غالب زمینهای
وقفی به طور
مستقیم یا غیر
مستقیم، زیر
کنترل
روحانیون
قرار داشت.
بنابراین پیش
از آن زمان،
هر طرح و
صحبتی درباره
اصلاحات ارضی
با مقاومت
زمینداران
بزرگ و
روحانیت روبرو
میشد. مثلاً
آیتالله
بروجردی که
عملاً مرجع
تقلید بیرقیب
شیعه (دستکم
در داخل
ایران) محسوب
میشد، بارها
با طرح
اصلاحات ارضی
مخالفت کرده بود.
ولی با آغاز
دهه ۱۹۶۰ و
روی کار آمدن
جان کندی در
آمریکا، جنگ
سرد وارد
مرحله جدیدی
شده بود و
آمریکاییها
میخواستند
در بعضی
کشورهایی که
در خط مقدم
رویارویی با
“دنیای
کمونیزم” قرار
داشتند، پایهای
تودهای برای
مقابله با
نفوذ چپ ایجاد
کنند.
در
راستای همین
طرح ، آنها در
پی گسترش
دهقانان صاحب
زمین بودند تا
سدی اجتماعی
در برابر کمونیزم
ایجاد کنند و
پایه حمایتی
حاکم بر ایران
را گستردهتر
سازند. برای
پیشبرد این
طرح ، علی
امینی میخواست
دست بازی
داشته باشد و
به همین دلیل
از شاه خواست
که اولاً مجلس
بیستم را ( که
به شیوه معمول
با تقلبات
انتخاباتی
بسیار رسوایی
تشکیل شده بود
و زمینداران
بزرگ در آن
اکثریت
داشتند) منحل
کند و ثانیاً
پشتیبانی خود
را از اقدامات
دولت او علناً
نشان بدهد.
هدف او این
بود که هم از
توطنههای
شاه و زمینداران
بزرگ در امان
باشد و هم از
راهیابی
“جبهه ملی” ( که
در صورت
انتخابات
نسبتاً آزاد
مسلماً جا پای
بسیار محکمی
در مجلس به
دست میآورد)
جلوگیری کند.
او هرچند از
این طریق
توانست
اصلاحات ارضی
را آغاز کند و
به یک رشته
اقدامات پرسر
و صدا ولی
محدود در
زمینه مبارزه
با فساد و
بهبود کیفیت
نظام آموزشی
دست بزند، اما
پس از چهارده
ماه طفره رفتن
از برگزاری
انتخابات
مجلس و حکومت
کردن از طریق
فرمانهایی
که هیچگونه
پوشش و توجیه
قانونی
نداشتند،
جبهه ملی را
جریحهدار
کرد ؛ نیروهای
ارتجاعی را
جریتر ساخت و
به شاه فرصت
داد که زیر
پایاش را
خالی کند. با
برکناری
امینی (در
تیرماه ۱۳۴۱)
شاه توانست
اسدالله علم
را که کاملاً
مورد اعتمادش
بود، به نخستوزیری
برگزیند،
هدایت
اصلاحات ارضی
را خودش در
دست بگیرد، با
راهاندازی
“کنگره ملی
کشاورزان” ( در
۲۱ دی ماه ۴۱ ) آن
را در بستهبندی
جدیدی به نام
“انقلاب سفید”
یا “انقلاب شاه
و مردم” و به
عنوان ابتکار
شخص خودش هوا
کند و با
برگزاری
رفراندم ۶
بهمن همان
سال، توجیه قانونی
لازم را نیز
برای آن فراهم
بیاورد و
سرانجام،
موقعیت خودش
را، در مقابل مخالفان
داخلی و حتی
در مقابل دولت
آمریکا مستحکم
سازد.
محمد
رضا شالگونی:
در دوره ۱۲
ساله ۱۳۲۰ تا
۱۳۳۲ که چپ و
ملیگرایان
ایران حضور
نیرومندی در
فضای عمومی کشور
داشتند،
دستگاه
روحانیت همان
سلطنت پهلوی
را که تا
شهریور ۱۳۲۰
آنها را زیر
فشار شدیدی
گذاشته بود،
بزرگترین
پناهگاه خود
میدانست و
حتی در کودتای
۲۸ مرداد نیز
اکثریت روحانیت
حامی سلطنت
بودند و به
شیوههای
مختلف با
وابستگان
امریکا و
انگلیس نیز همراهی
میکردند.
۱۲
سال بعد،
هنگام هوا
کردن “حزب
رستاخیزملت ایران”
(در ۱۱ اسفند
۱۳۵۳) شاه که
موقعیتاش را
بسیار محکم میدید،
با اشاره به
همین حوادث
یادآوری کرد
که (نقل به
معنا :) ما به
دوستانمان
نیز نشان
دادیم که باید
ما را آنطور
که هستیم
بپذیرند. اما
“انقلاب سفید”
علاوه بر
اصلاحات
ارضی، “اصل”
دیگری هم داشت
که روحانیت را
خشمگینتر میساخت
و غالب آنها
را به مخالفت
علنی با شاه
وامیداشت و
آن دادن حق
رأی به زنان
بود. در چنین
فضایی بود که
شورشیترین و
در عین حال
یکی از
ارتجاعیترین
بخشهای
روحانیت به
رهبری خمینی
علیه شاه
برخاست. در
فضای پس از
اعلام انقلاب
سفید، صفآرایی
سیاسی جدیدی
در کشور شکل
گرفت که با
دوران پیشین
تفاوتهای
آشکاری داشت:
یک
– موقعیت
حکومت با
“انقلاب سفید”
تقویت شد و شاه
که تا آن زمان
میکوشید در
هر حادثه
سیاسی مهم، از
رضایت و حمایت
زمینداران
بزرگ و
روحانیت
مطمئن شود
چنان قدرتمند
شد که دیگر
نگران ناخشنودی
این دو نیرویی
که پیش از
اصلاحات ارضی
(همراه نیروهای
مسلح) ستونهای
اصلی محافظهکاری
در کشور محسوب
میشدند،
نبود. در
حقیقت با
اصلاحات ارضی
بود که محمد
رضا شاه
توانست در
نظام سیاسی
ایران همان
وزنی را پیدا
کند که پدرش
در دوره ۱۶
ساله ۱۳۰۴ تا
۱۳۲۰ داشت. اگر
آن دوره ۱۶
ساله را دوران
دیکتاتوری
اول خاندان
پهلوی
بدانیم،
دوران
دیکتاتوری
دوم آنها را
باید همان
دورهای
بدانیم که با
“انقلاب سفید”
آغاز شد. در
عین حال باید
توجه داشته
باشیم که
بسیاری از
حوادث و
تحولات سیاسی
بعدی ایران را
بدون در نظر
گرفتن
پیامدهای این دیکتاتوری
دوم یا دوره
یکهتازی شاه
که خفقان
سیاسی تمامعیاری
بر کشور حاکم
شد، نمیتوان
توضیح داد.
دو – با
از بین رفتن
یا دستکم به
حاشیه رانده
شدن “نظام
ارباب – رعیتی”
در طول دهه
۱۳۴۰، زمینداران
بزرگ نیز به
عنوان یکی از
مهمترین
ستونهای
رژیم سیاسی
حاکم بر ایران
از صحنه خارج
شدند. البته
بزرگمالکی
در بعضی مناطق
ایران همچنان
تا پایان دوران
پهلوی، به
اشکال مختلف
ادامه داشت.
مثلاً زمینهای
“آستان قدس
رضوی” همچنان
دستنخورده
باقی ماند و
این نهاد
ارتجاعی
همچنان خون
دهقانان
ایران را
مخصوصاً در
بخش بزرگی از
خراسان میمکید؛
یا زمینهای
تحت مالکیت
خاندان علم و
خویشاوندان و
متحدان آنها
در خراسان
جنوبی و
سیستان و
بلوچستان
عملاً تقسیم
نشد؛ اما طبقه
اقتصادی مسلط
در ایران دیگر
زمینداران
بزرگ یا
فئودالها
نبودند؛ و حذف
این نیرو در
بیرقیب شدن و
متمرکز شدن
قدرت سیاسی در
دست شاه
مسلماً مهم
بود.
سه –
اکثریت قاطع
روحانیت از
حکومت فاصله
گرفت و به
انحاء مختلف
به منتقد آن
تبدیل شد. از
این نظر نیز
دوران
دیکتاتوری
دوم پهلوی
تقریباً همان
رابطهای را
با روحانیت
ایجاد کرد که
در دوران
دیکتاتوری
اول به وجود
آمده بود؛ با
این تفاوت که محمدرضا
شاه آزادی عمل
بیشتری به
دستگاه
روحانیت میداد
و حتی
انتقادات
ملایم آنها را
تحمل میکرد.
این فاصله
گرفتن
روحانیت از
حکومت، البته
تحول مهمی در
سیاست ایران
بود. فراموش
نباید کرد که
پس از سقوط
رضاشاه و قبل
از انقلاب
سفید، اکثریت
قاطع روحانیت
حامی حکومت
بودند،
مخصوصاً در
دوره ۱۲ ساله
۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲
که چپ و ملیگرایان
ایران حضور
نیرومندی در
فضای عمومی کشور
داشتند،
دستگاه
روحانیت همان
سلطنت پهلوی
را که تا
شهریور ۱۳۲۰
آنها را زیر
فشار شدیدی
گذاشته بود،
بزرگترین
پناهگاه خود
میدانست و
حتی در کودتای
۲۸ مرداد نیز
اکثریت
روحانیت حامی
سلطنت بودند و
به شیوههای
مختلف با
وابستگان
امریکا و
انگلیس نیز همراهی
میکردند.
چهار –
“انقلاب سفید”
حضور نیروهای
ملی را در صحنه
سیاسی ایران
به نحو بیسابقه
ای تضعیف کرد.
مثلاً در نیمه
دهه ۴۰ حتی در
دانشگاه
تهران شما به
ندرت به کسی
برمیخوردید
که از جبهه
ملی هواداری
کند، در حالی
که همین
دانشگاه تا
اوائل سال
۱۳۴۳ مهمترین
مرکز فعالیت
جبههایها
محسوب میشد.
این ناپدید
شدن ناگهانی
ملیگرایانی
که میکوشیدند
فعالیت سیاسیشان
را در محدوده
قانونی پیش
ببرند، جال
تردیدی باقی
نمیگذاشت که رژیم
دیگر هیچ
مخالف سیاسی
را تحمل نمیکند
و مخالفان
رژیم نیز
فعالیت
قانونی را دیگر
ناممکن و بی
ثمر میبینند.
پنج –
“انقلاب سفید”
برخلاف نیت
طراحان آن،
نفوذ چپ را در
میان مخالفان
رژیم آشکارا
تقویت کرد و
گفتمان چپ، هم
در نتیجه
تحولات
اقتصادی – اجتماعی
ناشی از
اصلاحات ارضی
و هم به علت
ناممکن شدن هر
نوع فعالیت
سیاسی مستقل
قانونی و علنی
و همچنین تحت
تأثیر تحولات
جهانی در دهههای
۷۰ – ۱۹۶۰ به
گفتمان غالب
در میان
مخالفان رژیم
(مخصوصاً در
میان تحصیلکردهها
و لایههای
اجتماعی جدید)
تبدیل شد.
بابک
مینا ـ تعریف
شما از
خمینیسم
چیست؟ از چه
خاستگاه
طبقاتی برخاسته
است و
پیامدهای آن و
میانگین
تاثیرات آن در
سیاست ایران
در ۵۰ سال
اخیر چه بوده
است؟
محمد
رضا شالگونی –
به نظر من ،
چکیده
خمینیسم همان
نظریه ولایت فقیه
است و
بنابراین
خمینیسم را
شاخهای از
اسلامگرایی
میدانم که بر
ضرورت اجرای
فقه اسلامی از
طریق حکومت
روحانیت
تأکید میورزد.
به عبارت دیگر
هر نوع اسلامگرایی
ضرورتاً
خواهان حکومت
استبدادی
فقها نیست.
مثلاً حزبالنهضه
در تونس
پوشیده نمیدارد
که در پی
اجرای قوانین
شریعت اسلامی
است، اما این
را منوط به
رأی مردم میداند
و دستکم در
حرف قبول دارد
که مردم حق
دارند نظرشان را
تغییر بدهند و
تمام یا بخشی
از قوانین
شریعت را کنار
بگذارند. اما
قانون اساسی
جمهوری اسلامی
نه تنها اجرای
شریعت را منوط
به حکومت فقها
یا همان ولایت
فقیه میداند،
بلکه تأکید
دارد که این
اصل غیر قابل
تغییر است و
آن را نمیتوان
کنار گذاشت.
چکیده
خمینیسم همان
نظریه ولایت
فقیه است
چکیده
خمینیسم همان
نظریه ولایت
فقیه است
اما
حامیان
اجتماعی
خمینیسم نخست
بخشی از لایههای
اجتماعی
سنتی،
مخصوصاً تجار
و کسبه سنتی یا
“بازاریان”
بودند؛ یعنی
تنها لایههایی
که معمولاً پایبند
کامل مقررات
شریعت بودند و
با دستگاه روحانیت
شیعه رابطهای
تنگاتنگ
داشتند و
قوانین اسلام
را راه حل همه
مسائل و
مشکلات
اجتماعی میدانستند.
اما از اواخر
دهه ۴۰ تا
آستانه انقلاب
۵۷ که مهاجرتهای
گسترده داخلی
از روستاها به
شهرها صورت گرفت،
توده
تهیدستان
راندهشده از
روستا و
درمانده در
شهرها نیز (در
شرایطی که
استبداد
شاهنشاهی همه
راههای
گردهمایی و
سازمانیابی
و بیان خواستها
را به روی
مردم بسته بود
و هیأتهای
مذهبی و
عزاداری تنها
منفذهای علنی
قابل تحمل
محسوب میشدند)
به حامیان
منفعل روایتی
عامیانهتر و
(حتی میتوانم
بگویم)
معصومانهتر
از اسلام
تبدیل شدند که
بستر باروری
برای رشد
خمینیسم
فراهم میآورد.
اما پس از
انقلاب پایه
اجتماعی
خمینیسم را
لایههایی
تشکیل میدهند
که از مزایای
مادی حمایت از
ولایت فقیه
بهرهمندند و
“نانخور” آن
محسوب میشوند.
خلاصه اینکه
هر چند
خاستگاه
اجتماعی شکلگیری
خمینیسم روشن
است، ولی پایه
اجتماعی حمایت
از آن ثابت
نیست و پیش و
پس از انقلاب
تغییرات
زیادی داشته
است.
محمد
رضا شالگونی:
خمینیسم
ایران را به
مصیبتی
گرفتار کرده
که جامعه
امروزی ما حتی
با معیارهای
خودِ اسلامگرایان،
جامعه ای
فاسد، ریاکار
و بیمار محسوب
میشود.
پیامدهای
خمینیسم در
همه زمینههای
اقتصادی،
اجتماعی،
فرهنگی و
سیاسی برای جامعه
ایران فاجعهبار
بوده است.
کافی است
ایران امروز
را با کشورهایی
که سه دهه پیش
با آن تقریباً
در ردۀ واحدی
قرار داشتند،
مقایسه کنیم
تا به ابعاد
وحشتناک این فاجعه
پی ببریم.
مثلاً مقایسه
اقتصادی
ایران با کره
جنوبی، ترکیه
یا حتی مالزی
در سه دهه گذشته
نشان میدهد
که کارنامه
خمینیسم چقدر
مصیبتبار
بوده است. اگر
نتایج حاکمیت
ولایت فقیه را
مثلاً در مورد
تبعیض علیه
زنان یا حوزه
های مختلف
روابط
اجتماعی در
نظر بگیریم، درمییابیم
که این مصیبت
هولناک
ضرباتی به
جامعه ما وارد
آورده که
رهایی از
عوارض آن دههها
طول خواهد
کشید. خمینیسم
ایران را به
مصیبتی
گرفتار کرده
که جامعه
امروزی ما حتی
با معیارهای
خودِ اسلامگرایان،
جامعه ای
فاسد، ریاکار
و بیمار محسوب
میشود. شاید
تنها دستاورد
مثبت خمینیسم
این باشد که
ورشکستگی
اسلامگرایی
را به نحو
برگشتناپذیری
به همگان نشان
داده و حتی
چُرت بسیاری
از خودِ اسلامگرایان
را نیز پاره
کرده است.
اکنون به جرأت
میتوان گفت
که اگر مردم
ایران
بتوانند به
سلامت از
چنگال
خمینیسم جان
به در ببرند
(که متأسفانه
جواب این “اگر”
در افق مشهودِ
کنونی چندان
روشن نیست)
دستکم،
بازگشت به
ارتجاع مذهبی
و اسلامگرایی
دیگر به سادگی
ممکن نخواهد
بود.
بابک
مینا ـ به
نظر شما چرا
چپ چندان توجهی
به واقعه ۱۵
خرداد نکرد و
در انقلاب ۵۷ نیز
رهبری خمینی
را پذیرفت؟
محمد
رضا شالگونی –
به نظر من ،
پیش فرضهای
این سؤال
چندان دقیق
نیست. حقیقت
این است که نه
همه چپ نسبت
به واقعه ۱۵
خرداد بیتوجهی
نشان داد و نه
همه چپ در
انقلاب ۵۷
رهبری خمینی
را پذیرفت.
پیش از
هر چیز باید
به یاد داشته
باشیم که واقعه
۱۵ خرداد ۴۲
به خودی خود
حادثه مهمی
نبود؛ یک شورش
بسیار محدود و
مسلماً
ارتجاعی بود
در مقابل
اصلاحات ارضی
و حق رأی زنان
در انتخابات
که به سرعت
توسط رژیم شاه
سرکوب شد و به
قول معروف ،
“آب از آب هم
تکان نخورد”. دورهای
که رژیم، خودِ
خمینی را ماهها
زندانی کرد ،
بازداشتگاههای
سیاسی معروف
رژیم و از
جمله زندان
“قزل قلعه” که
مهمترین
بازداشتگاه
امنیتی آن
دوره محسوب میشد،
در مقایسه با
دورههای پیش
و پس از آن
حوادث بسیار
خلوت بودند.
در گرماگرم
شورش خمینی،
رژیم چنان موضع
تعرضی داشت که
خودِ شاه به
قم رفت و در یک
سخنرانی به
اصطلاح
“مظفرانه”،
آخوندهای
معترض را به
توپ بست و
“ارتجاع سیاه”
را به “ارتجاع
سرخ” دوخت، بی
آنکه در آن
شهر که پایتخت
روحانیت شیعه
محسوب میشد و
شهرهای دیگر
کسی بتواند
نفس بکشد. آن
چیزی که بعدها
خمینیسم را به
جریانی
رشدیابنده
تبدیل کرد،
فساد رژیم
شاهنشاهی،
وابستگی
فزاینده آن به
آمریکا، ناکامی
بسیاری از طرحهای
بادکنکی آن، و
مهمتر از همه
تشدید بیامان
خودکامگی شاه
بود. مثلاً
فراموش نباید
کرد که حتی
شورش خمینی
بعدها نه با
اعتراض علیه
اصلاحات ارضی
و حق رأی
زنان، بلکه
بیش از همه با
اعتراض او به
کاپیتولاسیون
(یا معافیت
مستشاران
امریکایی از
تعقیب قضایی
توسط دادگاه
های ایرانی)
به یاد آورده
میشد؛
اعتراضی که او
در سخنرانیهای
آبان
۱۳۴۳بیان کرد
و به حق، آن
قانون را “خفتبارتر
از عهدنامه
ترکمانچای”
نامید.
محمد
رضا شالگونی:
در دهههای ۷۰
– ۱۹۶۰ داغترین
کانونهای
جنبش چپ جهانی
در “دنیای سوم”
قرار داشتند و
این باعث میشد
که ضدیت با
امپریالیسم
نخستین معیار
انقلابیگری
چپ باشد. در
ایران نیز
مبارزه ضد
دیکتاتوری به
نحوی فزاینده
با مبارزه ضد
امپریالیستی
گره میخورد.
در چنین فضایی
مخالفت خمینی
با شاه نیز
هرچه بیشتر
طنین ضد
آمریکایی
پیدا میکرد.
و این باعث میشد
که فعالان چپ
با دید
مساعدتری به
آن بنگرند. در
آن سالها بود
که مسأله
فلسطین به یکی
از مهمترین
مسائل همگرایی
میان فعالان
چپ و مخالفان
مذهبی رژیم و از
جمله طرفداران
خمینی تبدیل
شد و بسیاری
از اختلافات
را در ذهن
فعالان جوان
چپ کمرنگتر
ساخت.
بهعلاوه،
بخش بزرگی از
چپ، در تمام
سالهای پس از
۱۵ خرداد تا
دستکم
انقلاب ۵۷ ،
ارزیابی
مثبتی درباره
آن حادثه
نداشت. مثلاً
حتی حزب توده
که پس از
انقلاب به
رهبری خمینی
گردن گذاشت،
پیش از
انقلاب،
حادثه ۱۵
خرداد را در
مجموع یک حرکت
ارتجاعی
ارزیابی میکرد.
یا بسیاری از
گروههای چپ
آن دوره نسبت
به جریان
خمینی هیچ نوع
خوشبینی
نداشتند و آن
را یک جریان
ارتجاعی میدانستند.
مثلاً به یاد
دارم که رفقای
“گروه جزنی” که
از پایهگذاران
“سازمان چریکهای
فدایی خلق
ایران” بودند،
در این مورد
نظر بسیار
روشنی داشتند
و خودِ زنده
یاد بیژن جزنی،
مخالف هر نوع
خوشبینی
نسبت به جریان
خمینی بود.
اما بیتردید
بخشی از چپ،
مخصوصاً در
میان نسلی از
فعالان جوان
آن سالها،
خوشبینیهایی
به خمینی
داشتند و او را
به عنوان یک
روحانی مبارز
ضد دیکتاتوری
میستودند. به
نظر من عوامل
زیر در این
توهم خوشبینانه
نقش داشتند:
یک
– تبار بیواسطه
نسل جوان
فعالان چپ که
عمدتاً پس از
شروع اصلاحات
ارضی در دهه
۴۰ وارد
مبارزه سیاسی
شده بودند ،
بیش از آنکه
به حزب توده
برسد، به جبهه
ملی میرسید و
به نظر من،
این هم نقطه
قوت آنها بود
و هم نقطه ضعفشان.
نقطه قوت بود
به این دلیل
که غالب آنها
بیش از جهتگیری
با قطبهای
کمونیزم
جهانی، از
طریق کلنجار
رفتن با مسائل
داخلی ایران
حرکت میکردند؛
نقطه ضعف بود
به این دلیل
که آشنایی چندانی
با اندیشه
مارکسیستی و
سنتهای
کمونیستی
نداشتند و در
زیر سرکوب
دیکتاتوری
شاهنشاهی،
معیار اصلی
داوریهایشان
عمدتاً و گاهی
حتی منحصراً،
میزان ضدیت با
دیکتاتوری
حاکم بود.
دو – در
دهههای ۷۰ –
۱۹۶۰ داغترین
کانونهای
جنبش چپ جهانی
در “دنیای سوم”
قرار داشتند و
ویتنام و کوبا
و خاورمیانه و
آمریکای
لاتین و آفریقا
پرسر و
صداترین
مراکز الهامبخش
همه فعالان چپ
محسوب میشدند
و این باعث میشد
که ضدیت با
امپریالیسم
نخستین معیار
انقلابیگری
چپ باشد. و در
ایران نیز که
دیکتاتوری
شاه از رژیم
های تحت حمایت
آمریکا و
وابسته به آن محسوب
میشد،
مبارزه ضد
دیکتاتوری به
نحوی فزاینده
با مبارزه ضد
امپریالیستی
گره میخورد.
در چنین فضایی
مخالفت خمینی
با شاه نیز هرچه
بیشتر طنین ضد
آمریکایی
پیدا میکرد.
و این باعث میشد
که فعالان چپ
با دید
مساعدتری به
آن بنگرند. در
آن سال ها بود
که مسأله فلسطین
به یکی از مهمترین
مسائل همگرایی
میان فعالان
چپ و مخالفان
مذهبی رژیم و از
جمله
طرفداران
خمینی تبدیل
شد و بسیاری
از اختلافات
را در ذهن
فعالان جوان
چپ کمرنگتر
ساخت.
سه – در
آن سالها
روایتهای
جدیدی از
اسلامگرایی
شکل میگرفتند
و در میان
لایههای اجتماعی
جدید گسترش مییافتند
که در ایجاد
پلهای
ارتباط، گفتوگو
و همگرایی
میان فعالان
چپ و مخالفان
مذهبی رژیم شاه
نقش قابل
توجهی داشتند
و طبعاً
حساسیتهای
فعالان چپ را
نسبت به خصلت
ارتجاعی
خمینیسم ضعیفتر
میکردند.
چهار –
و مهمتر از
همه عوامل یاد
شده، اکثریت
قاطع جریانهای
چپ در آن
دوره، اعتقاد
چندانی به
دموکراسی و
آزادیهای
مدنی نداشتند
و در بهترین
حالت اینها
را به عنوان
“مسائل
روبنایی” و
فرعی مینگریستند؛
و برای بسیاری
از آنها
دموکراسی در
حکم همان
وسیلهای بود
که لودویگ
ویتگنشتاین
در آن استعاره
معروفاش، آن
را “نردبانی”
مینامد که
قرار است پس
از رسیدن به
پشت بام طلایی
کنارش
بگذارند. با
چنان درکی از
دموکراسی، طبیعی
بود که چپ نمیتوانست
حساسیت زیادی
به تاریکاندیشی
و واپسگرایی
خمینیسم
داشته باشد.
بابک
مینا ـ در
آینده ایران
آیا خمینیسم
را رو به زوال
میدانید یا
معتقدید در
اشکال جدیدی
به حیات خود
ادامه خواهد
داد؟ مثلاً
آیا اطلاحطلبی
اسلامی شکلی
از خمینیسم
است یا تجلی
گسست از آن
است؟ نسبت چپ
با خمینیسم در
حال حاضر چه
باید باشد؟
محمد
رضا شالگونی –
من تردیدی
ندارم که
خمینیسم در
آینده ایران جایی
ندارد، اما از
آنچه مطئن
نیستم این است
که آیا بدون
هزینههای
بسیار سنگین
برای کشور
خواهیم
توانست از چنگال
خمینیسم
رهایی یابیم
یا نه. همین
الان خمینیسم
کشور ما را به
لبه پرتگاه
وحشتناکی کشانده
که میتواند
حتی ادامه
موجودیت
ایران را به
خطر بیندازد؛
وضعیتی که چپ
بیش از همه از
آن لطمه میخورد
و هزینههای
آن کمر
کارگران و
زحمتکشان،
یعنی پایه اجتماعی
چپ را درهم میشکند.
فراموش نباید
کرد که
خمینیسم
تجدید نظر بزرگی
است حتی در
مسلمات
اعتقادی
شیعه، یعنی مذهب
مسلط در
ایران؛ و
بنابراین اگر
نتواند خود را
با توسل به
زور مدت زیادی
در قدرت نگه
دارد که به
نظر من،
نخواهد
توانست، دیگر
حتی در میان
لایههای
مذهبی نیز
نفوذ چندانی
نخواهد داشت.
اما
اصلاحطلبی
اسلامی تا
جایی که در
برابر مبارزه
قاطع علیه این
رژیم جهنمی میایستد
مسلماً نقش
ارتجاعی
دارد، ولی آن
بخش از جریانهای
مذهبی را که
جدایی دین و
دولت را میپذیرند،
نمیشود و
نباید به
خمینیسم وصل
کرد و تردیدی
نباید داشت
این جریانها
هرچند مدتها
نخواهند
توانست خود را
از عوارض
نامساعد حکومت
اسلامی در این
کشور خلاص
کنند، ولی
همچنان به
موجودیتشان
ادامه خواهند
داد و باید
مانند همه
جریانهای
فکری و سیاسی
از آزادی کامل
و حقوق برابر
برخوردار باشند.
و
بالاخره
فراموش نباید
کرد که حالا
خمینیسم در
کشور ما فقط
یک جریان فکری
و سیاسی نیست،
بلکه
ایدئولوژی یک
حکومت
توتالیتر
فرهنگی است که
موجودیتاش
را با نظام بیحقی
عمومی تحمیلشده
بر مردم این
کشور ادامه میدهد.
بنابراین تا
این حکومت پا
برجاست،
مبارزه با خمینیسم
نمیتواند
فقط به حوزه
فکری محدود
شود؛ در حال
حاضر مقدمترین
حلقه مبارزه
علیه آن،
مبارزه برای
پایان دادن به
حیات این نظام
جهنمی است.