یوسف
به من گفت
هاشم
آزادی
نوشته
حاظر بخشی از
خاطرات من در
زندان حکومت اسلامی
است . هدفم از
نگرش ان روشن
کردن بخشی از
ناشناخته های
زندان برای
رفقا ونسلهای
اینده
میباشد
اگرچه بازگو
کردن ان برای
من آسان نیست.
تلاش من در
این است که
ذره ایی از
انچه گذشته کوتاهی
نکنم اگرچه
همه مطالب در
این چند صفحه
نمیگنجد.
درسال ۶۳من
را خورد خراب
ازقیامت یا
تابوت هایی که
حاج داود
رحمانی
درزندان قزل
حصاربرپا
کرده بود بیرون
اوردند وبعد
از مدت کوتاهی
در بند عمومی
به اوین
فرستادند. در
قیامت من تا
مرز دیوانگی و
خودکشی
پیش رفتم٫ چیزی
تا انکار همه
ان ارزشهای
خوب زندگی
فاصله نداشتم. ان چه
مرا از سقوط
نهایی متوقف میکرد
مجموعه ای بود
از وجدان و
هویتم که
میدانستم در
طرف دیگرجایی
ندارد. دکتر
میگفت کمرم بر
اثر ضربات لگد
صدمه جدی
خورده٫ چیزی
برای فکر کردن
نداشتم .
ازنقطه نظر
ایدیولوژیک
شکافهای
عمیقی در تمام
اعتقاداتم
بوجود امده بود
که نتیجه
زندان نبود
بلکه قبل ازان
با مسئولم در
بیرون از
زندان بحث های
زیادی داشتیم.
چشم
اندازسوسیالیزم
واقعن موجود
بسیار ناامید
کننده بود.
تشکیلات یا
حداقل بخشی که
من در ان بودم
کاملن از هم
پاشیده شده
بود. فشاری که
زندانبان
بوسیله تواب
ها به
دیگرزندانیان
وارد میکرد
بسیار ازار
دهنده
بود.ازهمسرم هیچ
خبری نداشتم.
بمحض ورود
به راهروی ٫۲۰۹از
صف زندانیانی
که از قزلحصار
اورده شده بودند
جدایم کردند.
دیگران را به
سلول انفرادی
فرستادند.
نگهبان
بازویم را
گرفت ومن را
کنار راهروی ۲۰۹نشاند.حدس
زدم که پرونده
دیگری از من رو
شده و
میدانستم شب
را باید تا
صبح توی راهرو
بگذرانم
وخودم را برای
پذیرایی فردا
صبح اماده کنم.
بلخره صبح
شد وبعد
بازجویی
مختصری بسرعت
من را به
زیرزمین
بردند و صدای
زوزه کابل
وسوزش کف پا
دوباره اغاز
شد.من تا غرب
در زیرزمین
بودم و
بعد از اینکه
از زیرزمین
بالا آورده
شدم برای
ادامه تحقیق مرا
فرستادند به
یکی از سلول
های
انفرادی.بازجو
ازبسیار
عصبانی بود
چرا که
اطلاعاتی را
که سال پیش در
بازجویی
نتوانسته
بودند بدست
اورند امسال
بطور اتفاقی
سرنخی از ان
پیدا کرده بودند
اما اطلاعات
کاملان
سوخته بود.
به محض اینکه
چشمبندم را
داخل سلول
برداشتم مردی را
با چشمانی
روشن ونگاهی
مشتاق
روبرویم دیدم.نامش
یوسف بود.
همچون یک
مادرمهربان
نگاهم کرد و
به سرعت جایی
برایم اماده
کرد که
بخوابم. شاید
باور نکنید
ولی درحالی که
داشتم میخوابیدم
به یک باره
احساس ارامش
زیبایی به من
دست داد.مرد
کوچک بی انکه
حرفی بزند با
نگاه مهربانش
یک
نیروی بی
پایان
را به من
هدیه داد.
وقتی
بیدارشدم
یوسف داشت قدم
میزد. احساس
کردم هزاران
سال است که
اورا میشناسم.
در روزهای بعد
متوجه شدم به
سرعت خودم را
به او نزدیک
میبینم بی
انکه وجودش را
حس کنم . احساس
غریبیست. شاید
کمی عجیب باشد
ولی یکی از
بهترین دورانی
را که من در
زندان
گذراندم
زمانی بود که
با یوسف توی
یک سلول
انفرادی در
نزدیکی اتاق
بازجویی وتخت
شکنجه
گذراندم در
حالی که وقت
وبی وقت برای
بازجویی از
سلول بیرونم
میکشیدند
وهربار از
الطاف بازجو
بی نصیب نمی
ماندم. ما
بدور از
هیاهوی بیرون
زندگی خود را
در اطاقی به
مساحت کمتر
ازشش متر مربع
وبه وسعت بی
پایان رویاها
وارمانهایمان
دنبال
میکردیم .
معمولان
صبح ها من با
نوعی تشویش از
خواب میشدم
وبعد
ازصبحانه به
نوبت درطول
سلول قدم
میزدیم وبعد
از چهارمین
گام
برمیگشتیم. من
با هر صدایی
از بیرون سلول
عضلاتم درست
مثل ادم هایی
که خود را
برای یک
مسابقه دوصد
متر آماده
میکنند منقبض
میشد. با خود
به سرعت همه چیز
را مرور
میکردم وبعد
آرام آرام مثل
مادری که
فرزند شیطانش
را میخواهد به
مدرسه روانه
کند وجودم را
دردرونم
نوازش میکرد.
بعد
ازنهار
عضلاتم کمی از
حالت انقباظ
وآمادگدی
خارج میشد
جملات بیشتری
بینمان
ردوبدل میشد
وکم کم خود را
برای ورزش آمده
میکردیم. با
خود میگفتم
امروز هم
گذشت. اما
همیشه زندگی
ما بدین منوال
نبود وبارها
نیمه شب به سراغم
می آمدند و
بارها تا
سپیده دم در
اطاق بازجویی
یا زیرزمین به
سر میبردیم.
غروب ها
وقتی کمی
صداهای بیرون
کاهش پیدا میکرد
بحث من ویوسف
آغاز میشد. ما
هرکدام به نوع
خود بدنبال
چرایی های
شکست جنبش و
مکانیزم های جلوگیری
از یاس
وناامیدی در
درون جنبش بحث
های داغی را
شروع میکردیم
که تا نیمه شب
معملان ادامه
داشت وانچه که
دراین گفته
گوها به آن
هرگز پرداخت
نشد آیند
فردیمان بود.
معمولان
یوسف در این
بحث ها با
پاهای مجروحش
طول سلول را
قدم میزد وبا
لحجه زیبای
آذری به من
میگفت ه.....
میدانی
چیه........در هر
نبردی به
انسان صدمات روحی
وارد می شود
که برای ترمیم
آن انسان باید از
نقاط قوتش کمک
بگیرد . هیچ
مبارزی از ابتدا
از ناشناخته
های سرراهش
اگاه نیست ومسلمن
لحظاتی هست که
انسان
درسنگلاخ
مبارزه زمین
میخورد. مهم
زمین خوردن
نیست بلکه
بلند شدن وبه
راه ادامه
دادن است.
بعد
داستانی را از
بازجوییهایشرا
در زمان شاه و
وتیمسار
ایروم مثال
میزد وبعد
هیجان زده
میگفت ...نقش
زندانی نسبت
به زندانبان
مثل سندان هست
مقابل چکش و
تمام تلاش
زندانبان جدا
کردن زندانی
از گذشته اش
یعنی جدا شدن
ازوجدان
اجتماعی و آرمانهای
بشری٫ جدا شدن
از امید برای
زندگی بهتر برای
بشریت ودر
نهایت هویت
فردیست البته
ق را گ تلفظ
میکرد واین
معمولان باعث
خنده من میشد.
یوسف
ازراه رفتن
خسته میشد
ودرحالی که هردو
کف سلول دراز
کشیده بودیم
وکف پایمان را
روی دیوار زده
بودیم اینبار
نوبت من بود
که موضوع صحبت
را به تئوری
نسبیت خصوصی
انشتین اختلاف
فیزیک تئوری
وکوانتوم
مکانیک اصل
عدم یقین
هایزنبرگ و
........وتاثیرات آن
برروی دیدگاه
های بشریت
وزندگی
روزمره صحبت
کنم.
یوسف
دوباره به
هیجان میامد
ودر حالی که
کمی سرخ شده
بود شروع به
راه رفتن
میکردوبحث
همچنان از
گوشه دیگری
آغاز میشد وما
به معنی واقعی
آزاد بودیم
آزاد از زمان
اآزاد ازمکان
وآزاد ازهمه
تعلقات
ووسوسه های
مادی درمیان
دیوارهایی که
هزاران
بهترین
فرزندان این
مرزو بوم را
درخود جای
داده وآن ها
را به جوخه
های اعدام تسلیم
نموده.
زمان در
حال گذر بود
واحساس
دوگانه ای بر
من مستولی. از
بودن با یوسف
لذت میبرم گو
اینکه
میدانستم این
وضعیت پایدار
نیست از طرف
دیگر بازجویی
من متوقف شده
بود ومن
همواره نگران
این بودم که
موضوع دیگری
رو شود.
یوسف
میگفت
که بازجو با
در انتظار گذاشتن
زندانی در
تلاش است که
ترس ازنا
شناخته ها به
زندانی رخنه
کند.یوسف
میگفت
در چنین شرایطی
کنترل انسان
برای فکر کردن
به یک اینده
بهتر بسیار
مهم است و
زندان و شکنجه
برای زندانی
واقعیت تلخ
وعریانی است
و رویاهای زیبای انسان
او را
ازچارچوبی که
زندانبان
وبازجو برای
او ساخته
بسرعت
خارج میکند و
علاوه بر آن
علاوه بر آن
علارغم
فضای بی وزنی
و عدم تعادلی
که زندانبان
بوجود اورده
تکیه گاهم را
در درون خودم
بسازم. معملان
روزهای جمعه
قسمتی
کوتاهی
از خطبه های
نماز جمعه که آقای
رفسنجانی
معمولان خطیب
آن بود را میشد
از سلول شنید
وبه مجرد بلند
شدن صدای خطیب
و تکبیر
نمازگذاران
یوسف در حل
راه رفتن با
لحجه غلیظ
اذری می گفت
موسیلینی
اششک.
یک شب بهش
گفتم میترسی
بدون خجالت
گفت من
از شرفم می
ترسم
بعدادامه
داد
وقتی بیشتر
از همیشه
ناشناخته های
مرا
میترسانند به
همسنگرانم
بیشتر از
همیشه کمک
وهمراهی میکنم
یوسف
معتقد بود که
یک فعال سیاسی
قبل از اینکه
دستگیرشود
کما بیش سطح
مقاومت خود را
در خود اگاه
وناخوداگاهش
بنا به
خواستگاه
اجتماعی٫
فرهنگی ٫
انتخاب نوع
زندگی ٫
ارمانها
وانتظاراتش
اززندگی تعیین
میکند
ونوساناتی که
دردوران
بازجویی وزندان
برایش پیش
میآید نا
چیزهست.
ودر انتها
یوسف یاد آور
شد که نبرد
نهایی انسان
روبرو شدن با
ناشناخته
های
درون خودش
است .
کم کم
جراحات روحی
من التیام می
یافت علارغم اینکه
میدانستم
بزودی همه چیز
تغییر
میکند.تلاش
داشتم که از
ذره های این
روزهای بی
بازگشت استفاده
کنم
یک
شب زمانی که
پاهایمان را
به دیوارزده
بودیم
یوسف داستان
دستگیری
وبازجوییش را
برایم توضیح
داد.
زمانی که
یوسف دستگیر
میشود
اورامستقیم
به زیر زمین
میبرند وبه
مدت ۴۸ ساعت
شدیدن شکنجه
میکنند بعد از۴۸
ساعت یوسف
میگوید حاضر
به همکاریست.
ازاو آدرس
وکروکی تمام
خانه های تیمی
وامکانات را
میخواهند
ویوسف به مدت
یک هفته تمام
امکانتی راکه
سوخته بود روی
کاغذ میارد.
گروه ضربت با
اطلاعت داده
شده به۲۴واحد
سوخته شده
تشکیلاتی
حمله میکند و
چیزی بدست نمی
اورند.بازجوی
تحقیرشده یوسف رامستقیم
به زیرزمین
برده وشکنجه
وهشتناکی را
بمدت ۳۸ روز
ادامه میدهد.
در تمام این
مدت یوسف را
اززیرزمین
بالا نمی
اورند و بصورت
ایستاده نگاه
میدارند. در
این مدت
دستبند
یوسف
فقط برای
دستشویی
وشکنجه باز میشود.بلاخره
یوسف به کما
میرود.زمانی
که اورا به
بهداری
میرسانند
دکتر میگوید
که احتمال زنده
ماندنش بسیار
ضعییف می
باشد. یوسف در
دونوبت عمل
میشود
وخوشبختانه
یا بدبختانه
زنده میماند
وحالا دوران
نقاحتش
رامیگذراند
زمانی که
یوسف
بعدازعمل در
بهداری زندان
نگهداری
میشده یکروز
موسوی تبریزی
دادستان وقت برای
بازدید به
بهداری میاید
درآن موقع پسر
جوان مجاهدی
هم تحت مداوا
بوده که علاوه
بر صدمات
فیزیکی قدرت
تکلم خود ر هم
از دست داده
بود.آقای
موسوی تبریزی
دربرخورد به
زندانی جوان
شروع به توهین
کرده ومیگوید این
حقه بازی ها
دیگر کهنه
شده. اکثر این
بچه ها هرگز
تعادل ذهنی
خود را باز
نیافتند.
از چهره
نگرانش
میخواندم که
به زودی
بازجویی و شکنجه
اغازمیشود. یک
روز درحین
ورزش ارام
نشست وساق
پایش رابا
انگشت فشار
داد.برایم
باورکردنی
نبود استخوان
پا متل اسفنج
فرو میرفت.
درزدیم تا
نگهبان اورا
به بهداری
ببرد . فردای
ان روز یوسف
رابه بهداری
بردند. دوروز
بعد دوباره
بردنش ولی این
بارکه برگشت
بسیار گرفته
بود بجای
بهداری به
بازجویی رفته
بود وبازجو
بسیار تهدیدش
کرده بود. شب
بعد دوباره
اورا بردند
ولی اینبار
دیگربرنگشت . صدای
اورا بعد از
مدتی از
انتهای راهرو
شنیدم
فردای ان روز
من راغروب به بهداری
بردند
دربرگشت
اززیرچشمبند
زیرشلوار
وپاهای یوسف
را شناختم
اورا ایستاده
به نرده های
انتهای راهرو
بسته بودند در
نتیجه امکان
اینکه بتواند
لحظه ای دراز
بکشد وجود
نداشت. یوسف
خم شده بود و
یک پتوی
سربازی روی
پشتش انداخته
بودند. از آنشب به
بعد گاهی صدای
یوسف را ازانتهای
راهرو
میشنیدم
.نمیدانم چند
هفته یا چند
ماه به در
نرده های
ورودی به
راهرو بسته و
ایستاده نگه
اش داشتند
.واصلن
نمدانستم چگونه
میخوابید.
هروقت که از
بازجویی بر
میگشتم یوسف
به در انتهای
راهرو
بادستبند
دیده میشد.معمولن
زیر لب چیزی
میگفت. فکر
میکنم هذیان
میگفت. وضع
خودم هم خیلی
خوب نبود. ظا
هرن لاجوردی داشت
میرفت و
میخواست تا
قبل از رفتنش
انهایی را که
از زیر اعدام
در رفته بودند
سربه نیست کند.
معمولن
یوسف بعضی روزهای
جمعه از نگهبان
ها میخواست
که چند
بسته سیگاربا
وسایل دیگری
که توی
سلول قبلی جا گذاشته
برود وبیاورد
وظا هرن فقط
یک نگهبان بود
که راضی می شد
بیاوردش به
سلول من.
اولین باری که
امد
خوشبختانه هم
سیگار داشتم
هم لباس ووسایل
ضروری دیگر
اما
متوجه شدم که
ممکن است باز
هم چنین
امکانی پیدا
کند که بتواند
دوباره به
سلول بیاید.
علارغم اینکه
سیگار
نمیکشیدم
جیره سیگاررا
مرتب می گرفتم
به امید اینکه
یک بار
دیگر او بیاید
. یک بار که به
بهداری
میرفتم از
دکتر مقداری
اسپیرین
گرفتم .مقداری
از انجیر خشک
ووسایل
دیگررا که هر چند یکباربرای
فروش
میاوردند برایش
کنارمیگذاشتم
. یوسف دو بار
دیگر امد و وسایلی
را که برایش
نگه داشته
بودم گرفت.
اما اخرین
باری که امد
بسیار تکیده
شده بود٫ نگاه
عجیبی داشت ٫
یواشکی گفت
دارن میبرن
بزنن.اینبار
چیزهایی را که
برایش جمع
کرده بودم بهش
دادم اما
نگرفت وفقط
سیگار را
برداشت.نگهبان
از لای پنجره
در سلول نگاه
میکرد. محکم
بغلش کردم ,یواشکی
گفت مواظب
باش.نمی
دونستم
چکارکنم .مشتم
را گره کردم
به سمت سینه
اش بردم وروی
سینه اش
زدم.میخواستم
تمام انرژیم
را یه جوری
بهش منتقل کنم
برای لحظه های
سخت وتنهایی
بیرحمی که در
پیش دارد.
لحظاتی
نگاهمان به
شکل عجیبی به
عمق هم رفت
واین اخرین
نگاه بود. من
هرگزچنین
ادمی را در
زندگیم
ندیدم٫ من
مدیون او
وامثال او هستم
. انسانهایی
که قادر به
ساختن
ودوباره ساختن
خود ودیگران
هستند.
ادمهایی که
عاشق اند و
سخاوتمندانه
ثمره عشق خود
را با دیگران
تقسیم میکنند
ومتواضعانه
کناری می
نشینند وشکفتن
عشق به زندگی
را دردیگران
نظاره می کنند٫
و وقت رفتن
مثل یک صبح
بهاری
مثل زمزمه
های جویبار،
نرم و لطیف
،مثل کوچ ارام
کوه نشینان در
یک صبح زود
،مثل غروب یک
خورشید….. از
کنارت میروند
وتو نمیدانی
به کجا میروند
وهرگز هم انها
را نمیبنی و
همچنان نگاه
مشتاقت در
میان هر جمعی
بدنبال
انهاست.
توضیحات:
مطلبی که
نوشتم مربوط
می شود به
اخرین قسمت زندگی
یوسف الیاری
کادرمرکزی
راه کارگر و
هم پرونده
کرامت
دانشیان در
زمان شاه.
یوسف
الیاری در
دوران رژیم
شاه با
لاجوردی جلاد
هم بند بوده
اند ولاجوردی
بخوبی یوسف
رامیشناخت
.رفیق زندانی
ای که قبل از
من هم سلول
یوسف بود(رفیق
ش.ش) شاهد
برخورد تند
رفیق یوسف با
لاجوردی میباشد.پیشنهاد
میکنم رفیق ش. در صورت
تمایل مطلبی
در این مورد
بنویسد تا
خاطره دلاوری
رفقای در بند
از یاد نرود.
نوع شکنجه
هایی که برای
شکستن
زندانی
بکار
میبردند
میتواند
بسیار متفاوت
باشد واصولن
به نظر من
شکنجه یک عامل
خارجیست
وزندانی چاره
ای ندارد مگر
ان را تحمل
کند .نوع
شکنجه متداول
در رژیمهای
شاه وجمهوری
اسلامی شلاق زدن
بر کف پا وبصورت
سیستمتیک
میباشد.
شکنجه
دیگری که در
این دوره برای
زندانیان رده
بالا مرسوم شد
بستن دست
زندانی برای
روزهای متوالی
به یک نرده
بالای
سرزندانی بود
بطوریکه دست
زندانی
به سطح
بالا٫تری از
او٫ به جایی
بادستبند
بسته میشد.
زندانی
درچنین حالتی
چاره ایی
ندارد مگربعد
از مدتی بر
روی دستش تکیه
کند. مهران
شهاب الدینی ,
نورالدین
ریاحی , یوسف
الیاری
ازکادرهای
مرکزی سازمان
راه کارگر از
جمله کسانی
بودند که به
این گونه
شکنجه شدند
ضمن اینکه
بصورت سیستماتیک
شلاق
میخوردند.دست
راست مهران شهاب
الدینی
بر اثر این
نوع شکنجه فلج
شد).
هاشم
آزادی.