ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پس
زمینه حوادثی
که فیلم
سیانور به آن
می پردازد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در
راه آرمان
رهاییِ مردم
ناصر
جوهری
نوار
مباحثات سازمان
چریکهای
فدایی خلق و
سازمان
مجاهدین خلق،
که پس از
تحولات
ایدئولوژیک
درون سازمان
مجاهدین انجام
گرفته، از این
نظر که به طور
زنده برخی از مواضع
و نگرش
کادرهای موثر
این دوسازمان
را درباره
مسایل جامعه و
روشهای
مبارزاتی آن
دوره بازتاب
میدهد، هم
برای نسل ما
که
بازماندگان
آن دوره رونق
مشی مسلحانه هسیتم،
و هم برای نسل
جوان کنونی که
به دنبال یک
انقلاب شکست
خورده، در
جستجوی راه
های تازه مبارزه
برای آزادی و
سوسیالیسم
است، آموزنده
و مفید است.
البته برای
نسل ما و از
جمله خود من،
که در دورهای
از این مبارزه
حضور داشتیم و
اکنون صدای
زنده چهار تن
از رزمندگان
آن دوره: حمید
اشرف، تقی
شهرام، بهروز
ارمغانی،
جواد قائدی را
می شنویم، که
ازجان خود در راه
آرمان رهایی
مردم از سلطه
استبداد و
سرمایه با
جسارت
شورانگیز
مایه
گذاشتند،
طنین آوای آنها
عواطف را به
شدت بر میانگیزد،
و خاطرات
بسیاری از
یاران دیده یا
ندیده را که توسط
دژخیمان شاه و
سپس خمینی به
شهادت رسیدند،
بار دیگر زنده
میکند. ایمان
تزلزل ناپذیر
آنان به مشی
مسلحانه پیش
آهنگ، برای
رهایی
کارگران و
لگدمال شدگان
جامعه، و عزم
راسخ آنان
برای جنگ و
گریز با دشمن
تا دندان
مسلح، یادآور
مردان و زنانی
است که هم در
صفوف چریکهای
فدایی خلق و
هم در صفوف
مجاهدین خلق،
در دوره خفقان
ستم شاهی علیه
استبداد و
فلاکت و استثمار
انسان از
انسان،
جنگیدند و جان
خود را در راه
آرمان انسانیشان
فدا کردند.
اما
همچنین برای
ما که به طور
آشکارو زنده،
پیدایی یک
موقعیت
انقلابی را در
سال 57 نظاره کردیم،
و در آن
شرایط،
ناباورانه
پایگاه محدود طرفداران
مشی مسلحانه
پیشآهنگ را،
در برابر عروج
بی همتای
خمینی فاشیست،
با اتکا به
توهم تودههای
وسیع مردم
تجربه کردیم و
کمی بعد نظاره
گر تراژدی
دخیل بستن
اکثریت
سازمان فدایی
در معیت حزب
توده به
مبارزه به
اصطلاح ضد
امپریالیستی
خمینی بودیم،
در عین حال
گوش فرا دادن
به این
نوارها،
فرجام تراژیک
مشی مسلحانه
جدا از توده
را به نحو
دردناکی زنده
میکند.
اما
به اعتفاد من
نادرستی مشی
مسلحانه آن
سالها که جدا
از سطح واقعی
مبارزه کارگران
و زحمتکشان
جاری شده بود،
نباید آرمانخواهی
نسل جوان کشور
ما را در آن
دوره تاریخی،
که مبارزه
مردم ویتنام،
جنبش فلسطین،
مبارزه مردم
کوبا،
آمریکای
لاتین و حماسه
چه گوارا، شور
و رزمندگی
آنان را برمیانگیخت،
تحتالشعاع
قرار دهد.
آنچه در این
نوارها از این
چهارتن و
یارانشان
باید برگزید،
پایداری در رزم
تا به آخر،
برای دنیایی
است که در آن
نابرابری
طبقاتی رخت
بربندد و
آزادی و
سوسیالیسم چهره
جهان را
دگرگون سازد.
اما درخشش
آرمان خواهی
آنان در عین
حال نباید
نادرستی
تاکتیک مبارزاتی
آنان و حتی
تصور کج و
معوجی که آنها
و بسیاری از
ما از راه
رسیدن به
سوسیالیسم در
ذهن داشتیم را
بپوشاند. من
در این نوشته
سعی میکنم در
حدی که حافظهام
یاری میدهد و
با توجه به
جمع بندیهایی
که از آن دوره
و فعالیتهای
بعدی خود در
زندان و بیرون
زندان دارم،
برخی نکات را
در رابطه با
این مذاکرات
طرح کنم، تا
شاید به ویژه
به نسل جوان
کنونی، برای
ارزیابی دقیق
تر از مسایل
آن دوره، کمک
کند. اما از
آنجا که در
مقدمه این
نوشته از عواطف
خود صحبت
کردم، باید در
همین جا از
تاثیر کلام
تقی شهرام و
خاطرات تلخ و
شیرین که در
من برمی
انگیزد، یاد
کنم.
من
وتقی شهرام از
کلاس یازده
دبیرستان
همکلاس و دوست
صمیمی بودیم.
وبه عنوان
بهترین دوست
به طور مرتب به
خانه یکدیگر
رفت و آمد
داشتیم. در
سال تحصیلی 47
ــ 48 که هر دو
دانشجو بودیم
به فاصله
کوتاهی از هم
از دوکانال
متفاوت به
عضویت سازمان
مجاهدین در
آمدیم و در
شهریور سال 1350
در یک شب و در
یک خانه تیمی
همراه با هم
توسط ساواک
دستگیر شدیم .
من پس از یک
سال زندان،
آزاد شدم.
شهرام نیز که
به 10 سال زندان
محکوم شده بود
یکسال و نه
ماه پس از
دستگیری
همراه با حسین
عزتی، و با
همکاری
شجاعانه
ستوان یکم
امیر حسین
احمدیان افسر
مسئول زندان،
از زندان ساری
فرار کرد. ما
در این دوره
نیز چند دیدار
با هم داشتیم
اما چون دردو
شاخه جداگانه
سازمان
فعالیت میکردیم،
به دلیل شرایط
امنیتی آن
دوران، ارتباط
مستقیم کمتر
داشتیم. تا
اینکه من
مجدداٌ در
اواخر مرداد 53
دستگیر شدم و
به حبسابد
محکوم شدم.
طبعاٌ من نمیتوانم
خاطرات دوستی
دوره جوانی و
تلاش نسبتاٌ
طولانی
مبارزاتی
مشترک با تقی
شهرام را، که تا
زمان دستگیری
مجدد من در
سال 53 با
صمیمیت بسیار
ادامه داشت،
به یاد آورم و
آکنده از
احساسات
گوناگون نشوم.
بویژه آنزمان
که دستگیری شهرام
را پس از
انقلاب توسط
نیروی اطلاعاتی
رژیم اسلامی،
به یاد می
آورم که چگونه
در شرایطی که
از سازمان
پیکار مجبور
به استعفا شده
بود، و تا حد
زیادی به دلیل
اشتباهات بزرگش
منزوی بود،
هشیارانه با
توطئه گری
سازمان
اطلاعاتی
جمهوری
اسلامی،
مقابله کرد و
بی تزلزل و بر
پایه اعتقاد
عمیق و
پایدارش به
سوسیالیسم در
برابر جوخه
اعدام قرار
گرفت. اما
همزمان
اشتباه بزرگ
او در جریان
تحولات ایدئولوژیک
سازمان
مجاهدین خلق-
که در ادامه
بطور مشخصتر
درباره آن مینویسم-
و اقدام به
تصفیه یارانی
که همچنان بر
ایدئولوژی
مذهبی
مجاهدین
اصرار داشتند،
و بزرگتر از
همه، اقدام به
ترور
بیرحمانه
مجید شریف
واقفی و مرتضی
صمدیه لباف-
که بی تردید
یک جنایت
محسوب میشود-
روی دیگر و
جنبه منفی
احساس مرا
نسبت به این
تصمیم
جنایتکارانه
او تشکیل میدهد.
به اعتقاد من
آرمانهای
خوب آدمها،
هر چند بزرگ
باشد، نمیتواند
ماهیت
اقدامات
نادرست آنها
را بپوشاند.
اصولاٌ اگر
آرمان آزادیخواهانه
و برابری
طلبانه یک فرد
یا سازمان در روش
و راه رسیدن
به هدف منعکس
نباشد، بیتردید
در درک از آن
آرمان، حفرههای
تاریک وجود
دارد.
اما
جدا از بیان
این فضای
عاطفی که با
شنیدن این
نوارها هر یک
از ما در آن
قرار میگیریم،
در ادامه سعی
میکنم که
نکاتی را که
درباره این
نوارها به
نظرم میرسد،
حتی الامکان
خلاصه وار
بنویسم.
ترجیحاٌ از
مساله تحول
ایدئولوژیک
سازمان
مجاهدین، و
ابتدا از
تجربه شخصی
خودم.
زمانیکه
من و شهرام در
سازمان
مجاهدین خلق
عضوگیری
شدیم، با
اینکه نسبت به
مبارزه مردم
ویتنام و
بویژه کوبا و
شخصیت چه
گوارا سمپاتی
داشتیم، اما
هنوز از
مارکسیسم
چیزی نمیدانستیم.
پس از عضوگیری
نیز مسئول من
وشهرام که علی
میهن دوست
بود، قبل از
اینکه از
مارکسیسم
صحبت کند،
ابتدا جزواتی
از خود
مجاهدین
ازقبیل:
"مبارزه چیست
؟"، " در باره شناحت"،
"اقتصاد به
زبان ساده"،
و... را در
اختیار
ما
گذاشت و سپس
به تدریج توسط
او و مسئولین
بعدی، برخی
نوشته های
مارکس و انگلس
و مائو و لنین
واستالین در
اختیار ما
گذاشته و
آموزش داده میشد.
جلسات علی
میهن دوست که
در گروه
ایدئولوژیک
سازمان
مجاهدین نیز
عضویت داشت، و
در تدوین
ایدئو لوژی
التقاطی
مجاهدین نقش
فعال، برای من
و شهرام که با
درک تازهای
از مذهب و
سیاست، با کتب
مارکسیستی
آشنا میشدیم،
بسیار جذابیت
داشت. (علی
میهندوست که
عضو کمیته
مرکزی سازمان
مجاهدین خلق بود،
همان کسی است
که در اولین
دادگاه علنی
گروهی از
مجاهدین در
زمان شاه، از
مارکسیسم به
عنوان علم
انقلاب نام
برد.). هرچند
درک سطحی
مجاهدین از
مارکسیسم
موجبات
التقاط نظرات
مارکس و مذهب
را در این
سازمان پدید
آورده بود،
اما به هرحال
وارد کردن
مکانیکی
مقولاتی از
مارکسیسم،
نظیر منطق
دیالکتیک و
مبارزه
طبقاتی، توضیح
منطق تحولات
در مناسبات
تولیدی، وسیر
تغییرات از
کمونهای
اولیه تا برده
داری،
فئودالیسم و
سرمایه داری،
توضیح مارکس
در باره ارزش
و ارزش اضافی (طبعاٌ
با درک سطحی
از آن )، و
ضرورت مبارزه
برای نفی نظام
سرمایه داری و
نفی جامعه
مبتنی بر اختلاف
طبقاتی، و
مطالعه نوشتههای
لنین و مائو
در باره مسایل
تاکتیکی
مبتنی بر
تحلیل
طبقاتی، همه و
همه برای جلب
جوانان عمدتاٌ
دیپلم یا
دانشجو که با
مجاهدین تماس
میگرفتند،
نقش موثری
داشت. هرچند
خود مجاهدین تصور
میکردند که
هم مارکسیسم
را تکامل داده
اند و هم مفسرین
نوین و برحق
قرآن هستند؛
اما همانطور
که بعدها در
مورد سازمان
مجاهدین خلق
اتفاق افتاد،
این التقاط
شکننده بود و
تعداد قابل
توجهی از
اعضای
مجاهدین در
جریان
مطالعات
بیشتر و بویژه
پس از برخورد
با جریانات
مارکسیستی،
مذهب را کنار
گذاشتند. البته
لازم به ذکر
است که تا سال 50
که اولین تعرض
ساواک به
مجاهدین روی
داد، مجاهدین که
در شرایط
پلیسی آن زمان
یک تشکیلات
سفت امنیتی و
در واقع یک
فرقه در خود
بودند، و از
عناصر مذهبی
مبارز عضو
گیری میکردند
- شاید جز یکی
دونفر- کسی
هنوز مذهب را
کنار نزده
بود. اما پس از
ضربه ساواک به
سازمان مجاهدین،
که در حال
تدارک آغاز
مبارزه
مسلحانه بود و
به این منظور
تعدادی از
اعضا را برای
آموزش نظامی
به فلسطین
فرستاده بود،
بخش عمده
اعضای سازمان
دستگیرو به
زندان
افتادند. در
زندان روبرو
شدن با چریکهای
فدایی خلق یک
تکان بزرگ
برای مجاهدین
بود. چرا که
این سازمان که
خود را عالیترین
محصول تکامل
مبارزات مردم
ایران میدید،
با کمونیستهایی
روبرو شد که
قبل از آن
مبارزه
مسلحانه را
شروع کرده، و
با مقاومت
درخشان در
زندان، و جزوات
تئوریک
درباره
مبارزه
مسلحانه، این
فرض خیالی
مجاهدین را به
طور عینی باطل
میکرد، که
گویا
ایدئولوژی و
تاکتیک
سازمان
مجاهدین خلق
است که در نوک
پیکان تکامل
مبارزاتی
ایران قرار
دارد. از این رو
در همان سال 50
در زندان، با
اعلام کنار
گذاشتن مذهب
توسط بهمن
بازرگانی که
عضو کمیته مرکزی
سازمان
مجاهدین بود،
اولین ُشک به
سازمان مجاهدین
وارد آمد.
(بهمن
بازرگانی تا حدود
سه سال به
درخواست
مسعود رجوی
این موضوع را
علنا اعلام
نکرد).
ایدئولوژی
التقاطی مجاهدین
و اعتقاد
مشترک
مجاهدین خلق و
چریکهای
فدایی خلق به
مشی مسلحانه،
موجب نزدیکی نیروهای
آنها وتشکیل
کمون واحد
مجاهدین با مارکسیستها
در زندان شد.
من فکر میکنم
که در آغاز،
برجسته بودن
مسایل مربوط
به جمع بندی
تجارب مبارزه
مسلحانه و
همچنین
وابستگی
تنیده در بافت
فرقهای
سازمان، از
تجزیه زودرس
سازمان
مجاهدین چه در
بیرون زندان و
چه در درون
زندان،
ممانعت کرد.
البته در
بیرون از
زندان، مسایل
امنیتی و
کارهای
تکنیکی و
شناسایی برای اقدامات
نظامی نیز، در
تعویق این
مساله تاثیر
مضاعف داشت.
من
در تابستان
سال 51 از زندان
آزاد شدم و پس
از دوسه ماه
از طریق مادر
تقی شهرام که
در زمره مادران
مبارز و جسور
مجاهدین خلق
بود، در سر
قرار مجاهدین
حاضر شدم.
بهرام آرام سر
قرار آمد و قرار
شد که من به شاخه
مشهد سازمان
منتقل شوم . در
آن زمان سازمان
مجاهدین پس از
یک سری عملیات
نظامی و نیز
ضرباتی که
متحمل شده بود
، در صدد کاهش
دامنه عملیات
نظامی وارتقا
دانش سیاسی و
پرداختن به جمع
بندی برای
روشن کردن
خطوط تاکتیکی
سازمان بود.
این جهت گیری
در اوایل سال
51، پس از آمدن
محمود شامخی
از خارج به
ایران، اتخاذ شده
بود. بهرام
آرام یک بار
در صحبت در
باره محمود
شامخی با من
بر تواناییهای
او در این
زمینه تاکید،
و دستگیری او
را ضربهای
مهم به سازمان
ارزیابی میکرد.
در ادامه این
جهتگیری در
اواخر سال 51،
قبل از شهادت
رضا رضایی، دو
جلسه با شرکت
مرکزیت و
کادرهای با
تجربهتر
سازمان
برگزار شد.
این جلسات پس
از شهادت رضا
رضایی نیز
ادامه یافت و
در اواسط سال
52، سازماندهی
جدیدی بوجود
آمد، و سازمان
به سه شاخه تقسیم
شد. در
سازماندهی
جدید، کمیته
مرکزی شامل
تقی شهرام،
بهرام آرام و
مجید شریف
واقفی بود.
مرکزیت شاخه
بهرام، شامل
بهرام آرام،
لطف الله
میثمی و من
بود. مرکزیت
شاخه شهرام تا
آنجا که من
خبر داشتم،
شامل شهرام،علیرضا
سپاسی،
عبدالله زرین
کفش بود. فکر
میکنم جواد
ربیعی نیز که
در اصفهان
بود، عضو مرکزیت
این شاخه بود،
اما مطمئن
نیستم. از شاخه
مجید شریف
واقفی، من
تنها از حضور
محمد یزدانیان
خبر داشتم، و
با اعضای
دیگرمرکزیت
این شاخه در
آنزمان
آشنایی
نداشتم. اما
طبق اطلاعاتی
که اکنون در
اختیار ماست،
وحید افراخته نیزعضو
سوم مرکزیت
این شاخه بود.
این تعدادی که
با مشخصات ذکر
کردم، همگی در
جلسات بررسی و
جمع بندی که
در دوره رضا
رضایی و پس از
او برگزار میشد،
حضور داشتند.
(به جز لطف
الله میثمی که
در آنزمان
هنوز از زندان
آزاد نشده بود
و وحید افراخته).
نکته قابل
توجه این است
که، درسال 52 در
زمان ایجاد
این
سازماندهی
جدید، همه
اعضای کمیته
مرکزی وهمه
اعضای مرکزیت
سه شاخه
سازمان، به
همان
ایدئولوژی سابق
معتقد بودند.
پس از تجدید
سازمان و
تمرکز روی کار
مطالعاتی و
جمع بندی، به
دلیل همان زمینههایی
که قبلا
برشمردم،
مباحث از عرصه
شفاف کردن
خطوط تاکتیکی
به عرصه مسایل
فلسفی و ایدئولوژیک
کشیده شد، و
بخشی از اعضا
به تدریج مذهب
را کنار
گذاشتند و
مارکسیست
شدند. البته
این تحول
ایدئولوژیک
مجاهدین، هم
در بیرون
زندان و هم
دردرون زندانها،
واساساٌ جدا
ازهم پیش آمد.
یک روال
طبیعی، که خاص
مجاهدین هم
نبود. خیلی از
افراد اهل مطالعه
در جامعه که
مذهبی بودند،
قبلا طی کرده
و بعدها نیز
طی خواهند
کرد. اما
پدیده قابل
تامل این است
که، چگونه این
قضیه در یک
سازمان
سیاسی، به یک سرانجام
تراژیک منتهی
میشود. در
بیرون زندان
پیشگام این
تحول تقی شهرام
بود. من اطلاع
ندارم زمانی
که این موضوع
در مرکزیت
مطرح شد، عکس
العمل بهرام
آرام و مجید شریف
واقفی چه بود!
اما زمانی که
بهرام آرام
این موضوع را در
مرکزیت شاخه
ما مطرح کرد،
هنوز مذهبی
بود و من هم
همینطور. اما
در جریان بحثها،
مواضع بهرام و
من تغییر کرد.
اما میثمی همچنان
از دیدگاه
مذهبی دفاع میکرد.
تا زمان
دستگیری من و
میثمی وسیمین
صالحی در27
مرداد 53، در
خانه تیمی،
بهرام آرام و
من و سیمین
صالحی مذهب را
کنار گذاشته
بودیم و تنها
میثمی همچنان
بر مواضع
مذهبی خود
پایداربود. از
مرکزیت شاخه
شهرام هم، به
جز جواد ربیعی
که در اصفهان
شهید شد و با
این مساله
هنوز روبرو
نشده بود،
شهرام و سپاسی
و زرین کفش
مذهب را کنار
گذاشته بودند.
در شاخه مجید،
من از موضع مذهبی
مجید خبر
داشتم اما
درباره محمد
یزدانیان به
یاد نمیآورم
که در آن زمان
مذهب را کنار
گذاشته بود یا
کمی بعد کنار
گذاشت. از
مواضع بقیه
مرکزیت شاخه
مجید نیز در
آن زمان من
مطلع نبودم.
نکته مهم این
که در آنزمان
رابطه ما با
میثمی بسیار
صمیمانه بود و
هرسه با توافق
کمیته مرکزی و
مرکزیت شاخه
خودمان، بحث ها
را با هستههای
زیر رابطه
خود، طرح و
نتایج را به
مرکزیت شاخه
گزارش میکردیم.
در زندان نیز
در اوایل سال
54، من و میثمی یک
دوره کوتاه با
هم در سلول
انفرادی
اوین، هم سلول
بودیم و همچنان
رابطه
صمیمانه مان
به طور کامل
برقرار بود.
البته تا آنجا
که بیاد دارم
در آن زمان
هنوز مسایل
درونی
مجاهدین به
بیرون درز
نکرده بود و
ساواک هم خبری
از تحولات
ایدئولوژیک
سازمان
مجاهدین
نداشت. خود من
در تابستان 54 و
زمانیکه از
سلول انفرادی
به عمومی
زندان اوین
منتقل شدم، از
جریان ترور
مجید شریف
واقفی و صمدیه
لباف با خبر
شدم. پخش این خبر
در میان
زندانیان
سیاسی همه
اخبار را تحت
الشعاع قرار
داده بود. هم
مارکسیستها
و هم مذهبیها،
از این خبر
شوکه شده
بودند. در
آغاز با ناباوری
به اخبار
مربوط به ترور
شریف واقفی،
که طبعاٌ از
کانال ساواک
پخش میشد،
گوش میدادیم.
اما بتدریج
روشن شد که
این فاجعه
حقیقت دارد.
من و مارکسیستهای
دیگر سازمان
مجاهدین در
زندان اوین،
اقدام
مجاهدین
مارکسیست در
ترور مجید
شریف واقفی و
صمدیه لباف را
محکوم کردیم،
و همچنین
اعلام کردیم
که مارکسیستها
باید نام
سازمان خود را
تغییر دهند، و
استفاده از
نام و آرم
سازمان
مجاهدین خلق،
حق مجاهدین
مذهبی است.
جریانات دیگر
مارکسیست
داخل زندان
نیز، تا آنجا
که من میدانم،
عمدتاٌ این
موضع را
داشتند. همچنین
ما مارکسیستهای
مجاهد در
زندان، رهبری
مجاهدین مارکسیست
و قبل از همه
تقی شهرام را،
مسئول درجه
اول این خط
انحرافی
دانسته، و
ابراز امید
واری میکردیم
که یک جریان
انتقادی از
درون سازمان
علیه این
انحراف بوجود
آید. ما این
موضع را در زندان،
به همه اعلام
میکردیم .
ازجمله خود من
در صحبت با
مسعود رجوی و موسی
خیابانی، و
افراد دیگری
از مجاهدین
مذهبی در زندان
اوین، این
موضع را اعلام
کردم .
پس
از این گزارش
مختصر از
مشاهدات خودم
در رابطه با
تحولات درونی
مجاهدین، چند
نکته را در رابطه
با مباحثه
رفقای فدایی
ومجاهد در این
نوارها قابل
ذکر میدانم :
1- همانطور
که در مقدمه
توضیح دادم،
جریان مبارزه
ایدئولوژیک
در سازمان
مجاهدین خلق،
یک جریان
اجتناب ناپذیر
بود که هم در
بیرون زندان و
هم در زندان
اتفاق افتاد،
و ناشی از
نفوذ نیروهای
مارکسیست از بیرون
سازمان نبود.
البته منظور
این نیست که تاثیر
آثار جریانات
مارکسیستی و
بویژه سازمان
فدایی ـ ونه
مداخله
مستقیم آنان
ــ در این روند
نادیده گرفته
شود. همچنین
بطور مشخص در
بیرون زندان،
تقی شهرام در این
عرصه پیشگام
بود، و تحلیلی
که از تاریخچه
سازمان
مجاهدین خلق و
شکل گیری
ایدئولوژی التقاطی،
و ساختار
آموزشی این
سازمان، در
بخشی از
بیانیه اعلام
مواضع ارایه
میکند، حاکی
از کار فشرده
و جدی او در
این عرصه است.
جاری شدن این
بحث در سازمان
نیز یک امر
طبیعی بود، و
در واقع زمینه
درونی آن بطور
طبیعی وجود
داشت. اما
اشکال کار در
روش پیشبرد
این مبارزه
ایدئولوژیک
بود.
به
نظر من، زمانی
که تقی شهرام
در مرکزیت
اعلام میکند
که مارکسیست
شده، و بحث در
مرکزیت شروع
میشود و بعد
از آن به
مرکزیت سه
شاخه میرسد،
می باید در
این موقع هرچه
سریعتر، یک
نشریه درونی
سازمان داده
می شد، تا بحثها
در سازمان
جاری، و همهی
صداها برای
همه، منعکس
شود.
ضمناٌ،
در شرایطی که
اکثریت مرکزیت
و مرکزیت سه
شاخه سازمان
مجاهدین خلق،
مذهب را کنار
گذاشته
بودند، و روشن
بود که در
سطوح دیگر نیز
این تقسیم
بندی صورت میگیرد،
باید این
سئوال مهم که
رابطه این دو
فراکسیون به
چه صورت در میآید،
طرح و در همان
نشریه درونی و
همزمان با ادامه
مباحثات
ایدئولوژیک،
به بحث گذاشته
میشد. به این
ترتیب در
پایان این
مباحثات یا با
توافق کامل دو
طرف، و
برمبنای حقوق
برابر، هر دو
بخش
مارکسیستی
ومذهبی در یک
سازمان واحد
فعالیت میکردند،
یا در صورت
عدم توافق، به
صورت دو سازمان
جداگانه،
ادامه کار میدادند.
تصور من این
است که اگر
سلطه طلبی بخش
مارکسیستی
سازمان نبود،
به شرط آنکه
حقوق برابر دو
بخش رعایت میشد،
حداقل برای یک
دوره امکان
فعالیت مشترک
وجود داشت.
مثلاٌ به این
شکل که
مارکسیستها
آرم جداگانهای
ازجمله حتا
همان آرم، اما
بدون آیه را،
انتخاب میکردند
و آرم با آیه
نیز برای
مذهبیها
باقی میماند،
و در اعلامیه
های مشترک، هر
دو آرم را چاپ
میکردند و در
انتشارات یا
عملیات مستقل
هر کدام آرم
خود را میزدند.
این روال را
در سطح جامعه
نیز به صورت
علنی مطرح و
توضیح میدادند.
به نظر من
حداقل برای یک
دور، این راه
حل شاید کمتر
تنشزا بود.
سپس در مرحله
بعدی بخش
مارکسیست میتوانست
با چشم انداز
وحدت، بحث با
چریکهای
فدایی خلق را
شروع کند و
اگر مباحثات
به نتیجه مثبت
رسید، که مشکل
نام و آرم
سازمان مجاهدین
خلق بطور
طبیعی حل میشد
و اگر نه در
مرحله بعد با
گامهای
سنجیده، دو
بخش مارکسیست
و مذهبی سازمان
مجاهدین خلق
از هم جدا شده
و بخش مارکسیست
با نام و آرم
جدید، به
فعالیت خود
ادامه میداد.
همان کاری که
بعدها، پس از
به اصطلاح مرگ
سهراب،
سازمان پیکار
انجام داد.
اما
متاسفانه
همانطور که در
بیانیه اعلام
مواضع تشریح
شده، و در این
نوارها نیز
شهرام توضیح میدهد،
از نظر او
سازمان
مجاهدین خلق
جام جمی بود
که در گذشته
التقاط آن با
مارکسیسم،
دارای دستآوردهای
مثبت بود
واکنون در این
مرحله مارکسیست
شدن آن به
معنای ضربه
قاطع به خرده
بورژواری در
حال تجزیه، و
اعلان حقانیت
مارکسیسم در
سطح جامعه، و
یک دستاورد
تاریخی برای
پرولتاریاست
!!. علاوه براین
بنا بر تحلیل
شهرام،
ایدئولوژی
التقاطی
مجاهدین در آن
شرایط، به یک
جریان
انحرافی و
مزاحم تبدیل
شده بود. البته
همانطور که من
قبلا توضیح
دادم، حداقل تا
شهریور 53 که من
هنوز دستگیر
نشده و شاهد
قضایا بودم،
با این که
اکثریت کمیته
مرکزی و
اکثریت
مرکزیت سه
شاخه سازمان
مارکسیست شده
بودند، هنوز
هیچگونه
طرحی برای
تصفیه مذهبیها
وجود نداشت.
بالعکس،
مناسبات
آنها، حداقل در
شاخه ما کاملا
صمیمانه بود و
خوش خیالی چنان
حاکم بود که
حتی این سئوال
که سرانجام
مناسبات این
دو گرایش در
سازمان چه
خواهد شد،
برای ما مطرح
نشده بود. اما
بر طبق
اظهارات صریح
شهرام در این
نوارها،
معلوم است که
مدتی بعد
مارکسیستها
چون اکثریت
شده بودند،
سازمان را
متعلق به خودشان
میدانستند و
با توجه به
تحلیل شهرام
در این نوار،
که ایدئولوژی
التقاطی را یک
جریان
انحرافی معرفی
میکند،
طبعاٌ به هر
طریق از متشکل
شدن آن بخش
سازمان که بر
مذهب خود پای
بند بودند،
ممانعت میکردند.
و از آنجا که
اهرمهای
تشکیلاتی را
در دست
داشتند، هر
طور که میخواستند،
اعضا را جا به
جا کرده، هرکه
را که مقاومت
میکرد، خلع
مسئولیت و به
کار کارگری میفرستادند.
از این رو،
وقتی مجید
شریف واقفی
بالاجبار
برای متشکل
کردن مجاهدین
مذهبی تماسهایی
بدون اطلاع
رهبری
مارکسیست
سازمان میگیرد،
آنها به جای
آنکه با آشکار
شدن تمایل
مجاهدین مذهبی،
به ایجاد تشکل
جداگانه، این
حق را برسمیت
بشناسند، با
کمال تعجب
اقدام او را
خیانت مینامند،
و تصمیم به
اعدام او میگیرند.
تقی شهرام در
بیانیه اعلام
مواضع ایدئولوژیک
در بخش
"مبارزه
ایدئولوژیک و
مراحل مختلف
آن " صفحه 6، در
سه پاراگراف،
به اصطلاح موارد
جرم مجید شریف
واقفی را
برشمرده است.
هسته این کیفر
خواست علیه
مجید در
پاراگراف2
چنین بیان شده
است: " او که تا
دیروز چون
ماری افسرده
از زخمهای
شمشیر تیز
مبارزه
ایدئولوژیک
نیشهای
مسموم و زهر
آگین خود را
در پس دهها
انتقاد از خود
و .....پنهان کرده
بود، یکباره به
تکاپو افتاد.
با چند تن از
عناصر متزلزل
و کسانی که در
همان مراحل
اول مبارزه
ایدئولوژیک تصفیه
شده بودند،
تماس برقرار
کرد و در صدد
بر آمد برای
خود دار و
دسته ای تهیه
ببیند ....... ". هر آدم
منصفی از این
گزارش صریح
خود شهرام به
روشنی می
فهمد، که از
نگاه رهبری
بخش مارکسیست
سازمان، گناه
بزرگ مجید
شریف واقفی و
برخی دیگر از
مجاهدین
مذهبی، این
بود که همچنان
بر ایدئولوژی
مذهبی
مجاهدین پای
بند بوده و میخواستند
سازمان مستقل
خودشان را
داشته باشند.
طبعاٌ
مجاهدین
مارکسیست که
هم در این
نوارها و هم
در بیانیه
اعلام مواضع،
مدعی هستند که
به نیروهای
مبارز مذهبی
کمک هم میکنند،
وقتی این
گرایش را در
مجید و یاران قدیمی
دیگر خود میبینند،
اگر دراین
گفتار صادق
بودند، باید
به مذهبیهای
مجاهد امکان
میدادند که
صدای خود را
به همه اعضای
تشکیلات برسانند
و دیگران نیز
از وجود آنها
مطلع شده وهر
کس که میخواهد،
در کنار آنها
قرار گیرد.
اما
چه چیز باعث
میشود که
چشمان آنها در
برابردیدن
این حقیقت
ساده نابینا
شود، و حق بدیهی
و دموکراتیک
مجاهدین
مذهبی برای
تشکل مستقل
نادیده گرفته
شود؟ به نظر
من، پاسخ روشن
است : مصادره
سازمان! همه
آن داستان
سراییها در
باره تحول
تاریخی
سازمان
مجاهدین خلق، با
هر اهمیتی که
برای خود این
مارکسیست ها
داشته باشد،
تجربه محدودی
است که تنها
در قامت واقعی
آن باید
اندازه گیری
شود، نه این
که حجابی برای
پوشاندن
انگیزه غیر
دموکراتیک و
غیر کمونیستی
مصادره
سازمان
مجاهدین خلق
باشد. اما از
آنجا که شهرام
این انگیزه
اصلی ــ یعنی
مصادره
سازمان ــ را
پنهان میکند
مرتب به تناقض
گویی میافتد.
از یکسو
سازمان را از
مجموعه اعضای
آن انتزاع میکند،
و50 در صد اعضای
آن را که
عمدتاٌ به
دلیل مذهبی
ماندن - یا به
هر دلیل دیگر-
تصفیه کردهاند،
نادیده میگیرد
و به اعتبار50
درصد دیگر که
مارکسیست شدهاند
برای سازمان،
ماهیت
مارکسیستی
قایل میشود.
در این باره
از شهرام باید
پرسید، اگر نه
حتی 50 درصد
بلکه اقلیتی
کمتر از 50 درصد
در این سازمان،
هنوز مذهبی
مانده باشند،
در کجای این ماهیت
به اصطلاح
مارکسیستی،
حق احراز هویت
دارند؟ یا باز
تناقض دیگر:
شهرام در این
نوارها از
یکسو میگوید
که ما به نیروهای
مبارز مذهبی
کمک میکنیم،
اما از سوی
دیگر میگوید،
که آنها کار
درستی کردند
که با مارکسیست
کردن سازمان
مجاهدین، به
حیات این
ایدئولوژی
التقاطی
انحرافی
پایان دادند.
و مثال میآورد
که چگونه
نیروهای جدید
مذهبی، مثل
گروه مهدویون،
دیگر دنبال
ایدئولوژی
التقاطی نیستند
و خالص مذهبی
هستند. اجرای
عملی این سخن
این است که
باید از امثال
مجید شریف
واقفی که طبق
همان
ایدئولوژی
التقاطی،
معتقد به همکاری
با مارکسیستها
هستند، حق
تشکل ــ و
بالاتر از آن
حق حیات ــ را
گرفت اما به
گروههای
مذهبی خالص
نظیر
مهدویون، که
دنباله طبیعی
جریاناتی
نظیر فدائیان
اسلام هستند،
به صرف مبارزه
با رژیم شاه،
و صرف نظر از
اهداف ارتجاعی
آنها، کمک
کرد. این
درحالی است که
در واقع هیچ
زمینهای
برای همکاری
با این
نیروهای
مذهبی ضد کمونیست،
وجود ندارد و
خود شهرام هم
چنین قصدی ندارد.
پس در عمل،
نیروهای مذهبی
که شهرام در
این نوار
اظهار میکند
که سازمانش به
آنها کمک میکند،
چه کسانی
هستند؟ اکنون
روشن است که
آنها عناصری
از مجاهدین
مذهبی نظیر
محمد اکبری بودند
که در ضربه
سال50 سازمان
مجاهدین خلق
دستگیر، و در
اواخر 53 از
زندان آزاد
شده، و با
آنکه به همان
ایدئولوژی
التقاطی باور
داشتند، ولی
ساده دلانه
گزارش نادرست
مارکسیستها
را درباره
خیانت مجید
شریف واقفی
پذیرفته و
ادعایی هم در
باره نام
سازمان
نداشتند. پس از
نظر شهرام کمک
به این دسته
از مذهبیها
که ایدئولوژی
التقاطی
دارند اما
مدعی نام مجاهدین
نیستند، خطری
ندارد. به این
ترتیب در عمل
همه بافتههای
قبلی درباره
خطر
ایدئولوژی
التقاطی مجاهدین،
فراموش میشود.
بنابراین
کاملا روشن
است که همه آن
کراماتی که
شهرام با همه
تناقض گوئیها،
برای
مارکسیست
کردن سازمان
مجاهدین بر میشمارد،
برای پوشاندن
اقدام غیر
کمونیستی مصادره
سازمان مجاهدین
است. انگیزه
این مصادره
غیر انسانی نیز،
ریشه در بت
واره گی
سازمان دارد.
یک بیماری
پایدار و
خطرناک که در
فرقههای
ایدئولوژیک،
چه مذهبی، چه
مدعی مارکسیست،
موجود است و
در شرایط
مساعد، فاجعه
می آفریند.
همه ما که کار
سازمانی کردهایم،
اگر درک
تشکیلاتی آن
دورهمان را
جدا نقد کرده
باشیم، به
روشنی میدانیم
که در درک
نادرست از کار
جمعی که در آن
بر فراز
مناسبات
انسانی، و در
برابر اعضا و
مقدم
برآن،
طلسم بت واره
گی سازمان
خدایی میکند،
چگونه دستور
سازمانی یا
دستور حزبی همچون
آیه آسمانی،
جلوه گر میشود.
فرد، جدا از
آنکه چه
اعتقادی
دارد، باید
طوطی وار، یا
بهتر است
بگویم، بنده
وار، نظر
سازمان را بپذیرد
و حتی آنچه را
که قبول
ندارد، تبلیغ
و اجرا کند. ما
بعدها شکل
افراطی و
تراژیکتر
این پدیده را،
در سازمان
مجاهدین خلق
مذهبی در دوره
پس از انقلاب،
و به رهبری
مسعود رجوی در
زمانی که به
اصطلاح ارتش
آزادی بخش
مجاهدین در
عراق مستقر
بود، در
انقلاب
ایدئولوژیک مجاهدین،
که با ازدواج
مسعود رجوی با
مریم عضدانلو،
همسر مهدی
ابریشمچی
آغاز شد،
دیدیم که
چگونه همه
اعضا یا باید این
به اصطلاح
انقلاب
ایدئولوژک را
تایید و در
برابر نبوغ
رهبرکرنش میکردند،
یا خلع
مسئولیت میشدند.
و باز همینطور
درانقلاب
ایدئولوژیک
بعدی مسعود
رجوی، که همه
اعضا، وادار
به طلاق
همسرانشان
شدند. به این
ترتیب در فرقه
مجاهدین
رجوی، دیگر
حتا ازدواج
وطلاق نیز، در
ردیف مناسک
تشکیلاتی در آمده
بود. و باز
نمونه دیگری
از قدرت مخرب
این بت وارگی
سازمان را در
رویداد فاجعه
4 بهمن سال 1364در
سازمان اقلیت
در منطقه
کردستان عراق
شاهد بودیم،
که چگونه دو
بخش سازمان اقلیت
که به
ایدئولوژی
واحدی نیز خود
را پای بند میدانستند،
به دلیل پارهای
از اختلافات
که در یک
سازمان
حقیقتاٌ کمونیستی
کاملا طبیعی
است، برای
آنکه تنها خود
بنام سازمان
سخن گویند، به
سوی هم شلیک
میکنند و در
این فاجعه
خونین
نفر
کشته و زخمی
میشوند.
11 ژانویه
2011
متن
کامل این
نوشته را در
لینک زیر
بخوانید:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=36906
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقدی
برتجربه
گذشته:
پیرامون
نوارمذاکرات
دوسازمان
تقی
روزبه
بخش
دوم
سابقه
آشنائی من با
تقی شهرام
فازاول-آشنائی
من باوی
ازطریق قرارگرفتن
دریک حوزه
مشترک
بود.هردوازعضوهای
سال 1348مجاهدین
بودیم.هم چنین
گاهی درکوه
پیمائی های
هفتگی باهم
همراه می
شدیم.
اودرهمان موج
اول ضربات سال
50 دستگیرشد و
به اوین وسپس
به زندان قصرشماره
3انتقال
یافت.من درموج
بعدی دستگیرشده
ودرسال 51 پس
ازیک بازجوئی
ازکمیته
مشترک به
زندان
قصرمنتقل شدم
که تقی شهرام هم
درآنجابود.درآن
زمان تقرییا
اکثریت بسیاربزرگی
ازاعضاء باقی
مانده
هردوسازمان
فدائی
ومجاهدین از
کمیته مرکزی
وکادرها
واعضاء وسمپات
ها ومحافل
نردیک به آنها
درزندان قصرجمع
شده بودند و
زندان ازکثرت
جمعیت درحال
ترکیدن
بود.البته این
وضع
پایدارنماند
و پس ازمدتی آنها
را عمدتا
درزندان
شیرازومشهد
ودرسطح محدودتری
در شهرهای
کوچکتر تقسیم
کردند. تقی شهرام
به زندان ساری
منتقل شد
وتعدادی هم
درتهران
ماندگارشدند.
تازمانی که
درقصربودیم
درادامه همان
آشنائی قبلی
باهم
حشرونشرداشتیم.
درکل تقی
شهرام فردی
بود علاقمند
به بحث وگفتگو
واهل ورق زدن
کتاب (درآن
زمان ورق زدن
هم خود نعمتی
بود،چون درآن
فضای پرهیجان
ومتراکم،مجال
وحوصله
خواندن کامل
ودقیق یک کتاب
کمترنصیب کسی
می شد).تبیین
ضربات وعلل
ناکامی سازمان
ها وبروزبرخی
ضعف ها
دربازجوئی ها
وگسترش
ضربات(باتوجه
به جمع شدن
دریک جا
وامکان مبادله
بیشتراطلاعات
ونظرات) مسأله
روزبود وذهن همه
را بخودمشغول
می کرد.بدیهی
است که تبیین
ها نیزمتفاوت
بودند.دراین
میان تقی
شهرام تلاش می
کرد که درعلت
یابی ضربات
وارده به
سازمان
ونارسائی
هایش،ریشه
وعلت اصلی را
درنفوذ ایدئولوژی
وبافت خرده
بورژوائی آن
توضیح دهد
وتبیین های
دیگر را
نیزبهمین
دلیل مورد انتقاد
قراردهد(البته
نفس مذهبی
بودن سازمان
را درآن زمان
موردانتقاد
قرارنمی داد).
او درمحیط
خانوادگی
غیرمذهبی
بزرگ شده
بودودرنتیجه مذهب
دروی چندان
ریشه عمیقی
نداشت وازاین
حیث با تیپ
هائی که
ازسنین کوچکی
مذهبی
بارآمده بودند
تفاوت داشت.
البته این تیپ
اعضاء
درمجاهدین کم
نبودند.می
توان گفت که
درنزد او وزن
عنصرطبقاتی
(صرفنظرازدرک
وی ازطبقه
وسازمان)نسبت
به عنصر
خلق-واژه
کلیدی آن
دوره- وزن
بیشتری داشت.
اینکه چرا
چنین افرادی
مجذوب یک سازمان
مذهبی می شدند
را باید
درشرایط
عمومی آن زمان
جستجوکرد.درواقع
تقی شهرام مثل
بسیاری ازفعالین
آن زمان ضمن
داشتن انگیزه
های قوی مبارزاتی،
بهنگام
عضوگیری
فاقدآگاهی
واطلاعات
تئوریک اولیه
بود.فقرآگاهی
وتئوریک درنسل
تازه به میدان
آمده (منظور
نسل مبارزه
است ونه
الزاما نسل
سنی) وسیع
بود.درشرایط
سرکوب ودیکتاتوری
بین نسل پیشین
مبارزان(وازجمله
چپ) ونسل جدید
گسست وجود
داشت.درآن
فضای سرکوب
واختناق،
کمتر امکان
انتخاب وجود
نداشت.ازسوی
دیگرسازمان
مجاهدین درآن
زمان یک
سازمان مذهبی
سنتی
وفاناتیک
وباآموزه های
یک جانبه مذهبی
نبود.بلکه بیش
ازآن به لحاظ
عملی ونظری
ازمطالب
وادبیات
مارکسیستی
وتجربه
مبارزاتی آنها
تغذیه می کرد
ومتون مذهبی
را نیز درهمان
راستاها
تأویل
وتفسیروتألیف
می نمود وطبعا
خواندن همین
کتب
مارکسیستی
وپیوند
باتجارب پیشین
درشرایطی که
امکان دسترسی
آسان به آنها
وجود نداشت،
برای بسیاری
جذاب و ارضاء
کننده بود.می
توان گفت برای
این تیپ
ها،دلیل اصلی
جذب شدن
بیشترانگیزه
های مبارزاتی
وسیاسی بود
تامذهبی.
درهرحال
ازنظرمن تقی
شهرام فردی
بود پویا و خوش
استعداد و
علاقمند به
مباحث نظری و
البته مثل
بسیاری از
اعضاء جوانتر
مجاهدین از
نظرآگاهی
مبتدی بود و
دارای انگیزه
قوی مبارزاتی
و علاقمند به
تحلیل
رویدادها از
منظرطبقاتی و
یا بهتراست
بگوئیم از وجه
ایدئولوژیک تا
طبقاتی. رگههائی
از درک خطی از
مبارزه
طبقاتی و
رابطه فرد و
طبقه، و
سازمان وطبقه
(بزعم من
رویکرد مکانیکی
به آن) از همان
زمان در وی
وجود داشت.
این رویکرد وی
را میتوان به
لحاظی هم نقطه
قوت و هم نقطه
ضعفش دانست.
تأکید نسبی
برعنصر
طبقاتی در
مقابل عنصر تمام
خلقی مثبت
بود، اما در
همان حال
برقراری رابطه
خطی و مکانیکی
می توانست به
بیراهه و نتیجه
گیریهای
نادرست منجر
شود. مثلا
گاهی تلاش می
کرد که کیفیت
و میزان
مقاومت افراد
در بازجوئیها
را نیز براساس
پایگاه و یا
ایدئولوژی
طبقاتی توضیح
دهد، اما
توضیح و تبیین
وی در مورد اینکه
چرا فلانی
بهتر مقاومت
کرده است و
بهمانی نه
(علیرغم آنکه
ممکن بود
پایگاه
طبقاتیشان یک
سان باشد و یا
حتی پایگاه
بهمانی
کارگری تر
باشد)، نمی
توانست قانع
کننده باشد.
با این وجود
باید اضافه
کنم که بین
وجود یک گرایش
نظری، و تصور
پیش برد یک
اراده و رسالت
تاریخی ،
فاصله بلندی
وجود دارد که
قاعدتا باید با
حلقات دیگری
پرشود وگرنه
بخودی خود
هرنظری به
توهم داشتن
رسالت تاریخی
تبدیل نمی
شود.
در
بار اول
دستگیری، من
به سه سال
زندان محکوم
شدم که درقیاس
با معیارهای
آن زمان کم
بود. البته
کابوس
برملاشدن
اطلاعات
رونشده مثل
بمب منفجرنشدهای
همواره با من
بود. بهر حال
بدون این که
این بمب
منفجرشده
باشد در
پایانه سال 53
از زندان آزاد
شدم.
فازدوم
پس
از رهائی
اززندان:
این
مقطع چنانکه
اشاره خواهم
یکی از
دشوارترین
لحظات زندگی
من بود. چرا که
می بایست در
شرایطی سخت و
پیچیده، در
حالی که زمان
تنگ می شد، باید
تصمیم مهم و
نهائی خود را
نسبت به
پیوستن یا نه
پیوستن به
سازمان و مخفی
شدن میگرفتم.
این درحالی
بودکه روند
رویدادها
براساس
تصورات قبلی
پیش نرفته بود
و در این
فاصله
رویدادهای
مهمی در سازمان
اتفاق افتاده
بود. تصور
بدیهی و اولیه
در میان رفقای
زندان آن بود
که من با کوله
باری از تجربه
تماس با صدها
عضو و کادر
سازمانها و
آشنا به چم
وخم بازجوئی و
چند سال کار درون
تشکیلاتی در
زندان و با
سابقه آشنائی
با رفقای
بیرون، از جهت
پیوستن مشکلی
در پیش نخواهم
داشت. تشکیلات
بیرون هم
زودتر از آنچه
تصورش می رفت
و با عجله
تماسش را بامن
برقرار کرد و خواهان
مخفی شدن
سریعم شد. چرا
که خطر لورفتن
و دستگیری
مجدد را در
فضای آن موقع
جدی میدانست.
آنچه که این
روند طبیعی را
مختل کرد چه بود؟
البته درآن
زمان تغییر
مواضع
ابدئولوژیکی
دیگر فی نفسه
برای من مسألهای
نبود، چرا که
درزندان هم
کمابیش
محتوای چنین
روندی ولو با
شکل و آهنگی
متفاوت،
درجریان بود.
در مورد مشی
مسلحانه هم
گرچه سوالات و
ابهامات و
انتقاداتی
جدی مطرح
بودند، اما می
شد آن ها را به
بحث وگفتگوی
پس از پیوستن
موکول کرد. اما
آنچه عامل
اصلی و
بازدارنده
محسوب می شد و
حکم پیش شرط
را پیدامی
کرد، همراه
شدن تغییرایدئولوژی
با تصفیهها و
خشونتهای
درونی و در آن
زمان بطور
مشخص ترور
شریف واقفی و
صمدیه لباف
بود که از قضا
درست در همان
مقطع، یعنی پس
از بیرون آمدن
من از زندان و
برقراری تماس
های اولیه،
بوقوع پیوسته
بود و در روزنامه
ها و رسانه
های آن زمان
هم با آب وتاب
منعکس گشته
بود. واقعه ای
که بسیاری و
ازج مله مرا که
دارای پیوند
هائی با این
جریان بودم
بهت زده و
خشمگین ساخت.
برآن شدم که
قبل ازهرگونه
قضاوت نهائی
چندوچون
واقعه را
اززبان خود
رفقا
بشنوم.رابط
اصلی بهرام
بود.اطلاع ازنظرمحمد
اکبری
آهنگران هم
باتوجه به
اینکه تپپ
مذهبی بود و
زودترازمن
،ازهمان
زندان شیراز
آزادشدبودوباآنها
ارتباط داشت
وضمنا روابط
نزدیک وصمیمی
باهم داشتیم،
وفردی بسیارپرشور
وخالص
بود،نیز
برایم مهم
بود.توضیحات مستقیم
ومبسوطی که
دراین رابطه
بویژه توسط بهرام
آرام داده
شد،وقوع
حادثه
را(وبزعم من
فاجعه را)
مورد تأیید
قرارمی
داد.والبته می
کوشید که با
ارائه
توضیحات
وذکردلایل
اجتناب ناپذیرشدن
آن، به سوالات
وانتقادهای
من جواب بدهد
ومرا اقناع
نماید. بارها
وساعت های
طولانی به گفتگو
نشستیم.اما
آنچه که گفته
شد نه فقط
برایم قانع
کننده
نبود،بلکه
حتی
برانتقاداتم
هم افزود.دراین
گفتگوها
بهرام تلاش می
کردکه علت اصلی
را فعالیت
توطئه گرانه
آنها (سازماندهی
روابط
ودرواقع
ایجاد یک
سازمان مخفی
ازچشم
آنها،مصادره
امکانات
وسلاح و...) و ضعف
های خصلتی
آنهاعنوان
کند ونه
دلایلی چون
نپذیرفتن مارکسیسم.اومدعی
بودکه مسأله
اصلی شریف واقفی
تغییرایدئولوژی
سازمان نبوده
وانگیزه های
دیگری
درکاراست
وحتی به ادعای
او دراوائل با
این تحولات
همراهی
نیزکرده است.
او حتی برقراری
رابطه
ومناسبات
حسنه با محمد
آهنگران به عنوان
یک فردمذهبی
که مشغول جمع
آوری ومتشکل کردن
افرادمذهبی
باهمکاری خود
سازمان( م.ل)
است وسازمان
ازهرنوع کمک
به آنها دریغ
نمی ورزد را
مورد استناد
قرار می داد.
تصورشان این
بود که شکل
گیری یک جریان
مذهبی توسط
مجید وصمدیه
لباف و...
باچنان
انگیزه
هائی،درضدیت
ودشمنی با بخش
چپ مجاهدین
خواهد بود که
مورد سوء استفاده
رژیم
قرارگرفته
ودارای عواقب
پلیسی
وامنیتی
وخیمی
نظیردرزاطلاعات
ونظایرآن خواهد
بود. آنها به
موازات این
تصفیه
ها،درعین حال
درتلاش برای
ایجاد یک
جریان مذهبی
وهمسو باخودشان
نیز بودند.
ناگفته
نماند که قبل
ازشروع
گفتگوها،تمایل
داشتند که
ارائه
توضیحات خود
را به پس از
مخفی شدن من
موکول
نمایند.اما با
امتناع من
واینکه قبل
ازپیوستن خود
نیازبه تصمیم
گیری و حل وفصل
این موضوع دارم،این
گفتگوها
(وبدیهی است
بادرنظرگرفتن
یک سری ضوابط
امنیتی) ادامه
یافت. درخلال
آن بهرام
بارها به
تلویح ویا
تصریح
پیشنهاد
دیدار با تقی
شهرام را
نیزمطرح
ساخت.من که
بطورکامل درجریان
ماوقع
قرارگرفته
وابهامی
درمورد آن ها
نداشتم،این
دیدار وهم
چنین پیوستن
خود راغیرضروری
دانسته
ومشروط به
پذیرش انتقاد
ازخود سازمان
کردم.
اما
ازسوی
دیگرباید
مخفی می شدم!
در آن فضای سرکوب
و بگیرو به
بند، شمارش
معکوس برای
دستگیری من و
برخی
زندانیان
آزاد شده،
شروع شده بود.
زمان به سرعت
درحال سپری
شدن بود و
روشن بود که
آزادی من (و
امثال من)
دیگر مدت
درازی نمی
پاید. شاه حتی
تحمل احزاب فرمایشی
خودساخته را
نداشت و آنها
را منحل اعلام
کرد و درن طقی
تهدید آمیز
نسبت به
مخالفان و
مبارزان،
ایجاد حزب
واحد رستاخیز
را اعلام داشت.
معلوم بودکه
دوره ای یخ
بندان و سرشار
از سرکوب
درپیش رو
داریم. در
فروردین همان
سال 9 نفر از
زندانیان
قدیمی و جدید
را به جرم
فرار از زندان
تیرباران
کردند. با
بسیاری ازآنها
درزندان
شیرازآشنا
بودم وبابیژن
جزنی هم
ازنزدیک،به
هنگام احضارم
اززندان شیرازبه
کمیته مشترک
در تهران
واقامت
نسبتاکوتاهی
که درزندان
قصر پیش
ازبازگشت به
شیراز داشتم،آشناشده
بودم. پیرامون
کشمکش ها
وبعضا درگیری
نیروی رژیم با
زندانیان قصر
که آن موقع جریان
داشت، وهم
چنین درباره
درگیری معروف
زندان
شیراز-تاحدی
که درجریان آن
بودم- گفتگو
داشتیم
ودربازگشت هم
بیژن نوشته
ریزشده وجاسازی
شده ای برای
رفقای فدائی
در شیراز را
به من داد.
دونفرازآن 9
تن ازمجاهدین
بودند.کاظم ذوالانوار
ومصطفی
خوشدل.مصطفی
ازدوستان دیرین،هم
دانشکده ای
وبسیارنزدیک
بهم بودیم وتا
هنگام
دستگیری هم
ارتباط
داشتیم و او
بخانه امن من
نیزرفت
وآمدداشت(ودرواقع
اتاق سکونت من
ازامکانات وی
بود). خبرهائی
ازآزادنشدن
برخی از
زندانیانی که
زندانشان
تمام شده بود
به گوش می
رسید وپدیده
"ملی کشی"
مطرح شده
بود.هم چنین
جسته گریخته
خبرهائی
ازدستگیری
وبازداشت
مجدد
زندانیان
آزادشده
شنیده می
شد.خطرروشدن
اطلاعات
برملانشده من
هرلحظه می
رفت(هم چنانکه
درمورد کاظم
ذوالانوار و
مصطفی خوشدل چنین
شد).روشن
بودکه
خطردستگیری
مجدد بالاست ورفقا
نیزدایما آن
را گوشزد می
کردند.باید
هرچه
زودترمخفی می
شدم. ولی
تناقض پیش شرط
انتقاد ازخود
ومخفی شدن
چگونه باید حل
می شد؟.البته درحوزه
تجرید بین
مخفی شدن
وپیوستن می شد
تفاوت گذاشت.
اما
آنقدرتجربه
داشتم که
بدانم پیوستن
به یک سازمان
زیرزمینی
مورد انتقاد بامحدودیتها
وتنگناها
والزامات
واجبارهای شاخته
شده
آن،بابسته
بودن گردش
اطلاعات ودیدارها
وده ها عوامل
محدودکننده
دیگر،عملا به
معنی مسدود
شدن گزینه
انتخاب بود
وچه بساموجب
انطباق فرد با
جریان حاکم
وحل شدن
تدریجی درسیستم
می
گردید.سرانجام
باطرح این
معضل(ضرورت
مخفی شدن وپیش
شرط انتقاد
ازخود) با
محمدآهنگران،ضمن
آنکه اومی
دانست با
گرایش وجمع او
هم نظرنیستم،
راهی یافته
شد.او باطیب
خاطر(وحتما پس
ازصحبت با
بهرام) پذیرفت
که امکانات
مخفی شدنم را
درارتباط
فردی خودش- تا
هر زمانی که
مایل باشم-
برایم فراهم
کند. باین
ترتیب ولو برای
مدتی تناقض
بین مخفی شدن
و پیوستن حل
شده بود، تا
من بتوانم
درشرایط جدید
و آسوده ازدستگیری
به ادامه
گفتگو وطرح
انتقادات
وتصمیم گیری
نهائی- و نه
شتاب زده-
ادامه دهم.
دستگیری
مجدد
گرچه
مدتی پس از
مخفی شدنم،
مأموران
ساواک با
تدارک گسترده
ای برای
دستگیری به در
منزل
خانوادگی به
سراغم رفتند و
من از اینکه
به موقع
ازچنگشان در
رفته بودم
مسرور بودم،
اما بدبختانه
دیری نپائید
درحالی که گفتگوهای
انتقادی
بهمراه
اسنادکتبی و
مطالعه آنها
توسط من ادامه
داشت، محل امن
من که در واقع
یک اتاق کوچک،
یک آلونک
واقعی دریکی
ازگودهای
جنوب شهرآن
زمان تهران
بود، بدلایلی
که دقیقا روشن
نشد لورفت و
من دستگیر شدم
و خوشبختانه
بخاطر وجود
علامت سلامتی
فرد دیگری
دیگر لونرفت.گرچه
گریز و
تیراندازی در
حول وحوش آن صورت
گرفت که کسی
دستگیرنشد.
اما
آنچه که این
بار در کمیته
مشترک رژیم در
انتظارم بود بک
جهنم واقعی
بود که
بازجوئی های
دفعه قبل در
برابرآن
شاهانه بود.
آن چه را که
سالها چون کابوسی
مرا همراهی میکرد،
اینک به
واقعیت
پیوسته بود.
آنچه ناگفتنی
بود تماماٌ
توسط وحید
افراخته و در
خلال بازجوئی
افرادی که در
همین بازه
زمانی صورت
گرفته بود،
برملا شدند. و
باحتمال قوی
ریختن به منزل
خانوادگی
باچنان تدارک
وسیعی هم
بخاطر همین
بازجوئی ها
بوده باشد.
این بار
بازجویان (که
شماری آز آنها
همان
بازجویان
پیشین بودند)
به کمتر از
آدرس شهرام و
بهرام و... و
کروکی
تشکیلات راضی
نبودند و
گوششان هم به
هیچ چیزی
بدهکار نبود.
میگفتند
دوتا بازجوئی
باید پس بدهی.
بازجوئی دفعه
قبل همهاش
باطل شده
است،که باید
آن را هم ازنو
پس بدهی!.کینه
ها وخشم وجنون
درزدن وکشتن
در بیرون وشکنجه
در زندان
دراوج
بود.وحید
افراخته هم(که
من حضورا او
را نمی شناختم)
سعی می کرد
ازطریق مورس
به من پیام
بدهدکه همه
چیزروشده
ومقاومت بی
فایده است!
ازاینجا به
بعد خود
داستان درازی
دارد که ربط
مستقیمی به
تغییرایدئولوژی
وتصفیه ها، به
جز برخ کشیدن
دایمی آنها
برای درهم
شکستن روحیه،
ندارد. درخلاصه
ترین کلام
آنکه، میگفتند
همه چیز را میدانیم
ولی خودت باید
اقرارکنی و با
برخ کشیدن سرنوشت
آن 9 تن، تکرار
میکردند این
بار فکر زنده
رفتن از این
جا را از مغزت
بیرون کن.
تاکتیک این
دفعه فشار
فرسایشی و
درازمدت بود،
برخلاف فشار
فشرده دفعه
قبل.
درآن
زمان رژیم و
ساواک، در
سودای تهیه
لیست ترورهای
تازه ای
ازمیان
زندانیان به
خیال بیمه کردن
عمر استبداد
بودند و این
را بارها من
بهمراه برخی
از اسامی آنها
می شنیدم. اما
غافل از آن که
"موش کور"
تاریخ دور از
چشم شکنجه
گران و مستبدین
حاکم، ریشه
های پوسیده
استبداد را می
جوید و نقب می
زد. بقیه
داستان راهمه
می دانیم.
مسأله حقوق
بشر و گشوده
شدن درِ زندان
ها به روی
بازرسان صلیب
سرخ جهانی و
سرانجام،
رعدی که
درآسمان غرید
و رهائی
زندانیان باقی
مانده و قیام
و بهار کوتاه
و خاطره
فراموش نشدنی
یارانی که چه
در استبداد
سلطنتی در
زندانها و
شکنجه گاه ها
و در نبردهای
نابرابرخیابانی
از جان شیفته
و عزیز خود
گذشتند و چه
پس از سرنگونی
آن که با داسِ
مرگِ هیولای
استبداد
مذهبی برآمده
از یک انقلاب
شکست خورده، از
تقی شهرام و
آن صدها و
هزاران
رزمنده ای که دلیرانه
یک به یک درو
شدند. آشتی
ناپذیری و مقاومت
اشان را ستایش
میکنیم و با
نقد تجربیات،
خطاهایشان و
خطاهایمان
آرمانهای
مشترکمان را
زنده نگه می
داریم.
راستی
آیا "موش کور"
تاریخ هم چنان
مشغول نقب زدن
است؟! از کجا،
چگونه و تا
کجا؟، و ما
کجای کاریم؟!
24 ژانویه 2011
4 بهمن 1389
قسمت
اول نوشته فوق
را در لینک
زیر بخوانید:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=36906
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نامه
تکاندهنده
لیلا زمردیان
از
سایت ملی ـ
مذهبی
نامه
تکان دهنده
لیلا
زمردیان که ۳ یا
۴ روز قبل از
ترور مجید
شریف واقفی به
رؤیت تقی
شهرام و
دوستانش میرسد،
سندی گویا و
تأملبرانگیز
است. کپی نامه
مزبور (دستخط
لیلا) را در
سایت «اندیشه
و پیکار» می
توان دید.
وحید
افراخته و سید
محسن خاموشی
و…در بازجوییهای
خودشان در
مورد این نامه
توضیح دادهاند.
تقی شهرام نیز
بعد از انقلاب
ضمن یاداشتهایی
که از اوین
بیرون فرستاد
به آن اشاره
کردهاست.
افسوس
که اینگونه
اسناد که در
شمار سرمایههای
مردم ستمدیده
ماست احتکار
شده و قطرهچکانی
بنا بر موقعیت
و مصالح گروهی
در اختیار عموم
قرار میگیرد.
حالا
بیش از ۴۰ سال
از نگارش نامه
گذشته و
پژمردگی و
غبار بر برگهای
سبز نشستهاست.
حالا چرا؟ چرا
این همه دیر
منتشر میشود؟
آیا
عدم انتشار
نامه لیلا از
جمله به خاطر
اشارات صریحی
است که به
اختناق درون
تشکیلات و جبر
جو و شانتاژ
شرایط دارد؟
او
که سالها در
سازمان
مجاهدین
مبارزه میکرد،
در چند عملیات
شرکت داشت و
با رضا رضایی و…کار
میکرد چرا
باید آنچنان
له شود که
تقاضای مرگ
کند؟ مگر درون
آن سازمان
«انقلابی» که
شعار میداد
از «جهل» اسلام
به «علم»
مارکسیسم
عروج کردهایم
چه مسائلی میگذشت؟
در
نامه مزبور
تشویش خاطر
لیلا جا به جا
هویداست و او
گرچه تقدم
ماده بر ایده
و مقولاتی این
چنین را تکرار
میکند،
اما
گویی دلش با
کسانی است که
از دید رهبری
وقت سازمان
خائن تلقی
شده، سخت سر و
کوردل و تاریکاندیش
معرفی شدند.
وقتی
مجید میگوید
از مبارزه
کنار نرفته و
نبریده بلکه
صحنه سازی
کرده و رهرو
راه حنیف و
سعید محسن و
بدیعزادگان
و رضایی هاست
برخورد لیلا
با او عوض می
شود…
لیلا
مسئلهای غیر
از مبارزه
نداشت. و اگر
مدام از
سازمان سخن میگفت
به همین خاطر
است. درحالیکه
سازمان در واقع
یک موجود
اثیری بیش
نبود و این یا
آن فرد بودند
که به اسم
سازمان خط
خودشان را پیش
میبردند.
از
آنجا که من
پیش و بعد از
انقلاب با هیچ
گروه و
سازمانی
رابطه
تشکیلاتی
نداشتهام،
توان بررسی
نامه مورد
اشاره را
ندارم. از این
حلقههای
مفقوده تنها
کسانی میتوانند
رازگشایی
کنند که در آن
سالها در ایران
بوده و در متن
وقایع حضور
داشتند. از جمله
محسن سیاه
کلاه (صمد)،
علی خداییصفت،
و بیشتر از
همه سعید
شاهسوندی…
سعید
شاهسوندی (که
جریان تقی
شهرام خائناش
میشمرد)
ساعاتی پیش از
ترور مجید
شریف واقفی با
وی دیدار
داشتهاست.
پیش و بعد از
زندان پای
صحبتهای
صمدیه نشسته و
لیلا را هم از
نزدیک دیده و میشناخته
و مجید در
باره لیلا با
وی شور و
مشورت کردهاست.
علی
خدایی صفت نیز
با جریان شریف
(مجید، مرتضی،
سعید) همراه
بود.
بعد
از ترور مجید
و مرتضی، سعید
شاهسوندی فراری
است و رابطه
سعید با علی
خدایی صفت هم
قطع میشود.
در
تاریخ ۱۸
اردیبهشت سال
۵۴ نفرات تقی
شهرام تحت
عنوان
ساواکی، با یک
پیکان سفید
رنگ به خانه
علی خدایی صفت
میآیند و دست
و چشم بسته،
وی را نزد
بهرام آرام میبرند
و بازجویی
آغاز میشود…
(من این موضوع
را از خود علی
در زندان قصر
شنیدم و به
درستی آن یقین
دارم)
تفصیل
ماجرا در کتاب
تحلیل آموزشی
بیانیه اپورتونیستها
از صفحه ۲۲۴
به بعد موجود
است و در کتاب
«مجاهدین از
پیدایی تا
فرجام» هم (جلد
دوم صفحه ۱۹۸)
اشاره شدهاست.
نامه
لیلا باید
پاراگراف
پاراگراف
مورد بررسی و
تجزیه و تحلیل
قرار گیرد و
این کار جز از
اهل آن (کسانی
که نام بردم)
ساخته نیست.
لیلا
همسر مجید بود
و چه بسا مجید
درست بهمین
دلیل نمیخواست
در مورد وی به
راستروی
بیافتد و
عملاً به نوعی
چپروی افتاد.
لیلا
امید داشت
جریان جدید
(مجید و
دوستانش) او
را عضوگیری
کنند. اما
مجید میگفت
او نه با ما و
نه با آنهاست.
ما معیارهای
مجاهدینی
داریم و تا با
خودش برخورد نکند
نمیتوانیم
وی را
بپذیریم.
در
نقطه مقابل
لیلا که خود
را معلق میدید
مدعی بود شما
با نپذیرفتن
من، فردا به
عنوان برتری
ایدئولوژیک
به رقبای
خودتان خواهید
گفت فلانی خبر
داشت ولی به
شما نگفت…
جریان
حاکم بر
سازمان هم با
وی راه نمیآید
و لیلا با بیاعتنایی
که به قول
«مانس اشپربر»
بدترین نوع
خشونت است روبرو
میشود.
حالا
میفهمیم که
اصرار شهرام و
بهرام برای
همراه بودن
لیلا با مجید
در واقع کنترل
مجید است و نه
دلسوزی و یا
حفظ حرمت
خانواده…
لیلا
بعد از اطلاع
از کشته شدن
مجید، آرام و
قرار نداشت و
بر تضادهای
درونیاش دم
به دم افزوده
شد.
او
را برای از
سربازکردن
به کارگری میفرستادند
و در یکی از
همین کارگری
رفتنها
مـورد سوءظن
مأمورین در
میدان شاه
(میدان قیام
کنونی) واقع
شده و در ضمن
فرار بعلت
تیراندازی
مأمورین زخمی
و با خوردن
سیانور جان میبازد.
(۱۴ دی ۵۵ )
بنا
بر اظهارات
وحید افراخته
(در بازجوییهای
ساواک)
سازمان در
سال ۱۳۵۴ به
فکر ترور لیلا
زمردیان نیز
بوده که عملی
نمیشود…
کروشهها []
را من افزوده
و سرفصلها
برگرفته از
خود نامه
است.
به
داستان زندگی
من گوش کنید
به
داستان زندگی
من گوش کنید.
مطالبی که بر
این کاغذ مینویسم
شاید در خیالتان
هم نمیگنجد.
اما در حال
حاضر که قرار
است روی مسائل
ما وقت
بگذارید و مرا
و اعمال و
کردارم را
تحلیل کنید و
موضع اصلی ام
را مشخص
نمائید بهتر
است بطور
واقعیتر با
مسائلم آشنا
شوید. چرا که
از این شناخت
به تجربیات
زیادی میرسید
و مطمئناً آنرا
در برخورد با
دیگران
رزمندگان
بکار خواهید
بست و آنها
انحرافی نظیر
انحرافات من
پیدا نخواهند
کرد و در
سنگرتان
افرادی مانند
من پیدا
نخواهند شد.
…
نوشتن
این مطالب
برایم دشوار
ترین کار است.
ابتدا فکر میکردم
که فرار کنم
ولی بعد از
تامل زیاد به
این فکر افتادم
که باید بمانم
و هر تصمیمی
که در مورد من
میگیرید ولو
کشتن، با جان
و دل بپذیرم.
در
هرصورت من میدانم
که جز انتقام
و نفرین و
دشنام شما و
خلق چیز دیگری
نخواهم شنفت
ولی با این
وجود آمادهام.
…
از
اولین روز
شروع این
تاریخ سقوط
خودم مینویسم:
خانه
(ایکس) شلوغ و
پلوغ بود. هر
ساعت از گوشه
ای خبری مبنی
بر شهر گردی
[مأمورین
ساواک] میرسید
و شما در جنب و
جوش عجیبی
بودید. وسائل
را میبستیم
از خانه میفرستادیم
بیرون و شب را
در کوچهها و
خیابان صبح میکردیم.
بهر صورت وضع
خودم را میگویم.
ابتدا قرار شد
بروم. A [مجید] مسئول
من شده بود.
خواهر هم همین
کار را میکرد.
ولی بعد A [مجید]
به من گفت که
دیگر لزومی
ندارد بروم
اما خواهر به
کارش ادامه میداد.
گویا وضع من
تغییری کرده
بود. بعد هم
همینطور شد. A [مجید]
گفت که من و تو
بنظر بچهها
برای حفظ
بیشتر باید به
شهرستان
برویم. من بعنوان
دستور
سازمانی قبول
کردم ولی
راستش را بخواهید
در ته دل غصه
میخوردم. بهر
صورت من
بعنوان محمل
باید تا زمانی
که شما به
خانه احتیاج
داشتید آنجا
میماندم. کار
من کمک کردن
به شماها در
جمعآوری
چیزها بود.
ولی موضع خودم
را میدانستم
که دیگر جایی
در کنار شما ندارم
و باید به
اطاق تکی و
کار بپردازم.
تنها چیزی که
به آن امید
داشتم و مرا
خوشحال میکرد
تغییرم در
دوران کار بود
و فکر میکردم
که باید
مبارزه سختی
را با خصلتهای
غیر انقلابی و
خرده
بورژوایی
خودم بکنم تا
بتوانم من هم
مثل شما برای
خلقم کار کنم.
علی
[بهرام آرام] و
خواهر شبها
برای خودشان
میرفتند. ب
هم همینطور.
من و حسن [محمد
طاهر رحیمی] و A [مجید]
میماندیم. تا
چند شب حسن
[محمد طاهر
رحیمی] مسئولیت
با من بودن را
به عهده گرفت
و درست یادم
میآید که
همیشه این را
میگفت که من
خودم جا و
مکان دارم ولی
تو چکار میکنی.
و اگر تو جایی
پیداکنی منهم
کارم سادهتر
میشد.
بهر
صورت بعد از
این که چند
شبی حسن [محمد
طاهر رحیمی]
ما را تحمل
کرد و هر دو
اینجا و آنجا
میرفتیم
بالاخره قرار
شد که A [مجید]
مسئول حفظ من
شود چون او هم
مسئولیت مرا به
عهده گرفته
بود و هم این
که جای درست و
حسابیای
نداشت.
بالاخره
شناسنامهها
را جور کردیم
و به
مسافرخانه
رفتیم. صبحها من
به خانه میآمدم
و علامت میزدم
تا همه جمع
شوند و جمع و
جور میکردم
تا شب که دیگر
به منزل
احتیاجی نبود
و بعد از آن شب
همراه A [مجید] به
مسافرخانه میرفتم.
برو.
دیگر ما نمیتوانیم
به تو کار
بدهیم
یکی از این
شبها که هنوز
همراه A [مجید] منزل
را ترک نکرده
بودیم. A [مجید] به
یکی از نشریات
ماهانه که
تازه آمده بود
نظری انداخت و
یکباره
عصبانی شد و
به من گفت که
دیگر از این
به بعد مسئول
من نیست و من
که در مورد
وضعمان و
کارمان از او
سئوال کرده
بودم مرا نه
تنها بیجواب
گذاشت بلکه
گفت از این به
بعد تکلیف تو
با بچههاست.
با صحبتهایی
که کرد متوجه
شدم مقالهای
در آن نشریه
بود که او نمیخواسته
و موافق چاپ
آن نبوده و آن
را دلیلی بر عدم
صداقت سازمان
میدانسته.
بهر
صورت آن شب در
مسافرخانه با
هم صحبت کردیم
و او گفت که با
شما اختلاف
ایدئولوژیک
دارد و کسی که
دارای اختلاف
ایدئولوژیک
باشد جایی
برای کار کردن
در سازمان
ندارد و
تصمیمش را
گرفته که دیگر
از سازمان
کنار بکشد.
…
فردا
صبح بود که به
منزل رفتم و
بعد از جمع
شدن بچهها او
و علی [بهرام
آرام] با هم
صحبت کردند.
بعد علی
[بهرام آرام]
مرا خواست و
گفت A
[مجید] در این
شرایط بحرانی
که باید صرفاً
متحد بود و
کار کرد گفته
که میخواهد
برود کناری و
فکر کند. به
نظر ما او
دیگر عضو ما
محسوب نمیشود
و بنابراین
بنا به دلیل
وابستگی تو به
او این مسئله
را با تو مطرح
میکنیم. تو
تصمیم خودت را
بگیر که همراه
او میروی یا
با ما میمانی.
من
به او گفتم که
من فقط میخواهم
کار کنم و از
مسائل او و
شما چیز زیادی
نمیدانم اما
به نظر من
درست نیست که
او برود و این لحظه
همه را تنها
بگذارد. من
فقط میخواهم
کار کنم و با
سازمان باقی
بمانم و فکر
میکردم
که میتوانم
اختلافات
گذشته را در
برخورد با او
پیش نیاورم و
خود را تصحیح
کنم. اما به
نظر میرسد او
راه دیگری را
انتخاب کرده.
من تا امروز بیش
از هر زمان
دیگر به او
علاقه پیدا
کرده بودم اما
با وجود این
نمیخواهم
بدنبال صرفا
رابطه عاطفی
خودم و او کشیده
شوم. من اگر میخواستم
صرفا ازدواج
کنم قبل از
مخفی شدن شرایط
بود اما همه
را رها کردم.
بالاخره
این که من با
سازمان
اختلافی
ندارم و معتقد
به مبارزه
جمعی هستم نه
فردی. او برود.
اما با تمام
این حرفها باز
هم بهتر فکر
میکنم و شما
به من فرصت
بدهید تا
فردا. علی
[بهرام آرام]
قبول کرد.
شب
با او بحث
زیادی کردم.
عقیده خودم را
به او گفتم که
به نظر من نمیتواند
اختلافات
ایدئولوژیک
تو را به موضع
انفعال
بکشاند. اگر
واقعاً و
صرفاً این
اختلاف است
باید تو
صادقانه
دستور سازمان
را بپذیری و در
مقابل دشمن با
سازمان وحدت
داشته باشی نه
اینکه تنها
بروی یک گوشه
و در این مدت مسائلات
را مطرح کنی و
امید حل آنرا
داشته باشی.
وقتی که
سازمان در این
مرحله که فقط
حفظ لازم است به
کمک همه
احتیاج دارد و
به یک سمپات
کنارافتاده
پناه میبرد
یک عضو بالای
سازمان چرا
نباید کمک
کند.
به
او گفتم از نظر
من خیانت به
خلق و حتی به
ایدئولوژی
خودت است اگر
میگویی
دارای
ایدئولوژی
هستی. این
ایدئولوژی هرگز
نباید موافق
این موضع
منفعل تو
باشد.
بهر
صورت او بعد
از بحث زیاد
با من به این
نتیجه رسید که
نظرات سازمان
را ولو
شهرستان باشد
بپذیرد. و
دراین مرحله
کار کند. فردای
آن روز بعد از
مطرح کردن این
مسئله با شما،
شما گفته
بودید دیگر به
شهرستان هم
نباید بروی و
صحبت دیروز تو
به
منزله
یک مسئله بزرگ
در وجود توست
حرف تو نمیتواند
ما را معتقد
کند. ما فقط
مسئولیت
حفظ تو را به
عهده داریم
ولی همان که خودت
خواستی برو.
دیگر ما نمیتوانیم
به تو کار
بدهیم.
امیدم
همه به این
بود که بچهها
برایم مسئولی
قرار خواهند
داد
او
پذیرفت که
مدتی فکر کند
و تصمیم بگیرد
و برای حفظ
مشغول بهکار
شود. مسأله
اساسی آن وقت
حفظ کادرها
مطرح بود.
بهر
صورت من با
آنکه ناراحت
بودم با او
باشم و به شما
گفتم. گفتید
که مساله
اساسی حفظ است
و بعد کار
کردن تو و چون
تضادی با وضع A [مجید]
ندارد بهتر
است با هم
باشید و من
گفتم که شما
او را عضو
محسوب نمیکنید
و تمام افرادش
را گرفتهاید
و کاری نمیکند.
اگر من هم
برای شما مثل
دیگر
افرادتان باشم
پس من هم
نباید با او
باشم. اما شما
گفتید تو بر
اساس مسئله
حفظ و کارکردن
با او قرار میگیری
و الا بعد
ازمدت کوتاهی
از ۲ تا ۱ ماه
برای تو
مسئولی قرار
خواهیم داد که
بهکارهایت
رسیدگی کند و…
من
شب با A [مجید] صحبت
کردم و
ناراحتی خودم
را از اینکه بچهها
با اینکه من
گفتهام نمیخواهم
با تو بیایم
ولی مرا با تو
گذاشتند مطرح
کردم و به او گفتم
که بروم و
بگویم ولی بعد
فکر کردم که
من باید هر
طور شده خودم
را اصلاح کنم
و دیگر سر بارِ
بچهها نباشم.
در جایی که
آنها برای حفظ
کادرها به مشکلات
زیادی دچار
شدند من دیگر
نباید در این مرحله
احساس خودم را
اصل قرار بدهم
بلکه باید
بپذیرم که با
او باشم و با او
کار کنم و
امیدم همه به
این بود که
بچهها برایم
مسئولی قرار
خواهند داد.
…
در
آخرین شبی که
در مسافرخانه
بودیم، A [مجید]
مطرح کرد که
راهنمایی و
کمک من برایش
خیلی مهم بوده
و باعث شده که
او بتواند به
مبارزهاش
ادامه دهد.
بعد از یک سری
صحبت به من
گفت که رفیقی
را که او هم
گرایش مذهبی
دارد و او هم
از سازمان انتقاد
دارد دیده
بدون این که
بچهها
بدانند.
او
همینطور که
صحبت میکرد
بر وحشتم
افزوده میشد
و یکباره من
به او گفتم
چطور کاری
کرده که بچهها
نمیدانند
شاید بچهها مخالف
باشند و…
گفت
نه. ظاهراً
ممکن است بچهها
مخالفت کنند
اما وقتی
بفهمند که من
واقعا از زیر
بار کار و
مبارزه جا
خالی نکردهام
خوشحال
خواهند شد. او
گفت که من
مساله رفتن و
تنها کارکردن
را بعنوان فقط
یک تهدید بکار
بردم که آنها
را متوجه ریشه
انتقادات کنم
و بگویم که
مسئله
اختلافات
ایدئولوژیک
از نظر من چقدر
مهم است. اما
آنها آن را
تحلیل به ضعف
من کردهاند
در صورتیکه
حقیقتا
اینطور نبودهاست.
آنقدر
عصبانی بود که
بصورت من سیلی
زد
من
گفتم که خوب
چرا بچهها
نباید بدانند
که تو فلان
رفیق را دیدهای
به نظر من کار
بدی است و من
از همین حالا
نسبت به این
مساله که پی
بردم احساس
مسئولیت میکنم
و فکر میکنم
باید بروم و
به بچهها
بگویم. من اگر
سکوت کنم
احساس خیانت
میکنم و… در
حالیکه گریه
میکردم او
ابتدا موضع
خشمگین و
عصبانی گرفتن[
گرفت] و گفت
اصلا در تو
ظرفیت و
صلاحیت هیچ
چیزی نیست.
من
فکر میکردم
تو میفهمی و
تشخیص میدهی
که این کار به
نفع سازمان و
خلق است. در
صورتی که
منافع فردی
باعث میشود
تو که منافع
خلق را مطرح
میکنی احساس
نکنی. آنقدر
عصبانی بود که
بصورت من سیلی
زد و بسیار
عصبانی شد و
دیگر با من
حرف نزد.
…
من
در ناراحتی زیادی
بسر بردم نمیدانستم
چه کار کنم.
وجدانم و
احساس
مسئولیتم به
سازمان حکم میکرد
که مسئله را
مطرح کنم.
[گزارش کنم]
ولی
آیا کار درستی
کردم؟
آیا
منافع جمع را
در نظر گرفته
بودم و این
احساس من از
آنجا ناشی میشد؟
بهخودم حق میدادم
و گفتم که
باید مطرح
کنم.
بعد
از مدتی که بر
اعصابش کنترل
پیدا کرد شرح
کاملی از
تضادهای خودش
و شما را برای
من مطرح کرد و
گفت تمام
اینها بخاطر
این است که من
دارای ایدئولوژی
مذهبی هستم.
همان
ایدئولوژی که
محمد آقا، رضا
و… بخاطرش
شهید شدند و
الان هم من نسبت
به تو بیشتر
به سازمان
احساس مسئولیت
میکنم و همین
عملم از احساس
مسئولیت
سرچشمه میگیرد.
تو
فقط بیک
اختلاف ظاهری
فکر میکنی و
به خودت حق میدهی
که جانب بچهها
را بگیری ولی
من عمیق تر از
تو فکر میکنم.
بچهها نمیدانند
که مسئله
ایدئولوژی
مذهبی چقدر
مهم است و
بخاطر این
اکثر کادرها و
مردم از وقتی
فهمیدند که
سازمان
مارکسیست شده
پراکنده شدند.
اگر بچهها
بفهمند که این
جریان واقعی
است تحلیل
علمی صحیح تری
خواهند کرد و
این
ایدئولوژی را
از بین نمیبرند
چون افرادی
هستند مثل خود
من که فقط با داشتن
این
ایدئولوژی میتوانند
مبارزه کنند
و…. تو فکر میکنی
که به خاطر
ضعفهایم بچهها
مرا کنار زدهاند.
ولی اینطور
نیست و اگر من
آناً این
ایدئولوژی
جدید را
بپذیرم و از
خودم در آن
محور انتقاد
کنم موضعم
مستحکم باقی
میماند.
در
افکار درهم و
برهمی غوطه میخوردم
او
گفت تو برخلاف
احساست هیچ
گونه
مسئولیتی نداری
که به بچهها
بگویی و اینکه
مطرح میکنی
از مسئولیت تو
و صداقت تو به
سازمان باید مسئله
را بگوئی
توجیهی است
برای رسیدن به
منافع فردی.
تو فکر میکنی
خوب اگر بچهها
بفهمند بخاطر
صداقت بهتو
آفرین میگویند
و تو را روی
چشمشان قرار
خواهند داد؟
اما
نمیدانی که
اگر بچهها
بفهمند بعدا
بخاطر این
عملت که باز
با منافع فردی
خود سازش کردی
تو را محکوم
خواهند کرد.
ما
تا نیمه های
شب با هم جّر و
بحث میکردیم
و من شب سخت و
تعیین کنندهای
را از سر
سرگذراندم.
نتیجه بحثها
این شد که من
فکر کنم و فکر
من در این جهت
بود:
او
راست میگوید.
او از من به
سازمان نزدیک
تر است و
صداقتش را
دراعمال
گذشتهاش
نشان داده و
این من هستم
که بی صداقت
بودم. من
آنقدر خود کم
بین شده بودم
که به این
احساس واقعی و
درست در خودم
که باید به
سازمان اطلاع بدهم
هم شک کردم و
گفتم شاید
همینطور که او
میگوید
بخاطر منافع
فردی من باشد.
بخاطر این باشد
که بخواهم
خودم را پیش
بچهها صادق
جلوه دهم. پس
من یک فرصت
طلب چیزی بیش
نیستم و باید
با این فرصت
طلبی مبارزه
کنم. او میگوید
من هیچ
مسئولیتی
ندارم.
دردسرتان
ندهم در افکار
درهم و برهمی
غوطه میخوردم.
من آنقدر تنگ
نظر و ترسو
شده بودم که
به این فکر
نمیکردم که
منافع سازمان
اصل است یا
منافع من. و اگر
هم من عمیقا
بخاطر بخطر
افتادن منافع
سازمان قصد
گفتن دارم
نباید از تهمت
منافع فردی واهمه
داشته باشم.
به اینها فکر
نمیکردم.
دین
درستی نداشتم.
نه مسلمان
بودم و نه
مارکسیست
مثل
همیشه فقط
بخودم فکر میکردم
و خودم را اصل
قرار میدادم.
حتی قضاوت
خودم را یعنی
مورد دومی که
در تصمیم
دخالت داشت و
مهم بود این
بود که واقعا من
مسئله
ایدئولوژیک
را اصل
قراردادم و
حرفهای A [مجید]
برای من احساس
مسئولیت در
برابر خدا و
ایدئولوژی
گذشته سازمان
ایجاد کرد من
که حالا دین
درستی نداشتم.
نه مسلمان بودم
و نه
مارکسیست.
اسلام
قبلم را از
دست داده بودم
ولی چیزی هم جایشان
ننشانده بودم.
صرفا مسئله
طبقات و مبارزه
با خصلتهای
بورژوازی
برایم اصل
قرار گرفته
بود.
قبول
کرده بودم که
اسلامی که من
قبلا داشتم یک
اسلام خرده بورژوازی
بود ولی در
این که اصلا
اسلام روبنای طبقه
متوسط و خرده
بورژوازست یا
این که آیا اسلام
میتواند
ایدئولوژی
طبقه کارگر هم
باشد یا نه و آیا
ایدئولوژی
طبقه کارگر
فقط مارکسیست
است و ایدئولوژی
مارکسیست از
زیر بنای طبقه
پرولتاریا
زاده شده
و….هنوز مفهوم
درستی نداشتم
و حتی حالا هم
ندارم. و از
نوشته هایم میتوانید
بفهمید.
با
مطالعه فقط
کتاب سیر
تحولات فلسفه
و فلسفه مارکسیسم
تقریبا قبول
کرده بودم که
ماده بر فکر
تقدم داشته
ولی مسئله
تکامل و جهت
دار بودن آن و
مساله وحی و قیامت
و یا اینکه
ماده چطور
نیرویی است و….
شک داشتم و
اینها مسائلی
بود که برایم
سئوال بود و
حل نشده بود.
هنوز
مساله قیامت و
خدا در اعماق
ذهنم بود
هنوز
مساله قیامت و
خدا در اعماق
ذهنم بود. لازمست
بگویم که
مسئول من در
جواب به این
سئوالات سیر
تحولات و
سوالات مطروحه
من و حل آنها
قادر نبود (ج) []
زیرا خودش هم
برایش این
مسائل وجود
داشت. بهر جهت
در برخورد با
مسائلی که A [مجید]
مطرح میکرد
احساس
مسئولیتم
نسبت به خدا و
قرآن و ترس از
خیانت به
اسلام….. رشد میکرد
و رنجم میداد.
بهمان اندازه
که صداقتم به
سازمان در نگفتن
مساله رنجم میداد.
آرزو
میکردم یک
مقدار دانش
بیشتری میداشتم
و حداقل
ایدئولوژی میداشتم
تا با آن عمل
خودم را تحلیل
کنم و به سمتی
که اعتقاد
دارم بروم و
عذاب وجدان
ناراحتم نکند.
نمیتوانستم
تصمیم بگیرم و
این عدم تصمیم
گیری خصلتی
بود که در
تمام زندگی
گذشتهام میدیدم
و آنهم ناشی
از خصلت
بینابینی من
که خصلت خرده
بورژوازی است
سرچشمه میگرفت.
اما
من باز هم با
توجیهات خودم
و توضیحات A [مجید]
در مورد این
که… عموما این
افکار از منافع
فردی تو در میآید
و آنچه که
واقعی است این
است که تو
مسئولیتی
نداری. تو فقط
میخواهی
کارکنی و میتوانی
و کسی بتو
کاری ندارد و
عمل من تناقضی
با وضع تو
ندارد…
من
تصمیم گرفتم
که بخاطر
اینکه صلاحیت
تشخیص اینکه
کدام [یک از] دو
طرف حق دارند
را ندارم از A [مجید]
خواستم
[بخواهم] تا
دیگر
کوچکترین
اطلاعی از
کارش و فعالیت
هایش به من
ندهد و اگر چنانچه
من هم
کنجکاوری
کردم مرا
تنبیه کند.
به
این ترتیب من
قبول کردم که
در مقابل شما
سکوت کنم
تاخود دو طرفِ
تضاد سازمان، A [مجید]
و رفقایش
خودشان حل
کنند.
در
ضمن این تفکر
فعلی و شناخت
فعلی را
نداشتم و فکر
میکردم در
نهایت اینها
مسائلشان را
میخواهند
بطور جمعی و
متحد با
سازمان مطرح
کنند و باز در
سازمان بکار
ادامه دهند و
هیچوقت بشکل
فعلی دودستگی
و جدایی را در
ذهنم نمیدیدیم.
آرزو
داشتم که
مسئولی داشته
باشم
بهر
صورت، ما
آمدیم به خارج
از شهر و
مشغول به کار
شدیم. در این
مدت من کاملا
جدا مسائلم را
در نظر میگرفتم.
برخورد من با
اصغر [نام
دیگر مجید]
بجز مسائل مربوط
به کارخانه و
مسائل در حول
و حوش محمل سازی
برای صاحبخانه
و رفتن و
علامت زدن
برای شما چیز
دیگری نبود.
من هنوز آرزو
داشتم که
مسئولی داشته
باشم و کسانی
با طرز فکر
سازمان به من
آموزش بدهند و
برخورد داشته
باشند. این
مساله را در
دیداری که بعد
از حدود یک و
نیم ماه برای
اولین بار با
علی [بهرام
آرام] داشتم
در کوچه پس
کوچه های
بازار مطرح
کردم ولی بلافاصله
او گفت مگر
باز مسئلهای
بین شما بوجود
آمده. تو باز
هم با A [مجید]
نتوانستی
مسائلت را حل
کنی؟ و من
گفتم نه بطور
فردی و عاطفی
درگیری خاصی
ندارم. او هم
گفت پس حالا
هم نباید دیگر
انتظار داشته
باشی تو این
شلوغی باز یکی
بیاید و بتو
آموزش بدهد.
من
این آرزو و
خواست را قورت
دادم و دیگر
از آن با علی
[بهرام آرام]
صحبتی نکردم
چون میترسیدم
او فکر کند که
باز مسائل من
بهمان شدت قبلی
وجود دارد و
این دلیلی
باشد بر اینکه
من اصلا در
این مدت
تغییری نکرده
ام و مثل
گذشته میخواهم
سربار سازمان
باشم و خودم
مسئلهای را
حل نکنم.
بهر
جهت، در خفای
از شما همیشه
نارضایتی
خودم را با A [مجید]
بودن، با A [خود
وی] مطرح میکردم
و میتوانید
از او بپرسید.
من به او گفتم
تو با داشتن
ایدئولوژی
مخالف بچهها
و وجود ضعف و
بخصوص کنار
کشیدنت از نظر
سازمان حداقل
اگر فرد خائنی
محسوب نشوی
فرد مورد اطمینانی
هم نیستی و به
این دلیل تمام
افرادی که تو
مسئول آنها
بودی از تو
گرفته شده.
این به این
معنی است که
تو اثرات
مثبتی روی
آنها نخواهی
گذاشت اما در
مورد من
اینطور نبوده.
من برای
سازمان فرقی
نمیکنم که تو
مرا تحت تاثیر
خودت قرار
بدهی یا نه و…
این
حرفها نشان
دهنده یک عقده
من نسبت به
عدم پذیرش
سازمان از من
بود و یکی
اینکه بدبینی
مرا نسبت به
او نشان میداد
و این مسئله
در صحبت با او
افزایش پیدا
کرد و بهحدی
که او هم این
مسائل را
تائید میکرد.
شما
حتی گاهی به
ما خبرهای
موجود را هم
نمیدادید
در
طول سه ماه
یعنی مدتی که
ما کار میکردیم
وظیفه دیگری
که او داشت
علامت زدن بود
و در این میان
ارتباط های ما
قطع شد و من
اصرار زیادی
میکردم که
سعی کنم
ارتباط وصل
شود و دردسری
پیش نیاید.
گاهی اصرارهای
من برای تلفن
زدن مجدد و
علامت زدن و…
وضع من و او را
به دعوا میکشاند.
او معتقد بود
که شما از
موضع قدرت
برخورد میکنید
و اهمیتی برای
کوتاهیهای
خود در امر
علامت قائل
نیستید و او
معتقد بود که
ماهم برای
مدتی تلفن
نزنیم و یا
خبر ندهیم و
تلاشی نکنیم
تااز این طریق
مسئله را درک
کنید.
ولی
من معتقد بودم
ولو اینکه شما
بدلایل خودتان
ولو اذیت کردن
ما هم که باشد
[با ما تماس
نگیرید] ما
نباید برخورد
متقابل کنیم و
ما وظیفه خودمان
را انجام میدهیم.
در این جریان
گاهی به
برخورد های
شدید و دعوا
میرسیدیم و
او مرا سرزنش
میکرد که من
آدم ترسو و…
هستم. او میگفت
اگر خودش تنها
بود مجبور
نبود بخاطر من
باز هم علامت
بزند و
بالاخره از
اینکه من
نظراتم را بر
او و عقایدش
مقدم شمردم و
عمل کردم ناراحت
بود.
…
اما
من هرچه بود
کار خودم را
کردم و دراین
موارد اولین
جرقه های آتش تضاد
ما که تا بحال
در زیر سرپوش
مسالمت بود جوانه
میزد و باعث
اختلاف و عدم
تفاهم و
ناراحتی در همه
زمینهها شده
بود.
از
لحاظ
ایدئولوژیکی
در این سه ماه
فقط یک بار
بحث شد و آنهم
بخاطر اینکه
من روی نظرات
مادی و تحلیل
های مادی تکیه
داشتم و او من
را مثل کسی که
صم و بکم و عمی
شده باشد و
چیزی به گوشش
نخواهد رفت تلقی
کرد و گفت
بقیه بحث باشد
برای بعد، که
این بعد در آن
مورد هرگز
نیامد. این
بحث در مورد کارگران
و فرهنگ و
روبنای آنها
بود.
…
در
همین موقعها
بود من از شما
تقاضای کتاب
کرده بودم،
اما چیزی به
من ندادید و
من دلیلی برای
عمل شما
نداشتم. شما
حتی گاهی به
ما خبرهای
موجود را هم
نمیدادید و
من مثلا از
طریق یک کارگر
که وابسته ساواکی
بود اخبار
ترور را میشنیدم.
A
[مجید] برای
اینکه من بر
اساس آگاهی
سکوت کنم و تضادهای
ما منجر به
این بشود که
بسمت شما
گرایش
پیداکنم و
مطالب را رو
کنم، با سیاست
خاصی بعضی
مطالب را بدون
اینکه من
بخواهم مطرح
میکرد که من
فکر کنم
اختلافات
ایدئولوژی
صرفا از ناحیه
ضعف های فردی
نیست.
دیگر به
او بهشکل یک
خائن نگاه نمیکردم
در
همین موقع بود
که A
[مجید] با مطالبی
که مطرح میکرد
بدبینی های من
به شما بیشتر
میشد. مثلا
در مورد
رفیقی[صمدیه
لباف] که او میدیدش
میگفت که او
رفیقی بود که
صداقت کامل
داشته ولی از
وقتی که روی
مسائل
ایدئولوژیک
پافشاری کرده
رفقا حتی
اُسبل [اسلحه]
او را تغییر
دادهاند
بدون اینکه
دلیل این کار
را گفته باشند
و تا آنجا
رسیده که دیگر
بجز کارهای
عملی به او
کاری ندارند و
دیگر با او برخورد
زیادی نمیکنند
و اخبار و
مطالب را در
اختیارش نمیگذارند.
به او هم دیگر
کتابی نمیدهند….
بعد
از یک مدت
مطرح میکرد
که این رفیق
گفته که میخواهد
با فداییها
کار کند و از
آن موقع
برخورد فعال
تری با او شده.
بهر
حال من که نمیتوانستم
عمیقا این
مطالب و تضاد
ناشی از ایدئولوژیک
[ایدئولوژی]
را در جریان
عمل درک کنم و خوب
فکر میکردم
بچه های ما در
قبل از شهریور
و بعد از آن مثلا
با فداییها
اختلاف
ایدئولوژیک
داشتند اما
عناصر
ناصادقی هم
نبودند و پا
بپای جریان
مبارزه تکامل
کردهاند و
چون دیدم نسبت
به A
[مجید] با وجود
ضعف هایی که
در او دیده
بودم تغییر
کرده بود. روز
اولی که او
گفت از سازمان
میخواهد جدا
بشود من به او
بشکل یک فرد
جا زده نگاه
میکردم که
دیگر نمیخواهد
مبارزه کند. اما
بعد که او گفت
انگیزه
مبارزاتیش نه
تنها تضعیف
نشده بلکه
راسختر شده و
بهمین دلیل میخواهد
عمیقا با ضعف
هایش مبارزه
کند و کار را قبول
کرده و….. دیگر
به او بهشکل
یک خائن نگاه
نمیکردم و
عمل او را
برای خودم بهشکل
یک برخورد
تاکتیکی
[ارزیابی میکردم]
که ظاهرا بر
خلاف جهت
مبارزه است
ولی اثرش در
جهت وحدت
بیشتر نیروها
و جلوگیری از
پراکندگی و چند
دستگی است و
در بعد ظاهر
خواهد شد.
او
میگفت برای
من مهم نیست
که بچهها در
یک مرحله
بدترین
اتهامات را به
من بزنند بعد
آنها خواهند
فهمید که
تحلیلشان در
مورد من درست
نبوده.
بخصوص
که از اولین
روز مسائل و
شرح کامل
بوجود آمدن
مسائل خودش و
سازمان را
برای من گفته
بود و من
احساس میکردم
که گویا در
این جریان به A [مجید]
ظلم شده و این
ظلم شدن نه
بخاطر ضعفهایش
بلکه بخاطر
این [است] که او
هماهنگی و وحدت
ایدئولوژیک
با شما ایجاد
نکرده. پس شما
این عدم حلشدگی
را مطلقاً پای
ضعفهایش
گذاشتهاید و
حرف او را که
اثبات حقانیت
اسلام بوده توجهی
نکرده که مثلا
به این شکل
است که
نیکخواه هم
ادعا میکند
که یک
مارکسیست است
ولی با تحلیل
مارکسیستی او
یک خائن است
نه مارکسیست و
مارکسیست چیز
دیگری است جدا
از ضعفهای او
این
هم میخواهد
بگوید که
اسلام یک
حقانیتی دارد
و ممکن است که
این با وجود
ضعف هایش یک
مسلمان خوبی نبوده
ولی ضعف او
دلیل بر ضعف
دین او نمیشود
که اسلام
روبنای خرده
بورژوازی است
و ضعف های A [مجید]
ناشی از
ایدئولوژیاش
باشد. او منکر
ضعف هایش که از
خصلت های خرده
بورژوایش
ناشی شده و
مبارزه پیگری
با آنها نکرده
نیست، اما از
نظر او ضعف هایش
ارتباطی با
اسلام ندارد.
بلکه او معتقد
است که اگر
مسلمان واقعی
بود کمتر این
ضعفها درش
بود و بیشتر و
قوی تر با
آنها مبارزه
میکرد.
او
ضعف هایش را
بخاطر عدم
شناخت صحیح
اسلام و حل
نشدگی در آن
ایدئولوژی میدانست.
شناختش
از من به
مارکسیسم
بیشتر بود
در
بحث این موارد
من یک مقدار
سعی میکردم
از اطلاعاتم
در مورد
مارکسیست که
بسیار ناچیز
بود استفاده
کرده و بخواهم
تحلیل کنم که
ایدئولوژی
اسلام ریشه
خرده
بورژوازی
داشته و یا
اینکه ایدئولوژی
که نتواند تو
را تصحیح کند
پس به چه درد
میخورد، یا
ایدئولوژی که
نتواند شیوه
مبارزه با ضعفها
را بدست دهد
پس چه فایده.
اینها
نمیتوانست
در مقابل او
دلائل منطقی
باشد. چه او بلافاصله
میگفت ؛
مارکسیستی که
نتواند
نیکخواه را حل
کند چه
ایدئولوژی
است.
در
هرصورت او
شناختش از من
به مارکسیسم
بیشتر بود و
همینطور
شناختش از من
به اسلام و من
نمیتوانستم
تشخیص بدهم و
با قاطعیت
تمام حرفهای او
را پای مسائل
فردیاش
بگذارم و
یکباره بهسمت
شما میل کنم.
…
بخاطر
این عدم شناخت
صحیح بود که
من موضع بینابین
را انتخاب
کردم. ولی
هرچقدر که پیش
میرفتم میبایست
نقش خودم را
معین کنم که
من یا جهتم
بسمت حل شدگی
در A
[مجید] و
رفقایش است و
یا شما را
خواهم پذیرفت.
یعنی سیر
جریان شدید
تکامل و
واقعیتها هیچ
انسانی را نمیگذارد
که در مرحله
سازش باقی
بماند باید
موضع خود را
تعیین کند.
من این
چنین تعیین
کرده بودم :
بدلیل اینکه
از ابتدا نمیتوانستم
تشخیص درستی
بدهم که فاش
کردن ارتباط A [مجید] با
رفقایش برای
سازمان چیزی
در جهت منافع
فردی است یا
در جهت منافع
خلق و سازمان،
پس سکوت کردم
و بقول خودم
با منافع فردی
ام به مبارزه
افتادم.
…
حال
نیز من برای
کارکردن
سازمان را
انتخاب میکنم
و به سکوتم
ادامه میدهم
تا مسئله خود
بخود رو شود. و
در نظر داشتم
که تا ابد
سکوت کنم و در
واقع یک
واقعیت که نقش
خودم باشد را
بپوشانم و این
هم به این
دلیل بود که
من با دید شما
و تحلیل شما
در مورد خودم
آشنایی داشتم
و میدانستم
که شما اگر
بدانید که من
چنین سکوتی کردهام
دیگر مرا خائن
میدانید و
دیگر با من
کار نخواهید
کرد. و چه بسا دیگر
نتوانم
مبارزه کنم.
این فکر
شدیدترین ضربه
دردناکی بود
که مرا تاحد
یک مرده میکشاند
و من خودم را
از اینکه
ناخود آگاه در
این جریان
کشیده شده بودم
سرزنش میکردم
و ناامید و
ناراحت میشدم.
بهیاد روز
اول میانداخت
که من مبارزه
در کنار شما
[را] به بودن در
کنار اصغر
[مجید] (صرفا
مساله عاطفی)
با قاطعیت
ترجیح داده
بودم اما بعدا
با یک چنین
کاری (سکوت)
کرده بودم
یعنی با او
همکاری کرده
بودم.
من
در حال حاضر
با خوب فکر
کردن به مسئله
اصلی یعنی نقش
سکوت خودم
رسیدم و حالا
میفهمم سکوت
من به معنی
همکاری با
اینها قلمداد میشود
در صورتی که
در ابتدا سکوت
خودم را به
جهت خاصی نمیدیدم
و اصلا فکر
نمیکردم در
طرفی متضاد
باشند. به نفع
کلی میدیدم
در صورتی که
من در طول این
سه ماه به نفس
سکوت خودم که
مساوی است با
همکاری و
توافق و گرایش
به سمت A [مجید] پی
نبرده بودم.
میتوانید
نمونه های
گرایش خودم را
بسمت شما و برخورد
های شدید و
ناراحتی هایی
که برای A [مجید]
بوجود آوردم
که نشان دهنده
عدم همکاری و
همراهی با او
بود از او
سوال کنید.
در
آشوبی سخت بسر
بردم
بهخیال
خودم و با
تحلیل A [مجید] من در
این مورد
مسئولیتی
نداشتم. جریان
به اینجا که
رسید که چون
میدیدم در
کنار هم ماندن
منجر به این
میشود که روز
بروز اطلاعات
من نسبت به
کارهای A [مجید]
بیشتر خواهد
شد و تقریبا
مرا در مقابل
شما به همکاری
کامل با آنها
میکشاند. من
از این لحاظ
وحشت داشتم.
مثلا من در عید
بعد از اینکه
با بهروز [؟]
مطرح کردیم که
بدلیل فشار و
حاکمیت اصغر
ما کار را قطع
کردیم فهمیدم
که A
[مجید] از این
بهبعد اُسبل
[اسلحه] میبندد
و تصور میکردم
که شاید او با
سازمانی همکاری
میکند و عضو
شده و همینطور
خود او گفت که
اگر مثلا باز
ما مجبور شویم
در کنار هم
باشیم من دیگر
نمیتوانم
کار کارگری
کنم و وقتی من
بهفکر این
مسائل افتادم
و قبول کردم
که ظرفیت همکاری
و سکوت با او
را ندارم و
قبول کردم که
راه من از او
جداست و باید
جدا شویم.
حالا
مسئله بر سر
این بود که
چطور به شما
بگویم جدا
شویم. اگر من
میخواستم
عنوان کنم
دلیل بر این
بود که
نتوانسته
بودم ضعفهای
خودم را در
این جریان سه
ماه حل کنم و
حالا به بنبست
رسیدم. در
صورتی که من
بطور ظاهری
تغییراتی
کرده بودم و
اگر میخواستم
بگویم که او نمیخواهد
با من باشد
باید دلایل
کافی میداشت
و با اینکه ما
هنوز به راه
روشنی نرسیده بودیم
او مساله
جدایی خودش و
من را برای
شما مطرح کرد
و علتش را
مسائل عاطفی
قلمداد کرد در
صورتی که این
مساله واقعیت
نداشت. بعد
همان لحظه شما
از من خواستید
که نظرم را
بدهم و چون من
نمیخواستم
بگویم که
مسائل من و او
حل نشده گفتم
که از نظر من
ما با هم
تفاهم داریم
ولی خوب او نمیخواهد
با من باشد و
این خودش گند
مسئله را شدید
تر کرد. در
واقع شما از
ما دلایل محکم
میخواستید و
ما این دلایل
را نداشتیم.
از A
[مجید]
خواستید
بنویسد و بدهد،
ولی او صحیح
ندید و همان
زمان بود که
مسائل خواهر
[موردی که
مجید دچار خطا
شده بود] را با
من مطرح کرد.
در
این زمان
مسئله لاینحل
مانده بود.
کار نمیرفتم
و شما هم بدون
دلیل مارا از
هم جدا نمیکردید
و بودن پهلوی
هم بر همکاری
روز بروز بیشتر
من میافزود.
کتاب خرده
بورژوازی را
آورد که من
بخوانم و در
این مدت من
مشغول نوشتن
خاطرات
کارگری بودم.
با خواندن آن
کتاب بر خودم
لرزیدم.
این
مسئله برای من
پیش آمده بود
که من حال به
شما دروغ گفتم
شما هم
پذیرفتید ولی
آیا من صداقت
کامل با شما
داشتم. آیا با
خصوصیات خرده
بورژوازی خودم
مبارزه کرده
بودم. به این
فکر میکردم.
من هرگز با یک
چنین دروغی
دیگر نمیتوانم
در شما کار
کنم و رشد کنم.
آن دروغ با
رشد تضاد داشت
و… آن روز
تا عصر که A [مجید]
آمد در آشوبی
سخت بسر بردم.
به
این فکر میکردم
که من باید
بعداً
مارکسیست شوم
حالا
بهتر به راهی
که در آن بدون
فکر افتاده
بودم پی میبردم.
با A
[مجید] همه
مسائل را مطرح
کردم و گفتم
که نمیتوانم
با دروغ به
زندگی در کنار
شما ادامه بدهم.
او خیلی
عصبانی شد ولی
قول داد به
تضاد روحی من
بیشتر فکر کند
بلکه راهی
بیابد.
ابتدا
ترجیح میدادم
که همراه A [مجید]
و رفقایش بروم
و آنها مرا
بپذیرند اما
به دروغ وارد
شما نشوم.
آنرا مطرح
کردم ولی او
گفت که آنها
نمیتوانند
مرا قبول کنند
زیرا برای من
کاری ندارند و
سازندگی من در
کنار شما بهتر
است و صریحا این
را گفت که
هرگز نمیتوانند
مرا با خود
ببرند زیرا در
من گرایش بسمت
شما بیشتر
است.
آنها
از من خواستند
که من بهدروغ
خودم ادامه
بدهم ولی بعد
از اینکه
مسئله از طرف
خودشان فاش شد
من از خودم
نزد شما انتقاد
کنم.
A [مجید]
میگفت که این
رفتار واقعا
انقلابی است.
اما برای من
این مسئله
مورد قبول
نبود. به این
فکر میکردم
که من باید
بعداً
مارکسیست
شوم، در
سازمان
مارکسیستی که
عقایدش مخالف
نظرات A [مجید] است
حل شوم. پس از
نظر من در
آینده A [مجید] و
رفقایش افراد
خائن و مرتجعی
قلمداد خواهند
شد که باید با
آنها مبارزه
کرد. پس چرا از
حالا نباید
مبارزه کنم.
از حالا
بگذارم اینها
رشد کنند و
مزاحمت بیشتر
ایجاد کنند، و
اگر سکوت کنم
و دروغ بگویم
مستلزم داشتن
یک ایدئولوژی
هماهنک با A [مجید]
است.
باید
از این بهبعد
با آگاهی قدم
بردارم. اگر
میخواهم
سکوت کنم بر
اساس دلیلی
باشد که تشخیص
میدهم درست
است و بتوانم
در برابر آن
با هر نیروئی
مبارزه کنم.
به
این خاطر دلیل
قانع کنندهای
برای سکوت
نداشتم جز یک
وحشت و ترس از
خیانت به
اسلام و خلق.
بعد در صدد بر
آمدم که ببینم
اینها با
جدایی از شما
بر چه نظر
استوارند. یعنی
بحث کردم که
مگر مبارزه با
امپریالیسم
بخاطر آزادی
خلق نیست. مگر
ندیدیم
مارکسیست تا
مرحله آزادی
خلق در کشور
های دیگر
توانسته پیش
برود. شما
حالا باید
بگوئید که چه
شیوه ای جدا
از شیوه آنها
برای مبارزه
دارید و در
این راه
خودتان زودتر
خلق را پیوسته
میکنید که
مارکسیستها
نمیتوانند و
یا دیر
ترانجام میدهند.
من تلاشم این
بود که اگر
شروع به
همکاری با
اینها میکنم
برای خودم بر
پایه استدلال
مستحکمی باشد
که تا آخرین
قدم تردید
نداشته باشم.
بهر صورت او
قبول کرد که
هدفشان پیدا
کردن این شیوهها
بوده و هنوز
به جمع بندی
آن نرسیدهاند
ولی بطور
استراتژیک
معتقدند که
شرایط مبارزه
ایران خاص است
و…. پس من نمیتوانستم
به آنها ایمان
بیاورم ولی در
این زمینه به
شما ایمان داشتم
و شیوه مبارزه
تان را با
دشمن میپذیرفتم
زیرا در
ویتنام، چین،
کره دیده بودم
که با شیوه
مارکسیستی
دشمن خلق شکست
خورده بود. در
ضمن
ایدئولوژی
چیزی نبود که
یک روزه A [مجید]
به من
بخوراند.
گفتن
من نه به
معنای صداقت
با شما، بلکه
به معنی یک
معامله است
اگر
میبایست به
سمت آنها میرفتم
باید در طول
حداقل این سه
ماه اینها مرا
آموزش میدادند
و در خودشان
حل میکردند.اینها
چنین کاری
نکرده بودند و
اصلا من پایگاهی
در ایدئولوژی
آنها نداشتم و
نخواهم داشت.(آنها
گفته بودند)
از
ته مانده
ایدئولوژی
خودم وحشت
داشتم. از
اینکه به
اسلام و خلق
ضربه بزنم و
چون اینها خود
را حامی آن
قلمداد میکردند
میترسیدم که
گفتن من ضربه
بر اساس یک
واقعیت باشد.
آنهم بخاطر
منافع گروهی
خودم. این بود
که من راه اول
یعنی گفتن همه
مسائل در حالا
را انتخاب
کردم و به او
گفتم این راه
بنظرم درست تر
است.
او
شدیداً
عصبانی شد و
گفت که من
بخاطر منافع فردیام
این راه را
انتخاب کردم و
همه حقایق را
زیر پا میگذارم.
او
میگفت، گفتن
من نه به
معنای صداقت
با شماست بلکه
به معنی یک
معامله است.
یعنی من بگویم
و به این خاطر
بچهها مرا
قبول کنند.
او
میگفت: تو
بخاطر مسائل
فردی این
تصمیم را
گرفتهای چون
مسائل خواهر
را فهمیده ای
به ما بی اعتماد
شدهای.
بگذریم…
دلم
میخواست
گفتن من با
ادامه حیات
بچهها
تعارضی
نداشته باشد
ناراحتی
های شدید و
زیاد برای ما
بوجود آمد و من
بدرستی نمیتوانستم
تصمیمی بگیرم
و هر لحظه بر
ملاقات من به
روز دوشنبه
ساعت ۲
نزدیکتر میشد.
آرزو میکردم
کسی کمکم کند.
دلم میخواست
گفتن من
[گزارش من] با
ادامه حیات
بچهها
تعارضی
نداشته باشد.
یعنی من به A [مجید]
و رفقایش
خیانتی نکرده
باشم و در ضمن
به شما هم
خیانتی نکرده
باشم.
از
او کمک میخواستم
او بعد از یک
روز که با
رفقایش صحبت
کرده بود آمد
و به من گفت که
پهلوی ما بمان
و ما میتوانیم
تو را نزد خود
نگاه داریم.
دیگر
برای من مسخره
بود. آنها
مجبور شده
بودند مرا
قبول کنند
زیرا که
منافعشان به
خطر میافتاد،
اگر من میرفتم
همه چیز را میگفتم
بدتر از آن
بود که آنها
مرا تحمل
کنند. فکر میکردم
قبول کردن من
فقط بدلیل یک
ضرورت است و وقتی
این ضرورت
معنی خودش را
از دست بدهد
دیگر به وجود
من احتیاجی
ندارند.
من
دیگر دلم نمیخواست
با آنها
بمانم.
موقعی
که میخواستم
و لازم بود
آنها به هزار
دلیل مرا بهجانب
شما پاس دادند
و آموزشی
ندادند ولی
حالا قبولم
کرده بودند
زیرا
منافعشان بود.
به
این فکر میکردم
که اگر به شما
بگویم میدانم
که شما مرا
خائن تر از [او]
تلقی خواهید
کرد. ممکن است
دیگر نتوانم
اصلا کار کنم.
حتی شما مرا
طرد خواهید
کرد و همین
وحشت طرد باعث
میشد که من
که دلم میخواست
باز هم به کار
ادامه دهم و
برای خلق مبارزه
کنم از طرف
شما هم به بن
بست برسم. در
واقع هر دو
طرف بسوی من
درهایشان را
بسته بودند. و
همین تضاد بود
که آنقدر به
ناراحتی فکری
من دامن میزد
که راه صحیح
را نمیتوانستم
تشخیص بدهم.
من
تصمیم اصلی
خودم را مبنی
بر صداقت کامل
با شما به او
گفتم اما او
گفت به چه
دلیل در چند
ماه گذشته
چیزی مطرح
نکردی ولی
الان میخواهی
مطرح کنی. نه
بچهها ساده
هستند که
بخواهند گول
تو را بخورند.
تو میخواهی
نشان بدهی که
در این مدت
اشکالات تو رو
به حل بوده،
پس در آن مدت
که سکوت کردی
یا منافع فردی
داشتهای و یا
گرایشات
ایدئولوژیک و
از این دو راه
خارج نیست.
عمل
بعدی تو تعیین
کننده است.
بچهها هم
همینطور
تحلیل خواهند
کرد و به
صداقت کاذب تو
گول نخواهند
خورد. حداقل
خودت هم خودت
را گول نزن.
راهی که برای
تو میماند
یکی این است
که نگویی و
هرچه پیش آمد
حداکثر در بعد
از خودت
انتقاد کنی.
ولی اگر بگویی
نشان دادی که در
آن مدت و هم
حالا جز منافع
فردیت چیز
دیگری را نمیبینی
و حاضری بخاطر
آن حیات همه
را زیر پا بگذاری.
نه سازمان
برای تو اصل
است و نه ما. و
در آن موقع
احیاناً
تضادت با سازمان
بوده که به ما
گرایش داشتی.
تصمیم
گرفتم از خانه
فرار کنم و
حداکثر خودکشی
کنم
راهی
بنظرم نمیآمد
و نمیتوانستم
تصمیمی بگیرم
و نزدیک ظهر
بود که علی [بهرام
آرام] باید به
منزل ما میآمد.
تصمیم گرفتم
وقتی A [مجید] رفت
از خانه فرار
کنم و حداکثر
خودکشی کنم.
ولی او نمیرفت.
من آرزویم این
بود که صداقت
داشتن من برای
سازمان تضادی
با منافع این
جمع نداشته
باشد و آنها
راضی بشوند که
خودشان مسائل
را با شما مطرح
کنند. آنها هم
که این را
صلاح نمیدیدند.
بهر صورت
متوجه شدم
فرار راه
درستی نیست و
پا گذاشتن روی
حقایق و واقعیت
است. پهلوی
خودم گفتم،
امروز هم دروغ
میگویم. فوقش
تمام کاسه
کوزهها سر من
میشکند. فوقش
اینست که به
من میگویند
تو فقط منافع
فردی خودت
باعث شده که
از اصغر [مجید]
جدا شوی. فوقش
سازش و بدتر
از آن.
انگیزه
غیر اصولی و
منافع فردی
است که به من نسبت
داده شود ولی
این بهتر است.
فوقش به من میگویند
ارتباطت قطع
تا ۲ سال کار
کارگری برو. ولی
خوب حداقل از
این همه بند
که به دورم
بسته شده نجات
مییابم.
حداقل
باز چند روزی
وقت دارم که
راه درست را انتخاب
کنم و باز با A [مجید]
و رفقایش حرف
بزنم و
قانعشان کنم
که مطالب را
به شما
بگویند.
یا حداقل
خودم بتوانم
تصمیم جدی تری
بگیرم. من میدانستم
که گفتن این
مطالب به شما
ولو از دیدگاه
فردی عنوان
شود بنفع
سازمان و به
ضرر A
[مجید] و
رفقایش است و
اصل مطلب در
این بود که آیا
به نفع نهایی
خلق است یا
نه؟
منافع
فردی من برای
گفتن به شما
تضادی نداشت و
این سئوال
برایم بود که
بهخاطر خودم
منافع خلق را
زیر پا میگذارم
یا نه.
یک موجود
بهتمام معنی
بدبخت و
متلاشی هستم
روز
جمعه با تمام
دروغ هایی که
گفتم قبول
کردید که
بنویسم و بعد
نظر بدهید.
درعین حال از A [مجید]
هم خواسته
بودید موضع
خودش را روشن
کند. اگر باز
یک سری دروغ
سرهم میکردم
و مینوشتم و
وقت شما و عده
دیگری را که
که واقعا بخاطر
خلق جان میکنید
میگرفتم با
منافع حیاتی و
فعلی خلق
بخاطر یک چیز
فرعی و چیزی
که قادر به
شناختش و
تشخیص آن نیستم
و نظر روشنی
ندارم به بازی
گرفته بودم.
من حداقل به
این اعتقاد
داشتم که شما
منافع خلق
راهنمای
راهتان است و
از لحظه ای
دریغ نمیکنید
و دارید
صادقانه با
دشمنان خلق
دست و پنجه
نرم میکنید.
به این اعتقاد
داشتم و وقتگیری
بیش از حد و
اندازه چیزی
جدا با نظر و
ایدآل اندیشه
من بود. در این
زمینه که بیش
از این نمیتوانم
بکشم و بیش از
این نمیتوانستم
به شما دروغ
بگویم.
با A [مجید]
صحبت کردم و
او هم در اثر
برخورد شما
بسیار تغییر
کرده بود و
صداقت را
دراین میدید
که مطالب را
برای شما
عنوان کند. او
در اینجا
پذیرفته بود
با اینکه از
لحاظ جمع
خودشان به
ضررشان تمام
میشود ولی
نمیتواند او
هم برای ادامه
دروغ به شما
دلیل خلقی بیابد.
وجود
من که تضاد
عمیقی در بین
آنها بودم و
تصمیم گرفته
بودم مطالب را
بگویم و این
تنها راهی بود
که میتوانست
مرا زنده نگه
دارد ولو
اینکه بدست
شماها بعنوان
یک خائن بعدا
کشته شوم.
وجود من که مسئله
وقت گیری
زیادی برای
آنها ایجاد
کرده بود و میتوانم
به عنوان اصلی
ترین مسئله
وقت گذاری شما
را در
برخوردشان با
خودشان نام
ببرم (چون اگر
من اصل بودم
از ابتدا
بخاطر من
مسائل را مطرح
میکردند و یا
حداقل آزادم
میگذاشتند
که تصمیم
بگیرم و یا در
نهایت مرا در ایدئولوژی
خودشان حل میکردند
که دیگر
گرایشی بسمت
شما نداشته
باشم و یا
احساس عدم
صداقت به شما
مرا رنج ندهد).
آنها
بخاطر اینکه
وقت شما وقت
خلق است راضی
شدند (شب اول)
که مطالب را
بگویند. من هم
که این موافق
میلم بود شروع
بنوشتن کردم.
اما بعد آنها
دیگر کاری به
کار من
نداشتند. من که
تصمیم گرفتم
به شما بگویم
حالا از نظر
آنها یک فرد
نفع پرست و یک
فرد خائن هم
به شما و همه به
آنها تلقی میشوم.
آنها
بعدا به گفتند
که دلشان نمیخواهد
مسائل رو شود
و میتوانند
بازهم در
مقابل شما
دروغ بگویند
ولی دیگر بس
است. وجود من
اصل آنها را
نمیتواند به کار
اصلیشان
برساند. آنها
از این به بعد
میبینند که
اول از همه از
وجود من راحت
شوند بهتر است
و به این
منظور من
آزادم که
هرکاری که میخواهم
بکنم.
A [مجید] میگفت
تو نشان دادی
که فقط منافع
خودت را میبینی
و ایدئولوژی
نداری به هیچ
چیز پابند نیستی.
حتی
عاملی که باعث
شد من این
نوشتهها را
به شما برای
روز سه شنبه
تحویل ندهم
دوباره احساس
گناه من از
این بود که
نکند بخاطر منافع
فردی حیات اینها
و منافع خلق و….
را به بازی
گرفته باشم.
در نهایت میدیدیم
که باز در
وجودم احساس
گناه به
اسلام، به
خلق، به خدا
بوجود آمده. اینها
همه مال این
است که در من
اصلا
ایدئولوژی
وجود ندارد یک
موجود بهتمام
معنی بدبخت و
متلاشی هستم.
نمیدانم
چه هستم و چه
موجود متعفنی
اگر
از ابتدا
ایدئولوژی
داشتم با
قاطعیت راهی
را انتخاب میکردم
و از این باکی
نداشتم که
ایدئولوژِی
مخالفم روی من
بد قضاوت کند.
تحلیل میکردم
که عملم درست
است و ناراحتی
وجدان رنجم نمیداد.
اما
حال در هردو
صورت رنج میبرم.
و این مال
اینست که نمیدانم
واقعا کدام
راه درست است.
من فقط میدانستم
که مبارزه با
رژیم و مبارزه
با خصلتهای
خرده
بورژوازی
درست است ولی
اینکه این مبارزه
بخاطر مارکسیسم
یا بخاطر
اسلام باشد
نمیدانستم.
حالا
میگویم من
فقط در صورتی
که از این
تضاد بیرون میآمدم
راحت بودم در
صورتی که میتوانستم
و باز اجازه
داشتم که
مبارزه کنم
راحت بودم،
درصورتی که
دروغ گفتن به
شما بی صداقتی
نبود راحت
بودم.
قبول
میکنم که نمیدانم
چه هستم و چه
موجود متعفنی.
…
من
هم به شما
خیانت کردم و
هم به A [مجید] و
رفقایش و میدانم
اگر من هم مثل A [مجید]
و رفقایش
دارای
ایدئولوژی
آنها بودم رنج
نمیبردم که
دارم به شما
خیانت میکنم.
چنانچه
آنها از تماس
های غیر
تشکیلاتی شان
رنج نمیبرند
بلکه به راحتی
کار میکنند و
یا اینکه اگر
از همان ابتدا
میتوانستم
این را تشخیص
بدهم که مثلا
افکار A [مجید] و
رفقایش یک
افکار صرفا
خرده
بورژوازی است
و خیانت در
جهت خلق است
آنا به شما میگفتم
و واهمه ای از
تهمت منافع
فردی نداشتم.
من
در تمام این
مدت رنج کشیدم
و روزگاری به
سیاهی روزگار
من نبوده. من
آدم بدبختی
هستم. مثل
ثروتمندی که
آرزو دارد نان
بخورد ولی
اوره اش سازش
ندارد. من
آرزو داشتم
مبارزه کنم
ولی مبارزه با
مرزهای فردی
من سازش
ندارد.
سازمان…
باید مرا به
قتل برساند
راه
برایم بوده که
مبارزه کنم
ولی نتوانستم
و حالا هم
باید بمیرم نه
بخاطر اینکه
از انقلابیون
دور هستم، نه
بخاطر اینکه
درون من
صلاحیت نان
خوردن را
نداشته. من از
سه ماه کار
کارگری حرفی
هم نمیزنم.
زیرا چه فایده
هزار سال کار
میکردم و یا
یک روز کار میکردم.
مهم این بود
که خائن
نبودم. آنچه
که برای من
افسوس در بر
دارد نگاه به
گذشته دو سال
پیشم نیست.
نگاه به گذشته
۴ ماه پیش است.
آنوقت که من
واقعا میخواستم
با امراض
درونیام
مبارزه کنم.
آنوقت که راضی
بودم کار
کارگری کنم
ولی برای خلقم
ساخته شوم.
آنوقت که
آخرین فرصت را
خلق به من میداد
که خودم را در
دامنش پاک
کنم. اما من باز
هم توجهی به
عمق نکردم..
(میدانم
باز هم خواهید
گفت و حق
دارید
همانطور که در
گذشته گفتید و
راست گفتید)
هنوز هم
بدرستی نفهمیدم.
میتوانم
بگویم این
سکوت من بخاطر
A
[مجید] نبود.
می
توانم بگویم
دانستن موضوع
خواهر از لحاظ
فردی چیز مهمی
برای من نبود.
چون
من عمیقاً میدانستم
که A
[مجید] هیچوقت
مرا دوست
نداشت. من
بیشتر از اینکه
برای خودم دلم
بسوزد برای
خواهر و ضربه
روحی او
ناراحت بودم.
میتوانم
بگویم که این
برخورد A [مجید]
با خواهر
برایم در مورد
A
[مجید] شک
بوجود
آورد که در
ایدئولوژی او
هم این نمیگنجد.
اما وقتی
رفقای او را
فکر میکردم
میدیدیم که
انها که
اینطور
نبودند و تازه
او از خودش هم
انتقاد کرده
بود.
در
حال حاضر
احتیاجی نیست
که زیاد روی
من وقت بگذارید.
من میدانم که
جای من جز در
زیر خاک نیست.
حاضرم
آنها که مرا
میشناسند
دعوت کنید و
بدست همه شما
اعدام شوم. همانطور
که A
[مجید] گفته
بود و خودم
بخوبی میدانم.
من دیگر جایی
در هیچ کجا
ندارم. آنوقت
که صرفا مسائل
فردی و ضعف
فردی داشتم
بار زیادی
سازمان بودم و
حالا که علاوه
بر آن یک سر
بدبینی و اسمش
را بگذاریم
شناخت و یک
سری رذالت
هستم.
در
این مرحله و
مراحل بعد میدانم
که صرف سازمان
نیست که مسائل
مرا وقت بگذارد
که حل کند.
باید مرا بقتل
برساند.
این
حق من است و
این خواست خلق
است. من از
اینکه هرگز
نتوانستم
خدمتی به خلق
کنم. متاسفم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازنمایی
زنان مجاهد در
فیلم 'سیانور'
مهرک
کمالی
استاد
ایرانشناسی
دانشگاه
ایالتی
اوهایو
29 مارس 2017 - 09
فروردین 1396
سیانور
اختلافات
میان دو طیف
در سازمان
مجاهدین خلق و
درگیری میان
چهرههای
کلیدی این
سازمان از
جمله تقی
شهرام، مرتضی
صمدیه لباف و
مجید شریف
واقفی را در
متن یک ماجرای
عاشقانه
نافرجام به
تصویر میکشد
تقی
شهرام، بهرام
آرام، و مجید
شریف واقفی سه
عضو مرکزیت
سازمان
مجاهدین خلق
ایران در سال های
۵۳ و ۵۴ بودند.
دو نفر اول
تغییر
ایدئولوژی
سازمان
مجاهدین از
اسلام به
مارکسیسم را
اعلام می کنند
که نفر سوم،
شریف واقفی، و
همفکران او
مرتضی صمدیه
لباف و سعید
شاهسوندی
تغییر ایدئولوژی
را نمی
پذیرند. شریف
واقفی و صمدیه
لباف به دست
وحید افراخته
و تیم او - که
مهم ترین شخصیت
زن فیلم
سیانور،هنگامه،
هم عضو آن است -
ترور می شوند.
در این
ترورها، شریف
واقفی کشته می
شود و صمدیه
به دست ساواک
می افتد که
دیرتر اعدامش
می کنند. کنش و
واکنش بین
اعضای گروه در
آن زمان خط
داستانی فیلم
سیانور را می
سازد.
چند
سال پیش تراب
حق شناس و
بهروز
جلیلیان دو متن
کلیدی از
تاریخ
مجاهدین خلق
منتشر کردند. حق
شناس خاطرات
لیلا زمردیان
را با عنوان
"به داستان
زندگی من گوش
کنید" در سایت
اندیشه و
پیکار گذاشت و
جلیلیان
تحلیلی خود
انتقادی از
بهرام آرام را
به نام "تحلیل
مختصری از
انفجار خانه
پایگاهی
خیابان شیخ هادی
و انفجار بمب
در دست رفیق
محمد ابراهیم
جوهری" در
سایت اخبار
روز چاپ کرد.
ردپای انتقاد
از خود بی
رحمانه لیلا
زمردیان و
بهرام آرام را
به روشنی می
توان در
سناریوی فیلم
سیانور به
کارگردانی
بهروز شعیبی
(۱۳۹۴) دید. شخصیت
های اصلی
فیلم، تقی
شهرام و
همخانه اش هما
با نام
سازمانی
هنگامه، مجید
شریف واقفی و
همسرش لیلا
زمردیان،
بهرام آرام و
همسرش سیمین صالحی،
مرتضی صمدیه
لباف، و وحید
افراخته
هستند. می
بینید که من
هم اسم مردان
را اول می آورم
چون
مشهورترند.
داستان فیلم
اما حول نقش پررنگ
زنان مجاهد،
سیمین و لیلا
و هما (هنگامه)،
به واسطه
روابطشان با
مردان
تاریخساز می
چرخد. در این
نوشته،
تصویری را که
فیلم از زنان
به دست می دهد
با آنچه از
این دو سند
درمی یابیم
مقایسه می
کنم.
سیمین
را فقط در یک
صحنه می
بینیم: صحنه
ای که همه
شخصیت های
فیلم به جز
شریف واقفی و
صمدیه لباف در
خانه ای مشغول
جمع و جور
کردن هستند.
تقی شهرام در
همان حینی که
دارد فرمان
قتل شریف واقفی
را می دهد با
لحنی زننده از
آبستنی سیمین
که مانعِ
انجام وظایف
سازمانی اش می
شود حرف می زند:
"کودکستان وا
کردیم. اون از
شوهر خانوم (اشاره
به لیلا) اینم
از وضعیت
جنابعالی."
وقتی سیمین می
گوید: "من که
حرفی ندارم.
اگه بگی می تونم
تو تیم باشم."
شهرام پاسخ می
دهد "شما به
فکر سیسمونیت
باش. هنگامه
هست."(دقیقه -
۵۹ ۵۸:۵۰ فیلم).
این صحنه به
احتمال زیاد
از بخشی از
گزارش بهرام
آرام گرفته
شده که به آبستنی
سیمین صالحی،
همسرش، اشاره
می کند. بر خلاف
روایت فیلم،
آبستنی سیمین
با همدلی
مجاهدین
همخانه اش
روبروست. چیزی
که دست و پای
آنها را می
بندد دگم های
تشکیلاتی و
مبارزاتی است
و نه کمبود
احساسات
انسانی. بهرام
آرام در متنی
که پیش از این
به آن اشاره
کردم، در مورد
برخورد با
سیمین شدیدا
از خود انتقاد
می کند:
"در مورد
رفیق سیمین
نیز برای این که
نشان دهم که
با او در
گروه، به ویژه
از طرف من
برخورد عاطفی
صورت نمی گیرد،
عملاً گاه بیش
از حد معمول
از او کار می کشیدم.
بدون این که
سایر رفقای
تیمی در این
زمینه به من
انتقاد فعالی
بنمایند و این
انتخاب در
واقع نهایت و
اوج این چپ روی
بود. رفیق
سیمین خودش
نیز با خویش
برخوردی چپ
روانه داشت و
از گرفتن
مسئولیتش به
علت حاملگی
اظهار نارضایتی
می کرد و ما
به عوض این که
او را با
استدلال قانع
کنیم که تو می
بایستی
استراحت کنی
(و این کار به
راحتی برای من
امکان پذیر
بود) پیش خود
استدلال می
کردم که او با
فشار کارها را
انجام دهد،
بهتر است، چرا
که در این
صورت احساس
بیهودگی
ننموده و
روحیه اش مجموعاً
بهتر خواهد
بود. در حالی
که در اینجا نیز
نمی بایستی
با این برخورد
غیراصولی وی
با خودش که
دقیقاً از من
تأثیر
پذیرفته بود
تن میدادم."
(آرام، تحلیل
مختصری از ...)
آرام
صادقانه می
پذیرد که چپ
روی های مداوم
هم مشکلی شخصی
و هم مشکلی
سازمانی بوده
است. برخورد
بدون مبنای
شهرامِ فیلم
سیانور، بدون
ارتباط با پیش
و پس از آن،
انگار فقط
فیلمبرداری
شده است که بر
ضد زن و
خانواده بودن
فکر مجاهدین
تاکید کند.
این تاکید،
اگر هم روا
باشد، به این
صحنه ی بخصوص
تحمیل شده
است، به ویژه
آن که بیننده
در هیچ صحنه ی
دیگری سیمین را
نمی بیند.
در
فیلم زن دیگری
هم هست: لیلا
زمردیان. لیلا
را بیشتر از
سیمین می
بینیم. او
مسئول مستقیم
هما (هنگامه) و
همسر و همخانه
ی شریف واقفی
است اما با او
همراه نیست و
برای رقبای او
- تقی شهرام و
بهرام آرام که
مارکسیست شده
اند - خبر می برد.
تصویر فیلم از
شریف واقفی
انسان آزاده
ای است که
وقتی صمدیه
لباف از او می
پرسد لیلا را
چکار می کنی؟
می گوید: "اونم
مثل بقیه بچه
ها. خودش باید
انتخاب کنه.
این که دیگه
ربطی به زن و
شوهریمون
نداره." مرتضی
به خبرچینی
لیلا اشاره می
کند و می گوید:
"بی
رودربایستی
بهت بگم مجید،
من از لیلا می
ترسم ...اگه بره
سمت تقی ..."
وقتی مرتضی از
مجید می خواهد
با لیلا حرف
بزند و از او بخواهد
تکلیفش را
روشن کند،
مجید سکوت می
کند (دقیقه
۴۸:۴۹ تا ۴۹:۲۲
فیلم). مشکل
فیلم در این
صحنه و صحنه
های بعدی
مربوط به لیلا
این است که از
بحران فکری -
ایدئولوژیک و
روحی - روانی
او برای مذمتِ
سازمان مجاهدین
استفاده می
کند بدون
اینکه عمق این
بحران را نشان
دهد. سطر به
سطر متن نامه
یا انتقاد از خود
به جا مانده
از لیلا
نشاندهنده
درگیری شدید
درونی و
بیرونی اوست؛
درگیری که
شریف واقفی هم
در تشدید آن
سهم وافری
دارد.
نامه
لیلا که گویا
سه یا چهار
روز قبل از
ترور شریف
واقفی به دست
رهبران وقت
سازمان
مجاهدین مارکسیست
لنینیست، تقی
شهرام و بهرام
آرام، رسیده
انتقاد از خود
یا خاطره
نویسی ای است
که در آن زمان
در سازمان های
چریکی ایران
متداول بوده
است. لیلا که
تمام دوران
اختلافات مجید
و رهبران دیگر
سازمان با وی
زندگی می کرده
از برزخی پرده
برمی دارد که
در آن زیسته؛
گاه حق را به
مجید داده گاه
به سازمان؛
گاه مجید را
نفی کرده و
گاه سازمان
را؛ و بیشتر
خود را سرزنش
کرده که چرا
نتوانسته
جایی در هیچ
یک از دو سوی
نبرد بیابد.
دو سوی نبرد
تکلیف
انتخابی فوق
انسانی بار او
کرده اند و به
گناه بی
تصمیمی، هر دو
تنهایش
گذاشته اند.
دوره
فضای خاکستری
و منطق فازی و
نگرش طیفی نیست؛
نمی توان بین
دو صندلی
نشست؛ نمی شود
جبهه ها را به
هم ریخت. اما
لیلا از تشویش
هایش می گوید،
تشویش هایی که
هر دو طرف به
وادادگی
تعبیرش می
کنند. لیلا می
نویسد:
"با مطالعه
فقط کتاب سیر
تحولات فلسفه
و فلسفه
مارکسیسم
تقریبا قبول
کرده بودم که
ماده بر فکر
تقدم داشته
ولی مسئله
تکامل و جهت
دار بودن آن و
مسئله وحی و
قیامت و یا
اینکه ماده
چطور نیرویی
است و ... شک
داشتم و اینها
مسائلی بود که
برایم سوال
بود و حل نشده
بود. هنوز
مسئله قیامت و
خدا در اعماق
ذهنم بود... به
هر جهت در
برخورد با
مسائلی که
مجید مطرح می
کرد احساس
مسئولیتم
نسبت به خدا و
قرآن و ترس از
خیانت به
اسلام ... رشد می
کرد و رنجم می
داد. به همان
اندازه که صداقتم
به سازمان در
نگفتن مسئله
رنجم می داد.
آرزو می کردم
یک مقدار دانش
بیشتری می
داشتم و حداقل
ایدئولوژی می
داشتم تا با
آن عمل خودم
را تحلیل کنم
و به سمتی که اعتقاد
دارم بروم و
عذاب وجدان
ناراحتم
نکند." (زمردیان،
به داستان
زندگی ...)
گرهگاه
آنجاست که
لیلا باید بین
همسر-رهبرش(مجید
شریف واقفی) و
سازمانش یکی
را به عنوان
نماینده مذهب
و ایدئولوژی
خرده
بورژوایی
کنار بگذارد و
دیگری را به
عنوان نیروی
پیشاهنگ
مارکسیستی
برگزیند
گرهگاه
آنجاست که
لیلا باید بین
همسر-رهبرش و سازمانش
یکی را به
عنوان
نماینده مذهب
و ایدئولوژی
خرده
بورژوایی
کنار بگذارد و
دیگری را به
عنوان نیروی
پیشاهنگ مارکسیستی
برگزیند.
"خودسازی
انقلابی" و
"انتقاد و
انتقاد از
خود" باید به
لیلا کمک می
کردند به
وظیفه اش در
برابر خلق عمل
کند. کمونیست
های روس،
چینی،
ویتنامی، و
کره ای از این
راه رفته و
پیروز شده
بودند. اگرچه
احساس دوگانه
اش را خوب می
فهمید و می
کوشید با خودش
و با هر دو طرف
درگیری صادق
باشد، همه چیز
محدود به ذهن
و عمل او نبود.
در مقابل،
مجید و رقبایش
انگار برای
نابودیش
مسابقه
گذاشته بودند.
خودش ترجیح می
داد از شریف
واقفی دور شود
تا کمتر در جریان
کارهای او
باشد و مجبور
نباشد طبق
روال
تشکیلاتی،
فعالیت های
غیرسازمانی
یا ضد سازمانی
اش را گزارش
دهد:
"جریان به
اینجا رسید که
چون می دیدم
درکنار هم
ماندن منجر به
این می شود که
روزبه روز
اطلاعات من
نسبت به
کارهای مجید
بیشتر خواهد
شد و تقریبا
مرا در مقابل
شما به همکاری
کامل با آنها
می کشاند. من
از این لحاظ
وحشت داشتم...
ابتدا ترجیح
می دادم که
همراه مجید و
رفقایش بروم و
آنها مرا
بپذیرند اما
به دروغ وارد
شما نشوم. آن
را مطرح کردم ...
و صریحا (مجید)
این را گفت که
هرگز نمی
توانند مرا با
خود ببرند
زیرا در من
گرایش به سمت
شما بیشتر
است." (زمردیان،
همان)
با
تحلیل های
القا شده از
طرف مجید،
لیلا به این
نتیجه می رسد
که "اینها همه
مال این است
که در من اصلا
ایدئولوژی
وجود ندارد یک
موجود به تمام
معنی بدبخت و
متلاشی هستم."
(همان) هر دو طرف
درهایشان را
به روی او
بسته اند و به
او قبولانده
اند که خودش مقصر
است و آنها
محق "هم به شما
خیانت کردم و
هم به مجید و
رفقایش و می
دانم اگر من
هم مثل مجید و
رفقایش دارای
ایدئولوژی
آنها بودم رنج
نمی بردم که
دارم به شما
خیانت می کنم."
(همان)
در
متن نامه،
لیلا قربانی
ای است که می
خواهد هم با
سازمان و هم
با شریف واقفی
صادق باشد اما
وقتی از
نگرانی ها و
مسئولیت هایش
با شریف واقفی
حرف می زند،
سیلی می خورد
از
تاریخ ارسال
این نامه به
رهبران وقت
سازمان تا جان
باختن لیلا
حدود یک سال و
هشت ماه فاصله
است، فاصله
زمانی که با
ترور مجید
شریف واقفی
آغاز می شود.
در این مدت می
دانیم که لیلا
با بی اعتنایی
و بایکوت
همرزمانش
مواجه بوده
است. در
مقابلِ این
تصویر پیچیده
که در فیلم
سرسری برگزار
می شود،
سیانور صحنه
های سطحی و
گذرایی از عشق
لیلا و مجید
می سازد تا
بیش از پیش
مجید را تبرئه
کند. حیف از آن
روان زخم خورده
پر احساسِ متن
"به داستان
زندگی من گوش
کنید" که
تبدیل شده به
حرف کلیشه ای
مجید درباره
کتابِ هدیه
لیلا: "می دانی
چند بار این
کتاب را
خوانده ام؟".
در متن خودش،
لیلا قربانی
ای است که می
خواهد هم با
سازمان و هم
با شریف واقفی
صادق باشد اما
وقتی از
نگرانی ها و مسئولیت
هایش با شریف
واقفی حرف می
زند، سیلی می
خورد:
"... در
حالیکه گریه
می کردم او
ابتدا موضع
خشمگینی و
عصبانی گرفت و
گفت اصلا در
تو ظرفیت و صلاحیت
هیچ چیزی نیست
من فکر می
کردم تو می
فهمی و تشخیص
می دهی که این
کار به نفع
سازمان و خلق است
در صورتی که
منافع فردی
باعث می شود
تو که منافع
خلق را مطرح
می کنی احساس
نکنی. آنقدر
عصبانی بود که
بصورت من سیلی
زد و بسیار
عصبانی شد و
دیگر با من
حرف نزد."
(زمردیان،
همان)
در
فیلم لیلا
قربانی مکر
تقی شهرام،
گرفتار موازین
سخت سازمانی،
و درگیر یک
ایدئولوژی اختناق
آفرین است و
مجید شریف
واقفی فرشته
ای است مسلمان
طرفدار رحمت و
رافت. در
واقعیت، هر دو
طرف برای
نابودی لیلا
مسابقه
گذاشته اند.
سومین
زن فیلم، هما
(هنگامه)
داستانی تر از
دو تای دیگر
است و فیلم تا
حد زیادی حول
او می گردد.
هنگامه ی
مجاهد با یک
دانشجوی
دانشگاه پلیس
به نام امیر
فخرا نامزدی
می کند.
هنگامه هنوز
از طرف پلیس
شناخته نشده و
می تواند علنی
میان مردم
باشد و کار
کند. لیلا،
مسئول مستقیم
هنگامه، از
طرف تشکیلات
به او می گوید
که باید از
امیر جدا شود
چون او
دانشجوی پلیس
و غیرقابل
اطمینان است.
لیلا می گوید
مبارزه اقتضا می
کند که همه
بخصوص در
تصمیم حساسی مثل
ازدواج مراقب
امنیت و تابع
سازمان باشند.
ازدواج خودش
با مجید شریف
واقفی را مثال
می زند که
کاملا بر اساس
منویات
سازمانی بوده
است.
به
دستور
سازمان،
هنگامه از
امیر جدا و با
کامران، یکی
از همرزمانش،
ازدواج
تشکیلاتی می کند
و صاحب دختری
به نام پگاه
می شود. کامران
دوست قدیمی
امیر فخرا هم
هست. کامران
به زندان می
افتد، مشی
چریکی را رد
می کند، از
زندان آزاد می
شود و به
زندگی معمولی
برمی گردد. الان
یک ساندویچ
فروشی دارد که
خانه اش هم
هست و با پگاه
آنجا زندگی می
کند. با کنار
کشیدن کامران
از کار
سیاسی-نظامی،
سازمان به
هنگامه دستور
می دهد کامران
و پگاه را
کاملا فراموش
کند. کامران
هم نمی گذارد
پگاه بفهمد مادری
دارد. هنگامه
به تدریج در
تشکیلات
مجاهدین بالا
و تا همخانگی
تقی شهرام پیش
می رود. تا اینجا،
هنگامه از
همسرش،
دخترش، و عشقش
به خاطر
سازمان و
مبارزه گذشته
است.
فیلم
موفق بود اگر
نشان می داد
که زنان چریک
فقط با تنفر
از سرمایه
داری،
امپریالیسم،
و رژیم شاه شناخته
نمی شدند،
آنها علیه
توقعاتی که
جامعه از زن
خوب - همسر،
مادر، خواهر
در خدمت خانواده
- داشت برمی
خاستند. لیلا
و سیمین و
هنگامه واقعی
دانسته یا
ندانسته
درگیر نبرد برای
تعریف جدیدی
از زن ایرانی
بر اساس
مسئولیت های
اجتماعی اش
بودند
با
حمله پلیس به
خانه تیمی،
هنگامه زخمی و
آواره به
آپارتمان
امیر پناه می
برد و امیر
زخمش را درمان
می کند. در
خانه امن،
هنگامه کم کم
زندگی معمولی
با دغدغه های
عادی را به
خاطر می آورد.
امیر برایش
پیراهنی
زنانه و زیبا
می خرد.
هنگامه به یاد
دخترش می افتد
که برای او
مادری نکرده
است. امیرکه
حالا افسر
پلیسی است که
در پرونده
مجاهدین
مارکسیست
لنینیست و قتل
شریف واقفی
درگیر است، می
کوشد هنگامه
را از فضای
بسته مبارزه
مخفی دور و
ضعف هایش را
به او یادآوری
کند: "تو وقتی
بازی رو باختی
که فکر کردی
همه چیز
زندگیتو باید
تقی شهرام بهت
بگه. بهت گفت عشق
نداشته باش،
گفتی چشم. بهت
گفت شوهر
نداشته باش،
گفتی چشم. بهت
گفت بچه
نداشته باش،
گفتی چشم. بهت
گفت حتی خدا
هم نداشته
باش، بهش گفتی
چشم."
هنگامه
با صدای بلند
از خودش و
زنان مبارز
دیگر دفاع می
کند: "من می
خواستم بچه ام
تو یه جامعه
سالم بزرگ شه. ...
تو چی فکر می کنی
راجع به ما؟
فکر می کنی
نمی تونستیم
راحت زندگی
کنیم؟ فکر می
کنی من نمی
خواستم مادر
باشم؟ لیلا
نمی تونست یه
زن عادی
باشه؟" با این
همه، فکر دیدن
پگاه، دخترش،
رهایش نمی
کند. جلوی
مغازه ی
کامران می رود
که پگاه را
ببیند. کامران
مانع می شود.
امیر از کامران
می خواهد تا
بگذارد
هنگامه دخترش
را ببیند و
وقتی با
امتناع او
روبه رو می
شود می پرسد: "اگه
یه روز ازت
بپرسه مادر
یعنی چی، چی
داری بهش
بگی؟" و
کامران با
کمال بی رحمی
جواب می دهد:
"این قدر مادر
زیر این خاک
هست که دستش
رو بگیرم ببرم
سر قبر یکی
شون." و پلانی از
پگاه می بینیم
که در درگاه
مغازه ظاهر می
شود، هنگامه
رو به روی
مغازه
ایستاده است
اما پگاه نمی
داند او مادرش
است.
فیلم
در فرصتی که
به ما می دهد
تا هنگامه را
ببینیم به ما
القا می کند
که او بیشتر
پادوی سازمان
است تا عضوی
تعیین کننده،
شبیه بیماری
روانی که
امنیت را در
تابعیت می
جوید. فیلم به
ما می گوید که
او می توانسته
مادر، همسر، و
عاشق باشد اما
همه را گذاشته
و مجاهد شده
است و این
گناه اوست.
لیلا
را به خاطر
بیاورید که در
منگنه تقی
شهرام و مجید
شریف واقفی
مانده بود؛
اینجا هم
هنگامه در
منگنه تقی
شهرام و کامران
مانده است:
نقش کامران در
نابودی
هنگامه کم از
شهرام نیست.
فیلم، اما
تصویری مسیح
وار از شریف
واقفی و
کامران می
سازد و لیلا و
هنگامه را
گناهکار جلوه
می دهد. فیلم
گرفتار توالی
حوادث، ریتم
سرگرم کننده،
و روایت سازی
خود است.
تسلیم
دردناک لیلا و
سیمین و
هنگامه به
فضای سرکوبگر
ایدئولوژیک و
مردانه
پیچیده تر از
آن است که یک
فیلم شبه
پلیسیِ شبه
اکشن بتواند
آن را ترسیم
کند. فیلم
موفق بود اگر
نشان می داد که
زنان چریک فقط
با تنفر از
سرمایه داری،
امپریالیسم،
و رژیم شاه
شناخته نمی
شدند، آنها
علیه توقعاتی
که جامعه از زن
خوب - همسر،
مادر، خواهر
در خدمت
خانواده - داشت
برمی خاستند.
لیلا و سیمین
و هنگامه
واقعی دانسته
یا ندانسته
درگیر نبرد
برای تعریف جدیدی
از زن ایرانی
بر اساس
مسئولیت های اجتماعی
اش بودند.
http://www.bbc.com/persian/blog-viewpoints-39433335?SThisFB
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مثلا
اسلامی، مثلا
مارکسیستی،
واقعا تباهی
هنگامه
ناهید
داستانی
که فیلم
سیانور نقل میکند،
در مورد
فعالیتهای
خرابکارانه،
ترورها
انشعابات
درونی و حذف
مهرهها در
سازمان
مجاهدین خلق
در بین سالهای
۵۲ تا ۵۵
خورشیدی است.
در
سال ۵۲، ترور
سرهنگ “لوئیس
هاوکینز”،
معاون اداره
مستشاری
نظامی آمریکا
در ایران، دو
بار جنگ
خیابانی با
نیروهای
پلیس، انفجار
۱۰ ساختمان
مهم متعلق به
دولت و شرکتهای
آمریکا در
ایران و
گرویدن “تقی
شهرام”(۱) و عدهای
دیگر به
“مارکسیسم” در
اوایل پاییز
همان سال که
به ایجاد
اختلافات جدی
درون سازمانی
منجر شد، در
سال ۵۳ بمبگذاری
در شرکت “جنرال
الکتریک” به
تاریخ ۴ خرداد
توسط “مجید
شریف واقفی”(۲)
و همسرش “لیلا
زمردیان”(۳)،
تخلیهی یک
انبار سلاح
توسط “مرتضی
صمدیه لباف”
با دستور مجید
شریف واقفی و
بدون هماهنگی
با سازمان، در
سال ۵۴ ترور
مجید شریف
واقفی به
تاریخ ۱۶
اردیبهشت ماه
و در نهایت
کشته شدن لیلا
زمردیان در دی
ماه سال ۵۵.
ترتیب
این تاریخها
در فیلمنامهی
فیلم سیانور
رعایت نشده و
بهنظر میرسد
این ماجراها
طی حداکثر ۱
ماه اتفاق
افتادهاست.
درست است که
برای نوشتن
فیلمنامههای
تاریخی، تا
حدودی میتوان
به اصل مطلب
وفادار
نماند؛ اما
متاسفانه در فیلمنامهی
سیانور بیش از
حد تاریخها،
وقایع و روابط
افراد دستکاری
شدهاست.
فیلم
سیانور
فیلم
با صحنههای
درگیری
خیابانی و
چریکی آغاز میشود
و نوید یک
فیلم اکشن را
به بیننده
مشتاق میدهد
که این اشتیاق
در حد همان
نوید باقی میماند.
کارگردانی در
صحنههای اکشن
ضعیف است و
سعی بر آنست
که این نقص را
با صداگذاری ِ
کمی اغراقآمیز
و فیلمبرداریای
که الحق در کل
فیلم خیلی خوب
کار شده، جبران
کند.
سازمان،
قانونشکنی و
خرابکاری را
به حد اعلای
خود رسانده و
مسئولیت بمبگذاری
در ساختمانهای
آمریکاییان
را بر عهده
گرفتهاست.
تیمسار شهامت
(آتیلا
پسیانی) سخت
خواستار دستگیری
عوامل
خرابکارست و
یکی از بهترین
ماموران
ساواک، بهمنش
(مهدی هاشمی)
را مسئول بررسی
و دستگیری
عوامل مخرب میکند
و امیر فخرا
(پدرام شریفی)
را که به
تازگی افسر
پلیس شده و
تیمسار شهامت
آشنایی قدیمی
با خانوادهاش
دارد ، بهعنوان
کارآموز و
دستیار در
اختیار بهمنش
میگذارد.
دستگیریهای
گسترده آغاز
میشود و وحید
افراخته(۴)
(حامد کمیلی)
هم جزء دستگیر
شدگان است. او
از ترس جانش
با ساواک
همکاری میکند
و تعداد زیادی
از سران
سازمان را به
بهمنش لو میدهد.
افراخته،
مرد جوان و
مذهبی که خود
را “ایمان
ثقفی” معرفی
کرده و چندی
پیش توسط رژیم
و با اطلاع یک
پزشک دستگیر شده
بود را هم
شناسایی میکند.
او کسی نیست
جز “مرتضی
صمدیه لباف”
(بابک حمیدیان)
دوست و یار
مجید شریف
واقفی. گرچه
که تقی شهرام
به تاریخ
شهریور ۱۳۵۴
در نشریه
“باختر امروز”
به شماره ۶۷،
صفحه سوم، از
خیانت صمدیه
لباف سخن میگوید
و اظهار میکند
که “گویا
مرتضی صمدیه
لباف، وحید
افراخته و
محسن خاموشی
را به رژیم لو
داده است.” به
هر روی، به
فیلم سیانور
باز میگردیم.
در
یکی از
بازجوییها
از افراخته،
امیر، نام
لیلا
زمردیان(بهنوش
طباطبایی)،
دوست ِ عشق
قدیمیاش،
“هما اعتمادی”
(هانیه توسلی)
را میشنود و
با افراخته در
این باره صحبت
میکند. سپس
امیر به اغذیه
فروشی همسر
سابق هما، “کامران”
(فریدون
محرابی) که
مدتهاست از
سازمان جدا
شده میرود و
متوجه میشود
که کامران و
هما فرزند
دختری به نام
“پگاه” دارند.
فرزندی که هما
بهخاطر
تشکیلات و
سازمان و خلق!
او را رها
کردهاست.
عکسی از
درختان در
پاییز که
تونلی را درست
کردهاند، بر
دیوار اغذیه
فروشی کامران
خودنمایی میکند
و کنایهایست
از تصویری
زیبا و دلفریب
که انتهایش
معلوم نیست.
درست به مانند
اعضای سازمان
که بین گیر
افتادن به دست
نیروهای امنیتی
و شکنجه شدن و
مردن و یا
خودکشی با
سیانور، باید
یکی را انتخاب
کنند. در هر
صورت آخر کارشان
تباهیست و
بس.
در
فیلم سیانور،
از دو فیلم
“پستچی” ساخته
“داریوش
مهرجویی” و
“صادق کرده”،
اثر “ناصر
تقوایی” نام
برده میشود.
هر دو فیلم در
سال ۵۱ ساخته
شدند و به
نوعی مسئله
غیرت مرد
ایرانی و
خیانت را به
چالش میکشند.
خیانت در فیلم
سیانور هم به
وفور دیده میشود.
خیانت به
مردم، کشور،
سازمان،
دوستان، خانواده،
عشق،
اعتقادات و… .
فیلم
حکایت از عشقی
عمیق بین لیلا
و مجید دارد. ادعایی
که هرگز ثابت
نشد و شاید
تنها با استناد
به دستنوشتهی
لیلا زمردیان
قبل از مرگش
قابل قبول
باشد. نوشتههایی
که نمیتوان
صددرصد به صحتشان
اطمینان داشت.
البته که وجود
یک عشق عمیق و
دو طرفه
توانست روند
خشن قصه را
کمی تلطیف کند.
گفته
شد که
کارگردانی
صحنههای
اکشن از ضعفهای
فیلم است.
زمانی که بین
مرتضی و وحید
درگیری رخ میدهد،
به فرض که
مرتضی
نخواسته هیچکس
را بکشد و
بعدها به
بهمنش میگوید:
“وقتی تفنگ
دستت میگیری
باید بدونی به
کیا نباید
شلیک کنی.” در
آن فاصله کم،
وحید و همدستش
هم نتوانستند
مرتضی را بکشند؟
میدانیم که
در واقعیت،
مرتضی از
ناحیه شکم و
فک مورد اصابت
گلوله قرار
گرفته بود که
عینا در فیلم
هم گفته میشود
و شاهادش
هستیم؛ اما
صحنهی
درگیریایی
که روی پرده
سینما دیده
شد، باور پذیر
نبود. یا
فاصلهی بین
وحید، همدستش
و
مرتضی درست
انتخاب نشده
بود یا موقعیت
مکانیشان.
در
سکانس محاصره
لیلا، چرا
ماموران از
نزدیک شدن به
او میترسند و
جلو نمیروند؟
اگر هدف
کوباندن
نیروهای
امنیتی رژیم گذشته
است، باید عرض
کنم که اغراق
در ترس و واهمهی
ماموران در
این بخش از
فیلم، اصلا
توجیهپذیر
نیست و مصنوعی
از آب در آمده.
مسئله
بعدی کشاندن
امیر به خانهی
امن تقی شهرام
(فرزین
صابونی) توسط
هماست. این
کار چه ضرورتی
داشت؟ پناه
دادن به یک
مجرم، ولو عشق
قدیمی، در
برههای که
تنها مجازات ِ
مرگ برای
افراد سازمان
در نظر گرفته
شده به تنهایی
جرم برزگیست.
واقعا افرادی
مثل بهمنش اینقدر
بیکار بودهاند
که بخواهند
برای یک پلیس
تازهکار
تئاتر راه
بیاندازند؟
هما چرا این
همه خیانت میکند
زمانی که میخواهد
در نهایت خودش
را بکشد؟ نمیتوانست
زودتر خودش را
از این جهنم ِ
خود ساخته
رها کند؟ شاید
با سلامت ِ
جان امیر و
کامران و پگاه
تهدید شده بود
که البته هرگز
در فیلم مشخص
نشد. ماجرای
اسلحه هم عجیب
بود. امیر
پلیس است پس
اسلحه دارد.
زمانی که برای
کشتن به جایی
که احتمال
قریب به یقین
تمام افراد
آنجا مسلحاند
میروی، عقل
سلیم میگوید
باید مسلح
باشی. هما
اسلحه داشت و
این اسلحه را
امیر در خانهاش
پنهان کرده
بود. اگر قبل
از رفتن نزد
تقی، امیر
اسلحهی هما
را به او پس
نداده که پلیس
بیدرایتیست
و اگر پس داده
که همینطور
هم به نظر میآید،
اسلحه خودش بهعنوان
یک پلیس
کجاست؟ بیشتر
به نظر میرسد
نویسنده عزیز
قصد زدن ضریهای
کاری را در
گرهگشایی
داشتهاند که
این ضربه در
وهله اول به
مخاطب زده میشود؛
اما بعد از
اتمام فیلم و
ترک سالن
احتمالا
سوالات بیجواب
زیادی ذهن
بیننده را
درگیر خواهد
کرد.
ماهیت
افراد رده
بالا و عادی ِ
سازمان در
فیلم سیانور
به خوبی توصیف
شدهاست.
افرادی بعضا
با دانش و اهل
مطالعه و آرمانخواه
که هر کاستیای
را با عبارات
“برای خلق” و
“برای
تشکیلات” توجیه
میکنند.
ازدواجهای
سازمانی، دل
کندن از هر
آنچه که فردی
را تبدیل به
آدمی میکند،
دیکتاتوری
مطلق در
سازمان و بازی
با اعتقاداتی
که سازمانشان
را بر اساس آن
شکل دادهاند
و تغییر ۱۸۰
درجهای از
اسلام به
مارکسیسم
تنها به این
جهت که هدف
وسیله را توجیه
میکند. موردی
که
مجید شریف
واقفی و مرتضی
صمدیه لباف
هرگز با آن
کنار نیامدند
و این امر به
قیمت جانشان
تمام شد.
فلاشبکهای
فیلم سیانور
بهجا هستند و
در ابهامزدایی
موثرند. دست
مریزادی باید
گفت به آیدین ظریف،
طراح صحنه و
لباس فیلم
سیانور که با
طراحی بسیار
خوب و دقیق،
زمان را با
رعایت تمام
جزئیات به عقب
برگردانده و
مخاطب کاملا
میپذیرد که
فیلم در دهه
۵۰ خورشیدی
روایت میشود.
بازیها را میتوان
به سه دسته
خوب، متوسط و
بد دستهبندی
کرد. از شخصيتهای
تيپيك داستان
که بگذریم،
آقایان
هاشمی،
حمیدیان و
کمیلی و خانم
توسلی، بازیهای
خوب، یکدست و
قابل قبولی را
ارائه کردهاند
و بازی آقای
شریفی هم اصلا
تعریفی ندارد.
ناگفته نماند
که دیالوگهای
فیلم سیانور
بسیار بسیار
خوب نوشته شدهاند.
دیالوگهایی
با زبان ۴۰ و
اندی سال پیش
و آشنا و
مفهوم برای
مخاطب امروزی.
در
مجموع فیلم
سیانور فیلم،
یک فیلم با
نقاط قوت و
ضعف است و
دیدنش خالی از
لطف نیست.
پینوشت:
۱) محمدتقی
شهرام
(۱۳۵۹-۱۳۲۶)
یکی از چهرههای
شاخص سازمان و
یکی از رهبران
شاخه “مارکسیسم
ـ لنینیسم”
سازمان پس از
انشعاب در سال
۱۳۵۴ بود. این
شاخه کمی پیش
از پیروزی
انقلاب ۱۳۵۷
به سازمان
پیکار در راه
آزادی طبقه
کارگر (که به
اختصار
“پیکار”
نامیده میشد)
تغییر نام
داد. تقی
شهرام در تیر
ماه ۵۸ دستگیر
و در مرداد ۵۹
به اتهام صدور
دستور ترور “مجید
شریف واقفی”
محاکمه و
اعدام شد.
۲) مجید شریف
واقفی
(۱۳۵۴-۱۳۲۷)
یکی از رهبران
سازمان بود که
توسط دیگر
اعضای سازمان
به خاطر تعلقات
اسلامیاش
کشته شد. بعد
از انقلاب
اسلامی، نام
“دانشگاه
آریامهر
تهران” به یاد
و نام او به
“دانشگاه صنعتی
شریف” تغییر
یافت.
۳) لیلا
(صدیقه)
زمردیان
(۱۳۵۵-۱۳۲۸) از
اعضای زن
سازمان بود که
به ادعای
هواداران تقی
شهرام در سال
۱۳۵۴
مارکسیست شدهاست.
نامه دستنویسی
که از او در
دست است، اوج
فشارهای
تشکیلاتی و
سردرگمی وی را
نشان میدهد و
اینکه او به
ترور مجید
شریف واقفی
توسط جریان
تقی شهرام
تمایلی
نداشتهاست.
۴) رحمان
افراخته مشهور
به وحید
(۱۳۵۴-۱۳۲۹) از
مسئولین بخش
مارکسیست
سازمان و از
جمله آمران
قتل مجید شریف
واقفی بود.
افراخته
همچنین مسئول
عملیات ترور
لوئیس
هاوکینز
مستشار
آمریکایی در
تهران بود.
از
وبلاگ هنگامه
ناهید
http://www.hengamehnahid.com/
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نوارها
و خاطرهها!
پیرامون
انتشار نوار
مذاکرات
رهبران سازمان
فدائیان و
مجاهدین در
سال ۵۴
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=36906
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ