مقاومت
در برابر
«دیگری» سازی
امین
حصوری
توضیح:
این متن در
حمایت از
ابتکار
تعدادی از رفقا
در فیس بوک با
عنوان «ما همه
جا هستیم» و همبستگی
با تلاش های
آنان در دفاع
از اقلیت های جنسی
نوشته شده
است. با سپاس
از این رفقا
برای کوشش ها
و تلنگرهای
روشنگرانه
شان.
۱ـ برای بسیاری
از ما که
ناخواسته و به
دور از هر انتخابی
خود را در
دسته اکثریت
قاهر جامعه یافته
ایم، بسیار
دشوار است درک
موقعیت
آنهایی که
زیست آنها در
حواشی متعدد
«اقلیت» و زخم
هایِ همزاد با
آن رقم می
خورد. ما در
خانواده ای بهایی
یا از خاندانی
وابسته به حلقه
های دراویش
زاده نشده
ایم، تا
سرنوشت مان را
در تلاقی با
خطوط قرمر
جامعه، از پیش
رقم خورده
بیابیم؛ ما
بنا به ترکیبی
از تربیت و
فیزیولوژی و
فرهنگ غالب،
خود را در
زمره افرادی
یافته ایم که
به لحاظ گرایش
جنسی (با
بدیهی انگاریِ
معصومانه) خود
را «نرمال»
معرفی می
کنند؛ اغلب ما
محرومیت های
زاده شدن در
یک اقلیت
قومی/ملی را
تجربه نکرده
ایم و هیچ گاه
میان هویت های
ملی دو گانه
خود تعارضی حس
نکرده ایم؛
نیمی از ما زن
زاده نشده ایم
تا ستم جنسیتی
را از از
نزدیک در
تبعیض های
نهادینه شده و
تحقیرهای
روزمره لمس
کنیم؛ اغلب ما
هیچ گاه در
زمره حاشیه
نشینان
شهرهای بزرگ
نبوده ایم یا
از جمله
فرودستانی که
در تقسیم کاری
نانوشته ولی
آهنین، مشاغل
«پست» و پنهان و
غیر قانونی را
به عهده
دارند؛ بیشتر
ما برزخ پناهجویی
و جایگاه
فرودست
پناهندگی را
با داغ لعن «خارجی»
و سنگینیِ بار
«اضافه» بودن نزیسته
ایم؛ ما
نابینا و
معلول جسمی و
ناتوان ذهنی
زاده نشدیم،
تا از جایگاه
آنان به روابط
و مناسباتِ
اجتماعیِ
دنیایِ
«کارکرد محور»
بنگریم … ما
هیچ گاه در
جایگاه
«اقلیت»
نزیسته ایم!
به نظر می
رسد آنچه هویت
فرضی اغلب ما
را می سازد،
ترکیبی است از
مجموعه ای از
تصادفات که ما
را در «مجموعه
بزرگ مسلط»
قرار داده
است؛ جایی که
مفهوم «نرمال»
بودن و مصداق
های آن تعریف
و تثبیت می
شود. پس تا
اینجای کار، به
واسطه قرار
گرفتن در این
جایگاه
ناخواسته (هر
چند «مطلوب» و
بی دغدغه)، ما
نه در خور
ستایشیم و نه
در خور نکوهش،
چون در شکل
گرفتن این
مجموعه
تصادفات و
وجود پیشینیِ
ساختارهای
نظم دهنده و
دلالت آفرین،
اساسا دخیل
نبوده ایم.
اما پرسش
اینجاست که
نحوه مواجهه
ما با دنیای
پیرامون، از
جایگاه عضوی
از «مجموعه
بررگ مسلط»
چگونه است؟
آیا ما در
بازتولید
ارزش ها و
هنجارهای
«مسلط» در
روابط اجتماعی
سهمی نداریم؟
به طور مشخص،
آیا ما خود در
عمل، این
اسطوره
«نرمال» بودن
را (که افراد
بیرون از
مجموعه بزرگ
را «دیگری» می
سازد) نپذیرفته
ایم و آن را
بدیهی نگرفته
ایم؟ آیا
تاکنون از
زاویه
انتقادی به
«هنجارهای
مسلط» نگریسته
ایم و احیانا
آنها را به
چالش گرفته
ایم؟ و در یک
کلام، تا چه
حد پرسش از
«نرمال» بودن
را جدی تلقی
کرده ایم؟
۲ـ
پرسش
از «نرمال»
بودن چه پیش
شرط هایی
دارد؟ به طبع
مانند اکثر
حوزه ها در
این مورد هم
برای طرح
پرسشی
معنادار
(پرسشی که
برای طرح
کننده واجد
معنا و اهمیت
باشد)، موقعیت
اجتماعی و
تجربه زیسته
فرد اهمیت
اساسی دارد؛
چیزی که در
مجموع، نقطه
عزیمت و منظر
نگاه را می
سازد. از این نظر
و بیرون از
محدوده
اندیشه
متافیزیکی و
یا تفکر
آکادمیک (جایی
که پرسش ها – و
نه پاسخ ها- تا
حدی از حوزه
زیست فردی
استقلال
دارند)، می
توان از موضع
«حق به جانب»،
غفلت خود در
طرح چنین
پرسشی را
توجیه کرد؛ با
این دستاویز
که: ” موقعیت
تصادفی زیستِ
من به گونه ای نبوده
که مرا در
جایگاه طرح
این پرسش و یا
درک اهمیت آن
قرار دهد “. اما
آیا به راستی
واقع شدن در
«مجموعه بزرگ
مسلط» ما را از
نقادیِ مقوله
“نرمال” بودن
پو رسش از آن
باز می دارد؟
به گمان من
بنا به دلایل
متعددی باید
گفت نه!
مهمترین
دلایلی که در
این خصوص می
توان بر آنها
تاکید کرد یکی
وجود قوه تصور
است و دومی
واقعیت عریان
ستم و تبعیضی
که نسبت به
اعضای مجموعه
های کوچکتر
اجتماع
(“دیگری”ها) به
طور مستمر پیش
روی نگاه ما
جریان دارد:
یکم)
آنچه انسان را
به عنوان یک
گونه زیستی از
سایر جانوران
متمایز می کند
(متمایز، نه
لزوما برتر)،
توانایی او در
قوه تصور است.
قابلیت تصور
به او کمک می
کند تا نه فقط
هستی زندگی
خود را زیست
کند، بلکه از
آن فاصله
گرفته و بر آن
نظر کند؛ یعنی
انسان به
عنوان یک
موجود نوعی (specie-being) از
این توان
برخوردار است
که خود و
زندگی خود را،
ابژه نگاه خود
قرار دهد. در
این صورت این
قوه تصور
قاعدتا باید
به ما امکان
دهد از مجموعه
تصادفاتی که
زندگی بیرونی
ما را در
«مجموعه بزرگ
مسلط» قرار
داده، اندکی
فاصله گرفته و
خود را در
مجموعه های
دیگری فرض
کنیم که از
قضا بسیاری از
اعضایش را در
جریان حیات
اجتماعی
روزمره می
شناسیم. (همان
طور که این
قوه تصور در
جریان دنباله
روی ازsocial mobility به
خوبی ما را از
واقعیت
امروزمان جدا
کرده و واقعیت
«آرمانی» لایه
های دیگری از
اجتماع را پیش
روی ما قرار
می دهد!)
دوم) همه ما
اگر چه از سوی
جامعه و نظم
مسلط به درجات
مختلفی ستم و
سرکوب دریافت
می کنیم، ولی قرار
گرفتن تصادفی
در مجموعه
بزرگ مسلط، ما
را از برخی از
ستم ها معاف
می کند. با این
حال و مستقل
از سهم ما،
این ستم ها به
طور «منظم»
جریان دارند و
هر یک از ما
شاهدیم که
چگونه و به چه
کسانی اعمال
می شوند: یعنی
بر اعضای آن
مجموعه های
خردتری که گاه
حتی وجود آنها
به عنوان زیر
مجموعه ای از
اجتماع انکار
می شود؛ ما
شاهدیم چون
بسیاری از
افرادی که به
لحاظ هستی
اجتماعی،
«انکار شده»
محسوب می
شوند، دوستان
و همکلاسی ها
و همسایه و
آشنا و فامیل
و یا حتی عضو
خانواده ما
هستند. وانگهی
اگر پیشترها
سیستم ارتباط
جمعیِ مرکزیِ
مستقر در یک
کشور پیرامونی،
چنین روندی را
به دقت از ما
پنهان می کرد
و حوزه
«مشاهدات»
اجتماعی ما را
به «حقایقِ
رسمی» محدود
می ساخت،
حداقل در یک
دهه اخیر به
دلیل فراگیر
شدن امکانات
ارتباطی، می
توان گفت این
محدودیت، به
رغم تداوم،
دیگر کارساز
نیست؛ مگر
اینکه عادت به
بدیهی
انگاشتن هر «نظمی»،
برخی از ما را
از نگاه
انتقادی و
مستقل به
«جریان منظم»
ستم و تبعیض
باز بدارد.
به این
اعتبار، نه
فقط پذیرفتنِ
اسطوره «نرمال»
بودن، بلکه
طفره رفتن از
به چالش گرفتن
آن نیز،
همراهی و
همدستی با
«نظم دیگری
ساز» است؛
همراهی در
فرآیندی که از
تعریف و گسترش
هنجارهای
«بودن» می
آغازد و به
بازتولید و
تثبیت سیستم
مسلط می
انجامد.
۳ـ چرا وقوف بر
روند دیگری
سازی و تن
ندادن به آن و
یا مبارزه با
آن مهم است؟
آیا علاوه بر
دلایل انسانی/عقلانی
و اخلاقی
(حوزه فردی)،
می توان بر
مبنای یک
تحلیل کلان
تر، دلایلی
متصور شد که
مواجهه با این
پدیده را به
تعهدی جمعی و
سیاسی و دارای
اولویت بدل
کند؟ آیا باید
این تز عام را
پذیرفت که این
پدیده محدود
به بخش های
“عقب مانده”
دنیاست و فاقد
سویه های درون
ماندگار
(immanent) است
و به همین
دلیل با توسعه
جوامع یا در
روند «جهانی
شدن» محکوم به
زوال است؟
شواهد زیادی
وجود دارد که
ما را متمایل
می کند که به
پرسش آخر پاسخ
مثبت بدهیم؛
از جمله اینکه
بسیاری از حقوق
اقلیت ها
(حداقل در سطح
قانونی و
حقوقی) به
تدریج در
جوامع متروپل
به رسمیت
شناخته شده
اند و در سطح
فرهنگی هم به
تدریج از
مقاومت های
واپسگرایانه
کاسته می شود.
اما به گمان
من این تنها
بخشی از ماجراست
که
«کلان-رسانه
ها» مایلند با
برجسته سازیِ
آن، سویه های
تاریکتر
ماجرا را از
دید ما پنهان
کنند. واقعیت
این است که
حتی در پیشرفته
ترین کشورهای
غربی هم موج
تحرکات واپسگرایانه
نسبت به اقلیت
ها (از سیاهان
و دگرباشان
جنسی گرفته تا
خارجی ها و و
مسلمانان و غیره)
فزونی گرفته
است. اما نکته
اساسی
اینجاست که
دلیل این
پدیده صرفا
برتری سالهای اخیرِ
راستگرایان
در عرصه
موازنه قوای
سیاسی در این
کشورها (و
تفوق عناصر
فرهنگی
محافظه کارانه
ی راست) نیست،
بلکه دلایل
ساختاری مهمتری
برای آن وجود
دارد: به نظر
می رسد نظم
دنیای امروزی
بر پایه هایی
قرار گرفته
است که تداوم
آنها مستلزم
آفرینش مداوم
مرزها و یا بازتولید
آنهاست (همان
پایه ها و
ساختارهایی که
مرزهای
کشورهای
«پیرامونی» را
هم ترسیم می کنند
و بخش بزرگی
از دنیا را در
دور باطل و بی
انتهای
«پیرامونی
ماندن» محبوس
می سازند). نقش
مرزها به طور
توامان ایجاد
و دامن زدن به
روندهای
«دیگری سازی» و
«دیگری هراسی»
است (1). مرزهای
جغرافیایی،
نژادی،
مذهبی، جنسی،
جنسیتی و
غیره. مرزها
سویه بدیهی و
انسانیِ تکثر
را نفی می
کنند تا از آن
واگریی و
تنافر بسازند،
چرا که انسان
ها در گروههای
پراکنده و متنافر
هیچ گاه توان
مبارزه با
سیستم مسلط (و
به طور
پیشینی، درک
موقعیت مشترک
خود در برابر
سیستم) را
نخواهند داشت.
تجربه سرمایه
داری در عرصه
«مدیریت»
نیروی کار
مثال خوبی است
در این مورد
که نشان می
دهد چگونه در
بسیاری از
کشورها
سرمایه داری
قادر شد با
پاره پاره کردن
نیروی کار به
بخش های متعدد
(با اشکال مختلف
قراردادها و
شرایط کاری و
حربه های
ناسیونالیستی
و غیره)،
نیروی کار را
از شکل دادن
به هویت جمعی
خود در مواجهه
با موقعیت مشترک
ستمدیدگی باز
دارد. به بیان
دیگر نظم مسلط
برای تضمین
بقای خود
ناچار است بر
روند هویت
یابی ما نظارت
و مدیریت کند؛
به این
اعتبار، «دیگری
سازی» بخشی
جدایی ناپذیر
از این نظم
تحمیلی و غیر
انسانی خواهد
ماند. اما راه
مواجهه با این
پدیده، انکار
و یا نادیده
گرفتن گرایش
ها و هویت های
متکثرمان و یا
تلاش برای
یکدست شدن
نیست. بلکه
برای مواجهه
ای به دور از
تناقض، در
وهله نخست
باید بپذیریم
که هیچ کس
«دیگری» نیست و
هیچ دستگاه
مرجعی برای
اندازه گیری
درجه «انسان
بودن» وجود
ندارد؛ اینکه
«انسان معیار»
وجود ندارد و
به عبارتی،
هیچ معیاری
برای «نرمال»
بودن وجود
ندارد. قدم
بعدی، مبارزه
برای فراگیر
کردن این
اندیشه (“هیچ
کس «دیگری»
نیست”) به
مثابه یک
گفتمان عمومی
است؛ چنین
مبارزه ای
مستلزم همدلی
و همراهی با
کوشش های همه
کسانی است که
در موقعیت
اقلیت برای
دفاع از هستی
اجتماعی خود می
جنگند (کسانی
که به دلیل
زیستن در
جایگاه اقلیت،
عموما بسیار
بیشتر و پیشتر
از سایرین به مکانیزم
های سلطه و
تبعیض و ستم
حساسیت نشان می
دهند). به بیان
دیگر، اگر
باور داریم که
“هیچ کس «دیگری»
نیست”، نتیجتا
هر مبارزه ای علیه
«نظم دیگری
ساز»، مبارزه
ماست. چنین
مبارزه ای
خواه نا خواه
همبسته است با
مبارزه علیه
همه
ساختارهایی
که بقای آنها
وابسته به
«دیگری سازی» و
«فرودست سازی»
ست.
امین
حصوری / ۲۷
اردیبهشت ۱۳۹۰
پانوشت:
۱ـ
برای
نمونه، مایکل
مور در فیلم
«بولینگ برای
کلمباین» یه
خوبی نشان
داده است که
چگونه گسترش
سیستماتیک
«دشمن هراسی»
در سطح یک
کشور، با
زمینه سازی
برای
بازتولید جنگ
و تداوم چرخه
های اقتصادی
میلیتاریسم
پیوند دارد؛ و
یا نمونه های متاخرتری
در زمینه
پیوند گسترش
اسلام هراسی
با جنگ علیه
تروریسم بین
المللی و غیره.