آنچه
در مورد
پناهندگی نمیدانید
اما
خجالت نمیکشید
و در مورد آن
حرف میزنید
سیرت و
سیمایِ
پناهجو
محمد
غزنویان
اینکه
پناهجو کیست،
پرسشی است به
ظاهر ساده اما
همزمان واجد
ابعاد حقوقی،
سیاسی و
اقتصادی در همتنیده
که ایضاح هر
جنبه از آن
مجالی مستقل و
بحثهایی
دقیق را طلب
میکند. با
این وجود سعی
خواهم کرد تا
به فراخور یادداشتی
نسبتا کوتاه،
تصویری زیسته
از دو سویهی
این مفهوم
ارائه کنم.
این تصویر را
از رهگذر دو
الگویِ بصری
متفاوت از
مفهوم
پناهندگی که ذیل
روایت
ایدئولوژیکیِ
واحدی مفصلبندی
شده و از
خروجیهایِ رسانهای
بازنشر میشود،
ایضاح خواهم
کرد.
سیمای
نخست؛
مهاجر/پناهجوی
افغان و
شهروند ایرانی
تصویر
نخست برای
ایرانیان
تصویری است
آشنا، مهاجر
افغان؛ آنچه
بر مشاغل
سنگینِ بدنی ،
بزه و طفیلیگری
دلالت میکند.
جامعهی
ایرانی
سالیانی
طولانی است که
با پدیدهی
مهاجرت از
خارج به داخل
آشناست که از
میان دو موج
عمدهی
ِمهاجرین
عمدتا عراقی و
افغانستانی،
این دستهی
دوم جایگاه
ویژهای در
زبان و زندگیِ
روزمرهی
ایرانیان
اختیار کرده
است. جایگاهی
که البته با
وجود قرابت
تاریخی و
زبانی نه تنها
به آنچه
"همزیستی
مسالمتآمیز"
تعبیر میشود
نینجامیده
بلکه ناظر بر
دونپایگی،
دونمایگی و
قرین سخیفترین
اشارات و
استعارات
زبانی گشته
است. امری که
گاه نحوهی
تلقی از واژهی
"افغانی" را
مترادف با فحش
و متناظر با
تحقیر کرده
است. مهاجر
افغان همواره
عنصری مزاحم تلقی
شده که ضمن
اشغالِ فضای
حیاتیِ اشتغال،
بخشی از
جغرافیایِ
فرهنگی را
مورد تهاجم
خود قرار داده
است.
این
نحوه از روایت
ریشه در شکلی
به غایت تقلیلگرایانه
از تاریخ دارد
که ضمن به
حاشیه راندن یا
ناچیز جلوه
دادن تضادهای
طبقاتی و شکافهای
سیاسی در درون
واحد
سرزمینی، نقش
عامل خارجی را
به یگانه عامل
زوالِ و
فروپاشی
شاکلهی
اجتماعی
ارتقا میدهد.
همین
روایت عام و
عامهپسند
است که جای
نوعی کنکاش
فلسفهی
تاریخی را در
اغلب تاریخنگاریهای
ایرانیان
گرفته و با
انکشاف حملات
رعدآسای
خارجی، از
ایضاح سویههای
دیگر شانه
خالی کرده
است. این عامل
در گذر زمان و
با وجود
انتشار
تحقیقات
عالمانهی
تازه نیز،
همچنان مقبولعامترین
توضیحدهندهیِ
شکستهای
پیاپی
ایرانیان از
امپراتوری
هخامنشی و ساسانیان
تا تجریهی
ایرانیان در
دوران قاجار
است. فرایندی
که در نهایت
با شرپنداری
زمین و زمان،
عامل داخلی را
واجد سطح
قدرتمندی از پالودگی
میکند. میتوان
ادعا کرد شکست
تاریخی و با
اهمیت خاندان صفویان
از افاغنه، میتواند
یکی از پایههای
تاریخیِ
جدایی و تخاصم
فرهنگی میان
ایرانیان و
مهاجرین
افغان را مهیا
نماید!
همچنانکه
عاملی نسبتا
مشابه ولی با
ابعاد بسیار
عظیمتر،
پایهایترین
وجه عربسیتزی
را در تاریخ
بیش از یکهزار
و چهارصد سالهی
اخیر مهیا
کرده است.
اگر چه
تقلیل دادن کل
این پروسه به
چنین پایهای
می تواند
گمراه کننده
باشد و باید
فرض قوی را بر
این گذاشت که
دستکم بخشی
بزرگ از
ایرانیان با
این روایت
تاریخی نه
آشنایی دارند
و نه نزد خود
به چنین
انتزاع یا
استنتاجی از
تاریخ نایل
شدهاند، اما
همچنان میتوان
نسبت به اهمیت
بازتولید آن
از سوی مدیران
فرهنگی و
امپراتوریهای
اقتصادی
اصرار داشت.
همین
پایهی
تاریخی میتواند
از سوی مجریان
سیاست و
متصدیان
اقتصاد رسمی،
به محوری برای
بنا کردن وجوه
ایدئولوژیکیِ
خاصی در
بازتعریف
مفهوم پناهجو
و فرایند پناهجویی
و پناهندگی
بینجامد. عدم
نقادی جدی این
شکل از تاریخنگاریِ
بیمارگونه و
سکوت معنادار
کسانی که خود
را متولیان
امر فرهنگ و
سیاست میدانند
به تقویت این
گمانه میانجامد
که بازتولید
این پایه در
وجوه اقتصادی
و اجتماعی
دوران حاضر میتواند
واجد منافع
متعددی باشد
که از با
اهمیتترین و
بنیادینترین
آنها میتوان
به ایجاد تنشهای
کاذب و مهیب
درون طبقهی
کارگر اشاره
کرد.
از این
جمله است دست
و دل بازی
اقتصاددانان
رسمی در تحلیل
ریشههای
بیکاری
فزاینده در
کشور. دستکم
در دو دههی
گذشته و با
جدی شدن اجرای
پروژههای
تعدیل
ساختاری در
ایران، و
متعاقبا گسترش
بیکاری و
فقیرسازی
جمعیت بزرگی
از طبقهی
کارگر،
بازنمایی
میلیونها
مهاجر افغان
به عنوان
عاملی
ساختاری در افزایش
بیکاری به
ترمی مقبول در
دم و دستگاه
جامعهشناسان
و
اقتصاددانان تبدیل
شده است. این
مجموعه با
نادیده گرفتن
تمام پروسهی
استثمار همین
مهاجران در
طرحهای
عمرانی و
جهادی پس از
جنگ هشت ساله،
از آنها
قربانیانی
برای کسر کردن
از توان دولت
در اشتغالزایی
و کنترل
بیکاری بهره
بردهاند. در
این فرایند
افزایش سرکوب
نظاممند
کارگران مهاجر
به کمک
محرومیت مطلق
آنها از هر
قِسم تریبون
صنفی و رسانهای،
این امکان را
فراهم میسازد
تا کمترین
مجالی در
رابطه با
کیفیت زیست،
وضعیت دستمزد
و ماهیت
اشتغال آنها
فراهم نگردد و
همزمان با
یاری گرفتن از
مقاطعهکاران
علوم انسانی،
آنها را به
ویل "آسیبهای
اجتماعی"
تبعید میکنند.
پروسهای
کامل که دیگر
بار ضمن مبرا
داشتن عامل
داخلی از هر
گونه کژکاری
اساسی، آن را
به سمت "اتباع
خارجی" سوق میدهد.
چرخهی
این فرایند که
به حرفهایترین
وجهی از طریق
صدها ساعت
برنامهسازی
پیرامون جرم و
بزه و ارتباط
اتباع بیگانه
با افزایش
جرایم و نیز
هزاران ساعت
تبیلغات و
ضدتبلیغات
محسوس و
نامحسوس وارد
عرصهی عمومی
میشود در
نهایت به
بازتولید
همان زمزمهها
و شبه استدلالهای
تاریخی میانجامد.
فرایند حاضر
در این لحظه
به تکوین یافتهترین
شکل خود میرسد
تا جایی که یک
خانوادهی
موجه ایرانی برای
عبرتآموزی و
حفاظت از
فرزندان خود
در برابر سرقت
و سوءاستفادهی
جنسی و ... آنها
را از
"افغانی"
بهراساند. از
همین روست که
نه حملهی
دسته جمعی
ساکنان
روستایی در
حوالی قزوین به
مساکن
مهاجران
افغان به
استفادهی
حاکمیت از قوهی
قهریه میانجامد
و نه انتشار فیلمهایی
از تحقیر
مهاجران در
پاسگاههای
نیروی
انتظامی باعث
تحریک و
ناراحتی افکار
عمومی میگردد.
ساماندهی
محلات جرمخیز
با محوریت جمعآوری
اتباع خارجی،
طرحهای
ضربتی کنترل
مواد مخدر با
مرکزیت شدت
عمل با
مهاجرین، جمعآوری
دستفروشان
فاقد مجوز،
تهاجم به
املاک فاقد
پروانهی
ساخت، اجبار
دانشآموزان
افغانستانی
به خوردن
مدفوع و این
اواخر اعزام
داوطلب به
جبهههای
نبرد در
سوریه، که
هریک فی نفسه
میتواند
دستمایهی
تحرک اجتماعی
و جنبشهای
حامی حقوق
شهروندان
باشد، در
ایران به واقعیتی
عادی در سپهر
زندگی روزمره
تبدیل میشود.
این عادیسازی
و عادیشدگی
تا جایی
قدرتمند شده
که حتا فعالیت
معدود
کنشگران
سیاسی و
اجتماعی در
جهت دفاع از
حقوق مهاجران
افغان بعضا با
هجمهای شگفتانگیز
از سوی افکار
عمومی مواجه
میشود و
مدافعان حق
زیستن، در
جایگاه
خائنین به فرهنگ
و هویت خودی
قرار میگیرند.
چفت
شدن این ابعاد
فرهنگی،
اقتصادی و
اجتماعی در
نهایت ساز و
برگ
ایدئولوژیک
مهیبی را برای
زایش لجام
گسیختهی
نژادپرستی
مهیا میکند و
به عنوان
نمونه به جایی
میرسد که
درست در روز
کارگر بمثابه
با اهمیتترین
و نمادینترین
لحظهی اتحاد
طبقهی
کارگر،
شعارها و
نمادهای
بیگانهستیزی
در خیابانهای
پایتخت حمل میگردد
و خواست اخراج
اتباع خارجی
به یکی از اهم
مطالبات
برنامهریزانِ
این مراسم بدل
میشود.
سیمای
دوم: مهاجر
پناهجوی/
ایرانی
هر روز
بیش از پیش،
مرجع آشنایی
ایرانیان با مهاجرت
به خارج از
کشور به بنگاههای
معاملاتی
انتقال مهاجر
و شبکههای
ماهوارهای
عمدتا
کاسبکار
ایرانی متصل
میشود.
عمدهی
رسانههای
فارسیزبان
نیز بر همان
پالودگی
فرهنگی
ایرانیان اصرار
دارند و وقتی
پای مهاجرت یک
ایرانی در میان
بیاید، "فرار
مغزها" را به
عمدهترین
وجههی
مهاجرت تبدیل
میکنند. در
این روایت
عام، جستجوی
نان و امنیت و
سرپناه جای خود
را به جستار
علم و فتح قلههای
افتخار میدهد
که گویی
کارویژهی
ذاتی "نژاد
پارسی" است.
قومی ویژه که
علم را به کف
میآورد حتا
اگر در ثریا
باشد!
رسانه،
"زندگی"
مهاجر را
نمایش میدهد
نه شرایط
"زنده بودن"
و
صیانت از بقا
را. این رسانهها
به طور بی
وقفه به
بازنمایی
موجی از
ایرانیان میپردازند
که اگر غمی در
سینه داشته
باشند جز غم
دوری از "خاکِ
آشنا" نیست.
(غمی که در
فاخرترین شکل
ممکن در
چمدانی از خاک
میهن متجلی میشود
که پادشاه
مخلوع پهلوی
با خود به
یادگار برده
است) در این
نگاه غم غربت
به رقتانگیزترین
شکلی جای
اندوه حاصل از
فقدان ماوا را
میگیرد و
خاطرات
کدگذاری شدهی
استادان
دانشگاهی،
پزشکان موفق و
رئیس پلیسهای
مدالآور
همچون انباری
از مهمات
فرهنگی علیه
اذهان عمومی
به کار گرفته
میشوند.
دوربین
رسانه در خوشبینانهترین
حالت، زمانی
به زندگی
مهاجر ورود میکند
که بنا باشد
مهاجر را حول
میز
"بفرمایید شام"
نمایش دهد تا
بیست سال قبلِ
او را در صف غذای
کمپهایِ
پناهندگی از
خاطرها
بزداید.
(خاطراتی که به
زعم آنها فاقد
اهمیت است و
باید فراموش
شود. مداقه بر
این خاطرات
مانع موفقیت و
طی پلههای
ترقی است. پس
"مثبتاندیش
باشید") رسانهی
فارسیزبان
"پرشیناستار
آینده" را
جستجو میکند
نه مهاجر لبدوختهای
را که در هفت
آسمان ستارهای
ندارد. رسانه
به رستوران
ایرانیان
موفق میرود و
حتیالمقدور
زیست
پرولتریِ
گارسنهای
ناموفق و
نظافتچیهای
پشت صحنه را
به تصویر نمیکشد
تا خللی در
تصویر پالودهی
ایرانی موفق
ایجاد نشود.
(البته رسانه
همزمان چنان
اعجازی دارد
تا همان گارسن
و نظافتچی در
پایان هر ماه
پول دسترنج
خویش را در
کنسرتهای
"ستارگان
موفق" و هموطن
هزینه کند!)
مَخلص آنکه
رسانه و اضلاع
سه گانهی
ایدئولوژیک
با حذف زیست
ناشهروندان و
مطرودان،
ایدئولوژی
بیگانگی و
تبعیض را به
راحتالحلقومی
به نام
نوستالوژی
تبدیل میکند
تا مزاج
کارفرمایان و
خیل جمعیت
جویای کار و
ناامیدانی که
امید به
جاروکشی در
خیابانهای
فرنگ بستهاند
دچار اختلال
نشود.
سیمای
سوم: مهاجر در
نگاه روشنفکر
ایرانی
با
توجه به فقدان
فضای حیاتی و
اهتمام جدی
برای کنشگری
سازمان یافتهی
سیاسی و
اجتماعی، هر
از گاهی
اشتغالِ
عموما مجازی
در یکی از
حوزههای عمل
اجتماعی، به
نوعی عامل
هویتساز
برای برخی از
افراد و
جریانات تبدیل
میشود. در
این شرایط است
که برخی بدون
لحاظ کردن نقادی
اساسی از ساخت
و بافت
برسازندهی
تبعیض
ساختاری،
تنها با الصاق
خود به برندهای
مختلف بازار
فرهنگی مدعی
کنشگری و
آگاهی طبقاتی
میشوند. از
همین روست که
گاها همان
برداشتهای
راستروانه
در سیمای
کسانی متجلی
میشود که خود
مدعای حمایت
از حقوق
پناهجویان را دارند.
این افراد که
میتوان ادعا
کرد فاقد
کمترین تجربهی
مستقیم
مداخلهگری
در حوزهی
زیست پناهجوی
افغان هستند
گاها با
استفاده از
دادههای خام
همین سبک
زیست، خود را
در مقام
رهروان خلاف
جریان اصلی
اجتماع نشان میدهند.
آنها اغلب در
مقام کریخوانیهای
سایبری، از
مهاجران
افغان دفاع میکنند
ولی در لحظهی
چالشهای
نظری قادرند
تا همطبقه و
همرزم سابق
خود را تنها
به جرم خروج
از کشور مورد
مواخذه قرار
دهند و تا
جایی پیش روند
که در مقام یک
مامور
مالیاتی
دولتی
بورژوایی بابت
دریافت کمکهزینههای
دولتی به
تحقیر این
افراد
بپردازند.
عجیب
خواهد بود
مشاهدهی
برخی مجادلات
از سوی کسانی
که همزمان به
قطع یارانههای
فرودستان
توسط دولت
اعتراض دارند
ولی نسبت به
دریافت کفِ
یارانههای
دولتی توسط
رفقایشان در
سرزمینهای
دیگر معترضاند.
در واقع
استدلال پیش
گفته در بارهی
عدم آگاهی از
کلیت ساز و
کارهای تضاد
طبقاتی باعث
میشود تا حتا
برخی از
چپگرایان
ایرانی، در
لحظهی
مباحثات
سیاسی با طرف
خارج از
کشوری، با همان
استدلال
اقتصاددانان
لیبرال و
نئولیبرال،
حملات شخصی
خود را مستدل
کنند.
بنابراین میتوان
پرسید آیا
اکتیویستهای
اجتماعی و
سیاسی نیز تحت
تاثیر همین
تهاجم
ایدئولوژیک
قادر نیستند
از متافیزیک
اضلاع پیش
گفته عبور و
روی دیگر
واقعیت را
مشاهده کنند؟
اینطور
فکر نمیکنم!
بر این
اعتقادم آنها
که با فراغ
بال و در زمان
رسیدن به
تسویه حسابهای
شخصی و بدون
کمترین تعهد
طبقاتی، چنین
شبه چالشی را
پیش میکشند
تنها زیر ردای
چپگرایان
مخفی شدهاند
و تبهکارانه
از موضع یک
فعال طبقهی
کارگر به
فرودستترین
لایههای
طبقهی کارگر
حمله میکنند؛
به پناهندگان.
در این تهاجم
همچنین رویکرد
مخاطرهآمیزی
ناظر بر کشیدن
مرز میان طبقات
اجتماعی ذیل
گفتمان ملی
وجود دارد.
امری که باعث
میشود یک
فعال طبقهی
کارگر، دیگر
عضوِ این طبقه
را با اتهام
باطل زیستن در
جغرافیایی
دیگر از دور
مباحثه و مبارزه
خارج کند.
اما در
کنار این بخش
بی نهایت کوچک
بخش بزرگی از
این فعالان به
درک صحیحی از
وضعیت پناهجویان
نیاز دارند.
درکی که
چنانکه گفته
شد مورد هجمهی
بی وقفهی
بنگاههای
اقتصادی و
ایدئولوژیک
است و در عین
حال از دریافت
هر گونه روایت
خلافآمدی
محروم است.
معتقدم
بخش بزرگی از
این آسیب از
کمکاری نسلهای
پیشین
مهاجرین و
پناهجویان
سیاسی ایرانی
مایه میگیرد
که زیاده از
حد و گاه به
اغراق زیست
خود را در
زیست سیاسی
ایران فشرده
کردهاند. این
فشردگی دستکم
دو آفت فوری
در بر داشته و
دارد:
اول:
باعث شده تا
رویکرد ضد
سرمایهداری
به رویکردی
عمیقا
سرنگونیطلبانه
تقلیل یابد و
مصادیق تهاجم
کاپیتالیسم
تنها به
بالاترین نقطه
از هرم
حاکمیتی
سیاسی و مذهبی
در ایران محدود
شود.
دوم :
آنکه این رفقا
کمتر
توانستند تا
به عنوان
کنشگری فرا
مرزی و فرا
منطقهای در
رخدادهای
سیاسی جامعهی
تازه دخیل
باشند و نقش
مداخلهگر
فعال را ایفا
کنند.
چنانکه
پیداست وضعیت
فوق خود به
نقطهی
اشکالی در لحظهی
اتصال فرا
مرزی میان
فعالان داخل و
خارج از ایران
تبدیل شده است
و قطعا با
بندبازی و
فرصتطلبی
حاکمیت هر روز
عمیقتر گشته
و خواهد گشت.
با
توجه به آنچه
گفته شد میتوان
به طرح ایجابی
کلیای رسید
که نیازمند
بررسی همه
جانبه و تعمق
بر تمام
استعدادها و
امکانات
مداخلهگری
باشد.
آلتوسر
اعتقاد داشت
لازمهی
همراهی یک
خردهبورژوا
با
پرولتاریا،
نفی خودِ
طبقاتی است. تا
زمانی که تمام
خرد و ریز و
تعلقات خردهبورژوایی
نفی نشود هر
آنچه نوشته و
عمل میشود
یحتمل در
نخستین
بزنگاه
راستین دود میشود
و به هوا میرود.
از این روست
که این شرایط
را میتوان
چنانکه فریره
در اثر درخشان
خود "آموزش ستمدیدگان"
ایضاح کرده
است،
بازآفرید. طبق
تجربهی
فریره برای
همراهی با
تهیدستان
اتخاذ موضعی
از بیرون
همواره
روشنفکر یا
کنشگر را جایی
ورای سوژهی
اجتماعی قرار
میدهد. در
حالی که او میبایست
ضمن نفی این
موضع عمودی،
از سطح "گفتگو
به"، به ساحت
"گفتگو با"
فرود آید. اگر
در موقعیت
نخست فرد به
عنوان کنشگر
اجتماعی خود
را واجد خصایلی
نظیر آگاهی
طبقاتی میداند
پس توقع دارد
تا جامعهی
هدف با عنایت
به درک این
خصلت، دنبالهروی
او باشد. اما
تنها در ساحت
دیگر است که
او همانقدر
خواهد
آموزاند که
خواهد آموخت!
از آن جمله
است که؛
در
وضعیت
پناهندگی میتوان
دریافت مسئله
بر سر تغییر
عرصهی
جغرافیایی،
از جایی در
جهان به دیگر
جایی در همان
جهان نیست،
بلکه مسئله
مطلقا بر سر
تفاوت میان دو
جهان است.
جهانی آشنا که
در متن آن بالیده
و تلاشت را به
کار میبندی
تا به حاشیهی
آن نفوذ کنی و
جهانی که در
منتهیالیه
حاشیهی آن
تمام توانت را
به کار میبندی
تا خودت را
تنها گامی از
حاشیه بیرون
بیاوری.
در
وضعیت
پناهندگی،
انسانِ
پناهجو
هستندهای
است نوباوه!
نوزاد چند
روزهایست که
به طور غریزی
میاندیشد بی
آنکه بداند
اندیشیدن
چیست. انسانهایی
که به تنهایی
هبوط میکنند.
هبوطی راستین
و تراژیک به
سرزمین بی سازمان!
در واقع فقدان
سازمانهای
جمعمحور در
وضعیت
پناهندگی
برای نخستین
بار انسان را
با دهشت جهان
بدون
سوسیالیسم
مواجه میکند.
گرچه در جهان
دیگر، در
جهانی که از
آن آمده است
نیز خبری از سوسیالیسم
نیست، لیکن
ژرفنای
آشنایی با
روابط
اجتماعی
خُرد، شبکهی
متنوع و وسیعی
از دوستان و
آشنایان را میسازد.
قرابت با
نشانههای
شهری و
اِلمانهای
محلی، غربت
هستیشناختی
جامعهی
پسامدرن را
تعدیل و تحملپذیر
می کند. و در
فقدان تمام
اینها، حتا
قبل از رخ به
رخ شدن با
تبعض نهادی،
نگاهها، رنگ
پوستها،
نحوه و فرکانس
ادای کلمات،
آدرسها، و هر
چیز دیگر به
ترس میانجامد.
این
ترس اما از
منبعی دیگر
نیز تغذیه میکند.
از همان
سرزمین مبداء.
جایی که
بیگانههراسی
بمثابهی ارث
دست به دست
شده است.
رسوباتی چنان
عمیق و نهادی
شده که انسان
پناهجو به طور
بدیهی و غریزی
توقع دارد تا
اکنون علیه
خودش نیز به
کار بسته شود.
شناخت
ترسها و ضعفهای
انسان بی
ماوا، بی
سامان و بی
سازمان میتواند
شناخت هر چه
بیشتری از
واقعیت ساری
در اعماق طبقهی
کارگر را
تسهیل کند.
واقعیاتی که
در فقدان آنها
جنگهای
زرگری خود را
در کسوت
آنتاگونیسمهای
حاد باز مینمایانند
و چنان هراسی
ایجاد میکنند
که میپنداریم
راهی برای
مهار آنها
وجود نخواهد
داشت. وضعیتی
چنان حاد که
بر اساس برخی
مصداقهای
فوقالذکر،
میتواند
سطوحی از
مخاطرهآمیزترین
ترمهای راست
افراطی را به
درون جنبش چپ
تزریق کند.
انتشار
یافته
در:«فلاخن21»
http://manjanigh.org/wp-content/uploads/2015/07/falakhan21.pdf