بیانیهی
کانون
نویسندگان
ایران
دربارهی
درگذشت علی اشرف درویشیان
علی
اشرف
درویشیان،
قلم فرودستان
و زبان کودکان
رنج و کار و
عضو برجستهی
کانون
نویسندگان
ایران، روز
چهارم آبان درگذشت.
او که نزدیک
به نیم قرن
پژواک صدای بیصدایان
و تصویرگر
سیمای بیچهرهگان
بود، در حالی
برای همیشه
چشمهای
نگرانش را
برهم نهاد که
رویای زیبا
کردن جهان،
این جان مایه ی
بی بدیل قلم
او، همچنان به
تحقق نپیوسته
است؛ با این
همه، شعلهی
فروزان آرمان
ها و
آرزوهایش، که
خود در پراکندن
آن بسیار سهم
داشت، تابناک
است و بر راه همه
ی جویندگان
شادی و آزادی
نور میافشاند.
آنچه او کرد و
آنچه بر جا
نهاد، نشان و میراث
نویسندهای
است که هیچگاه
به تایید ستم
و سیاهی
برنخاست؛
حاشا که همواره
بر آن شورید و
زبان اعتراض
گشود، هیچگاه
و به هیچ
بهانهای بر
سفرهی
صاحبان قدرت
ننشست؛ زیرا
که آن را
"خونین" میدانست.
همین بود که
سالها زندان
و فشار و آزار
نصیبش کردند.
سال ها حبس و
شکنجه و آزار
در زندان های
رژیم شاه و
سالها تعقیب
و احضار و
فشار در رژیم
کنونی تاوان سرفرازی
و حفظ شرافت
قلمش بود؛
قلمی که با
آفرینش دهها
کتاب طی نیم
قرن صدها هزار
خواننده و
محبوبیتی کمنظیر
داشته است.
علیاشرف
درویشیان نه
تنها از شرف
قلم خود
محافظت کرد
بلکه در تمام
عمر ادبیاش
پاسدار آزادی
قلم و مخالف
سرسخت سانسور
بود. کوشش
پیگیرانهی
او برای
بازفعال کردن
کانون
نویسندگان
ایران در سالهای
سراسر اختناق
و آدم کشی دهههای
شصت و هفتاد
خورشیدی از
دیگر نقطه های
اوج کارنامهی
درخشان او به
مثابهی
نویسندهی
روشنفکر و
مدافع آزادی
بیان بیهیچ
حصر و
استثناست. بی
گمان اگر
درویشیان آستین
همّت بر نمی
زد و به یاری
هم قلمانی چند
در احیای
کانون
نویسندگان
ایران به جان
نمی کوشید،
نهاد
روشنفکران و
نویسندگان
آزادی خواه
ایران چنین
استوار و
برکنار از
بازی های قدرت
حاکم پا نمی
گرفت. اعتماد
به راستی و
درستی او
فراگیر بود.
از همین روی
در تمامی
مجامع،
بالاترین
آراء همواره
از آن او بود.
راست این که
در هر دوره از
حیات جامعه،
بالیدن و
برآمدن
آزادگانی چون
او بسیار کمشمار
است.
علیاشرف
درویشیان
نویسندهای
سوسیالیست
بود و آرمانش
برابری و
آزادی. شک
نیست که ما
بختیار
بودیم که در
زمانهی او
زیستیم و
شوربخت از آن
رو که شاهد
مرگ و خاکسپاریاش
هستیم.
کانون
نویسندگان
ایران درگذشت
یار همیشهی
خود، نویسندهی
برجسته، خوشنام
و محبوب، علیاشرف
درویشیان، را
به خانواده،
دوستان، دوستداران
و همه
نویسندگان
مستقل و
روشنفکران آزاده
تسلیت میگوید
و در مراسم
تشییع پیکر
این رفیق راه
و تمامی مراسم
و بزرگداشتهای
او در کنار
خانوادهی
محترم
درویشیان
خواهد بود.
کانون
نویسندگان
ایران
۵ آبان
۱۳۹۶
..............................................................
اطلاعیه
کانون
نویسندگان
درمرگ علی
اشرف درویشیان
درگذشت
نویسندهی
محرومان
علی
اشرف
درویشیان
درگذشت. روز
چهارم آبان قلب
نویسندهی
متعهد به
آزادی و رفاه
و شادمانی
برای همه، قلم
هیچبودگان جامعه،
صدای کودکان
فقر و رنج و
تبعیض از حرکت
بازایستاد. او
نویسندهای
بزرگ، سرشناس
و محبوب و عضو
برجستهی
کانون
نویسندگان
ایران بود و
نزدیک به نیم
قرن دهها اثر
داستانی و
پژوهشی نوشت.
آثاری که در
بیشتر دورهها
و دولتها با
ممنوعیت و
سانسور درگیر
بود؛ اما نه
زندان رژیم
شاه و نه
تعقیب و احضار
و فشار حاکمیت
کنونی هیچیک
باعث نشد
درویشیان سر
قلم خود را خم
کند. این قلم
میتواند
افتخار کند که
تا پایان در
دست نویسندهای
خلاق، عدالتجو
و آزادیخواه
راستقامتی
کرده است.
درودمان
بدرقهی راهش
خبرهای
مربوط به
مراسم خاکسپاری
و یادبود در
ساعتهای آتی
به اطلاع میرسد
......................................................................
علی
اشرف
درویشیان
چریکِ پیرِ
فرهنگی درگذشت
«من بر سرِ
سفرۀ خون نمی
نشینم»
علی
اشرف
درویشیان عضو
برجسته ویار
دیرینۀ کانون
نویسندگان
ایران ، جهان
ما را ترک کرد
و داغ سترگی
بر دلِ همۀ ما
نهاد.او در
زمانِ
عمرسرشار از
تلاش فرهنگی
اش یادگارهای
گرانقدری
برای ما به
جای نهاد، از
بیستون و
آبشوران
گرفته تا ابرِ
سیاه چشم وسال
های ابری .
مجموعۀ بیست
جلدی فرهنگ
افسانه های
ایرانی از
کارهای
ماندنی اوست.
او زمانی
که نویسنگان
را به میهمانی
بر سر سفرۀ حکومتِ
جهل و جنون و
جنایت به کیش
دعوت کرده بودند
گفت : « من سرِ
سفرۀ خون نمی
نشینم»
همراه
و همدم و
همگامِ مردم
بود و سخنگوی
شریِف و
ارجمندِ رنج و
رزمِ اهل قلم .
در مبارزه و
رویارویی
علیه آزادی
کُشی و سانسور
قدمی پای پس
ننهاد و دراین
راه سال های
درازی از عمرِ
شریف اش را در
بند گذراند.
یاورِ
ستمدیگان و سرکوفتگان
بود و برای
آنان می نوشت
، از آنان بود
و دل در گرو
عشق اشان داشت
با
تمامی واژگان
سرخ و عزیز
آزادی خواهی
اش همراهیم،
تردید نمی
کنیم که هماره
زنده و نامیراست،
تردید نمی
کنیم در پی «
ابر سیاه هزار
چشم» خورشید
درخشان خواهد
تابید! نامش
جاودان و یادِ
عزیزش گرامی
باد
انجمن
قلم ایران در
تبعید پنجم
آبان1396
.........................................................................
دل
نوشته هائی
برای او که
چشم ما بود
............................................................................
یاور
ستمدیدگان و
سرکوفتگان
رفت
اکبر
معصوم بیگی
چکیده
ی شرف و
انسانیّت و مردمی،
جان فدای
آزادی و
برابری، رفیق
شفیق ما، عضو
برجسته ی
کانون
نویسندگان ایران،
علی اشرف
درویشیان
درگذشت.
..............................................................................
درویشیان
، صبور و
نگران و قصه
ها بر لبان
خاموش ،
پس از
تحمل رنجی ده
ساله ، از
میان ما رفت.
فریبرز
رئیس دانا
...و اکنون
دراین تلخای
اندوه ژرف ما،
نویسندگان در
گذشته در
جایگاه تاریخی
داستان
نویسان
جاودان اثر در
انتظار ورود
علی اشرف به
پا برخاسته
اند. داستان
نویسان
رئالیسم
انتقادی و
کاونده
دردهای
اجتماعی صادق
چوبک، صمد
بهرنگی و
غلامحسین
ساعدی را به نمایندگی
بر گزیده اند
تا به استقبال
این اسوه ی
داستان رنج و
ستم و محرومیت
بروند تا پای
به عرصه ی
جاودانگی شان
بگذارد. ما
نیز در اینجا
می رویم تا با
این قصه گوی
راستی ها و
کژی های زندگی
و این توانا
قلم چاره جوی
انسانی و این
عضو متعهد و
پا بر جای
کانون
نویسندگان ایران
آخرین بدرود و
سلامی دو باره
بگوئیم. پس ازاو
ما اندوه
گساری پیشه
نمی کنیم بلکه
به او که در
برابر هیچ
قدرت و ثروت و
وعده ای سر خم
نکرد و سال
های ابریش را
با غرورو پاکدلی
و بی نیازی
گذراند وبه
یکی از بهترین
های داستان
نویسی فارسی
برای همه ی
درد مندان جهان
تبدیل شد،
افتخار می
کنیم.در این
دمادم وابستگی
ها و قلم به
مزدی های
حقیرانه ما
آبروی داستان
نویسی مستقل و
نماد شرافت
قلم را بدرقه
خواهیم کرد.
...........................................................................
علی
اشرف، شاهد
من، مرا قال
گذاشت!
ناصر
رحمانی نژاد
علی
اشرف، با طبع
آرام و
مهربانش، که
می توانست از
او تصور آدمی
انعطاف پذیر
القاء کند، در
آرمان و
اعتقاداتش
تزلزل
ناپذیر، پی
گیر و خستگی
ناپذیر بود.
او برای ساختن
جهانی به دنیا
آمده بود که
جز این باشد
که نسل ما و
پدران ما
زیستند. او در
حال بنای
جهانی بود
شایسته ی
فرزندان ما.
به همین دلیل
او بچه ها را
دوست داشت و
برای بچه ها
می نوشت. علی
اشرف هیچ گاه،
تحت هیچ شرایطی،
امید به آینده
ای بهتر و
روشن را از
دست نمی داد.
او فشارها و
تهدیدهای زیر
بازجویی، ضرب
و شتم بازجو و
شلاق و شکنجه
ی شکنجه گر را
همان طور
خاموش و آرام
تحمل می کرد
که حتمیت روشنایی
افق فردا را
با اعتقادی
راسخ.
دیشب،
در پاسخ به
ایمیل تسلیت
یکی از دوستان
به مناسبت از
دست رفتن علی
اشرف
درویشیان
نوشتم:
امروز
برای من تلخ
ترین و تاریک
ترین روز است. ساعت
۱۱ صبح امروز
که این خبر
دردناک را
شنیدم تا
اکنون که پاسخ
ایمیل شما را
می دهم، در
حالتی که
توصیف اش
برایم دشوار است
به سر می برم.
من طی این
سالهای
طولانی تبعید،
خبر از دست
دادن اعضای
خانواده،
دوستان دور و
نزدیک و
عزیزانم را کم
نشنیده ام، و
هر بار این
خبرها ضربه ای
بر من وارد
آورده که
اثرات تلخ آن
ماندگار بوده
اند. از جمله
این که، شب ها
بویژه، این
عزیزان به
سراغم می آیند،
و در این
لحظات خود را
بیش از پیش
تنها احساس می
کنم. بیش از
اندوه و تأسف
از دست رفتن
این عزیزان،
غیبت این
نمونه های
کمیاب است که
عمر و زندگی
خود را برای
تغییر این
جهان نابسامان
و نکبتی وقف
کردند. علی
اشرف
درویشیان یکی
از این نمونه
ها، و از شریف
ترین آنها
بود…
و
حالا برای شما
می گویم: در شب
های تنهایی و
بی خوابی، مثل
امشب، می
اندیشم که
چگونه است که
جهان هنوز
توسط
پلیدترین
عناصری که
بتوان در تصور
گنجاند،
گردانده می
شود؟ این
واقعیت خشن که
در سراسر جهان
در برابر
چشمان ما خود
را آشکارا هر
روزه به رخ می
کشد، و اِعمال
سیاست های
جنایت بار
حاکمان جهان، تلخی
و اندوه از
دست دادن این
عزیزان، این
همگامان و
همراهان را
سنگین تر می
کند و آدم را
تا مرز نومیدی
ویأس می راند.
علی
اشرف
درویشیان،
یکی از شریف
ترین دوستان من
بود که سالهای
درازی را
همراه
یکدیگر، زندان
و «آزادی»، نان
و آب، اندوه و
شادی، و
آرزوها و
امیدهایمان
را تقسیم
کردیم. حتا
دردها و
جراحات شلاق و
شکنجه را با
رنج و شادی،
وعموماً با
طنز و شوخی
های او، تقسیم
کرده و
کاستیم.
علی
اشرف، با طبع
آرام و
مهربانش، که
می توانست از
او تصور آدمی
انعطاف پذیر
القاء کند، در
آرمان و
اعتقاداتش
تزلزل
ناپذیر، پی
گیر و خستگی
ناپذیر بود.
او برای ساختن
جهانی به دنیا
آمده بود که
جز این باشد
که نسل ما و
پدران ما زیستند.
او در حال
بنای جهانی
بود شایسته ی
فرزندان ما.
به همین دلیل
او بچه ها را
دوست داشت و برای
بچه ها می
نوشت. علی
اشرف هیچ گاه،
تحت هیچ
شرایطی، امید
به آینده ای
بهتر و روشن
را از دست نمی
داد. او
فشارها و
تهدیدهای زیر
بازجویی، ضرب
و شتم بازجو و
شلاق و شکنجه
ی شکنجه گر را
همان طور
خاموش و آرام
تحمل می کرد
که حتمیت
روشنایی افق
فردا را با
اعتقادی راسخ.
و،
جز اینها، علی
اشرف برای من،
تنها شاهدی
بود که قول
داده بود اگر
روزی لازم
شود، آماده
است تا رؤیت
آن آخرین برگه
ی باصطلاح
«بازجویی»، یا
در واقع برگه
ی خیانت آن
یهودا را، با
همان آرامش،
سادگی، سلامت
و صلابت
اخلاقیِ ذاتی
اش، شهادت
بدهد. یهودایی
که در طول
تاریخ
استمرار
ویرانی و نکبت
جهان امروز را
یاری رسانده
اند. و امروز
شاهد من، تنها
شاهد من، مرا
قال گذاشت!
اما
نه.
علی
اشرف عزیزم،
شرف تو قوی
ترین شهادتی
است که هیچ
گاه اعتبارش
زایل نمی شود.
جمعه
۵ آبان ۱۳۹۶
به
امید دیدار!
ناصر
رحمانی نژاد
.....................................................................................
پیام
تسلیت برای
درگذشت
درویشیان
محمود
دولتآبادی
علی
اشرف
درویشیان،
نویسندهی
مردمان
تهیدست و نکبتزدهی
لایههای
ناپیدای
جامعهی ما
درگذشت.علی
اشرف بیمار یک
مریضیِ
باستانی در
سرزمین ما
ایران بود و
آرزومند آنکه
روزی- روزگاری
این بیماری
درمان بشود که
البته نشد و
به نظر میرسد
به این زودیها
هم شدنی
نخواهد بود!
البته علی
اشرف خودش در
کشاکش زمانه و
دشواریهای
آن بیمار شد و
چنان سنگین که
چون دکتر خسرو
پارسا- که
خداش بدارد-
مرا خبر داد
بروم بالینش،علی
اشرف تقریباً
مرده بود.
باوجود
این به گواهی
من، دکتر دست
به کار بزرگی
زد که این
روزها به آن
میگویند"
ریسک" بدیهی
ست آن دقت نظر
و عمل مؤثر افتاد
و علی اشرف
بازگشت و آن
بیشتر به یک
اتفاق
استثنایی
تعبیر تواند
شد. وزان پس
دشواری زیستی
شهناز
دارابیان
گرامی ( همسر
علی اشرف) ده
چندان شد؛ چون
تیمار انسانی
که قادر نبود
خودش را اداره
کند برای هیچ
بانویی آسان
نیست و برای
خانم
دارابیان با
وجود مشکلاتی
که همه آشناییم
چند چندان
دشوار بود. به
این ترتیب بیش
از هرکه من به
شهناز
دارابیان
تسلیت و
خداقوت میگویم
و همدردی خود
را بیان میدارم
و مایلم
بیفزایم که
جامعهی ادبی-
فرهنگی
ایران، از آن
جمله من
قدردان فداکاری
و از خود
گذشتگی
بانویی که
ایشان است میباشیم
و او را
کماکان گرامی
و محترم
خواهیم داشت.
محمود
دولتآبادی
-چهارم آبانماه
1396.
........................................................................................
هی یادت
. یادت . یادت ..
علی اشرف
غم
سنگین رفتن او
اما بر دل و
جان همه ما می
ماند
فرج
سرکوهی
صمد که
رفت من و چند
نماینده
دانشجویان
اعتصابی
دانشگاه
تبریز در
زندان بودیم.
مادرم، که از
شیراز به
تبریز آمده
بود، میهمان کاظم
(سعادتی ) و روح
انگیز
(دهقانی) بود.
مادرم روز
ملاقات به نقل
از کاظم خبر
رفتن صمد را
در زندان بر
من آوار کرد .
زخم رفتن او
هنوز در دلم خونچکان
و تازه است
.
حالا
در تبعید و
بیمار کسی با
تلفن خبر رفتن
علی اشرف را
می دهد که صمد
الگوی او بود .
در زلالی و صمیمت
به صمد شباهت
می برد و گاهی
بوی او را می داد
برای من.
یادها در ذهنم
رژه می روند و
زخم ندیدن او
در این سال
های تبعید
،دست در دست
غم رفتن او،
در جانم ریشه
می دواند.
.
می
گویم با خودم
سرطان بر جسم
او پیروز شد.
سرطان سانسور
و استبداد
شاهی و اسلامی
و خوره بی
عدالتی اما از
او شکست خورد.
در این جنگ
این او بود که
با آثار خود و
با زندگانی
خود پیروز شد
با همه افت و
خیزها.
.
غم
سنگین رفتن او
اما بر دل و
جان همه ما می
ماند.
تسلیت
به همسرش و به
فرزندانش، به
بچه های کانون
نویسندگان ،
به خوانندگان
آثارش ، به
این وآن و به
من هم.
.
نخستین
نقد بر آثار
صمد را کاظم
نوشت. همان نقد
کتاب الدوز و
کلاغ ها که در
مجله
دانشجوئی ما
منتشر شد.
کاظم
بندهائی از
شعری از اخوان
را بر پیشانی
نقد خود نوشته
بود
«کرک
جان! خوب میخوانی
من این
آواز پاکت را
درین غمگین
خراب آباد
چو بوی
بالهای
سوختهات
پرواز خواهم
داد.
.....
«من
این غمگین
سرودت را
هم
آوازِ
پرستوهایِ
آهِ خویشتن
پرواز خواهم داد»
کاظم
چه باشکوه
وعده به جا
آورد. و من؟ من
اما «هنوز
دوره می کنم
شب را و روز را
و هنوز را»
در این
تبعید ابری و
در این سال
های پیری در
آستانه ، با
این تن بیمار
و با این نسل
های پس از ما،
«آه»ی مانده است
که با آن
«سرودی را
پرواز» بتوان
داد؟
.
هی
یادت . یادت .
یادت .. علی
اشرف
----------------------------------------
سوگوارۀ
سایه های دل
در
اندوه درگذشت
علی اشرف جان
درویشیان ما
عباس
سماکار
علی
اشرف نازنین
ما
کنار پنجرۀ
قصه نشسته است
و خیره نگاه می
کند به تصویر
روزگارِ
شکوهمندی که
در دل و جانش
خلیده ست.
نگاه می کند
به دوردستِ
سرزمینی که
زیستن زیر
آسمان بلند
آبی آن
بازخواست ندارد.
به جائی که آب
چشمه هاش به
زلالی نگاهِ
اعماق جان او
ست، مثل سایۀ
بی رنگش که
کنارش نشسته
است، و تا ما
صدایش می
کنیم، از دیده
محو می شود.
علی
اشرف نازنین
ما، کنار
پنجرۀ گشوده
به قصه های
دل، پنجرۀ قصۀ
پس کوچه ها در
نیمه شبِ بیخوابِ
میهنش، قصه
های بی تابیِ
سرزمینِ سخت، قصۀ
یاران محروم
زحمت و کار و
قصۀ شب ها و
شکنجه و
پایداری در
سلول، نشسته
است و خیره
نگاه می کند
به افق گستردۀ
سرزمینی که در
آن به هیچ دری
قفل نمی زنند،
انسان پشت
دیوارهای
شیشه اش زندگی
می کند و چیزی
غریبه و پنهان
در آن یافت
نمی شود. نگاه
می کند به سرزمین
شاد بچه های
پاپتیِ کوچه
های تنگ
کرمانشاه، به
سرزمینی که در
آن، کسی، کسی
را به مزدوری
نمیگیرد، انسان
از طبیعت و
ازخود بیگانه
نیست، حیوان
از او آسیب
نمی بیند و
برای
سیرماندنِ
شکم به کشتن
نیازی نیست.
علی
اشرف کنار
سایه اش لب
پنجرۀ قصۀ
آرزوهای دور و
درازِ ما
نشسته است و
ما را از
پنجره نگاه می
کند و همین که
برمی گردیم و
نگاهش می کنیم
از دیده محو
می شود.
علی
اشرف، ولی
باز، همانجا،
کنار سایۀ
مهربانش، لب
پنجرۀ قصۀ دل
و جان ما
نشسته است.
عباس
سماکار
۲۶
اکتبر ۲۰۱۷
-------------------------------------------------------
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺍﺑﺮﯼ
نویسنده
آبشوران
فرهاد
گوران
ﻓﻘﻂ
ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺩﯾﺪﻡ؛ نخستبن
بار ﺩﺭ
ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺳﻬﺮﻭﺭﺩﯼ
ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ
آیین
بزرگداشت
ﻣﺤﻤﺪ
ﭘﻮﯾﻨﺪﻩ ﻭ
ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺨﺘﺎﺭﯼ
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ هفتاد
و هفت، ﻭ ﺑﺎﺭ
ﺩﻭﻡ، ﺍﺯ ﭘﺸﺖ
ﺷﯿﺸﻪﯼ ﮐﺪﺭ
ﺑﺨﺶ آی سی یو
ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
ﺍﯾﺮﺍﻧﻤﻬﺮ.
آن
ﺭﻭﺯ ﺩﺭ
ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺳﻬﺮﻭﺭﺩﯼ،
ﺑﻪ ﮐُﺮﺩﯼ ﺑﺎ
ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﯾﻢ
ﻭ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ
ﻟﻬﺠﻪﯼ
ﺷﯿﺮﯾﻦ ﮐﺮﻣﺎشانیﺍﺵ
ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ
ناخوشایند و
کلافگی ﺧﻮﺩﺵ
ﮔﻔﺖ: کەفتیمنەسە
ناو دویزەمه...
ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ
ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺭ
ﮐﻼﻡ ﻭ
ﻧﮕﺎﻩﺍﺵ ﺑﻮﺩ
سرگرم حرف
بودیم ﮐﻪ ﺑﺎ
ﺣﻤﻠﻪﯼ
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺁﻣﯿﺰ
ﮔﺮﻭﻩ ﻓﺸﺎﺭ
ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺳﻢ،
ﺟﺮﯾﺎﻥ
ﮔﻔﺖﻭﮔﻮﯼ ﻣﺎ
ﻧﯿﺰ ﮔﺴﺴﺘﻪ
ﺷﺪ. از مهلکه
که بیرون آمدم
رفته بود. هر
چه چشم
چرخاندم
ندیدمش.
گذشت
تا آن روز در
بیمارستان.
ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺑﻪ
ﺁﺭﺍﻣﯽ و سختی
ﻧﻔﺴﯽ ﺑﺮ
ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ
ﮔﻔﺘﻦ، ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺘﻦ؟
ﻋﻠﯽﺍﺷﺮﻑ
ﺩﺭﻭﯾﺸﯿﺎﻥ،
ﻧﻤﺎﺩ ﻧﺴﻠﯽ
ﺍﺯ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎﻥ
ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺭﺍ
ﺯﯾﻨﺖ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ
ﺧﻮﺩ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ
ﻭ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ.
ﮐﻨﺶ
ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ
ﺩﺭﻭﯾﺸﯿﺎﻥ
ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﭼﻨﯿﻦ،
ﺩﺭ ﺗﻌﻬﺪ ﺑﻪ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ
ﻫﺴﺘﯽ
ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ
ﻣﻌﻨﺎ
ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ ﻭ
ﺷﮑﻞ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ؛
ﻣﻘﻮﻟﻪﺍﯼ ﮐﻪ
ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﻢ
ﺳﻨﺘﯽ
ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺧﺼﻠﺘﯽ
ﺁﺭﻣﺎﻧﮕﺮﺍﯾﺎﻧﻪ.
ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﺩﺭﻭﯾﺸﯿﺎﻥ
ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﻮﺍﻥ
ﻭ ﺗﻼﺵﺍﺵ،
ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ
ﻧﮕﺎﻩﺩﺍﺭ
ﺁﺭﻣﺎﻥ
ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻭ
ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ
ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ
ﻫﻮﻝ ﻭ ﻫﺮﺍﺱ
ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﭘﺮﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﻪ
ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻪ
ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ
ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺍﻣﻨﻪﯼ ﮐﺎﺭ
ﺍﻭ ﭼﻨﺎﻥ
ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﺼﺪ
ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺁﻥ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺎﻝ ﺧﻼﺻﻪ
ﮐﻨﻢ. ﺑﺮﺭﺳﯽ
ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ
ﺁﺛﺎﺭﺵ ﻧﯿﺰ،
ﻣﺠﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ
ﻣﯽﻃﻠﺒﺪ.
ﻫﻔﺘﻪﺍﯼ
ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ
ﺭﻭﺍﻧﻪﯼ
ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
ﺷﻮﺩ، ﮔﻔﺘﻪ
ﺑﻮﺩ" ﺩﻝﺍﻡ
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻑ ﺑﮕﯿﺮﺩ".
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻼﻡ
ﺍﻭ، ﻧﮑﺘﻪﻫﺎ
ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪﺍﯼ
ﺍﺯ ﺳﺮ
ﻧﻮﻣﯿﺪﯼ ﻭ
ملال ﺭﺍﯾﺞ
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻭﭘﻮﺩ
ﺟﺎﻣﻌﻪ
ﺗﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ،
ﻧﯿﺴﺖ. ﻧﺸﺎﻧﯽ
ﻫﻢ ﺍﺯ
ﺍﻣﯿﺪﺑﺎﻭﺭﯼ
ﺳﻮﺑﮋﮐﺘﯿﻮ
ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺗﻠﺦ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﻧﺎﺳﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﭘﺲ
پنجاه ﺳﺎﻝ
ﻧﻮﺷﺘﻦ،
ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻭ
ﮐﺎﺭ
ﻧﻔﺲﮔﯿﺮ،
ﻣﺠﺎﻝ ﻧﻔﺲ ﻧﯿﺰ
ﻧﻤﺎﻧﺪ، ﺗﻦ ﻭ
ﺭﻭﺍﻥ
ﭘﻮﻻﺩﯾﻦ ﻫﻢ
ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺁﻣﺪ.
ﻣﮕﺮ ﭼﻪﻗﺪﺭ
ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ
ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺧﺸﻢ
ﺑﺮ ﺟﮕﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ
بست ﻭ ﻣﺎﻧﺪ؟
ﺁﺛﺎﺭ
ﺩﺭﻭﯾﺸﯿﺎﻥ
ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﺍﺯ
ﺧﻮﻥ ﺟﮕﺮ ﺍﺳﺖ.
ﻧﻮﺷﺘﺎﺭ
ﺍﻭ، ﻧﻮﺷﺘﺎﺭ
ﻓﺎﺟﻌﻪ ﻭ
ﻭﺍﮐﺎﻭﯼ ﺁﻥ
ﺍﺳﺖ به روش
خاص خودش.
ﻓﺎﺟﻌﻪﯼ
ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩﺍﯼ
ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺎ
ﺯﺑﺎﻥ ﻭ
ﺳﻮﮊﻩﯼ
ﻧﻮﺷﺘﻦ،
ﻋﺠﯿﻦ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﮐﻪ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ
ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ
ﻋﯿﻦ ﺍﻣﺮ
ﻭﺍﻗﻊ ﻭ
ﺑﺎﺯﻧﻤﺎﯾﯽ
آﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﯾﻨﺪ
ﻣﺴﺘﺤﯿﻞ
ﻣﯽشود ﻭ
ﺍﺳﺘﺤﺎﻟﻪ ﺍﯼ
ﭼﻨﯿﻦ، ﺳﺮ ﺑﺮ
ﺩﺍﺭ
ﻧﻬﺎﺩﻥ
ﺍﺳﺖ؛
ﺣﻼﺝﻭﺍﺭ ﻭ
ﺟﻨﻮﻥﺁﻣﯿﺰ.
ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻥ
ﺑﻪ فاجعه، ﻭ
ﺗﻼﺵ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ
ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺒﻮﺭ
ﺍﺯ ﺁﻥ، ﮐﺎﺭ
ﻋﻠﯽﺍﺷﺮﻑ
ﺩﺭﻭﯾﺸﯿﺎﻥ
ﺩﺭ سراسر
زندگانی
پرثمر و
شکوهمندش
ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
یادش
جاودانه باد.
---------------------------------------------------
علی
اشرف عزیز تو
هم مرا تنها
گذاشتی
سیما
صاحبی
علی
اشرف
درویشیان ،
دوست ، یاور و
رفیق من و همسرم
محمد جعفر
پوینده ،
نویسنده ای
توانا و مبارزی
خستگی ناپذیر
، عضو کانون
نویسندگان ایران
را هم از دست
دادیم . تسلیت
عمیق به همسرش
مهربانش،
شهناز ، همسری
یگانه و پرتوان
که در سالهای
سخت زندانی
بودن علی اشرف
در دوران شاه
، بار زندگی
را به تنهایی
پیش برد و در
سالهای سخت
بیماری علی
اشرف ، شبانه
روز با
مهربانی و
پشتکار از او
پرستاری کرد.
تسلیت به
جامعه فرهنگی
ایران که
نویسنده ای
توانا از دست
داد ، هر چند
که آثارش در
میان نسل های
آینده مانا
خواهد بود .
تسلیت به کانون
نویسندگان که
یکی از اعضای
پی گیر و
مبارز خود را
از دست داد .
کسی که در سال
های سخت جلسات
مشورتی کانون
، هماره به
آرمان اصلی
کانون نویسندگان
یعنی آزادی
بدون حد وحصر
واستثنای قلم
وبیان ، تا
پایان عمر
عزیزش وفادار
ماند . علی
اشرف عزیز تو
هم مرا تنها
گذاشتی و به
رفقایت محمد
مختاری و محمد
جعفر پوینده
پیوستی. جایت
پیش ما همواره
خالی خواهد
ماند
--------------------------------------------------------------
"آقای
درویشیان، میدانید
داستانهایتان
چه اشکی از من
درآوردهاند؟"
پگاه
خاور
بچه
که بودم، بعد
از این که
کلاس اول را
تمام کردم و
باسواد شدم،
کتابهای
درویشیان و
بهرنگی اولین
کتابهایی
بود که خودم
به دست گرفتم
و خواندم. قلم
پاک و سادهی
درویشیان آنقدر
برایم کشش
داشت که دست
از بازیگوشی و
شیطنت بردارم
و ساعتها در
اتاق بنشینم و
جمله به جمله
و آهسته آهسته
"همراه آهنگهای
بابام" و
"آبشوران" را
بخوانم. شبها
که همه خواب
بودند، بیصدا
برای شخصیتهای
داستانهایش
گریه میکردم
و دلام برای
آن بچهای میسوخت
که دُمِ "صاحب
منصب" در استکان
چای صبحانهاش
فرو رفته بود،
اما چارهای
نداشت جز این
که همان را
بخورد! انگار
من هم همراه
آن خانوادهای
بودم که به
سختی، دبّهای
مربّا برای
پسر زندانیشان
درست کرده
بودند و
ناامید از
دیدناش پشت
در زندان، با
اشک و آه،
انگشت انگشت،
از آن مربا
خورده بودم!
چند
سال پیش، یک
بار که اتفاقی
او را دیدم،
بهش گفتم:
"آقای
درویشیان، میدانید
داستانهایتان
چه اشکی از من
درآوردهاند؟"
لبخندی زد و
با شیطنت گفت:
"ببخشید!"
--------------------------------------------------------------
این
مصیبت را به
همه ی کودکان
فعلی و کودکان
قبلی ایران
تسلیت می گویم
رزا
دیار
یکی از
آرزوهای بچگی
ام این بود که
یک روز علی اشرف درویشیان
را ببینم.
همیشه او را
با ریش و موهای
سپید بلند
تصور می کردم.
نمی دانم چرا،
شاید چون در
عالم بچگی با
شنیدن نام
درویشیان خود
به خود چهره
ای شبیه به
درویش ها در
ذهنم نقش می
بست. وقتی
بالاخره
دیدمش، نه
هنوز همه ی
موهایش سفید
شده بود، و نه
مو و ریش بلند
داشت. هم
هیجان زده شده
بودم و هم
متعجب! بعد ها
که بیشتر
دیدمش، حتی از
گذشته هم
بیشتر دوستش
داشتم و شیفته
اش شدم؛
انسانی
مهربان، شیرین،
دلسوز، و به
غایت افتاده و
فروتن! هیچ
آدم دیگری را
نمی شناختم و
نمی شناسم که
نه به اندازه
ی او، حتی
نیمی از شهرت
او را داشته
باشد اما به
اندازه ی او
فروتن باشد. هیچوقت
آن روز را
یادم نمی رود
که او مهمان
ویژه ی جلسات
کتاب خوانی در
خانه ی ما بود
و چطور با
صمیمیت و
مهربانی فوق
العاده اش همه
را تحت تاثیر
خود قرار داده
بود. با خودش
کتاب هایش را
آورده بود و
به تک تک
افراد حاضر در
آنجا حداقل یک
جلد کتاب هدیه
کرد. آن کتاب با
امضا و دست خط
او در صفحه ی
اولش از معدود
کتاب هایی است
که این همه
راه را از
ایران طی کرده
و از کتابخانه
ی اتاق کوچکم
در اینجا سر
در آورده است.
این
مصیبت را به
خانواده اش و
همه ی کودکان
فعلی و کودکان
قبلی ایران که
کتاب های او
را خوانده
اند، با آن ها
گریسته اند،
یک شبه بزرگ
شده اند و
شفقت و
انسانیت را
آموخته اند،
تسلیت می
گویم!
--------------------------------------------------------------------
کاش
دوباره می
نوشتی
برای
"علی اشرف
درویشیان"
نمی
دانم چه حکمتی
داشت تا سواد
خواندن و نوشتن
پیدا کردم،
کتاب آبشوران
را دادند
دستم! خواندم
و خندیدم،
خواندم و
گریستم،
خواندم و افسوس
خوردم،
خواندم و دلم
دیگر
آنچیزهایی را
نخواست که روی
دل اکبر و
اصغر مانده
بود!
خواندم و آبشوران
شد تکه ای از
روحم، آن تکه
ای که شد خانه
ی ثبت حسرت،
درد و نداشتن
های اصغرها و
اکبرهای
شهرم، آن تکه
ای که خلق شد و
آماده شد برای
زمانی که دیگر
کودک نیستم و
می توانم از
کنار زخم های
شهرمان به
راحتی نگذرم.
( آشورا،
جای مردن سگ
های پیر بود،
جای عشق بازی
مرغابی ها
بود، جای پرت
کردن بچه گربه
هایی بود که
خواب را بر
مردم حرام
کرده بودند،
آشورا جای
بازی ما بود.)
اول کتاب با
این عبارت
شروع می شد. دهانم
باز
مانده بود و
سوالی خوره
ذهنم: آشورا
چه جور جایی
است که هم جای
بچه گربه های
مرده است و هم
جای بازی بچه
انسان ها؟!
خواندم
و سطر به سطر،
آرام آرام
دوست شدم و انس
گرفتم با
آشورا و همه ی
تلخی هایش. باران
که می آمد دلم
برای
همسایگان
آشورا می لرزید!
فهمیده بودم
(سیل زورش به
خانه های
بالای شهر نمی
رسد) اما خشمش
در یک چشم بهم
زدن خانه اصغر
و اکبر را
ویران می کند.
دلم می خواست
صدای نی آهنی
(شفیع کور) را
بشنوم، قلاب
بیاندازم و
خرت و پرت
هایی را که
سیل می آورد
صید کنم و با
بچه های آشورا
درشیطنت
هایشان شریک شوم.
دیدن
آشورا آرزویی
شده بود
برایم. فهمیدم
دنیای دیگری
هم هست که من
هنوز لمسش
نکرده ام.
چشم
و گوشم باز شد
و دانستم همه
شکم سیر نمی
خوابند، همه
لباس و کفش
بدون وصله و
پینه ندارند
و همه ی
پدر و مادرها
با گلم و
عزیزم و زندگیم،
بچه ها را صدا
نمی زنند!
بایه غش و
قوشمه هم
کاربرد دارند!
ولی عجیب است
هیچوقت این
کلمات را بر
زبان نیاوردم
و هیچ انسانی
را با آن
نخواندم! تو
بدی ها را برای
خوب بودن به
من نشان دادی!
سالهاست
که از آن
روزها می
گذرد. قد
کشیدم، بالاخره
آبشوران را
دیدم. گاهی
کنارش قدم می
زنم و داستان
های تو را
مرور می کنم.
نمی دانم آخرین
بار کی آشورا
را دیده ای؟
دیده ای همه
خانه های
همسایه اش
آجری شده اند
و دیگر سیل
زورش به آنها
نمی رسد. دیده
ای که می
خواهند روبه
راهش کنند و
برایش سقفی
بزنند؟ اما
هنوز هم آشورا
بد همسایه
ایست. بوی بدش
در محله می
پیچد و موش های
بزرگی که در
آن کنار بچه
گربه های
مرده، می لولند،
مردم را می
ترسانند. گاهی
کودک زباله
گردی هم پی
روزی راهش به
آشورا می خورد!
کاش امروز
در ۷۶سالگی ات
آرزو می کردی
که باز بتوانی
بنویسی، کاش
می شد ناتوانی
حاصل از آن سکته
مغزی که ده سال است
وجودت را خورده،
را در آشورا
بیاندازی و
دوباره
برخیزی و برای
بچه های
شهرمان
دوباره
بنویسی.
امروز
برای اولین
بار آن عکس را
دیدم، عکسی که
برآنم داشت که
برایت بنویسم.
عکسی که در آن
روی صندلی
چرخدار نشسته
بودی و شلوار
کردی به پایت
بود و با همه
دردت به
دوربین لبخند
می زدی! چه قدر
آشنا بودی
همشهری! باور
کن تمام بغضی
که عمری بعد
از خواندن
کتاب آبشوران
در گلویم جمع
شده بود
ترکید!
نویسنده ی
گرانقدر
سرزمینم،
یادت گرامی و
راهت پر رهرو
از
صفحه کانون
صنفی معلمان
.................................................................................
نه، علی
اشرف
درویشیان
توده ها و ما
نمرده است
بهنام
چنگائی
نه،
علی اشرف
درویشیان
توده ها و ما
نمرده است.
این
انسان دوست
داشتنی،
همیشه عاشق و
مردمگرا به
این سادگی ها
نمی میرد. بی
گمان
گرامیداشت
علی اشرف
درویشیان در
دل ما و
بسیارانی
زنده است و
خواهدماند. او
در تک تک جمله
های کتاب هایش
گرم و مردمی و
استبداد ستیز
نفس می کشد. و
با نوائی
شیرین و رسا،
و توانی شگرف
به نای خردورزی
و دانش خرافه
گریزی تا
(بقای اشکال
بساط
پاسداران
حماقت ) باقی
ست نیرو می
دمد؛ و به نبرد
روشنگری ها
جان می بخشد
خواهدبخشید.
نه، او نمرده
است.
-----------------------------
او باز
خواهد گشت
هژیر
پلاسچی
او باز
خواهد گشت.
روی پاهای
خودش باز
خواهد گشت، با
همان لهجهی
غلیظ
کرمانشاهی که
گفته بود:
«برویم جلوی
مجلس برای یک
بار هم که شده
به سانسور
اعتراض کنیم،
نویسندهییم
مثلن». با همان
خشمی باز
خواهد گشت که
از گرسنگی، از
فقر، از فلاکت
درون خودش
انبار میکرد،
همان خشمی که
رفت توی رگهایش
پیچید و
نشاندش روی
تخت
بیمارستان.
پشت سیمای
آرام و نجیبش
انبار انبار
باروت داشت پیرمرد.
و صدای تمام
جذامیها بود.
همهی آنهایی
که توی گلولای
«آبشوران»های
سرتاسر جهان
لولیده بودند،
همهی آنهایی
که زیر کرسی
یخ زده بودند،
همهی آنهایی
که از سرما،
از گرسنگی، از
بیماری مرده
بودند. همهی
آنهایی که
تصویر آنها
حذف میشود تا
جهان «زیبا»
باشد. صدای
مطرودان بود،
صدای شورشیِ
فرودستان. او
اما باز خواهد
گشت. یک روز
شانه به شانهی
«رنگینه» و «گل
طلا» و «داداش
جان»هایی که
برنگشتند
هرگز، باز
خواهد گشت و
با هم
«کتابخانهی
بچهها» را
دوباره از نو
بنا خواهیم
کرد، «ابر
سیاه هزارچشم»
را خواهیم
شکافت و نام
روزنامهدیواریهایمان
را پیروز
خواهیم گذاشت.
دوست خوبِ ما،
دوستِ خوبِ
همهی بچههایی
که در روستاها
و حاشیهنشینها
و محلههای
فقیر بزرگ شدهاند
و بزرگ میشوند
و بزرگ خواهند
شد رفته است
-----------------------------------------------
بخسب !
پرواز کن !
بیارام ! ـ
دریا نیز میمیرد!
احسان
حقیقی
شریف
سالهای ابری
کلام تو هم
همیشه در گوش
ما خواهد بود
و ما را بیدار
نگه خواهد
داشت.
"برو، ! به
هیابانگ
شورانگیز حسرت
مخور !
بخسب
! پرواز کن !
بیارام ! ـ
دریا نیز میمیرد!"
جیغ
های دلخراش
اصغر ، همیشه
در گوشم خواهد
بود.این جیغ
ها تا ابد مرا
بیدار نگه
خواهد داشت و
مرا بر ضد
آنکه همیشه
خرجیش آمده
است، آنکه شکمش
مثل زالو پر
است و کاری
نمیکند که همه
خرجی داشته
باشند ، خواهد
شوراند. بر ضد
آنکه گوشش کر
است و جیغ های
اصغر را نمی
شنود، ناله
های ننه را
نمی شنود و بر
ضد آنکه
نفهمید و
ندانست و
نخواست بداند
که چرا همیشه
زیر چشم ننه
ام از درد
کبود بود.همیشه
گیسویش شانه
نزده و آشفته
و پر درد و
همیشه گرسنه
بود تا ما نیم
سیر باشیم ...
علی
اشرف
درویشیان -
آبشوران
-----------------------------
علی
اشرف
درویشیان
او هم
رفت!
امیر
ممبینی
اگر
چه دیگر عادیِ
ناظرانِ نسل
ما شده است که ما
یکی یکی بقچه
ی آرمانها را
زیر بغل
بگذاریم و
برویم جلسههایمان
را آنسوی خط
زمان برگزار
کنیم، اما، برای
خودمان رفتن
خودمان هرگز
عادی نمیشود.
نسل ما، نسلی
که بذرش در در
دشت کمونیسم و
سوسیالیم جوانه
زد، به شکل
عجیبی با پیری
و مرگ کنار
نمیآید. نوعی
جوانی و روشنی
و شوخجانی در
ما هست که خاص
نسل ما بود. ما
آفرینههای
دهههای شصت و
هفتاد هستیم.
تصویر تاریخی
این دو دهه
جوان و
آرمانمدار و
شورشی و
باوجدان است. سوسیالیسم
در اوج بود و
انقلاب در
حرکت و شورش
روح زمان بود.
روزگار با
ترانهی بیتلها
میخواند و با
زیبایی چه
گوارا جلوه
میکرد و با
جسارت کاسترو
انقلاب میکرد
و با روشنی
ژان پل سارتر
سخن میگفت و
با وجدان راسل
قضاوت میکرد.
رشنگری و
روشنفکر منبع
عشق بود و عشق
به هزار زبان
به سخن میگفت،
از زبان امید
برشت تا زبان
یأس بکت. این
فضا خود را در
آسمان بستهی
ایران نیز
گستراند. پس،
سیاست موج بر
میدارد و شعر
به سوی رنگ و
تصویر و شورش
خیز بر میدارد
و داستان شروع
به زادن میکند
و بذرهای
سینما شروع به
پاشیدن
میکنند و
حادثه تا سیاهکل
اوج میگیرد
ودیکتاتوری
تا قامت فرح
مدرن میشود.
نقد جسارت
براهنی را
پیدا میکند،
انقلاب سرود
شاملو را پیدا
میکند و
همینطور پیش میرود
تا دولتآبادی
به فکر کلیدر
میافتد و علی
اشرف به فکر
ندارها.
ما
همه به هم
دوخته شده
بودیم و گویی
راه مشترکی را
با کارهای
گوناگون پی
میگرفتیم. در
این مسیر هر
آفریننده
خشتی شد
ازبنایی که
زیبا اما دیر
هنگام بود و
نه چندان به
قاعده و مثل
هر زیبایی
هوشربایی قبل
از هر چیز هوش
از خود زیبا
ربوده بود و رهایش
کرده بود تا
براه سرنوشت
تلخ خویش
برود. یکی از
جانمایههای
جذابیت عصر و
نسل ما در
آمیزش حماسه و
تراژدی بود.
کی میتوانست
تصور کند نسلی
که بیش از همهی
نسلهای تاریخ
با خرافات
فاصله داشت و
با آن در ستیز
بود پیریش را
در زنجیر
خرافات
پیروزمند
سپری کند.
دریغا سهراب
خیره سر که بر
دست فاسق مادر
خویش به خون
در نشست!
بازیگران
این نسل هر یک
خشتی از کاخ
بلند نسل شدند،
به گونهای که
نبود هر یک
نقصی بزرگ بر
پیکر این برج
برین بود و
هست. براستی
که تناسبی بود
در تمامی اعضای
این پیکره، از
چریک بتهون
دوست سیاهکل تا
پاسبان مدرن
کلانتری
قلهک، از جلوهی
شاملویی شعر و
شور در پیراهن
نوزایی تا
کرشمهی
پاریسی پرنسس
سعد آباد در
باغهای
دیکتاتور. در
و تخته به هم
جور بودند،
اگر چه بسی
ناجور!
اکنون،
در پی رفتگان
بسیار، خشتی
دیگر از کاخ روزگار
ما فرو افتاد.
قلمی از
قلمزنی افتاد
که نزدیکترین
رابطه را با
سفرههای
خالی و دستهای
سیمانی داشت.
قلمی که گویی
زبان بی
زبانان بود.
زبان
زحمتکشان تهی
دست روستا و
حاشیههای
شهر. زبان
کودکانی که
برهنهپا در
سرمای زمستان
به مدرسه
میروند و
غرورهایی که
غرش رودههای
گرسنهی خود
را به حرمت
خویش خفه
میکنند. علی
اشرف خالوی
مردم فقیر و
تهیدست بود.
کسی بود که آن
مردم
میتوانستند
هر وقت که
بخواهند
میهمانش
بشوند و روی
سفرهی سخنش
بنشینند. علی
اشرف رنج
محرومان را
نمی نوشت. او
رنج آنها را
زندگی میکرد.
اگر میدید که
لقمهی خشک
نان از گلوی
پیرزن محتضر
فرو نمیرود
بغض در گلوی
قلمش گیر
میکرد و میمرد
اگر این بغض
را خالی
نمیکرد.
علی
اشرف میمرد
اگر بغض قلمش
را خالی
نمیکرد.
حالا
که مرد، کی
بغض آن قلم را
خالی میکند؟
-------------------------------------------------------------
به
بهانه از دست
دادن عزيز مان
، علي اشرف
درويشيان
پروانه
عارف
هيچ
توفان فيس بوكي،
هيچ توفان
تويتتري براي
ستايش و تقدير
از زندگي
عزيزاني كه
زندگيشان،
بخشي از تاريخ
مبارزه و
فرهنگ ما هست
در زنده
بودنشان
بوجود نمياد!
چرا دوستان؟
هفته
قبل وقتي در
تقدير جهات
مثبت زندگي و
كار و زحمات
دو عزيز مترجم
و نويسنده مان
كه سابقه
مبارزات و
تلاش هاشون بر
كسي پوشيده
نيست ، كوتاه
نوشتم، تصور كردم
كه توفاني از
تقدير صورت
گيرد! جا داشت
كه صورت گيرد،
هر كس يك خط
بنويسد، از
انان كه انتظار
داشتم، اما
نشد! چرا؟ چون
ما عادت نكرديم
قدر ارزش هاي
دوروبرمون را
بدانيم.
چرا
زبان و قلم
تقدير، يا
ستايش از ادم
هايي كه بخش
مهمي از
زندگيشان
شخصي نبوده،
زندگيشون در
مسير ارزوهاي
جامعه اي
انساني بوده،
حال در كف
خيابان، يا
عرصه مبارزه
با قلم، يا با
هنر و در اين
مسير بارها
بهايي سنگين
دادند ، تلاش
كردند كه در
ميان مردم
باقي بمانند،
در زنده
بودنشان به
حركت در نمي
ايد؟
اسم
چنين فرهنگي،
فرهنگ تقدير
از ارزش ها،
دچار شدن به
"كأسه ليسي" و
يا "شيفتگي "
نيست، اسمش
توانايي ديدن
تلاش هاي مثبت
انسان هايي ست
كه بها دادند
، كه ارزش هاي
خود را نمي
فروشند ، كه
زندگيشون
قسمتي
ماندگار از
تاريخ انساني
ما هست!
ما
عادت كرديم به
ستايش مرگ ! ما
براي مرگ به
دور هم جمع مي
شويم ، در
واقع اين به
روحيه غمگين و
غم پرور و
ناسپاس ما بر
ميگردد! اين
وا مصيبت هاي
بعد مرگ عزيزي
در واقع به
خود ما حس
خوبي ميدهد!
ما با زندگي
بيگانه ايم!
اين ان اتفاق
ناگواريست كه
در ما افتاده
است. بیاییم
سوگوار خود
باشيم، بگوييم
"ياد خوبي ها،
مهرباني ها
گرامي، ياد
باد ديدن ارزش
هاي رفقايمان
در زنده
بودنشان!
اين
مطلب ، گلايه
يا نجوا، به
بهانه از دست
دادن عزيز مان
، علي اشرف
درويشيان
نوشته شد. يادش
جاودان
-------------------------------------------
درویشیان،
معلم و
نویسنده ای از
جنس تعهد
علیاشرف
درویشیان
درگذشت
علیاشرف
درویشیان،
نویسنده و عضو
برجسته کانون نویسندگان
ایران امروز
(پنجشنبه
۴آبان) در
۷۶سالگی چشم
از جهان
فروبست. او از
جمله
نویسندگانی
بود که بارها
پیش و پس
از انقلاب
بازداشت و
راهی زندان
شد. او برای
سالها عضو
هیات دبیران
کانون
نویسندگان
بود.
او
زاده
کرمانشاه بود
و اولین
داستانش را در
زندان دیزلآباد
کرمانشاه
نوشت که هرگز
منتشر نشد.
اما از او
آثار متعددی
برجای مانده
است. مجموعه
داستانهای
«از این
ولایت»، «از
ندارد تا
دارا»، «آبشوران»،
«درشتی»، «شب
آبستن است»،
«همراه آهنگهای
بابام»، «فصل
نان»، « چهار
کتاب»،
«داستانهای
تازه داغ» و
رمانهای
«سلول ۱۸» و « سالهای
ابری» از او
منتشر شده
است.
او
همچنین تعداد
زیادی داستان
در حوزه
ادبیات
کودکان و کتابهای
در حوزه نظری
ادبیات دارد.
او
در کنار صمد
بهرنگی یکی از
موثرترین
نویسندگان در
ایجاد ادبیات
متعهد و مسئول
در حوزه ادبیات
کودکان بود و
داستان هایش
تاثیرات عمیق
بر نسل انقلاب
داشت.
------------------------------------------------------
به
یاد علی اشرف
درویشیان
،نویسنده کتاب
فصل نان
✍
آ.ابراهیمی
اشکور
لبخند
به لب گفتم:
بچه ها
بخیر
باشه یاد اون
روزها
ظهر
که می شد
دسته
جمعی
یواشکی
کجا بودیم؟
دم
خونه حاج میر
علی
برمی
چیدیم
پوست
خیار و خربزه
یا هر چی که
به شانس ما
ریخته
بودن پیش خونه
بی دروازه
پاک
می کردیم
با
لبه ی پیرهن
مون
یا گوشه های
روسری
گاهی
حتی دعوا می
شد
چنگ
می زدیم به
دست هم
یا توسری
انگاری
که بود
اصل
خیار و خربزه
چه
با ولع!
می
خوردیم و کیف
می کردیم
یادتونه؟
چه
شاد بودیم
با
آشغالِ دمِ
خونه ی حاج
میرعلی!
از
میان جمع یکی
پا شد
نگاهش
سرید
از
من به دیوار
مکثی
کرد و گفت:
چه
بی فکر بودیم
یاد من
نیار
با
نگاه خیره
گفتم:
نه، رفیق!
اینجوری نگو
بی
فکر نبودیم
ما
بی نان بودیم
-------------------------------------------
"میهمانی
به شکل آب"
گفتگوی
خسرو باقرپور
با
علی اشرف
درویشیان
بی
هیچ شک و
تردیدی علی
اشرف
درویشیان در
زمره انسان های
پاک و شریف و
نجیبی است که
تا کنون
شناخته ام.
درویشیان جزء
نادر کسانی
است که
دیدنشان موجب
شادی ی شور
انگیزی در من
می شود و وداع
با آنان دیده
ام را تر می
کند.
چهار
سال پیش
هنگامی که با
امیرحسن چهل
تن به اروپا
آمده بود
افتخار
میزبانی اش را
داشتم. در
دانشگاه
مونستر
داستان
خوانده بود و
با مردم سخن گفته
بود. استقبال
از او پرشور
بود و بی نظیر.
کتابهایش را
به پسرانم با
متونی
مهرآمیز
پیشکش کرده
بود. گفتیم و
شنیدیم و او
رفت و من
چشمانم تر شد.
چندی پیش
شنیدم که به
مناسبت
انتشار اثری
از او به زبان
نروژی به نروژ
رفته است و به
آلمان هم می
آید. شاباش
حضورش، برایش
شعری سرودم.
سروده را برای
عباس معروفی
فرستادم. عباس
آن سروده را
پیشانه در
جلسه داستان
خوانی
درویشیان در
برلین خوانده
بود. این سروده
را که عنوانش
"میهمانی به
شکل آب" بود ،
در اخبار روز
نیز آوردم.
دریافتم
در کلن هم
داستان خوانی
دارد و با
مردم سخن می
گوید. فرصت را
مغتنم شمردم و
به دیدارش
رفتم. او داستان
خواند و از
رنج و رزم اهل
قلم در ایران
گفت و با مهر و
حوصله به پرسش
های حاضرین
پاسخ داد. در
خاتمه فرصتی
فراهم آمد و
کنج خلوتی و
حضور منظر
دوست، و گپی و
گفتی به مهربانی
و رفاقت. آنچه
به ذهنم رسیده
بود با وی در
میان گذاشتم و
او مهربان و
صمیمی پاسخ
داد. از او
متشکرم و
برایش آرزوی
سلامت و
سربلندی باز
هم بیشتر
دارم.
خسرو
باقرپور
خسرو
باقرپور: علی
اشرف
درویشیان که
داستان و رمان
می نویسد
کیست؟ و
داستان های او
از چه گونه ای
است؟
علی
اشرف
درویشیان: در
سال ۱۳۲۰
خورشیدی در کرمانشاه
به دنیا آمدم.
دبستان و
دبیرستان و
دوره ی
دانشسرای
مقدماتی را در
کرمانشاه
گذراندم و
آموزگار
روستاهای
کردنشین شدم.
پس از ده سال
به دانشسرای
عالی تهران و
دانشگاه
تهران رفتم.
در سال ۱۳۵۰
در تهران به
خاطر نوشتن
مجموعه
داستان های
"از این ولایت"
و فعالیت های
سیاسی،
دستگیر و
روانه ی زندان
شدم. تا سال
۱۳۵۷ در زندان
بودم. داستان
هایی برای
کودکان و
نوجوانان
نوشته ام و
نیز رمان و
داستان کوتاه
و پژوهش هایی
در ادبیات
عامه.
یبشتر دوست
دارم داستان
کوتاه بنویسم.
داستان هایم
به زبان های
آلمانی،
فرانسوی، روسی،
ترکی، عربی،
ارمنی و اخیرا
هم به زبان نروژی
ترجمه شده
اند. داستان
هایم رآلیستی
هستند و در
مورد زندگی
مردم زحمت کش
و فرو دست است.
اغلب تجربه
های خودم را
از زندگی می
نویسم و در داستان
هایم حضور
دارم.
چه
شد که به
نوشتن روی
آوردید؟
عوامل درونی و
ذهنی و تاثیرات
بیرونی و
اجتماعی که
شما را به
نوشتن مقید
کردند
کدامند؟
- از کودکی
به خواندن
کتاب علاقه
مند شدم. هنگام
آموزگاری
تجارب بسیاری
آموختم. در
شرایط سخت و
وحشتناک
زندان
کرمانشاه،
تنها چیزی که
می توانست مرا
نجات بدهد،
نوشتن بود.
نوشتن دور از
چشم پلیس.
مجموعه
داستان های
"از این
ولایت" را در
زندان نوشتم و
همه ی آن ها را
حفظ کردم.
یکی دو
مورد از آن
داستان ها را
هم به یک
زندانی ی عادی
دادم که برایم
به خارج از
زندان برد. بقیه
را هم حفظ
کردم. وقتی که
آزاد شدم، روی
کاغذ آوردم و
به چاپ دادم.
یک ماه بعد
دوباره دستگیر
شدم.
تحت
تاثیر وقایع
دور و برم می
نویسم. به
واقعیت های
زندگی توجه
دارم و سادگی
در نوشتن را
دوست دارم.
چون
شما و آثار
شما را بیش از
سی سال است می
شناسم و می
دانم که توجه
شدیدی در
زندگی و
آثارتان به
امر آزادی و
عدالت داشته
اید، می
خواستم بپرسم
که چه موانعی
بر سر راه
نوشتن شما و
مخصوصا نوع
نگاه شما در
نوشتن وجود
داشته است؟
- حکومت های
دیکتاتوری از
کتاب و مطالعه
و آگاه شدن
مردم می
ترسند. به
اعمال سانسور
می پردازند. و
بر سر راه
نویسندگان
سنگ می
اندازند و مانع
می تراشند.
نویسنده در
چنان جوامعی
نمی تواند
نگاه همه
جانبه ای به
زندگی داشته
باشد. نگاهش
یک بعدی است و
در ضمن گاه
امر ادبی را
فدای رساندن
پیام و دادن
آگاهی ی
اجتماعی می
کند.
در
چنین جامعه ای
وظیفه
مطبوعات که
اغلب زیر سانسور
هستند نیز به
عهده ی
نویسنده است.
و جلوی خلاقیت
او را می گیرد
و نگاه انسان
را به زندگی
محدود می کند.
مشوقین
شما چه کسانی
یا چه عواملی
بوده اند؟
- مشوقین من
زنده یادان،
سیاوش
کسرایی، سعید
سلطانپور،
جلال آل احمد
بوده اند. از
راهنمایی های
م. الف. به
آذین، سیمین
دانشور بهره
برده ام.
نگاه
شما به مکاتب
و شیوه هایی
که امروزه در
داستان نویسی
به آن ها توجه
می شود چیست؟
- نوشته ای
که در آن،
صمیمیت،
واقعیت، حرکت
و امید به
زندگی و آینده
باشد، در هر
سبک و قالبی که
ریخته شود،
مخاطب و
خواننده را به
خود جلب می
کند. خودم به
سبک رئالیسم
علاقه دارم.
رئالیسم
اجتماعی. اما
به نظرم هنر
مثل یک رنگین
کمان از طیف
رنگ های
گوناگون
تشکیل می شود. ویژگی
عمده ی هنر،
تنوع آن است.
هرکسی از تجربه
های خودش می
نویسد. پس
بگذاریم همه ی
مکاتب و سبک
ها، شکوفا
شوند.
در
داستان های
علی اشرف
درویشیان
عناصر ی چون "توجه
به جامعه" و
"آرزوی
بهروزی
انسان" نمودی
نمایان دارند
و در این میان
دو عامل به
نحو بارزی چهره
نمایی می
کنند، این دو
وجه "امید بی
پایان" و "اعتماد
و اعتقاد به
آینده بهتر"
است. خود شما در
این مورد چه
می گویید؟
-درست است.
یکی از
آرزوهای بزرگ
من داشتن جامعه
ای است که در
آن انسان
استثمار نشود.
اندیشه و قلم
آزاد باشد.
افکار و
اندیشه ی
انسان ها
سانسور نشود.
این
روزها برخی از
اهالی قلم از
دو آفریدگار در
عرصه آفرینش
آثار ادبی نام
می برند.
ادبیات در
تبعید و
ادبیاتی که
امکان انتشار
آثارش را در
داخل کشور
دارد. آیا این
تقسیم بندی را
قبول دارید؟
تاثیرات آنان
را بر همدیگر
چگونه
ارزیابی می
کنید؟
- این تقسیم
بندی را درست
نمی دانم.
زیرا با پذیرفتن
آن، این تقسیم
بندی در داخل
ایران ادامه خواهد
یافت، و
ادبیات در
زندان (در بند)
و بیرون از
زندان خواهیم
داشت و هر یک
از این ها هم
می تواند
انواعی داشته
باشد. همه ی
این ها یک پارچه
است و ادبیات
و هنر ایرانی
را در جهان در
بر می گیرد.
ادبیات زنانه
و مردانه را
هم نمی پذیرم.
با زنانه و
مردانه کردن
مسائل و امور
هم مخالفم.
ادبیات و هنر،
مقوله ای
مربوط به همه
ی انسان ها
است از هر رنگ
و جنسی و در هر
شرایطی.
برخی
از نویسندگان
مهاجر امکان
انتشار آثارشان
را در داخل
کشور یافته
اند و حتی بر
خی از آنان
موفق به
دریافت
جوایزی ادبی
که در ایران توزیع
می شوند نیز
شده اند.
اصولا در عرصه
ادبیات
داستانی آثار
منتشر شده
نویسندگان
مقیم خارج از
کشور را چگونه
ارزیابی
میکنید؟
- آزادی در
نوشتن و نبودن
سانسور، آرام
آرام، نتایج
خود را نشان
می دهد و آثار
قابل توجهی از
ایرانیان
خارج از کشور
منتشر شده
است.
می
دانم که طرح
این مورد،
توجه، وقت و
دقت نظر وسیع
تری را می
طلبد، اما می
خواستم این
فرصت را مغتنم
بشمارم و از شما
خواهش کنم که
نظرتان را در
مورد نقش و
جایگاه" نقد"
در ادبیات
داستانی
ایران بگویید.
بضاعت ما در
این عرصه
چگونه است؟
ارزیابی شما از
نوع نگاه و
حاصل کار
منتقدان ما
چیست؟
- به خاطر
اعمال سانسور
در ایران،
ادبیات داستانی،
اعتبار و
اهمیت خود را
از دست داده است.
تیراژ کتاب
پایین است.
مردم به کتاب
های قبل از
سال ۵۷ روی
آورده اند.
چون آن ها را
بهتر می دانند
و کمتر دچار
سانسور شده
اند. وقتی
کتاب خوانده
نشود نقد چیست
و برای کیست؟
دهه ی ۴۰ و اوایل
دهه ی پنجاه،
دوره ی
شکوفایی
ادبیات داستانی
ایران است. در
این دوره نویسندگان
و شاعران
بزرگی پدید
آمدند و نقد،
جان تازه ای
گرفت. جنگ های
ادبی رونق
گرفتند و بحث
در باره ی
مقولات ادبی و
هنری، امری
شایع شد. کانون
نویسندگان
ایران به همت
گروهی از نویسندگان
مستقل و متعهد
پای به عرصه ی
وجود گذاشت.
اما
متاسفانه،
این دوره
تداوم نیافت و
انحصارطلبی
همه چیز را
نابود کرد.
نقد نویسان ما
پراکنده شدند.
تیراژ کتاب
پایین امد و سیاست
های غلط باعث
نابودی ی کتاب
و مطالعه شد.
از
کانون
نویسندگان
ایران بگویید
که شما خود از
اعضای موثر و
اصلی آن
هستید؟ وضعیت
کنونی کانون
چگونه است؟
- کانون
نویسندگان
ایران که خانه
دوم من است،
اینک دوران
فطرت خود را
می گذراند. از
آذر ماه ۱۳۸۱
تا کنون مجمع
عمومی ی
سالانه ی آن
برگذار نشده
است. جلسه های
جمع مشورتی
ممنوع شده
است، اما همه
ی این مشکلات
باعث نشده است
که کانون قدمی
از مواضع و
آرمان های خود
عقب نشینی
کند.
از سال
۱۳۷۸ که مجمع
عمومی ی کانون
به هیئت دبیران
اختیار داد که
برای ثبت
کانون اقدام
کند، دکتر
ناصر زرافشان
و من انتخاب
شدیم که برای
ثبت کانون
اقدام کنیم.
درخواستی
نوشته شد و به
دفتر وزارت
ارشاد داده
شد. در این
نامه تاکید شد
که کانون
نویسندگان
ایران برای
ثبت خود، هیچ
شرط و شروطی
را نمی پذیرد
و کانون کاملا
مستقل خواهد
ماند و فقط می
خواهد در جایی
ثبت شود. تا
بتواند به
فعالیت های
خود بپردازد. به
این نامه تا
کنون جوابی
داده نشده
است.
نیروی
جوانی که هم
اکنون در عرصه
های مختلف نوشتن
فعالند چه
موضعی نسبت به
کانون دارند و
جایگاه آنان
در کانون
نویسندگان
ایران کجاست؟
- نیروهای
جوان در کانون
عضویت دارند و
فعالند. قبل
از کشته شدن
زنده یادان
محمد مختاری و
محمد جعفر
پوینده به دست
تاریک
اندیشان و
واپس گرایان،
تعداد اعضای
مشورتی به ۱۳
نفر رسیده بود.
اما خون محمد
مختاری و محمد
جعفر پوینده
به کانون
نیروی تازه ای
داد و جوانان
به کانون
آمدند. امروز
تعداد اعضای
ما به دویست و
هفتاد نفر
رسیده است.
موضع
افراد قدیمی
تر کانون نسبت
به ورود نیروهای
جوان به کانون
نویسندگان
ایران چگونه
است؟ برای
مثال نویسنده
ای چندی پیش
گفته بود: "با
وجود دارا
بودن شرایط
عضویت در
کانون برای
امضای فرم
عضویت در
کانون به یکی
از اعضا
مراجعه کردم و
ایشان با ذکر
این که شما
کار خلاقه ای
تا کنون انجام
نداده اید از
امضای فرم من
خود داری کرد.
اما علی اشرف
درویشیان و
نویسنده ای دیگر
فرم عضویت مرا
امضا کردند و
من عضو کانون
شدم" اصولا
شرایط اعلام
شده برای عضویت
در کانون کافی
است یا گزینشی
دیگر نیز صورت
می گیرد؟
- برای ورود
جوانان و
عضویت آنان در
کانون نویسندگان
ایران، طبق
اساسنامه عمل
می شود و موضع
این فرد یا آن
گروه در این
عضویت نقشی
ندارد و هیچ
نوع گزینش
خاصی در میان
نیست. طبق
اساسنامه هر
فردی که دو
کتاب داشته
باشد، دو معرف
از اعضای
کانون داشته
باشد،
اساسنامه و
منشور کانون
را امضاء کند
و با تشکیلات
سانسور
همکاری و در
حذف فرهنگی
افراد شرکت
نکرده باشد،
به عضویت
کانون
نویسندگان ایران
پذیرفته
خواهد شد.
کانون به مرام
و مسلک و
عقیده ی افراد
کاری ندارد و
ورود برای همه
نوع تفکری
آزاد است.
خلاق
بودن یا نبودن
هر اثر را
کمیسیون
عضویت شامل
پنج نفر و نیز
هیئت دبیران
کانون با
مشورت سایر
اعضاء تعین می
کند.
شما
کارهای
ارزشمندی را
در زمینه های
گرد آوری،
تحقیق و تنظیم
ادبیات شفاهی
و فولکلوریک،
افسانه ها،
بازی ها و
مراسم دیرسال
فرهنگی و سنتی
کردی و ایرانی
انجام داده
اید. کار این
تلاش چندین و
چند ساله به
کجا کشیده
است؟ از این
کارنامه غنی
بگویید. در
این عرصه چه
کسانی با شما
همکاری کرده
اند؟ چه آثاری
را منتشر کرده
اید؟ هم اکنون
چه آثاری را
در دست انتشار
دارید؟
- پس از
انتشار
افسانه ها و
متل ها و بازی
های کردی، دست
به انتشار
فرهنگ افسانه
های مردم ایران
زدم.
این
یک کار بیست
جلدی است که
با همکاری ی
دوستم رضا
خندان
مهابادی
انجام می دهم.
تا کنون ۱۲ جلد
آن منتشر شده
است. این دوره
بیست جلدی
شامل کلیه ی
افسانه های
چاپ شده در
مطبوعات و
کتاب ها است و
نیز ۱۰ جلد
کتاب افسانه
های مختلف از
نقاط مختلف
ایران که چاپ
نشده اند و دوستان
برای استفاده
در کتاب برای
ما فرستاده اند.
جلد
بیستم کتاب به
تجزیه و
تحلیل، طبقه
بندی از لحاظ
ساختار و درون
مایه، مقایسه
تطبیقی ی
افسانه های
ایرانی با
افسانه های
سایر ملل، بحث
درباره
پرسوناژ ها و
قهرمانان و ضد
قهرمانان
افسانه ها و...
است.
کار دیگری
هم با کمک
آقای رضا
خندان
مهابادی در
حال انجام
دادن آن هستم
و آن دوره ی شش
جلدی "داستان
های محبوب من"
است که تا
کنون دو جلد آن
مربوط به
داستان های
کوتاه دهه ی
هفتاد منتشر
شده است.
این
ها داستان
هایی است که
تا کنون
خوانده ام و
دوست داشته ام
که جمع آوری
کرده و آقای
مهابادی بر آن
ها نقد نوشته
است. کار
دیگری هم دارم
و آن ترجمه
داستان های
کوتاه امروز
کرد است، که
شامل ۲۳
داستان کوتاه
از نویسندگان
کرد ایرانی و
کردستان عراق
است که به
زودی منتشر می
شود.
یک مجموعه
داستان کوتاه
به نام
"داستان های تازه
داغ" و نیز یک
رمان به نام
همیشه مادر در
دست نوشتن
دارم. کتابی
هم در زمینه ی
آداب و رسوم و
عقاید مردم
کرمانشاه در
برنامه ام
دارم که قسمت
بیشتر آن تهیه
شده است.
کلام آخر
علی اشرف
درویشیان در
خاتمه این گفت
و شنود چیست؟
- به آینده ی
ایران و مردم
ایران
امیدوارم. نویسنده
در روزگاری که
ما زندگی می
کنیم باید خواننده
اش را امیدوار
نگه دارد.
جوانانی که به
نویسندگی
علاقه دارند
باید از
تجربیات
خودشان
بنویسند و تا
می توانند،
کتاب بخوانند.
جوانان
قدر و ارزش
خودشان را
بدانند و توجه
داشته باشند
که بار تعهدی
را که ما به
زمین می گذاریم،
پس از ما آن ها
با انرژی ی
بیشتری بردارند
و به دوش
بکشند.
جهان
هر روز با
ظهور جوانان
تر و تازه و
درخشان می
شود.
آقای
درویشیان
عزیز از شما
متشکرم.
-------------------------------------------
علیاشرف
درویشیان؛
نویسنده
فرودستان و
مدافع آزادی و
عدالت
اجتماعی
پنجشنبه
۴ آبان ۱۳۹۶ -
۲۶ اکتبر ۲۰۱۷
محمد
آزادگر
دیدن
عکسهای علیاشرف
درویشیان در
چند روز پیش
با جمعی از
دبیران و اعضای
کانون
نویسندگان
ایران (بکتاش
آبتین، کیوان
باژن، محسن
حکیمی، رضا
خندان(مهابادی)،
فاطمه سرحدیزاده،
قارن
سوادکوهی،
علیرضا
عباسی، اکبر معصومبیگی
و روحاله
مهدیپور)، که
به دیدار او و
خانوادهاش
رفته بودند تا
هم دیداری با
وی داشته
باشند وهم
ترجمهی کردی
رمان سالهای
ابری را که در
سلیمانیه
عراق منتشر
شده است به او
تبریک
بگویند، مرا
به عالم جوانی
برد، به زمان
آغاز یک
دوستی، به پیش
از انقلاب، به
سالهای
نخستین دهه
پنجاه.
اوایل
سال ۱۳۵۲ ، در
انتشارات
شبگیر، با
درویشیان
آشنا شدم.*
البته با
نوشتههای وی
از قبل آشنا
بودم. اولین
مطلبی که از
وی خوانده بودم
«صمد جاودانه
شد» بود که در
"جهان نو"، در
۱۳۴۸ منتشر
شده بود.
آشنایی ما به
دوستی
انجامید. او
از شغل معلمی
اخراج شده،
ودر کرمانشاه
کتابفروشی
دایر کرده
بود. یک پایش
در تهران بود پای
دیگرش در
کرمانشاه. من
در مشهد دانشجوی
رشتهی تاریخ
بودم. ادبیات
و سیاست حلقه
ارتباط ما بود
با هم. دوستی
ما ادامه
یافت. باهم
قرار میگذاشتیم؛
هربار که از
مشهد به تهران
میآمدم، اگر
او در تهران
بود، همدیگر
را میدیدیم،
و در این میان
اندکاندک
جزوات و کتابهای
ممنوعه نیز
بین ما رد و
بدل میشد.
مجموعه
داستان "از
این ولایت"
تازه از او منتشر
شده بود. کتابهای
«گل طلا وکلاش
قرمز» و«ابر
سیاه هزار
چشم» را نیز
برای کودکان
نوشته بود، که
هنوز منتشر نشده
بودند. مجموعه
داستان
"آبشوران" او
چون اجازه نشر
دریافت
نداشته بود،
با نام مستعار
لطیف
تلخستانی منتشر
شده بود.
درویشیان
در تهران با
سعید سلطانپور
و ناصر رحمانینژاد
و دوستان
تئاتری آنان
در رابطه بود.
با آنان رفت
آمد دایم
داشت. با باقر
مومنی نیز
رابطه داشت.
علاقهاش به
مومنی زیاد
بود. من نمیدانستم
که او فعالیت
تشکیلاتی نیز
دارد و یا نه،
ولی میدانستم
که چندبار
بازداشت شده
است و هربار
چندماهی در
زندان بوده
است. او نیز در
این رابطه
چیزی از من
نمیدانست،
فقط اینکه من
نیز چون او
سابقه
بازداشت
داشتهام. در
این زمان من
به اتفاق تنی
چند از دوستان
گروهی داشتیم
مخفی در تبریز
و طرفدار حزب
توده ایران
بودیم. در
مشهد ولی با
دوستانی در
رابطه بودم که
گرایش به
سازمان چریکهای
فدایی خلق
داشتند. به
درویشیان اما
چیزی در این
مورد نگفته
بودم.
در
سال ۱۳۵۲ به
اتفاق دوستم،
محمدرضا
الاردبیلی
(ممی)، رمان
"نینا" اثر
ثابت رحمان را
از آذربایجانی
به فارسی
ترجمه کرده
بودیم. این رمان
به مبارزات
کارگری در
شرایط خفقان
باکو در پیش
از انقلاب
اکتبر نظر
دارد و چاپ و
پخش اعلامیه و
جزوههای
روشنگر در
چاپخانهای
به نام نینا.
رمانی بود در
مایههای
رمان "مادر"
اثر ماکسیم
گورگی. دنبال
کسی بودیم که
آن را برایمان
ویرایش کند و
یا حداقل اینکه
یکبار
بخواند و
ایرادهایمان
را بگوید. به
ذهنمان رسید
که به محمدعلی
فرزانه رجوع
کنیم. او در این
کار صاحبنظر
بود، و در
انتشارات
خوارزمی کار
میکرد. نسخهی
دستنویس
ترجمه را
برداشته به
تهران رفتیم، عازم
دیدارش بودیم
که نرسیده به
محل کارش، روبروی
دانشگاه
تهران دو
اتوموبیل
پیکان کنار
خیابان توقف
کردند. از هر
اتوموبیلی ۳
نفر با عجله
پیاده شدند و
به سوی ما
آمدند. به آنی
هر یک از ما را
به سمتی برده،
ابتدا
دستهایمان را
به پشت
پیچاندند و پس
از اینکه
مطمئن شدند
مسلح نیستیم،
مشخصات ما را
پرسیدند. ما
نیز هر دو، بیآنکه
سخنان یکدیگر
را بشنویم،
واقعیت را
همانطور که
بود، گفتیم؛
اینکه مترجم
هستیم و دنبال
ناشر میگردیم.
به کیفی اشاره
کردم که نینا
در آن بود. کیف
را گشودند،
نگاهی سرسری
به نسخهی
دستنویس که با
مداد نوشته
شده و بیش از
هزار صفحه میشد،
انداختند. در
کمال ناباوری آن
را به ما پس
دادند و
رفتند. البته
اگر میفهمیدند
که سابقه
زندان داریم
کارما با کرمالکاتبین
بود. انگار
دنبال کسانی
مسلح میگشتند
که به اشتباه
ما به تورشان
افتاده بودیم.
در
حالتی بهتزده
و گیج سراغ
فرزانه رفتیم.
موضوع
ویراستاری را
با وی در میان
گذاشتیم. نویسنده
و اثر را میشناخت.
خوشحال بود که
آن را ترجمه
کردهایم.
آقای فرزانه
ترجمه را از
ما گرفت و گفت
که دو هفته
دیگر سری به
وی بزنیم تا
نظرش را به ما بگوید.
دوهفته بعد
دگربار نزد او
رفتیم، ولی انگار
میدانست که
این رمان
امکان چاپ
ندارد و نمیتواند
از سد سانسور
اداره ممیزی
به راحتی
بگذرد. بر این
اساس گفت؛ اگر
ناشری یافتید
که حاضر باشد
آن را چاپ
کند، من با
کمال میل آن
را ویرایش
خواهم کرد.
در
برابر این
پاسخ قابل
قبول، ما حرفی
نداشتیم که
طرح کنیم. ما
در آن زمان
خانهای مخفی
در تبریز
داشتیم که با
اندکی وسایل
چاپ، اعلامیهها
وبعضی از کتابها
وجزواتی را که
حزب توده
منتشر میکرد،
در آن بازچاپ
میکردیم. میدانستیم
که نینا اجازه
نشر دریافت
نخواهد داشت و
به همین علت
قصد ما انتشار
آن به شکل
مخفی بود. ولی
نمیتوانستیم
این موضوع را
با آقای
فرزانه درمیان
بگذاریم.
در
یکی از این
دیدارهایم با
علی اشرف
درویشیان،
موضوع ترجمه و
ویرایش نینا
را با وی در
میان گذاشتم.
پذیرفت که آن
را بخواند و
در این مورد
باهم بعد صحبت
کنیم. من نیز
ترجمه را در
اختیار او گذاشتم.
در قرار بعدی
اما از
درویشیان
خبری نشد.
دانستم که
بازداشت شده
است. درویشیان
خود در سالهای
ابری مینویسد:
«اول اردیبهشتماه
است. روز
دوشنبه،
بعداز ظهر
است. توی کتابفروشی
نشستهام.
دارم کتاب سنگنبشتهای
بر گور سیدنی»
اثر هوارد
فاست را میخوانم.
اسامی چند نفر
از مشتریها،
که سفارش کتاب
دادهاند در
جیبم است.
بلیطی برای
تهران گرفتهام
به اسم دایی
حامد. با شخصی
به نام
آزادگر، دوروز
دیگر در تهران
قرار دارم.
باید به او
کتاب و جزوه
بدهم. کتابها
وجزوهها را
در جعبههای
کلوچههای
کرمانشاهی
جاسازی کردهام
و چسب زدهام.
همه چیز را
آماده کردهام
و گوشه اتاق
گذاشتهام»
(سالهای ابری
صفحه ۲۱۳۷)
علیاشرف
درویشیان
همان روز
بازداشت میشود.
چه
میتوانستم
بکنم، جز اینکه
منتظر خبرهای
بیشتری باشم.
در فکر
دستنویس ترجمهی
نینا هم بودم
که نزد او بود.
این تنها نسخه
بود و ما جز آن
چیزی نداشتیم.
امکانی پیش
نیامده بود تا
آن را
بازنویسی
کنیم. به
ذهنمان هم نرسیده
بود که به وقت
پاکنویسی
متن، از کاغذ
کپی استفاده
کنیم تا حداقل
دو نسخه از آن
را داشته
باشیم.
چند
ماه بعد ( آبان
۱۳۵۴) خود من
نیز در تبریز
بازداشت شدم.
ساواک تبریز
به ساواک مشهد
تحویلم داد و
بعداز یک هفته
شکنجه و
بازجویی، از
مشهد به کمیته
مشترک ضدخرابکاری
در تهران
فرستاده شدم.
عید ۱۳۵۵ به
اوین منتقل
شدم. پس از چند
ماه، در
دادگاه نظامی
محاکمه و به
حبس ابد محکوم
شدم.
دورادور
میدانستم که
درویشیان در
زندان قصر به
سر میبرد و
به یازده سال
زندان محکوم
شده است. روزی از
روزها باخبر
شدیم که عدهای
را از زندان
قصر به اوین
منتقل میکنند.
منتظر بودیم
که ببینیم چه
کسانی خواهند آمد.
من
در بند دو
اوین بودم. در
بند دو ، طبقه
پائین چپها
بودند وطبقه
بالا مجاهدین
خلق. من طبقه
پائین بودم.
البته در موقع
هوا خوری
زندانیان طبقه
بالا و پائین
میتوانستند
اخبار را بههم،
به شکلی رد
وبدل کنند.
اواخر
سال ۱۳۵۶ پای
نمایندگان
صلیب سرخ جهانی
به زندانهای
ایران باز شد.
از آزار و
فشار نسبت به
زندانیان نیز
به مراتب
کاسته شد. رفت
و آمد زندانیان
میان طبقه
بالا و پائین
بند در اوین
نیز آزاد شد.
روزی
به طبقه بالا
میرفتم. بر
راهپلهها
به ناگاه چشمم
به درویشیان
افتاد که
پایین میآمد.
از قرار معلوم
همانروز به
اوین منتقل
شده بودند. با
دیدن من چشمکی
زد و رد شد. فکر
میکرد که
شاید کنترل میشویم.
پس از چند
ساعت اما
همدیگر را
دیدیم و به حرف
نشستیم.
نخستین حرفی
که زد این
بود؛ نینا جایش
امن است و به
دست ساواک
نیفتاده.
پس
از این دیدار،
دیدارها مکرر
شد. درویشیان
در زندان با
طرفداران همه
گروهها
رابطهای
بسیار
دوستانه داشت.
با همه صمیمی
بود.
در
آستانه
انقلاب در
زندانها
گشوده شد و
تمامی
زندانیان
سیاسی آزاد
شدند. جامعه
غرق در سیاست
بود و
زندانیان
سیاسی سابق در
این عرصه
فعال. تقریباً
یک ماهی پس از
انقلاب با
درویشیان در
کرمانشاه
تماس گرفتم و
قرار شد برای
دیدار به
کرمانشاه
بروم که هم
دیدار تازه
کنیم و هم
نینا را پس
بگیرم. با
محمدرضا
الاردبیلی که
او نیز از قصر
با درویشیان
آشنایی داشت،
به کرمانشاه
رفتیم. هم
تجدید دیدار
شد وهم نینا
را گرفتیم. و
این موقعی بود
که سراسر کشور
در تب سیاست
میسوخت.
اگرچه ادبیات
جلد سفید در
هر گوشه و در هر
کتابفروشی به
چشم میخورد،
ولی کمتر
خواننده داشت
و بیشتر
خریدار، چون
به وقت
مبارزه، فرصت
خواندن نبود.
کتابهای
منتشرشده و نشده
درویشیان نیز
در همین ایام
در تیراژی
بالا منتشر
شده بودند. آنچه
را که مردم تا
دیروز به راه
انقلاب در
ادبیات جستوجو
میکردند،
حالا خود به
وقوع پیوسته
بود. انقلاب شده
بود. ما نیز در
واقع هدف از
انتشار نینا
را نوعی تبلیغ
به راه انقلاب
میدانستم.
حال نه وقت
بازنگری آن را
داشتیم و نه
شور پیشین را
در چاپ آن.
ما
سخت مشغول کار
سیاسی –
تشکیلاتی
بودیم. باورداشتیم
که « به دست
آوردن « تجربه
انقلاب» در عرصه
عمل،
دلپذیرتر
وسودمند
تراست.»
چند
ماه بعد سیروس
مددی در تبریز
با من تماس گرفت
که نینا را
ترجمه کرده
است و چون
شنیده بود که
ما نیز آن را
ترجمه کردهایم،
میخواست کم و
کیف کار را
بداند. به وی
گفتم که فعلاً
وقت انتشار آن
را نداریم.
این اثر
سرانجام با
ترجمه او
منتشر شد.
سالها
گذشت. آنان که
پا در رکاب
انقلاب
داشتند، عدهای
دگربار
بازداشت
شدند؛ زندانی
و یا اعدام شدند،
عدهای چون من
از کشور
گریختند. عدهای
نیز اگرچه در
ایران ماندند
ولی حکومت
اسلامی در طرد
آنان از جامعه
کوشید.
درویشیان نیز از
جمله همین
افراد بود. او
که پیش از
انقلاب از کار
خویش اخراج
شده بود، پس
از انقلاب نیز
درِ تمامی
مؤسسات دولتی
بر رویش بسته
ماند و جایی
استخدام نشد.
به آثارش نیز
اجاز نشر ندادند.
به مشقت تمام
ماند و زندگی
را ادامه داد.
از میان نوشتههایش
گاه، با توجه
به موقعیت
کشور، به یکی
اجاز انتشار
میدادند. ولی
همچنان
همیشه آثاری
"غیرقابل
نشر" داشت. در
شرایطی قرار
گرفت که به
جمعآوری
"فرهنگ و متلهای
کردی" همت
گماشت و به
همراه خندان
مهابادی
مجموعه
"فرهنگ
افسانههای
ایران" را در
بیش از بیست
جلد تهیه نمود
که هنوز به
شکل کامل خویش
انتشار
نیافته است.
چند
سال پیش، پس
از سالها
درویشیان را
در شهر کلن
آلمان دیدم؛
داستانخوانی
داشت. در همان
آغاز
دیدارمان پرسید
که آیا "سالهای
ابری" را
خواندهام.
وقتی پاسخ
مثبت مرا
شنید، گفت؛
"دیدی که اسامی
همه بچهها را
آوردهام؟"
سئوال
درویشیان ذهن
مرا به بازی
گرفت، چه اصراری
بر این موضوع
داشت؟ چرا این
کار تا این اندازه
برایش دارای
اهمیت بود؟
سالهای
ابری را
خوانده بودم،
رمان-خاطرهای
در چهار جلد
که از اشخاص
حقیقی نیز در
آن زیاد نام
برده شده
است،. در این
اثر حجیم میتوان
نام بسیار
کسان را دید
که اعدام شدهاند،
سالها زندان
بودهاند، و
یا از کشور
تارانده شدهاند.
برای
نمونه؛
درویشیان
درسالهای
ابری چندین جا
از "ممقان"، یکی
از شاگردان
صمد بهرنگی،
نام میبرد.
نام بردن از
عبداله افسری(
که همه در
زندان او را
ممقان می
نامیدند)
تصادفی نیست.
عبدالله
افسری، فرزند
یک خانوادۀ
زحمتکش و تهی
دست، در
روستای ممقان
– از توابع
تبریز– متولد
شد. پس ازمرگ
صمد بهرنگی،
با دوستان وی:
بهروز دهقانی،
مناف فلکی و
کاظم سعادتی،
در مبارزه علیه
رژیم
استبدادی
شاه، همراه
شد. در سال
۱۳۵۰ در
ارتباط
مستقیم با
جنبش چریکی
مسلحانه دستگیر
شد. در تمام
طول هفت سالی
که در اسارت
بود، تنها یک
بار مادر پیرش
آنهم با
فروختن تنها
دارایی خود که
یک بز بود
توانست به
ملاقات پسرش
بیاید.
عبدالله
افسری پس از
انقلاب در
تأسیس سازمان
«راه کارگر»
شرکت داشت و
در اردیبهشت
سال ۶۲ توسط
آدمکُشان
حکومت اسلامی
دستگیر شد. در
پائیز سال ۶۳،
او را با پای
فلجشده از
شکنجه،
تیرباران
کردند.
درویشیان
در گفتگو با
صفرخان
(خاطرات صفر
خان) نه تنها
سی ودو سال
مقاومت
صفرخان در
زندانهای
محمد رضاشاه و
خاطرات وی را
ضبط میکند بلکه
بیوگرافی
سازمانها
وگروهای
سیاسی و
دلاوران
مبارز والبته
نادمین را نیز
که در طی چهار
دهه گذرشان به
زندان افتاده
بود، به کمک
صفرخان ثبت میکند
واسامی اغلب
آنهایی را که
از زندانهای
شاه جان سالم
بدر برده
بودند ودر
دوران جمهوری
اسلامی اعدام
شدند، مکتوب
میکند، با
این هدف که
آیندگان
بدانند که
حکومت اسلامی
چه بر سر
مبارزان راه
آزادی وعدالت
اجتماعی
آورده است.
آری
درویشیان
راست میگفت؛
نام اغلب بچهها
را آورده بود،
همهی آنهایی
که سالها با
ما در زندان
بودند، همهی
آنهایی که در
مبارزه با
رژیم شاه و
سپس دیکتاتوری
ولایت فقیه
جان خویش را
از دست دادند،
همهی آنهایی
که در مبارزه
علیه
دیکتاتوری،
سراسر شور بودند،
بچههایی که
بسیاری از
آنان دیگر در
میان ما نیستند.
بچههایی که
اگر نامشان
ثبتِ تاریخ
نشود، فردا
هیچ نامی و
یادی از آنان
بر ذهن تاریخ
نخواهد ماند.
به
مرور آثارش در
ذهنم می
پردازم؛
داستانهایش
بدون استثناء
ریشه در تاریخ
اجتماعی ما دارند.
در آثار هیچ
نویسندهای
ایرانی، فقر
چنین سیاه و
عریان تصویر
نشده است که
در آثار
درویشیان. در
آثار هیچ
نویسنده
ایرانی،
تاریخ چنین
حضوری شرمسار
ندارد که در
آثار او. او در
واقع از خودش
نوشته است؛ از
زندگی در فقر،
از فلاکت
آموزشی کشور،
از
روستائیانی
که در فقر
حاکم به شهر
کوچیدهاند و
در حاشیه
شهرها سکونت
کرده، با کاری
طاقتفرسا
هنوز با شکمی
گرسنه به خواب
میروند، از
کودکانی که به
جای درس، کار
میکنند، از
دستهای تاولزده
کودکان رنج و
کار، از
"نیازعلی" که
هنوز هم، حتا
پس از انقلاب
"نام" ندارد،
"از این ولایت"ی
که ایران نام
دارد، از مردم
"آبشوران" که
همچنان راههای
گرسنگی را
تجربه میکنند،
از "سلول
شماره 18" که پس
از انقلاب نیز
همچنان نماد
مرگ مبارزان
راه آزادیست
در کشور که
ایران نام
دارد، از "شب
آبستن"، از
فصل نان"، از
"برادری" که
دیگر برنمیگردد،
از "قصههای
آن سالها" که
پنداری تمامی
ندارد، و
سرانجام "سالهای
ابری".
از
دور که به
درویشیان مینگرم،
به وظیفهی
سترگی میاندیشم
که او پنداری
یکتنه در این
سالهای سیاه
برعهده گرفته
است و تمامی
سالها متعهد
به آن، قلم
زده و زندگی
کرده است. درویشیان
احساس کرده و
میکند که
باید حافظ نام
این عزیزان
باشد به زمانی
که تاریخ
جباران رأی بر
نیستی آنان
داده است.
درویشیان خواسته
است تاریخ را
در داستان
جاودانه کند، همچنانکه
به سالهای
جوانی "صمد را
جاودانه"
کرده بود.
به
رنجی میاندیشم
که این مرد
سالها تحمل
کرده است. فکر
میکنم همهی
آن عزیزانی را
که رژیم
سلطنتی
وحکومت اسلامی
از ما گرفت،
در ذهن او
زندگی میکنند.
او این کسان
را آنگاه که
تاریخ از سخن
گفتن
بازمانده، در
داستان به
تاریخ نشانده
است، به این
امید که روزی
به صفحات
تاریخ
بازگردند. بی
هیچ شکی،
مکتوب کردن
خاطرات "صفر
قهرمانیان"
را نیز باید
در این راستا
دید و اینکه
چرا برای
عنوان کتاب "32
سال مقاومت"
انتخاب کرده
است.
از
داستانهای
درویشیان نمیگویم،
از شخصیت او
میگویم که
نماد انسان
است در سرزمین
درد و رنج و مرگ،
در سرزمینی که
گورستانهایش
بیش از شهرها
آبادان گشته
است، در سرزمینی
که هم اکنون
نیز سرکوب
آزادیخواهان
و برابری
طلبان به شدت
ادامه دارد.
از
داستانهای
درویشیان نمیگویم،
از شخصیت او
میگویم که
نماد مبارزه و
مقاومت و "نه"
به نیستی است.
من ستایشگر
شخصیت این
انسان هستم.
برای او عمری
دراز آرزو
دارم.
ــــــــــــ
*بخشهایی
از این نوشته
به نقل از
خاطرات هنوز
منتشرنشدهام
است که با
دوستم، اسد
سیف در حال
تنظیم و تدوین
آن هستیم.
---------------------------------------