مارکس
دوباره
بازگشته است
لیزا نیهاوس
هفتهنامهی
آلمانی «دی
تسایت» (Die
Zeit)،
که نزدیک به
محافل و جریان
سوسیال
دمکراسی است،
در شمارهی
این هفتهی
خود مجموعهای
را به مارکس
اختصاص داده
است با عنوان
«آیا واقعاً
اینطور نیست
که حق با
مارکس بود؟».
در این مجموعه
نوشتهی
کوتاهی است از
«لیزا نیهاوس»
با عنوان
«مارکس دوباره
بازگشته است».
اگرچه این
نوشته نگاهی
کاملاً
ژورنالیستی و
بهلحاظ
سیاسی،
نهایتاً
سوسیال
دمکرات به
مارکس دارد،
حاوی نکات و
ظرایفی در
شناخت همین
نگاه سوسیال
دمکراتیک به
جهان امروز
است که به خواندنش
میارزد. متن
زیر، ترجمهی
این نوشته
است. (نقد
اقتصاد سیاسی)
مارکس
معضلات
سرمایهداری
را که امروز
آتشبارِ
پوپولیستهای
راستگرا شدهاند،
پیشاپیش دیده
بود. از مارکس
چه میتوانیم
بیاموزیم؟
مارکس
اگر امروز
زنده بود،
لازم نبود هیچ
تغییری در سر
و وضعش بدهد.
مو و ریشش میتوانستند
همانطور که
هستند،
بمانند. کافی
بود با همین
قیافه یک کیف
حصیری دستش
بگیرد و مثل
هر آدم امروزی
در خیابانهای
برلین راه
برود. روابط
خانوادگیاش
هم با روزگار
ما سازگار
بود؛ مزدوج،
بعد از هفت
سال ازدواجِ
سفید، بعد چند
بچهی مشروع،
و یکی هم
نامشروع،
رویش: درست
مثل خانوادهی
مدرن امروزی.
حتی جملهای
هم که او با آن
هوادارانش را
مسخره میکرد،
امروزه بیش از
پیش روزآمد
است: «همهی آنچه
که من میدانم
این است که
«مارکسیست»
نیستم.» با
چنین جملهای
او امروزه
آخرین مد است:
چه کسی است که
در این روزگار
بگوید من هنوز
مارکسیستم.
مارکسیستها
را فراموش
کنید؛ مارکس
بخوانید! زیرا
مارکس مدرن
است.
دانشجوهای
رشتههای
اقتصاد و علوم
سیاسی دربارهی
او بحث میکنند؛
لیبرالهایی
که با گوشت و
استخوان
لیبرالاند،
قابلیتهای
پیشنگرانهی
او را میستایند.
موضوع مربوط
است به مسائل
دوران معاصر
که 150 سال بعد از انتشار
کتابش،
کاپیتال،
هنوز همانهایی
هستند که
بودند. مسئله
مربوط است به
نابرابریای
که سرمایهداری
میتواند
ایجاد کند، به
استثمار
پائینیهای
جامعه و به
ریخت و پاش
افراطیِ
بالاییها.
اما
مارکس قابلیتهای
نظام اقتصادی
ما را هم میشناخت؛
اینکه این
نظام میتواند
ساختارهای
کهنهی قدرت
را درهم
بشکند. او
فتوحات این
نظام در سراسر
جهان را
پیشاپیش دیده
بود. نزد
مارکس، سرمایهداری
نیرویی عظیم
بود، امکانی
بود که میتوانست
جهان را بهطور
کلی
ثروتمندتر
کند. جهانیسازی
روشی بود برای
شتاب بخشیدن
به این تحول.
مارکس در
مانیفست
کمونیست
نوشت،
بورژوازی
سلاحی بّرا در
دست دارد:
بهای ارزان
کالاها. اینها
«توپخانهی
سنگینی هستند
که بورژوازی
با آن هر
دیوار چینی را
فرو خواهد
ریخت و حتی
بیگانه
ستیزیِ خشک
مغزانه و
سرسختانهی
بربرها را بهزانو
درخواهد
آورد.»
استعارههای
جنگی که مارکس
از آنها
استفاده میکند
نشان میدهد
که او خود از
این تحول
خرسند نبود.
او بیگمان از
فروپاشی
ساختارهای
کهنهی قدرت
خوشحال بود،
اما او خشونتهای
سرمایهداری
را هم میدید.
درست است
سرمایهداری
ثروتهای
دیوانهواری
ببار میآورد،
اما آنها را
عادلانه
تقسیم نمیکند.
دارایان،
داراتر و تنگدستان،
تنگدستتر
میشوند.
نابرابری
فزونی مییابد.
البته
بیکم و کاست
چنین هم نشد؛
سرمایهداری
و جهانیسازی
در جریان 150 سال
گذشته بسیاری
از انسانها
را ثروتمندتر
کرد و نه تنها سرمایهداران
را، کارگرانی
را نیز. بااینحال
نقد مارکسی،
روزآمدتر از
هر زمان دیگری
است. آنچه
غرب امروز به
مثابهی
مضرات نظام
اقتصادیاش
تشخیص میدهد،
همان پیآمدهایی
است که مارکس
نامیده بود:
رشد نابرابری
(بویژه در
کشورهای
انگلوساکسون،
و کمتر در آلمان)،
فشار بر مزد
کارگران ساده
در اثر جهانیسازی
(عمدتاً در
غرب)، تمرکز و
تراکم سودها
در دست ثروتمندان
و فشار کار و
اجبار برای
بازدهی بیشتر
همهی شاغلان.
مارکس
به مراتب بهتر
از سیاستمداران
نو ـ راستگرا،
که امروز ادای
قهرمانان
کارگران را
درمیآورند،
توضیح میدهد که
چطور کار به
اینجا رسیده
است. ادعای
رئیس جمهور
آمریکا مبنی
بر اینکه
کشورهای دیگر
کشورش را سالها
بطور
سیستماتیک
استثمار کردهاند،
بیگمان مورد
قبول مارکس
نخواهد بود.
خیلی که بخت
یارِ ترامپ
باشد، مارکس
او را «گالهدهانی
یاوهگو»
خواهد خواند؛
یکی از آن دشنامهای
جانانهای که
مارکس در
پانویس آثارش
نثار
منتقدانش میکرد.
و برای راه حل
ترامپ مبنی بر
فسخ قراردادهای
تجاری و
برقرار کردن
تعرفههای
گمرکی، مارکس
پوزخندی بیش
نداشت. چرا که
مارکس خود
دوران حمایتهای
گمرکی را
تجربه کرده
بود و میدانست
که این
مقررات، عمدتاً
حامی صاحبان
صنایع کشورند
و هرگز برای
حمایت از
کارگران
مناسب نبودند.
موضوع
بررسیهای
مارکس فقط
کارگران
نبودند،
مالکان کارخانهها
و سرمایهداران
هم بودند.
بعلاوه، یکی
از پدیدههای
مورد توجه او،
مدیران، یا
«رهبران
ارکستر»ی
بودند که از
سوی سرمایهداران
به کار گمارده
میشدند. اینها
معجون عجیب و
غریبی هستند،
نوعی موجود
بینابینی،
بین سرمایهدار
و پرولتاریا،
بین
استثمارگر و
استثمار شونده.
مارکس خطر
نهفته در این
موجودات را میشناخت
و دربارهی به
جیب زدن و
تاراج ثروتها
از سوی آنها
هشدار میداد.
چه
شناخت پیامبرگونهای؛
آنهم در سال 1867!
اگر مارکس
امروز زنده
بود، این پدیده
جای بزرگتری
در آثار او
اشغال میکرد.
نه تنها حقوق
این مدیران
هزینههایی
میلیونی برای
صاحبان بنگاهها
هستند، و از
جمله صاحبان
این بنگاهها،
صندوقهای
بازنشستگی و
بیمهی عمر
بسیاری از
افراد کمدرآمدند،
بلکه آنها
جامعه را نیز
دچار انشقاق
میکنند.
مؤسسهی
«هانس بوکلر» (Hans – Böckler)،
که متمایل و
نزدیک به
محافل
سندیکایی
است، در یکی
از پژوهشهای
خود نشان میدهد:
در سال وحدت
دو آلمان [حدود
17 سال پیش] حقوق
مدیران بنگاههای
ثبت شده در
بازار درجهی
اول سهام،
چهارده برابر
میانگین حقوق
کارمندان
بنگاهشان
بود؛ امروز
تقریباً شصت
برابر آن است.
تازه، مصیبت
سطح بالای
حقوقها
نیست، چرا که
این حقوقها
را جاذبهای
میدانند که
بوسیلهی آن
میشود مدیران
کاردان را
برای مقامهای
بالا پیدا
کرد. مصیبت
آنجاست که نه
تنها این
کاردانی و
بازده حاصل
نمیشود،
بلکه مدیران،
بنگاهها را
دچار خسارت هم
میکنند. اما
بااینحال
این حقوقهای
گزاف را
دریافت میکنند.
استثمار
واقعی
کارگران و
صاحبان [خردهپای]
سهام را آندریو
کااومو،
دادستان کل
نیویورک در
گزارشی پیرامون
بانکداران در
دوران بحران
مالی در یک جمله
خلاصه کرد:
«شیر آمد، من
میبرم؛ خط
آمد، تو میبازی.»
آنچه
امروز دویچه
بانک تجربه میکند،
چیزی جز این
نیست. این
بانک هنوز پولهایی
که رؤسای
سابقش،از
جمله ژوزف
آکرمن و انشو
جین (Josef Ackermann, Anshu Jain)
باید به عنوان
مزایای ویژه
دریافت کنند،
نپرداخته و از
پرداختشان
خودداری میکند.
حتی مایل است،
آنهایی را هم
قبلاً
پرداخته، پس
بگیرد. البته
چنین کاری
ممکن نیست،
ولو اینکه
بانکداران
بندبازِ
دورانِ ریاست
اکرمن و جین،
کوهی از شیادیهای
حقوقی و اوراق
بهادار بسیار
پیچیده و مرموز،
انبار کردهاند
که اینک باری
بردوش بانک
هستند.
اوضاع
در صنایع هم
طور دیگری
نیست. مارتین
وینترکورن(Martin
Winterkorn)
رئیس کل فولکس
واگن به مرتبهی
دریافت کنندهی
بالاترین
حقوق و مزایا
در یک کنسرن عضو
بازار بورس
ارتقاء یافت و
اعلام کرد که
به خاطر
موفقیتهایش
سالانه نزدیک
به 17 میلیون
یورو درآمد دارد.
اما بعد از آنکه
گند رسوایی
تقلب در ماشینهای
گازوئیلی
بالا آمد و او
سرآخر از قلهی
ریاست کنسرن
سقوط کرد،
توری بافته
شده از طلا،
زیر پایش پهن
شد. او حالا از
فولکس واگن یک
حقوق
بازنشستگی به
مبلغ روزانه 3100
یورو دریافت
میکند.
آیا
این درآمدی
غولآسا برای
بازدهی بسیار
اندک نیست؟ از
دیدِ مارکس،
این حرف تازهای
نیست. اما از
مارکس آموختن
به این معنا
نیز هست که:
داوری اخلاقی
را باید کنار
گذاشت. او در
پیشگفتار به
کاپیتال، حتی
به نوعی از
سرمایهداران
و زمینداران
پوزش میخواهد
که آنها را «در
پرتوی خوشآیند»
نشان نداده
است. او نمیتواند
و نمیخواهد
«افراد را
مسئول
مناسباتی
بداند که فرد آفریدهی
اجتماعی آنهاست،
هر اندازه نیز
که بکوشند بهگونهای
ذهنی و ارادهمندانه
خود را بر
فراز آنها
قرار دهند.»
از
کارل مارکس
آموختن به این
معناست که:
مدیران را
اخلاقاً برای
دریافت پولهای
کلان لعنت
نکنیم، بلکه
مناسبات و
نظامی را
درنظر داشته
باشیم که چنین
استثماری را
ممکن میکنند.
مارکس اگر
بود، امروز
تقسیم قدرت در
کنسرنهای
بزرگ را مورد
بررسی قرار میداد؛
و بهجای
پرخاش و ناسزا
به حرص و آز
مدیران،
تحلیل میکرد
که کدام خلاء
قدرت باعث شد
که سهامداران
[کوچک] که
درواقع
سرمایهداران
حقیقی هستند،
نتوانستهاند
از خود در
مقابل مدیران
دفاع کنند.
کارل مارکس،
پژوهشگرِ
واکاونده،
اندیشمندی
روشن بین بود.
و
کارل مارکس،
پژوهشگر
پیشگو، به
ورای این نقطه
میاندیشید.
او پرسید: بعد
از همهی اینها
چه خواهد شد و
چه رویدادی
درپی خواهد
آمد؛ و امیدش
به انقلاب
بود. اینک، پس
از انتخاب ترامپ
در آمریکا، و
رأی اکثریت به
خروج انگلستان
از اتحادیهی
اروپا، تکلیف امید
مارکس روشن
است. کارگرانِ
فراموش شده علیه
نخبگانِ در
قدرت رأی
دادند، همهی
کسانی که جز
تحقیر چیزی
برای آنها
نداشتند.
البته این
قیام آنطور
نبود که مارکس
تصورش را
داشت. این
انقلابی
قهرآمیز
نیست، بلکه در
شکلی کمابیش
وفادارانه به
نظام، راه رأی
دادن را پیشه
کرده است.
بدیهی است که
فقط کارگران
به راستهایی
مثل ترامپ رأی
ندادند، این
فقط قیام آنها
نیست، اما
قیام آنها
نیز هست. و
این، برای
حاکمان نظم
موجود، تکاندهنده
است. زیرا میتوان
استیصال آنها
را نسبت به
انتخاباتی
احساس کرد که
احتمالاً نه
تنها چیزی
برایشان به
ارمغان
نخواهد داشت،
بلکه لطمهای
بسا بزرگتر به
رفاه آنها
وارد خواهد
آورد.
زیرا
بهرغم همهی
دستافشانیهای
تازه برای
مارکس، تاریخ
به ما میآموزد
که رؤیای او
برای واژگونی
مناسبات موجود،
به واقعیتی
فاجعهآمیز
ختم شد. طبقهی
کارگر با دست
یازیدن به انقلاب،
اغلب عاقبت
بدی داشت. در
روسیهی لنین
و استالین، در
کوبا، یا در
این قرن، در ونزوئلا.
در چین نیز،
پیش از آنکه
دروازهها به
روی بازار باز
شود، اغلب
کارگران، میبایست
رنج بسیاری را
تاب میآوردند
و میلیونها
نفر از آنها
جان خود را از
دست دادند.
اوضاع
اغلب زمانی
برای همهی
مردم مطلوبتر
میشود که
حاکمان از ترس
انتقام تودهها
واکنش نشان میدهند.
بعد از جنگهای
جهانی قرن
بیستم بسیاری
از کشورها
امکان بازتوزیع
سودهای
سرمایهداری
و نیروی آن را
به سود همگان
کشف کردند: دولت
راهبر و
راهنما.
این
کشورها تا
امروز و به
این شیوه در
برابر میل و
گرایش سرمایهداری
به ویران
ساختن خویش
مقاومت کردهاند.
با این حال
امروز بار
دیگر بسیاری
از مردم زیر
پای نظام را
خالی میکنند:
مدیران،
بندبازان
بازار مالی و
سیاستمداران.
اینکه امروز
آمریکا سیاست
حمایتگرایی
اقتصادی را
دوباره از نو
کشف کرده است،
چیزی است که
مارکس بیگمان
به عنوان راهحلی
دروغین
افشایش میکرد.
جهان امروز
باید بکوشد تا
حرف مارکس،
مارکسِ
پیشگوی
انقلاب، درست
از آب
درنیاید. اما
در عوض، مارکس
را، مارکسِ
پژوهشگرِ
واکاونده را،
مارکسِ
اقتصاددان
جهان را، باید
خواند.
مشخصات
منبع:
Lisa Niehaus; Er
ist wieder da, Die Zeit, Nr. 5, 26. Jan. 2017
برگرفته
از: « نقد
اقتصاد سیاسی»
https://pecritique.com/