غرب و
تروريسم:
درباره وقايع
اخير فرانسه
نویسنده:
نادين
الاناني،
سارا کينن و
کاس ماد
مترجمان:کاوه
اُزگُلي و
مهدي اميرخانلو
تز
يازدهم: کشتار
در قلب پاريس،
دوباره بحث
خطر بنيادگرايي،
تروريسم و
معضل مهاجرين
خاورميانهاي
را
بالاخص در
جهان غرب داغ
کرد. غربيان (
بهويژه دولتمردان
و بنگاههاي
خبري) از
تهاجم به «روح
اروپا» و به
لرزه در آمدنِ
پايههاي
«جهان آزاد»
سخن گفتند؛
سخني که در
هيأت نيرويي
نظامي و
ايدئولوژيکي
مجموعه
قواعدي را بعد
از حوادث
يازدهم
سپتامبر، بر
جهان تحميل کرده
است. و توگويي
جهان به اين
زوديها قرار
نيست از زير
بار اين قواعد
خلاصي يابد.
تفکر انتقادي
که با رخدادن
اين دست از
حوادث، بيشتر
و بيشتر،
توسط امواج
سهمگين تاريخ
به حاشيه سوق
داده ميشود،
دستکم بايد
در برابر
تحليلهاي
هيجانانگيز
خبرگزاريها
و بهراه
افتادن نمايشهاي
سوزناک در
شبکههاي
اجتماعي، از
خود مقاومت
نشان دهد.
تفکر که اينک
حتي توان
بازانديشي در
وقايع را از
دست داده و همچون
ناظري مفلوک
فقط نظارهگر
جعبه جادويي
شده قبل از هر
چيزي بايد
شرايط امکان
خود را مهيا
سازد؛ شرايطي
که تمامقد در
مقابل آن چيزي
قرار دارد که
مايه ي هژموني
رسانههاي
بزرگ شده است.
رسانهها ميخواهد
در غليان
هيجان مشتريهايشان
وقايع را
بيرون از
شرايط مادي
عرضه کنند تا
بتوانند
براساس نوموس
حاکم، دوست و
دشمن را تعيين
نمايند. اما
بهخوبي
پيداست که
وقايع اخير و
کل جريان بعد
از يازدهم
سپتامبر، در
زمينهاي
قابل تحليل
است که حاکميت
مدرن در حال
بازسازي و قويتر
کردن خود است.
حاکميت بهواسطهي
پرزور کردن
دشمناش ميخواهد
موانع پيشروي
خود را از
ميان بردارد و
با پرچم دفاع
از آزادي
بيان، فضايي
تماماً
امنيتي بر
همگان (فارغ
از دين و رنگ
پوست و مليت)
حاکم کند. همه
در حال بازگشت
به بنيادها
هستند، از
جنبشهاي
راستگرا که
خواهان احياي
«روح مسيحي
اروپا» هستند تا
اسلامگرايان
هدايت شده با
پول شيوخ عرب.
در اين اثنا،
آنچه قرباني
شده است روح
روشنگري و
مدرنيتهي
حقيقيايست
که تمامقد بر
جهانشمولگرايي
و سياست رهاييبخش
تأکيد ميوزد.
در اين وضعيت
غبارآلود، هر
شکلي از
مقاومتِ بالقوه
و بالفعل، زير
فشارِ
پارادايم
حاکم،
خُرد ميشود
و سرانجام
تفکر رهاييبخش
مجبور ميشود
به نفع يکي از
متخاصمين
موضع گيرد. تفکر
رهاييبخش و
راديکال
نبايد تن به
اين نسخه دهد
تا بتواند بهمثابه
پرچمدارِ
تفکر روشنگريْ
از تمدن و
برابري دفاع
نمايد.
عليرغم
اينکه، دو
يادداشت ذيل
تفاوت ديدگاهها
را نشان ميدهند،
ولي توجه به
فاکتهاي هر
دوي آنها،
براي ترسيم
نقشهي وضعيت
سياسي فعلي،
به ما کمک ميکند.
از اينرو،
ترجمه اين دو
يادداشت،
تلاش براي
دخالت در
وضعيتي است که
بسياري از
قواعد و
سازوکار آن
بدون وساطت نظري،
غير قابل فهم
است.
***
من
شارلي هستم؛
نگهبان خانه
ارباب
چگونه
«من شارلي
هستم» پيکار
عليه سرکوب را
ناکار ميکند.
نادين
الاناني،
سارا کينن [1]
ترجمه:
مهدي
اميرخانلو
ما
کشتار شارلي
ابدو را محکوم
ميکنيم. ما
صراحتاً و از
صميم قلب اين
کشتار را
محکوم ميکنيم
و باور داريم
که اين کار
هيچ توجيهي
ندارد و
نخواهد داشت.
ضروري ميدانيم
محکوميت خود
را روشن سازيم
چون دريافتهايم
گرايشي وجود
دارد مبني بر
اينکه هر
بحثي از محکومکردن
صرف اين واقعه
فراتر رود،
تلاشي است براي
محکومنکردن
آن. اگر
معتقديد در
اين يادداشت
محکومکردن
کشتارها غايب
است، از خود
بپرسيد نکند در
ميانهي
شعارهاي «من
شارلي هستم» و
دفاع
سرسختانه و بيامانتان
از آزادي
بيان، آنچه
حقيقتاً از ما
ميخواهيد
سکوت در قبال
اين موضوع و
فقط محکومکردن
اين عمل بيرحمانه
و عاملان آن
است.
شارلي
ابدو بر اساس
حق استفاده از
آزادي مطلق بيان،
از انتشار
کارتونهاي
نژادپرستانهاش
دفاع ميکرد و
خود را هوادار
تصور آرماني
سکولار و ليبرال
از آزادي بيحدوحصر
بيان ميخواند،
البته بهجز
حدوحصرهاي
دولت فرانسه و
حساسيتهاي
خاص دوستان و
متحدان آن.
زيرا در همانحال
که با اتکا به
آزادي بيان از
کارتونهاي
اسلامهراسانه
شارلي ابدو
دفاع ميشد،
خود شارلي
ابدو يکي از
نويسندگانش
را اخراج کرد
چون حاضر نشد
از ساختن جوکي
ضديهودي درباره
پسر رئيسجمهور
سارکوزي
عذرخواهي
کند، فرانسه
سال گذشته تبديل
به اولين کشور
جهان شد که
برگزاري
تظاهرات حمايت
از فلسطين را
ممنوع اعلام
کرد، و در هر گوشه
از اين جهان
بهظاهر آزاد
ميتوان شاهد
محکوميتهاي
قضايي و احکام
زندان براي
توييتکردن
يا استاتوسنوشتن
در فيسبوک
بود. چنين
تصور غالباً
متناقضي از
آزادي بيان که
تعريف ناقصي
هم از آن وجود
دارد، حق
استفاده از آن
و باهمخنديدن
در سايه آن را
براي کساني
سهلالوصولتر
ميکند که بنا
به هويتشان
بدل به
موجوداتي بيدفاع
نشدهاند؛
موجوداتي در
معرض بيان
نفرت، آزار
پليس و ساير
اشکال خشونت
ساختاري.
پس از
خيزش ناشي از
کشتار شارلي
ابدو، هشتگ
#منشارليهستم
بدل به محبوبترين
و فراگيرترين
ابزار دفاع از
«بيان آزاد» شده
است، ابزاري
براي اعلام
همبستگي با نهفقط
قربانيان که
همچنين با
شارلي ابدو و
چيزي که مجله
نماد و نماينده
آن بود؛ بهعبارت
ديگر، چنانکه
يکهفته نقل
قول بيوقفه
از ولتر خود
گوياست،
مسأله نه
محتواي واقعي
شارلي ابدو
بلکه حقاش
براي انتشار
آن محتواست.
پيام اين
نمايش همبستگي،
يا دقيقتر،
يگانگي با
مجله در زماني
که
نويسندگانش قرباني
خشونتي
مرگبار شدهاند،
مبارزطلبي
راسخ و آشکار
است – همه
انگشت مياني
خود را بهسمت
تروريسمي گرفتهاند
که گمان ميرود
به تهديد همهي
آزاديهاي
ليبرالي
برخاسته است،
آزاديهايي
که بهسختي بهدست
آمده و با
قدرت محافظت
ميشوند، همه
يکصدا ميگويند
«ما نميترسيم»،
«بهکوري چشمتان
و بهرغم تلاشتان
براي
نابودکردن
آزاديهاي
ما، ما از حق
استفاده آنها
کوتاه نميآييم».
هشتگ
#منشارليهستم
و استراتژي
رسانهاي آن
در سطح جامعه
براي ايجاد
همبستگي از
راه يگانگي با
قرباني، خود
مصادره آن
چيزي است که
زماني ابزاري
خلاق و
برانداز براي
مبارزه با خشونت
ساختاري و
سرکوب نژادي
بود و
مشهورترين
استفاده از آن
را شايد در
کارزار «من
ترايوون
مارتين هستم»
ديديم [2]. وقتي
جوانان سياهپوست
بهپا خاستند
و گفتند «من
ترايوون
مارتين هستم»،
عليه دشمنسازي
بيوقفه و
عميقاً ريشهدار
از سياهپوستان
شعار ميدادند،
سياهپوستاني
که نهفقط در
راه رفتن به
فروشگاه محل
کشتهشدنشان
را بهچشم ميبينند،
بلکه شک
ندارند
قاتلان آنها
هم از هر
گناهي مبرا
خواهند شد.
جمعيت عمدتاً
سفيدپوست
فرانسه و ديگر
نقاط جهان که
اعلام ميکند
«من شارلي
هستم»، متعلق
به جامعهاي
نيست که بهطور
ساختاري
سرکوب و بهحاشيه
رانده شده و
منظم در معرض
خشونت، فقر،
آزار و انزجار
است. نه، آنها
بهعنوان
اعضاي اکثريت
دور هم جمع
شدهاند، بهعنوان
افرادي که
اعلام يگانگيشان
با شارلي
ابدو،
هراندازه هم
از سر حسننيت
باشد، به
بازتوليد
همان
ساختارهاي
سرکوب، حاشيهراني
و دشمنسازي
کمک ميکند که
در درجهي اول
مصرف و حمايت
از توهينآميزترين
تصاوير مجله
را روا ميدارند.
اينها همان
ساختارهايي
هستند که در
سال 1961 وقتي هزاران
الجزايري
اجتماع
اعتراضي
مستقلي ترتيب
داده بودند
کشتار آنها را
به دست پليس
پاريس بهخود
ديدند (دقيق
نميشود گفت
چند نفر در آن
کشتار کشته
شدند چون پليس
بعداً با
مباهات اعلام
کرد جنازه
بسياري از
کشتهها را در
رود سن ريخته
است)؛ همان
ساختارهايي که
بذر فقر نژادي
و اذيتوآزار
پليس را
کاشتند و منجر
به شورشهاي
حومهنشينان
کليشي-سو-بوا
در سال 2005 شدند؛
همان ساختارهايي
که منع
استفاده از
برقع را روا
داشتند و دستآخر
بهچيزي جز
ممنوعيت حجاب
نينجاميدند.
در
کنار تگ من
شارلي هستم تگ
ديگري با
عنوان «من
احمد هستم»
ايجاد شده
است. احمد
مِرابِت همان
مأمور پليس
مسلماني است
که بهدست
مهاجمان
شارلي ابدو
کشته شد. تگ
مذکور براي
ستايش از عمل
قهرمانانهي
او ايجاد شده
که جان خود را
در راه دفاع
از حق شارلي
ابدو براي
تمسخر ايمان و
فرهنگاش داد.
چنين عملي در
راستاي همان
گفتار ادغامکنندهاي
است که جايگاه
مسلمانان را
در دولت
فرانسه احاطه
کرده و به آن
خوراک ميدهد.
مسلمانهاي
خوب ميتوانند
بمانند.
مسلمان خوب
کسي است که
ادغام ميشود،
کسي که
عذرخواهي ميکند،
سرش را بهعلامت
تأسف تکان ميدهد،
هموطن جهادياش
را محکوم ميکند
و روز به روز
تا جاييکه ميتواند
از هويت
مسلمانياش
فاصله ميگيرد.
بهترين
مسلمان،
مسلمان کامل،
البته، مسلمان
شهيد است -
شهيد راه دولت
فرانسه -
شهيدي که
اونيفورم
پليس بهتن ميکند
و در راه
حمايت از ارزشهاي
والاي ليبرال
کشور ميميرد.
گفتار
غالب را ميتوان
اينگونه
خلاصه کرد:
مسلمانهاي
خوب اينطور
رفتار ميکنند
و مسلمانهاي
بد آنطور.
علماي مسلمان
در سراسر جهان
تصريح کردهاند
که حملات
پاريس کار
«نامسلمانها»
است. پس چرا
قاتلان شارلي
ابدو بدواً بهعنوان
قاتلان
مسلمان معرفي
شدند و نه
افرادي که دل
در گرو يک
ايدئولوژي
سياسيِ
خطرناک و مرگبار
دارند و مبلغ
آنند؟ چرا
طرفداران
برتري نژادي
سفيدپوستان،
مثلاً آندرس
بريويک که در
مانيفستاش
خود را
«صددرصد
مسيحي»
خوانده، بهعنوان
«مسيحيهاي
بد» ترسيم نميشوند؟
با
اختصاص يک
ميليون يورو
براي کمک به
حفظ و ادامه
انتشار شارلي
ابدو، ديگر
ظاهر سست و
لرزان اين
باور فرو ميريزد
که جمهوري
فرانسه بر
پايههاي
اصلي مهم
ساخته شده
است: «برابري».
اين اصل فقط
در صوريترين
معناي کلمه
صادق است.
حالا ديگر با
دولتي
مواجهيم که
صراحتاً و
علناً به
حمايت مالي از
تصوري از
آزادي بيان ميپردازد
که چشم خود را
بر سرکوب
ساختاري بسته
است، دست قدرت
را نميبيند،
سوءاستفاده
از آن را نميبيند،
اقليتهاي
ساکتشده و بهحاشيهرانده
را نميبيند،
و نيز
قربانيان جنگهاي
جهانگشايانه
را، از آن
جمله که فرانسه
در الجزاير و
افغانستان و
مالي و عراق
بهراه
انداخته است.
براي
دولت فرانسه
چه چيزي از
اين بهتر که
کشتار شارلي
ابدو را به يک
قصهي پريان
تبديل و خود
در آن نقش
شواليهاي را
بازي کند که
سوار بر اسب
بهصحنه ميآيد
تا تمدن غرب
را از بربريت
نجات دهد.
يکشنبه گذشته
و در اتفاقي
بيسابقه،
تعداد زيادي
از رهبران
جهان و رؤساي
دولتها به
فرانسه
پيوستند تا با
برگزاري رژه
همبستگي در
خيابانهاي
پاريس، حمايت
خود را از
ارزشهاي
ليبرال غربي
اعلام کنند.
در ميانشان
نمايندگان
کشورهايي
بودند که
آزادي مطبوعات
در آنها دستنيافتني
است. چنين عمل
بيرحمانهاي
چه خوب بهکار
دولت آمده
است. جايزه
مجيزگويي و
التفاتش به
«من شارلي
هستم» مشروعيت
و وسعت قدرتش
است، و براي
شخص فرانسوا
اولان،
افزايش نجومي
محبوبيت. در
غوغاي «من
شارلي هستم»
تظاهرات روز
يکشنبه، يک
چيز گم شد:
آنچه حقيقتاً
درخطر است
آزاديهاي
ادعايي ما
نيست، درک روشهاي
رياکارانه
دولت ليبرالي
است براي
محبوسنگاهداشتن
ما درون
سيستمي که
ساختارهاي
سرکوب خشونتآميز
را نوبهنو ميکند.
پينوشت:
[1]. نادين
الاناني و
سارا کينن هر
دو مدرس حقوق
در مدرسه حقوق
بيرکبک در
دانشگاه لندناند.
[2].
ترايوون
مارتين،
نوجوان سياهپوست
17 ساله
امريکايي در 26
فوريه 2012
ميلادي، به ضرب
گلوله جرج
زيمرمن،
نگهبان محله
در اورلاندو،
حومه شهر
سنفورد
فلوريدا کشته
شد. دادگاه ابتدا
زيمرمن
سفيدپوست را
به «قتل درجه
دو» متهم و در
نهايت بعد از
چند ماه
محاکمه او را تبرئه
کرد. همين امر
به تظاهرات
گستردهاي در
آمريکا عليه
تبعيض نژادي
دامن زد و حتي باراک
اوباما را
مجبور به
واکنش کرد.
منبع:Critical Legal Thinking
نه، ما
همه شارلي
نيستيم
و مسأله
اين است
کاس ماد [1]
ترجمه:
کاوه اُزگُلي
حمله
تروريستي اسفبار
به شارلي ابدو
مجله فکاهي
فرانسوي در
پاريس، که طي
آن 10 روزنامهنگار
و دو پليس
کشته شدند، از
بسياري جهات
وحشتانگيز
است. اگرچه تبوتاب
رسمي براي اين
اتفاق فروکش
نکرده، همه چيز
حکايت از آن
دارد که اين
حمله کار
جهاديهاست،
احتمالاً
مسلمانان
متولد فرانسهاي
که از جنگ در
سوريه
بازگشتهاند
(در نظر داشته
باشيد شباهتهاي
اين حمله را
با حمله سال
گذشته به موزه
يهوديان در
بروکسل).
واکنش
عمومي به اين
حمله از جنس
همان واکنشهايي
بوده که اغلب
ديدهايم،
براي مثال عکسالعملهايي
که پس از قتل
فيلمساز
آلماني تئو ون
گوک در سال 2004 يا
پس از حملات
تروريستي سال
2001 در ايالات
متحده شاهد
بوديم. بهرهاي
که
سياستمداران
از اين حملات
ميبرند اين
است که در
خصوص جامعه
آزاد و
دموکراتيکي
که خود در راس
آن قرار دارند
لاف بزنند و تاکيد
کنند که اين
قبيل اتفاقات
به اسلام ربطي
ندارد و کار
افراد بيماري
است که از
مذهب به عنوان
ابزاري براي توجيه
عقايد افراطي
خويش
سوءاستفاده
ميکنند.
شهروندان هم
در تنها رسانهاي
که هنوز در آن
فعالاند،
يعني در رسانههاي
اجتماعي،
واکنش نشان
داده، سرود
همبستگي سر ميدهند،
البته قبل از
آنکه ويدئوي
موش خرماي موجسوار
يا بچه گربهي
پيانونواز
حواسشان را
پرت کند. هم
سياستمداران
و هم مردم هر دو
اعلام ميکنند
که ما همه
قربانيان
وقايع اخيريم.
اين
روزها فيسبوک
و تويتر پر
است از
اظهارنظرهايي
مثل «من شارلي
هستم» و «ما همه
شارلي هستيم».
متاسفانه ما شارلي
نيستيم. يا
دقيقتر
بگويم به
استنثاي چند
مورد ما
«شارلي»
نيستيم و اين
مشکل بزرگي
براي
دموکراسيهاي
ليبرال سراسر
جهان است.
اجازه دهيد
دليل بياورم
که چرا اکثر
ما شارلي
نيستيم و چرا
اين براي
دموکراسيهاي
ما مسألهساز
است.
دليل
اول اينکه
خيلي از
پرسروصداترين
«مدافعان»
شارلي ابدو
طرفداران
بسيار جديد
اين مجلهي
فکاهي هستند.
مثلاً جالب
است که بسياري
از اسلامهراسان
و راستهاي
افراطي علاقه
شديد خود را
به مجلهاي
ابراز ميکنند
که تا ديروز
با تعبير
«کاغذپاره
کمونيستي» آن
را نکوهش ميکردند
(يعني پس از
انتشار هجو
نيشدار شارلي
که قهرمانان
آنها را
مسخره ميکرد،
از
مسيح گرفته
تا مارين
لوپن). اينها
مدافعان
متهور آزادي
بيان هستند،
کساني مثل
گيرت وايلدرز
که ميخواهد
قرآن را ممنوع
اعلام کند چون
به نظرش خشونت
را ترويج ميکند.
خيلي
از مردم شارلي
نيستند چون
شارلي ابدو
«همهي» اديان
و «همهي»
سياستمداران
را نقد ميکرد،
بيهيچ
ملاحظهاي در
خصوص قوميت،
جنسيت،
ايدئولوژي و
نظاير آن. به
همين دليل است
که رهبران
تمام اديان و
احزاب سياسي
به مجلهي
شارلي ابدو
انتقاد داشتهاند.
با اين اوصاف،
فقط اسلامگرايان
سبعانه آنها
را کشتند. اين
واقعيتي است
که نميتوان و
نبايد انکار
کرد. البته
منظور اين
نيست که فقط
مسلمانان
افراطگرا به
منتقدان خود
حمله ميکنند
– مثلاً همين
اواخر دو تن
از اعضاي
فرانسوي
اتحاديهي
دفاع از
يهوديان به
جرم بمبگذاري
در زير ماشين
يک روزنامهنگار
ضدصهيونيست
محکوم شدند.
معالوصف،
واقعيت
ناراحتکننده
ولي غيرقابل
انکار اين است
که اغلب تهديدها
و اقدامات
خشونتبار
سياسي در
اروپاي معاصر
از جانب
مسلمانان افراطگراست.
دليل
دوم براي اينکه
بسياري از
مردم شارلي
نيستند اين
است که به
باور آنها
بحثهاي
دموکراتيک
بايد در
چارچوب «ادب و
نزاکت» باشد و
مردم را نرنجاند.
مشکل اين است
که «ادب و
نزاکت» مفهومي
است لغزنده و
گريزپا که
براي افراد
مختلف معاني بسيار
متفاوتي دارد.
به همين دليل
نميشود
فهميد که آيا
مردم رنجيدهاند
يا نه، چه رسد
به اينکه
بخواهيم بهنحو
عيني تشخيص
دهيم که کداميک
بيشتر رنجيدهاند.
مردم ممکن است
در مورد هر
چيزي برنجند،
پس چرا در اين
ميان حساسيت
ديني بايد از
حمايتي ويژه
برخوردار باشد؟
چه کسي ميخواهد
تشخيص دهد که
انتقاد شارلي
به اسلامگرايي
براي يک
مسلمان متدين
بيشتر مايه
رنجش است يا
انتقاد
روزنامه اکيپ
به پاريس سن
ژرمن براي يکي
از هوادارن
دوآتشه آن؟
در طول
تاريخ «ادب و
نزاکت»
معمولاً در
جهت منافع
نظام سياسي
مستقر تعريف
شده است. هنوز
هم در بر همان
پاشنه ميچرخد.
و اين يعني آن
استدلالي که
به «ادب و نزاکت»
متوسل ميشود
هميشه
دلبخواهانه و
فرصتطلبانه
بهکار گرفته
ميشود. از
برخي گروهها
در برابر گفتار
به اصطلاح
«موهن و خارج
از نزاکت»
محافظت ميشود
از برخي ديگر
نه (چنانچه در
قوانين
ضدتبعيض
شاهديم). چنين
حمايتي گروههاي
مورد نظر را
از انتقاد
مصون ميدارد،
بيتوجه به
اينکه آن
انتقاد تا چه
حد درست است.
در درازمدت چوب
اين وضع را نه
فقط منتقدان
بلکه مهمتر
از آن همان
کساني ميخورند
که مورد
انتقاد قرار
گرفتهاند،
چون هيچ محرکي
آنها را به
تامل در نفس و
بهبود وضع
خويش وا نميدارد.
سومين
و آخرين دليل
براي اينکه
بسياري از مردم
شارلي نيستند
اين است که
اين مردم ميترسند.
خيلي از مردم
هيچوقت
علناً از چيزي
يا کسي يا دستکم
از ارباب قدرت
انتقاد نميکنند.
ولي حتي در
ميان منتقدان
حرفهاي هم،
نظير کمدينها
و روشنفکرها،
روزبهروز
خودسانسوري
عاديتر ميشود.
خيليها نسبت
به مسائل
مربوط به
يهوديان و
اسرائيل با
حساسيت
بيشتري
برخورد ميکنند
تا نسبت به
مسائل گروهها
يا دولتهاي
ديگر (منتها
به خاطر ترس
از عواقب شغلي
و حرفهاي - شاهد
اخير آن
پرونده
سالايتا[2] در
ايالات متحده
است). به همين
اندازه هم عده
رو به افزايش
کمدينها و
روشنفکراني
که خود را در
خصوص
بنيادگرايي
سانسور ميکنند
مايه نگراني
است. چند سال
قبل با يک
روشنفکر هلندي
ديداري داشتم
که محرمانه به
من گفت از
انتقاد علني
به سلفيگري
دست برداشتهاند،
چون اين کار
خودشان و
خانوادههاشان
را در معرض
تهديدهاي
خشونتبار
قرار ميدهد.
حتي کمدين
«نترس» ايالات
متحده،
استيفن کولبرت،
تصاويري را که
به هر حال
احساسات مسلمان
را جريحهدار
ميکند نشان
نميدهد و به
جاي آن تصويري
خندهدار از
به اصطلاح
«اشکالات فني»
را نمايش ميدهد.
با اينکه
کولبرت ترس
خود از واکنش
خشونتبار را
مسخره ميکرد،
هرگز بهطور
جدي آن را
مسالهدار
نکرد و در
نهايت هم خود
را سانسور
کرد.
بيشک
تبيينهاي
ساختاري وجود
دارد براي
توضيح علت اين
همه خشم و
استيصال بخشي از
مسلمانان
(راديکال)
اروپا و نيز
براي اين واقعيت
که برخي از آنها
به (تهديد)
خشونت متوسل
ميشوند. با
اينهمه، هيچ
يک از اينها
بهانه موجهي
براي اعمال
خشونتبار در
جامعه
دموکراتيک
نيست، ولي
بدين معنا هم
نيست که نميتوان
از آنها چيزي
آموخت. به
لحاظ رواني
مايه تسلي و
از حيث سياسي
به مصلحت ماست
که ادعا کنيم
«آنها» به «ما»
حمله کردهاند
چون نميتوانند
با آزاديهاي
ما کنار
بيايند، بهخصوص
با آزادي
بيان. سياستمداران
موعظه خواهند
کرد که
مسلمانان
بايد اين
واقعيت را قبول
کنند که در
جامعهاي
زندگي ميکنند
که در آن ميشود
همه چيز را
نقد کرد، و بهعنوان
شاهد به
نقدهايي بر
مسيحيان و
مسيحيت استناد
ميکنند
(منتها غالباً
به انتقادات
دهه 1960 و 1970). ولي اين
حرف در
خوشبينانهترين
حالت سادهلوحانه
و در بدبينانهترين
حالت رياکارانه
است. بسياري
از نقدهاي
«قابل قبول» به
اسلام و
مسلمانان اگر
که ديگر گروهها
را هدف بگيرند
ممکن است
غيرقابل قبول
و غيرقانوني
شمرده شوند –
محض امتحان هم
که شده به جاي
مسلمانان
يهوديان يا
سياهان را
بگذاريد و بينيد
باز هم نظرتان
قابل قبول
است؟ به همين
دليل از نظر
بعضي
مسلمانان
استدلال متکي
به آزادي بيان
دبه در آوردن
است.
مرتبط
با اين امر
احساس بيقدرت
بودني است که
در ميان
مسلمانان
اروپا وجود
دارد. برخي
احساس ميکنند
تبعيض موجود
عليه
مسلمانان از
آنروست که در
نظام سياسي
صدايي ندارند.
آنها گاهي
انگشت اتهام
را به سوي
قدرت يهوديان
و اقدامات
موفقيتآميز
آنان براي
سرکوب موثرتر
يهودستيزي ميگيرند.
اين اتهامزني
مسلماً در
مواردي هم
ملهم از جهانبيني
يهودستيزي
است. به نظر آنها
در اين شرايط
مسلمانان يا
بايد بر
همدردي و
همدلي نخبگان
غيرمسلمان
تکيه کنند - که
از قرار معلوم
هميشگي هم
نيست (حتي در
ميان چپها) -
يا بايد به
اقداماتي
فراسياسي
متوسل شوند،
نظير (تهديد
به) خشونت.
اجازه
دهيد بازهم
بگويم اينها
عذرهاي موجهي
براي گفتار يا
عمل خشونتبار
نيست! حرف اين
است که اين
گفتار و عمل
مبنايي در
واقعيت دارد.
اگر قرار است
که «ما» از «آنها»
توقع داشته
باشيم که به
اين آزادي
بيان ملتزم
باشند پس اين
آزادي بيان يا
بايد به نحو تام
آزاد باشد يا
تمام گروهها
را به نحو
برابر مصون
بدارد (که به
عقيده من غيرممکن
است). اگر ما از
«آنها» ميخواهيم
که به قواعد
دموکراتيک
بازي (نه به
قواعد
دموکراتيک
«ما») پايبند
باشند بايد
«آنها» را به
عنوان
شهرونداني
برابر با «خود»
بپذيريم.
غالباً اسلام
و مسلمانان را
خارجي و بيگانه
ميدانند که
يا با مهاجرت
پيوند دارند
يا با کشور يا
منطقهاي
بيگانه. اما
اکثريت
مسلمانان در
اغلب کشورهاي
اروپا
شهرونداني
هستند که در همان
اروپا بهدنيا
آمده و همانجا
باليدهاند.
«آنها» همان
«ما» هستند. پس
به همان
اندازه که «آنها»
بايد با زندگي
در کشور «ما»
همراه شوند
«ما» نيز بايد
با اين واقعيت
کنار بياييم
که اين کشور
«آنها» هم هست.
بدينترتيب،
چگونه بايد به
نحوي سازنده
گامي به جلو برداريم،
يعني
دموکراسيهاي
ليبرال خود را
قويتر سازيم
نه اينکه با
واکنشهاي بيتأمل
اقتدارطلبانه
آنها را
تضعيف کنيم؟
بايد به جاي
تنگتر کردن
عرصه آزادي
بيان، يعني
محدودکردن آن به
چارچوب «ادب و
نزاکت» يا
گستردن دامن
قوانين
ضدتبعيض،
شعارهاي خود
را جامه عمل بپوشانيم
و حقيقتاً با
آغوش باز
آزادي بيان را
براي «همه»
بپذيريم، از
جمله براي
يهودستيزان و
اسلامهراسان.
به همين
ترتيب، ما
بايد همه را
نقد و کنيم،
از ملحدان
گرفته تا
مسيحيان،
يهوديان و ديگران؛
از سبزها تا
راستهاي
افراطي. اين
کار نه تنها
مستلزم آن است
که همگي عليه
افراطگران
بيپرده سخن
بگوييم بلکه
مستلزم آن است
که از منتقدان
ايشان هم دفاع
کنيم... حتي «پيش
از آنکه»
تهديد يا حتي
کشته شوند.
پينوشتها:
[1].
کاس ماد،
استاديار در
مدرسه روابط
بينالملل در
دانشگاه
جورجياي
آمريکا و
نويسنده کتابهايي
چون «احزاب دستراستي
افراطي و
پوپوليست در
اروپا» (2007) و
«افراطگرايي
سياسي» (2014) است.
[2]. استاد
دانشگاه
ايلينويز كه
به علت انتقاد
از اسرائيل در
صفحه خود در
توييتر، از اين
دانشگاه
اخراج شده
بود.
منبع: Open Democracy