در روششناسی
مبانی آزادی
علی رها
اعتراضات
کنونی که
خصلتی همگانی
پیدا کرده، علت
وجودیاش را
مدیون خود است
و نمیتوان
محتوای مثبت
آنرا صرفاً
به واکنشی
منفی تقلیل
داد. درست است که
با تحرکاتی
اعتراضی
مواجهایم
اما تداوم و
قوام گرفتن
حیات خودپوی
آن، مستلزم
خوداگاهی
نسبت به ذات
ایجابی خویش
است. جنبشی که
«غایت» خود را
در خود نیابد،
خود ـ سرنوشتساز
نیست و در
کشمکشی مداوم
با آنچه نمیخواهد،
با «غیر»، خود
را فرسوده میکند.
جنبشی که
صرفاً خود را
با ضد خودش
تعریف کند
هنوز در خود
ریشه نبسته، و
خودواسطهگر
نشده است.
درحال
حاضر ادراک
این مسأله
برای
اندیشمندان
ما اهمیتی
تعیینکننده
دارد. اگر آنها
زمینههای
دوام و
بالندگی جنبش
اجتماعی را در
خودِ آن جستوجو
نکنند، اگر
«امر ممکن» را
صرفاً ازطریق
سنجش تواناییهای
معاندان مردم
شناسایی
کنند، نمیتوانند
راهبردی
سرنوشتساز
برای حرکت
مردمی امروز
تدوین کنند.
ذهن اندیشمند
نمیتواند از
طریق مداقهی
بیواسطهی
«واقعیتِ»
موجود به
نتیجهگیری
برسد. در اینجا
«واسطه»
واقعیت وجودی
خود جنبش است،
درغیراینصورت
ذهنیت متفکر
نسبت به
دینامیسم
درونی جنبش به
عاملی «خارجی»
تبدیل شده،
هدفی خودپرداخته
را عمومیت
بخشیده
برمبارزات
جاری تحمیل میکند.
حال این هدف
خواه گسترده و
همهجانبه
باشد خواه
محدود و تنگنظر.
رهبران
و نواندیشان
ما با کمی
تواضع باید
اذعان کنند که
تا قبل از
امواج
اعتراضی
اخیر، آنچه
بهعنوان
«واقعیت»
درافکار
انعکاس داشت
با واقعیت
امروز تفاوتی
شگرف دارد.
این واقعیت
جدید ازکجا
پدیدارشد؟
مگرجز اینست
که ظهور
اعتراضات
خالق واقعیت
خود بوده است؟
آیا چنین
رخدادی
درمخیلهی
کسی میگنجید؟
آیا
پدیدارشدن
این اعتراضها
زادهی
فعالیتهای
تشکیلاتی خاص
بود؟ مگر
درطول تاریخ
معاصر،
ازجمله و بهخصوص
انقلاب ۵۷
ایران، ظهور
جنبشهای
اجتماعی
همواره
«غیرمترقبه»
نبوده است؟ پس
بازاندیشان
ما کی میخواهند
در رابطهی
ذهنیت و عینیت
تجدیدنظر
کنند؟
چنانچه
کماکان
بررؤیت
واقعیت بهسان
چیزی بیرونی و
مادی اصرار
ورزیم، هرگز
به واقعیت
وجودی حرکت
خودجوش کنونی
پی نخواهیم
برد. لذا باز
یک فرصت کمیاب
تاریخی را از
دست خواهیم
داد. درحقیقت
اندیشمندان
امروز بدون
اینکه
خودشان
بدانند، حق
حیات خویش را
مدیون جنبش
خودزای مردم
ایراناند.
تمام جریانهایی
که پس از
انتخاب
روحانی تاحدی
فرسوده شده
بودند،
دوباره جان
تازه ای یافتهاند
چون که جنبش
اجتماعی چشماندازهای
تازهای
دربرابرشان
گشوده است.
این تحرک جدید
با تجلی بیشمار
نظرات و
راهبردهای
نوینی توأم
شد. «امر ممکن»
از دیماه
گذشته تا کنون
دستخوش تغییر
شده است.
ممکن و
ناممکن هردو
دربستر شرایط
موجود درتخاصم
و همزیستی بهسرمیبرند.
هیچ چیز
ازپیش مقدر
نیست. امر
ممکن تا قبل
از «وقوع حادثه»،
تاقبل از بروز
آشکارش،
وجودی
«بالقوه» و
درخود دارد.
ولی پس از
ظهورجنبش،
«بالفعل» شده،
شرایط جدیدی
را میآفریند.
یک فعلیت جدید
حاصل جوش
خوردن «هستی» و «ذات»
یک جنبش آزادیخواهانه
است. وقتیکه
این فعلیت
نوین با
خودآگاهی
عمومی عجین
شود،
خودواسطهگر
شده روحی
خودپو مییابد.
آنوقت کسب
آزادی دیگر به
ضرورتی کور
نمیماند.
وظیفهی
تاریخی
روشنگری،
تفهیم و تبیین
این روح سیال
زمان است. گام
اولِ معرفتشناسی،
خودشناسی و
رهایی
روشنفکر از
جمود فکری
است. پیشفرضهای
ذهنی به هر
شکلی که بروز
کنند، بهجای
آنکه اجازه
دهند حرکت
اجتماعی
آزادانه و
خودانگیخته
خصایص خود را
آشکار کند،
خودانکشافی آنرا
مهار میسازد.
پس از
تجربهی
انقلاب ۵۷ و
هزینههای
سنگینی که چند
نسل باجان خود
پرداخت کرد، دیگر
حق مصلوبکردن
ماهیت نهضتی
نوپا را نداریم.
فراموش نباید
کرد که ماحصل
فرایند یک
تحول عمیق
اجتماعی صرفآ
در بزیرکشیدن
قدرت سیاسی خلاصه
نمیشود.
توانمندی یک
جنبش نه در
قدرت تخریب که
درخودسازی و
بلوغ مردمی
است که در
مسیر حرکتشان
استعدادهای
خود را شکوفا
کرده، معنا
وقدرتسازی
مینمایند تا
سرنوشت خود را
خود دردست
بگیرند.
ولی
دقیقآ همین
مقولهی
آزادیهای
فردی است که
موجب
رویکردهای
نظری متعددی در
درون جنبش
اجتماعی شد؛
رویکردهایی
که بالقوه
معارض
یکدیگرند.
البته وجود
تنوع در درون جنبش
ضروری، طبیعی
و مبارک است.
اما چنانچه
این گرایشها
بدون تعامل و
گفتوگو و بهموازات
یکدیگر درحال
حرکت باشند،
تضادهای درونی
جنبش سربسته
باقی میماند
ولی حذف نمیشوند.
برعکس،
هرکدام برای
خود به تمامیتهایی
درخود
استحاله
یافته و زمینههای
یک تصادم
نهایی را
فراهم میسازند.
آنان که امروز
خیرخواهانه و
صادقانه تآمل
و تعامل برسر
«اختلافات»
درونی را به
بعد موکول میکنند،
خواهان
جلوگیری از
تفرقه و حفظ
وحدتاند. نیت
آنها البته
قابلفهم است.
مشکل اصلی در
اینجاست که
مبلغان وحدت
خواست خود را
معمولاً در یک
«برنامهی
حداقلی» بهعنوان
«مخرج مشترک»
نظرگاههای
موجود
پرداخته میکنند
که درواقعیت امر
تجلی یک تئوری
سیاسی است.
اشتباه نشود،
موضوع برسر
همکاری و یا
ائتلاف عملی
برای تحقق درخواستهای
معین و مشخص
نیست. مسأله
برسر اینست
که این برنامههای
حداقلی و جبهههای
متحد و غیره،
از مضامین
انضمامی و
متنوع تمنیات
مردمی منتزع
میشوند و به
«عمومیت»ی میرسند
که از خاص به
عام نرسیده
است. اتفاقاً
معضلِ اصلی،
همین پرداخته
کردن وجه عام
درمبارزات
کنونی است.
اما کلیتی که
از اجزای
تشکیلدهندهاش
سبقت گرفته و
آنها را پشت
سر نهاده
باشد، یعنی
عمومیت را در
درون خود
مطالبات
اجتماعی پیدا
نکند، فاقد شمولیت
است.
نسلی که
انقلاب ۵۷ را
تجربه کرده
ولی بیفرجام
ماندن اهداف
آنرا با پوست
و گوشت خود
لمس کرده، میتواند
آینهی
تاریخی مهمی
برای نسل فعلی
باشد. ۴۰ سال
بعد از
انقلاب، نه
آزادیهای
سیاسی، نه
آزادیهای
صنفی و
تشکیلاتی
محقق و نه فقر
مادی و اختلافات
فاحش طبقاتی
برطرف شد. بهلحاظ
اقتصادی هم بهرغم
تبلیغات گوشخراش
سیاسی،
وابستگی به
اقتصاد جهانی
عمیقتر
گردید. در آنزمان
هم وجه عامی
انتزاعی
برمبارزات
اجتماعی ما
فایق شد. این
«وجه عام» با
تجرید از تضادهای
درون جامعه
ایران به اصل
متحدکنندهی
مبارزهی ضد
امپریالیستی
رسید. صرفنظر
ازاینکه
امپریالیسم
را بهعنوان
مرحلهای از
رشد سرمایهداری
جهانی تعریف
نمی کرد، و
حتی صرفنظر
ازاینکه صرفآ
برداشتی
ضداستعماری
ازمبارزه
داشت، از آنجا
که معطوف به
استقلال ملی و
مترادف با حق
مردم ما برای
تعیین سرنوشت
خویش بود،
درخواستی بهجا،
مشروع و منطقی
بود. سؤالی که
میبایست
درحین
مبارزات
ضدامپریالیستی
طرح و بدان
پاسخ داده میشد،
ولی نشد، اینبود
که ما پس از
کسب استقلال
میخواهیم با
این استقلال
چهکار کنیم؟
یعنی چهگونه
میخواهیم
سرنوشتمان
را بسازیم؟ بهعبارت
واضحتر،
خواستار
تآسیس چه
اجتماعی
هستیم؟
پس
مایی که چوب
یک اصل عام
مجردشده را
خوردهایم
نمی باید و
نمیتوانیم
از یادآوری آن
غفلت کنیم. نه
اینکه حالا
مثل مارگزیدهها
از ریسمان
سیاه و سفید
بترسیم و
هرگونه تعامل
و همکاری را
باطل و بیحاصل
قلمداد و بهطور
یکجانبه بر
پندارهای خود
پافشاری کنیم.
این کار بههمان
اندازه مشکلساز
است که مدفون
کردن آرا و
عقاید خود در
پشت پردهی «اصل»ی
فراگیر. آیا
مطرح نکردن
مبانی فکری
خود اذعان
ضمنی به عدم
عینیت آن
افکار نیست؟
گفتیم
که حقیقت
انضمامی است
ولی وجه
انضمامی سترون
و فاقد تعینات
درونی نیست.
این فرآیندِ رفع
تعینات
متعارض درونی
است که
انضمامی را به
کمال و وحدتی
(سنتزی)
نوبنیاد میرساند.
وگرنه نسبت به
نقطهی آغاز
پیشرفتی حاصل
نشده است. این
خودانکشافی
توأمآ هم
دربردارندهی
روشی تحلیلی
است و هم روشی
سنتزی. یعنی
حرکتی
دیالکتیکی
است که از
مرحلهی
نخستین فاصله
گرفته، آنرا
واکاوی کرده و
به مرحلهی
انعکاس
دردرون ذهن میرسد.
سپس اجزای این
وجه انضمامیِ
تشریح شده را
دوباره درهم
ترکیب کرده و
درمرحلهای
عالیتر ازنو
به نقطهی
آغاز برمیگرداند.
به بیان دیگر،
خود را «غیر»
خود کرده و با
رفع غیریت به
وحدتی میرسد
که در آن واحد
هم معین و
مشخص است و هم
عام و جامع.
این وحدت
نوبنیاد با
متحد کردن
«وجود» و «ذات»،
هم بهمثابهی
«نفی» نقطهی
آغاز است و هم
بهعنوان حفظ
و همسانی با
آن. این
فرایند
دیالکتیکی هم
در مورد هستی
و روند جنبش
اجتماعی صدق میکند
و هم در مورد
ذهن.
باید
اذعان کرد که
طی ۱۰ سال
گذشته خرد
جمعی مردم
پیشرفت
بسیاری کرده
است. در آن
زمان درخواست
ساده و صریحِ
«رأی من کو؟»
شکل بروز
اعتراضات
عمومی گردید.
اما امروز
درخواستهای
مردم مسایل
بنیادی را
نشانه رفته
است. اما حصول
به این شناخت
که دشمن اصلی
چه کسانی هستند،
فقط قدم اول
است. در آن
دوره برخی با
ردّ «تئوری حق»
و برابری
«صوری» یا
حقوقی
درمقابل قانون
بر برابری
حقیقی پافشاری
میکردند و
خواستار
استقرار
آزادی در کنه
روابط اجتماعی،
یعنی در
محتوای زندگی
واقعی بودند. ولی
باید تاکید
کرد که «تئوری
حق»، به شرط
تعمیق، میتواند
از وجه
امتیازی
برخوردار شود
که نمیتوان
به سادگی از
آن پرید.
وجه
مشخصهی
«تئوری حق» در
آنست که فرد
را درجمع
تحلیل نبرده
فاقد هویت نمیکند.
فردیتیابی
در حقیقت
ماحصل و
دستاورد
تاریخ انسانی است.
با اینکه
ازعمر این
نظریه چند سده
میگذرد، اما
در ایران
امروز ظهوری
تازه و قابلفهم
پیدا کرده
است. وقتیکه
نظامی تمامیت
خواه درصدد
سلطه برتمامی
ابعاد زندگی
خصوصی و اجتماعی
باشد، وقتیکه
بر شهروندانش
حتی آزادی
اندیشه را
دریغ کند،
وقتیکه فرد را
زیر لوای
«کرامت
انسانی» به خواری
بکشاند، وقتیکه
کارگرانش حتی
در ازای کاری
که طبق قوانین
بازار انجام
داده اند
دستمزد
دریافت نمیکنند
و مجبور به
اعتصاب برای
حقوق معوقه میشوند،
اینجا و
اکنون، فریاد
آزادیِ فردی
طنینی رسا و مشخص
دارد. گرایشهایی
که دربرابر
این درخواست
معین، حق
اجتماع در
برابر فرد را
برجسته میکنند،
از سوسیالیسم
ادراکی را
اقامه میکنند
که بهقول
کارل مارکس
«مبتذل» است،
چرا که شخصیت
انسان را نفی
میکند.
برعکس، او میگفت
که «فرد بهمنزلهی
هستی اجتماعی
است. قبل از
هرچیز می باید
از استقرار
اجتماع بهمانند
تجریدی
برفراز فرد
پرهیزکرد.»
اگر اشتراک بهمعنی
همبستگی
افراد آزاد و
آگاه نباشد،
اجتماعیتی
کاذب و
غیرانسانی
است.
از طرف
دیگر، حایز
است طرفداران
نظریهی حق
نیز از خود سؤال
کنند چرا با
گذشت بیش از
دوقرن از
انقلابهای
امریکا و
فرانسه، و
استقرار
قوانینی که میباید
از حقوق بشر
پاسداری کند،
انسان معاصر هنوز
فاقد آزادی
است؟ چرا
ازخودبیگانگی
انسانهای
منفرد و نقطهوار،
به اوج خود
رسیده است؟
چرا بهرهکشی
انسان از
انسان، که
بدویترین
شکل سلطه است،
کماکان بهقوت
خود باقی است؟
چرا
خداوندگان
سرمایه در عمل
حتی از برتری
حقوقی نیز
برخوردارند؟
اجتماعی
که از سطح به
عمق نرود و
ریشه ی نابرابریها
و اجحافات
حقوقی و حقیقی
را در متن
روابط مادی
بین انسانها
جستوجو
نکند، محکوم
به بازتولید
نابرابریست.
نقطهضعف
نظریه حق
دراینست که
بر شالودهای
استوار شده که
در آن آزادی
مفهومی منفی
دارد. حق من در
برابر حق تو!
لذا بر تعارض
افراد مبتنی
است که با
تکیه به قانون
قصد حلوفصل
آن تعارضات را
دارند. امروز
با گذشت چند قرن
پس از پیدایش
دنیای مدرن،
ظاهرآ دیگر
برکسی پوشیده
نباید باشد که
باوجود
رهاشدن فرد از
سلطهی
مستقیم روابط
قومی و
خویشاوندی،
افراد اجتماع
زیر نفوذ
روابطی هستند
که سلطهای
غیرمستقیم
دارد. جهان
مدرن مدهوش و
مغضوب انتزاعی
بهنام
اجتماع است که
از دست افراد
گریخته است. ازسوی
دیگر، فرد
همچون غایتی در
خود، هم
خویشتن را آلت
تنازع بقا و
هم دیگران را
وسیلهی تمتع
خود کرده است.
هر فرد در آن
واحد هم وسیله
و هم هدف است.
آنکه ظاهرآ
آزادانه وارد
بازار کار
شده، و با قراردادی
حقوقی معاملهی
برابر انجام
داده، بهمحض
عبور از بازار
به عرصهی
باروری در
فرایند کار،
خود را
نابرابر و در
اسارت مییابد.
لذا به
جای حذف شکل و
قبول محتوا،
ضروریست که
در جهت به
وحدترساندنشان
گام برداریم.
گذار از هستی
قانونی به
هستی
اجتماعی،
محصول یک جنبش
خودآگاه ادامهدار
است که راه
خود را از
دموکراسی
سیاسی به دموکراسی
اجتماعی
بازکرده باشد.
دموکراسی
واقعی هم شکل
و هم محتواست.
از این روست
که «در یک
دموکراسی
حقیقی، دولت
سیاسی ناپدید
میشود.»
(مارکس)
.......................
منبع
: « نقد اقتصاد
سیاسی»
https://pecritique.files.wordpress.com/2018/08/ali-raha-on-iran-protests1.pdf