جنبش
سبز، از یک دیدگاه
چپ
گفتوگوی «رادیو
زمانه» با
محمدرضا
شالگونی،
فعال و تحلیلگر
چپ
«بدون
اصلاح طلبان،
“جنبش سبز” نمیتوانست
شکل بگیرد؛
اما آن جنبش
را ساخته و
پرداخته
اصلاح طلبان یا
نتیجه عملی
پلاتفرم آنها
نمیدانم. آیا
این دو حکم با
هم تناقض
دارند؟ از نظر
خودم، نه.»
محمدرضا
شالگونی،
فعال و تحلیلگر
چپ، این نظر
خود را در
مصاحبه زیر
تشریح میکند.
■ زمانه:
“جنبش سبز،
جنبشی ارتجاعی
بود، چون در
اصل صحنه دعوای
دو جناح حکومت
اسلامی بود.” آیا
شما با این
حکم موافقاید؟
محمدرضا
شالگونی: من این
داوری را کاملاً
نادرست میدانم،
زیرا جنبش
اعتراضی
گستردهای که
در سال ۸۸ شکل
گرفت، بی تردید
یک حرکت ضد
استبدادی بود
که پارهای از
مظاهر جهنم
جمهوری اسلامی
را زیر حمله میگرفت
و گاهی حتی
ارکان رژیم را
به صراحت نفی
میکرد. مثلاً
شعارهایی
مانند “مرگ بر
اصلِ ولایت فقیه”
یا “مرگ بر دیکتاتور”
که هر چند از
طرف فقط بخشی
از تظاهر
کنندگان داده
میشد، اما
فضای حاکم بر
کل حرکت را به
نمایش میگذاشت.
البته نمیتوان
منکر این حقیقت
شد که “جنبش
سبز” اولاً در
متن دعوای
جناحهای
حکومتی شکل
گرفت و ثانیاً
نتوانست خود
را از زیر
نفوذ اصلاح طلبان
حکومتی بیرون
بکشد. اینها
از جملۀ ضعفها
و محدودیتهای
این جنبش
بودند، اما به
خاطر اینها نمیتوان
خصلت اصلی
جنبشی را که
در اعتراض به
استبداد حاکم
شکل گرفته بود،
نادیده گرفت و
آن را ارتجاعی
نامید. در
واقع اگر قرار
باشد هر جنبشی
را که از متن
دعوای نیروهای
ارتجاعی بیرون
میزند،
ارتجاعی بدانیم،
باید دور بسیاری
از تحولات
اجتماعی بزرگ
و حتی بعضی
انقلابات
دوران ساز را
خط کشید.
کافی
است مثلاً به یاد
داشته باشیم
که سه کشور
مهم دنیای
امروز (یعنی
ژاپن، ایالات
متحد امریکا و
آلمان) تا
حدود زیادی
محصول تحولاتی
هستند که در
دهههای ۶۰ و ۷۰
قرن نوزدهم در
متن دعواهای
درونی طبقه (یا
طبقات) بالا
شکل گرفتند.
فراتر
از این، دعوای
میان بالاییها
حتی میتواند
به اشتعال
انقلابات
تودهای بیانجامد.
مثلاً تردیدی
نمیتوان
داشت که جنگ
جهانی اول میان
قدرتهای
امپریالیستی
اورپا در اشتعال
انقلاب کارگری
روسیه در سال ۱۹۱۷
نقش بسیار مهمی
داشت؛ همان
طور که پیش از
آن، جنگ میان
دو رژیم سرکوب
گر آلمان و
فرانسه، در
اشتعال قیام
کارگران پاریس
در ۱۸۷۱ و شکل
گیری “دولت
مستعجل” کمون
پاریس عاملی
تعیین کننده
بود. با توجه
به این واقعیتها
بود که لنین در
تعریف معروف
خود از “وضعیت
انقلابی” یادآوری
میکرد که
اختلافات
“خودِ طبقات
بالا” در
کشاندن تودههای
زحمتکش و زیر
ستم به
“اقدامات
مستقل تاریخی”
نقش دارند.
برگردیم
به “جنبش سبز”:
به نظر من، در
ایران امروز،
نه تنها جناحهای
گوناگون
حکومتی که بنا
به منافع شان
از موجودیت
جمهوری اسلامی
دفاع میکنند
و از سرنگونی
آن میترسند،
بلکه همه آنهایی
که راه نجات
از جهنم جمهوری
اسلامی را در
اصلاح از درون
رژیم میدانند،
نقش ارتجاعی
دارند. اما
بهره برداری
مردم از فرصتهای
به وجود آمده
از دعوای همین
نیروهای
ارتجاعی، نه
تنها ضرورتاً
ارتجاعی نیست،
بلکه تحت شرایطی
میتواند به
اشتعال حرکتهای
کاملاً مترقی
و حتی انقلابی
بیانجامد. معیار
کلیدی، امکان
بیرون آمدن از
زیر نفوذ جریانهای
حکومتی و شکل
گیری شبکههای
ارتباطی خودِ
مردم است که
از طریق
اقدامات
مستقل خودِ
آنها میتواند
عملی شود. در
سال ۸۸ جنبش
ضد استبدادی
مردم تا حدی
توانست این
امکان را به
وجود بیاورد.
به همین دلیل
اشتباه بزرگ و
خطرناکی
خواهد بود اگر
انبوه عظیم
معترضانی را
که با استفاده
از دعوای بالاییها
به میدان آمده
بودند تا نظام
ولائی را تف
باران کنند،
نادیده بگیریم
و همه آن
دلاوریهای
تودهای را لای
پرچم سبز
اصلاح طلبان
حکومتی دفن کنیم.
■ ولی
آیا شما بیانصافی
نمیکنید وقتی
که نقش اصلاحطلبان
در گسترش برخی
آگاهیهای
دموکراتیک، ایجاد
فضای مناسب
رسانهای و ایجاد
شبکه وسیعی از
روابط اجتماعی
را نادیده میگیرید؟
آیا بدون این
عوامل پدیده
مشخص جنبش سبز
میتوانست
شکل گیرد؟
محمدرضا
شالگونی: من هم
با شما موافقم
که بدون اصلاح
طلبان، “جنبش
سبز” نمیتوانست
شکل بگیرد؛
اما آن جنبش
را ساخته و
پرداخته
اصلاح طلبان یا
نتیجه عملی
پلاتفرم آنها
نمیدانم. آیا
این دو حکم با
هم تناقض
دارند؟ از نظر
خودم، نه.
برای این
که ابهامی پیش
نیاید، لازم میدانم
چند نکته را
توضیح بدهم.
در هر
جنبش توده ای،
دست کم، سه چیز
را باید از هم
تفکیک کرد:
رهبری جنبش؛
بدنۀ جنبش یا
(بهتر بگویم)
تودۀ شرکت
کنندگان در
آن؛ و شرایط
وجودی جنبش.
در ارزیابی یک
جنبش تودهای
که انبوهی از
مردم با هم به
حرکت در میآیند،
بی آن که
اکثرشان هم دیگر
را بشناسند،
مهمترین
مسئله فهمیدن
علل همین
همگرایی و
همگامی تودهای
است؛ زیرا
معمولاً این
مردم هستند که
رهبری را بر میگزینند
یا حتی گاهی
آن را (در جریان
حرکت و به
صورتی خود انگیخته)
خلق میکنند.
شرایط شکل گیری
جنبش نیز باعث
میشود که
تجانس ایدئولوژیک
و اشتراک
منافع میان
بدنۀ جنبش و
رهبری آن بیشتر
یا کمتر باشد.
در جنبشهای
اعتراضی (به ویژه
در کشورهای
استبداد زده)
این تجانس ایدئولوژیک
و اشتراک
منافع میان
بدنه جنبش و
رهبری آن
غالباً نه
تنها زیاد نیست،
بلکه میتواند
بسیار ناچیز
باشد. زیرا در
جنبش اعتراضی،
مردم عمدتاً
حول آنچه نمیخواهند
به حرکت در میآیند،
نه آنچه میخواهند.
در نتیجه، گاهی
رهبری چنین
جنبشهایی با
اکثریت مردمی
که با آن به
حرکت در میآیند،
اصلاً سنخیت ایدئولوژیک
یا برنامهای
ندارند.
برجستهترین
نمونه این عدم
سنخیت میان
جنبش و رهبری
آن، شاید همان
انقلاب ۱۳۵۷
خودمان در ایران
باشد. فکر میکنم
احتیاجی به
استدلال
ندارد که
اولاً جنبش
اعتراضی مردم
علیه استبداد
شاهنشاهی در
آن سال کاملاً
برحق و مترقی
بود؛ تانیاً
آن جنبش
اعتراضی بدون
رهبری خمینی
نمیتوانست
شکل بگیرد و یا
(دست کم) چنان
دامنه سراسری
بی سابقه پیدا
کند؛ ثالثاً
خمینی و
پلاتفرم سیاسی
و ایدئولوژیک
او حتی در
همان موقع هم
کاملاً خصلت
ارتجاعی داشت.
حقیقت
این است که در
بررسی هر جنبش
باید علاوه بر
رهبری و بدنه
جنبش، به شرایط
شکل گیری آن نیز
توجه داشته
باشیم. زیرا
عوامل و عناصر
به وجود
آورنده هر
جنبش مشخص در
شرایطی مشخص
دور هم میآیند
و با هم گره میخورند
و این شرایط
مشخص (= conjunctureیا
نقطۀ “جمع آمد” /
“همایشِ”
عناصر و عوامل
به وجود
آورنده جنبش)
مخصوصاً در
جنبشهای
اعتراضی میتواند
نتایج غافلگیر
کنندهای به
وجود بیاورد.
مثلاً عروج خمینی
در حوادث
انقلاب سال ۱۳۵۷
بدون توجه به
شرایط مشخصی
که استبداد
پهلوی دوم (با
موفقیتها و نیز
فساد و زورگوییهایش)
در کشور به
وجود آورده
بود، غیر قابل
فهم خواهد
ماند. فراموش
نباید کرد که
ایران آن روز
سنتیترین کشور
اسلامی نبود.
رژیم شاه
توانسته بود
همه مخالفان غیر
مذهبی اش را
سرکوب کند،
اما نمیخواست
دستگاه مذهب
را کاملاً زیر
کنترل خود در
بیاورد؛ و
درست از همین
گسل بود که
مخالفت با رژیم
بیرون زد.
گسل سیاسی
موجود و دَم
دست در شرایط
ایران امروز،
محصول
تناقضات درونی
جمهوری اسلامی
است. حالا ما
با رژیمی سر و
کار داریم که
با تناقضاتی
حل ناشدنی و
بنابراین،
شکافهای
درونی متعددی
دست به گریبان
است؛ در حالی
که مقابله خشن
با مخالفان
سازمان یافته
و سرکوبها و
کشتارهای خونین
دهه اول موجودیت
جمهوری اسلامی،
هزینه سازمانیابی
و بسیج جریانهای
سیاسی مخالف
با کل رژیم را
به شدت بالا
برده، نارضایی
تودهای از رژیم
نه تنها کاهش
نیافته، بلکه
به نحوی فزاینده
خصلت انفجاری
پیدا کرده و
از نیمه دهه
هفتاد به این
سو، عمدتاً از
گسلهای ناشی
از تناقضات
درونی نظام بیرون
میزند. به
عبارت دیگر،
من قبول دارم
که مردم از
رسانهها و
شبکههای
اجتماعی
اصلاح طلبان
حکومتی
استفاده میکنند،
اما معتقدم این
به دلیل پیشرو
بودن این
رسانهها و
شبکههای
اجتماعی نیست،
بلکه به خاطر
دَم دست بودن
آنهاست که
تنها شبکههای
موجوداند که
هزینه سیاسی
استفاده از
آنها برای توده
وسیع مردم
نسبتاً قابل
تحمل است.
اما
بهره برداری
مردم از
امکانات و
شبکههای
اجتماعی
اصلاح طلبان
حکومتی، آنها
را به جریانهایی
پیشرو تبدیل
نمیکند؛ به این
دلیل ساده که
پلاتفرم آنها
از خواستهای
نقد اکثریت
مردم ایران
آشکارا عقب تر
است و گسترش
حرکتها و ابتکارات
تودهای مردم
را سد میکند
و آنها را
فرسوده میسازد.
غالب اصلاح
طلبان حکومتی
هنوز هم
خواستار اجرای
قانون اساسی
جمهوری اسلامی
هستند و در
مطالبات حتی
نظری شان، از
حد “دولت
قانون مدار”
فراتر نرفته
اند؛ در حالی
که زیر پا
گذاشتن قوانین
حاکم شرط مقدم
و حیاتی پیکار
برای دموکراسی
در کشورماست و
قانون اساسی
جمهوری اسلامی
چیزی نیست جز
سند بی حقی
عمومی مردم ایران،
آن هم در کشوری
که حتی اکثر
مسلمانان
عامل حالا زنجیرهای
دین حکومتی را
تحمل ناپذیر مییابند.
■ نظر
شما نیاز به
توضیح و
استدلال دارد.
درخواستمان
برای توضیح را
به شکل انتقادی
بر آن طرح میکنیم:
شما
میگویید
“غالب اصلاح
طلبان حکومتی
هنوز هم
خواستار اجرای
قانون اساسی
جمهوری اسلامی
هستند” و برای
اینکه تضادی
را میان خواست
آنها و خواست
مردم نشان میدهید
میافزایید:
“زیر پا
گذاشتن قوانین
حاکم شرط مقدم
و حیاتی پیکار
برای دموکراسی
در کشورماست و
قانون اساسی
جمهوری اسلامی
چیزی نیست جز
سند بی حقی
عمومی مردم ایران.”
این هر دو حکم
میتوانند
درست باشند
اما باید ببینیم
شما چگونه
آنها را با هم
ترکیب میکنید.
ترکیب آنها در
تحلیل شما
دچار یکیگیری
بایستی و هستی
است که مشکلات
خودش را دارد
و در مورد شما
شاخص آن چشم
بستن بر واقعیت
است به ویژه
به صورت تصور
مردم در قالب
“بایستی”ها و
ندیدن هستی
واقعی آنها. این
واقعیت تلخ را
به راحتی نادیده
میگیرید که:
از کوزه همان
برون تراود که
در اوست. بر این
قرار در تحلیل
انقلاب بهمن
از کلیشه “انقلاب
خوب / رهبری بد”
و همچنین کلیشه
عمومی “مردم
خوب / دولت بد”
استفاده میکنید
و درست همین
قالب تصوری را
میخواهید در
مورد جنبش سبز
هم به کار برید.
این ایدهآلیسم
است یا ماتریالیسم؟
به نظر میرسد
که ایدهآلیسم
باشد، چون از
ایده انقلاب و
از ایده مردم
حرکت میکند،
نه از واقعیت
انقلاب و از
واقعیت مردم.
در
مورد جنبش سبز
هم، شما کل
واقعیت را در
نظر نمیگیرید،
چون به خاطر
آن کلیشه میهراسید
از اینکه مردم
همان گونه که
هستند در نظر
گرفته شوند:
در طرفداری
بخش بزرگی از
آنها از خمینی،
و در سال ۱۳۸۸
در امید بستنشان
به موسوی. امیدواریم
در پاسخ به این
انتقاد به
استفاده از
مفهوم “آگاهی
کاذب” رو نیاورید،
چون این مفهوم
واقعیت را
ناواقعی و
کاذب میخواند
و در برابر، یک
ایده را واقعی
و راستین؛ و
از این نظر،
انتقاد بر ایدهآلیسم
را میتوان
متوجه آن کرد.
محمدرضا
شالگونی: پیش از
پرداختن به
انتقاد شما،
ناگزیرم تکلیف
خودم را با این
دیوار عبور
ناپذیری که
شما میان “هستی”
و “بایستی” میکشید،
روشن کنم. یکی
گیری هستی و
بایستی، بی
تردید،
نادرست است،
اما هر تلاش پی
گیر برای تفسیر
(یا شناخت) هستی،
معمولاً، با
انگیزه یک بایستی
صورت میگیرد؛
منکران این حقیقت
غالباً آنهایی
هستند که در
پنهان کردن
“بایستی”
خودشان منافعی
دارند. “ماتریالیسم”
من با “ایده آلیسم”
(به معنای
آرمان خواهی)
بیگانه نیست و
بنابراین سعی
من این است که
“بایستی” ام را
با شناخت “هستی”
و پذیرش عینیت
آن دنبال کنم
و نه با پشت
کردن به هستی
و سیر در
هپروت.
اما
برگردم به
انتقاد شما: میگوئید
من به خاطر کلیشههای
ذهنی ام، در
مورد جنبش سبز
و انقلاب بهمن
“کل واقعیت” را
در نظر نمیگیرم
و میترسم به
این واقعیت
تلخ اعتراف
کنم که “از
کوزه همان
برون تراود که
در اوست”؛ به
عبارت دیگر،
شما میگوئید
در هر دو
مورد، مردم در
خور همان
رهبرانی
بودند که به
دنبال شان
افتادند. اما
من (دست کم از
نظر خودم) در
پاسخی که به
سؤال قبلی شما
داده ام، سعی
کرده ام “کل
واقعیت” را در
نظر بگیرم؛ ولی
مسئله این است
که فکر میکنم
این “کل” در یک
واقعه مشخص،
ناگزیر یک کل
مشخص است. و به
همین دلیل در
همان پاسخ
لازم دیدم بر
ضرورت توجه به
شرایط مشخص
شکل گیری این
دو جنبش تأکید
کنم. جنبش سبز یک
جنبش اعتراضی
بود. در هر
جنبش اعتراضی
در یک کشور
استبداد زده،
آنچه مردم را
به حرکت در میآورد،
عمدتاً نیروی
انباشت شدۀ
مخالفت با دیکتاتوری
حاکم است که
(با استفاده
از تعبیر
معروف هگل) میتوان
آن را “نیروی
شگرف مفهوم
منفی” نامید.
اما رهبری،
شعارها، شکل
بروز و دامنۀ
بسیج چنین
جنبشی را تا
حدود زیادی،
آستانه تحمل دیکتاتوری
حاکم تعیین میکند؛
البته تا
هنگامی که
کنترل اوضاع
از دست اش
خارج نشده
باشد. به همین
دلیل، جنبش
سبز که از بطن یک
بازی
انتخاباتِ
ولائی بیرون
زده بود، دست
کم در آغاز نمیتوانست
رهبری متفاوتی
داشته باشد،
نه به خاطر این
که مردم در
خور همان رهبری
بودند، بلکه
به دلیل این
که رژیم در آن
شرایط مشخص،
رهبری، پرچم
فکری و شبکه
ارتباطی دیگری
را تحمل نمیکرد.
تصادفاً خودِ
جنبش سبز نشان
داد که نیروی
انباشته شده
ضدیت با جمهوری
اسلامی چنان
خصلت انفجاری
دارد که
هرحرکت
اعتراضی به
سرعت از
محدوده رژیم
فراتر میرود.
مردم به سرعت
پرچم فکری
اصلاح طلبی را
پشت سر
گذاشتند، اما
فراتر رفتن از
اصلاح طلبی هزینه
سرانه بسیج را
با چنان آهنگی
بالا برد و
دامنه جنبش را
با چنان آهنگی
کاهش داد که
آنها
نتوانستند از
شبکههای
ارتباطی
اصلاح طلبان
فراتر بروند.
جنبش سبز دقیقاً
نشان داد که
اکنون گریز از
حکومت دینی و
مخصوصاً هسته
مرکزی آن، یعنی
ولایت فقیه،
اکثریت مردم ایران
را فرا گرفته
است. به نظر
من، این ارزیابی
از “کلیشه
مردم خوب /
دولت بد” حرکت
نمیکند،
بلکه بر واقعیت
انکار ناپذیر
گریز گسترندۀ
مردم از حکومت
دینی تکیه
دارد. تصادفاً
نادیدن این
واقعیت ملموس
جامعه امروز ایران
است که میتواند
آدم را به کلیشه
“آگاهی کاذب”
گرفتار سازد.
با توجه به این
گریز دانماً
گسترنده است
که دستگاه ولایت
اکنون نمیتواند
حتی اصلاح
طلبانی مانند
موسوی و کروبی
و خاتمی را هم
تحمل کند. برای
فوران انفجاری
این گریز به
صحنه سیاست
رسمی، کافی
است رژیم فقط
نظارت
استصوابی
کنار بگذارد.
و اما
توضیح بسیار
کوتاهی هم در
باره شباهت
جنبشهای ضد
استبدادی ۸۸ و
۵۷ : در دوره
انقلاب نیز
اعتراضات
مردم از دَم
دستترین گسل
سیاسی موجود
به بیرون
فوران کرد و دیکتاتوری
حاکم نیز تحمل
روحانیت
معترض را کم
خطرتر از تحمل
جریانهای
مخالف دیگر میدید
و این جریان
خمینی را به
صورتی جهشی تقویت
کرد. اما همان
موقع هم اگر
شاه “صدای
انقلاب مردم”
را مثلاً به
جای آبان ۵۷،
در اردیبهشت یا
خرداد همان
سال “می شنید”،
به احتمال زیاد
خمینی نمیتوانست
به آن صورت به
رهبر بی منازع
جنبش اعتراضی
تبدیل شود.
البته جنبش ضد
استبدادی سال ۵۷
تفاوتهای
مهمی با جنبش
سال ۸۸ داشت
که توجه به
بعضی از آنها
میتواند برای
درک وضعیت
امروز جامعه ایران
روشنگر باشد:
در سال ۵۷
اولاً جامعه ایران
سنتی تر از
امروز بود و
هنوز اکثریت
جمعیت کشور
روستا نشین
بودند؛ ثانیاً
بخش بزرگی از
تهیدستان شهری
مهاجرانی
بودند که هنوز
مجالی برای
فاصله گیری از
فرهنگ روستایی
و سنتی پیدا
نکرده بودند و
بنابراین پایه
حمایتی فعالی
برای روحانیت
معترض محسوب میشدند؛
ثالثاً مدرنیزاسیونی
که دیکتاتوری
شاه پیش میبرد،
خود در تضعیف
مفهوم مدرنیته
در ذهنیت اکثریت
مردم نقش مهمی
داشت؛ رابعاً
مردم تجربهای
از دولت دینی،
اجرای قوانین
عهد بوقی شریعت
و مخصوصاً پیآمدهای
هولناک ولایت
فقیه نداشتند.
در حالی که
امروز غالب ایرانیها
علی رغم همه
عقب ماندگیهای
شان، حکومت دینی
را تجربه کردهاند
و آن را مصیبت
بار یافتهاند.
■ “نیروی
شگرف امر منفی”
در درون امر
مثبت عمل میکند
و هیچگاه به
عنوان یک ایده،
که ایدئولوژی
کشف کننده آن
باشد، وجود
ندارد. در
خواست ما در
پرسش قبلی در
واقع این بود
که شما نحوه
تکوین و
عملکرد امر
منفی در دوران
واقعیت
برگذاشته (پوزیتیو)
را نشان دهید،
و آن هم به این
صورت که پیشاپیش
از دو قطبی
دولت / مردم
حرکت نکنید.
سؤال این گونه
هم میتواند
طرح شود: چه
نحوه نگرشی
بهتر حوادثی
چون جنبش سبز
را توضیح میدهد:
عزیمت از یک
واقعیت جامع
که هم مردم،
نظام و
همپوشانیهایش
را در نظر میگیرد
یا نگرشی که پیشاپیش
از تقابل حرکت
میکند و در
واقع از دو
واقعیت، یکی
نظام، و دیگری
مردم، که
رابطهای
تقابلی با هم
دارند و رابطه
غیرتقابلیشان
چیزهایی است
به صورت
عوامفریبی
توسط دولت که
در اصل به
تقابل برمیگردد؟
محمدرضا
شالگونی: برای این
که انتزاعی
صحبت نکنم، از
پاسخ به سؤال
تان شروع میکنم:
در بررسی یک
جنبش اعتراضی یا
یک شورش توده
ای، مسئله اصلی
توضیح همان
تقابل است؛
چگونگی آن،
علل آن و ظرفیتهای
آن. در چنین
مسئلهای شما
اگر، به هر دلیلی
و از جمله برای
فهمیدن “واقعیت
جامع”، عینیت
بدیهی و غیر
قابل انکار
تقابل را رها
کنید یا در
حاشیه بنشانید،
نه تنها از
داغترین و
کانونیترین
سؤال دور میشوید،
بلکه خودِ
“واقعیت جامع”
را هم گم میکنید،
زیرا واقعیتِ
تقابل جزء
انکار ناپذیر
“کل واقعیت”
است. بعلاوه
حرکت از این
جزئی که جلوی
چشمان شما
قرار دارد، با
پرداختن به
اجزای دیگر کل
مشخص مباینتی
ندارد، به این
دلیل ساده که
تقابل و نفی
همیشه با
اشتراکات و پیوندها
درهم تنیده
است و طرفهای
هر رویارویی
مشخص بدون گره
خوردگیهای
شان نمیتوانند
با هم درگیر
شوند. مثلاً
مردم ایران
قاعدتاً علیه
دولت حاکم بر
کشور خودشان میتوانند
بشورند، نه حتی
شرورترین
دولت دنیا
مثلاً در امریکای
لاتین یا آسیای
شرقی. من فکر میکنم
در جوابهای
قبلی ام با
تأکید بر
ضرورت بررسی
شرایط مشخص
شکل گیری یک
واقعه، به
روشنی بر
ضرورت بررسی
واقعیت جامع
تأکید کرده
ام، بنابراین
نمیفهمم چرا
فکر میکنید
که من از دو
واقعیت جدا از
هم صحبت میکنم.
اما در
باره ایراد
شما که میگوئید:”نیروی
شگرف امر منفی”
در درون امر
مثبت عمل میکند
و هیچگاه به
عنوان یک ایده،
که ایدئولوژی
کشف کننده آن
باشد، وجود
ندارد. چرا؟ کی
این را گفته؟
به نظر میرسد
اشاره من به
تعبیری از هگل
شما را
واداشته به
جلد آقای هگل
بروید! آیا
قرار است لقمه
را از پشت
سرمان در دهان
بگذاریم و یک
پدیده اجتماعی
و یک شورش
تودهای
انکار ناپذیر
را از طریق
توسل به
فلسفه، آن هم
فلسفه هگل،
هضم کنیم و
توضیح بدهیم؟
در آنچه میگوئید،
اولاً اگر
منظورتان تأکید
بر بستر
اجتماعی
تقابل است، من
هم بر آن تأکید
دارم و درست
به همین دلیل
است که میگویم
اصلاح طلبان
حکومتی و همه آنهایی
که اصلاح از
درون رژیم را
راه نجات از
جهنم کنونی میدانند،
ایدئولوژی و
پلاتفرم
ارتجاعی
دارند. زیرا
بدیهیترین
بنیاد قانون
اساسی جمهوری
اسلامی، بی حقی
مردم در مقابل
فقه و فقهاست
و مردم حق
کنار گذاشتن
نه تنها حکومت
اسلامی، بلکه
حتی ولایت فقیه
را ندارند.
بعلاوه، چنین
پلاتفرمی در
واقعیت عینی
مشخص نیز از
آنچه هم اکنون
اکثریت قاطع
مردم ایران میخواهند
آشکارا عقب تر
است. ثانیاً
در یک جنبش
اعتراضی و یک
شورش توده ای،
نیروی منفی
حتماً باید به
صورت ایده در
آید؛ چرا که
بدون آن مردم
معترض نمیتوانند
با هم تماس بگیرند
و مخالفت شان
را بیان کنند
و علیه نظام
حاکم برخیزند.
تصور مردم
معترض از
نامعقول بودن
نظام حاکم و
جایگزین آن میتواند
آشفته باشد و
راه به جایی
نبرد، ولی نمیشود
مخالفت آنها
را با نظام
حاکم، با واقعیت
بی ارتباط
دانست؛ زیرا
همان طور که
گفتم واقعیت و
عینیتِ خودِ
تقابل داده قضیه
است که نمیشود
انکارش کرد.
فراموش نباید
کرد که کج
ومعوجترین ایدئولوژیها
نیز بالاخره
با واقعیت
ارتباطی
دارند.
■ شما
با اشاره به
هگل از “نیروی
شگرف امر منفی”
صحبت کردید.
برپایه این
اشاره در پرسش
قبلی فقط به
سادگی این یادآوری
صورت گرفت که
از دید هگل
امر منفی، امر
بیرونی نیست و
بایستی از
آنالیز واقعیت
استنتاج شود.
منظور از پرسش
این بود که با
“دیالکتیک”
شما آشنا شویم.
آیا حق داریم
که در این
راستا از پاسختان
این برداشت را
کنیم که شما
تقابل را از بیرون
به درون واقعیت
میبرید، و
برابرنهاد را
از خود واقعیت
به مثابه
برنهاد
استنتاج نمیکنید؟
خواهش میکنیم
با نظر به
موضوع بحث قضیه
را برای ما
توضیح دهید،
به سخن دیگر
تشریح کنید که
تقابلی که در
جنبش سبز رخ
نمود از کجا
سر برآورد؟ از
تقابل جاودانی
خیر و شر،
تقابل جاودانی
مردم و دولت،
تقابل جاودانی
آزادی و
استبداد؟ یا
از کلیتی
انضامی
(کنکرت) که
شکاف برداشت؟
محمدرضا
شالگونی: برای
توضیح تقابل
در یک جنبش
اعتراضی مشخص
لازم نیست به
مجرداتی گل و
گشاد مانند
“تقابل جاودانی
خیر و شر،
تقابل جاودانی
مردم و دولت،
تقابل جاودانی
آزادی و
استبداد”
متوسل شویم.
همان طور که پیشتر
گفتم، جنبش
سبز در شرایط
مشخصی شکل
گرفت و علل
مشخصی داشت که
سعی میکنم به
کوتاهترین بیان
ممکن به مهمترین
عوامل به وجود
آورنده آن
اشاره کنم: یک –
جنبش سبز بروز
انفجاری و
واقعاً تودهای
عمومیت یافتن
سرخوردگی
مردم ایران از
جمهوری اسلامی
بود. این جنبش
در شرایطی شکل
گرفت که اولاً
چهار سال پیش
از آن، مردم
تجربۀ روشنی
از سترونی
اصلاح طلبی و
درماندگی
اصلاح طلبان
حکومتی به دست
آورده بودند؛
ثانیاً
ترازنامۀ مصیبت
بار تیم نظر
کرده دستگاه
ولایت (یعنی
دولت احمدی
نژاد) را در پیش
چشم داشتند؛
ثالثاً مستقل
از اصلاح
طلبان، شبکهها
و امکانات
ارتباط و بسیج
قابل توجهی در
دسترس
نداشتند؛
رابعاً فضای
به دست آمده،
محصول بازی
انتخاباتی و
رویاروئی جریانهای
درونی خودِ رژیم
بود. بنابراین
در حالی که
اصلاح طلبی
اعتبار خود را
از دست داده
بود، مردم
همچنان ناگزیر
بودند از
امکانات
ارتباط و بسیج
اصلاح طلبان
بهره برداری
کنند. دو –
“مهندسی”
انتخابات
خرداد ۸۸ حتی
با معیارهای
جمهوری اسلامی
بی سابقه و
زمخت بود.
فراموش نباید
کرد که در
جمهوری اسلامی
قاعدتاً نیازی
به تقلب
انتخاباتی
گسترده وجود
ندارد، چرا که
از برکت
“نظارت استصوابی”
نه تنها راه یافتن
“غیرخودی ها”
به نهادهای
انتخابی
ناممکن است،
بلکه شورای
نگهبان میتواند
تعادل مورد
نظر دستگاه
ولایت را میان
“خودی ها” نیز
برقرار کند.
اما در سال ۸۸
که “رهبر با بصیرت”
تصمیم گرفته
بود هر طور
شده از افتادن
ریاست جمهوری
به دست اصلاح
طلبان جلوگیری
کند، تقلب
چنان بی حساب
بود که حتی
دادِ بعضی از
اصول گرایان
را نیز درآورد
و به چنان
شکافی در صفوف
حکومتیان
دامن زد که پس
از عزل بنی
صدر از ریاست
جمهوری در سال
۱۳۶۰ سابقه
نداشت. سه -
جنبش سبز در
شرایطی شکل
گرفت که بیش
از سه دهه از
آغاز موجودیت
جمهوری اسلامی
میگذشت و در
حالی که
ناسازگاری
حاکمیت فقه و
ولایت فقیه با
الزامات یک
جامعه سرمایه
داری امروزی
برای اکثریت
قاطع جمعیت
کشور عیان شده
بود و تحمل
ناپذیر میگردید،
دستگاه ولایت
به گفتمانی
پناه میآورد
که حتی در
صفوف روحانیت
شیعه نیز غیر
قابل قبول و
تفرقه
افکنانه نگریسته
میشد. فراموش
نباید کرد که
هوا کردن
بادکنکِ امام
زمان بازی و
وصل کردن ولی
فقیه به شخص
امام غائب، حتی
مراجع تقلید
را هم به وحشت
انداخته بود.
چهار – گسترش
فساد،
نابرابری،
بسته شدن افقهای
اشتغال
(مخصوصاً برای
جوانان) و
انتقال دارائیهای
عمومی (تحت عنوان
خصوصی سازی)
به نهادهای
وابسته به
دستگاه رهبری،
ورشکستگی
عمومی اقتصاد
کشور را وارد
مرحله
انفجارآمیزی
میکرد که
اثرات مصیبت
بار آن را
اکثریت قاطع
مردم با تمام
وجود لمس میکردند.
پنج - سیاست
خارجی به
اصطلاح “ضد
استکباری” که
حلقه محاصره
اقتصادی کشور
را تنگ تر و
زندگی روزمره
اکثریت قاطع
مردم را فلاکت
بارتر میساخت.
■ عواملی
که ذکر کردید
همه بر زمینهای
عمل کردهاند
که جامعه ایران
است. در دستهای
از تحلیلها
(مثلا تحلیل
فرهاد
خسروخاور)،
توجه اصلی به
خود زمینه است
یعنی به تحولهایی
که جامعه ایران
در پس از انقلاب
در ادامه
دگرگونیهای
آخر دوران
سلطنت از سر
گذرانده و میگذراند
(از نظر تغییر
توازن شهر−روستا،
جوان شدن بافت
جمعیتی کشور،
تغییر عینی جایگاه
زنان در
جامعه، دنیویتر
دنیای جامعه
با وجود دولت
دینی…). ولی شما
در توضیحهایی
که تا کنون به
ما دادهاید،
کمتر به زمینه
نظر دارید، و
بیشتر به
تقابل سیاسیای
توجه میکنید
که گویا
همواره وجود
داشته اما در
مقطع سال ۸۸
امکان تازهای
برای بروز و
نمود یافته
است.
پرسش
را این گونه
مطرح کنیم:
شما فکر میکنید
تحلیلهای
جامعهشناسانه
بهتر میتوانند
رمز و راز رخدادهای
۸۸ را دریابند،
یا تحلیلهای
سیاسیای که
تقابل مردم−سیستم
را پایه قرار
میدهند؟ به بیانی
دیگر: جنبش
سبز، یا به
اصطلاح آصف بیات،
ناجنبش سبز،
اساسا یک
رخداد جامعهشناسانه
است، یا رخدادی
در اصل سیاسی؟
ممکن است بگویید
هم این است،
هم آن. اما توضیحهایی
که تا کنون
دادهاید،
اساسا سیاسی
بوده است. آیا
این برداشت
درست است؟ و
اگر بخواهید
نگاه جامعهشناسانه
را دخالت دهید،
چگونه میان دو
نگاه سیاسی و
جامعهشناسانه
معدل میگیرید؟
محمدرضا
شالگونی: بدیهی
است که از نظر
من میان عوامل
سیاسی و
اجتماعی دیوار
عبور ناپذیری
وجود ندارد. فراموش
نکنید که من
به سنت مارکسیستی
تعلق دارم و
به عنوان یک
مارکسیست نمیتوانم
دولت را در
خلاء بررسی
کنم و پیوندهای
آن را با نظام
اجتماعی و
ساختارهای
مسلط در آن
نادیده بگیرم.
ولی فکر میکنم
در بررسی یک
جنبش اعتراضی یا
(بهتر بگویم) یک
شورش سیاسی،
نقطه شروع و سؤالهای
کانونی، خواه
نا خواه، در
حوزه سیاست
قرار دارند و
بنابراین با
قاطعیت میگویم
که جنبش سبز پیش
و بیش از هر چیز،
یک حادثه سیاسی
بود. اما هم
برای توضیح
خصلت عمدتاً سیاسی
حادثه و هم
درک علل و زمینههای
اجتماعی آن،
ناگزیرم باز
هم بر ضرورت
توجه ویژه به
شرایط مشخص
شکل گیری و
بروز آن تأکید
کنم:
یک
– قبل از هرچیز
باید توجه
داشته باشیم
که اکنون در ایران
ما با دولت
مشخصی سروکار
داریم، با ویژگیهای
واقعاً نادر
در دنیای
امروز. در اهمیت
دگرگونیهای
اجتماعی ایران
در پنجاه سال
گذشته تردیدی
نمیتوان
داشت، اما
فراموش نکنیم
که دگرگونیهای
واقعاً مهمی
مانند “تغییر
توازن شهر−روستا
و جوان شدن
بافت جمعیتی
کشور” در
جوامع دیگری
هم رخ داده،
ولی شاهد نتایج
سیاسی و
اجتماعی
مشابهی در
آنها نیستیم.
مثلاً جمعیت
غالب کشورهای
سواحل جنوبی
خلیج فارس از
جمعیت ایران
جوان تر است و
نرخ رشد جمعیت
و نسبت شهرنشینان
به کل جمعیت،
در همه آنها
آشکارا از ایران
بیشتر. یا در
ترکیه نیز (که
از جهاتِ
متفاوت با ایران
قابل مقایسه
تر است) میبینیم
که همین گسترش
دامنه شهرنشینی
و جوان شدن
بافت جمعیت در
پنجاه سال
گذشته، تفاوتهای
کیفی و بزرگی
با ایران وجود
نداشته، در
حالی که جهت
روندهای سیاسی
مشابهتی با ایران
ندارد. بنابراین
ناگزیریم در
توضیح تفاوتهای
سیاسی ایران
با کشورهای
همجوارش به
عوامل و شرایط
دیگری توجه
داشته باشیم.
اکثریت قاطع
نظامهای سیاسی
جهان، بی تردید،
دیکتاتوری
هستند و بعضی
از آنها بسیار
خشن تر و
سرکوبگرتر از
جمهوری اسلامی،
اما فرق جمهوری
اسلامی با
غالب دیکتاتوریهای
دیگر این است
که سرکوب مستقیم
مدنی را با
سرکوب سیاسی
درآمیخته و سعی
میکند قالبهای
ایدئولوژیک
خود را تقریباً
بر همه حوزههای
زندگی مردم
تحمیل کند. و
به این لحاظ
ما با یک رژیم
توتالیتر (=
فراگیر یا
تمامیت خواه)
فرهنگی روبرو
هستیم که دلیل
وجودی خود را
اجرای قوانین
فقه میداند
که محصول ارزشهای
یک جامعه
شترچرانی ۱۴۰۰
سال پیش است و
قطعاً در هر
جامعه امروزی
با مقاومت
تودهای
گستردهای
روبرو میشود
و بنابراین،
صدمات بسیار
عظیمی به بار
میآورد. به
همین دلیل، من
فکر میکنم
بعضی دگرگونیهای
فرهنگی مانند
“تغییر عینی
جایگاه زنان
در جامعه” و “دنیویتر
شدن دنیای
جامعه” (که شما
به درستی روی
آنها انگشت میگذارید)
علیرغم وجودِ
دولت دینی
صورت نگرفته
اند، بلکه به
دلیل دولت دینی
یا (دقیق تر
بگویم) در
تقابل با آن،
شتاب و دامنهای
پیدا کردهاند
بسیار فراتر
از جوامع
مشابه. حقیقت
این است که در
اکثر “کشورهای
اسلامی” از
تفکیک رسمی دین
و دولت خبری نیست،
اما در ایران
ما فقط با
ادغام دین و
دولت سرو کار
نداریم، بلکه
شاهد قبضه
دستگاه دولت
از طرف دستگاه
دین مسلط هستیم
و این پدیدۀ
نسبتاً نادری
است در کل تاریخ
انسانی که حتی
با غالب خلافتهای
گذشته اسلامی
آشکارا فرق
دارد؛ زیرا پس
از نیمه قرن
اول هجری (یعنی
دوره تکوین
اولیه اسلام و
دولت اسلامی
در زمان پیغمبر
و “خلفای راشدین”)
غالب خلافتهای
اسلامی،
عملاً پادشاهیهای
موروثی بودند
که در آنها هر
چند خلیفه
رهبر دینی تلقی
میشد، و لی
مسلماً تفکیک
نسبی میان
دستگاه دین و
دستگاه دولت
وجود داشت.
دو –
برخلاف تصور دیکتاتورها،
رژیمهای دیکتاتوری
قاعدتاً
شکننده تر از
رژیمهای
دموکراتیک
هستند، چرا که
بیشتر بر زور
تکیه میکنند
تا بر رضایت
مردم؛ و هرچه
این تکیه بر
زور بیشتر
باشد، مقاومت
بیشتری در
مقابل خود بر
میانگیزند.
به همین دلیل
جمهوری اسلامی،
با ویژگیهایی
که پیشتر
اشاره کردم،
خود را در دور
باطلی گرفتار
ساخته که هر
چه جلوتر میرود،
ناگزیر میشود
بیشتر به زور
تکیه کند. از اینجاست
که “دنیوی تر
شدن دنیای
جامعه” در ایران،
در مقایسه با
کشورهای
مشابه،
شتابان تر پیش
میرود. مثلاً
مقایسه ترکیه
و ایران در دو
دهه گذشته
نشان میدهد
که این دو
کشور همسایه،
مجموعاً در
جهت معکوس
حرکت کردهاند
و در حالی که
جامعه ترکیه
از لائیسیته
تحمیلی کمالیستی
فاصله میگرفته،
جامعه ایران زیر
سرکوب جمهوری
اسلامی در
جستجوی پر تب
و تابِ “دنیای
دنیوی تری”
بوده است. همین
حرکت معکوس را
در مقایسه
خودِ جامعه ایران
در دوره
پانزده ساله پیش
از انقلاب و
دوره سی و پنج
ساله پس از
انقلاب نیز میتوان
مشاهده کرد.
اگر در دوره
اول، بخش بزرگی
از جمعیت کشور
در مقابل مدرنیزاسیون
رژیم شاهنشاهی
به سنت گرایی
اسلامی رو میآوردند،
اکنون اکثریت
ایرانیان از دین
سالاری جمهوری
اسلامی میگریزند.
در ایران
امروز، جمهوری
اسلامی حتی با
معیارهای
خودش نیز به
ورشکستگی کشیده
شده است و در
واقع آن پیش بینی
معروف حافظ
تعبیر روشنی پیدا
کرده است که میگفت:”آتش
زهد و ریا
خرمن دین
خواهد سوخت /
حافظ این خرقه
پشمینه بینداز
و برو”. به نظر
من، اگر شرایط
مشخص را در
نظر بگیریم،
نقش تخریبی
جمهوری اسلامی
در ایران، حتی
ازنقش طالبان
در افغانستان
بدتر بوده
است. زیرا
جامعه ایران
بر مبنای همان
دگرگونیهایی
که شما به
آنها اشاره میکنید،
هنگام قدرت گیری
ولایت فقیه،
با جامعه
افغنستان
قابل مقایسه
نبود. فراموش
نباید کرد که
ایران هنگام
قدرت گیری ولایت
فقیه، سنتیترین
جامعه در
مجموعه
“کشورهای
اسلامی” نبود،
بلکه یکی از
مدرنترین
آنها بود. در
واقع جمهوری
اسلامی از بطن
بحران مدرنیزاسیون
استبدادی
شاهنشاهی بیرون
آمد.
■ شما
به گفته
خودتان به سنت
مارکسیستی
تعلق دارید.
مارکسیسم را
به عنوان یک
ابرتئوری، یا
تئوری
بلندبرد در
نظر بگیریم.
پرسش ما از پی
معدل نگاه سیاسی
و نگاه جامعهشناسانه
پرسش درباره
تئوری میانبردی
بود که میان
ابرتئوری و
تحلیل سیاسی
روز واسطه میشود.
از مجموع پاسخهای
شما به این
برداشت میرسیم
که گویا شما
فاقد چنین
تئوری واسطی
هستید. به همین
خاطر در تئوری
عمومی مارکسیست
هستید، اما
تحلیل سیاسیتان
از حادثه سیاسی
۸۸ تفاوتی جدی
با یک تحلیل
عادی لیبرالی
ندارد، یعنی پیرایههای
اصطلاحی ایدئولوژیک
آن را که کنار
بگذاریم به یک
تحلیل معمولی
درباره مشکل
مردم با یک
حکومت مستبد
آخوندی میرسیم.
پرسش ما این
است: هویت چپ
را در چه میبینید؟
در شعارهای
تندتر علیه رژیم،
در ترکیب با
توسل به آن
ابرتئوری؟ آیا
این کافی است؟
حس نمیکنید
که یک مشکل چپ
ایران در
نداشتن یک
تئوری واسط
است، تئوریای
درباره جامعه
ایران؟ لطفا
باز با نظر به
جنبش سبز به این
پرسش انتقادی
پاسخ دهید.
محمدرضا
شالگونی:
مقدمتاً باید
بگویم که
اولاً به کارگیری
مفهوم
“ابرتئوری” را
در مورد مارکسیسم
(با توجه به پیشداوریهای
ایدئولوژیک
مرتبط با آن
که پرداختن به
آنها تمرکز روی
بحث اصلی مان
را دشوار میسازد)
نادرست میدانم؛
ثانیاً حق بدیهی
شماست که هر
برداشتی که میخواهید
در باره مارکسیسم
داشته باشد و
درک من از
مارکسیسم را
هم تحت هر
عنوانی که دوست
دارید طبقه
بندی کنید،
اما من خودم
فکر میکنم
رابطه جمهوری
اسلامی با
جامعه ایران
را در راستای
روش تحلیل
مارکسیستی
دنبال میکنم.
اما در
ادامه بحث، باید
یادآوری کنم
که تأکید من
بر ضرورت توجه
به “شرایط
مشخص” به معنای
چسبیدن به قابهای
جدا از همِ (به
قول شما) “تحلیل
سیاسی روز” نیست.
همان طور که
مثلاً تز
“حلقه ضعیف” لنین
(که روسیه ۱۸ – ۱۹۱۷
را “ضعیفترین
حلقه زنجیر
امپریالیسم” و
بنابراین
مستعدترین
کشور برای
قدرت گیری
طبقه کارگر
معرفی میکرد)
فقط ناظر به
روزها یا حتی
ماههای خاصی
نبود، بلکه بر
شرایط تاریخی
مشخصی تأکید
داشت که شکل گیری
آن، دست کم از ۱۹۰۵
آغاز شده بود
و با اشتعال و
گسترش جنگ
جهانی اول،
زمان و مکان
وسیعی را در
بر میگرفت. یا
وقتی مارکس بر
زمینه و نتایج
توازن نیرویی
که لوئی
بناپارت را در
فرانسه به
قدرت رساند،
تأکید میکرد،
فقط به شرایط
دسامبر ۱۸۵۲ فرانسه
نظر نداشت،
بلکه به دورهای
مهم از تاریخ
این کشور فکر
میکرد. با همین
منطق من فکر میکنم
قدرت گیری
جمهوری اسلامی
در ایران، شرایط
مشخصی به وجود
آورده که چپ
باید به درک
روشنی از جنبههای
مختلف آن دست یابد
و گرنه نمیتواند
استراتژی
مبارزاتی
منسجمی داشته باشد.
برای این کار
تصادفاً لازم
است، به جای
به هم بافتن
تحلیلهای
طبقاتی
انتزاعی، پای
مان را روی زمینِ
سفت بگذاریم و
کمی به آنچه
شما “یک تحلیل
معمولی در
باره مشکل
مردم با یک
حکومت مستبد
آخوندی” مینامید
نزدیک تر شویم.
و در آن صورت
بهتر میفهمیم
که این “مشکل”
بسیار بزرگ تر
از یک مشکل
معمولی است و
مخصوصاً
فاجعه بارتر
برای پائین ترینها
و مظلومترین
ها، یعنی پایه
طبیعی چپ.
جواب من به
شما که میپرسید
“هویت چپ را در
چه میبینید؟
” جوابی است
کاملاً
شناخته شده که
ممکن است برای
خیلیها حتی
ملال آور و پیش
پا افتاده به
نظر برسد: چپ
قبل از هرچیز
باید به دلیل
وجودی خودش، یعنی
پیکارهای
طبقاتی معطوف
به سوسیالیسم،
وفادار بماند.
درست به همین
دلیل، کافی نیست
“شعارهای
تندتر علیه رژیم”
سر بدهد، بلکه
لازم است طرحی
برای گره زدن
پیکار نان با
پیکار آزادی
در شرایط مشخص
ایران امروز داشته
باشد؛ طرحی که
من فکر میکنم
تنها راه رهایی
ایران از جهنم
جمهوری اسلامی
در سمت افقهای
روشن برابری
است و تنها چپ
میتواند آن
را به میدان بیاورد.
فراموش
نباید کرد که
در ایران
امروز سه نکته
بسیار چشمگیر
و غیر قابل
انکار است:
− اولاً
جمهوری اسلامی
برقراری نوعی
نظام نابرابری
و تبعیض در
سطوح مختلف و
جا انداختن بی
حقی عمومی
مردم در برابر
ولایت فقیه را
دلیل وجودی
خود میداند و
با این هدف،
نه تنها سرکوب
سیاسی را با
سرکوب گسترده
مدنی تکمیل میکند،
بلکه خواه
ناخواه، اکثریت
قاطع جمعیت
کشور را به
فقر و فلاکتی
میکشاند که
اگر از حد معینی
بگذرد، ممکن
است حتی موجودیت
کشور را به
مخاطره بیندازد.
− ثانیاً
رژیمی که از
بطن یک انقلاب
تودهای
برآمده، علیرغم
همه آشفتگیهای
اش، بهره
برداری از
اختلافات میان
مخالفان اش را
با پیگیری
خستگی ناپذیری
دنبال میکند
و تاکنون
توانسته است
تا حدود زیادی
از همگرایی دو
بازوی اصلی
مبارزات
مردم، یعنی پیکار
نان و پیکار
آزادی، جلوگیری
کند.
− ثالثاً
بخش بزرگی از
مخالفان
جمهوری اسلامی،
نه تنها به
اهمیت همگرایی
میان دو بازوی
یاد شده بی
اعتنا هستند،
بلکه خواسته یا
ناخواسته، در
مقابل آن سنگ
اندازی میکنند.
اما چپ
نیرویی است
که، اگر به هویت
خودش وفادار
بماند، میتواند
این همگرایی
بزرگ را عملی
سازد و پیکار
پردامنهای
برای آزادی،
روشنایی،
برابری و
همبستگی
انسانی
سازمان بدهد.
چنین پیکاری
مسلماً میتواند
اکثریت عظیم
مردم ایران را
در رویارویی
با جمهوری اسلامی
هم صدا و
همراه سازد.
البته توجه باید
داشت که چنین
پیکاری با
جنبش همه با
هم پیش نخواهد
رفت، زیرا
وفاداری به
برابری و
همبستگی
انسانی جز نفی
بهره کشی
طبقاتی معنایی
ندارد و این،
بهره کشان را
میترساند. به
قول باربارا
إرین رایک (نویسنده
و سوسیال – فمینیست
معروف امریکایی)
مبارزه برای
برابری جنسیتی
و نژادی و غیره
با برابری میان
طبقات قابل
جمع نیست، زیرا
نفی نابرابری
و سلسله مراتب
بدون نفی
طبقات دست نیافتنی
خواهد ماند.
هرچند
چپ ایران بزرگترین
بازندۀ قدرت گیری
روحانیت و
حاکمیت مصیبت
بار سی و پنج
ساله آن است،
ولی واقعیت
تلخ این است
که تاکنون
نتوانسته برای
تقویت همگرایی
یاد شده در
مبازرات مردم
علیه جمهوری
اسلامی تلاش
مؤثری انجام
بدهد، زیرا
بخش مهمی در
خودِ چپ هر
نوع تلاش در
چنین جهتی را
غلتیدن به لیبرالیسم
تلقی میکنند.
آشفتگی این
درک تصادفاً
در برخورد با
جنبش سبز به
روشنی خود را
نشان داد و
بعضی از جریانهای
چپ، آن را
شورش لایههای
میانی و
جوانان مرفه
ارزیابی
کردند و
بنابراین در
خور پشتیبانی
ندیدند و
البته برآمدن
آن از بطن
اختلافات جریانهای
حکومتی را هم
دلیل مضاعفی
برای توجیه
مواضع شان میدیدند.
این تجربه
نشان داد که
بخش مهمی از
چپ ایران پس
از سه دهه،
متأسفانه
هنوز
نتوانسته به درک
درستی از علل
شکست تاریخی
مردم ایران در
مقابل روحانیت
دست یابد. در
سال ۸۸ بعضی
از این جریانها
(که ضمناً
دشمنی تند و تیزی
هم با حزب
توده دارند)
در توجیه بی
اعتنایی شان
به جنبش ضد
استبدادی
گسترده مردم،
تقریباً به
همان استدلالها
و تحلیلهای
طبقاتی
انتزاعی
متوسل میشدند
که سه دهه پیش
نورالدین کیانوری
و دستیاران اش
برای توجیه
پشتیبانی
فاجعه بارشان
از “اسلام
انقلابی امام
خمینی” از
آنها استفاده
کرده بودند.
■ پرسش
آخر: از همین دیدگاه
چپی که مطرح
کردید، درسهای
جنبش سبز را
چگونه جمعبندی
میکنید؟
محمدرضا
شالگونی: رویارویی
مردم با جمهوری
اسلامی در سال
۸۸ چنان صراحت
و دامنه تودهای
پیدا کرد که
در تمام دوران
موجودیت این
رژیم بی سابقه
بود و درسهای
زیادی داشت که
در اینجا فقط
به مهمترین
آنها اشاره میکنم:
یک
– این تجربه
نشان داد که
اکثریت قاطع
مردم ایران از
دست جمهوری
اسلامی به جان
آمدهاند و
برای نشان
دادن بیزاری
شان از هر
فرصتی
استفاده میکنند.
فکر میکنم
دستگاه ولایت
بهتر از دیگران
این حقیقت را
دریافته و
بنابراین با
همه نیرو میکوشد
از به وجود
آمدن چنین
فرصتهایی
جلوگیری کند.
دو – همین
تجربه یک بار
دیگر نشان داد
که در یک کشور
استبداد زده،
قاعدتاً مردم
نمیتوانند
به فرصتهایی
(هر چند کوچک و
محدود) که در
نتیجه
اختلافات
درونی جناحهای
مختلف رژیم
حاکم به وجود
میآید، بی
اعتناء
بمانند و
اعتراضات تودهای
مردم گاهی از
شکافهای
درونی “بالایی
ها” فوران میکند.
بنابراین
آنهایی که
استفاده از این
فرصتها را
نادرست میدانند،
درک درستی از
شرایط اجتماعی
شکل گیری جنبشهای
بزرگ تودهای
و انقلابات
ندارند.
سه – این
تجربه یک بار
دیگر نشان داد
که اولاً شبکهها
و امکانات
ارتباط و
سازمانیابی
لازم برای یک
جنبش توده ای،
یک شبه به
وجود نمیآیند
و به همین دلیل
مردم معترض در
آغاز کار
معمولاً ناگزیرند
از دَم دستترین
امکانات و
ارتباطات
استفاده
کنند؛ ثانیاً
هزینۀ سرانۀ
بسیج، اقدام و
سازمانیابی سیاسی
در شکل گیری و
گسترش هر جنبش
تودهای نقش
تعیین کنندهای
دارد و بالا
رفتن این هزینه
با آهنگ گسترش
دامنه جنبش،
رابطهای
معکوس دارد.
با توجه به این
حقیقت، ضعف
جنبش ضد دیکتاتوری
سال ۸۸ این
نبود که با
استفاده از
شکافهای
درونی حکومت
کنندگان آغاز
شد، بلکه این
بود که
نتوانست شبکهها
و امکانات
مستقلی به
وجود بیاورد و
در نتیجه،
همچنان به
شکاف “بالایی
ها” آویزان
ماند و
نتوانست روی
پای خودبیایستد.
چهار – یکی
از ضعفهای
اصلی این
جنبش، بی تردید،
ادامه نفوذ
اصلاح طلبان
در صفوف آن
بود که گسست
قاطع و همه
جانبه با
استبداد حاکم
را حتی در سطح
نظری کندتر میساخت.
اما ادامه این
نفوذ بیش از
آن که ناشی از
توانمندی و
اعتبار
اجتماعی
اصلاح طلبان
باشد، ناشی از
ضعف ارتباطی و
سازمانی
سرنگونی
طلبان بود و
بنابراین تا
زمانی که جریانهای
سرنگونی طلب
نتوانستهاند
این ضعف را از
بین ببرند،
نباید انتظار
داشته باشند
که صرفاً با
نقد گفتمان
اصلاح طلبان،
آنها را کنار
بزنند.
پنج –
تجربه ۸۸ نشان
داد که رویارویی
گسترده فرهنگی
و مدنی مردم
با جمهوری
اسلامی یکی از
مهمترین ویژگیهای
جنبش ضد دیکتاتوری
ماست. این رویارویی
همه جا یکسان
نیست و مسلماً
در شهرها (و
مخصوصاً
شهرهای بزرگ)
تندتر از
مناطق روستایی
است و در میان
اقشار میانی
چشمگیرتر از
اقشار پائین
تر وفقیرتر. این
ویژگی ضعف
جنبش ضد دیکتاتوری
مانیست، بلکه
میتواند
نقطه قوت آن
باشد. اما
فراموش نباید
کرد که رویارویی
فرهنگی و مدنی
(با تمام
گستردگی و اهمیت
اش ) فقط یکی از
دو بازوی اصلی
رویارویی
مردم با جمهوری
اسلامی است و
حتماً باید با
جنبش طبقاتی
زحمتکشان علیه
رژیم تکمیل و
هم آهنگ شود.
به عبارت دیگر،
ما نه فقط با
چسبیدن به این
رویارویی میتوانیم
رژیم را زمین
بزنیم و نه با
کم توجهی و بی
اعتنایی به
آن. همان طور
که پیشتر یادآوری
کردم، ما بدون
هم گرایی و هم
آهنگی میان دو
جبهه کلیدی رویارویی
با رژیم، یعنی
“پیکار نان” و “پیکار
آزادی” نخواهیم
توانست
سرنوشت مان را
در دستان
خودمان بگیریم.
توجه به این
نکته مخصوصاً
برای چپ از
اهمیتی حیاتی
برخوردار است.
و تصادفاً یکی
از بزرگترین
علل عقیم بودن
اصلاح طلبان
حکومتی این
است که آنها
در جبهه طبقاتی
نه تنها با
دستگاه ولایت
فرقی ندارند،
بلکه تقریباً
همه شان (شاید
به استثنای میر
حسین موسوی )
حتی از نسخههای
نئولیبرالی
هارتر و صریح
تری دفاع میکنند.
یکی از مهمترین
ضعفهای جنبش
سبز این بود
که نتوانست در
محلات تهیدست
نشین شهری جا
باز کند؛ یعنی
فضاهایی که
ستونهای
تهاجمی
انقلاب را در
سال ۵۷ به
وجود آوردند و
در هر انقلاب
و خیزش بزرگ
تودهای در آینده
نیز چنین نقشی
خواهند داشت.
شش – یکی
از ضعفهای
بزرگ جنبش ۸۸
این بود که
فقط در شکل
راه پیماییها
و تظاهرات خیابانی
محصور ماند.
در حالی که میدانیم
اولاً این شکل
از سازماندهی،
علیرغم نقاط
قوت انکار
ناپذیری که در
سیاسی کردن
فضای عمومی
دارد، پرهزینه
است و در صورت
تداوم بیش از
حد، نیروی
معترض را
فرسوده میکند.
ثانیاً هر
جنبش تودهای
بزرگ به انواع
و اشکال
گوناگون
اقدام و
ارتباط و
سازمانیابی نیاز
دارد. ثالثاً
با جای گیر
شدن در محیطهای
زندگی و کار
مردم است که یک
جنبش تودهای
میتواند به
انعطاف و
استقامت لازم
برای تدوام
دست یابد و
مخصوصاً توده
عظیم
زحمتکشان، یعنی
اکثریت
جامعه، را با
خود همراه
سازد.
هفت –
تجربه ۸۸ نشان
داد که ولایت
فقیه برای حفظ
خود از توسل
به هیچ خشونت
و توحشی روی
گردان نخواهد
بود و بنابراین
جنبشی که
نتواند با
جنبههای
گوناگون زندگی
مردم و خواستها
و نیازهای
آنها گره
بخورد، نمیتواند
این رژیم جهنمی
را فرسوده کند
و درهم بشکند.
۰۳
مرداد ۱۳۹۳
«رادیو
زمانه »
http://www.radiozamaneh.com/164080