سلطنتِ
شکنجه، قتل و
اعدام
راهپیمائی
هنوز و همچنان
ادامه دارد!
روبن
مارکاریان
قصد
من از این
یادداشت نه
شرح فعالیت
های سازمانی،
نه خاطرات
سیاسی بلکه پرده
هائی کوتاه از
تجربیات من از
نظام زندان و
شکنجه در رژیم
پهلوی است ؛ آن
گونه که من آن
ها را زیسته
ام و آن گونه
که صدها هم
بند و هم رزم
من نیز- شاید
بهتر و جامع
تر از من- درباره
جوانب
گوناگون و
ضدبشری آن،
نوشته، شهادت
داده و
یا می توانند
شهادت بدهند.
*****
برای
داشتن تصویر
واقعی از نظام
شکنجه در زندان
های رژیم
شاهنشاهی در
دهه چهل می
توان شدت و
ابعاد شکنجه در
زندان را به
چهار دوره
تقسم کرد:
دوره
اول،
سالیان اول
دهه چهل تا
سال ۱۳۴۶.
سالیان اول
دهه شصت
سالیانی است
که رژیم شاه اولاً،
دوره کودتای
سال۳۲ را با
سرکوب های
وسیع توده ای،
شکنجه های بیرحمانه
دستگاه حکومت
نظامی به ریاست
تیمور
بختیار،
برپائی جوخه
های اعدام،
درهم کوبیدن و
انحلال همه
تشکل های سیاسی،
سندیکائی و
توده ای،
آزادی
مطبوعات و
اجتماعات و ... -
که از شهریور ۱۳۲۰
تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲
شکل گرفته
بودند- پشت
سرنهاده است و
ثانیاً با
مهار خیز مجدد
اما کوتاه
جنبش سال ۳۹
تا ۴۲ و اجرای
اصلاحات ارضی
خود را تثبیت
کرده است.
سالیان اوائل
دهه چهل سالیان
فروکش جنبش می
باشد و ساواک
که به مثابه
ادامه دستگاه
سرکوب حکومت
نظامی توسط
مشاوران
آمریکائی با
سرپرستی
تیمور
بختیار، رئیس
دستگاه سرکوب
های حکومت
نظامی، در ۱۳۳۵
تاسیس شده بود
توانست همچون
بختکی حکومت
پلیسی را بر
تمامی پیکره
جامعه
بگستراند.
رئیس ساواک که
ظاهرا" بخشی
از اداره نخست
وزیری است
توسط شاه
تعیین شده و
تحت نظر
مستقیم او
قرار می گیرد.عوامل
یاد شده همراه
با فروکش جنبش
موجب می شود
که ساواک
فعالیت خود را
بر روی کار
نفوذی در تشکل
های چپ و به
طور کلی جریانای
اپوزیسیون در
حال بازسازی،
متمرکز سازد و
خشونت اعمال
شده توسط
ساواک در
مقایسه با دهه
قبل در سطح
حداقل باشد.
دوره
دوم،
دستگیری
گروه جزنی و
اوج گیری مجدد
جنبش
دانشجوئی در
سال چهل و شش
تاثیر خود را
برروی روش های
بکار برده شده
توسط ساواک بر
جای می
گذارد.سطح و
درجه خشونت و
شکنجه در
برخورد با
گروه جزنی و
نیز فعالین
دانشجوئی به
طور گزینشی
افزایش می
یابد. تیم های
بازجوئی تلاش
می کنند از
ترفندهای گوناگون
برای گرفتن
اعتراف
استفاده کنند
و شلاق و فشار
جسمی را به
عنوان آخرین
حربه به کار به
بندند. با
مخالفانی که
از نظر ساواک
در سطح رهبری
و یا فعالین
سازمانگر
نیستند با ملایمت
بیشتری
برخورد می
شود.
دوره
سوم،
با شروع
مبارزه
مسلحانه و
دستگیری های
وسیع اواخر
سال ۴۹ و
اوائل ۵۰ شروع
می شود. ساواک
که با پیکار
سازمان های مسلح
و محافل و
گروه بندی های
سیاسی متعدد
مواجه می شود
ظرفیت دستگاه
سرکوب را به
صورت جهش وار
افزایش داده و
شکنجه بدنی
سریع و ضربتی -
از جمله بکار
بردن شلاق زیر
کف پا و انواع
و اقسام شکنجه
های دیگر را-
به شیوه اصلی
برخورد خود
مبدل می کند.
اعدام های دهه
پنجاه هدفش از
میان برداشتن
کادرهای
رهبری سازمان
فدائی و
مجاهدین به
عنوان خطر و
تهدید اصلی و
ایجاد فضای رعب
و وحشت در
جامعه برای
جلوگیری از
رشد خیزش جدید
جنبش است.
دوره
چهارم، با
افزایش درآمد
نفت و تقویت
قدرت و منابع
اقتصادی
رژیم، شاه
تصمیم می گیرد
حاکمیت
استبدادی خود
را هر چه
بیشتر تقویت
کند و با
تاسیس حزب واحد
فرمایشی رستاخیر
همه امور را
تحت فرمان
مستقیم خود
درآورد.
این دوره همراه
است با افزایش
میلیاردی
بودجه ساواک، تقویت
بی سابقه شیوه
و مدت شکنجه،
احکام سنگین
زندان، سرکوب
شدید زندان،
افزایش فشار
سیستماتیک در
زندان ها برای
ایجاد فضای
غیرقابل تحمل
، طرح قتلعام
رهبران و کادرهای
درجه اول
جنبش. رسولی
بازجوی ساواک
به یکی از
زندانیان می
گوید اکنون
ساواک یک میلیارد
دلار بودجه در
اختیار دارد
وساواک به طور
متوسط درسال
هزار نفر را
دستگیر
می کند و
بنابراین
برای هر یک از
شما بودجه ای
معادل یک میلیون
در اختیار
داریم. ساواک
در این دوره
تلاش می کند
از هر فرد
دستگیر شده،
با شکنجه و با
واداشتن
زندانی به
اقرار علیه خود،
یک خرابکار
خطرناک برای
امنیت ملی
جلوه داده و
بدین ترتیب
دلائل
موجودیت،
بودجه
اختصاصی و
مزایای بی
شمار پرسنل
پرشمارش را
توجیه کند.
درهمین دوره
است که طرح قتلعام
رهبران و کادرهای
زندانی طراحی
می شود و
بلافاصله پس
از اعلام
تاسیس حزب
رستاخیر در
اسفند سال ۱۳۵۳
در ۳۱ فرودین
جزنی و یارانش
را تحت عنوان
فرار از زندان
به گلوله می
بندند.
*****
عصر
یک روز
مهر ماه سال ۱۳۵۱،
پس ازدستگیری،
با چشم بند در
چشم در حالی
که در دو طرفم
مامورین ساواک
نشسته بودند،
به طرف مرکز
بازجوئی و
شکنجه یا "کمیته
مشترک
ضدخرابکاری"
در حال حرکت
بودم.طبعا"
اولین چیزی که
به آن فکر می
کردم این بود
که ضربه از
کدام سو وارد
شده است و چه
اطلاعاتی از
من در دست
دارند.
پس از
ضربات شدید
سال پنجاه،
دستگیری های
گسترده، اعدام
ها، ضرباتی که
تیم های
عملیاتی
سازمان فدائی
در بیرون
خورده بودند و
عملا" جز چند
تیم چیزی از
سازمان باقی
نمانده بود،
بازسازی مجدد
سازمان شروع
شده بود.
جمشید طاهری
پور که در آن موقع
رابط من با
سازمان بود و
مستقیما" با
حمید اشرف
درارتباط بود سرقرار
من و رفیق
دیگری که من
معرفی کرده
بودم - و باید
قرار خانه
تیمی به او
داده می شد- نیامده
بود. معرف من
به جمشید
طاهری پور،
پرویز نصیر
مسلم بود که
به عنوان افسر
وظیفه در خدمت
سربازی بود و
ارتباط با او
برای اطلاع از
سرنوشت جمشید
ممکن نبود.
همان
روزبعدازظهر،
با محمد حسین
کریمی که
بعدا" از جمله
بنیان گذاران
اصلی کومه له
بود و
متاسفانه در
روز قیام
شکوهمند مردم
ایران علیه
رژیم سلطنتی
در درگیری
مسلحانه در
شهر سقز به
شهادت رسید،
قرار
داشتم.روز قبل
تا پایان شب
هم در خانه
تیمی مارتیک قازاریان
با هم بودیم و
ظاهرا" همه
چیز طبیعی بود
و قرار بود
همان شب پس از
اجرای قرار با
محمد حسین
دوباره به
خانه تیمی
مارتیک بروم.
مارتیک
قازاریان
دانشجوی رشته
ریاضی دانشگاه
تهران،همکلاس
مسعود
احمدزاده،
حسن سرکاری و
نهضت روحی
آهنگران بود.
من و مارتیک
سال ها با هم
در ارتباط
بوده و بسیاری
از تحولات فکری
و سیاسی را با
هم طی کرده
بودیم. بر
اساس تصمیم
رفیق مسعود
احمدزاده،
مارتیک از
جمله رفقائی
بود که قرار
شده بود به
شمال برود و
به رفقای هسته
کوه به پیوندد
که با وقوع
درگیری پیش رس
درسیاهکل
مسئله اعزام
او به هسته
کوه منتفی شد.
من هم در اواخر
دی ۴۹ دستگیر
و تا تابستان ۵۰
در زندان
بودم. همانطور
که در بالا
اشاره کردم در
آن دوره به
خاطر ابعاد بی
سابقه
دستگیری ها
بسیاری از
ارتباطات
رفقا و از
جمله روابط
مارتیک قطع
شده بود.
علاوه بر آن،
در همان دوره
در میان ما بحث
های زیادی در
باره ارزیابی
از ترازنامه
مشی مسلحانه مطرح
بود: چرا
علیرغم
عملیات نظامی
شجاعانه سازمان،
پیوستن مردم به
مبارزه
مسلحانه،
عملی نشده است؟
آیا باید هسته
های مسلح در
مناطق
روستائی
تاسیس شود و
یا شهرها باید
کانون مبارزه
مسلحانه
باشند؟ تبلیغ
مسلحانه یا
جنگ مسلحانه و
تفاوت آن ها با
هم دیگر؟
رابطه جنبش مسلحانه
با طبقه کارگر
و این که
چگونه تبلیغ
مسلحانه می
تواند برروی
طبقه
کارگرتاثیر گذاشته
و توده ها ی
کارگری را به
سوی خود جلب
کند؟ گرایش
نظامی گری و
عدم توجه به
تبلیغات
سیاسی به
عنوان
محورهای
تکمیلی
مبارزه و
رابطه آن با
استراتژی
مبارزه
مسلحانه و
مسائلی از این
دست در میان
ما مطرح بود
که البته همه
آن ها در
چهارچوب تائید
جنبش مسلحانه
به عنوان
اصولی ترین
مشی مبارزه
علیه رژیم شاه
مطرح می شد.
البته بودند
رفقائی که حتی
به چارچوب
عمومی مشی
انتقاد
داشتند اما
معتقد بودند
درآن شرایط
مشی مسلحانه
به
آلترناتیوهای
دیگر ترجیح
دارد. در
حقیقت
انتقادهائی
که ما داشتیم
انتقاد به
نظامی گری و
تقویت وزن کفه
سیاسی در جنبش
فدائی بود که
قرار بود رفیق
حمید مومنی که
در ارتباطات
مارتیک
قازاریان و
نهضت روحی
آهنگران قرار
داشت، آنها را
جمع بندی و
مدون کند.
اکثر ملاحظات
ما مورد تائید
حمید اشرف بود.
سازمان فدائی
در آن دوره
باید تشکیلات
ضربه خورده و
از هم پاشیده
را ترمیم و
بازسازی می کرد
و بر همین
مبنا به خاطر
ارتباطات
نسبتا" گسترده
ای که داشتم
قرار شد که در
عرصه عضوگیری
های جدید و
جلب نیروهای
جدید فعال
شوم..
*****
چشم
بندم را در
اطاقی که
تعدادی در آن
نشسته بودند
از چشمم
برداشتند و
عضدی از بازجویان
معروف ساواک
در حالی که در
چشمم خیره شده
بود گفت "مرا
می شناسی؟"
حسین زاده،
عضدی، تهرانی
و مصطفوی از
بازجویانی
بودند که در
دستگیری اول
از من بازجوئی
کرده بودند.
گفتم" نه" ... چک
محکمی به
صورتم زد و
گفت" دفعه اول
خوب سرما کلاه
گذاشتی اما دیگر
نمی توانی
سالم از این
جا بیرون
بیائی .... باید
همه حرفهایت
را بزنی". پس
از اشاره سر
به بازجوئ
دیگراطاق را
ترک کرد.
بازجوی جدید
خودش را اسماعیلی
معرفی کرد و
گفت شنیدی که
دکتر چه گفت
حرف میزنی یا
نه؟ پس از
دریافت جواب
منفی و انکار،
مرا مستقیما"
به اطاق شکنجه
برد و با نشان
دادن بساط
شکنجه گفت،
برای آخرین
بار، حرف
میزنی یا نه ؟
من بار دیگر
همه چیز را
انکار کردم تا
صورت مسئله
روشن شود.
لباس هایم را
درآورند، روی
تخت آهنی
پاهایم را
بسته وبه
دستور
اسماعیلی یکی
از مامورین
شکنجه گر
شهربانی شلاق
کف پا را شروع
کرد و در همین
حین خود او
مشغول وارد
کردن شوک
الکتریکی به
من شد. شلاق
زدن همچنان
ادامه پیدا
کرد و
اسماعیلی نیز
که ظاهرا" عصبانی
شده و کم کم
کنترل خود را
از دست داده
بود شروع کرد
با یک شلاق
نازک شلاق زدن
بر روی صورتم. نوک
شلاق بر روی
گونه چپم تاب
می خورد و با
هر ضربه جرقه
ای در چشم چپم
زده می شد. پس
از مدتی مرا
باز کرده و
وادار کردند
که بدوم تا خون
در کف پاهایم
آماس نکند و
دوباره روز از
نو و بساط از
نو. بالاخره
اسماعیلی
شروع به حرف
زدن کرد و در برابر
انکارهای من
تعدادی اسم
ردیف کرد که
برای من روشن
شد که روابطی
را که به
مارتیک معرفی
کرده بودم
ضربه خورده
اند... انکار من
همچنان ادامه
داشت تا یکی
از رفقا را که
از ظاهر و راه
رفتنش روشن
بود که شدیدا"
شکنجه شده است
با من روبرو
کردند. از تخت
بلند شدم و
قبل از این که
او حرف بزند
گفتم من کسی
را به تو معرفی
نکردم ... اسماعیلی
که از حرکت من
غافلگیر شده
بود به طرف من
حمله کرده و
به این ترتیب
شکنجه ادامه
یافت ... آن ها از
من قرارمارتیک
را می
خواستند.... پس
از مدتی داستان
یک قرار قلابی
را ساختم و
تحویل دادم و
گفتم که من در
مسیری حرکت می
کنم و او پس از
چک من می آید و
با من تماس می
گیرد. سپس
بازجوئی
درباره مضمون
سیاسی رابطه
شروع شد که من
گفتم چون قرار
بود به سربازی
بروم این ها
را به هم وصل
کردم. روشن
بود که آنها
با وضعی که من
داشتم و به
قول خودشان
پاهایم مثل
پوتین شده بود
صورتم از
ضربات شلاق پت
و پهن و سمت چپ
آن شکاف
برداشته نمی
توانستند سر
قرار ببرند
زیرا اصلا"
نمی توانستم
درست وحسابی
راه بروم.....
در کمیته
بسر می بردم
شاهد شکنجه های
بسیار شدید
فعالان و
مبارزان در
شکنجه گاه
کمیته موقت
بودم. از جمله
اولین کسانی که به
اطاقم آوردند
داریوش کایت
پور بود. با
داریوش که رفیقی
بود مقاوم و
بازجوئی خوبی
داده بود تنها
مدت کوتاهی هم
سلول
بودیم.محل
شکنجه به ویژه
ناحیه نسبتا"
بزرگی بر روی
پای چپم به
شدت چرک می
کرد و از زیر
پانسمان چرک خارج
شده بر روی کف
اطاق می ریخت.
تقریبا" هر روز
در سلول را
زده و از
نگبهان کشیک
می خواستم که
مرا به بهداری
ببرند. گاهی
بهیار زندان
می آمد و در را باز
می کرد و
پانسمان را
عوض می کرد و
گاهی هم می
گفت که شما
خرابکار
هستید و حق
تان است و حیف است
که دارو و
درمان صرف
معالجه
شما شود و
سپس با بی
شرمی تمام در
را به هم می
کوبید و می
رفت. بعدا" در
زندان عمومی
از هم اطاقی
هایم شنیدم که
چرک پای من
بوی بسیار
شدیدی داشته و
آن ها را اذیت
می کرده است
اما آن ها به
خاطر رعایت
حال من و
بخاطر این که
در آن شکنجه
گاه هیچ کاری نمی
شد کرد مسئله
را با من طرح
نکرده بودند.
یک بار بر حسب
تصادف و برای
لحظاتی کوتاه
جمشید طاهری
پور را دیدم.
به هم علامت
دادیم که هیچ
چیز رو نشده و
در دستگیری
های ما چیزی
که به هم ربط داشته
باشد وجود
ندارد. دستگاه
شکنجه رژیم
شاهنشاهی از
کار باز نمی
ایستاد و در
محلی که ما
بودیم
معمولا" صدای
شلاق و شکنجه و
فریاد و ناله
های دردآور
مبارزینی که در
زیر شکنجه
قرار داشتند
در فضای خاموش
و ساکت زندان
می پیچید. از
جمله
مبارزینی که
به شدت شکنجه
شده بودند و
من آن ها را در
آن جا دیدم،
باقر عباسی و
علیرضا سپاسی
بودند. باقر عباسی
و علیرضا
سپاسی از
فعالین
سازمان مجاهدین
بودند که عملیات
ترور سرتیپ طاهری
رئیس شهربانی
را به اجرا
گذاشتند. آن
ها را
تا آن جا که در
ظرفیت انسان
می گنجد شکنجه
و آزار داده و
سپس از همان
جا به میدان
اعدام بردند.
*****
پس
از پایان
بازجوئی ها و
به خاطر آن که
افسر وظیفه
بودم به سلول
های انفرادی
زندان
جمشیدیه، که
به مخالفان
سیاسی درون
ارتش اختصاص
داشت، منتقل
شدم. البته
قبلا" هم یک
بار هم در
دستگیری اول
بخاطر آن که
قزل قلعه و
اوین پر شده
بود ما را
موقتا" به
جمشیدیه آورده
بودند اما در
آن زمان مدت
اقامت ما در زندان
جمشیدیه
بسیار کوتاه
بود و
بلافاصله پس
از چند روز به
زندان عشرت
آباد منتقل
شدیم. در
جمشیدیه در
داخل بند در
کنار توالت،
دوش برای حمام
کردن وجود
داشت و زندانی
می توانست هر
وقت خواست حمام
کند. علاوه بر
آن زندان
دارای یک
کتابخانه بود
که زندانیان
انفرادی هم می
توانستند از
کتابخانه
استفاده کنند.
و مهم تر از
همه برای من،
وجود بهداری
زندان بود که
درآن افسران
پزشک با تجربه
خدمت می
کردند. چرک
پایم به
خاطرعدم
معالجه به درون
گوشت نفوذ
کرده و لایه
ای از گوشت
پایم درحال
پوسیدگی بود.
برای اولین
بار که به
بهداری جمشیدیه
رفتم پزشکی که
دارای درجه
سرگردی بود با
دیدن زخم پایم
تعجب کرد.
پرسید چه شده
است؟ گفتم که
اثرات شکنجه
است. گفت این
زخم که کهنه
شده چرا
معالجه نکرده
اند. گفتم که
آری، کهنه شده
و پوسیده،
عمدا" معالجه
نمی کردند. با
تاسف سرش را
تکان داد و
دکتر دیگر
همکارش را صدا
کرد و معالجه
زخم پایم را
شروع کردند.
پس از چند
هفته گفتند که
چون یک لایه
گوشت پوسیده است
برای من وقت
از بیمارستان
ارتش می گیرند
که آن قسمت
جراحی و برداشته
شود زیرا در
غیراین صورت
زخم و پوسیدگی
به عمق پا
گسترش پیدا
خواهد کرد ولی
قبل از آن سفارش
پمادهای
مخصوص را می
دهند
که شاید
نیازی به جراحی
نباشد.
پمادهای
جدیدی که روی
پایم امتحان کردند
خوشبختانه
اثر بخشید و
بالاخره پس از
شش ماه زخم ها
جوش خوردند.
*****
یکی
از وظائف
بازجویان
علاوه بر
شکنجه، کسب اطلاعات،
درهم شکستن
روحیه
مبارزان و در
صورت امکان
تبدیل آن ها
به همکاران
رژیم.... تهیه
سناریوهای
مهیج درباره
خطرناک بودن دستگیرشدگان
بود. این
سناریوها بر
مبنای دغل و دروغ
و یک کلاغ چهل
کلاغ تهیه شده
و برای تکمیل
کردن نمایش به
دادگاه های
فرمایشی
دادستانی
نظامی، که حکم
مهر لاستیکی
ساواک را
داشتند،
ارائه می شد. سناریوهای
تهیه شده توسط
ساواک در عین
حال مصرف
دیگری هم
داشت. به " ولی
نعمت
همایونی"
باید
ترازنامه
درخشانی از
عملیات سرکوب
ساواک از
دشمنان
خطرناک نظام
ارائه می شد
تا بودجه
میلیاردی و
امتیازات و
جیره و مواجب
پرسخاوت برای
شکنجه گران و
جوخه های مرگ،
ضروت خود را
هر چه بیشتر
اثبات می کرد.
کیفرخواست ما
و سخنان
دادستان ارتش
در مورد ما
یکی از همان
سناریوهای
مهیج بود که
بهیچ وجه ربطی
به اکثر
دستگیر شدگان
همراه من و
محتوی پرونده
ما نداشت.
دادستان ما را
یک گروه
خطرناک توصیف
کرد که قرار
بوده است از
همه راه های
ممکن برای سرنگونی
رژیم
شاهنشاهی
اقدام کند اما
به
خاطر
هوشیاری
سازمان امنیت
واطلاعات،
توطئه خنثی
شده است. در یک
تنفس در
دادگاه تجدید
نظر من به سرهنگی
که در شمار
هیئت رئیسه
قضات بود
نزدیک شدم و
گفتم جناب
سرهنگ آیا شما
پرونده را
خوانده اید.
گفت بله! گفتم ادعاهای
دادستان را که
دیدید آیا
تناسبی با
پرونده و
محکومیت های
سنگینی که
برای ما صادر
شده، دارد؟
لبخندی زد و
گفت از دست ما
کاری بر نمی
آید در پرونده
ها میزان
محکومیت توسط
بازجویان
تعیین شده
است.
*****
فروردین
سال ۱۳۵۴ بود.
بیژن جزنی،
اعضای گروه
جزنی، تعدادی
از کادرهای
سازمان فدائی
و چند نفر از
کادرهای
مجاهدین را در
شش ماهه دوم
سال ۱۳۵۳ از
زندان قصربه
اوین منتقل
کرده بودند.شاه
که با افزایش
جهش وار درآمد
نفت موقعیت
اقتصادی کشور
را
بسیار محکم
ارزیابی می
کرد درپی
تقویت هر چه
بیشتر سلطه
استبدادی خود
بود.طرح شاه
بنای یک نظام تک
حزبی سلطنتی بود که
به طور مطلق
تابع اوامر او
باشد. درپی
اجرای این
سیاست بود که دراسفند
سال۱۳۵۳،
شاه، طی
سخنرانی
معروف خودفرمان
تاسیس حزب
رستاخیر را
صادر کرد و احزاب
مجاز طرفدار
سلطنت آن دوره،
نظیر حزب
ایران نوین،
حزب مردم و .... را در
حزب رستاخیر
ادغام کرد. او
در سخنرانی
خود به صراحت
اعلام کرد
مخالف نظام
سلطنتی جائی
در ایران
ندارد. یا حزب
رستاخیر، یا
گرفتن
پاسپورت و
خروج از
ایران. یک
زندانی مسن،
از افسران
سابق حزب
توده، که اسم
او اکنون در
خاطرم نمانده پس از
سخنان شاه به
اداره
گذرنامه
مراجعه و به استناد
سخنان شاه تقاضای
گذرنامه برای
خروج از ایران
می نماید. به
جای گذرنامه،
ساواک او را
دستگیر و به
عنوان مخالف
نظام سلطنتی
زیر فشار می
برد. این فرد
پس از بازجویی
به زندان قصر
منتقل شد.
پیرمرد
بیچاره سخنان
شاه در مورد
آزادی خروج
مخالفان از
کشور را جدی
گرفته بود که
البته هزینه
آن را با
دستگیری و زندان
پرداخت.
در
آن زمان بند
چهارو پنج و
شش زندان قصر
بزرگترین
واحد زندان
سیاسی در
تهران( تعداد
زیادی از
زندانیان
سیاسی به
شهرهای دیگر
کشور تبعید
شده بودند)
بود که
کادرهای اصلی
همه سازمان های
مخالف رژیم را
در آن جای
داده بودند.
هر روز
پاسبانی
تعدادی روزنامه
اطلاعات و
کیهان به داخل
بند می داد و
ما خودمان
روزنامه ها را
بین اطاق ها
توزیع می
کردیم. من در
آن دوره مسئول
توزیع
روزنامه ها
بودم.در روز ۳۱
فروردین ۱۳۵۴،سرگرد
زمانی رئیس
زندان،
نگهبانان
زندان را چند
برابر کرده
بود اما ما
نمی دانستیم که
تقویت
نگهبانان
برای چیست وسرگرد
زمانی چه
برنامه ای از
سلسله برنامه
های اعمال
فشار بر
زندانیان را،
تدارک دیده
است. من منتظر
رسیدن
روزنامه ها بودم.
آن روز کمی
دیرتر
روزنامه ها را
آوردند. طبق
معمول هر روز،
روزنامه ها را
تحویل گرفتم و
با نگاهی به
صفحه اول با
حیرت خبر را
خواندم: بیژن
جزنی، حسن
ضیاظریفی،
احمد جلیلی
افشار، مشعوف
کلانتری،
عزیز سرمدی،
محمد چوپانزاده
و عباس سورکی،مصطفی
جوان خوشدل و
کاظم
ذوالانوار
هنگام فرار از
زندان اوین
کشته شدند.... تو گوئی
ناگهان دنیا
برسرم خراب
شد. جلوی در
بند روی زمین
نشستم و خبر
را چند بار
خواندم.... سپس
شروع کردم به
توزیع
روزنامه و به
هر اطاق که
وارد می شدم
اول می گفتم
بچه ها بیژن
را همراه همه
اعضای گروه و
خوشدل و کاظم
را کشته اند.
همه با ناباوری
ابتدا به من
نگاه می کردند
و بسرعت
روزنامه را
قاپ می زدند و
سکوت اطاق ها
را یکی پس از
دیگری فرا می گرفت.
ناگهان زندان
بطور کامل در
سکوت فرو رفت.
سپس تجمع در اطاق
ها و راهروهای
زندان صحبت بر
سر آن که در
برابر این
کشتار چه عکس
العملی باید
نشان داد شروع شد.
برخی
نتوانستند
خود را کنترل
کنند به وسط
حیات زندان رفته
و فریاد زدند
از جمله آن ها
محسن سلیمانی
از مجاهدین
بود که
پاسبانان او
را از بند
بردند.... روز
بعد، روز کار
من به عنوان
کارگر کمون
زندان بود.
تقریبا" همه
زندانیان در
دسته های
مختلف مشغول
صحبت در باره
نحوه واکنش
بودند. ناگهان
بلندگوی
زندان اعلام
کرد که افراد
زیر به زیر
هشت بیایند.
من، غلام ابراهیم
زاده،رضانعمتی،
ناصر
کاخساز،شکرالله
پاک نژاد،
سیاوش شافعی و
چند نفر دیگر
که اسم شان
یادم رفته است
در فهرست
کسانی قرار
داشتند که به
زیر هشت فرا
خوانده شدیم.
پس از زدن چشم بند
به چشم هایمان
ما را سوار ماشین
کرده و
همانطور که
همه ما حدس می
زدیم به اوین
بردند. پس از
آن ما در سکوت
کامل و چشم
بسته نشسته و
شاید مانند من
دیگران نیز
منتظر بودند
که به عنوان
فرار از زندان
به مسلسل بسته
شویم. این
وضعیت تا چند
ساعت طول کشید
آن گاه ما
را به اولین
اطاق بند
عمومی - اگر
فراموش نکرده
باشم بند دو- اوین که
کاملا" خالی
بود بردند،
چشم بند را از
چشم هایمان
برداشتند و
حدود دوسال در
این بند و
بندهای دیگر
اوین ماندیم .....
سال ها بعد
اطلاع پیدا
کردیم که
کنفدارسیون دانشجویان
خارج از کشور
در اعتراض
علیه کشتار
زندانیان
تظاهرات
بسیار گسترده
ای در خارج از
کشور برپا
ساخته و افکار
عمومی را در
جریان جنایات
رژیم شاه قرار
داده است. زیر
فشار اقدامات
کنفدراسیون و
افکار عمومی،
شاه برنامه
ادامه کشتار
زندانیان را
متوقف کرد.
سرهنگ وزیری
رئیس وقت
زندان اوین که
یک روانی و
مریض سادیست (دگر
آزار) کامل
بود گاه
و بیگاه وارد
سلول های
عمومی شده و
تلاش می کرد
که فضای رعب و
وحشت بر بندها
حاکم کند. از
جمله کلمات قصار
او این بود که
شما تئوری بقا
را رد کرده اید
از ما چه
توقعی دارید؟!
رفیق شهید
مهران شهاب
الدین که خود
نیز از جمله
کسانی بود که
در زمان کشتار
گروه جزنی در
سلول انفرادی
اوین بود روزی
با شهامت بی نظیری
به سرهنگ گفت "
چرا بیژن جزنی
و گروه جزنی
را کشتید؟ "! وزیری
ناگهان
غافلگیر شد ...
بعدا" جوابی
با همان مضمون
که در بالا
گفتم داد. اگر
چه با توجه به
فعالیت های
کنفدراسیون دانشجویان
خارج از کشور
و فشار افکار
عمومی بین
المللی شاه
ناچار شد
برنامه
پاکسازی خود
را متوقف کند
اما شهادت
اعضای گروه
جزنی ضربه
جبران
ناپذیری به
جنبش چپ ایران
وارد ساخت.
اگر رفقائی
مانند جزنی،
حسن ضیا
ظریفی... زنده می
ماندند رهبری
سازمان فدائی
قطعا" به آلت دست
لاشه متعفنی
مانند حزب
توده و به پشتیبان
فاشیسم مذهبی
در ایران مبدل
نمی شد و به
این ترتیب آن
سنت پرشکوه و
آن همه
فداکاری و از
خودگذشتگی به
وثیقه ای برای
توجیه جنایات
رژیم اسلامی و
در هم شکستن
دست آوردهای
انقلاب ایران
قرار نمی گرفت
.
*****
اما
قتل و جنایت
های سازمان
یافته برای
نابودی
فعالین جنبش
تنها محدود به
مورد بالا
نبود. در سال ۵۳
سیروس
نهاوندی از
رهبران
سازمان رهائی
بخش که ظاهرا"
برای معالجه
به بیمارستان
ارتش منتقل
شده بود فرار
کرد.این خبر
که توسط ساواک
درز داده شده
بود بلافاصله
در زندان
بازتاب وسیعی
پیدا کرد.
رفیق جزنی با
توجه به
تجربیات خود و
نیزآشنائی به
شیوه و سابقه
کار نفوذی
ساواک، بدون
هیچ تردیدی
مطمئن بود که
این کار توطئه
ساواک برای
نفوذ در
سازمان های
انقلابی است.
بعدا" روشن شد
که ارزیابی
رفیق جزنی
کاملا" درست
بود. سیروس
نهاوندی که
ظاهرا" فرار
کرده بود به
کمک ساواک
شروع به احیاء
سازمان رهائی
بخش کرد.هدف
ساواک این بود
که تحت این
چتر فعالین
جوان را جمع
کرده و به ویژه
با طرح همکاری
سازمان های چپ
بتواند سرنخ
هائی از
سازمان فدائی
و سایر تشکل
های مبارز به
دست آورده و
سپس همه را یک
جا از بین
ببرد. از جمله
یکی از
ترفندهای
ساواک این
بوده است که
پرسشنامه ای
مفصل برای عضو
گیری تهیه
کرده بود که
متقاضیان
عضویت باید آن
را پر می
کردند و علاوه
بر اطلاعات
خودشان باید
اطلاعات در
مورد فعالین
دیگر را در
اختیار این
سازمان جعلی،
و در واقع
ساواک، قرار
می دادند.
ساواک بدین
ترتیب حدود
دویست نفررا
در تهران،
اصفهان و
شیراز به صفوف
این سازمان
ساختگی جلب می
کند. مسئله ظن
به پلیس بودن
سیروس
نهاوندی از
طریق زندان به
بیرون منتقل
شده بود و به
گوش برخی از
فعالین
سازمان رهائی
بخش نیز رسیده
بود اگر چه
بخشی از آن ها
به این حقیقت
با دیده شک و
تردید می
نگریستند. از
جمله کسانی که
نقش کلیدی در ظن و
تردید به
سیروس داشتند
دو تن از
فعالین اصلی
آن تشکیلات به
نام های بهرام
نوروزی و
سیدجمال
الدین سعیدی بودند.
بالاخره شک و
تردید ها بالا
می گیرد.یکی
از فعالین این
سازمان به نام
جلال دهقان که
به سیروس
نهاوندی
اعتماد داشته
مسئله را به
اطلاع
نهاوندی می
رساند. ساواک
تصمیم می گیرد
کسانی را که
از این خبر
اطلاع داشتند
از میان
بردارد.در
تاریخ ۳۰ آذر
سال ۱۳۵۵ گروه
های ضربت
ساواک خانه
های تیمی این
گروه را به
طور همزمان در
شهرهای مختلف
محاصره کرده و
حدود ۲۰۰ نفر
را دستگیر می
کند اما طبق
نقشه ساواک
فعالین دو
خانه تیمی که
به پلیس بودن
سیروس نهاوندی
یقین داشتند
باید به قتل
می رسیدند.
گروه های
عملیاتی
ساواک مامور
حمله به این
دو خانه تیمی
واقع در نارمک
مطمئن بودند که
اعضای خانه
های تیمی مسلح
نیستند و
مقاومت
مسلحانه ای
نیز در کار
نخواهد بود
اما وظیفه آن
ها قتلعام همه
ساکنان و
دستگیری
سیعدی و دهقان
بود. بر اساس
همین نقشه
جوخه های مرگ
ساواک وارد دو
خانه تیمی شده
و یک به
یک فعالین و
از جمله جلال
دهقان را به
گلوله می
بندند.تنها
ماهرخ فیال
دانشجوی
ادبیات
دانشگاه
تهران هجده
ساله دست
به فرار زده،
به خانه پیرزن
همسایه وارد
شده و در
زیرتخت مخفی
می شود. اما
گروه ضربت او
را دنبال کرده
و تخت را گلوله
باران کرده و
پیکر ماهرخ
هجده ساله را
سوراخ سوارخ
می کند. گروه
ضربت طبق نقشه
قبلی سیدجمال
الدین سعیدی و
بهرام نوروزی
را از ناحیه
پا زخمی کرده
و با خود برای
بازجوئی به
ساواک می
برند. ساواک
می خواسته
بداند که آن
ها از کجا
فهمیده اند که
سیروس
نهاوندی
نفوذی ساواک
است و در عین
حال سرنخ های
ارتباط با
سازمان فدائی
را از آن ها به
دست آورد. طبق
شهادت زندانیانی
که سیدجمال
الدین سعیدی
در بیمارستان
را در زیر
بازجوئی دیده
بودند او را
از فرط شکنجه
آش و لاش کرده
بودند. ساواک
هر دو مبارز
را در زیر
شکنجه به
شهادت می
رساند. پس از
انقلاب و
دستگیری و
دادگاهی شدن
بازجوهای
ساواک،
تهرانی و آرش،
راز این قتل
از زبان آن ها
برملاء شد. در
جلسه دادگاه
سیمین
نهاوندی با
اعتراض می
گوید که سیروس
نهاوندی
همکار ساواک
نبوده است اما
تهرانی همکاری
سیروس
نهاوندی با
ساواک را
تائید می کند.
در مورد مفقود
شدن اجساد
رفقا سیدجمال
الدین سعیدی و
بهرام نوروزی
بازجویان می
گویند، که پس
از قتل این دو
مبارز چپ، اجسادشان
را با
هلیکوپتر در
دریاچه قم می
اندازند. در
حالی که اجساد
شش نفر از
رفقائی که در
خانه تیمی
توسط گروه
ضربت رژیم
اعدام شدند در
کنار هم در
بهشت زهرا دفن
شده است اما
هیچ اثر و
نشانی از قبر
این دو مبارز
وجود ندارد.
در جلسه
دادگاه همچنین
خانواده
چهارنفر از
کادرهای
سازمان رزمندگان
حضور داشتند
که در شمار
مفقود شدن گان
قرار داشتند.
تهرانی می
گوید که آن ها
را به بهانه
ملاقات سوار
مینی بوس کرده
و وادار می
کنند که قرص
سیانور
بخورند و سپس
جسد آنها را
مانند دو رفیق
بالا سربه
نیست می کنند.
سیدجمال
الدین سعیدی و
بهرام نوروزی
تهرانی، چهار
کادر
رزمندگان و سه
نفر دیگر از
فعالین ضد رژیم
شاه در شمار
فهرست ۹ نفر
ناپدید
شدگانی بودند
که ساواک هیچ
نوع اطلاعاتی
درباره شیوه
قتل آنها و
محل دفن جسدشان
در اختیار
خانواده
هایشان قرار
نداده بودند.
*****
درسال ۱۳۵۶
بود که در
زندان اوین
رسولی بازجو
مرا برای بازجوئی
فرا خواند و
به مدت شش ماه
به سلول انفرادی
انداخت. حرفش
این بود که تو
هیچ چیز نگفته
ای و مجازات
تو لااقل ابد
و اعدام است و
باید دوباره
محاکمه شوی.
او گفت که ما
زندانیان را به
چهار گروه
طبقه بندی
کرده ایم. گروه
اول: فعال،
متعصب،
سازمانگر، گروه
دوم : متعصب و
فعال، گروه
سوم متعصب
اما غیرفعال، گروه
چهارم: کسانی
که فقط می
خواهند
زندانشان را
بکشند و بعد
از آن دنبال
کارشان
بروند.... ! و گفت
نام تودر
فهرست گروه
اول قرار دارد.واقعیت
هم این بود که
نقشه ساواک برای
کشتار هدف
نابودی
کادرهای گروه
اول در طبقه
بندی شان بود
که با کشتار
بیژن جزنی و
یارانش شروع
شد و به خاطر
اعتراضاتی که
کنفدراسیون
در خارج از
کشور سازمان
داد و فشار
افکار بین
المللی، این
نقشه شوم به
ناچار متوقف
شد. نکته
دیگری که
رسولی مطرح
کرد این بود
که آن ها می
دانند که من
شصت درصد
اطلاعات
درباره
فعالیت های
گذشته ام را
نداده ام. اگر
چه رسولی به
اصطلاح
یکدستی می زد
اما واقعیت
این بود که
اطلاعات
ساواک حتی
کمتر از آن
چیزی بود که
آن ها فکر می
کردند از ما
به دست آورده
اند و البته
این واقعیت
درباره اکثر مبارزان
آن دوره صدق
نیز می کرد.
******
با
انتخاب جیمی
کارتر به
ریاست جمهوری
آمریکا و فشار
دولت آمریکا
به رژیم شاه
برای ایجاد
نوعی فضای باز
سیاسی شرایط
زندان اوین
ناگهان صدو
هشتاد درجه
دچار تغییر
شد.این
تغییرات در
حالی به وقوع
می پیوست که
ما دو سال
تمام بدون ملاقات،
بدون کوچک
ترین امکانات
و از هر نظر در
شرایط بسیار
بد به سر برده
بودیم. اما
این تغییرشرایط
برای ساواک
برای نمایش
بیرونی و نشان
دادن چهره
دیگری از
دستگاه سرکوب
رژیم شاه در قبال
مخالفان و
زندانیان بود.
توافق رژیم
شاه با بازدید
نمایندگان
صلیب سرخ
جهانی از
زندان های
ایران و آمدن
نمایندگان
صلیب سرخ جهانی
برای بازدید
از زندان ها
باز هم نقطه
عطفی بود که
شرایط زندان
ها را بهم ریخت.
سران ساواک
تصمیم گرفتند
زندانیانی را
که بر روی
بدنشان
آثارشکنجه
وجود داشت
مخفی کنند بطوری
که ملاقات
نمایندگان
صلیب سرخ
جهانی با آنها
ناممکن شود.
در همین دوره
بود که ما را
برای بررسی
پزشکی نزد به
اصطلاح پزشک
زندان بردند.
او پس از
ملاحظه آثار
شکنجه بر روی
پای من گفت
این ها چیست؟
آثار تصادف
است و یا بیماری
پوستی است؟ من
گفتم شما که
خودتان بهتر
می دانید چرا
می پرسید.... بهر
حال اسم همه کسانی
که آثار شکنجه
بر روی
بدنشان باقی
مانده بود را
صدا کرده و به
سلول های
کمیته مشترک،
که دیگر از
آنها برای
بازجوئی استفاده
نمی شد و محل
امن برای مخفی
کردن ما بود،
منتقل کردند.
ما بعدا" فهمیدیم
که پس از مخفی
ساختن ما چه
حوادثی در زندان
اوین به وقوع
پیوسته است.
قبل از انتقال
به کمیته
مشترک در بند
یک اوین همراه
با سایر
زندانیان چپ
در طبقه پائین
بسر می بردیم.
آخرین اطاق
بند اطاق
تلویزیون بود
که شب ها برای
دیدن اخبار و
یا برنامه های
تلویزیونی
استفاده می
شد. در یکی از
همین روزها در
بند باز می
شود و چند نفر
ساواکی همراه چند تن
از بازرسان
ویژه صلیب سرخ
وارد بند می
شوند.
نگهبانان از
همه زندانیان
می خواهند که
در اطاق
تلویزیون جمع
شوند. یکی از
چند نفر ساواکی،
فردی میان سال،
احتمالا" اهل
خوزستان
مسئول گروه
ساواکی ها بوده
و انگلیسی را
خوب حرف می
زده است. او
خطاب به زندانیان
می گوید که
اگرمطلبی
برای گفتن دارید
من برای شما
ترجمه خواهم
کرد. ساواکی
ها می خواستند
فضائی درست
کنند که
زندانیان مرعوب
شده و به
افشاگری
نپردازند
همانطور که
درطبقه بالا
که مجاهدین
بودند
ترفندشان عمل
کرده
وزندانیان حرفی
نزده بودند.
در همین موقع
غلام ابراهیم
زاده با
جسارتی که از
خصوصیات شاخص او
بود به
انگلیسی می
گوید که ما
خودمان انگلیسی
می دانیم و
نیازی به
مترجم نیست.
ساواکی مسئول
گروه غافلگیر
شده و می گوید
که ممکن است شما
مشکل در ترجمه
داشته باشید
برای همین هم
من ترجمه
خواهم کرد.
غلام باز هم
به انگلیسی می
گوید که ما
همه انگلیسی
می دانیم و نیازی
به مترجم
نداریم. بازرسان
صلیب سرخ
خوشحال شده و
از ساواکی ها
می خواهند که
از بند خارج
شوند. ساواکی
ها تلاش
مذبوحانه می
کنند اما طبق
قرار دادی که
صلیب سرخ با
شاه منعقد
کرده بود آن
ها می توانستند
بدون
حضورمسئولین
ساواک با
زندانیان
صحبت کنند.
بدین ترتیب
بازرسان صلیب
سرخ ساواکی ها
و نگهبانان را
از بند بیرون
می کند. پس از
بیرون رفتن
ساواکی ها رفقا
در چند اطاق
ها تقسیم شده
و در هر اطاق
مترجمی تعیین می
شود تا شهادت
های رفقا را
برای بازرسان
ترجمه کند.
همه رفقا
تمامی داستان
های شکنجه ها،
قتل ها، اعدام
ها را به طور
تفصیلی در
اختیار
بازرسان صلیب
سرخ، که یک به
یک موارد را
با دقت و
مشخصات کامل
ثبت می کردند،
قرار می دهند.
از جمله رفقا
نام همه ما را
می دهند و می
گویند که این
ها را چون پس
از سال ها
همچنان آثار
شکنجه بر روی
بدنشان وجود
داشته است به
محل نامعلومی
منتقل کرده
اند. رفقا از جمله
نام صفرخان
قهرمانی را می
دهند و می
گویند او را
بیش از سی سال
تمام
درزندان
نگهداشته اند.
برای مسئولین
صلیب سرخ سال
هائی که صفر
خان در زندان
بسر برده بود غیرقابل
باور بوده و
آنها بارها می
پرسند منظورتا
ن سیزده سال
است یا سی سال ....
که یکی از رفقا
به زبان
فرانسه می
گوید سی سال!
روز
بعد یکی از
بازرسان صلیب
سرخ که خود
پزشک هم بوده
وارد بند می
شود و به غلام
ابراهیم زاده
می گوید با او
می خواهد
خصوصی صحبت
کند. او به
غلام می گوید که در
بهداری دو زن
زندانی هستند
که برای صحبت
با آن ها نیاز
به مترجم دارد
وآیا غلام، با
توجه به
حساسیت هائی
که احتمالا"
به وجود خواهد
آمد، حاضر است
که این کار را
قبول کند یا
نه ؟ دکتر
غلام فورا"
موافقت خود را
اعلام کرده و
همراه دکتر صلیب
سرخ به بهداری
می رود. در
بهداری دو زن
زندانی سیمین
نهاوندی و
اعظم طالقانی
بسر می بردند
که حاضر نشده
بودند با
مسئول صلیب
سرخ سرسخن را
باز
کنند.دکترغلام
تلاش می کند
آنها را قانع
کند که سخن
بگویند و می
گوید ما در
بند همه شکنجه
ها و فشارها
را با جزئیات کامل
مطرح کردیم،
جای نگرانی
نیست و بهتر
است شما هم همه
چیز را مطرح
کنید. پس از
پایان صحبت ها
در بهداری،
دکتر صلیب سرخ
از دکترغلام
جدا می شود،
اما نگهبانان
طبق دستوری که
داشتند غلام
را به جای
برگرداندن به
بند به سلول
انفرادی می
برند. رفقای
بند نیز که منتظر
بازگشت غلام
بودند نگران
می شوند زیرا
حتی پس از آوردن
شام نیز خبری
از غلام نبوده
است. در
همین اثنا دکتر
صلیب سرخ
ناگهان وارد
بند می شود و
سراغ غلام را
می گیرد زیرا
خودش نیز
نگران غلام
بوده است.
رفقای بند می
گویند که از
غلام خبری
نیست. او به
نگهبان می
گوید بروید به
مسئول زندان
بگوئید که تا
غلام بر نگردد
من در بند
خواهم ماند.
نگهبان به
سرعت می رود....
غلام که در
سلول انفرادی
بود و
برایش شام هم
آورده بودند-
برنامه ساواک
انداختن او به
انفرادی بوده
است- ناگهان
متوجه می شود
که نگهبان در
را باز می کند و
به غلام می
گوید که بیا
بیرون. غلام
می خواهد دم
پائی بپوشد
ولی نگهبان او
را می کشد و
بدو بدو به بند
عمومی می
آورد. رفقای
بند نفس راحتی
می کشند و
دکتر صلیب سرخ
که به خاطر
جسارت غلام
علاقه ویژه ای
به او پیدا
کرده بود بند
را ترک می کند.
زندانیان بند بالا
، مجاهدین و
مذهبی ها، در
هواخوری از
رفقا می شنوند
که چگونه زندانیان
چپ همه
اطلاعات شان
را به صلیب
سرخ داده اند.
آنها خواهان
ملاقات
دوباره با
نمایندگان
صلیب سرخ برای
افشای شکنجه
ها می شوند.به این
ترتیب تاکتیک
ساواک برای
ارعاب
زندانیان
برای پوشاندن
نظام شکنجه
رژیم
شاهنشاهی شکست
خورد. ما را از
کمیته به
زندان
قصرمنتقل
کردند و درآن
جا نمایندگان
صلیب سرخ با
یکایک ما
ملاقات کرده و
شرح مشروح و
دقیقی در باره
شکنجه های هر
یک از ما را به
صورت پرونده
های فردی و
جداگانه تهیه
کردند. ما
اطلاعات مان
را در مورد
شکنجه همه
رفقا و
مبارزینی که
در طول سال ها
در زندان شاهد
شکنجه و سپس
اعدام آن ها
بودیم در
اختیار
نمایندگان صلیب
سرخ نهادیم تا
تصویری از
نظام جهنمی
شکنجه و جنایت
آریا مهری،لااقل
در یک نهاد جهانی
مسئول ثبت و
ضبط شود.
*****
هنگام
دستگیری اول
در زندان قزل
قلعه برروی
دیوارهای
کهنه ای که در
حال فروریختن
بود و تقریبا"
همگی رنگ قهوه
ای تیره به
خود گرفته
بودند اسامی،
تصویر ها و
یادداشت های
گوناگونی حک
شده بود. سعی
کرده بودند
برخی را پاک
کنند، برخی
خود رنگ باخته
بودند و برخی
حکاکی ها خبر
از تاریخ
متاخرتر
داشتند. با
خود می گفتم
چه کسانی در
این سلول ها
زندانی بوده
اند، حکاکی ها
چه پیام هائی
را منتقل می
کنند....و چه
کسانی آن ها
را نوشته اند...
دیوارنوشته
ها و نشانه ها
را می شد به شادی
و غم، امیدو
یاس و حالت
های روحی
گوناگون و حتی
متضاد تفسیر
کرد ..." هر شب
ستاره ای به
زمین می کشند
و باز، این
آسمان غم زده غرق
ستاره ها است "...
دیوارنوشته ای
بود که
بلافاصله در
ذهن من حک بست و تا
اعماق روحم
نفوذ کرد. نسل
هائی از
مبارزان به
خاطر پیکار
برای آرمان
بزرگ آزادی و
سوسیالیسم در
این سلول ها
زندانی شده و پیام
های خود را برای
آیندگان بر
دیوارهای
ضخیم و تاریک
زندان حک کرده
بودند....در این
دوی امدادی هر
نسل از
مبارزان تا آن
جا که در توان
داشته و تا آن
جا که توانسته
دویده
و پرچم را به
نسل های بعدی
سپرده تا
راهپیمائی
بزرگ و مشترک
ما به سوی
آزادی
وسوسیالیسم
ادامه یابد...
در رژیم
پهلوی، شکنجه
جسمی و روحی
تا سرحد مرگ،
قتل و از میان برداشتن
مخالفان به
شیوه های
گوناگون نه
امری موردی،
مقطعی و یا
تصادفی بلکه
اجزای یک
سیسستم
فراگیر، همه جانبه
و سازمان
یافته بود که
بدون آن رژیم
شاه و طبعا"
سلطنت پنجاه
ساله پهلوی،
قادر به حفظ
بقای خود
نبود. با
فروپاشی نظام
سلطنت و سر
برآوردن
فاشیسم
اسلامی از درون
انقلاب مردم
ایران همان
نظام شکنجه و
سرکوب با
ابعادی عظیم
ترو بیرحمانه
تر جایگزین
نظام قبلی شد.
ابعاد بی
سابقه خشونت و
بربریت
دستگاه های
رنگارنگ رژیم
اسلامی از
جمله برای آن
بود که
مبارزان و
مردمی را که
در جریان
انقلاب به
صحنه آمده
بودند به خانه
برگرداند.
همانطورکه سلطنتِ
شکنجه واعدام
توسط انقلاب
مردم ایران به
زباله دان
تاریخ سپرده
شد، خلافتِ
شکنجه و اعدام
نیز ، دیر یا
زود، سرنوشتی
جز این در پیش
ندارد.
راهپیمائی
هنوز و همچنان
ادامه دارد!
يكشنبه
۱۷ ارديبهشت
۱۳۹۱ برابر با
۰۶ می ۲۰۱۲