چه کسی
رزا
لوکزامبورگ
را کشت؟
لارا
فایگِل
برگردان:
عرفان ثابتی
دقیقاً
صد سال پیش در
همین روز رزا
لوکزامبورگ و
کارل لیبکنشت
در برلین
دستگیر و تنها
چند ساعت بعد
کشته شدند.
گایتینگر که
در کتابش از هویت
آمران و
عاملان این
قتلها پرده
برداشت این
قتلها را «یکی
از بزرگترین
تراژدیهای
قرن بیستم» میداند.
اما چرا؟
در سال
1926 برتولت برشت
نگارش نمایشنامهای
را شروع کرد
که سرانجام
ناتمام ماند.
در بخشی از
این نمایشنامه،
گروه
همسرایان
چنین میخوانند:
«دنیا در آشوب
است/چه کسی
آماده است/تا نظم
و ترتیب را به
آن بازگرداند؟»
پاسخ عبارت
بود از رزا
لوکزامبورگ اما
به او فرصت
ندادند تا این
کار را انجام
دهد. او و دیگر
عضو «اتحادیهی
اسپارتاکیست»،
کارل
لیبکْنِشت (Karl Liebknecht)، در
ژانویهی 1919 به
طرز فجیعی به
قتل رسیدند،
آن هم درست
وقتی که
وجودشان
ضروری به نظر
میرسید.
آلمان
در جنگ تسلیم
شده بود، 40
هزار ملوان
آلمانی در
کیِل شورش
کرده بودند،
قیصر گریخته
بود، و حزب
سوسیال
دموکرات زمام
امورِ بهاصطلاح
انقلاب را به
دست گرفته
بود. اما «اتحادیهی
اسپارتاکیست»
(کمونیستهای
منشعب از حزب
سوسیال
دموکرات) به
این امر قانع
نبود. به نظر
آنها آلمان
باید مثل
روسیه از بیخ
و بن دگرگون میشد.
حزب سوسیال
دموکرات با
طرفداری از
جنگ در سال 1914 به
کارگران
خیانت کرده
بود (لیبکنشت
تنها عضو
پارلمان بود
که علیه جنگ
رأی داده بود)
و به علت
آمیزهای از
محافظهکاری،
دودلی و ترس
محض از کار
افتاده بود.
در 4 ژانویه
دولت، رئیس
پلیسِ همدل با
کمونیستها
را برکنار
کرد، اقدامی
که به اعتصاب
سراسری
انجامید. این
اعتصاب به
خشونت گرایید
زیرا دولت به
جیکِیاسدی
(یک واحد شبهنظامی
کارآزموده)
دستور داد تا
کمونیستها
را سرکوب کند.
در واکنش به
این فرمان،
اسپارتاکیستها
هم هواداران
خود را به
شورش مسلحانه
فراخواندند.
در 15 ژانویه جیکیاسدی
لوکزامبورگ و
لیبکنشت را در
برلین دستگیر کرد؛
آنها تنها
چند ساعت بعد
کشته شدند.
چه کسی
آنها را کشت؟
در آن زمان،
جیکیاسدی
ادعا کرد که
جماعتی
خشمگین آنها
را به قتل
رساندند. به
سرعت معلوم شد
که قتل کارِ
خودِ جیکیاسدی
بوده اما هویت
قاتلان مشخص
نشد. در سال 1993
کلاوس
گایتینگِر با
انتشار کتابی
در آلمان از
هویت آمران و
عاملان این
قتلها پرده
برداشت. حالا
ترجمهی
انگلیسی این
کتاب، به قلم
لورن
بالهورن، همزمان
با سدهی این
رویداد منتشر
شده است.
قاتل
لوکزامبورگ،
هرمن سوچون،
یکی از افسران
جیکیاسدی
بود. وقتی
لوکزامبورگ
داشت سوار
اتوموبیل میشد
تا او را به
زندان ببرند،
اتو رونگه با
قنداق تفنگ به
سرش ضربه زد و
بعد سوچون روی
پلهی سمت چپ
خودرو پرید و
هفتتیری را
روی شقیقهی
چپ لوکزامبورگ
گذاشت و شلیک
کرد.
لوکزامبورگ
در دم جان سپرد
و کورت ووگل،
مأمور انتقال
لوکزامبورگ به
زندان، جسدش
را به درون
کانال پرتاب
کرد. فرمان
قتل را
والدمار
پابْست، رئیس
ستاد کل جیکیاسدی،
صادر کرده
بود. او در دههی
1960 در چند
مصاحبهی
جنجالی
مسئولیت این
قتلها را بر
عهده گرفت و
گفت که «جنگ
داخلی قوانین
خاص خودش را
دارد»؛ او
همچنین افزود
که آلمانیها
باید به نشانهی
قدردانی از او
و گوستاو
نوسک، وزیر
دفاع سوسیال
دموکرات،
«زانو بزنند،
بناهای
یادبودی برای
ما بسازند و
خیابانها و
میدانهای
بزرگی را به
اسم ما بنامند!»
به قول
مارکس، تاریخ
«ابتدا در
قالب نمایشی
سوگناک و سپس
به صورت
نمایشی مضحک»
خودش را تکرار
میکند، و
گایتینگر
نامعقول بودن
نمایش مضحک پس
از این قتل را
به خوبی نشان
میدهد. در
محاکمههایی
که برگزار شد،
رهبران حزب
سوسیال دموکرات
با قاتلان
تبانی کردند و
همدستان آنها
را به عنوان
قاضی منصوب
کردند. در مه 1919،
دادگاه با
صدور حکمی
اعلام کرد که
رونگه سعی
کرده بود که
لوکزامبورگ
را بکشد و
ووگل به
لوکزامبورگ
تیراندازی
کرده بود اما
آنها را تنها
به دو سال
زندان محکوم
کرد زیرا ظاهراً
معلوم نبود که
چه کسی عامل
مرگ لوکزامبورگ
بوده است.
وقتی ووگل به
هلند گریخت، مقامهای
مسئول از
استرداد او
خودداری
کردند چون میترسیدند
که هویت
همدستانش را
افشا کند.
عجیب آن که
حتی در آلمان
غربیِ دههی
1960وقتی پابست
فاش کرد که
فرمان قتل را
او صادر کرده
است، دولت با
صدور اطلاعیهای
این قتلها را
«اعدامی
قانونی»
خواند. در آن
وقت، پابست افشا
کرد که سوچون
لوکزامبورگ
را به قتل
رسانده اما
سوچون در کمال
گستاخی از او
به اتهام افترا
زدن شکایت
کرد. دادگاهی
که برای
رسیدگی به این
پرونده تشکیل
شد به اسناد
کاملاً نادرست
محاکمهی سال
1919 استناد کرد و
در نتیجه
سوچون برنده
شد. بنابراین،
اهمیت این کتاب
ناشی از این
است که به کمک
مدارک و
نمودارهای
گوناگون ثابت
میکند که
لوکزامبورگ
به دست سوچون
کشته است.
اما
گایتینگر به
اندازهی
کافی بر اهمیت
این قتلها
تأکید نمیکند
و به نظر میرسد
که فکر میکند
ما این امر را
بدیهی فرض میکنیم.
ترجمهی
انگلیسی کتاب
پیشگفتار
جدیدی دارد
اما ناشر به
این مسئله فکر
نکرده است که
چطور اهمیت
این کتاب را
به خوانندگان
بریتانیایی گوشزد
کند و بگوید
که این ماجرا
چه ربطی به
اوضاع و احوال
سال 2019 دارد. در
واقع، ناشر به
این مسئلهی
مهم نپرداخته
که مرگ
لوکزامبورگ
برای ما چه اهمیتی
دارد.
گایتینگر به
ما میگوید که
این قتلها
«یکی از بزرگترین
تراژدیهای
قرن بیستم»
بود. اما چرا؟
اگر لوکزامبورگ
و لیبکنشت
زنده میماندند
چه کاری از آنها
ساخته بود؟
در سال
1919 انقلابی که
آنها رؤیایش
را در سر میپروراندند،
آنقدرها که
حزب سوسیال
دموکرات
نگران بود
قریبالوقوع
به نظر نمیرسید.
رهبران
اتحادیهی
اسپارتاکیست
دربارهی
چگونگی ایجاد
انقلاب
اختلافنظر داشتند.
لوکزامبورگ
همچنان
طرفدار
دموکراسی
پارلمانی بود
و میخواست در
انتخابات
شرکت کند و
رأی اکثریت را
به دست آورد
اما لیبکنشت
طرفدار اقدام
مستقیم بود و
میخواست
مردم به
خیابانها
بریزند. آنها
الگوی مشخصی
نداشتند تا از
آن پیروی
کنند. به نظر
لوکزامبورگ،
انقلاب روسیه
معیوب بود
زیرا لنین
قدرت را در دست
خود متمرکز
کرده بود و
مخالفان را
سرکوب میکرد.
او در سال 1918 در
انقلاب روسیه
نوشت، «این که تنها
حامیان دولت،
و فقط اعضای
یک حزب آزاد
باشند...اصلاً
آزادی نیست.»
به نظر او این
تصور لنین و
تروتسکی
اشتباه بود که
فکر میکردند
«نسخهی حاضر
و آمادهای»
برای دگرگونی
سوسیالیستی
وجود دارد. به
عقیدهی
لوکزامبورگ،
راه حل تغییر
اقتصادی،
اجتماعی و
قضائی «در
غبار آینده
پنهان» بود.
اگر قرار بود
که آلمان از
روسیه تقلید
کند، اگر قرار
بود که
کمونیسم به
همان پدیدهی
بینالمللیِ
موردنظر
لوکزامبورگ
تبدیل شود،
چنین کاری طول
میکشید، و
اعتصاب
سراسری در
آلمان تنها
نخستین گامِ
موقتی بود.
آیا
اسپارتاکیستها
حاضر بودند که
به او فرصت
دهند، حتی اگر
حزب سوسیال
دموکرات به او
مجال میداد؟
بعید به نظر
میرسد. با
این همه،
گایتینگر حق
دارد که مرگ
لوکزامبورگ و
لیبکنشت را
تراژدی
بخواند. در آن
زمان، واژهی
«سوسیال»
موجود در اسم
حزب سوسیال
دموکرات بیمعنا
نبود، در حالی
که بعداً
«ناسیونال
سوسیالیسم»
]حزب نازی[ این
واژه را از
معنا تهی کرد.
بعدها بسیاری
از عوامل اصلی
قتل
لوکزامبورگ
به متحدان
هیتلر تبدیل شدند،
هیتلری که
نوسک را «درخت
بلوطی در میان
این نهالهای
سوسیال
دموکرات» میخواند.
اما در شرایط
سیاسی متفاوتتر
ممکن بود که
گرایشهای
ناسیونالیستی
و
اقتدارگرایانهی
آنها مهار
شود و گرایشهای
سوسیالیستیشان
از بقیه پررنگتر
شود. چه میشد
اگر آلمان به
چند کشور
تجزیه میشد و
در نتیجه چند
نظام سیاسی با
یکدیگر رقابت
میکردند؟ چه
میشد اگر
متفقین در
معاهدهی صلح
ورسای کمتر بر
آلمان سخت
گرفته بودند؟
چه میشد اگر
رؤیای دنیای
انترناسیونالیستیِ
حاصل از تأسیس
«جامعهی ملل»
جذابتر بود؟
چه میشد اگر
لوکزامبورگ
به زادگاهش،
روسیه، برمیگشت
و میکوشید تا
بر رویدادهای
آنجا تأثیر
بگذارد؟
به نظر
میرسد که شبح
لوکزامبورگ
همچنان اروپا
را تسخیر کرده
است. او به لطف
آمیزهای از
جذَبه، قدرت
بیان و منطق،
میل به عبرتآموزی
از گذشته و
خوشبینی به
آینده، تعهد
مضاعف به امر
محلی و امر بینالمللی،
میتوانست در
هر دنیای
دیگری مؤثر
باشد. به قول گایتینگر،
وقتی سوسیال
دموکراتها
جسد
لوکزامبورگ
را در کانال
لَندوِر انداختند،
«جمهوری
وایمار را هم
در آن آبراهه
غرق کردند.» او
توضیح نمیدهد
که چرا چنین
عقیدهای
دارد اما این
یکی از لحظات
سوگواری در
این کتاب است- کتابی
که با دقتی
ستودنی نوشته
شده است. بیتردید،
نه تنها میتوان
سوگوار
لوکزامبورگ
بود بلکه میتوان
بر مرگ دنیایی
گریست که در
آن چپ تندرو در
دولت
دموکراتیک
نقش بازی میکرد
و اصول صلحجویانهی
انترناسیونالیستی
از استقلال
ملی مهمتر
بود.
.............................
لارا
فایگل
نویسندهی
کتاب زن آزاد:
زندگی، آزادی
و دوریس لسینگ
است. آنچه
خواندید
برگردان این
نوشتهی او با
عنوان اصلی
زیر است:
Lara Feigel,
‘The Murder of Rosa Luxemburg review-tragedy and farce’, The Guardian, 9
January 2019.
........................
برگرفته
از:«آسو»
1397/10/25
https://www.aasoo.org/fa/books/1798