یک
قرن
مارکسیستی
جدید!
جان
بلامی فوستر
ترجمه
روبن
مارکاریان
کمتراز
دو دهه قبل،
دراکتبر 1997،هنگامی
که جهان پا به
قرن بیست و
یکم می گذاشت،
"نیو یورکر"(New Yorker )
شماره ویژه ای
منتشر کرد با
عنوان " چه پیش
خواهد آمد ؟".
یکی از مقالات
آن
شماره ،"
متفکر بعدی"
نام داشت که
توسط "جان
کاسیدی"(John Cassidy)
گزارشگر
اقتصادی با استعداد
"نیو یورکر"
به رشته تحریر
درآمده بود و
نام آن "بازگشت
کارل مارکس"
بود."کاسیدی"
دراین مقاله
مطرح کرده بود
که پس از
صدوپنجاه سال
انتشار"مانیفست
کمونیست" مهم
ترین متفکری
که باید آثارش
را خواند کسی
نیست جز
خود"کارل
مارکس". مقاله
او بازتاب
وسیعی در میان
چپ پیدا کرد.
در دفتر نیویورک
"مانتلی
ریویو"( که او
گاه به گاه برای
صحبت با
سردبیران
"مانتلی
ریویو"، هاری
مگداف و پل
سوئیزی به آن
جا می آمد ، و من
هم هر
ازچندگاهی به
آن جا سر می
زدم ) مقاله "
کاسیدی" روزها
و هفته های پس
از انتشار، موضوع
بحث بود.
"
کاسیدی"
مسئله را این
گونه مطرح
کرده بود که
او در حال
گذراندن
تعطیلات
تابستانی با
یک دوست قدیمی
بود،" یک
انگلیسی خیلی
هوشمند و
معقول " که فرد
رده بالا در یک
بانک سرمایه
گذاری "وال
استریت" بود.
آن ها در این
باره بحث می
کردند که رونق
مالی آواخر
دهه نود کی به
پایان خواهد
رسید، در این
جا بود که به
گفته "
کاسیدی"،
دوست او
نام کارل
مارکس را به
میان می آورد
و می گوید:" هر
چه بیشتر از
زمان اقامت
من در"
وال استریت"
سپری می شود
به همان
اندازه بیشتر
متقاعد می شوم
که حق با
مارکس بود".
" کاسیدی" می
گوید ابتدا
فکر کردم او
شوخی می کند.
دوست
او اضافه می کند : "
یک جایزه نوبل
در انتظار
اقتصاددانی
است که مارکس
را دوباره
احیاء کند و
همه آن ها را
دریک الگوی
اقتصادی
منسجم قرار
دهد". و در
ادامه می گوید
" من مطلقاً متقاعد
شده ام که
رویکرد مارکس
بهترین شیوه برای
نگاه به
سرمایه داری
است."
"
کاسیدی" می
گوید من
نمی توانستم
شگفتی ام را
پنهان کنم. ما
هر دو اقتصاد
را در اوائل
دهه هشتاد در"
آکسفورد" آموخته
بودیم ؛
دانشگاهی که
اکثر مدرسین
ما مانند کینز
بر آن بودند
که تئوری های
اقتصادی
مارکس " جادو و
جنبل های گمراه
کننده هستند"
و کمونیسم "
توهینی به
شعور ما
می باشد"... . "
کاسیدی" می
گوید
با این
وصف، من تصمیم
گرفتم
که اگر مهمان
من، با همه
تجربیات خود
از اقتصاد مالی
جهانی، بر آن
است که مارکس
چیزی با ارزش
برای گفتن
دارد، شاید اکنون
زمان آن است
که باید نگاهی
به آثار او انداخت.
"کاسیدی"
تصمیم می گیرد
که در تابستان
یک دوره فشرده
از آثار مارکس
را مطالعه
کند. او نسخه هائی
از"ایدئولورژی
آلمانی"،"مانیفست
کمونیست"، و"کاپیتال"
و یک مجموعه
از آثارمنتخب
مارکس با
ویراستاری"
دیوید مک
میلان" را
انتخاب کرده و
در دوره
تعطیلات به
مطالعه آن ها
پرداخته و سرکی
هم به "هجدهم
برومر لوئی
بناپارت" و "
تئوری های
ارزش اضافی"
می کشد. پس از آن در
مقاله ای در"
نیو یورکر"
نتایج خود از
مطالعه مارکس
را منتشر می
سازد. او جای
ابهام باقی
نمی گذارد که نتوانسته
مارکس را به
طور کامل هضم
کرده و سرراست
اعلام می کند:"
از یک نظر،
تلاش های مارکس
یک شکست بود.
الگوی
ریاضی او برای
اقتصاد، بر
پایه این اندیشه
که منبع همه
ارزش ها کار
است، سرشار از
تناقضات
داخلی می باشد
و امروزه کمتر
مورد مطالعه
قرار گرفته
است." در کتاب
جدید"مبانی
اقتصاد" که
توسط اقتصاد
دان هاروارد
"ن. گئورگی
مانکیف"
نوشته شده است
در هشتصد و
خرده ای صفحه
این کتاب تنها
دریک مورد به
مارکس اشاره
شده است.
مارکس فاقد بسیاری
از الگوی های
مکانیکی نظیر –توابع
تولید، تئوری
بازی(game theory) -
است که
نمک کتاب های
درسی نئوکلاسیک
است. "کاسیدی"
دریافت خود را
چنین خلاصه می
کند که مارکس
در پاسخ به
مسائل روزمره
ای مانند
تعیین قیمت
چندان سودمند
نیست زیرا روش
تحلیلی او
دچار کاستی
است.
با این
وصف، "کاسیدی" به
مجموعه ای از
نقطه نظر های
بی همتای
مارکس اشاره
می کند که
مربوط به
اقتصاد سرمایه
داری است،
نظیر: ستیز
کارمزدی و
سرمایه،
کانونی بودن
مسئله انباشت همانگونه
که مارکس می
گوید(" انباشت
کنید، انباشت
کنید! این است
فرمان موسی و
پیامبران")،
سیکل
اقتصادی،
ارتش ذخیره
کار، انحصار،
جهانی سازی،
افرایش
نابرابری( که
توسط منتقدان
مارکس
تز" فقر
گستری"
نامیده می
شود)، گسترش سرمایه
مالی، خصلت
طبقاتی دولت و
بسیاری دیگر.
این
انتظار بود که
"کاسیدی"
در پایان
درباره روش
اصلی مارکس چیزی
بگوید ؛ روشی
که بر
مبنای تئوری
ارزش مبتنی بر
کار، وسیله ای
است برای فهم
منطق درونی
سرمایه. اما
بجای آن،
خوانندگان او
به سوئی هدایت
می شوند که
باور کتند اگر
چه مارکس در
باره
ارائه تصویر
بزرگ از
سرمایه داری
در اکثر موارد
حق دارد، اما
او این کار را
با روش غلط
انجام داده
است. در مقابل
آن، اقتصاد
ارتدکس به
میزان گسترده
ای فاقد تصویر
بزرگ از سرمایه
داری می باشد
اما دارای روش
درست است.
هنگامی
که "کاسیدی"
مانیفست
کمونیست را می
خواند، بحران
مالی 98-1997 آسیا
در حال اوج
گیری بود. مدت
کوتاهی پس
ازآن، در
اولین سال قرن
جدید، حباب "دات.
کام" ترکید. و
هفت سال بعد،
در 2007، بحران
بزرگ مالی شروع
شد، که تا سال 2009
ادامه یافته و
تمامی اقتصاد
جهانی را به
لرزه درآورد.
حاصل آن تضعیف
روند مالی شدن
بود- که برای
سال ها اقتصاد
سرمایه داری
را به پیش می
راند- و از پی
آن رکود
آشکارا بی
پایانی پا به
عرصه ظهور
نهاد که دیگر
به وضعیت
جدید و عادی
امور مبدل شده
است. رشد اقتصادی،
هم در کشورهای
اصلی و هم در
اقتصاد جهانی
به مثابه یک
کل واحد ضعیف
است( اگر چه
تعداد کمی از
اقتصادها
مانند چین درمقابل
پس رفت اقتصادی
به طور نسبی
مصون مانده
اند). کارگران
در اکثر نقاط
جهان وخامت
شرایط زندگی
شان را تجربه
می کنند،
دگرگونی ای که
با کلمه " پا
درهوائی"( precarity) جمع بندی
می شود. همه این
ها کششی
جوشان
بسوی نقد اقتصاد
سیاسی مارکس
همچنین تئوری مارکسیستی
سرمایه
انحصاری،
رکود و مالی
شدن را
دامن می زند.
با کمال
تعجب ، درکتاب
"چگونه
بازارها
ورشکسته
شدند"، که
"کاسیدی" در
باره بحران
بزرگ مالی در
سال 2010 منتشر
کرده است،
کمتر سخنی
مستقیم
درباره مارکس
به چشم می
خورد. شاید او
دور از انصاف
می داند در
حالی که
اقتصاد دانان
کلاسیک به ته
دره سقوط کرده
اند، لگدی هم
بر سر آن ها
بکوبد. با این
وصف دو متفکری
که در کتاب
"کاسیدی"
مورد ستایش
قرارمی گیرند
هر دو اقتصاد
دانان مخالف
مکتب
نئوکلاسیک
هستند که به
خوبی با مارکس
آشنا هستند: "هایمان
مینسکی" و "پل
سوئیزی". "مینسکی"
تا حدی محصول
یک سنت
سوسیالیستی
است ( پدرو
مادر او درست
یکصد سال پیش
در مراسم بزرگداشت
صدسالگی تولد
کارل مارکس با
هم آشنا شدند)
در حالی که پل
سوئیزی برای
دهه های
متمادی برجسته
ترین اقتصاد
دان مارکسیست
آمریکا بوده
است. "کاسیدی"
تاکید می کند
که این"مینسکی"
و "سوئیزی"
بودند که نشان
دادند که " دارائی
های اقتصادی
را نمی توان بیش از
حد زیادی از
آن چه که در
وال استریت به
وقوع
می پیوندد،
جدا کرد" و آن
ها هستند که
ژرف ترین
پژوهش ها را
در رابطه میان
اقتصاد واقعی
و اقتصاد مالی
انجام داده
اند. و این "سوئیزی"(
همراه با "هاری
مگداف") بودند
که به قوی
ترین شکل ممکن
تاکید کردند که
در سراسر دهه
هفتاد، هشتاد
و نود، رکود و مالی
شدن لازم و
ملزوم هم بوده
اند.
از سال
های شروع
بحران بزرگ
مالی شاهد
افزایش چشم
گیرعلاقه به
اقتصاد سیاسی
مارکسیستی
هستیم. کانونی شدن
هر چه بیشتر علاقه به
پدیده مالی
شدن، بازکشف
نظریه کلاسیک شکل
ارزش متفکرینی
همچون "میکائل
هاینریش"،
مولف" مقدمه
ای بر سه جلد
کاپیتال"، را
تسهیل کرده
است، نظریه ای
که برمناسبات
پولی که پایه
اساسی تحلیل
مارکس در جلد
اول کاپیتال
را تشکیل می
دهد روشنی می
افکند.این
تحلیل به نوبه
خود در تکامل
تفسیر کلانِ- پولی(macro-monetary)
تحلیل
اقتصادی
مارکسی
در"پول و
تمامیت" نوشته
"فرد موزلی" و
در اثر "ریکاردو
بلوفیوره"
سهم خود را
ایفاء کرده
است. نتیجه
کار چیزی بوده
است که کمتر از
یک جهش
انقلابی در به
اصطلاح " معضل
تبدیل" نیست؛
معضلی که
زمانی پاشنه
آشیل اقتصاد
مارکسیستی
قلمداد می شد.
راه حل قدیمی "بُرتکیوویکس-
سوئیزی"(Bortkiewicz-Sweezy) در
ارتباط با
رابطه ارزش با
قیمت در
چهارچوب مارکسی،
در این تفسیر
جدید، به
مثابه بن بستی
در نظر گرفته
می شود که
نتوانسته است
همه ابعاد
گسست انقلابی
مارکس از
اقتصادی
سیاسی "دیوید
ریکاردو" و
درحقیقت
همراه با آن،
همه اشکال
اقتصاد
بورژوائی- اعم
از کلاسیک و نئو
کلاسیک را-
درک کند.
اهمیت
این تحولات تا
آن اندازه است
که تاثیرخود
را به طور بی
واسطه بر روی
اظهارات دوست
"کاسیدی" که
در بالا نقل
شد، برجای
نهاده است
درجائی که او
می گوید:" یک
جایزه نوبل
درانتظار
اقتصاد دانی
است که مارکس را
احیاء کند و
همه این ها را
در یک الگوی
اقتصادی قرار
دهد."این گونه
"جایزه
نوبل"(به طور واقعی
جایزه علوم
اقتصادی بانک
مرکری سوئد به
یاد آلفرد
نوبل- نه
جایزه نوبل
کنونی) می توانست
به نظریه
پردازانی
مانند "هاینریش"،
"موزلی"، و "بلا
فیوره" اعطاء
شود زیرا آن
ها تئوری
ارزش مارکس را
در یک الگوی
منسجم تری
قرار داده
اند- اگر این
به اصطلاح
"جایزه نوبل"
در اقتصاد به
وسیله یک کلوپ
انحصاری دست راستی کنترل
نمی شد.همین
را می توان
درباره برخی
از بزرگان
معاصر اقتصاد
سیاسی مارکسیستی
گفت: سمیر
آمین، پل
بورکت، سی. پ.
چاندرا سیخار،
فرانسوا شنه ،
ژرالد
دومینیل، دایان
آلسون، بن
فاین، دونکان
فولی، جایاتی
خوش، ژوزف
هالوی، دیود
هاروی، ماکوتو
ایتوه،
کوستاس
لاپاویستاس،
پرابات پاتیناک،
آلفردو سعد- فیلهو،
انور شیخ، جان
اسمیت، جان
توپوروسکی،
امانوئل
والرشتاین،
ریچارد ولف، و
مایکل یتس-
این فهرست می
تواند گسترش
پیدا کند.آن چه
به بهترین وجه
روشن است این
است که ما در حال
حاضر در میانه
یک عصربزرگ
نقد
مارکسیستی
قرار داریم.
در حقیقت
انقلاب جاری
در اندیشه
مارکسیستی وسیع
تر از چند
ملاحظه مربوط
به مسائل
اقتصادی است
که در بالا به
آن ها اشاره
شد. مارکس بسی
بیشتر از
صرفاً
یک اقتصاد
دان سیاسی است
و درحقیقت
آثار او در
تمامی عرصه
های علوم
اجتماعی و انسانی
بازتاب یافته
، راه خود را
درعلوم طبیعی
بازگشوده و سیاست
انقلابی مدرن
را شکل داده
است. امروزه
تجدید حیات
اندیشه
مارکسیستی به
همان شکل در
عرصه های
بسیار زیادی
گسترش یافته
است. به ویژه
شایان توجه
است که در
سالیان اخیر به
تمرکز نقد
ماتریالیسم
تاریخی
در"علم زیست
محیطی"( به
وسیله سوسیالست
های زیست
محیطی بر
مبنای تئوری
مارکسی بحران
زیست محیطی یا
"شکاف متابولیک"metabolic rift ( و یا در مسئله
جنسیت (درشکل
تئوری جدید
بازتولید
اجتماعی)، درمسئله
نژاد (پیشتازی
در رویکردهای
ماتریالیسم-
تاریخی به
سرمایه داری
نژادی) اشاره
شود – که همه آن
ها به طور روزافزونی
برروی رابطه پیچیده
میان سلب
مالکیت و
استثمار،
کانونی شده و
شاخص های
سرمایه داری
به مثابه یک
مجموعه را تشکیل
می دهد. این
تنها یک تصادف
نیست که آخرین
پیشرفت های
تئوریک به شکل
تنگاتنگی با
جنبش های جاری
با محوریت
جنسیت، نژاد،
و محیط زیست
که در مرزهای
منطقی- تاریخی
نظام جریان
دارند( در
خارج از خود
روند اسثتمار
سرمایه داری)
در ارتباط می باشند،
جائی که
بسیاری از پیکارها
در عصر
نئولیبرالی
جریان دارد.
امروز،
آن چه وجه
مشخصه پیشرفت
ها در تئوری
مارکسیستی را
خصلت بندی می
کند بازشناخت
نقد همواره
باز و بی
پایان(open ended) مارکس
از سرمایه
داری می باشد
که مستلزم آن
است که ما بار
دیگر به
مبارزه برای
به آزمون
کشیدن نظام
ویژه انباشت
تاریخی
سرمایه در ژرف
ترین سطح آن
به پرداریم –
نه فقط صرفاً برای
آن که آن را
درک کنیم بلکه
برای آن که از
آن فراتر
رویم.
***************
منبع
سایت ژاکوپن