برای
پروانه
میلانی که
پرکشید و رفت!
پروانه
میلانی ،
خواهر رفیق
رحیم میلانی
از شهدای
سازمان ما که
از جانب
مادران
خاوران برای
دریافت جایزه حقوق
بشری گوانگجو
انتخاب شده
بود ، از میان
ما رفت . مراسم
تدفین او روز
یک شنبه صورت
می گیرد . سرود "
خاوران دشت
عاشقان " که
سوگ سرود
همیشگی
مادران
خاوران بود را
او سروده بود .
خانواده
میلانی از
خانواده های
فعال در
خاوران بودند
و با از دست
رفتن مادر
میلانی و
پروانه
میلانی ،
خاوران یکی از
خانواده های
ثابت قدم و
یارهمیشگی
خود را از دست
داد . این غم و
ضایعه برهمه
ما تسلیت باد! [سایت
سازمان
کارگران
انقلابی
ایران (راه
کارگر)]
پروانه
میلانی پیام
مادران
خاوران را در
مراسم جایزه ۱۸
مه گوانگجو، چنن
بازگو کرد:
«هرچند
بسیاری از ما
پیر و ضعیف و
ناتوان و بیمار
شده ایم و
برخی نیز فوت
کرده اند، ولی
تا زمانی که
جان در بدن
داریم، ما
خانوادههای
خاوران از
مادر و پدر و
خواهر و برادر
و همسر و
فرزندان؛ در
هر کجای دنیا
که باشیم،
برای کشف
حقیقت تلاش
خواهیم کرد تا
بتوانیم یک زندگی
انسانی
بسازیم و دیگر
هیچ کسی به
خاطر داشتن
عقیدهاش به
بند کشیده
نشود و جان
خود را از دست
ندهد.» «ما
مادران و
خانوادهها
چندین بار به
مقامات دولتی
نامه نوشتیم
ولی تا به حال
هیچ مقام
مسوولی پاسخی
مبنی بر چرایی
و چگونگی
اعدامهای
فردی و گروهی
به ما نداده
است.ما به
گزارشگران
ویژه سازمان
ملل نیز اعتراض
کردیم و صدای
دادخواهی خود
را به آن ها
رساندیم، ولی
متاسفانه
پیگیری های ما
تا کنون بدون
نتیجه باقی
مانده است. هم
اکنون انتظار
داریم که
فعالان حقوق
بشر در سراسر
دنیا و مقامات
مسوول حقوق
بشر در سازمان
ملل، از جمله
آقای احمد
شهید “گزارشگر
ویژه سازمان ملل
درباره وضعیت
حقوق بشر در
ایران”، حق ما
خانواده ها را
برای دانستن
حقیقت و برگزاری
آزادنه مراسم
یادبود به
عنوان مساله ای
به روز به
رسمیت
بشناسند و
برای رفع این
بی حقوقی و
نقض آشکار
حقوق بشر
بکوشند.»
پروانه
میلانی در
معرفی خودش
گفته بود: «من
یک زن هفتاد و
یک ساله، با
موهایی
کاملاً سفیدم
که این موها
در رژیم شما
سفید شده است،
هم چنین عضو
بسیار کوچکی
از کانون
نویسندگان و
شاعر و مترجم
هستم. اما
اشعار من که
همه در خدمت
خانوادههای
عزیز از دست
داده سروده
شده است، به
مذاق شما خوش
نیامده و به
زیور چاپ
آراسته نشدهاند.
من یک زنم و به
صورت نمادین
این من « زن - مادر»
تمام شما
مردان و زنان را
زاییدهام و
به عنوان یک
زن از اینکه
در کار خلقت
شریک و همدست
خداوندم به
خود می بالم. افسوس
که سرزمین
محبوب من این
چنین مورد ظلم
واقع شده است. و
باز هم صد
افسوس که این
سرزمین
خاستگاه بهترین
و بدترین
فرزندان است.»
نامه
ای از پروانه
میلانی
هر چه می
گویم به قدر
فهم تو ست /
مردم اندر
حسرت فهم درست
چند
روز پیش اعلام
شد که بیست و
هفت نفر در
شهرهای مختلف
کشور بلا زدۀ
ما اعدام
شدند. ای بسا تا
زمانی که شما
این نامه را
ملاحظه می
کنید، ارقام
اعدامی ها بیش
از این ها شود
و ممکن است
بگویید این ها
قاچاقچی
بودند. اول
اینکه از کجا
معلوم که این
ها قاچاقچی
بودند؟ دوم
اینکه اگر هم
بوده اند، قاچاقچی
های خرده پا
بوده اند. سوم
اینکه امروزه روز،
فعالین مدنی و
حقوق بشری هم
به نام قاچاقچی
اعدام می شوند
و ....
آقایان،
به عنوان یک
مادر درد
کشیده و خواهر
داغدار، از شما
درخواست می
کنم که مجازات
اعدام را از
قوانین ما لغو
فرمایید، شما
با کشتن یک
انسان (حتی یک
قاچاقچی) نه
تنها مشکل را
حل نمی کنید،
بلکه خشونت را
دو چندان می
کنید. هم
چنین، نه تنها
به او آسیب می
زنید بلکه
تمامی خانواده
و اطرافیان او
را نیز مجروح
و زخمی می کنید
و این از
انصاف و اصول
انسانی به دور
است. بس کنید و
دیگر فرزندان
مرا نکشید و
چنانچه واهمه
ای ندارید، به
احمد شهید
اجازه ورود به
ایران بدهید.
عالی
جنابان، ما می
دانیم و شما
هم خود می دانید
که لانه ی
قاچاقچی های
دانه درشت در
کجا است. آنان
کسانی هستند
که نیروی
انتظامی جرأت
ورود به حریم
آن ها را
ندارد. چون از
مقامات
بالاتر حمایت
می شوند. شما
در این اواخر
شیوۀ کشتار
زندانیان
سیاسی و مدنی
را نیز تغییر
داده اید و نه
تنها به نام
قاچاقچی آن ها
را اعدام می
کنید، بلکه
زندانیان در
بند که بیمار
و محتاج
رسیدگی پزشکی
در بیرون از
زندان هستند
(مانند حسین
رونقی، که یک
کلیه اش را از
دست داده است
و به عنوان
اعتراض به عدم
صدور مجوز
استعلاجی به
همراه مادرش دست
به اعتصاب غذا
زده بود و
حالا نیز در
اعتصاب
دارویی است.)
را در آستانه
مرگ قرار داده
اید.
آقایان!!
مگر مسئولین
شما در زندان
ها، خدایی ناکرده
کر هستند یا
در گوش های
شان پنبه
تپانده اند تا
نالۀ مظلومین
را نمی شنوند؟
به نظر می رسد
به تازگی برای
کشتن
زندانیان روش
تازه ای ابداع
کرده اند. از
جمله مرگ ستار
بهشتی، بر اثر
شکنجه های
وحشیانه ی
پلیس فتا یا
مرگ افشین
اسانلو که
ظاهراً ادعا
می شود بر اثر
سکته ی قلبی
بوده است.
آقایان!!
می اندیشید که
دیگران خلاف
کاری های شما
را نمی بینند
و نمی فهمند.
چرا متوجه
نیستید که ملت
ایران بسیار
هوشیار و فهیم
هستند و هر
لحظه اعمال
شما را رصد می
کنند و آن گونه
که امام تان
می گفت:" امروز
دیگر امت
نیستند، بلکه
ملتی
سرافرازند".
در مورد مرگ
افشین اسانلو
من به شخصه با
مادر ایشان
تماس گرفتم. ایشان
گفتند:" یک
هفته پیش از
آنکه خبر مرگ
او را به
خانواده اش
اطلاع دهند،
با افشین
ملاقات حضوری
داشتم". از
ایشان پرسیدم
در ملاقات
حضوری شکایتی
از ناراحتی
قلبی می کرد؟ مادر
گفتند:" نه
خیر؛ او را در
نهایت سلامت
دیدم و حتی می
گفت مرا به
زودی آزاد می
کنند". وه که چه
خوب حافظ جان
و امنیت مردم
هستید! چه بر
سر افشین
آوردید که به
ناگهان به زعم
شما دچار حمله
ی قلبی شد؟!
من این
گونه مرگ ها
را کشتار
خاموش می
نامم. یا رضا
شهابی که بر اثر
شکنجه در
آستانۀ فلج
شدن است. چرا
به او مرخصی
نمی دهید تا
در بیرون از
زندان درد خود
را درمان کند؟
مگر فراموش
کرده ایم مرگ
زهرا کاظمی
را. مگر
فراموش کرده
ایم مرگ سعیدی
سیرجانی، این
مرد دانشمند و
نخبه را که با
استعمال یک
شیاف پتاسیوم
و بی سر و صدا
سکتاندید.
امیدوارم به
خود آیید و
حسین رونقی و
رونقی ها را
هم به همین
سرنوشت دچار
نسازید.
خیال
می کنبد مردم
از آنچه بر
سرشان می
آورید، بی خبر
هستند؟! مردم
همه چیز را می
بینند و می فهمند.
در مورد مینی
بوس حامل عده
ای از
نویسندگان و
شعرا که به
ارمنستان
دعوت شده بودند،
چه می گویید؟!
می گویند
راننده ی مینی
بوس مأموریت
سرنگونی مینی
بوس به ته دره
را داشت، اما
نقشۀ پلیدش
ناکام ماند و
سرنشینان مینی
بوس به موقع
فهمیدند که
داستان از چه
قرار است و از
مینی بوس
پیاده شدند.
آقایان!
شما با دروغ
های خود سی و
پنج سال مردم
را فریب داده
اید. البته
مشکل عمده ی
مردم ما این
است که تاریخ
را نخوانده
اند. اگر مردم
تاریخ خود را
بخوانند، به
این سادگی ها
فریب نمی
خورند.
راستی
فراموش کردم
خودم را به
شما معرفی
کنم. من یک زن
هفتاد و یک
ساله، با موهایی
کاملاً سفیدم
که این موها
در رژیم شما
سفید شده است،
هم چنین عضو
بسیار کوچکی
از کانون
نویسندگان و
شاعر و مترجم
هستم. اما
اشعار من که
همه در خدمت
خانواده های
عزیز از دست
داده سروده
شده است، به
مذاق شما خوش
نیامده و به زیور
چاپ آراسته
نشده اند.
گفتم
من یک زنم و به
صورت نمادین
این من « زن -
مادر» تمام شما
مردان و زنان
را زاییده ام
و به عنوان یک
زن از اینکه
در کار خلقت
شریک و همدست
خداوندم به خود
می بالم.
افسوس که
سرزمین محبوب
من این چنین
مورد ظلم واقع
شده است. و باز
هم صد افسوس
که این سرزمین
خاستگاه
بهترین و
بدترین
فرزندان است.
آقایان،
حاکمان
جمهوری
اسلامی! می
خواهم توجه
شما را به یکی
از شنیع ترین
شیوه های قتل
انسان ها، آن
هم انسان هایی
که جزو بهترین
فرزندان
ایران زمین
بودند جلب
کنم، هرچند می
دانم که همگی
شما به خوبی
از آنچه در
گوشه گوشه
زندان های
کشورمان
اتفاق افتاده
و می افتد با
خبرید ولی
بیشتر برای
آنهایی می
گویم که
خودشان را به
کری یا کوری و
بی خبری می
زنند. از نامه
آقای ایرج
مصداقی(یکی از
جان به در
بردگان کشتار
67) به آقای نوری
زاد نقل می
کنم. او در
بخشی از نامه
خود می گوید:"
در سال شصت
حاکم شرع شاخۀ
مارکسیست ها
آقای موسوی
تبریزی بوده است
و احکام مرگ
مارکسیست ها
را ایشان به
جوخۀ اعدام
ابلاغ می کرده
اند. شبی از شب
ها که اعدامی
ها بی وقفه و
شبانه روز
برای بخشی از
اجرای احکام
صدا می شدند،
مأمورین
کشتار به
ایشان می
گویند: قربان
جوخه ی اعدام
خسته است،
بقیه را به
فردا موکول
کنید. ایشان
عمامه را از
سر برداشته و
می گوید، خودم
اجرا می کنم. در
اینجا آقای
مصداقی پرده
از جنایات
تکان دهنده ای
برمی دارد که
من به عنوان
خواهری که همان
سال شصت
برادرم را از
دست داده ام،
مو بر اندامم
راست شد. قضیه
از این قرار
بوده است که
آقای موسوی
تبریزی برای
کشتن مارکسیست
ها از روش
وحشیانه ای
استفاده می
کرده است. بدین
معنا که دستور
می داده به
بیضه قربانی
شلیک کنند و
رهایش سازند.".
آقایان!
آقایان! شما
حتماً می
توانید تصور
کنید که
قربانی چنین
روشی چند روز
باید با مرگ
دست و پنجه نرم
کند تا مرگ او
فرا رسد. گاهی
با خود فریاد
می زنم، وای
خدای من چه
روش وحشیانه
ای!!! چگونه کسی که
نام خود را
انسان گذاشته
و به عنوان
حاکم شرع
برگزیده شده
است، می تواند
این چنین پلید
باشد و ادعای
اصلاح طلبی
نیز کند!! او
پرونده سیاهی
هم در آتش
سوزی سینما
رکس آبادان
دارد. باز هم
یادآوری می
کنم او خود را اصلاح
طلب جا زده
است. هرچند که
اصلاح طلب ها
هم دیگر در
چشم مردم رنگ
باخته اند. از
آن روز به بعد
شب های من
بیچاره با
کابوس همراه
است. افسردگی
مرا رها نمی
کند. شب ها
بدون قرص خواب
اصلاً نمی
توان بخوابم.
آن هم چه خوابی
که توأم با
کابوس است.
آقایان!!
مردم ما خود
گرسنه اند، چه
دلیلی دارد که
پول ملت را به
اسد یا حزب
الله لبنان و
انواع
تروریست ها می
دهید؟ آیا هیچ
گاه از مردم پرسیده
اید که آن ها
نیز مانند شما
خواهان انرژی
هسته ای
هستند؟
مسئولیت
اثرات سوء این
همه تحریم ها
آن هم به خاطر
لجبازی با
جامعه جهانی
بر سر انرژی
هسته ای بر
عهده کیست؟ ما
خود منبع انرژی
هستیم. شما
اگر ریگی به
کفش ندارید
چرا نیروگاه
های گازی را
برای تأمین
برق کشور
احداث نمی
کنید؟! بیایید
و دست از
حمایت اسد
جنایتکار بردارید
و کمی هم به
ملت ایران
بیندیشید. هر
چند می دانم
که مردم تنها
بهانه اند.
گر
مسلمانی از
این است که
رهبر دارد /
وای اگر از پس
امروز بود
فردایی.
پروانه
میلانی
18
شهریور 1392
بهاریه
بازآ که
دگر باره بهار
است.
بار دگر
این غمکده بی
تاب و قرار
است.
از لاله
و سنبل همه جا
مشک فشان است.
باغ وطن
اما ز غم دوری
تو همچو خزان
است.
دی رفته
و بهمن شده و
باد بهاری،
از حسرت
یاران به خون
خفته به هر
سو،
آشفته و
بی تاب و توان
است.
هر چند
که ماتم کده
شد جان و دل ما.
شادیم
که از خون
جوانت،
در سایه
پیکار گرانت،
آزادی
ملت شده حاصل.
ای
یاسمن من،
دشت و
دمن من،
باغ و
چمن من،
شد
پیرهن عید من
از خاک تو
گلگون.
نوروز
من از هجر تو
پر خون.
با خون
تو من عهد
نمودم که
نمیرم.
حاشا که
بمیرم،
حاشا که
بمیرم.
برخیر
که از خون
جوانت،
در سایه
پیکار گرانت،
آزادی
ملت شده حاصل.
ای بار و
بر من.
زیر و
زبر من.
گل های
تر من
هر لاله
که از خاک تو
سر زد
با همت
دولت،
خون دل
ملت شد و،
نشکفته
هدر رفت.
از
مهلکۀ بوده و
نابوده،
گذر کرد.
برخیز
که این دولت
پاینده به در
شد.
دور ستم
و جور به سر شد.
از بهمن
و دی مژده که
دیگر اثری
نیست.
شب های
وطن طی شده
فرزند،
از بوم
به ویرانۀ
میهن خبری
نیست.
با خون
تو من عهد
نمودم،
آن روز
که آزادی ملت
به برآید،
صد سرو
بیارم،
بر خاک
عزیز تو
بکارم.
برخیر
که از خون
جوانت،
در سایه
پیکار گرانت،
آزادی
ملت شده حاصل.
[شاعر:
پروانه
میلانی]
برگرفته
از «بیداران»
http://www.bidaran.net/spip.php?article332
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پروانه
میلانی، شاعر
بود و نویسنده
و مترجم.
شعر
زیر را یک سال
پیش سروده
بود:
من
مردمم
چه
بسیار واژه
ها،
در
حنجره ام،
در
بن دندان،
به
زیر زبانم
نشسته،
و
ناگفته مانده
است.
من
مردمم.
چه
بسیار
اجتماعات،
که در
رگهایم
جوشیده،
و در
تالار سرخ قلب
جوانم بهم
پیوسته،
اما
به دست تفرقه،
در
هم شکسته است.
من
مردمم.
چه
بسیار اشکها،
که از چشم
خانه ام،
پیش
از فروچکیدن،
مانده
و خشکیده اند.
من
مردمم.
چه
بسیار خنده
ها،
در
هنگامه های
فتح،
به
لب نرسیده،
در
نیمه راه
شادمانی،
گمگشته
اند.
چه
بسیار زمزمه
های عاشقانه،
که با
اتهام کفر،
بیش
تر از آنکه به
کلام در آید،
در
حنجره ام فرو
شکسته،
و
مرده است.
من
مردمم.
چه
بسیار بار
خواستم،
اما
نتوانستم.
شاید
هزاران بار،
نخواسته
توانستم.
گاهی
اما،
خواستم
و توانستم.
من
مردمم.
چه
بسیار دژهای
بلند و کشیده،
در
پیش پای من
فرو ریختند،
و چه
بسیار
دیوارهای
کوته و لرزان،
همچون
دژی،
پیش
رویم قامت
افراشتند.
من
مردمم.
چه
بسیار واژه
های سبز،
که در
حنجره ام،
به
خون نشست.
چه
بسیار
شادمانیها،
دست
افشانیها و
پایکوبیها،
که در قامت
بلند و رسای
من شکسته
شدند.
من
مردمم.
چه
بسیار
سرودهای
دروغین،
که از زبان
من نسرودند.
چه
خنجرها که در
میان دو کتف
من ننشاندند.
چه
شاخه زیتون ها
که هماندم به
پیش روی من
ننهادند.
اما
مرا ز پای
نینداختند.
خواستند
اما
نتوانستند.
من
در سکوت فصیح
خویش،
ایستاده
می میرم.
و
باز می زایم.
من
هستم.
تاریخ
من گواه من
است.
من
بر شهادت خود
شاهدم.
من
مردمم