کاش
دلتنگی نیز
نامِ کوچکی میداشت
دلنوشته ای
برای مسعود
نیکخواه
نویسندە:
ئه وین
نیکخواە
بابای
خوبم سلام از
یازدهم
اردیبهشت تا
۲۱ اردیبهشت
که خانه بی تو
تاریک بود و
سکوتی غمبار
داشت،نمی
دانی که بر من
و ما چه سان
گذشت تو عطر و
بوی خود را در
جای جای خانه
پراکنده بودی
اما خود نبودی
و نبودنت چه
تلخ و سخت می
گذشت. روزها
با دلتنگی
تمام تو به شب
می رسید و شب
ها گویی سکوتی
اندوهناک
چنان فضای
خانه را می
گرفت که راه
نفس را می بست.
پدر
عزیزم نیستی و
آفتاب برایم
دیرتر طلوع میکند،
شب ها درازتر
و ثانیهها
کند تر شدهاند؛
نیستی
و عذاب همین
نبودنت بیشتر از
هرچیزی بر
تلاطم و شدت
این اندوه میافزاید،
و من
غمگین تر از
همیشه با خودم
کلنجار میروم
و مدام منتظر
و چشم به راه،
در انتظار خبری،
زنگی، صدای
دری که در پس
آن صدای تو و
چهرهات باشد.
وقتی
که روز آزادیت
۲۲ اردیبهشت
فرا رسید.
گویی
دنیا را با
تمام تعلقاتش به
من هدیه کرده
بودند و ذهن و
روح من گنجایش
این همه شور و
سرور را
نداشت.اما این
شادی دیری نپایید
وقتی نیمه شب
آمدند و تو را
از خانه بردند
نمی دانی که
بر من و ما چه
گذشت بابای
خوب من!
اما
بدان و آگاه
باش در این
مدت غیابت، من
قوی تر شدهام
و آگاه تر.
بیشتر
از آنچه که
فکرش را بکنی،
به شرافت و
آموزگار بودنت
پی بردهام.
به
عشقت که تنها
خود و منافعت
را در آن
جستجو نمیکردی
و همیشه "ما"
برایت در
اولویت بودیم.
بابای
عزیزم لطف و
محبت و مهر و
صفا و وفایت
همیشه شامل
حالمان بود
اما از وقتی
که تو نیستی تازه
متوجه شدیم که
چقدر دوستان و
رفقای معلمت
از خوبی های تو
و نجابت و
متانتت می
گویند
رفقایت،
تمامی دانش
آموزان و
فرزندان
مکتبت، در
خانههایشان
و گفتگوهای
خود اسمت را
با افتخار به
میان میآورند.
تو با
این همه صفا
همه را عاشق
خود کرده ای و
خود می دانی
که عشق قصه بی
تابی ها و بی
قراری هاست آن
هم وقتی پای
فراق در میان
باشد. بابای
خوبم با تمام
وجود دلتنگ و
بی قرار توام
اما می دانم
که این بی
تابی ها به
زودی به پایان
می رسد و تو با
حضورت چراغ
خانه را دوباره
روشن و تابان
می کنی.
می
دانم گناه تو
بی گناهی است
درد تو آموزش
فرزندان
ایران است.
از
تحصیل دانش
آموزان در
مناطق محروم و
پولی بودن
مدارس چه رنجی
می بردی.
هر
جا که سیل و
زلزله بود تو
آرام و قرار
نداشتی و می
خواستی خود را
به آب و آتش
بزنی که قدمی
برداشته باشی
وقتی بی پناهی
کولبران را می
دیدی، درون
مهربانت
آتشناک می شد. وقتی
معلمی به
زندان می رفت
تو اندوهناک
ترین بودی.
حالا
اما خود در
زندان بی
عدالتی
گرفتار شده ای
اما بابای خوب
من با اطمینان
خاطر و امید
تمام می گویم
دیر نخواهد
بود که تو به
خانه بر می گردی
و از همه ی این
اتهامات
ناجوانمردانه
رهایی پیدا می
کنی. تو و
یاران دیگرت
چون سوران
لطفی و شعبان
محمدی و
دیگر معلمان
در بند امروز
شرف و اعتبار
معلمی شده اید
و از همین رو
من به تو می
بالم و افتخار
می کنم که
فرزند پدر
معلمی چون تو
هستم. تو
برمیگردی
همانند
روشنایی روز پس
از تاریکی،
همانند اولین
گل بعد از
سرما و همچون
اندیشه پس از
جهالت.
تو
برمیگردی و
تمامی ما،
بیشتر از قبل
در حضورت درس
شهامت و
ایستادگی و کم
نیاوردن را
یاد می گیریم.
همچون
الان که
آموختیم،
صدای محرومان
جامعه باشیم،
به ظلم نه
بگوییم و
منافع فردی
خود را همیشه
در جمع
بیابیم.
و من و
رفقایت که تا
امروز نیز
ثابت کردهایم،
اتحاد را
سرلوحه خود در
مقابل جهالت
قرار میدهیم
بابای
عزیزم نگران
دخترت و مادر
و بقیه نباش حال
ما خوب است
فقط دلتنگی تو
کلافه مان
کرده است
کاش
دلتنگی نیز
نامِ کوچکی میداشت
تا به
جانش میخواندی:
نامِ
کوچکی
تا به
مهر آوازش میدادی...
https://t.me/kashowra