انقلاب
بدون
انقلابيون
آصف
بیات
بحث
دربارهی كل
كتاب انقلاب
بدون
انقلابيون
بسیار مفصل
است و من فقط
سعي ميكنم
يكي از بحثهاي
مهم كتاب را
باز كنم. [*] راجع
به اين صحبت
نميكنم كه
چرا اين
انقلابها
صورت گرفت و
علل آن چه
بود، بلكه
تمركزم بر اين
نكته است كه معناي
اين انقلابها
چه بود و چرا
نهايتاً شكل
کنونی را به
خود گرفت.
هدفم عبارت
است از بررسی
اين انقلابها
هم از نظر
تاريخي و هم
از نظر
تطبيقي، در مقایسه
با انقلابهاي
اواخر دههی 1970
نظير انقلاب
ايران و
انقلاب
نيكاراگوئه.
چنان
که ميدانيد،
انقلابهاي
دنياي عرب با
خودسوزي يك
دستفروش
ميوهفروش
فقير به نام
محمد بوعزيزي
در يكي از
شهرهاي
نسبتاً عقبماندهی
تونس به اسم
سیدی بوزید
آغاز شد. او هر
روز دستفروشي
ميكرد، يك
روز چون مجوز
نداشته پليس
با او درگير
ميشود و گفته
ميشود پليس
كه زن هم بوده
يك سيلي به
گوش او ميزند.
ترازو و ميوههايش
را توقيف ميكنند
و ميبرند و
وقتي او براي
پس گرفتن آنها
ميرود، پس
نميدهند. او
هم بنزين ميگيرد
و خودش را آتش
ميزند.
دوستان و
آشنايان سعي
ميكنند
نجاتش دهند
ولي نميتوانند.
اين قضيه در
شبكههاي
اجتماعي
منعكس ميشود
و اعتراضات
شروع ميشود و
سريعاً به يك
موضوع ملي تبدیل
ميشود و بهويژه
با ورود شبكهی
الجزيره قضيه
بهسرعت بينالمللي
ميشود. اين
اعتراضات
حدود 28 یا 29 روز
ادامه پيدا ميیابد
و از مركز
تونس به سمت
بالا اشاعه
پیدا ميكند.
در 14 ژانويه بنعلي
فرار ميكند و
حكومتش سقوط
ميكند.
در مصر
فعالاني كه
تعدادي از
آنها
دانشجويان من
بودند از قبل
خود را براي
يك اعتراض در
روز 25 ژانويه
كه روز پليس
است آماده
كرده بودند، آنهم
به این خاطر
كه جواني به
اسم خالد سعيد
زير شكنجهی
پليس بهطرز
فجيعي كشته
شده بود و
فعالان ميخواستند
آن روز بيرون
بيايند.
معمولاً در
تظاهرات آن
سالها حدود
پانصد ششصد
نفر حاضر ميشدند
و حدود 2000 پليس
آنها را
محاصره ميكردند
تا از جريان
عادي خيابان و
شهر جدا كنند
ولي آن روز
هزاران نفر ميآيند
و طبيعتاً خود
فعالان هم
شوكه ميشوند
چون اصلاً
چنين چيزي را
انتظار
نداشتند. اين
كه انقلاب
چگونه شروع ميشود
ديناميسم
جالبي دارد.
اعتراضها در
شهرهاي ديگر
هم صورت ميگيرد
و در عرض دو
هفته حسني
مبارك ساقط ميشود.
بعد نوبت به
ليبي، يمن،
سوريه و بحرين
ميرسد و
جمعاً 19 كشور
عربي شاهد
شورشهاي
كوچك يا بزرگ
ميشوند و در
نتيجه چهار
ديكتاتور
ساقط ميشوند.
پنجمي كه بشار
اسد است بههرحال
باقي ميماند.
كشورهايي مثل
عربستان
سعودي و
كشورهاي حوزهی
خليج فارس هم
بهشدت از اين
موضوع هراسان
ميشوند و
شروع ميكنند
به شكلي از
رفرم يا خريدن
اپوزسيون
واقعاً با
پول. مثلاً
سعوديها 46
ميليارد دلار
براي ازدواج
جوانان، خريد
خانه، تحصيل و
غیره خرج
كردند.
من
شاهد دو فقره
از انقلابها
بودم. يكي
انقلابهاي
اواخر دههی 1970
بهخصوص در
ايران و
نيكاراگوئه
كه يك مقدار
هم راجع به آنها
كار كرده بودم
و دومي همين
انقلابهاي
دنياي عرب.
قبل از اين كه
اين انقلابها
شروع شود من
حدود شانزده
هفده سال در
مصر زندگي
كرده بودم و
نسبتاً با
مسائل آنجا و
خاورميانه
آشنایی داشتم.
وقتي اين شورشها
و استمرارشان
را ديدم احساس
كردم اينها
با آنچه من
ديده و مطالعه
كرده بودم فرق
ميكنند. آن
موقع هنوز
متوجه نميشدم
كه اين تفاوتها
چيست ولي بعد
از مدتي سعي
كردم صورتبندیاش
كنم.
اولاً اين
انقلابها در
خاورميانهاي
اتفاق افتاده
بود كه بسياري
از انديشمندان
علوم سياسي بهويژه
در غرب گفته
بودند آنجا
خبري نخواهد
شد و فقط شاهد
استمرار
اقتدارگرايي
خواهیم بود.
بحثهاي
متعددي در اين
باره در
دانشگاهها و
همچنين رسانهها
صورت گرفته
بود. ولي بههرحال
اين انقلابها
به وقوع پيوست
و همه را
متعجب كرد.
تقريباً همهی
اين انقلابها
را آدمهاي
عادي صورت
داده بودند،
بدون رهبري
كاريزماتيك،
نظیر
تروتسكي،
آيتالله
خميني،
واتسلاو هاول يا
ماندلا كه در
انقلابهاي
سابق شاهد
بوديم. چنين
شخصيتهايي
در اين انقلابها
وجود نداشتند.
همچنين
برخلاف
انقلابهاي
قبل يك
سازماندهي
كاريزماتيك و
يك بينش خاص
هم وجود
نداشت. انقلابهاي
قبلي يك بينش
و تصوير نسبت
به آينده
داشتند ولي
اين انقلابها
فاقد آن
بودند. بسياري
از اين انقلابها
در خيابانهاي
شهرهاي بزرگ و
كوچك صورت
گرفت و فرم
خاصی از سياست
را بهويژه در
ميدان تحرير
به وجود آورد.
حتماً تصاويرش
را ديدهايد
كه دهها هزار
نفر جمع شده
بودند و براي 18
روز در همان ميدان
ماندند و فرمي
از سياست را
به وجود آورد
كه خيلي از
انديشمندان
مثل آلن بديو
و اسلاوي ژيژك
الان راجع به
آن فكر ميكنند.
بهرغم
اين نوع بسيج
عمومي، اين
انقلابها به
تغيير اساسي
در اين كشورها
منجر نشد. البته
من تمركزم اينجا
بر تونس و مصر
و نیز كمي بر
يمن است.
وضعيت سوريه و
ليبي تا حدی
به خاطر
مداخلهی فوقالعادهی
قدرتهاي
خارجي تفاوت
دارد.
بنابراين يك
خصيصهی مهم
اين انقلابها
اين بود كه
گسستي اساسي
در آنها به
وجود نيامد.
مثلاً انقلاب
ايران يك گسست
نسبت به رژيم
و نظم سابق
بود ولي اين
انقلابها
گسست قابلتوجهي
را حتي در
تونس كه گفته
ميشود مدل
نسبتاً موفقي
است به وجود
نياوردند. در
تونس حكومت
تغيير كرده و
افراد و
سازمانهاي
جديدي سر كار
آمدهاند ولي
دولت از نظاميها
و شبكهی
نخبگان سابق
(چه اقتصادي و
چه سياسي)
تشكيل شده و
بر روند امور
تأثير ميگذارند.
پرسشی كه براي
من پيش آمد
اين بود كه چرا
اين انقلابها
با انقلابهاي
گذشته فرق ميكنند
و چرا به اين
شكل درآمده
است. هيچ كدام
از اين انقلابها
شبيه آن روشهاي
تغيير سياسي
كه ما ميشناختيم
نبود. نه به
صورت رفرم بود
و نه انقلاب
به صورتي كه
ميشناختيم.
در رفرم
نيروهاي
سياسي و
اجتماعي بسيج
تودهاي ميكنند
و به حاكميت
موجود فشار ميآورند
كه در سيستم
كنوني با
قرارداد
سياسي بين
اپوزیسيون و
دولتها درجهای
از اصلاحات به
وجود بياورد،
مثل گذار از
ديكتاتوري به
دموكراسي در
مكزيك يا
بسياري از كشورهاي
آمريكاي
لاتين. در
انقلاب هم آنگونه
كه ما در قرن
بيستم ميشناسيم
يك جنبش
انقلابي راه ميافتد،
مردم را بسيج
ميكند و به
جايي ميرسد
كه یا رژيم
مستقر را وامیدارد
برود يا
انقلابيون با
زور قدرت را
در دست ميگيرند.
ولي انقلابها
در مصر و تونس
به اين صورت
نبود. آنها نه
انقلاب بودند
نه رفرم. من
اسمش را
رفولوسیون (refolution) گذاشتم
يعني انقلابهاي
اصلاحاتي یا
بهاصطلاح
اصقلاب. ولي
چرا به اين
صورت درآمد؟
چرا آنچه در
اين كشورها به
وجود آمد
رفولوسیون بود
و نه رولوسیون
(revolution)؟
بحث من
اين بود كه
اين جنبشهاي
انقلابي از
نظر
ايدئولوژيك
در برههاي به
وقوع پيوستند
كه خود ايدهی
انقلاب ارزشش
را از دست
داده بود و
ديگر كسي راجع
به انقلاب
صحبت نميكرد.
اين برهه
مربوط به زمان
بعد از جنگ
سرد است كه
وضعيت به گونهاي
تغيير كرد كه
آن فرمهايي
كه افراد،
سازمانها و
احزاب قبلاً
راجع به
انقلاب فكر ميكردند،
مينوشتند و
تصور ميكردند
ديگر وجود
نداشت. در اين
برهه چه افراد
و چه سازمانها
راجع به
انقلاب صحبت
نميكردند.
شورشهاي
انقلابي عرب
در زماني كه
خود ايده و
تصوير انقلاب
از بين رفته
بود صورت گرفت
و اين يكي از
تعارضات و
خصلتهاي
عمدهی اين
انقلابها
بود.
بگذاريد
توضيحي بدهم
تا منظورم
روشن شود. تا سالهاي
دههی 1990 سه
ايدئولوژي در
جهان وجود
داشت كه ايدهی
انقلاب در
آنها مركزي
بود. يكي
ناسيوناليسم ضداستعماري،
يعني جنبشهاي
آزاديبخش كه
با متفكراني
مثل فرانتس
فانون يا هوشي
مين يا قوام
نكرومه در
كشورهاي
مستعمره نمايندگي
ميشد. آنها
تغيير
انقلابي را
مدنظر داشتند
و ميخواستند
آنچه به وجود
ميآيد با آنچه
كه قدرتهاي
استعماري در
كشورهاي
مستعمره درست
كرده بودند
تفاوت فاحشي
داشته باشد.
بههرحال بعد
از سالهاي 1970
جنبشهاي
آزاديبخش
تمام شد و
بسياري از
كشورهاي
مستعمره به استقلال
رسيدند،
هرچند آنچه ميخواستند
در كشورهاي جديد
ضرورتاً تحقق
پيدا نكرد، چه
از نظر دموكراسي
و چه از نظر
عدالت
اجتماعي.
توضيح اين روند
بحثي طولاني
است ولي، بههرحال،
اين
ايدئولوژي
تمام شده بود.
يكي از كشورهايي
كه هنوز براي
استقلال
فعاليت ميكند
فلسطين است كه
عليه فرمي از
استعمار كه اسرائيل
به وجود آورده
مبارزه ميكند.
ايدئولوژي
دوم كه ايدهی
انقلاب در آن
مركزي بود
ماركسيسم-لنينيسم
است. اين ايده
بسياري از
جنبشهايي را
كه در
خاورميانه
وجود داشت تحتتأثير
قرار ميداد و
تغذيه ميكرد
مثل يمن كه
انقلاب سابقش
سوسياليستي
بود يا ظفار
يا جنبش آزاديبخش
در فلسطين و
بخش ماركسيست
جبههی مردمی
آزادی فلسطین.
اينها بهعنوان
ماركسيست
ايدهی
انقلاب برايشان
مركزي بود و
به آن عمل ميكردند.
ولي اين
ايدئولوژي
تغيير فاحشي
كرد. بعد از
فروپاشي
اتحاد جماهير
شوروي و
اقمارش و بعد
از رد ايدههاي
سوسيالسم
موجود، ايدهی
انقلاب همزمان
با آن نزول
پيدا كرد و
بعدتر
تقريباً بهطور
كامل از بين
رفت. چون ايدهی
انقلاب با
ايدهی
سوسياليسم،
دولت رفاه،
توزيع و
برابري عجين
شده بود و بعد
از فروپاشي
اين پارادايمها
ايدهی
انقلاب هم
افول كرد.
بنابراين
انقلاب تبديل به
يك چيز بد شد
انگار كه
مفهومي بود كه
فقط
دايناسورها و
قديميها
راجع به آن
صحبت ميكردند
و با
سوسياليسم
شكستخورده،
دولت بزرگ و
اقتدارگرايي
تداعي ميشد.
اين ايدهها
كنار گذاشته
شد و ايدههاي
جديدي جايشان
را گرفت،
مثلاً فرد يا
جامعهی مدني
خيلي اهمیت
یافت. جامعهی
مدني هم به انجیاو
يا فضاي عمومي
يا بازار
تقلیل پيدا
كرد. اين مفاهيم
اوج گرفت و
جايگزين
مفاهيم
تساوي، برابري،
دولت رفاه و
سوسياليسم شد.
همزمان با
فرايند
فروپاشي
اتحاد شوروي،
ايدئولوژي
نوليبراليسم
هم در
انگلستان
شروع شد. البته
از قبل در
زمان آلنده در
شيلي شروع شده
بود ولي بهويژه
با
تاچر در
انگلستان و
ريگان در آمريكا
اوج گرفت و بهسرعت
در نقاط مختلف
دنیا به وسيله
انجیاوهاي
مختلف و
انديشكدهها
رواج يافت تا
وضع موجود را
يك وضع طبيعي
توصيف كنند كه
ديگر هيچ
آلترناتيوي
براي آن وجود
ندارد. قضيهی
پايان تاريخ
هم همين بود،
يعني ديگر همه
چيز تمام شده
و بديلي وجود
ندارد. اين
ايدئولوژي بين
بسياري از
سياستورزان
كشورهاي
مختلف بهويژه
در خاورميانه
رسوب پيدا كرد
(وضعيت آمريكاي
لاتين كمي
متفاوت است).
فعالان هم اين
وضع موجود را
بهطور كلي
پذيرفتند با
اين توضيح كه
بايد رفرم
صورت بگيرد.
در اين مرحله
بهويژه
مسائل حقوق
بشر مهم شد.
اين موضوع هم
افول ايدهی
انقلاب را
شتاب بخشید.
ايدئولوژي
سوم كه خيلي
مهم بود اسلامگرايي
میلیتانت بود.
چنان که ميدانيد،
از زمان سالهاي
1970 به بعد جنبشهاي
اسلامي
ميليتانت در
كشورهاي
مختلف دنياي
اسلام بهويژه
در خاورميانه
بعد از انقلاب
ايران رشد كردند.
در دنياي سني
با آثار سيد
قطب تغذیه میشدند.
سيد قطب يك
نظریهپرداز
بسيار مهم
انقلاب
اسلامي در
دنياي عرب محسوب
ميشود و نفوذ
فوقالعادهاي
بر جنبشهاي
مختلف اسلامي
داشت. خود او متأثر
از ابوالاعلی
مودودی،
اسلامگراي
هندي، بود.
خود مودودي هم
متأثر از فرمي
از ايدئولوژي
لنيني حزب
كمونيست هند
بود و بهويژه
استراتژي
سازماندهي را
از او به
عاريت گرفته
بود. همخانهاش
شاعری
كمونيست بود و
سالها با هم
زندگي ميكردند
و به بحث
دربارهی
كمونيسم ميپرداختند.
بههرحال اين
ايدئولوژي از
مودودي به قطب
و از او به
جنبشهاي
مختلف اسلامگرا
رسید. كتاب
«معالم في
الطريق»
(«علائم راه») معادل
«چه بايد كرد»
لنين براي
اسلامگراهاي
ميليتانت در
دنياي عرب شد.
در ايدههاي
قطب، فرد پیشآهنگ
(vanguard) كه
ايدهی لنينيستي
است خيلي مهم
بود، يعني كسي
كه بهتر از
ديگران ميداند
و ميتواند
تودهی مردم
را بكشاند و
عليهِ جاهليت
يعني جامعهی
جاهلي و دولت
جاهلي قيام
كند و دولت
اسلامي و
جامعهی
اسلامي به
وجود بياورد.
اين ايدهها
به گروههاي
جهاد اسلامي
در مصر و ساير
كشورهاي اسلامي
رسيد، مثلاً
حزب التحرير
يا لشكر طيبه
در پاكستان
هنوز هم اين
ايدهها را به
عاريت ميگيرند.
به نظر
من، انقلاب
ايران در سطح
انديشهورزان
و سياستورزان
سطح بالا دو
نوع
ايدئولوژي
داشت: يكي ماركسيسم-لنينیسم
و يكي هم
اسلاميسم
قطبي. آيتالله
خامنهاي
اولين كسي بود
كه «معالم في
الطريق» را از
عربي به فارسي
برگرداند. آن
موقع كه
انقلاب شد من
خبر نداشتم و
اين كتاب در
دسترس نبود
ولي بههرحال
در بين خودشان
وجود داشت و
دستبهدست
ميگشت. ايدههاي
علي شريعتي هم
خيلي مهم بود
و او هم يك روشنفكر
مهم و بانفوذ
بود و فرمي از
ماركسيسم
اقتصادي و
شيعهی
اسلامي را به
صورت يك
ايدئولوژي
انقلابي تئوريزه
كرد. بنابراين
ايدهی
انقلاب براي
اسلامگراهاي
ميليتانت
مركزي بود.
اين ايده هم
شروع به تغيير
كرد. من جاي
ديگري هم
نوشتهام كه،
از دههی 1990 به
بعد، بهخصوص
با تعارضهايي
كه در ايران
به وجود آمد،
هم در بين خود
انقلابيون و هم
در جامعه،
تجديدنظری
نسبت به اين
نوع اسلامگرايي
ميليتانت
شروع شد كه
آيا درست بوده
يا نه و ايدهی
اوليه شروع به
تغيير كرد. از
درون اين
جريان آنچه من
پسااسلاميسم
مينامم به
وجود آمد،
يعني پروژهاي
كه ميخواهد
هنوز پروژهی
اسلامي را حفظ
كند ولي آن را
با واقعيتهاي
جديد تطبيق
دهد. تعدادي
از خود اسلامگراها
به تعارضات
خودشان پي
بردند و در پي
نوعي راهحل
هرچند در قالب
گفتمان اسلام
بودند، یعنی اين
كه ما بههرحال
جوانهايي
داريم كه نوع
ديگري فكر ميكنند
يا زنها كه
فكرشان با فكر
دولتمردان
فرق ميكند.
همچنين در
خارج از ايران
هم خيلي از
مسلمانها
احساس كردند
كه
ميليتانتيسم
و راديكاليسم
در حال لطمه
زدن به اسم
اسلام است چون
در انتها اين
مسلمانهاي
عادي هستند كه
قرباني
راديكاليسم
آنها شدهاند
و بنابراين آنهايي
كه راجع به اين
مسائل فكر ميكردند
شروع به ارائهی
بديل كردند.
زماني
كه اين شورشها
در دنياي عرب
به وجود آمد،
ايدهی
انقلاب، چنان
که گفتم، افول
پيدا كرده بود
و ارزش خود را
از دست داده
بود، بهويژه
بين
پسااسلاميستها
كه ميخواستند
وراي
اسلاميستها
راجع به
انقلاب عمل
كنند. پسااسلاميستها
انقلابي
نيستند و
اصلاحطلباند،
چه در تركيه
باشند چه در
مراكش و چه در
تونس. به
دنبال اصلاح
تدريجي و
قانونياند
تا تغييرات
بنيادي و
عميق. در
خاورميانهی
سالهاي اخير
واقعاً آدمهاي
زيادي نبودند
و سازماندهي
قابلتوجهي
وجود نداشت كه
به ايدهی
انقلاب فكر
كنند، چه در
تونس و چه در
سایر كشورها.
اگرچه در تونس
در اتحاديههاي
كارگري
تعدادي چپ
وجود داشته
ولي اكثر چپها
رفرميست
بودند و به
صورت قبل به
انقلاب فكر
نميكردند. از
اين نظر آنچه
به وقوع پيوست
و نتيجه داد
شورشهايي
بود بدون
سازماندهي و
رهبري كاريزماتيك
و يك بينش از
آينده. نتيجه
عبارت بود از
رفولوسیون،
يعني تركيبي
از انقلاب و
اصلاح يا
انقلاب بهعنوان
جنبش. بسيج
واقعاً فوقالعاده
بود ولي آنجا
كه مربوط به
تغيير ميشد
فقير بودند.
رفولوسیونها
جنبشهايي
هستند كه پا
میگیرند و
مردم را بسيج
ميكنند تا
حكومت و دولتهاي
موجود را
وادارند
خودشان را
اصلاح كنند. اين
نوع
انقلابيون
نميخواهند
قدرت را در
دست بگيرند.
مثلاً در مصر
آنها گفتند ما
نميخواهيم
قدرت را
بگيريم ولي ميخواهيم
قدرت عوض شود.
خب چه كسي
بايد قدرت را
عوض كند؟ خود
دولت موجود؟
مثلاً آموزش و
پرورش يا
سرويسهاي
امنيتي يا
ارتش؟ اینها
قرار است
خودشان را
اصلاح كنند و
شكنجه ديگر
صورت نگيرد؟
اگر انقلابيون
اين انتظار را
داشته باشند
به مشكل برميخورند،
چون اين
نهادها ذینفعاند
و ضرورتاً
عليه خودشان
اقدام نميكنند.
بنابراين
گسست آنچنان
صورت نخواهد
گرفت و شاهد
استمرار
خواهیم بود.
انقلابيون در
برههی بسيج و
بهويژه
زماني كه سعي
كردند با
حكومتها
مذاكره كنند
به اين نتيجه
رسيدند كه
شايد بايد از
ابتدا قدرت را
در دست ميگرفتند
تا واقعاً
بتوانند
تغييري ايجاد
كنند ولي آن
موقع ديگر
خيلي دير شده
بود و منابع و ابزار
لازم را در
اختيار
نداشتند. آنچه
داشتند فقط
خيابان بود.
خيابان
واقعاً مهم
شده بود تا جايي
كه در عرض
هجده روز يك
ديكتاتور را
پايين کشیدند.
اينها فكر
كردند كه
خيابان همهكاري
ميتواند
انجام دهد ولي
واقعيت اين
است كه روز بعدي
كه ديكتاتور
ساقط ميشود
ديناميك جنبش
بهشدت عوض ميشود.
ديگر آن
تاكتيكهايي
كه زمان بسيج
انقلابي وجود
داشت پاسخگو
نيست. اين
زماني است كه
بايد در
كارخانهها و
محلات و مزارع
سازماندهي
كرد ولي
انقلابيون بهويژه
در قاهره در
خيابان باقي
ماندند. به من
ميگفتند ما
ميمانيم و
اگر اينها عوض
نشوند دوباره
شروع ميكنيم.
ولي قضايا به
اين شكل پيش
نرفت. مردم
عادي نقششان
واقعاً اساسي
است، يعني
اكتيويستهايي
كه راجع به
موضوع فكر
كرده بودند
بدون مردم
عادي و پدر و
مادرانشان
قادر به
پيشروي
نبودند.
پيشروي زماني
اتفاق ميافتد
كه آدمهاي
عادي فوقالعاده
بشوند. آدمهاي
عادي زماني
فوقالعاده
ميشوند كه يك
گسست صورت
بگيرد و آن
زمان انقلاب است.
ولي بعد از
سقوط يك
ديكتاتور آدمهاي
عادي ميخواهند
برگردند سر
زندگي. تا
جايي كه مربوط
به انقلابيون
ميشود، اين
مدل خوب است
چون شبيه
انقلابهاي
قرن بيستمي
خشن نيست، بهويژه
بعد از سقوط
ديكتاتور
سابق وقتي
رژيم جديد ميآيد
اغلب به توزيع
قدرت ميپردازند.
از اين نظر
رفولوسیونها
خوب هستند و
ميتوانند
پتانسيل
دگرگونیهای
دموکراتیک را
داشته باشند،
البته اگر خوب
عمل كنند. ولي
ازآنجاکه
قدرت بهطور
سيستماتيك
عوض نشده
هميشه خطر ضدانقلاب
وجود دارد. آنهايي
كه بههرحال
در نهادها
هستند به اين
سادگي دست از
قدرت برنميدارند،
حتي اگر تظاهر
كنند كه ما
عوض شدهايم.
قضيه به اين
سادگي نيست.
در مصر از
همان روز اول
شروع كردند.
حتي زماني كه
هنوز مردم در
خيابان بودند
و دورهی بسيج
بود آنها به
اين فكر بودند
كه نهادها را
در دست
بگيرند. بنابراين
مشکل در اینجاست
كه خطر
ضدانقلاب و
خطر بازگشت
نظم سابق وجود
دارد. اين
اتفاق در قبل
از جنگ داخلي
در يمن و
همچنين در مصر
رخ داد. حتي در
تونس اين خطر
وجود دارد كه
نظم سابق
دوباره بهآرامي
برگردد. مثلاً
الان گزارشهاي
حقوق بشري
نشان ميدهد
كه شكنجهی
انقلابيون
بازگشته و
خيلي از جوانها
نااميد شدهاند.
همان اوايل هم
نااميد شده
بودند، مثلاً
حدود سه یا
چهار ماه بعد
از انقلاب
تونس 25000 نفر جوان
مهاجرت كردند
و به كشورهاي
مختلف رفتند و
تعدادي هم
بعدتر به داعش
پيوستند.
در
انتها ميخواهم
اين را نكته
را بگويم كه
اين صحبتها
مربوط به سطح
بالا يعني
دولت،
حاكميت، جامعهی
سياسي و
نهادهاي دولت
است، ولي
انقلاب فقط مربوط
به بالا نيست.
انقلاب يك ركن
ديگر هم دارد
و آن سطح
جامعه و آدمهاي
عادي است.
خودِ رخداد
(به معنای
بدیویی) انقلاب
اگر حتي در
سطح نهادي به
جايي هم نرسد
بسيار مهم
است، زیرا فكر
جديدی و
سوبژكتيويتهی
جديدی در بين
آدمها ميآفريند.
مثلاً آن هجده
روزي كه آدمها
در خيابان
بودند بسياري
ميگفتند
زندگي و
فكرشان عوض
شده است. نقش
اين لحظه در
ايجاد يك تصور
جديد نسبت به
آينده، قدرت و
رابطهی
سلسلهمراتبي
بسيار اساسي
است. اين
موضوعي است كه
من الان راجع
به آن مشغول
كار هستم و
جلد دوم كتابي
كه مينويسم
راجع به اين
مسائل است.
پرسش اساسي من
اين است كه
اين انقلابها
تا جايي كه به
آدمهاي عادي
مربوط ميشود
چه تجربهاي
به دست آورده
است؟ فرودستان
شهري، زنان
حاشيهاي و
جوانان چه
تجربهاي از
انقلاب به دست
آوردند؟ آيا
بعد از آنها هيچ
تغيير سلسلهمراتبي
بين زن و مرد
يا بين فرزند
و والدين صورت
گرفته است؟
اين موضوعات
شايد در نظر
اول مهم به
نظر نيايد ولي
اهمیت فراوان
دارد که دربارهشان
كاوش شود.
............................
پینوشت
[*] متن
ویراستهی
سخنرانی در
کانون کتاب
تورنتو در
تاریخ چهاردهم
ژوئن 2018.
.............................................................
توسط
نقد اقتصاد
سیاسی • 25/07/2018
متن پیدیاف:
https://pecritique.files.wordpress.com/2018/07/asef-bayat-speech-revolution-without-revolutionaries.pdf