تناقضات
صادق و کاذب
بحران
نویسنده:
آلن بديو
مترجم:
مهدي
اميرخانلو
مدرنيته
در وهلهي اول
واقعيتي سلبي
است. عملاً
گسستي است از
سنت. پايان
جهان قديمِ
كاستها،
اشراف،
تكاليف
مذهبي، آيينهاي
تشرف جوانان،
اسطورههاي
بومي،
فرمانبري
زنان، قدرت
مطلقهي
پدران بر
فرزندان، و خطکشي
رسمي ميان
گروه کوچک
حاکمان و توده
محکوم زحمتکشان.
هيچ چيز نميتواند
اين جنبش را
به عقب
برگرداند –
جنبشي که بهظاهر
در غرب با
رنسانس آغاز
شد، پايههايش
با نهضت
روشنگري در
قرن هجدهم
مستحکم شد و
بعد در جريان
توفيقات بينظير
در زمينهي
فنون توليد و
بهبود مستمر
ابزار اندازهگيري
و گردش
اطلاعات و
ارتباطات
صورت مادي بهخود
گرفت.
از همهي
موارد تکاندهندهتر
شايد اين باشد
که گسست
يادشده از
جهان سنت، آن
تندباد حقيقي
که کل بشريت
را درنورديد -
تندبادي که در
کمتر از سه
سده همهي شکلهاي
سازماندهي را
که يک هزاره
پاييده بودند
از ميان
برداشته -
موجب بحراني
در
سوبژکتيويته
شد که علل و
دامنهاش را
بهوضوح ميتوان
ديد. يکي از
ابعاد قابلتوجه
اين بحران،
ناتواني
فزاينده و بيحدوحصرِ
بهخصوص
جوانان از
يافتن جايگاه
خود در اين
دنياي جديد
است.
بحران
واقعي اين است.
گاه بعضي فکر
ميکنند
سرمايهداري
مالي به بحران
خورده است.
نه، بههيچوجه!
سرمايهداري
مشغول دامنگستردن
به اقصينقاط
جهان است –
دارد عالي کار
ميکند. جنگها
و بحرانها
بخشي از ابزار
توسعهاش
هستند. اين
ابزار همان
اندازه که
وحشي است ضروري
هم هست تا
رقابت را
يکسره کنند و
به برندگان
اجازه دهند بر
بيشترين حجم
ممکنِ سرمايهي
قابلتصرف
موجودشان
تمرکز کنند.
اجازه
دهيد از نقطهنظري
کاملاً عيني
ببينيم کجا
ايستادهايم-
يعني از نظر
تمرکز سرمايه.
10 % جمعيت جهان
مالک 86 % از
سرمايهي
قابلتصرف
جهان است؛ 1 %
مالک 46 % است و 50 %
جمعيت جهان
دقيقاً هيچ
ندارد، صفر %.
فهماش آسان
است که آن 10 % که
تقريباً مالک
همهچيز است
نخواهد به حالوروز
آنهايي
بيفتد که هيچ
ندارند. در
عوض، بخش اعظم
کسانيکه
مالک 14 %
باقيماندهاند،
در عطشي بيامان
ميسوزند تا
آنچه را
دارند سفت
بچسبند. از
همينروست که
غالباً به
حمايت از
اقدامات
سرکوبگرانهي
بيحسابي
برميخيزند
که ديواري
دفاعي ميکشد
تا از ايشان
در برابر
«تهديد»
خوفناک پنجاه
درصدي که هيچ
ندارند
محافظت كند (و
در اين ميان،
نژادپرستي و
مليگرايي
نقش ايفا ميکنند).
همهي
اين مدارک و
شواهد گوياي
آن است که
شعار جنبش
اشغال والاستريت،
«ما 99 درصديم»، و
ظرفيت ظاهرياش
براي
متحدکردن
مردم، کاملاً
توخالي است. حقيقت
اين است که آنچه
ما غرب ميخوانيم،
سرشار از
انسانهايي
است که اگرچه
جزيي از آن 10%
آريستوکراسي
حاکم نيستند
اما حمايتِ
سپاه خردهبورژوازي
را براي
سرمايهداري
جهانگستر به
ارمغان ميآورند،
همان طبقهي
متوسط مشهور،
که بدون آن
همين واحهي
دموکراسي هم
شانس بقا
ندارد. در
واقع، جوانان
محليِ شجاعي
که والاستريت
را اشغال
کردند، نه فقط
- حتي بهصورت
نمادين - 99 %
جمعيت را
بازنمايي نميکنند،
بلکه تنها
معرف دسته
کوچکي از مردم
هستند (راستش
از اول هم
بودند) که
تقديرش اين
بود که با
پايان بزم
«جنبش» خود نيز
محو و پراکنده
شود. فقط درصورتي
خوب ميشد که
ميتوانستند
ميان خود و
توده حقيقيِ
کساني که هيچ
ندارند يا
جداً چيز کمي
دارند پيوندي
پايدار
برقرار کنند؛
يعني، ميتوانستند
پلي سياسي
بزنند ميان
کساني که سهمي
از آن 14 %
دارند - بهخصوص
روشنفکران - و 50
درصدي که هيچ
ندارند، در وهلهي
اول کارگران و
کشاورزان، و
بعد لايههاي
پايينتر
طبقه متوسط که
کمترين دستمزد
و متزلزلترين
پايگاه شغلي
را دارند. گذر
از اين مسير
سياسي شدني
است – يکبار
زير پرچم
مائوييسم در
دههي 60 و 70
امتحان شده. و
اين اواخر باز
در جنبشهاي
اشغال در تونس
و قاهره
امتحان شد، يا
حتي اوکلند،
در آنجا هم
دستکم نشانههايي
از يک پيوند
فعال با
کارگران بندر
ديده شد. همهچيز،
مطلقاً همهچيز،
بستگي دارد به
زايش مجدد اين
اتحاد و نيز
سازماندهي سياسي
آن در سطح بينالمللي.
اما در
موقعيت فعلي -
وقتي جنبش
هنوز بسيار ضعيف
است – نتيجهي
عيني و قابلاندازهگيري
گسست از سنت
که در جهان
ساختهپرداخته
سرمايهداري
جهانگستر رخ
داده است فقط
ميتواند
همان چيزي
باشد که حالا
حرفش را زديم،
اليگارشي
بسيار کوچکي که
قانونش را نه
فقط بر قاطبهي
مردم که در
پايينترين
سطح حيات
گذران ميکنند،
بلکه بر طبقهي
متوسط غربيشدهاي
هم اعمال ميکند
كه مطيع و بلهقربانگوست.
اما در
سطح اجتماعي و
سوبژکتيو چه
ميگذرد؟
مارکس در 1848
توصيف تکاندهندهاي
از اين واقعيت
به دست ما داد
که حالا بسيار
صادقتر و
حقيقيتر از
دوران خود او
مينمايد.
اجازه دهيد
چند خط از
متني را نقل
کنيم که با
وجود سنوسال
بالايش هنوز
بينهايت
جوان مانده
است:
بورژوازي،
هرکجا كه قدرت
داشته، تمام
مناسبات
فئودالي و
پدرسالارانه
و روستاييوار
را بر هم زده
است. . . . ملكوتيترين
شوريدگيهاي
مذهبي و شور و
شوق
شهسوارانه و
احساساتگرايي
نافرهيخته را
در آبهاي يخِ
حسابگريهاي
خودپرستانه
غرق ساخته
است. ارزش
شخصي را به
ارزش مبادله
بدل کرده . . .
بورژوازي
هالهي
قداستِ تمام
پيشههايي را
كه تا آن
هنگام گرامي
شمرده ميشد و
با ترسي
آميخته به
احترام بدانها
مينگريستند
دريده است.
پزشك، وکيل،
کشيش، شاعر و
دانشمند را
كارگر مزدبگير
خود ساخته
است.[1]
در اينجا
مارکس وصف ميکند
که چطور گسست
از سنت –
هنگاميکه
صورت
بورژوايي و
کاپيتاليستي
به خود ميگيرد
- در واقعيت
موجب بحراني
عظيم در
سازماندهي
نمادين بشر ميشود.
حقيقت اين است
که تا چندهزار
سال، تفاوتهاي
موجود در
زندگي بشر بهصورتي
سلسلهمراتبي
تنظيم و
نمادين ميشدند.
مهمترين
دوگانهها،
مثل پير و
جوان، مرد و
زن، درون و
بيرون خانوادهي
من، فقير و
قوي، کسبوکار
من و ديگران،
بيگانه و
هموطن، مؤمن و
مرتد، عامي و
نجيب، شهر و
روستا، کارگر
يدي و کارگر
فکري – همگي (در
زبان، در
اسطوره، و در
مدلهاي
تثبيتشده
مذهبي) بر حسب
ساختارهاي
نظمونسقيافتهاي
مورد خطاب
واقع ميشدند
که جايگاه
هرکس را با
توجه به مجموعهاي
از نظامهاي
سلسلهمراتبيِ
همپوشان
تعيين ميکرد.
به اين ترتيب،
زني از طبقهي
نجبا از شوهرش
فروتر بود اما
از مردي عامي
فراتر بود؛
بورژوايِ
ثروتمند
بايد به دوک تعظيم
ميکرد، ولي
خدمتکارانش
بايد به او
تعظيم ميکردند؛
درست به همينترتيب،
مردي سرخپوست
از اين يا آن
قبيلهي سرخپوست
در چشم
جنگجويي از
قبيلهي خودش
تقريباً هيچ
بود، اما در
چشم يک زنداني
از قبيلهي
ديگر فردي بود
قدرقدرت، که
تصميم ميگرفت
چطور او را
شکنجه کند. و
يک پيرو فقير
کليساي
کاتوليک در
قياس با اسقف
آن کليسا
اهميت ناچيزي
داشت، اما در
قياس با يک
پروتستانِ
مرتد ميتوانست
خود را از
برگزيدگان
بداند، درست
همانطور که
پسر مرديِ
آزاد که سراپا
وابسته بود به
پدرش، ميتوانست
مرد سياهي را
که سرپرست
خانوادهاي پرجمعيت
بود بردهي
شخصي خود کند.
بنابراين
کل
نمادپردازي
سنتي مبتني
بود بر ساختار
نظمونسقيافتهاي
که جايگاه هر
فرد در جامعه
و به همين
منوال رابطهي
ميان اين
جايگاهها را
تعيين ميکرد.
گسست از سنت،
آن گسستي كه
سرمايهداري
بهعنوان
نظام عام
توليد آن را
محقق ميكند،
بهواقع هيچ
نمادپردازي
فعال و جديدي
عرضه نميكند
جز بازي بيرحم
و مستقل
اقتصاد: حكمراني
خنثي و
غيرنمادين
همان که مارکس
«آبهاي يخ
حسابگريهاي
خودپرستانه»
ناميده بود.
نتيجه اين
ماجرا بحراني
تاريخي در
نمادپردازي
است، و هم از
اين روست که
جوان امروز
مبتلا به چنين
سردرگمي
عظيمي شده
است.
در
مواجهه با اين
بحران - که تحت
پوشش نوعي آزادي
خنثي، هيچ
مابهازاي
کلي يا
جهانشمولي در
جهان خارج غير
از پول عرضه
نميکند -
شايد برخي اين
عقيده را به
خورد ما بدهند
که فقط دو راه
وجود دارد. يا
بايد ادعا
کنيم که بحراني
درکار نيست و
اصلاً نميتواند
باشد، و هيچ
چيزي بهتر از
اين قبيل آزاديهاي
«دموکراتيک»
ليبرال نيست،
ولو اينکه
زير بار بيتفاوتي
حسابگريهاي
بازار له شده
باشند؛ يا با
ميلي ارتجاعي
بخواهيم به
همان
نمادپردازي
سنتي (بگوييم
سلسلهمراتبي)
بازگرديم.
به نظر
من هر دو راه
به بنبستي بياندازه
خطرناک ختم ميشود،
و تضاد روزبهروز
خونبارترِ
اين دو راه
بشريت را به
چرخهي جنگهاي
بيپايان ميکشاند.
کل معضل
تناقضات کاذب
همين است،
همين که مانع
ميشوند
تناقض صادق يا
حقيقي تا
انتهاي منطقي
خود برود. اين
تناقض حقيقي -
که بايد چارچوب
فکر و عمل ما
را تشکيل دهد -
تناقضي است که
دو برداشت
متفاوت از
گسست اجتنابناپذير
از سنت
نمادگان
سلسلهمراتبآفرين
را رودرروي هم
قرار ميدهد.
يعني تقابل
ميان روايت
غيرنمادين
سرمايهداري
غربي از اين
گسست، که
نابرابريهاي
مخوف و قيامهاي
بيماريزا ميآفريند،
و روايت كه بهطور
كلي «کمونيسم»
ناميده ميشود
و از زمان
مارکس و
معاصرانش
تاکنون کوشيده
است نوعي
نمادپردازي
مبتني بر
برابري ابداع
کند.
پس از
شکست تاريخي و
موقتي
کمونيسم -
همراه با ناکامي
سوسياليسم
دولتي در
شوروي و چين -
تناقض اساسي
دنياي مدرن
زير نقاب تناقضي
کاذب گم شده
است. در
مواجهه با
گسست از سنت،
تناقض کاذبي
ايجاد و
پابرجا شد
ميان نفي خنثي،
عقيم، و محض
استيلاي غرب،
و در مقابل، نوعي
ارتجاع
فاشيستي که
غالباً لباس
روايتهاي
مذهبي
انحرافي به تن
ميکند و
خواهان
بازگشت به
سلسلهمراتبهاي
قديمي است و
براي رسيدن به
اين هدف متوسل
به خشونتي
نمايان ميشود
که در واقع
پوششي است
براي مخفيساختن
ضعف حقيقياش.
اين
تقابل ظاهري
منافع هر دو
طرف درگير را
تأمين ميکند،
هراندازه هم
نزاعشان
خشونتآميز
بهنظر برسد.
آنها با در
اختيارداشتن
وسايل ارتباط رسانيْ
علائق عامه را
به خود جذب ميکنند
و هر فرد را
واميدارند
که ميان دو
گزينه «غرب يا
بربريت» دست
به انتخابي
کاذب بزند. آنها
با اين کار
مانع از ظهور
تنها عقيدهي
جمعي و جهاني
ميشوند که ميتواند
بشريت را از
فاجعه نجات
بدهد. اين
عقيده - که من
زماني آن را
ايدهي
کمونيستي ناميدم
- اعلام ميدارد
که در همان
روند گسست از
سنت هم بايد
بكوشيم نوعي
نمادپردازي
مبتني بر
برابري خلق كنيم
تا بتواند يك
شالوده
سوبژکتيو
باثبات شكل دهد،
تنظيم كند و
پيش چشم داشته
باشد، شالودهاي
براي اشتراکيکردن
منابع، حذف
نابرابريها
در عمل، بهرسميتشناختن
تفاوتها - بهرسميتشناختن
حق فردي
برابر- و، در
نهايت، محو
همه اشکال
مجزاي اقتدار
در رفتار
دولت.
پس ما
بايد
سوبژکتيويته
خود را صرف
رسالتي يکسر
نو کنيم:
ابداع نوعي
نمادپردازي
برابريخواهانه
بر پايه سهيمکردن
همگان در
منابع که با
تبديل قواعد
اشتراکي به
قواعد جاري
تفاوتها را
از نو ساختار
دهد، آنهم با
جنگيدن در دو
جبهه - يکي
عليه ويرانشدن
امر نمادين در
آبهاي يخ
حسابگريهاي
سرمايهدارانه،
و ديگري عليه
فاشيسمي
ارتجاعي که قصد
دارد نظم کهن
را بازگرداند.
تا
جاييکه به ما
غربيها
مربوط ميشود،
بايد پيش از
هر چيز درگير
انقلابي
فرهنگي شويم:
اينطور
بگويم، بايد
از شرّ اين
عقيدهي
مطلقاً کهنه
خلاص شويم که
ميگويد
ديدگاه ما
راجع به هر
چيز برتر از
ديدگاه
ديگران است.
واقعيت اين
است که ديدگاه
ما هنوز بسيار
عقبتر است از
آمال و اميال
نخستين
منتقدان بزرگ
نابرابري بيمعنا
و سنگدلانه
سرمايهداري
در قرن
نوزدهم. همين
طلايهداران
ضمناً روزي را
ميديدند که
سازماندهي بهظاهر
دموکراتيک
سياست، همراه
با آيينهاي
مضحک
انتخاباتياش،
ظاهري بيش
نباشد و در
باطن سياست بهطور
کامل مطيع و
فرمانبردار
رقابتجويي و
حرص و آز گروههاي
ذينفع شود.
امروز بيش از
هميشه ميتوان
منظره چيزي را
ديد كه اين
منتقدان - با
وضوح تمام و
بيهيچ
ملاحظهاي -
«كوتولگي
پارلمانتاريستي»
ناميدند.
دلکندن
توده مردم از
اين هويت
«غربي» و همزمان
انکار مطلق
فاشيسمهاي
ارتجاعي،
زمان لازم
براي نهگفتن
به مناسبات
کنوني را ايجاد
ميكند،
زمانيکه در
دل آن ميتوانيم
به قدرت ارزشهاي
برابريخواهانه
جديدمان آري
گوييم. اگر
بازيچه تناقض
کاذب نشويم و
خود را در
تناقض واقعي
مستقر سازيم،
سوبژکتيويتهها
تغيير خواهند
کرد؛ سرانجام
مجال خواهند يافت
تا به ابداع
آن نيروي
سياسي دست
بزنند که آنچه
را مارکس
«انجمن يا همگروهيهاي
آزاد» ميخواند
جايگزين
مالکيت خصوصي
و رقابت كنند.
پانويس:
[1].
مانيفست
كمونيست،
ترجمه حسن
مرتضوي و
محمود
عباديان
منبع:
http://www.versobooks.com/blogs/2014-alain-badiou-true-and-false-contradictions-of-the-crisis
برگرفته
از: «تزیازدهم»
http://www.thesis11.com/Article.aspx?Id=1295