Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۲ برابر با  ۰۶ می ۲۰۱۳
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۲  برابر با ۰۶ می ۲۰۱۳
خاکستر نشین خاطره ها

 

خاکستر نشین خاطره ها !

 

یادی از منوچهر سرحدی به مناسبت درگذشت مادرش !

 

رضا رئیس دانا

 

 

تقریبن روزی نیست که یادشان نکنم ! اگر حتی یکیشان ! به هر بهانه ای ! و این آخرین بهانه ، بهانه ی غم انگیزی است ! " مادرِ  منوچهر سرحدی "  از جانباختگان تابستان شصت و هفت ، درگذشت !

 

او را نخستین بار در سالن 3 اوین دیدم  . اولین اشتراکمان این بود که هر دو دختر هم سن و سال داشتیم . هر بار بعد از پایان ملاقات با خانواده ، نگهبانها فرزندانمان را می آوردند این سمت که ما پدرها بودیم ، تا از نزدیک با آنها ملاقات کنیم . بچه هایمان چه نامهائی داشتند ؟! ....... پیام آوران روشنائی ! پایان دهندگان ظلمت ! بشارت دهندگان رهائی ! رسولان امید ! چه کارها که نمیکردیم ؟! ...... آنها و ما ! آنها از بیرون چیزهائی در لالوی لباس ها یشان برای ما پنهان میکردند ، و ما چیزهائی از درون ، و در بزنگاهی که چشم نگهبان را دور میدیدیم رد و بدل میکردیم ! چه کوچولوهای اعجوبه ای  !

 

 به بند 325 که قبلن زنان سیاسی آنجا بودند ، منتقل شده بودیم . با دیدن آثار و بقایای زندگی آنها ، در جستجوی خودشان بودیم . بدنبال همسران ، خواهران ، و فرزندانمان . طناب های نازکی که از نخ های بهم تابیده ی جوراب ها و لباس ها درست کرده ، و به میله های پنجره بسته بودند برای آویزان کردن  رخت هایشان ، نقاشی های کوچک پائین دیوار که نشان می داد در چه شرایط سختی ، و پنهانی کشیده اند تا زندانبانان بوئی نبرند ، بچه ها چه حالی داشتند ! انگار به خانه رفته اند و در میان خانواده اند . اما بدون آن ها !

 

منوچهر فارغ التحصیل رشته معماری هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود . یکی از آنهائی که در خلق کاردستی ، خارق العاده بود ! بعد از ظهرها که همه چرتی میزدند ، میرفت بالاترین طبقه یک تخت می نشست و در سکوت و ساعت ها با سوزن هائی که خودش به شکل های گوناگونی در آورده بود و ابزارکارش بودند ، و یک سکه زرد 5 تومانی مشغول میشد . هفته ها بعد شاهکارش را که یک گل سرخ برجسته به اندازه یک دکمه کوچک بود دیدیم .  یکروز بعد از ملاقات وقتی وارد بند شدیم با اشتیاقی عجیب یک ساقه کوچک نشانمان داد . بهت زده شدیم  . دخترش آورده بود . قلمه نازک " محبوبه شب " بود ! ....... قلمه را آنچنان عاشقانه و با احتیاط حمل میکرد که گوئی دستان دخترکش است . از باغچه ی کوچک حیاط که به هواخوری میرفتیم خاک تهیه کرده بود ، و سرانجام قلمه را کاشت. در چیزی که بشکل گلدان درآورده بود . آبش داد و به آن رسیدگی کرد . یک گلدان شد دو گلدان ! ،  شب وقتی از بیرون – یعنی از راهروها وارد اتاق میشدی عطر محبوبه شب مشام را پر میکرد . روحت تازه میشد ! احساسی وصف ناشدنی در جانت می پیچید . برای لحظاتی گیج میشدی ! زندان را فراموش می کردی پنداری که چهاردیواری محو میشد.

 

یکروز هیاهوئی در بند بپاشد  - در اتاق ها ! و هیاهوئی در آنطرف بند و اتاق ها – در حیاط هواخوری ! یاران قدیمی بودند . آنهائی که یا از بیرون می شناختی و یا بعد از دستگیری و از دوران های بازجوئی ، سلول ، و اتاق های دربسته . و حالا بعد از مدت ها جدائی که خبری از یکدیگر نداشتیم ، آنها را از زندان های دیگر آورده بودند اوین . این تاریخش میرسد به یکسال قبل از اعدام ها . ولوله ای بپا شده بود ! بچه ها برای هم چه میکردند ؟! از زمین و زمان آن گوشه زندان عشق و شور و رفاقت بود که می جوشید . ما از اینطرف – پشت پنجره های میله ای ، و آنها از آنطرف – از حیاط ! دست ها بود که در هوا بدنبال دست ها میگشتند ! از لابلای میله ها میخواستند رد شوند تا یکدیگر را لمس کنند ! بالا و پائین می پریدند تا بیکدیگر برسند. صداها در هم می پیچید و نام بود که در هوا پخش میشد !  عطر دوستی و رفاقت بند 325 را به بوستانی بدل کرده بود که کسی محبوبه شب را ندید و عطرش را حس نکرد .

 

شب هنگام - دیر وقت ، زمانی که بیشتر بچه ها خواب بودند به رسم هر شبم در راهروی باریک بند نشسته ، و مشغول خواندن کتابی بودم . منوچهر آرام آمد و کنارم نشست . با صدائی آهسته و مغموم گفت :

 

" رضا میدونی چی شده ؟ امروز بچه ها محبوبه من را شکستند ! "

 

 من از سوز صدایش سرم را که تا آن لحظه هنوز روی کتاب بود بالا آوردم و به چهره اش خیره شدم .

 

  چه حالی داشت ! انگار عزیزش را شکسته بودند ! ناگاه زد زیر گریه ! بخاطر محبوبه شب که قلمه اش را دخترش آورده بود ! باورم نمیشد ! نمیدانستم چه بگویم ؟! نمیتوانستم برایش این سروده نیما را بزبان آورم و بگویم که هم در این لحظه معنی این سروده را دریافتم و لمسش کردم :

 

" نازک آرای تن ساقه گلی ، که به جانش کِشتم ، و به جان دادمش آب ، ای دریغا به برم می شکند ! "

 

برای من حال و هوای او بسیار قریب بود . مگر میشود انسانی تا بدین حد عاشق زندگانی – زندگانی حتی چند ساقه ، برگ ، و گل باشد ؟! و مگر میشود تا بدین حد از شکستنشان شکسته شود ؟! .......  بچه ها در آن چاردیواریها همه چیز را حتی یک تکه سنگ را آیتی از زندگانی میکردند ، چه رسد به جانداری که " محبوبه شب " بود و " رسید از دستِ محبوبی بدستم ! ............

 

آخرین عید و نوروز بود . نمیدانستیم که این آخرین عیدمان است که جشن میگیریم ! نمیدانستیم که این آخرین بهارمان است ! منوچهر تصمیم بکری گرفته بود . تصمیم به برپائی یک نمایشگاه ! ....... یک نمایشگاه از آثار فرزندانمان ! ........ هر چه که از آنها داشتیم ! اتاق به اتاق میرفت و هر که هر چه داشت میگرفت . عکس ، نامه ، نقاشی ، چه از بیرون و چه نقاشی هائی که با مادرشان در زندان کشیده بودند ، اولین خط نوشته های کج و کوله فرزندانی که تازه به مدرسه رفته بودند . هر چه داشتیم و نداشتیم . یکی از اتاق ها را خالی کردیم برای این منظور . روزها و ساعت ها با جدیت و با کمک دو تن دیگر از رفقا ، در تلاش بودند . از ملافه هائی که داشتیم چندین پنل آماده کرد برای چسباندن آثار . و سرانجام روز موعود فرا رسید . " روز افتتاح نمایشگاه آثار فرزندان زندانیان سیاسی "! به اتاق ها یکی یکی اعلام کردند که از نمایشگاه دیدن کنند . چه روزی بود آن روز ؟! ......... وارد اتاق نمایشگاه شدیم . از زیبائی و آراستگی حیران شده بودیم ! از کنار پنل ها میگذشتیم و به آثار گرانبهای فرزندانمان با دقت نگاه میکردیم . نامشان با مشخصات اثر و مکان و زمان نوشته شده بود. چه خانواده بزرگی بودیم ! چه فضای یکپارچه و صمیمانه و نابی بود ! اینهمه یکسانی و عشق و محبت در جائی که به تعداد آدمها ، و باورهای سیاسی فکری ، پراکندگی وجود داشت ! آن کوردلان می اندیشیدند که میتوانند خلاقیت ها را عقیم کنند ! میتوانند روح بچه ها را مثل جسمشان به بند کشند ! میتواند ما را راکد کنند و بگندانند ! .......  زهی خیال باطل ! و ما نمیگذاشتیم . منوچهر یکی از ماهائی بود که چاردیواریهای محصور میان  دیوارهای بلند زندان را کرده بود جائی که از سرورویش زندگی ببارد و عشق و سرزندگی !

 

صلابت ، شکیبائی ، قدرت تحمل در ژرفای روح هنرمندانه و انسانی منوچهر موج میزد ، و  در جز جز زندگی هر روزه ، رفتارها و کردارهایش تبلور داشت .

 

چه کسی قهرمان است ؟ منوچهر که رفت ؟ مادر که ماند و سوخت ؟ همسر که قد خم نکرد و او را در خود زنده کرد ؟ و یا آن پیام آور روشنائی ؟ آنکه در دستان نازکش قلمه ی نازک محبوبه شب را آورد ؟  چه زبانی قادر است آنچه را که بر ما و آنها گذشت واگوید ؟! بسراید ؟! .........

 

ما سوختیم ! در آن دهه و در آن تابستان ما را سوزاندند و خاکسترمان کردند ! و من سال هاست که خاکستر نشین خاطره های آنها شده ام . در خواب ها و بیداری هایم . هر روز و هر لحظه مانند کولی ها کوله باری از عشق و حسرت و اندوه بر دوش رویاهایم می اندازم و از خاطره ی منوچهر به خاطره ی علی – نه یک علی ، و خاطره ی کاظم ، و خاطره ی مجید ، و خاطره ی این ، و خاطره ی آن ، و ....... و ...... و  سفر میکنم ، به زیارتشان میروم ، و در سوزِ غم شان در لابلای خاکسترها ، به جرقه های آتش پنهانی که نهفته است میدمم تا دوباره و دوباره شعله ورشان کنم ! بنای ظلم و ستم باید که سوزانده شود !

 

  " تقدیم به خورشید و مادرش "

 

می 2013   اردیبهشت 1392   

 

رضا رئیس دانا

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©