خاکستر
نشین خاطره ها !
یادی
از منوچهر
سرحدی به
مناسبت
درگذشت مادرش !
رضا
رئیس دانا
تقریبن
روزی نیست که
یادشان نکنم !
اگر حتی یکیشان
! به هر بهانه
ای ! و این
آخرین بهانه ،
بهانه ی غم
انگیزی است ! "
مادرِ
منوچهر سرحدی
" از
جانباختگان
تابستان شصت و
هفت ، درگذشت !
او را
نخستین بار در
سالن 3 اوین
دیدم .
اولین
اشتراکمان
این بود که هر
دو دختر هم سن
و سال داشتیم .
هر بار بعد از
پایان ملاقات
با خانواده ،
نگهبانها
فرزندانمان
را می آوردند
این سمت که ما
پدرها بودیم ،
تا از نزدیک
با آنها ملاقات
کنیم . بچه
هایمان چه
نامهائی
داشتند ؟! .......
پیام آوران
روشنائی ! پایان
دهندگان ظلمت
! بشارت
دهندگان
رهائی ! رسولان
امید ! چه
کارها که
نمیکردیم ؟! ......
آنها و ما !
آنها از بیرون
چیزهائی در
لالوی لباس ها یشان
برای ما پنهان
میکردند ، و
ما چیزهائی از
درون ، و در
بزنگاهی که
چشم نگهبان را
دور میدیدیم
رد و بدل
میکردیم ! چه
کوچولوهای
اعجوبه ای !
به بند 325 که
قبلن زنان
سیاسی آنجا
بودند ، منتقل
شده بودیم . با
دیدن آثار و
بقایای زندگی
آنها ، در
جستجوی
خودشان بودیم
. بدنبال
همسران ، خواهران
، و
فرزندانمان .
طناب های
نازکی که از
نخ های
بهم تابیده ی
جوراب
ها
و لباس
ها
درست کرده ، و
به میله های
پنجره بسته
بودند برای
آویزان کردن رخت
هایشان
، نقاشی
های
کوچک پائین
دیوار که نشان
می داد
در چه شرایط
سختی ، و
پنهانی کشیده
اند تا زندانبانان
بوئی نبرند ، بچه ها چه
حالی داشتند !
انگار به خانه
رفته اند و در
میان خانواده
اند . اما بدون
آن ها !
منوچهر
فارغ التحصیل
رشته معماری
هنرهای زیبای
دانشگاه
تهران بود . یکی
از آنهائی که
در خلق
کاردستی ،
خارق العاده
بود ! بعد از
ظهرها که همه
چرتی میزدند ،
میرفت
بالاترین
طبقه یک تخت
می نشست و در
سکوت و ساعت ها با سوزن هائی که
خودش به شکل های
گوناگونی در
آورده بود و
ابزارکارش
بودند ، و یک
سکه زرد 5
تومانی مشغول
میشد . هفته ها
بعد شاهکارش
را که یک گل
سرخ برجسته به
اندازه یک
دکمه کوچک بود
دیدیم .
یکروز بعد از
ملاقات وقتی
وارد بند شدیم
با اشتیاقی
عجیب یک ساقه
کوچک نشانمان
داد . بهت زده
شدیم .
دخترش آورده
بود . قلمه
نازک " محبوبه
شب " بود ! .......
قلمه را
آنچنان
عاشقانه و با
احتیاط حمل
میکرد که گوئی
دستان دخترکش
است . از باغچه
ی کوچک حیاط که
به هواخوری
میرفتیم خاک
تهیه کرده بود
، و سرانجام
قلمه را کاشت.
در چیزی که
بشکل گلدان
درآورده بود .
آبش داد و به
آن رسیدگی کرد
. یک گلدان شد
دو گلدان ! ، شب وقتی
از بیرون –
یعنی از
راهروها وارد
اتاق میشدی
عطر محبوبه شب
مشام را پر
میکرد . روحت
تازه میشد !
احساسی وصف
ناشدنی در
جانت می پیچید
. برای لحظاتی
گیج میشدی !
زندان را
فراموش می
کردی پنداری
که
چهاردیواری
محو میشد.
یکروز
هیاهوئی در
بند بپاشد - در اتاق ها ! و
هیاهوئی در
آنطرف بند و
اتاق ها –
در حیاط
هواخوری !
یاران قدیمی
بودند . آنهائی
که یا از
بیرون می
شناختی و یا
بعد از دستگیری
و از دوران
های
بازجوئی ،
سلول ، و اتاق های
دربسته . و
حالا بعد از
مدت ها
جدائی که خبری
از یکدیگر
نداشتیم ،
آنها را از
زندان
های
دیگر آورده
بودند اوین .
این تاریخش
میرسد به
یکسال قبل از
اعدام
ها
. ولوله ای بپا
شده بود ! بچه
ها برای هم چه
میکردند ؟! از
زمین و زمان
آن گوشه زندان
عشق و شور و
رفاقت بود که
می جوشید . ما
از اینطرف –
پشت پنجره های
میله ای ، و
آنها از آنطرف
– از حیاط ! دست ها بود که
در هوا بدنبال
دست ها
میگشتند ! از
لابلای میله
ها میخواستند
رد شوند تا
یکدیگر را لمس
کنند ! بالا و
پائین می پریدند
تا بیکدیگر
برسند. صداها
در هم می
پیچید و نام
بود که در هوا
پخش میشد ! عطر
دوستی و رفاقت
بند 325 را به
بوستانی بدل
کرده بود که
کسی محبوبه شب
را ندید و
عطرش را حس
نکرد .
شب
هنگام - دیر
وقت ، زمانی
که بیشتر بچه
ها خواب بودند
به رسم هر شبم
در راهروی
باریک بند نشسته
، و مشغول
خواندن کتابی
بودم . منوچهر
آرام آمد و
کنارم نشست .
با صدائی
آهسته و مغموم
گفت :
" رضا
میدونی چی شده
؟ امروز بچه
ها محبوبه من
را شکستند !
"
من از سوز
صدایش سرم را
که تا آن لحظه
هنوز روی کتاب
بود بالا
آوردم و به
چهره اش خیره
شدم .
چه
حالی داشت !
انگار عزیزش
را شکسته
بودند ! ناگاه
زد زیر گریه !
بخاطر محبوبه
شب که قلمه اش
را دخترش
آورده بود !
باورم نمیشد !
نمیدانستم چه
بگویم ؟!
نمیتوانستم
برایش این
سروده نیما را
بزبان آورم و
بگویم که هم
در این لحظه
معنی این
سروده را
دریافتم و
لمسش کردم :
" نازک
آرای تن ساقه
گلی ، که به
جانش کِشتم ،
و به جان
دادمش آب ، ای
دریغا به برم
می شکند !
"
برای
من حال و هوای
او بسیار قریب
بود . مگر میشود
انسانی تا
بدین حد عاشق
زندگانی –
زندگانی حتی
چند ساقه ،
برگ ، و گل
باشد ؟! و مگر
میشود تا بدین
حد از
شکستنشان
شکسته شود ؟! ....... بچه ها
در آن چاردیواریها
همه چیز را
حتی یک تکه
سنگ را آیتی
از زندگانی
میکردند ، چه
رسد به
جانداری که "
محبوبه شب "
بود و " رسید
از دستِ
محبوبی بدستم ! ............
آخرین
عید و نوروز
بود .
نمیدانستیم
که این آخرین
عیدمان است که
جشن میگیریم !
نمیدانستیم که
این آخرین
بهارمان است !
منوچهر تصمیم
بکری گرفته
بود . تصمیم به
برپائی یک
نمایشگاه ! .......
یک نمایشگاه
از آثار فرزندانمان
! ........ هر چه که از
آنها داشتیم !
اتاق به اتاق
میرفت و هر که
هر چه داشت
میگرفت . عکس ،
نامه ، نقاشی
، چه از بیرون
و چه نقاشی
هائی
که با مادرشان
در زندان
کشیده بودند ،
اولین خط
نوشته های کج
و کوله
فرزندانی که
تازه به مدرسه
رفته بودند .
هر چه داشتیم
و نداشتیم .
یکی از اتاق ها را خالی
کردیم برای
این منظور .
روزها و ساعت ها با جدیت
و با کمک دو تن
دیگر از رفقا
، در تلاش
بودند . از
ملافه هائی که
داشتیم چندین پنل
آماده کرد
برای چسباندن
آثار . و
سرانجام روز
موعود فرا
رسید . " روز
افتتاح
نمایشگاه آثار
فرزندان
زندانیان
سیاسی "! به
اتاق ها
یکی یکی اعلام
کردند که از
نمایشگاه
دیدن کنند . چه
روزی بود آن
روز ؟! ......... وارد
اتاق نمایشگاه
شدیم . از
زیبائی و
آراستگی حیران
شده بودیم ! از
کنار پنل
ها
میگذشتیم و به
آثار
گرانبهای
فرزندانمان با
دقت نگاه
میکردیم .
نامشان با
مشخصات اثر و مکان
و زمان نوشته
شده بود. چه
خانواده
بزرگی بودیم !
چه فضای
یکپارچه و
صمیمانه و
نابی بود ! اینهمه
یکسانی و عشق
و محبت در
جائی که به
تعداد آدمها ،
و باورهای
سیاسی فکری ،
پراکندگی
وجود داشت ! آن
کوردلان می
اندیشیدند که
میتوانند خلاقیت ها را عقیم
کنند !
میتوانند روح
بچه ها را مثل
جسمشان به بند
کشند !
میتواند ما را
راکد کنند و بگندانند
! ....... زهی
خیال باطل ! و
ما نمیگذاشتیم
. منوچهر یکی
از ماهائی بود
که
چاردیواریهای
محصور میان دیوارهای
بلند زندان را
کرده بود جائی
که از سرورویش
زندگی ببارد و
عشق و سرزندگی !
صلابت
، شکیبائی ،
قدرت تحمل در
ژرفای روح هنرمندانه
و انسانی
منوچهر موج
میزد ، و
در جز جز
زندگی هر روزه
، رفتارها و
کردارهایش تبلور
داشت .
چه کسی
قهرمان است ؟
منوچهر که رفت
؟ مادر که ماند
و سوخت ؟ همسر
که قد خم نکرد
و او را در خود
زنده کرد ؟ و
یا آن پیام
آور روشنائی ؟
آنکه در دستان
نازکش قلمه ی
نازک محبوبه
شب را آورد ؟ چه
زبانی قادر
است آنچه را
که بر ما و آنها
گذشت واگوید
؟! بسراید ؟! .........
ما
سوختیم ! در آن
دهه و در آن
تابستان ما را
سوزاندند و
خاکسترمان
کردند ! و من
سال هاست
که خاکستر
نشین خاطره
های آنها شده
ام . در خواب ها و
بیداری
هایم
. هر روز و هر
لحظه مانند
کولی ها
کوله باری از
عشق و حسرت و
اندوه بر دوش
رویاهایم می
اندازم و از خاطره
ی منوچهر به
خاطره ی علی –
نه یک علی ، و
خاطره ی کاظم
، و خاطره ی
مجید ، و
خاطره ی این ،
و خاطره ی آن ،
و ....... و ...... و
سفر میکنم ،
به زیارتشان
میروم ، و در
سوزِ غم
شان
در لابلای
خاکسترها ، به
جرقه های آتش
پنهانی که
نهفته است
میدمم تا
دوباره و دوباره
شعله ورشان
کنم ! بنای ظلم
و ستم باید که
سوزانده شود !
" تقدیم
به خورشید و مادرش "
می 2013
اردیبهشت 1392
رضا
رئیس دانا