در رثای
اکبر شالگونی
فروغ
در
رثای اکبر، و
تقديم به ثريا
و شهره !
من ياد
اورا �
اکبر را، در
شهره � "
شهرخانوم " که
" همين جا " ، "
تو گره ی مشت
ِما " - مشتِ
ثريا است ،
زنده ميکنم .
شهره خانومِ
چهل روزه ای
که پس از
اسارت پدر ،
بهمراه مادر ،
و در آغوشِ او
، " عقد ثريا "
ئی را آفريده
بودند که
مابقی ستارگانش
غايب بودند .
غائبين
نبودند کسانی
، مگر به
اسارت
درآمدگان ، و
يا رفته گان ،
که " شهره خانوم
" نام يکيشان
را بر خود
داشت .
در آن
زمستان سرد -
زمستانِ يکی
از سالهای نيمه
ی اول دهه ی
شصت ، که در
خانه
بدوشيهايمان
از کوی و
برزنهای
چارگوشه ی
بزرگشهرِ "
تهران بزرگ " ،
به يکی از
حومه هايش ،
که علی رغم
فقر بی حساب و
کتابش ، لقب "
بزرگ " را برای
تهران به
ارمغان آورده
بود ، کوچيده
و به خيال خود
از چنگال صياد
گريخته بوديم
، در آن
غربتهای بی کسی
، ترس ، و
اندوهِ شکست ،
ناگاه
ميهماندار
مادری
ريزاندام
شديم با نوزادی
چاق و چله ، که
تنگ در آغوش
مادر پنهان
شده بود ، و
ساکی مختصر.
با ورودشان
فضای خانه و
زندگيمان رنگ
و بويِ ديگری
گرفت . فرزند
سه ساله ام که
به سبب وضعيت
ما نميتوانست
دوستی در محله
داشته باشد ،
و محکوم
انزوای
تحميلی ما شده
بود ، از
داشتن اين
دوست در پوست
خود نمی گنجيد
. آن موجود
خيالی که
هنگام
بازيهايش در
لابلای اسباب
بازيهايش
پرسه ميزد ،
واقعيت يافته
بود . دستها و
پاهايِ
کُپُلِ اين
معجزه را ، با
احتياط و
وسواس در
دستهايش
ميگرفت تا تفاوت
آنرا با
عروسکهايش در
يابد
ثريا
که از اکبر
ميگفت که
چگونه حاج ..........
خودش نيز به رهبری
گروه ضربت و
دستگيری
بدنبال او، به
خانه يورش
آورده بودند ،
و ميگفت از
صحنه های وارسی
سوراخ سنبه
های خانه ، و
زيرورو کردن و
شکستن و خرد
کردن بدنبال
جاسازی ،
فرزندم شهره
خانوم کُپُل
کوچولو را از
ياد می برد و
متحير ميان ما
ميماند . ديگر
ميدانست که
پدر او نه در
سفر است و نه
کارگر شيفت شب
کارخانه ی
کاميون سازی !
سکوت ميکرد .
هر جا که به اکبر
ميرسيد يم
سکوت ميکرد. "
شهره خانوم "
کوچولو مانند
آينه ای بود
که فرزندم
کودکی خود را
در او پيدا
ميکرد ، چرا
که ميتوانست
تمام
داستانهائی
را که پدرش از
آن دوران
ميگفت تصور
کند ، با اين
تفاوت که پدرِ
" شهره خانوم "
نبود و حس ش که
فضا را پر
ميکرد ، چشمان
پر حسرت و
پرآشوب ثريا
بود و سکوت .
ثريا
که مجالی
نيافته بود تا
دردهای بعدِ
زايمانش را
التيام بخشد ،
از دربه
دريهايش ميگفت
، از اين خانه
به آن خانه
شدن ، و با "
شهره خانوم "
کُپُلِ کوچک .
چه آسوده خاطر
شده بوديم ،
هم او و هم ما
که سرانجام به
مأمنی رسيده
بود ! اما
ميدانستيم که
اين ديری
نخواهد پائيد
! چه افکارو
عواطف
متناقضی !
چگونه بماند
؟! با آوارگی و
بی تکليفی ؟! و
چگونه برود ؟!
بی همسر ! بی
اينکه بتواند
بماند تا به ديدارش
رود ! ثريا و
شهره خانوم
بيش از سه
هفته نشد که
کوله بار کوچی
ديگر بستند تا
ترک ديار کنند
و ترک يار! ترک
همسر و پدر! چه
دردناک ! زنان
چه دردها که
نکشيده اند !
شقه شقه ميان
ماندن و رفتن !
ميان ماندن ،
اسيری و همسر،
و ميان رفتن و
آزادی و فرزند
. و اکبر که روزگارانی
پرندگان را
پرواز ميداد
تا اسير صياد
نشوند ، خود
به دام گرفتار
آمده بود و
دست بسته و
ناتوان از
فرار دلبندان
خود . شبی که قرار
بود فردايش
بروند دل تو
دل
هيچکداممان
نبود. چه
احوال دو گانه
ای داشتيم ! هم
شاد بوديم و
نگران ، هم
غمگين و نگران
! چه حالی داشت
ثريا که اکبر
را بجا
ميگذاشت و
ميرفت ! کو تا
ديگر او را
ببيند ! و چه
حالی داشتيم
در آن سحر
سوزناکی که
خود و شهره
خانوم را در
تن پوشهای گرم
پيچانده بود و
ساکش بدست
همسرم ، همانگونه
که آسه آمده
بودند ، آسه
هم رفتند . چه
غم انگيز بود
زمانی که
فرزندم بيدار
شد و سراغ
شهره خانوم را
گرفت با آنکه
شب پيشش
ميدانست که
رفتنی هستند !
همسرم که بعد از
سه روز کوفته
و مانده
بازگشت گفت که
بسلامت جستند
. و تمامی آن
سالهای سياه
را اکبر در
اسارت بسر برد
، بی ديداری
با ثريا و
شهره خانوم .
دنيا
با همه ی
بزرگيش چقدر
کوچک است ! و
حالا پس از
آنهمه سال ما
نيز به
سرزمينهای
نامادريمان
کوچانده شده
بوديم . همه
همديگر را
دوباره يافتيم
. همسر و
فرزندم ، با
ثريا و اکبر ،
و شهره خانوم
، پی اتفاقی
در برلين
ديدار تازه
کردند .
حکايتها
گفتند و
شنيدند .
از دو
سه سال گذشته
شنيديم که
اکبر بيمار
است . من که
هرگز او را
نديده بودم ،
اينبار نيز
حضور او را
بواسطه ی شهره
خانوم حس و
لمس ميکردم ! شهره
خانوم که هر
چه در پنجره
های فيس بوکی
اش ميگذاشت
همه از پدر
بود ! ترانه
های غم انگيز
، نوشته های
غم انگيز ، و
تصاوير غم
انگيز، که گاه
با ديدنشان
بغض گلويمان
را می فشرد . چه
شب هولناکی
بود آن نيمه شب
که همسرم خبری
را در باره ی
نمايشگاه
آثار زندانيان
سياسی که به
همت منيره
برادران برپا
شده بود ،
ميخواند !
ناگاه
ايستاده به
ديوار تکيه
داد بی حرکتی
، چهره اش به
سياهی گرائيد
، نفسش بند
آمد ، و
چشمانش در
حدقه به دو دو
افتاد . من
بودم و او فقط
در خانه . او را
کشان کشان
کنار پنجره
بردم و سرش را
بيرون دادم و
پروای سرمای
سخت را نکردم .
و چه طاقت سوز
است گريه ی
مردان ! او
ميگريست زيرا
که اکبر پس از
ماهها بسر
بردن در اغماء
، و بی جانی و
بی حرکتی ، با
شنيدن صدای
منيره که از
زندان ميگفته
و نمايشگاه ،
انگشتهايش را تکان
داده بوده است
! ........ و همسرم که
مانند بچه های
کوچک منتظر
بهانه ای و
اشاره ايست تا
در خاکستر
نشينی های
خاطرات
رفقايش
شکيبائی از کف
دهد ، آنشب و
آن لحظه کارش
از ناشکيبائی
هم گذشت و
گوئی از
خاکستر خود
شراره ای شده
بود که عزم آن
داشت تا به
ديدارشان بشتابد .
گفته
ام و باز هم
ميگويم ! با از
دست داد هر
ياری اين را
ميگويم :
نميدانم چرا
دلم ميخواهد
که مرگ هر
رفيق ، يار ، و
دوست را گر چه
حتی با واسطه ،
به گردن
اهريمنانی
بيندازم که
عزرائيل را از
اريکه اش بزير
کشيدند و به
جايش تکيه
زدند . آمدند
تا بستانند
جانها را، و
شقه شقه کنند
انسانها را ،
به جسم و به جان
! آمدند تا
آواره کنند
مردمان را ! در
خاک خود - در
جای جای آن
سرزمينِ يتيم
! و در گوش و
کنار اين
دنيای پهناور
! واژگونه شود
بساطشان !
.................
او
ميرود دامن
کشان ، من زهر
تنهائی چشان
ديگر
مپرس از من
نشان ، کز دل
نشانم ميرود
ژانويه
2013 ديماه 1391
فروغ