على
فلاحيان
وقیح،
بیشرمانه از پنجۀ
خونین خود
دفاع می کند!
داريوش
ارجمندى
بعد
التحریر:
امروز
كه نوشته خود
را بر روى
سايت سازمان
مرور مى كردم،
متوجه يك گناه
نابخشودنى در
اين يادداشت
شدم و آن عدم
اشاره به
"بهائيان"
گروه بزرگ
ديگرى از
قربانيان
جنايات آن
سالها بود.
جنايت
دهشتناكى كه
بر بهائيان
روا داشتند شايد
بيش از هر وجه
ديگر آنچه در
آن سالها
گذشت، چهره
كريه و
ضدانسانى
رژيم داعش منش
ايران را به
نمايش
ميگذارد. چه
بسيار بودند
انسانهاى شريف
بهايى كه با
قساوت بى نظير
به چوخه مرگ
سپرده شدند. و
آن گروهى كه
زنده ماندند
نيز بعنوان
انسان هاى
"نجس" در تمام
آن سالها، در
سلول نجس ها
حبس شدند.
جداگانه به حمام
مى رفتند و پس
از آن هم يك
نفر بايد
ميرفت و حمام
را "آب مى
كشيد"!
اين
همه جنايت،
تحقير و بى
عدالتى (كه
امروز هم شاهد
تداومش هستيم)
براى چيست،
آنهم براى كسانى
كه بنابه
اعتقاد دينى
شان، هرگز در
سياست دخالت
نمى كنند!
آقاى فلاحيان
بايد توضيح
دهد كه همشهرى هاى
بهايى ما كه
در سال شصت در
بيابان قاسم آباد
(پشت زندان
وكيل آباد)
اعدام شدند و
هر چند وقت
يكبار گورهاى
آنها را با
بولدوزر
ويران مى
كردند، براى
كدام خانه
تيمى نان خريده
بودند.
على
فلاحيان در
مصاحبه اى كه
اخيراً
انعكاس گسترده
اى يافت، بدون
تعارف و با وقاحتی كم
سابقه، به شرح
جنايات خود در
سال هاى
دهه شصت يعنى
زمانى كه يكى
از پركارترين
حكام شرع رژيم
اسلامى بود،
پرداخت. در
رابطه با اين
مصاحبه
پرداختن به
چندين نكته
حائز اهميت
است.
نخست
اينكه چرا
فلاحيان پس از
يك دروه غيبت
نسبى در سال هاى
اخير، به
انجام اين
مصاحبه اقدام
مى كند؟ آنهم
درست
اينروزها و
همزمان با
لانسه كردن ابراهيم
رئيسى در
رسانه هاى
رژيم به عنوان
جانشين عملى
رهبر ازطريق
انجام وظائفى
كه تاكنون
سنتاً و رسماً
بعهده رهبر
بوده است.
حضور اين "آيت
الله هاى
قاتل" و دفاع
گستاخانه
آنها از گذشته
ننگينى كه
همواره سعى در
انكار و
پوشاندنش
داشته اند، چه
اهدافى را
دنبال مى كند؟
در
جريان
انتخابات
اخير، شايد
بشود گفت كه
باور عمومى بر
اين بود كه
هدف از علم
كردن رئيسى در
شكل " مترسكى"
در پوشش آيت الله
قاتل، بيش از
هر چيز
ترساندن مردم
به منظور كشاندن
شان به پاى
صندوق هاى رأى
بود. به عبارت ديگر
وحشت از تحريم
انتخابات
ازسوى مردم در
حدى بود كه
مهندسى
انتخابات
ازطريق ايجاد
يك "گزينه
بدتر" در قالب
رئيسى به عنوان
يكى از
مسئولان
قتلعام تابستان
٦٧ را، ضرورى
مى كرد. هرچند
"گرم كردن
تنور انتخابات"
به اين شكل،
يك عارضه
جانبى، و هزينه
اى هم داشت كه
همانا
"سوختن"
رئيسى به مثابه
جانشين رهبرى
بود. اما حضور
چشمگير رئيسى
در صحنه سياسى
در هفته هاى
اخير و آن هم
در فعاليت
هايى كه
معمولاً
برعهده شخص
رهبر مى باشد،
چنين مى نمايد
كه حداقل بخش
تندورى اصولگرايان
بر اين باور
نيستند كه
كانديداى آنها
سوخته باشد.
اين درست
است كه رئيسى
براى رياست
جمهورى رأى
كافى بدست نياورد،
اما به هرحال
به عنوان فردى
كه "شانزده ميليون"
رأى را بخود
اختصاص داده،
فرديست كه بيش
از هر چهره
ديگر جبهه
اصولگرايان
از "پشتوانه
توده اى"
برخوردار مى
باشد. از سوى
ديگر، و مهم
تر، دستبوسى
سران "دولت
تفنگدار" از
او حكايت از مقبوليت
او در ميان
صاحبان اصلى
قدرت و "آتش به
اختياران"
نظام اسلامى
مى كند. از
یاد نبریم که
مصطفی
میرسلیم در
آخرین مصاحبه
خود افشاء
کرده است که
پنجاه نفر از
مجلس خبرگان،
طی نامه ای به
جمنا، رئیسی
را به عنوان
کاندیدای
ریاست جمهوری
پیشنهاد داده
اند.
به
عبارت ديگر مي توان
ادعا كرد، يا
احتمال داد كه
حداقل تندروترين
بخش
اصولگرايان
بطور جدى در
حال لانسه كردن
آلترناتيو
خود براى
آينده نزديك،
يعنى دوران
پساخامنه اى
هستند. در
نبرد براى
گرفتن دست
بالا در جنگ
قدرت جارى
درميان جناح
هاى رژيم،
حريفان بايد
به شكل تمام
قد و با نمايش
همه قدرت خود
به ميدان
بيايند.
در
چنين وضعيتى،
سخنان
فلاحيان را
نميتوان تنها
يك شرح
نوستالژيك
خاطرات دوران
جوانى قلمداد
كرد، بلكه در
اين شرح بى
رودربايستى
جنايات گذشته،
پيش و بيش از
هر چيز "مژده"
(براى خودى ها)،
و (براى مردمِ
به تنگ آمده
از اوضاع)،
تهديد تكرار
اين جنايات در
رويارويى
آينده به گوش
مى رسد.
نكته
ديگرى كه در
ارتباط با على
فلاحيان بايد به
خاطر آورد،
اين است كه او
در اوج كارير
سياسى خود، بر
كرسى وزارت
اطلاعات
جمهورى
اسلامى يعنى
بالاترين
مقام امنيتى
رژيم تكيه زده
بود. فلاحيان
در آن دوره، ضلع
سوم مثلثى را
تشكيل ميداد
كه از يك سو به
رئيس جمهور
وقت هاشمى
رفسنجانى، و
از سوى ديگر به
شخص رهبر يعنى
خامنه اى متصل
مى شد. مثلث
مرگى كه
سازماندهى و
اجراى
وحشيانه ترين تروريسم
دولتى تاريخ
معاصر براى
نابودى دگرانديشان
درون و
برونمرزى را
برعهده داشت.
يادآورى نقش
اين مثلث
جنايت و ترور،
بويژه در دوره
كنونى كه
اصلاح طلبان و
اعتدالگرايان
با الگو
قراردادن
"شهيد
بزرگوارشان"
رفسنجانى تلاش
مي كنند جنس
عباى خود را
از جنسى
متفاوت از
عباى رهبرى
معرفى كنند،
از اهميت خاصى
برخوردار مى
شود.
در
دوره اى كه در
يك طرف،
اصولگرايان
خواهان اعطاى
مدال به امثال
رئيسى و
فلاحيان
هستند، و در
طرف مقابل،
عده اى روحانى
را به مثابه
تداوم بخش
"عقلانيت"
رفسنجانى بر
روى شانه
هاشان مى
گذارند،
ضروريست كه
همسويى
تاريخى شخصيت
هاى سياست
گذار رژيم را
بياد آوريم.
و اما
نكاتى
پيرامون
اعترافات
فلاحيان در
مورد فعاليت
هاى او در
سالهاى دهه
شصت: على
فلاحيان راست
مى گويد كه
هنگام صدور
احكام اعدام،
تبعيضى ميان
انسان هايى كه
در برابر او
حاضر مى شدند،
قائل نمى شد.
از تابستان
سال شصت تا
سال شصت و يك
كه موج اعدام
هاى سراسرى در
ايران اسلامى
براى يك دوره
چند ساله فروكش
كرد، تنها و
تنها
"هوادارى از
گروهك هاى ضدانقلابى"
براى صدور حكم
اعدام كافى
بود. همانطور
كه فلاحيان
چند بار در
برابر پرسش
مجرى پاسخ
داد، براى
اينكه فردى را
به اعدام
محكوم كند (و
كنند) به هيچ
وجه لازم نبود
كه فرد مورد
نظر شخصاً به
اقدام
مسلحانه عليه
حكومت اسلامى
دست زده باشد.
من به عنوان
كسى كه در
آبان ماه سال
شصت در سن
هفتده سالگى
در برابر حاجى
فلاحيان حاضر
شدم، به عينه
شاهد اين حقيقت
بودم و صحت
اظهارات او را
تصدیق مي كنم.
درواقع
اكثريت قريب
به اتفاق
زندانيان
سياسى و
دستگيرشدگان
در تابستان
شصت، از وابستگان
سازمان
مجاهدين كه
وارد "فاز
نظامى" شده
بود گرفته، تا
هواداران و
اعضاى سازمان هاى
كمونيستى كه
رسماً و علناً
با مشى مسلحانه
سازمان
مجاهدين
مخالف بودند،
به هيچ وجه به
محاربه با
رژيم
نپرداخته
بودند. در
همين رابطه
اشاره چند
نكته ضروريست:
اولاً اكثريت
قريب به اتفاق
زندانيان
سياسى در آن
مقطع را هواداران
سازمان هاى
سياسى مخالف
رژيم تشكيل
ميدادند كه
بخش اعظم آنها
در پى اعلام
فاز نظامى
ازسوى
مجاهدين در سى
خرداد و شرايط
امنيتى ناشى
از آن، رابطه
تشكيلاتى شان
با تشكيلات
هوادارى اين
سازمان ها
بطور كامل قطع
شده بود. همين
بى ارتباطى و
بى اطلاعى
هواداران
(ازجمله
هواداران
سازمان مجاهدين)
باعث شد كه
تعداد زيادى
از آنها روز اول
مهر آن سال در كلاس
درس خود حاضر
شوند! امرى كه
به دستگيرى و در
مواردى به
اعدام آنها
منجر شد. هيچ
آدم منصفى نمي تواند
مدعى شود كه
اين گروه كه
تعدادشان كم
هم نبود،
هنگام حضور در
كلاس درس، در
زير لباس شان
اسلحه كمرى
حمل مى كردند.
دوماً،
بازهم اكثريت
قريب به اتفاق
دستگيرشدگان
سال شصت،
"هواداران"
سازمان ها
بودند. يعنى
حداكثر
فعاليت آنها
به فعاليت هاى
تبليغى مانند
فروش نشريه و
اعلاميه و بحث
كردن و كتك
خوردن ازدست
چماقداران
حزب الهى محدود
مي شد. اين
جماعت
كوچكترين نقش
و تأثيرى در
تصميم گيرى ها
و سياست گذارى
سازمان هايى
كه هوادارش
بودند،
نداشتند. با
اين وجود در
قاموس نظام
اسلامى و حكام
شرع آن، تنها
هوادارى از يك
سازمان براى
محارب ناميدن
و اعدام يك
فرد كافى بود.
بازهم تأكيد
اين نكته لازم
است كه فرقى
هم نمى كرد كه
هوادار
مجاهدين
باشند يا
سازمان هاى
مخالف مشى
مجاهدين! براى
فلاحيان و
همكارانش،
هوادار بودن
تنها يك جرم
محسوب نمى شد،
بلكه لفظ
هوادار،
مجموعه اى از
جرايم را در
برمى گرفت.
فهرست
اتهامات با
هوادارى شروع
مى شد و با
موارد ديگرى
مانند فروش
نشريات و كتب
ممنوعه، پخش
اعلاميه،
شعارنويسى،
شركت در
تظاهرات
غيرقانونى،
شركت در
درگيرى هاى
خيابانى و
آشوبگرى، و
درصورت لزوم و
براى چرب كردن
پرونده، با
موارد اعمال
خلاف و مغاير
اخلاق و
امثالهم،
ادامه مى
يافت. درجريان
دادگاه پنج
دقيقه اى من
كه تنها به
قرائت
اتهامات و دو
سؤال "مصاحبه
تلوزيونى
ميكنى يا نه" و
"تيرخلاص
ميزنى يا نه"
محدود ميشد،
دادستان
ميرفندرسكى
عكسى از من را
درميان يك جمع
هفتصد هشتصد
نفرى جلوى
فلاحيان
گذاشت كه به
تظاهرات دسته
جمعى سه
دبيرستان
مركزى مشهد در
پائيز ٥٩
مربوط مى شد.
انگيزه ما از
راه اندازى آن
تظاهرات،
اعتراض به
مصوبه اداره
آموزش و پرورش
بود كه براساس
آن، هنگام ثبت
نام مى بايست
تعهد ميداديم
كه در محيط
مدرسه فعاليت سياسى
نداشته باشيم.
بديهى بود كه
يك سال پس انقلاب
براى آزادى،
پذيرش چنين
قانونى براى هيچ
كس قابل قبول
نبود. نتيجه
آنكه من و
بسيارى ديگر
كه حاضر به
دادن تعهد
نشدند، از
مدرسه اخراج
شديم و حالا
يك سال بعد،
تحت عنوان "شركت
در تظاهرات
غيرقانونى"،
بار ديگر مورد
محاكمه و
مجازات قرار
مى گرفتيم!
در آن
تابستان
جهنمى، شما
اگر براى خريد
نان به خيابان
مى رفتيد، اين
احتمال وجود
داشت كه به
"تور"
پاسداران
افتاده و سر
از كميته
مركزى و يا
سپاه درآوريد.
اگر شانس مى
آورديد،
والدين شما پس
از چند هفته
اينجا و آنجا رفتن،
شما را در يكى
از ده
بازداشتگاه
شهر مى يافتند،
والا روزى يك
پاسدار كريه
المنظر زنگ
منزل شان را
ميزد و خبر
اعدام
عزيزشان را به
همراه قبض
هزينه گلوله
هايى كه صرف
كشتن اش كرده
بودند، تحويل
آنها ميداد.
اگر
فرزندتان
دختر بود، آن
پاسدار كريه
المنظرى كه
خير ذكرش شد،
با دسته گلى
در دست، مژده
ازدواج
دخترتان
ساعاتى پيش از
تيرباران
شدندش را به
شما ميداد.
آخر، در شرع
فلاحيان و
همكارانش،
جائز نبود كه
"دختران
باكره" را
اعدام كنند!
براساس
روايات فقهى
مورد اعتقاد
فلاحيان و
حاكمان شرع
جمهورى
اسلامى، دختر
باكره پس از
مرگ به جهنم
نمي رود،
ازاين رو
براى اينكه از
رفتن شان به
جهنم اطمينان
حاصل كنند، شب
قبل از اعدام،
آنها را به
"عقد" برادران
شكنجه گر
پاسدار درمى
آوردند!
آرى در
تابستان سال
شصت، هر آن
اين خطر وجود
داشت كه به
تور پاسداران
گرفتار شويد.
منظور از
"تور" اين بود
كه چند تا
خيابان شهر را
محاصره مى
كردند، چند تا
اتوبوس سر هر
خيابان مى
گذاشتند و هر
چه نوجوان
مشكوك بود، مى
ريختند توى
اتوبوس ها و
به
بازداشتگاه
مى بردند.
براى مشكوك
بودن هم داشتن
يك "ماژيك" در
جيب (كه معناى
آن آمادگى
براى شعارنويسى
بود)، و يا
داشتن كفش
كتانى كافى
بود. بازجوى
من ميگفت "كسى
كفش كتونى مى
پوشه كه
ميخواد فرار
كنه، و كسى
ميخواد فرار
كنه كه دليلى
براى فرار
كردن داره".
آنوقت، در طول
چند ماه آينده
و سر وقت، دستگيرشدگان
را غربال مى
كردند. اگر
شناسايى مى
شديد كه فبها،
در غير
اينصورت اگر
ذره اى شك داشتند،
يك حكم سه
ساله به شما
ميدادند كه
خداى نكرده
روزه شك دار
نگرفته باشند
و كسى را كه هوادار
بوده و
شناسايى
نشده، آزاد
نكرده باشند.
در زندان وكيل
آباد زياد
بودند كسانى
كه جرمشان
هوادارى از
"منافقين و
پيكار" بود!
جرم و مقوله
مضحكى كه از
تركيب
نامتجانس نام
دو سازمان
سياسى متضاد
اختراع كرده
بودند و شخص
فلاحيان
علاقه وافرى
به آن داشت.
در آن
تابستان
لعنتى آنقدر
دستگير كردند
كه براى
نگهدارى از
دستگيرشدگان
جاى كافى
نداشتند.
بطوريكه از
تعطيلى مدارس
در تابستان
بهره گرفته و
از آنها به
عنوان
بازداشتگاه
استفاده مى
كردند. بودند
بچه هايى كه
داخل كلاس هاى
درس سابق
خودشان
زندانى
بودند، با اين
تفاوت كه ديگر
از ميز و
نيمكت خبرى
نبود، به جاى
بيست و پنج
نفر، پنجاه
نفر روى زمين
مى نشستند و
مى خوابيدند.
اتاق هاى
رختكن
ورزشگاه
دبيرستان هم
نقش سلولهاى
انفرادى را
برعهده گرفته بودند
كه با سقف
ايرانيت
خودشان، در
تابستان جهنم
ميشدند و در
زمستان
زمهرير!
داخل
حياط سپاه
مركزى كه
سابقاً ساختمان
مركزى ساواك
مشهد بود،
آنچنان مملو
از بازداشتى
ها بود كه در
راهروها و
اتاق هاى آن
جاى سوزن
انداختن نبود
و دويست سيصد
نفر از ما را
با چشم بند،
توى حياط
سپاه، رو به
ديوار و روى
زمين جا داده
بودند و بعضى
شب ها كه
باران
ميگرفت، يكى
از پاسدارها،
ناچار ما را
به زيرزمين
ساختمان دادسرا
كه سابقاً
ويلاى رئيس
ساواك بود، مى
برد. البته
چون چشم بند
داشتيم و جلوى
پايمان را نمى
ديديم، مجبور
بوديم به صف
بشويم و دست
بر شانه
زندانى جلويى
بگذاريم و
منتظر بمانيم
كه يكى از
پاسدارها سر
يك شاخه چوب
را به اولين
زندانى بدهد و
ما را به مقصد
راهنمايى كند.
مى پرسيد
جريان چوب
چيست؟ دليلش
اين بود كه
نمى خواستند
أحياناً
دستشان در
تماس با بدن
يك كافر نجس
شود و به همين
دليل يك سر
چوب را
ميدادند به ما
و سر ديگر را
خودشان
ميگرفتند و مى
كشيدندمان
دنبال خودشان!
يك ماه بعد به وكيل
آباد منتقل
شدم و مدت
كوتاهى پس از
آن، روز ١٢
آبان شصت به
همراه يك گروه
بيست نفره
خدمت آقاى
فلاحيان
رسيديم. لازم
است بگويم كه
حاج آقاى
فلاحيان فقط
حاكم شرعى نميكرد،
بلكه او در آن
دوره تور
تعليم شكنجه
هم داشت. از
كرمانشاه با
خودش دو تا
برادر به سوغات
آورده بود كه
به شكنجه گران
ناشى مشهدى،
رسم شلاق زدن
را بياموزند.
اولين نفرى كه
شلاق آنها را
خورد يكى از
رفقاى هم
تشكيلاتى من
در سازمان
چريكهاى
فدائى اقليت
بود بنام اصغر
ايزدى،
دانشجوى سابق
الهيات
دانشگاه فردوسى
كه با همان
گروه بيست
نفره ما به
دادگاه رفت و
جزو سيزده
نفرى بود كه
از حاجى
فلاحيان حكم
اعدام گرفت.
مى گفتند كه
محكوم كردن سيزده
دانش آموز به
مرگ در روز
سيزده آبان
يعنى روز دانش
آموز، درواقع
پيام فلاحيان
بود بمناسبت
روز دانش
آموز!
اصغر
ايزدى را بعد
از زدن چند صد
ضربه شلاق به كف
پاهايش،
برخلاف رسم
معمول، با
همان پاهاى خونين
و ورم كرده به
زندان آوردند
كه همه شاهكار
برادران
كرمامشاهى را
از نزديك
مشاهده كنند.
اما اصغر با
آن روحيه
بالايى كه
داشت به شوخى
مى گفت:"لامصب
عين ماه شلاق
ميزد، نشد كه
دو تا ضربه رو
روى هم بزنه،
از سر انگشت
شروع ميكرد و
ميرفت تا
پاشنه پا و
بعد برمى گشت
به جاى اولش".
براى اصغر مسلم
بود كه حكمش
اعدام خواهد
بود مخصوصاً
به اين دليل
كه بازجوى او
در سپاه فردى
به نام مهدى
اصفهانى،
سابقاً در
دانشكده الهيات
همكلاسى او
بود و وعده
داده بود كه
طناب دار را
شخصاً به گردن
او بياندازد.
به همين دليل
هم دليلى براى
انكار نمى ديد
و "اعتراف"
كرد كه
ماركسيست است.
فلاحيان
بويژه از اينكه
او دانشجوى
إلهيات بود،
خيلى عصبانى
شده بود. به
اصغر گفته بود
"تو كمونيست
بى همه چيز با
اجازه چه كسى
الهيات
ميخوندى؟
لابد فكر مى كردى
كه ميتونى شغل
منو تصاحب
كنى؟"
روزنامه
خراسان روز
سيزده آبان
نوشته بود:
سيزده منافق
در مشهد اعدام
شدند! و در رابطه
با اصغر ايزدى
و جرمش نوشته
بود: "اعتقاد
به ماركسيسم
به مثابه يك
ايدئولوژى"!!
حاجى
فلاحيان
مانند ساير
همكاران و
همفكرانش از
صميم قلب
اعتقاد داشت و
دارد كه
نامسلمان
بودن جرمى ست
كه سزاى آن
مرگ است! و
البته اصغر تنها
كسى نبود كه
به اين جرم
اعدام شد.
محمود سامغانى
را كه راه
كارگرى بود،
به جرم داشتن
شانزده عدد
نشريه راه
كارگر به
اعدام محكوم
كردند. محمود
كه مثل اكثر
ما هفده هجده
سال بيشتر
نداشت، زير
شكنجه هاى
شكنجه گران
دوره ديده
فلاحيان هرگز
سخن نگفت،
ميدانست كه
جرمش اعدام
است چون نشريه
هايى كه از او
گرفته بودند،
آخرين شماره
راه كارگر بود
و معناى آن
اين بود كه
رابطه
تشكيلاتى
دارد و از او
اطلاعات
ميخواستند كه
از كجا آورده
اى؟ رابط ات
كيست؟ و... اما نه
شكنجه ها و نه
وعده هاى
تعديل
مجازات، او را
سُست نكرد.
هواخورى
داشتيم، در
گوشه خلوتى از
حياط داشت با
آن صداى گرم
شجريان گونه
اش ترانه "اين
درد مشترك" را
براى ما مى خواند
كه بلندگوى
زندان اسمش را
صدا زد، با
لبخندى بر
چهره زيبا و
دوست داستنى
اش به ما نگاه كرد.
بغض ما را كه
ديد، گفت "عيب
نداره"،
رويمان را
بوسيد، قامتش
را صاف كرد و
رفت به طرف
نگهبانى بند.
و
اينها البته
كسانى بودند
كه فرصت
خداحافظى
يافتند. كسانى
هم بودند
مانند
همكلاسى و
رفيق خوبم در
هنرستان صنعتى
مشهد محسن
بهكيش كه همان
روزهاى
تابستان شصت
دستگير شد اما
هيچوقت او را
در سپاه يا
زندان نديديم
و بعدها تنها
خبر اعدامش را
شنيديم. البته
جرم او خيلى
سنگين تر از
ديگران بود.
محسن به
خانواده
بهكيش ها تعلق
داشت و حكم اعدام
او، سالها پيش
هنگام تولدش
در خانواده بهكيش
صادر شده بود.
آخرين بارى كه
او را ديدم روز
سيزده خرداد
شصت بود. چند
عدد نشريه كار
را كه تازه
چاپ شده بود
به من داد كه
براى فروش در بساط
مان به خيابان
دانشگاه ببرم.
عجله داشت و
فرصت نشد كه
گپ بزنيم و
بعد از آنهم
هيچوقت فرصتى
براى ديدار
نيافتيم. خبر
دستگيرى اش را
در سپاه
شنيدم، يكى
ميگفت زير
شكنجه كشته
شده، ديگرى
ميگفت منتقلش
كرده اند به
تهران و يكى
ديگر ميگفت
بلافاصله بعد
از دستگيرى
اعدامش كرده
اند. آخر هم
نفهميديم كه
چگونه شهید
شد.
همانطور كه
گفتم همكلاسى
بوديم و فكر
ميكنم او هم
هنگام
دستگيرى زير
هيجده سال
داشت، نمى دانم
آيا فرصت يافت
كه به سن
قانونى برسد
يا مثل
همكلاسى
ديگرمان
بهنام رهبر
قبل از هجده سالگى
اعدام شد.
بهنام
را به همراه
برادرش بهمن
رهبر و پسر
عمه شان محمد
فريدى زاده،
در هشتم
شهريور سال
شصت اعدام كردند.
جرم آنها هم
"هوادارى" از
اقليت بود. با اين
تفاوت كه هر
سه آنها دو
هفته قبل از
آن، حكم زندان
گرفته بودند و
تنها به بهانه
انتقام ترور
باهنر و رجائى
بدست
مجاهدين،
حكمشان به اعدام
تغيير داده
شد. مادر
رهبرها كه
شيرزنى
باورنكردنى
بود، شخصاً به
تهران سفر كرده
بود و حكم
زندان بچه
هايش را از
دست گيلانى
گرفته و به
مشهد برگشته
بود. به بهمن و
محمد حكم ابد
داده بودند،
به بهنام پنج
سال و برادر
ديگرشان بنام
حسين رهبر كه
اتهامش تعمير
موتور سيكلت
هاى "سازمان"
بود، قرار بود
آزاد شود. اما
روز هشت
شهريور حاكم
شرع مشهد (مطمئن
نيستم كه
فلاحيان بود
يا شخص ديگرى)
تصميم گرفته
بود كه انتقام
ترور مجاهدين
را از فدائيان
بگيرد. در
نتيجه بهمن،
بهنام و محمد
به اعدام
محكوم شدند و
حسين كه قرار
بود آزاد شود،
پنج سال حبس
گرفت. من آن
موقع در بازداشتگاه
كميته مركزى
بودم و شرح
ماجراى شب اعدام
آنها را از
ديگران نقل
ميكنم.
گويا
حسين، بهمن و
محمد درغياب
بهنام تصميم ميگيرند
كه وقتى اسامى
شان را اعلام
كردند، حسين
خودش را به
نام و به جاى
بهنام معرفى
كند، چراكه
بهنام پسر ته
تغارى
خانواده و عشق
بزرگ مادرشان
بود. حسين
پيشنهاد خود
را با اين
استدلال مطرح
ميكند كه
"مامان اگه
بهنام رو
اعدام كنن، از
غصه دق ميكنه".
بعد از اين
توافق، تصميم
خودشان را به
بهنام ابلاغ
ميكنند كه
صدالبته با مخالفت
شديد او روبرو
ميشود: "حكم
منه، خودم هم مى
كِشَمِش". دست
آخر بهمن كه
مسئوليت
تشكيلاتى اش
بالاتر از همه
بود، به بهنام
"دستور"
ميدهد كه اين
تصميم
تشكيلاتى را
بپذيرد و در
ميان اعتراض
بهنام، حسين
به جاى او به نگهبانى
مى رود، اما
درست چند
دقيقه قبل از
آمدن
پاسدارها،
يكى از پاسبان
ها كه حسين را
مى شناخت،
موضوع را به
افسر نگهبان
اطلاع ميدهد.
حسين را كشان
كشان به بند
برمى گردانند
و بهنام با
غرور و افتخار
به برادر
بزرگتر و پسرعمه
شان مى
پيوندد.
اين
ماجراها براى
خيلى ها ممكن
است سورئاليستى
جلوه كند.
شايد شنيدن
اينكه گرفتن
حكم زندان ابد
و سى سال،
مايه خوشحالى
و جشن گرفتن و
شيرنى پخش
كردن ميشد،
باوركردنى
نباشد. اما
اينها
واقعياتى ست
كه در
زندانهاى سال
شصت و فضائى
كه امثال فلاحيان
بر آن حاكم
كرده بودند،
ابداً عجيب
نبود و هر روز
اتفاق مى
افتاد. بِعد
از ظهرها همه
در انتظار
روزنامه
خراسان بودند
كه ببيند آيا جزو
خوش شانس هايى
هستند كه بايد
شيرنى پخش
كنند يا نه.
همه، يعنى
بدون استثناء
همه، وقتى از
بلندگوى
زندان مى
شنيدند كه
قرار است به
دادگاه
بروند، با
ديگران
خداحافظى مى
كردند، اگر
وصيتى
داشتند،
ميكردند، اگر
وسيله اى
داشتند، بين
بقيه تقسيم مى
كردند و با
اين باور كه
ديگر
برگرشتنى
نيستند، بند
را ترك ميكردند.
اما با
اين همه نبايد
تصور كرد كه
گرفتن حكم زندان
به معناى اين
بود كه براى
هميشه جان
سالم در برده
اى. داستان
دردناك
رهبرها،
روايت هولناكى
بود كه هفت
سال بعد در
تابستان ٦٧
براى هزاران
نفر ديگر هم
تكرار شد.
اعداميان ٦٧
همگى شان جزو
آن "خوش شانس"
هايى بودند كه
چند سال پيش
از آن، زنده
مانده شان را
جشن گرفته
بودند، خيلى
از آنها كسانى
بودند كه حكم
پنج سال شان
دو سال پيش
تمام شده بود
و بقول معروف
"ملّى كِش"
بودند. در
ميان آنها توده
اى ها و
اكثريت هايى
بودند كه سال
شصت و دو دستگير
شده بودند و
در سالهاى شصت
و شصت يك، در
اوج اعدام هاى
آن سالها،
براى "خرده
بورژوازى
ضدامپرياليست"
هورا مى
كشيدند و لو
دادن خانه
تيمى "گروهك
هاى فريب
خورده آمريكايى"
را وظيفه
ضدامپرياليستى
خود قلمداد مى
كردند!
اما
آنگاه كه رهبر
جمهورى
اسلامى ضرورى
ديد كه "به هيچ
كس رحم
نكنند"، شاهد
بوديم كه
فلاحيان ها و
رئيسى ها با
چه قصاوتى، بى
آنكه تبعيضى
قائل شوند،
حتى آنها را
نيز به همراه
هزاران انسان اسير
بى دفاع ديگر،
به جوخه هاى
مرگ سپردند.
امروز سى و شش
سال از
تابستان
مرگبار شصت، و
٢٩ سال از
تكرار آن در
تابستان ٦٧ مى
گذرد. در سالروز
اين تابستان
هاى جهنمى،
تنها
بزرگداشت آن
آزادگان و قربانيان
آن جنايات
كافى نيست،
بايد به ياد
داشت كه آنها
قربانيان
رژيمى بودند
كه حاكمانش گرچه
امروز بر سر
هم ميزنند،
اما در دشمنى
با آزادى و
عدالت،
همواره يار و
ياور يكديگر
بوده اند.