پاسخ
فرج سرکوهی به
مسعود
کیمیائی
قبح
زشتی که ریخت،
زشتی نهادینه
و هنجار می شود
آقای
مسعود
کیمیائی
نامه
را خطاب به من
و با عنوان
«آقای فرج
سرکوهی» نوشته
اید و من نیز
خطاب به «آقای
مسعود کیمیائی»
می نویسم
هرچند ترجیح
می دادم که به
جای «اقای
مسعود کیمیائی»
خطاب به مسعود
پیش از ضیافت
و تجارت،
مسعود پیش از
ماجرای سعید
امامی و
«کنسرت گذاری»
معروف مشکوک
بنویسم،
مسعود گوزن
ها، دندان مار
و گروهبان،
مسعود تک اتاق
خانه پدری در
خیابان بهار
که اگر چنین
بود؛ که دریغا
نیست؛ شما نیز
به جای «آقای
فرج سرکوهی»
خطاب به همان
«فرج» خانه
اجاره ای
امیرآباد می
نوشتید یا همان
فرج دفتر
آدینه در جمال
زاده.
نمی
خواهم این
نامه تلخ را
با خاطره های
شیرین دوران
سپری شده
روزگاری رنگ
کنم که شما
خلاق و در
جبهه شورشیان
بر ستم بودید
و هنوز بدان سوی
نرفته بودید.
جمله های بالا
را تنها در پاسخ
به اشاره های
شما به برخی
خاطره های
مشترک نوشتم
تا بدانید که
یادهای من نیز
زنده است و محترم.
راستی را که
چه چرخش هائی
می کند آدمی در
بزنگاه های
انتخاب و
گزینش های
طاقت سوز و چه
چرخ هائی می
زند روزگار در
گرهگاه ها و
عطف های
دشوار. بگذریم.
با آن
چه در نامه
خود نوشته اید
بحث از درستی
یا نادرستی
ادعاهای شما
در مصاحبه با
روزنامه شرق
برگذشت. آن بحث
برای من هم
تمام شده است.
شما سخن خود
گفته اید،
هواداران شما
نیز در دفاع
از شما و
منتقدین شما
در نقد
ادعاهای شما
دلایل خود
گفته اند.
شاهدان دست
اول رخداده ها
نیز گواهی خود
نوشته اند.
مکرر نمی کنم
که تکرار ملال
آور است. به
نامه شما می
پردازم و اگر
گاه بحث های
گذشته به
اختصار مکرر
شد به احترام
گفته شما و
گفت و گو است
که سخن های
شما بی جواب
نماند.
بغض یا
خشم و جای
نداشته ما
در
انگیزه شناسی
انتقاد من از
مصاحبه شما با
روزنامه شرق
به «تنگ کردن
جا» رسیده اید
و «بغض». «نمی
دانستم جای به
این کوچکی از
من، چه جاهایی
را تنگ کرده
است. حتی
آنهائی که
جایی ندارند»
و «آنانی که
بغض دارند
همان ها سنگ
اول را پرتاب
می کنند».
«بغض» که
نه اما خشم به
استبداد هست و
خواهم گفت چرا
هست اما کدام
«جا»؟ جای
نداشته کسی را
که تنگ نمی
توان کرد. من
در آن عرصه ها
که شما هستید
و از جمله در
سینما، نیستم
که جای مرا
تنگ کنید. من
حتا در ایران نیز
نیستم.
تازه
تبعیدیان
غارت شده که
به گفته چندی
پیش «روزنامه
عزیز شرق» شما
و «کین نامه» ها
و «ردیه نویسی»
های هر ماهه
دیگران، «جایی
ندارند در
جامعه ایرانی»
تا شما یا کس
دیگر بر آنان
تنگ کند و نمی
دانم که اگر
چنین است چرا
مدام بر طبل
های تبلیغاتی خود
علیه ما می
کوبند و کین
توزی اشان به
ما و به چهره
های خلاق ما
از کدام
نگرانی ها است
که سرچشمه می
گیرد؟
خشم
گفتم که هست.
خشم علیه آن
سلطه که مسعود
گوزن ها و
داندن مار و
گروهبان را از
ما گرفت و به
آقای کیمیائی ضیافت
و تجارت و
«کنسرت گذاری»
مشترک مشکوک و
به زینت صندلی
های ردیف جلو
سخنرانی
قدرتمندان
استحاله کرد
یا تقلیل داد.
خشم
هست علیه آن
ستم که
فیلمساز
معترض ما را کاهش
داد به زینت
المجالس مجلس
سخنرانی دبیر
اسبق شورای
عالی امنیت
ملی. همان که
به زمان دبیری
اش در این
شورا، طرح
«جذبِ»
روشنفکران و
هنرمندان
مستعدِِ جذب و
«حذف ِ» فیزیکی
و فرهنگی روشنفکرانِِ
ِ منتقد،
تصویب و با
موافقت
«اطلاعات دفتر
رهبری» برای
اجرا به
آقایان علی
فلاحیان و
سعید امامی و
«شورای عالی
وزارت اطلاعات»
ابلاغ شد و
این ها هم که
نزده و بی
دعوت و بی
دستور می
رقصیدند،
کاردها
برکشیدند و
کردند آن چه
می دانید و
همه می دانند.
از
«دوستی قدیمی»
یاد کرده ای.
بگویم
برایتان که
چوب آن طرح به
تن خیلی ها
خورد. از این خیلی
ها یکی دو تا
هم «دوستان
قدیمی» قبل از
دگرگونی شما
بودند. به مثل
من و علی رضا.
علی
رضا اسپهبد را
که از خلاق
ترین نقاشان
سرتاسر تاریخ
هنرهای تجسمی
ایران است،
یادتان هست؟
با او پیش و
بیش از من
دوست بودید.
همان علی رضا
که در رد دعوت
وزارت ارشاد
اسلامی در
آدینه نوشت
«من در هیچ
نمایشگاه
دولتی شرکت نمی
کنم» و تیغ
سرکوب خشن را
به جان خرید.
نمی
دانم خبر شدید
که در هجوم
وحشیانه
عوامل سعید
امامی به دفتر
«دوست قدیمی»
اتان علی رضا،
در همان سال
های ساختن
فیلم های
ضیافت و تجارت
و رابطه های
شما بود که او
سکته کرد؟ دفتر
خیابان دولت
که یادتان
نرفته. همان
جا زدند او را
که افتاد. بر
تخت
بیمارستان
برایمان گفت
که با او چه
کردند.
حالا
که از «دوستی
قدیمی» می
نویسید گفتم
بپرسم که حالی
پرسیدید از
علی رضا بدان
سال ها که آن
انزوای گران
سنگ و بیکاری
و خانه نشینی
اجباری را بر
او تحمیل
کردند و دشمنی
اشان با او
چندان ریشه ای
و سخت بود که
حتا به دوران
اصلاحات نیز
سد محاصره او
نشکستند چرا
که به همراهی
این و آن جناح
حکومتی تن نمی
داد و مستقل و
منتقد و خلاق
بود و در
نمایشگاه های
دولتی و نیمه
دولنی حضور نمی
یافت تا پرده
های خلاقه اش
زینت المجالس
شود؟
چند
ماهی که این
جا پیش من بود
دل پری داشت
از آن ها و آن
روزگار و از
کرده ها و
روابط شما.
چون حرف
«دوستی قدیمی»
زدید نوشتم.
یاد
«دوست قدیمی»
اتان علی رضا
اگر افتادید
متن و شعری را
هم بخوانید که
شاملو برای
نقاشی های دهه
۶۰ او، پرده
هائی که فقط
یک بار در
جائی دور از
چشم سانسور و
سرکوب به
نمایش
درآمدند،
نوشته بود.
آمده است:
«قدرت پرستان...
در وحشت از
نگریستن به
چهره خود
فرمان به
برچیدن آینه
ها میدهند چرا
که به شکستن
آنها قادر
نیستند» و «هنر
شهادتی است از
سر صدق/ نوری
که فاجعه را
ترجمه می کند».
به
گمانم کتاب
«نقاشی های
علی رضا
اسپهبد» با آن
نوشته و شعر
شاملو در
مقدمه، در
کتابخانه شما
هم هست.
انگیزه
بگذارید
همین اول
بگویم که
انگیزه من در
نوشتن آن
یادداشت
انتقادی در
باره مصاحبه
شما با روزنامه
شرق چه بود. من
در این باره
چندبار نوشته
و یک یاداشت مستقل
نیز منتشر
کرده ام که به
احتمال ندیده
اید ورنه نمی
پرسیدید چرا؟
گمانه نمی
زدید و ذهن
اتان به «بغض» و
«جا تنگ کردن»
نمی رفت.
در
انتقاد از
مصاحبه شما دو
انگیزه داشتم.
انگیزه اول
ربطی به شما
نداشت. در دهه
های اخیر این
تصور نادرست
در ذهنیت برخی
روزنامه نویسان
ایرانی رایج
شده یا رایج
کرده اند که
رسانه،
دبیران و
سردبیران،
مسئول داده ها
و اطلاعاتی که
منتشر می کنند
نیستند حال آن
که مسولیت
حرفه ای،
وجدانی،
اخلاقی و
قانونی
اطلاعات و
داده ها، و نه
نظرها و تحلیل
ها و برداشت
ها، در همه
جهان با رسانه
ها، سردبیران
و دبیران است
و اهل نظر
درستی یا
دستکم مستند
بودن اطلاعات
و داده های
منتشر شده و
از صافی بررسی
حرفه ای گذشته
را از سنجه
های اصلی سنجش
اعتبار رسانه
ها می دانند.
بحث در
باره داده ها
و اطلاعات است
نه تحلیل ها،
نظرها،
برداشت ها،
عقاید و آراء
که نوشتن و
گفتن بدون
سانسور و آزاد
آن ها حق
همگان است
هرچند این حق
را در ایران
از اغلب
روشنفکران،
هنرمندان و
نویسندگان
مستقل و از
جمله از برخی
«دوستان قدیمی»
اما سابق شما
سلب کرده اند.
خبر اش را که دارید
به حتم.
من آن
یادداشت
نوشتم تا به
همکارانم در
ایران بگویم
که حرمت این حرفه
که ما داریم و
موقعیت دبیری
و سردبیری را
به گردآورنده
متون، مدیر
اداری و پستچی
قدرت و
کارفرما فرو
نکاهند که دود
این تقلیل به
چشم آنان می
رود و بیش از
همه به زیان
خود آن ها و البته
به زیان حرفه
ما است.
انگیزه
دوم من اما
مهم تر است و
اگر نبود شاید
که آن یادداشت
انتقادی نمی
نوشتم.
سانسور،
حذف و سرکوب
فیزیکی و
فرهنگی
روشنفکران،
هنرمندان،
نویسندگان و
روزنامه
نویسان مستقل
از جمله به تک
صدائی شدن
رسانه های داخل
کشور
انجامیده و
این رسانه ها،
از همه جناح
های حکومتی و
از جمله از
جناح رئیس
جمهوری که شما
به ضیافت
سخنان او می
روید، تبلیغ
می کنند:
ـــ که
باور به
استقلال
فکری، سیاسی،
هنری و فرهنگی
روشنفکران،
هنرمندان،
نویسندگان و روزنامه
نویسان هیچ
نیست مگر
خرافه عقب
ماندگان یا
باورهای
دوران های
سپری شده،
ــ که
روشنفکران و
خلاقان عرصه
فرهنگ نیز باید
که با قافله کارگزاران
حکومتی و
دلالان رسانه
ای آن ها همراه
و به کارمند
«اتاق فکر»
قدرت یا به
مبلغ قدرت
استحاله
شوند،
ــ که
مقاومت در
برابر قدرت
ناممکن است و
مغایر با عقل
مصلحت اندیش،
ــ که
همه در جائی
تسلیم شده
اند، که همگان
دمی بر سفره
قدرت نشسته
اند، که دامن
هیچ کس، حتا
دامن الگوهای
استقلال و
شرافت روشنفکری
ایران نیز از
لکه همکاری با
نهادهای
سانسور و
سرکوب پاک
نیست.
ـــ که
هیچ کس از
وسوسه مزایای
همکاری با
قدرت در امان
نبوده و همه
به این «هنر»
آلوده اند و
زشتی همگانی
اگر فضیلت هم
نباشد «هنجار»
معمول است و
پیروی از این
«هنجار» شرط
عقل و مصحلت
اندیشی پس
بشتابید که
عمر کوتاه است.
برای
دست یافتن به
این همه تاریخ
را جعل و چهره
های مقاومت
فرهنگی را
تخریب می
کنند، دروغ را
بر تخت می
نشانند تا
تاریخ کژدیسه
استفراغ کند.
و در
این هنگامه
آرمان سوزی و
استقلال
فروشی است که
می کوشند تا
قبح همکاری با
نهادهای
سرکوب و سانسور
را بریزند و
ریخته اند تا
حدی.
و بر
این سفره سفله
پروری است که
برخی هنرمندان
و نویسندگان و
اهل نظر را به
عروسک های رام
دست آموز بزم
های تبلیغاتی
قدرتمندان
مستبد و به
پادوهای
کمپین های
انتخاباتی
نامزدهای از
صافی شورای
نگهبان
اسلامی گذشته
بدل کرده اند
و شما بهتر از
هر کس می
دانید چه
کسانی در این
گونه سخنرانی
ها در ردیف
اول می
نشینند. ما
فقط عکس ها را
دیده ایم.
دقت
دارید که از
کار در رسانه
ها یا از
فیلمسازی،
انتشار کتاب و
مجله و
روزنامه و
صحنه تاتر و
نمایشگاه و چه
و چه حرف نمی
زنم. حتا از
پذیرش ناگزیر
«ممیزی» و
«اصلاح» حرف
نمی زنم. حرف
از همکاری با
نهادهای
سرکوب و
سانسور است.
حرف از عضویت
در اتاق فکر
حکومت است،
حرف از حضور
تبلیغاتی در
محضر مستبدان
است.
با جعل
و تحریف تاریخ
و با تخریب
چهره های مقاومت
فرهنگی به حافظه
جمعی ما و به
شعور جمعی
جوانان ما
هجوم برده اند
تا خلاقیت نسل
های جوان ما
را غارت کنند.
از
مانده ها برای
ما یکی هم
همین چند الگو
و نماد شرافت
و استقلال
روشنفکری است.
همین چند تا
آدم که به
انزوای
تحمیلی، به
خانه نشینی
اجباری،
بیکاری،
ممنوع الکاری
و ممنوع
الچایی و گاه
به فقر و
نداری محکوم
شده اند اما
هنر و نظر خود
«دست طلب»
نکردند و «پل
نبستند تا
بگذرند از
آبروی خویش».
در
همین سینما که
عرصه شما است،
بهرام بیضائی هست،
در شعر و
داستان و
نمایشنامه
شاملو هست و
ساعدی. هستند
دیگرانی در
همه عرصه ها
که نام نمی
برم.
این ها
نماد
ایستادگی ما
هستند تا کسی
چون من که
توان قهرمانی
ندارد یا آن
جوانی که تازه
پای در راه
تفکر و خلاقیت
فرهنگی نهاده
است، بدانم و
بداند که
استقلال فکری
و سیاسی و
هنری و مقاومت
و نگاه
انتقادی
فسانه یا
خرافه نیست، که
آدمی می تواند
مستقل بماند،
معترض بماند و
اگر یکی
نتوانست
هستند کسانی که
توانسته اند و
چون چنین است
امید می توان
بست به آدمی و
به آزادی و
ارتقاء فکری و
فرهنگی جامعه.
خودتان
هم جائی نوشته
یا گفته اید
که بیضائی و
شما را با هم
به ساختن فیلم
هائی خواندند
که پیام آنان
منتقل کند. از
فشارها هم
نوشته اید. ما
دیدیدم که
بهرام بیضائی
تن نداد.
نگذاشتند و
نمی گذارند
فیلم بسازد، نگذاشتند
و نمی گذارند
نمایش به صحنه
برد، نگذاشتند
و نمی گذارند
تدریس کند ... و
دیدیم که شما
ضیافت و تجارت
ساختید. همین
است دیگر.
گفتم که چرخ
می زند این
روزگار و چرخش
می کنند گاه
آدمیان در
بزنگاه های
طاقت سوز دشوار.
یازده
سال اجازه
انتشار کتاب
های شاملو را
ندادند به
گمان خام این
که از یادها
می رود. گفت که
به سانسور تن
نمی دهم. نداد.
هنوز هم برخی
کتاب های او
ممنوع است اما
«مدایح بی صله»
او را که مجوز
چاپ ندارد دست
به دست می
برند. خوانده
اید به حتم که
روی در روی
قدرت ایستاد و
نوشت « ابلها
مردا،عدوی تو
نیستم من،
انکار ِ تواَم».
یا
همان حسین
غلام ساعدی ما
که در تبعید
دق کرد یا به
گفته ای «دق که
ندانی تو چی
است گرفت» یا این
و آن که نام
نمی برم.
هستند هنوز.
مایه های امید.
ما
غارت شدگان در
عرصه فرهنگ
همین الگوها
را داریم برای
نسل های جوان
تر و بوق های
قدرت کمر به
تخریب همین
الگوها بسته
اند.
می
خواهند
الگوهای ما را
نیز غارت
کنند. بخوانید
و ببینید که
در روزنامه
ها، سایت ها،
هفته نامه و
ماهنامه های
پر زرق و برق
خود چه می نویسند
و چه می گویند
در باره هر کس
که مقاومت
کرده است.
بخوانید
که چه تلاشی
می کنند تا
هرجا روشنفکر مستقل
یا منتقدی هست
او را تخریب
کنند که این هم
فلان بود و
بهمان. این ها
حتا از مجله
آدینه هم که
شما روزگاری
می خواندید
نمی گذرند. از
همان پویان که
دم از بحث
کردن با او
زده اید هم
نمی گذرند.
برای
ما نیست که
تخریب می
کنند. می
دانند که می دانیم.
برای نسل های
جوان تر است.
از آن ها است که
می ترسند،
برای
تاثیرگذاری
بر آن ها است
که تاریخ جعل
می کنند، که
فرهنگ مستقل و
روشنفکرانی
چون ساعدی و
شاملو و پویان
و حتا سرکوهی
مجله ادینه را
تخریب می
کنند. برای
جوان ها است که
دروغ، تاریخ
استفراغ می
کند، برای
جوان ها است
که نیروهای
تخریبی خود را
فضای مجازی، و
از جمله در
فیس بوک، بسیج
کرده اند تا
با بحث های انحرافی
و فرسایشی راه
بر بحث جدی
ببندند.
این ها
همه پیام است
به نسل جوان. حاصل
این همه این
است که بدانید
ای جوانان که
حتا بزرگان
فرهنگ مستقل
روشنفکری
ایران چون ساعدی
و شاملو نیز
به همکاری با
سانسور و
سرکوب آلوده
اند پس شما
نیز بشتابید
که ره چنان رو
که رهروان
رفتند. این
بازی را که می
شناسید به حتم.
در این
ادعای نادرست
شما که شاملو
و ساعدی و...
آماده همکاری
با اداره
سانسور بودند
و شما را به
رفتن به
تلویزیونی
ترغیب کردند
که سانسور در
آن قانون اول
بود، همین
پیام نهفته
است. نمی گویم
خواسته و به
عمد و
آگاهانه. گیرم
که ناخواسته و
ناآگاهانه و
از سر غفلت یا
به سهو.
ادعای
شما سند نمی
شد چرا که
مغایرت و
تناقض آن با
واقعیت ها
روشن است اما
در برابر آن
سکوت نمی شد
کرد. نه برای
درگیر شدن در
جدلی بیهوده
با شما و
هوادارن اتان
در باره
جزئیات این و
ان رخداد یا
برای اثبات نادرستی
ادعای شما یا
چه و چه و چه که
برای دفاع از
ارزش ها، برای
دفاع از حقیقت
سانسور شده و
بیش از همه
برای جوانان
ما و نه برای
همه آن ها...
برای
آن جوان های
خلاق در عرصه
فرهنگ که خود
نمی فروشند و
به ساعت های
خستگی، خشم یا
غم، به ستون
هائی نیاز
دارند که دمی
بدان ها تکیه
زنند. ادعای
نادرست شما
این ستون ها و
آن جوانان را
هدف گرفته است.
به عمد یا به
سهو. ساکت نمی
شد نشست در
برابر آن.
بحث
عاطفی «دوستی
قدیمی» و
حکایت دل آزار
«سنگ زدن» و این
ها نیست. بحث
زبان تمثیلی و
تصویری در باره
هدایت هم
نیست. حتا بحث
آب ریختن بر
پیکر فروغ و
محرمیت با
مرده و چه و چه
چه ها هم نیست.
این ها مهم
نیستند. بحث
ادعای نادرست
آمادگی
نمادهای
مقاومت فرهنگی
برای همکاری
با نهادهای
سرکوب و
سانسور، بحث
تخریب
الگوهای ما
است که مهم
است و بی جواب
نمی توان نهاد.
نمی
خواهم به بحث
های جزئی چون
آن حکایت
محرمیت با
مرده و آب
ریختن بر پیکر
فروغ نزدیک
شوم. شاهدان
دست اول حادثه
گواهی های خود
نوشته اند.
برخی حضور شما
را در مراسم
خاکسپاری
تایید می کنند
اما حتا گواهی
آنان نیز نه
فقط ادعای شما
را در باب
محرمیت با
مرده و آب
ریختن بر پیکر
فروغ تایید
نمی کند که بر
این گواهی ها
چنین رخدادی
از پایه رخ
نداده است. می
تواند حاصل
خیال شما
باشد. این ها
مهم نیست. ان
چه مهم است
همان تخریب
الگوهای
استقلال
روشنفکری
ایران است در
آن ادعای
آمادگی شاملو
و ساعدی و
دیگر
کانونیان برای
همکاری با
سانسور.
محمدعلی
سپانلو، که
شما در آن
مصاحبه و در
این نامه به
او استناد
کرده اید،
ادعای شما را
در این زمینه
به صراحت و
روشنی تکذیب
کرد و گفت که
شما از سوی
رئیس
تلویزیون وقت
پیشنهاد
همکاری آورده
بودید برای
برخی اعضای
کانون و آن ها
نه فقط این
پشنهاد را رد
کردند که
اعلامیه ای هم
در این زمینه
و در زمینه
انتقاد از
سانسور در
تلویزیون
نوشته و منتشر
کردند. بحث دو
قول در برابر
هم نیست. آنان
که در روایت
شما به آمادگی
همکاری با
اداره سانسور
متهم شدند
هرگز بدان
اداره نرفتند.
به تلویزیون
هم نرفتند و
مهم تر از همه
اعلامیه هم
هست. سند
مکتوب موجود
منتشر شده
بدان روزگار.
می بینید که.
«روزنامه شرق
عزیز» شما قول
سپانلو را تا
امروز منتشر
نکرده است اما
گفته های سپانلو در
رسانه های
دیگر هست.
سپانلو دوست
نزدیک و یار
غار دوران
جوانی و میان
سالی شما است.
شما را همیشه
دوست داشته
است، چپ و
تبعیدی و
رادیکال و چه
و چه هم نیست.
«بغض» ندارد به
شما و «تنگ» نکرده
اید جای او را.
شما
آقای کیمیائی
با این ادعای
نادرست آدمی
چون سپانلو را
هم مجبور
کردید که گفته
های شما را
تکذیب و حرف
های تازه ای
در باره شما
مطرح کند که
از همه حرف
های من تندتر
است. مرادم
همان «پیشنهاد
یا پیام
آوردن» است.
معنای حرف اش
را که می
فهمید؟
در
برابر آن
ادعای مهم
ساکت نمی شد
نشست. اگر من
هم نمی نوشتم،
اگر سپانلو هم
نمی گفت، اگر
هیچ کس نمی
نوشت و هیچ کس
نمی گفت روزی
کسی اعلامیه
کانون را می
یافت و می نوشت
و می گفت.
اعلامیه
کانون سند
منتشر مکتوب
است. پاک اش نمی
توان کرد. مثل
گوزن های شما
که هست و پاک
اش نمی توان
کرد. نوبت خود را
به انتظار
نشسته است.
کشف می شود
دوباره گوزن
ها. جهان در
«شدن» است و این
روزان و شبان
تلخ تر از زهر
آرمان فروشی
نیز می گذرد
که دوران هائی
سیاه تر از
این نیز گذشته
است.
شما
خوانده اید
اما نخوانده
اند صاحبان
قدرت در دفتر
سیف فرغانی که
«بادی که در
زمانه بسی شمع
ها بکشت/ هم بر
چراغدان شما
نیز بگذرد/ زین
کاروانسرای
بسی کاروان
گذشت/ ناچار
کاروان شما
نیز بگذرد/ آن
کس که اسب
داشت غبارش
فرو نشست/ گرد
سم خران شما
نیز بگذرد/»
مصاحبه
من و شما
جمله
هائی گزینشی
از مصاحبه مرا
با خودتان نقل
کرده اید که
همه در تایید
شما است. من آن
جمله ها گفته
ام و بیش از آن
یکی دو مقاله
نیز با چنین
مضمون هائی
نوشته ام.
من نقد
فنی و تحصصی
سینما نمی
دانم. آن چه در
باره دوره اول
سینمای شما و
در باره
سینمای مخملباف
و حاتمی کیا و
بیضائی و..
نوشته ام از
منظر جامعه
شناسی هنری
است که درس اش
را خوانده ام.
نظر من در
باره آن دوران
از زندگی هنری
و اجتماعی شما
که این جا از
سر تسامح «دوران
اول» نام می
نهم، هنوز
همان ها است
که در مصاحبه
گفته ام و
مقاله ها
نوشته ام و
شما نقل کرده
اید. نه «انکار»
نمی کنم.
این
هست که این
همه به پیش از
چرخش شما برمی
گردد و به پیش
از ضیافت و
تجارت و پیش
از آن داستان
ها که رفت و می
دانید.
این
نیز هست که
پیش بینی من
در باره جهانی
شدن فیلم های
شما، که پس از
دریافت جایزه
از جشنواره
برلین بود،
تحقق نیافت.
شاید یکی هم
به این دلیل
که کیفیت هنری
کارهای شما در
دوره دوم (باز
هم به تسامح)،
در دوره ضیافت
و تجارت افت
کرد. شما هم
تغییر کردید.
رفتید به سوی
دیگر.
آن راه
که شما رفتید
راه آفرینش
هنری نبود. با گوزن
ها و دندان
مار شاید می
شد قدم در راه
جهانی شدن
گذاشت اما با
ضیافت و تجارت
نه. با ضیافت و
تجارت محبوب
قدرت می توان
شد اما نه جهانی .
همه آن
جمله ها که
نقل کرده اید
از منظر من
درست است جز
آن که فعل ها
را به جای
زمان حال باید
در گذشته صرف
کرد که شما در
زمان مصاحبه
چنین و چنان
بودید و بعد
دگرگون شدید
یا استحاله
یافتید. من نه
افت هنری شما
را حدس می زدم
و نه چرخش شما
را. چه کسی حدس می
زد؟
آن
دوره کاری شما
که من در باره
آن، آن جمله
ها گفته ام،
در کارنامه
شما ثبت است.
هیچ کس نمی تواند
آن اوج ها را
نبیند هم چنان
که افت های دوره
دوم شما نیز
ثبت است در
کارنامه شما.
ای کاش
پس از دوره
اول، یعنی در
همان سال های
مصاحبه، دیگر
فیلمی نمی ساختید.
راستی چه گلی
زدید بر سر
کارنامه
فیلمسازی
خودتان با
ساختن فیلم
های دوره دوم؟
چه افزودند بر
شما؟
اگر
چون بیضائی نه
گفته بودید و
چون او به انزوا،
بیکاری و فقر
محکوم می شدید
چه می شد؟ کدام
فیلم خوب یا
همسنگ با فیلم
های گذشته خود
ساختید که با
آری گفتن ساخته
شد و با نه
گفتن ساخته
نمی شد؟
من هم
نیاز و اشتیاق
به کار و
خلاقیت را می
فهمم. من هم
زجر و درد کار
نکردن را
زیسته ام. همه
ما. اما بهای
هر چه را هم
باید سنجید.
شما
تغییر کردید
آقای کیمیائی.
سینمای شما تغییر
کرد. کیمیائی
جدید و سینمای
او تفاوت های بزرگ
داشت با
کیمیائی قدیم
و سینمای او و
نظر من در باره
کیمیائی جدید
آن نیست که در
باره کیمیائی
قدیم بود.
همین است
روزگار. جهان
در شدن است. آدم
ها که تغییر
می کنند،
برخورد
دیگران با آن ها
نیز تغییر می
کند. فکر می
کردم پاسخ
دادم به این
پرسش شما که
«نمی دانم
اکنون با همان
فرج سرکوهی
حرف می زنم؟
یا اینکه فرج
سرکوهی دیگری
که او را با
این لحن و
ادبیات نمی
شناسم اینک
مخاطب من است».
آن سرکوهی که
درباره
سینمای
کیمیائی قدیم
چنان گفته بود
هست اما آن
کیمیائی قدیم
با آن سینمای
«معترض مولف و
خلاق» دیگر
نیست. آن که
اکنون آن جا
نشسته است
ضیافت و تجارت
و حکایت سعید
امامی را نیز
در کارنامه
خود دارد.
می
پرسید مگر در
زمان مصاحبه
نمی دانستید
که من در
تلویزیون هم
بوده ام. می
دانستم. حتا
می دانستم که
شما آن گزارش
گژدیسه را در
باره ماجرای
سینما رکس
ساخته اید.
اما این ها را
نوشته بودیم
به حساب این
که هر کس ممکن
است یکی دو
بار خطا کند.
گذاشته بودیم
به حساب توهم
بزرگی که در
انقلاب دامن
خیلی ها را
گرفته بود، به
حساب امید
بزرگی که
انقلاب در دل
خیلی ها
برانگیخته
بود، گفته
بودیم
کیمیائی هم یکی
از این خیلی
ها.
اما
چند دهه بعد و
پس از آن همه
تجربه های تلخ
و خون بار نمی
شد به ضیافت و
تجارت و
ماجرای سعید
امامی و کنسرت
گذاری و نشستن
در ردیف جلو
سخنرانی رئیس
جمهور با همان
اغماضی نگاه
کرد که به کار
شما در سال
های نخستین
انقلاب. این
ها را به چه
حسابی باید
بنویسیم؟
در
ضیافت تاجران
جمله
های مرا در
باره خودتان
نقل کرده اید.
این ها نظرهای
من است در
باره دوره اول
کاری شما. حالا
مرا با آن
تحلیل ها که
در باره شما
داشتم نشسته
بر صندلی سالن
سینما تصور
کنید که فیلم
تجارت می بینم.
آن
روزها همه
نهادهای
تبلیغاتی
قدرت در بوق های
خود می دمیدند
که تبعیدی های
سیاسی مشتی
ورشکسته ی
مفلوکِ شکست
خورده ی بی
آرمانِ ِ به
پوچی رسیده
اند.
حالا
مرا تصور کنید
که همین پیام
کلیشه ای مبتذل
تبلیغاتی را
در فیلم تجارت
شما، در فیلم
سازنده گوزن
ها می بینم و
از خود می
پرسم که مسعود
چه خواهد گفت
به بهروز اگر
بهروز از او
بپرسد که چرا
تصویری چنین
نادرست و
دروغین از من
و رفقای من در
فیلم خود
گنجانده اید؟
بهروز که
یادتان هست؟
(شاید راضی
نباشد به
آوردن نام
کامل خود). شما
می دانید که
را می گویم.
بهروز.
همان «دوست
قدیمی» شما.
میزبان شما در
کلن. به خانه
آن ها می
رفتید وقتی در
آلمان بودید.
همسرش که با
شما فامیل است
شیفته شما
بود. شاید
هنوز هم باشد.
نمی دانم.
بهروز دوست
قدیمی من هم
بود. مربی
کوهنوردی ما
بود در دوره
صمد. عضو سابق
سازمان چریک
های فدائی خلق.
مثل همه
تبعیدی های
سیاسی از
شکنجه و اعدام
و زندان
گریخته بود و
ان نبود که
شما در تجارت
می گفتید.
حالا
نشسته بر
صندلی سینما
از خود می
پرسم مسعود چه
خواهد گفت به
«دوست قدیمی»
خود و میزبان
خود بهروز با
این تصویر
گژدیسه ای که
از او و دیگر
تبعیدی های
سیاسی ساخته
است؟ چه خواهد
کرد بهروز پس
از دیدن فیلم
تجارت میهمان
و دوست قدیمی
خود؟ درد
بهروز و رفقای
او را می
توانستم تصور
کنم اما به
ذهنم نرسید
جمله ای را که
شما در این نامه
نوشته اید «و
آن سنگی بیش
تر درد به تنت
می آورد که از
طرف دوستی
قدیمی پرتاب
شده باشد».
مرا با
همان تحلیل ها
که در باره
شما داشتم و هنوز
هم در باره
دوره اول کاری
شما دارم تصور
کنید که فیلم
ضیافت می بینم.
می
بینم مامور
وزارت
اطلاعات سعید
امامی و فلاحیان
بر جای قدرت
گوزن ها نشسته
است و روشنفکر
فیلم هیچ نیست
جز ترجمه
سرمقاله های
حسین شریعتمداری
روزنامه
کیهان علیه
روشنفکران به زبان
تصویر.
دشنام
های حسین
شریعتمداری روزنامه
کیهان را علیه
روشنفکران در
فیلم ضیافت
کیمیائی می
دیدم و دنبال
شما می گشتم
تا شاید با
همان جمله ای
که در نامه
خود خطاب به
من نوشته اید
بپرسم «گودالی
را حفر کردن و
دوست را در آن
نشاندن و سنگ
پرانی به او
فضیلت است؟ و
آن سنگی بیشتر
درد به تنت می
آورد که از
طرف دوستی
قدیمی پرتاب
شده باشد».
برمی
گردم خانه.
فریده را که
به یاد می
آورید که
«دستپخت
مادرهای قدیم»
را داشت. با
اشتیاق می پرسد
ضیافت چطور
بود؟ من هم
فردا می بینم.
می گویم نشد
که ببینم.
کاری پیش آمد.
فردا هم نمی
شود. باید با
هم برویم خانه
کسی. واجب است.
فریده
از دوستداران
شما و
دوستداران
فیلم های شما
بود. همین
مصاحبه آدینه
را که «از
بهترین مصاحبه
های خود» می
دانید، او با
علاقه غلط گیری
کرد. می
توانستم به او
بگویم مسعود
در فیلم ضیافت
«گودالی حفر
کرده و ما را و
دوستان ما را در
آن نشانده و
سنگ پرانی» می
کند؟ «و آن
سنگی بیشتر
درد به تنت می
آورد که از
طرف دوستی
قدیمی پرتاب
شده باشد»؟
شما به جای من
بودید چه می
گفتید؟ من
گفتم فیلم را
ندیدم. شرمنده
بودم آن شب از
روی فریده.
چندی
بعد نوشتم در
آدینه که وقتی
قیصر به مامور
بدل می شود و
قدرت گوزن ها
به روشنفکر ورشکسته
به تقصیر
ضیافت، وقتی
تجارت تصویر
کلیشه ای مسلط
را تبلیغ می
کند، کار
«فیلمساز مولف
و معترض و
خلاق» تمام
است. شما از
این مقاله من در
نامه خود نقل
نکرده اید. به
حتم نخوانده
اید. آن روزها
دیگر آدینه
نمی خواندید.
جای دیگری
مشعول بودید.
تلفن
چرا نکردی؟
گله
کرده اید «اگر
انتقادی از من
داری، تلفن هست».
یادتان
رفته انگار؟
یکی دو سال
پیش از ساختن
ضیافت و تجارت
بود که نشانه
هائی از چرخش
و گرایش هائی
به حضور در
محافل وابسته
به قدرت در شما
دیده شد. می
دیدیم ما اما
نه از پشت
پرده روابط
شما خبر
داشتیم و نه
از تحولی که
در درون شما
رخ می داد. فقط
نشانه های بیرونی
را می دیدم که
به تدریج ظاهر
می شدند.
خبر
شدیم که مجله
ای نیمه
وابسته شما را
به حضوری ان
چنانی
فراخوانده و
پذیرفته اید.
یادم نیست من
یا علی رضا
کدام یک تلفن
کردیم به شما.
شما را دعوت
کردیم به دفتر
مجله آدینه.
من و علی رضا
اسپهبد و شما
رفتیم در اتاق
صفحه بندی. در
را بستیم. با
هم حرف زدیم.
پیام شاملو را
گفتیم که این
مجلس سازگار
نیست با تصویر
جوانان از
سازنده گوزن
ها، به امید
اشان لگذ نزن،
که آدمی باید
که ارزش خود
نگه دارد، بحث
پس گرفتن
فیلمنامه
شاملو هم شد و...
گفتید به آن
جا نمی روید.
نرفتید. من و
علی رضا شاد و
شادمان
راندیم تا
دهکده. گفتیم
«آقای شاملو
حرف های شما
را گفتیم اما
نظر خود مسعود
هم این بود که
دعوت را
نپذیرد» گفت
«اگر نظر خوش همین
بود به پیغام
و پسغام نیاز
نبود». شاید می
دید در خشت
خام آن چه ما در
آینه نمی
دیدیم.
می
بینید که من
به هنگام،
تلفن هم زده و
دوستی به جای
آورده ام. اما
بعد کار از
کار گذشت یا
کار شما از
شاملو و ما و
دوستان قدیمی
گذشت. یادتان
که هست.
بعدتر
داستان تشکر
از سعید امامی
و حضور خط دهنده
او در صحنه
فیلم برداری
و... رو شد. من یکی
می دانم سعید
امامی یعنی
چه. چوب او به
تنم خورده، به
تن دوستانم
محمد مختاری و
محمدجعفر پوینده
هم خورده.
سوگواریم
هنوز ما در
عزای «دوستان
قدیمی» امان.
از دلمان نمی
رود آقا یاد
کارد خورده ی
دوستان قدیمی
امان.
من
البته نه
مبارزم و نه
قهرمان. شکنجه
ها به مصاحبه
ائی مجبورم
کرد که هرگز
پخش نشد اما
خود نوشتم.
این می دانم
که آن چه
آدمیان در
زندان و به
زور شکنجه و
برای کاستن از
زجر شلاق می
کنند،
فهمیدنی است
اما آدمیان
بار مسئولیت
انتخاب های
خود را در
موقعیت آزادی
بر دوش دارند.
می دانم که
فشار بود بر
شما و می فهمم
فشار یعنی چه
اما برای
ساختن فیلم که
شلاق نمی
زدند. می شد
بیکار شد،
منزوی شد،
فقیر شد، خانه
نشین شد و
فیلم نساخت.
می شد ضیافت و
تجارت نساخت.
می شد بهرام
بیضائی شد و
نه گفت. شما
آری گفتید
آقای کیمیائی.
نوشته
اید برای دیدن
شاملو آمدم به
خانه شما.خوب
که چه؟ گفته
بود شماره
جدید آدینه را
به جای دهکده
بیاورم به
خانه شما که
نزدیک تر است.
که بعد او را برگردانم
دهکده.
مرادتان شاید
یادآوری صمیمیت
فضا و مهربانی
ها است که به
ما کردید. از
یاد نبرده ام.
نیاز به
یادآوری نیست.
هنوز قصه ان فیلم
که برای ما
نمایش دادید و
حتا اشتباه در
صحنه تصادف
اتوموبیل را
برای ما توضیح
دادید به یاد
دارم. اما که
چه؟ کار من و
شما از بالیدن
به رابطه با
اشخاص گذشته
است.
خاطره
زیاد می توان
گفت، نامه
عاطفی هم می
توان نوشت،
احساسات
مخاطب را هم
می توان هدف
گرفت اما سر و
کار ما با
واقعیت های
سخت زمینی است
که امان ما
بریده اند.
قربانیان ما را
نه خاطره گوئی
زنده می کند
نه انتقام.
اما از یاد
نمی روند. از
یادها نمی رود
که چه کردند
امثال سعید
امامی ها با
روشنفکران
ما؟ از یاد که
بردی، قبح
زشتی که ریخت،
زشتی نهادینه
و هنجار می
شود.
ما و
دنیای مجازی
نوشته
اید که با
دنیای مجازی
رابطه ای
ندارید. خوش
به حالت اتان.
کاش «روزنامه
عزیز شرق» شما
نوشته های ما
تبعیدیان را
هم منتشر می
کرد. نمی کنند.
در کین نامه
های اشان به
محبوب ترین
چهره های ما
دشنام می
دهند، تاریخ
ما را جعل می
کنند اما یک
کلام پاسخ ما
را منتشر نمی
کنند. چه
کنیم؟ تبعیدی
همین است دیگر.
من هم
روزی در آدینه
می نوشتم با
تیراژی بسیار
بالاتر از کین
نامه های جاعل
تاریخ. بستند
آدینه را.
حالا گاهی
برای رسانه
های آلمانی
زبان می نویسم
و در محدوده
زبان فارسی دل
ام خوش است به
همین فضای
مجازی محدود.
همین مانده
است برای ما.
ما به فضای
مجازی پناه
آورده ایم. کجا
بنویسیم ما به
زبان فارسی جز
در همین فضای
مجازی که آن
را هم با نفوذ
در رسانه های
فارسی زبان
خارج از کشور
و با بسیج در
سایت ها و فیس
بوک دارند از
ما می گیرند.
و تازه
می بینید که
شما را هم
مجبور کرده
اند به
پناهندگی در
دنیای مجازی.
همین نامه شما
را به گمانم
به دلیل نام
من در آن، در
داخل کشور منتشر
نمی کنند. شما
را هم مجبور
کردند که برای
انتشار نامه
خود به فضای
مجازی پناه
برید حالا اگر
نه مستقیم و
شخصا که با
واسطه دوستی.
اگر نامه در
ایران منتشر
می شد که
نیازی
نداشتید به
روی آوردن به
دوست و فضای
مجازی. وقتی
با شما چنین
می کنند تکلیف
ماها روشن
است. همین
گوشه فضای
مجازی را از
ما نگیرند هنر
کرده اند.
«بد
دهنی» که گفته
اید فقط در
فضای مجازی
نیست. در همه
رسانه ها هست
گیرم در فضای
مجازی بیش تر. اما
«بد دهنان»
مودب و خندان
در کنار شما
هم نشسته اند.
یکی دو شماره کین
نامه بخوانید.
«خصومت» نوشته
اید. چه
خصومتی؟ شما
که هیج وقت به
من بدی
نکردید. من هم
به شما بدی
نکرده ام. خصومتی
بین ما نیست،
رقابت حرفه ای
هم نیست، تنگ کردن
جا هم نیست.
فقط ساکت نمی
شد نشست وقتی
به ناروا تیشه
به الگوی های
ما می زنید.
همین.
شما را
«تکه تکه»
کنیم؟ با یک
انتقاد در
فضای مجازی؟
شوخی می کنید؟
نگرانی من اما
همه این است
که تخریب
الگوهای
مقاومت
روشنفکری ما
با جعل تاریخ،
حافظه جمعی
نسل های جوان
جامعه ما را «تکه
تکه» کند که
کرده است تا
حدی.
من فقط یک
انتقاد نوشتم.
می خواهید
بدانید کی ها
و کجا تاریخ و
حافظه جمعی ما
را با تیغ جعل
و دروغ تکه
تکه می کنند؟
به کین نامه
ها و ده ها
رسانه رنگارنگ
نگاه کنید.
تعداد اشان کم
نیست.
چهره
های مشهور ما
عادت به نقد و
انتقاد صریح ندارند.
دست صراحت که
بر اشتباهات
ان بگذاری
احساس تکه تکه
شدن می کنند.
به انتقاد صریح
خو باید کرد.
دکتر
پویان
نوشته
اید « دکتر
امیر پرویز
پویان» با
دکتر باقر
پرهام دوست
بود و شما با
پرهام. و
سروانی هم بود
که حکایت
قتلگاه پویان
براش ما گفته
بود و... این ها
دلیل ادعای
شما نمی شود
اما مهم هم نیست.
امیر
پرویز ما هم
زنده نیست تا
از شما به
خاطر اعطای
مدرک «دکترا»
به خودش تشکر
کند. امیرپرویز
ما دکترا
نگرفت. یکی از
نشریات دروغ
پرداز هم چندی
پیش در باره
«خم شدگی کمر
به جلو» او نوشت
اما او قوز هم
نداشت. دکترا
هم نمی خواست
بگیرد. اگر هم
می خواست نمی
گذاشتند.
نگذاشتند.
شما به
ادعای بحث
کردن با پویان
نیاز ندارید آقای
کیمیائی. همه
می دانیم که
شما در دوره
اول زندگی
فرهنگی خود
پویان را
گرامی می
داشتید. خبر
داریم از حس
زیبای شما به
او که با ارزش
تر است از بحث
کردن با او.
مگر این حس
زیبا در خلق
قدرت گوزن ها
موثر نبود؟ حس
زیبائی که به
هنر برکشیده
شد فراتر است
از بحث کردن
با کسی. شما
یکی نیازی
ندارید به بحث
کردن با
پویان. شما
گوزن ها را
ساخته اید.
از من
خطاب به خود
نقل کرده اید
«در فیلمهای
تو انسان
شورشی همواره
اعتراض خود را
تداوم میبخشد.
در سینمای تو،
رسیدن، تمام
شدن است و
حیات ادامه
اعتراض». درست
است. اما شما و
سینمای شما
«تداوم» نیافت.
در سینمای دوره
دوم شما انسان
شورشی به قدرت
حاکم مستبد فروخته
شد.حالا باید
فعل های جمله
های خودم را در
ادینه در صیغه
گذشته صرف کنم
و با این قید که
«در دوره اول
کاری شما».
نوشته
اید «آنانی که
بغض دارند
همان ها سنگ
اول را پرتاب
می کنند».
شما که
از یک انتقاد
من رنجیده اید
فکر کنید که
این همه سال
چه بر ماها می
رفت با آن تیغ
ها که بر ما
فرود می
آوردید با
فیلم های
تجارت و ضیافت
و سعید امامی
و کنسرت گذاری
«و آن» تیغ ها
«بیش تر درد به
تن» ما «می آورد
که از طرف
دوستی قدیمی
پرتاب» می شدند.
خوشحالم
که مصاحبه با
مرا «از
بهترین
مصاحبه های »
خود می دانید.
شما هنوز هم
می توانید
کیمیائی آن
مصاحبه باشید:
فیلمساز خلاق
مولف معترض که
گاه تاریخ را
به هنر
برکشیده است.
در شما خلاقیت
آن هست که
سینمای خود را
از این موقعیت
که در آن اید
برکشید. ما هم
منتظریم. به
گفته اخوان
«بعضی ها در
اواخر عمر
خانه چراغان
می کنند».
به
سلامت باشید و
ایام به کام
اتان
چهارشنبه
۱۴ خرداد ۱۳۹۳
برابر با ۰۴
ژوئن ۲۰۱۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاسخ
مسعود
کیمیایی به
فرج سرکوهی
«آقای
کیمیائی این
متن را با
عنوان «پاسخ
مسعود
کیمیائی خطاب
به فرج
سرکوهی» برای
انتشار در
فضای مجازی
نوشته است.
این متن در
اول ژوئن در یک
صفحه فیس بوکی
بسته تخصصی،
که من نیز عضو
آن هستم،
منتشر شد.
بهتر دیدم که
این متن و
پاسخ من، که
جداگانه
منتشر می شود،
با اطلاع حامل
نامه آقای
کیمیائی، نه
در صفحه ای
بسته با
مخاطبان محدود
و معدود، که
در سایت های
عمومی منتشر
شود».
ف. س
پاسخ
مسعود
کیمیایی به
فرج سرکوهی
آقای
فرج سرکوهی
گفته
های شما را
درباره
مصاحبه ام در
روزنامه عزیز
«شرق» با آقای
مهرداد حجتی
به این خاطر
جواب
محترمانه
میدهم که در
دهه هفتاد
مصاحبه
محترمانه ای
شما و مرحوم
غلامحسین
ذاکری با من
در مجله
«آدینه» داشته
اید. که همیشه
از آن مصاحبه
و خواندن چندباره
اش شعف داشته
ام. همان
مصاحبه که در
مقدمه آن
نوشته اید: «با
مسعود
کیمیایی نه چون
یک کارگردان
که چون یک
سینماگر
مولف،. فیلمسازی
که اندیشه
اعتراض و هنر
را در آثارش
در آمیخته،
گفتگو کرده
ایم». نمی دانم
اکنون با همان
فرج سرکوهی
حرف می زنم؟
یا اینکه فرج
سرکوهی دیگری
که او را با
این لحن و
ادبیات نمی
شناسم اینک
مخاطب من است»
شما
در سایتی، جایی
در این فضای
مجازی - به قول
امروزیان (که
هیچ از آن
نمیدانم) گفت
و گو با
روزنامه «شرق»
را با لحنی
ناخوش، سرزنش
کرده اید.
این
بنده از این
دستگاه –
اینترنت –
دورم، که نمی
دانم فضیلتی
است یا نه؟ و
حتی تلفن
همراه و این
فضای مجازی که
با نامش هم
نمی توانم ارتباط
برقرار کنم.
آقای
سرکوهی ،
همیشه فکر می
کردم بدلیل آن
مصاحبه و نظر
به شناخت من،
اگر انتقادی
از من داری،
تلفن هست. تا
همین دیروز
فکر می کردم
نه شما که هیچ
کسی این چنین
خصومتی با من
ندارد. که برای
یک خاطره گویی
از شصت سال
پیش تا به
امروز این شکل
به جان دوستی
قدیمی بیفتی و
قصد تکه تکه
کردن او را داشته
باشی.
آیا
فضیلتی است
تند رانندگی
کردن و پشت
آمبولانس
رفتن؟ من که
نام برده ام
چه دوستانی در
اتومبیلم
بوده اند. خدا
آنروز را
نیاورد که یکی
از همین
دوستان در حال
حاضر رابطه ای
آفتابی با من
نداشته باشد و
یادشان نیاید.
گفته
ام تهران آن
سال ها پر از
جوشش و اضطراب
بود. در شمرده
هایم، گاری
کوپر هم آمده
است. خلیل
طهماسبی را در
هفت هشت سالگی
دیده ام. آنهم
بدلیل دیوار
به دیوار بودن
خانه ما.
یادداشت بفرمایید:
خیابان ری،
کوچه ی آبشار
غربی، کوچه ی
سیدابراهیم،
باز هم مگر فضیلتی
است؟
آیا
فکر می کنید
تاریخ از جهان
رفتن صادق
هدایت را نمی
دانم؟ و یا
تاریخ تولد
خودم را؟ فیلم
داش آکل را
افتخار داشته
ام از نوشته
های ایشان
بسازم.
خانواده ی
محترم ایشان
با قرار داد اجازه
دادند. در این
قرارداد همه
چیز نوشته شده.
تاریخ از جهان
رفته گی ایشان
با من که ده
ساله بودم را
بدانید خوانده
ام.
درباره
تلویزیون. در
آن وقتی که
صادق قطب زاده
با کانون
نویسندگان سر
ناسازگاری
داشت. قرار بر
این بود که در
طرح و برنامه
کانال دوم
آقای محمدعلی
سپانلو و دکتر
باقر پرهام
همراه با نامهایی
که در آن زمان
معتبر بودند
شرکت کنند. من
از سال ۱٣۵۴
عضو کانون نویسندگان
بودم. قرار بر
این شده بود
سناریونویسانی
هم که معتبر
بودند؛ عضو
کانون شوند؛
یادم نمیآید
چند نفر
بودیم، اما
خودم را یادم
هست. آن جمع که
نام بردم در
رابطه با رفتن
به طرح و برنامه
کانال دوم بود
که موافقت
کرد. البته
این کانال دوم
هیچگاه راه
اندازی نشد. برنامه
ای نساخت. ما
نانبری
کردیم؟ شما را
چه شده؟ تنها
کارم در
تلویزیون؛
تهیه فیل
«جستوجو» بوده
ساخته امیر
نادری با پول
خودم. امیر
نادری هست.
آقایان
دکتر باقر
پرهام و آقای
سپانلو و دیگرانی
که در جمع
آنشب کانون
نویسندگان
بودند همه چیز
را یادشان
هست. آقای پرهام
و خانواده و
آقای سپانلو و
خانواده و
نوری علاء از
دوستان نزدیک
بودیم. و من تا
هنوز احترام
آنها را واجب
داشته ام. اگر
رابطه قطع شده،
من این دستگاه
کامپیوتر را
بلد نیستم.
سفارت
آمریکا. بله
در آن روزهای
اوایل انقلاب،
دریافت ویزای
آمریکا سخت
نبود. مقابل
ساختمان بزرگ
و اصلی سفارت،
جای کوچکی
بود، میزی بود
که جواب همه
را میداد و
خصوصا ویزا
را؛ مطلقا،
بحث بساط کردن
دیپلمات ها در
خیابان بیرون
سفارت نیست.
در
نقدی بر آثار
خسرو سینایی،
زاون
قوکاسیان،
متنی از آقای
پرهام درباره
من هست به نام
«در چنبر
اختناق» که
نشانی های
رفتارشناسانه
آقای پرهام
خواندنی است.
خلیل طهماسبی
و نوجوانیِ نه
ساله من خوب
ترسیم شده
است. سالها و
روزهایی بود
که من از دکتر
پرهام بسیار
آموختم. هوای
دانستگی مرا،
معرفتش میشناخت.
پویان.
همین بس که
دکتر امیر
پرویز پویان
از دوستان
نزدیک دکتر
باقر پرهام
بوده. توضیح
بیشتر لازم
نیست. سروانی
هم بود در
شهربانی که
بعدها تیمسار
شد. در آن حمله
به خانه تیمی
که پویان در
آنجا بوده،
اطلاعات زیادی
داشت حتی گرام
تپاز با صفحه
کائوچویی چهل و
پنج دور روی
بخاری گچی
اطاق آنها. حتی
انفجار از
داخل اطاق. آن
عزیز سروان -
در گوشه ای از
جهان -همیشه
زنده بماند.
آقای
سرکوهی، چند
سال بعد از
استعفای من از
تلویزیون در
همان مصاحبه ی
شما و مرحوم
ذاکری با من
در مجله
«آدینه» شما
گفته اید: «در
تاریخ نیز انگشت
شمارند
هنرمندانی که
در آثار خود
تحولات بزرگ
فرهنگی و
اجتماعی را
زودتر از آنکه
رخ دهد پیش
بینی کرده
باشند»
.... و یا در
معرفی من گفته
اید«با مسعود
کیمیایی نه
چون یک
کارگردان که
چون یک
سینماگر
مولف، فیلمسازی
که اندیشه
اعتراض و هنر
را در آثارش
در آمیخته،
گفتگو کرده
ایم...» و در جایی
دیگر در همین
مصاحبه گفته
اید: «سینمای
کیمیایی می
رود تا به
عنوان یک
سینمای جدی در
جهان مطرح
شود» آیا این
حرف های شما
نیست؟ یا آن
ها را هم
انکار می
کنید؟
این
مصاحبه؛ در
اوایل ده
هفتاد در
آدینه چاپ شده
است. چرا در آن
گفت و گو از
دوران حضورم
در تلویزیون
حرفی نیست؟
شما درباره
استعفای من
خبرهای بیشتر
از من داشتید
و با هم همراه
با غلامحسین
ذاکری حرفهای
بسیار گفتیم.
آقای
سرکوهی در
همان مصاحبه
که در آدینه
چاپ شده، گفته
اید: «شما
فیلمسازی
بوده اید که
همیشه با
سانسور درگیر
بوده اید و به
رغم آن اغلب حرفتان
را زده اید و
مخاطبان شما
نگاه و ذهنیت
شما را
دریافته اند»
«اثر
سانسور بر
ادبیات بسیار
کمتر از این
است». در آن
مصاحبه که من
آن را از
بهترین
مصاحبه هایم
میدانم از
تلویزیون،
نان بری و ...
حرفی به میان
نیامده است ...
آیا
انها هم حرف
های خودتان
نیست؟ در آن
مصاحبه گفته
اید: «آری در
فیلمهای تو
انسان شورشی
همواره
اعتراض خود را
تداوم میبخشد.
در سینمای تو،
رسیدن، تمام
شدن است و
حیات. ادامه
اعتراض. آن
قهرمان سفرسنگ
اکنون به
آدمهای
دندانمار بدل
شده است و در
گروهبان و
دندان مار و
درسفر سنگ
علیه آن آسیاب
شورش میکند.
تنها این
آدمهای
فیلمهای تو
حتی در زمانی
که رفاقت در
اوج است آیا
نتیجه نفی و
نقد مدام و
خلاق و انسانی
نیست؟»
این
دستگاه –
اینترنت –
برای بددهنی
باز است. ممنون
از خوش دهنان.
کاش در آن
ماجرای ظهر می
مردم. من
خاطراتی را از
شصت سال به
این سو گفته
ام که فقط این
ها نیست. در
این نیم قرن
خاطره گویی،
این ها بیادم
آمد. نمی
دانستم جای به
این کوچکی از
من، چه جاهایی
را تنگ کرده
است. حتی
آنهایی که
جایی ندارند.
آقای
سرکوهی این را
هم انکار می
کنی که برای دیدن
احمد شاملو به
خانه ی من می
آمدی؟
گودالی
را حفر کردن و
دوست را در آن
نشاندن و سنگ
پرانی به او
فضیلت است؟
آنانی که بغض
دارند همانها
سنگ اول را
پرتاب می
کنند. و هر چه
این بغض بیشتر،
پرتاب محکم
تر. و آن سنگی
بیشتر درد به
تنت می آورد
که از طرف
دوستی قدیمی
پرتاب شده
باشد.
و
کلام آخر
اینکه، از
روزنامه عزیز
«شرق» و آقای
«مهرداد حجتی»
پوزش میطلبم
که با نام من
بر آنها
بیعدالتی شد.
زحمت انتشار
این یادداشت
را به آقای
مهرداد حجتی
می دهم. که
پیشتر گفته ام
با این دستگاه
–اینترنت – بیگانه
ام. و با آن
سایتی که این
روزها مرا
نواخته است.
مسعود
کیمیایی. دهم
خرداد ۱٣۹٣
پانوشت:
گفتگوی فرج
سرکوهی و
غلامحسین ذاکری
با عنوان: من
فیلمساز
انسان معترض
هستم. مجله
آدینه. اوایل
دهه هفتاد.
بازچاپ در
شناختنامه
مسعود
کیمیایی - به
همت مهدی
مظفری ساوجی.
انتشارات
مروارید در دو
جلد از صفحه
۹۱٣ -۹۲۶.