سخنی با
معلمان
جیمز
بالدوین
ترجمه
بهروز نظری
این
نوشته متن
سخنرانی جیمز
بالدوین،
نویسنده
رادیکال
آمریکایی
است، که در ۱۶
اکتبر ۱۹۶۳
ایراد شد.
اجازه
بدهید با این
جمله آغاز
کنم که
ما در شرایط
بسیار خطیری
زندگی میکنیم.
همه کسانی که
در این اتاق
حضور دارند به
شکلی به این
واقف اند .جامعهای
که ما در آن
زندگی میکنیم
بشدت تهدید
میشود، نه
توسط خروشچف
بلکه از درون.
هر شهروند این
کشور که احساس
مسئولیت میکند،
و بخصوص شما
که با ذهن و
قلب جوانان
سروکار
دارید، باید
همه انرژی خود
را بکار گیرد.
بعبارت دیگر،
شما باید
بدانید که هر
تلاشی برای
تصحیح چندین
نسل از
نابکاری و
بیداد، که نه
فقط در کلاس
درس بلکه در
جامعه وجود
دارد، با خارق
العاده ترین،
خشن ترین، و
مصممترین
مقاومتها
روبرو خواهد
شد. نباید
وانمود کنیم
که غیر از این
خواهد بود.
از
آنجا که من با
معلمان سخن
میگویم و خودم
معلم نیستم، و
بهمین خاطر هم
براحتی مرعوب
میشوم، از شما
استدعا میکنم
که اجازه
بدهید روی
آنچه که به
نظر من هدف اصلی
آموزش است
تمرکز کنم.
تصور من این
است که زمانی
که کودکی
متولد میشود،
وظیفه و تعهد
مقدم و اصلی
پدر و مادر
اوست که کودک
را متمدن بار
بیاورند.
انسان یک
موجود
اجتماعی است.
حضور او بدون
جامعه بیمعنا
است. یک
جامعه، بنوبه
خود، به چیزی
هایی وابسته
است که همه
اعضای آن مسلم
تلقی میکنند.
برجستهترین
تناقضی که در
اینجا با آن
روبرو هستیم
این است که کل
پروسه آموزش
در یک چارچوب
مشخص اجتماعی
رخ میدهد و
بگونهای
طراحی شده که
اهداف آن
جامعه را
تضمین کند. بنابراین
و بعنوان
مثال، پسران و
دخترانی که در
رایش سوم
متولد شدند در
راستای اهداف
دولت نازی
آموزش دیدند،
وحشی شدند.
تناقض آموزش
دقیقا همین جا
است - فردی که
آگاه میشود به
معاینه جامعهای
که در آن
آموزش می بیند
دست میزند. هدف
آموزش، در
نهایت، این
است که در فرد
توانایی نگاه
کردن به دنیا را
ایجاد کند، که
برای خود
تصمیم بگیرد،
به خود بگوید
که این سیاه
است و آن
سفید، و برای
خود تصمیم
بگیرد که
خدایی در
آسمان وجود
دارد یا نه.
طرح پرسش از
عالم و پذیرش
عواقب چنین پرسش
هایی، تنها
راه دستیابی
فرد به هویت
خود است. اما
هیچ جامعهای
مشتاق داشتن
چنین فردی
نیست. آنچه که
جوامع واقعا
میخواهند
شهروند مطیعی
است که به
قوانین آن
گردن میگذارد.
جامعهای که
در این امر
موفق باشد از
بین خواهد
رفت. تکلیف هر
کسی که احساس
مسئولیت
میکند این است
که
جامعه را
برسی کند، به
چالش بکشد و
تغییر بدهد.
مهم نیست که
چه خطراتی وجود
دارند. این
تنها امید
جامعه است.
جوامع تنها از
این طریق
تغییر میکنند.
حال
اگر آنچه که
در اینجا
تشریح کردم
اعتباری دارد،
این روشن است،
دست کم برای
من، که هر سیاهی
در این کشور
متولد میشود و
در سیستم
آموزش آمریکا
قرار میگیرد،
با خطر دو
شخصیتی شدن
روبرو است. از
یکطرف او در
سایه پرچم
آمریکا پا
بدنیا
گذاشته، که به
او القا میکند
این پرچم ملتی
را نمایندگی
میکند که در
هیچ جنگی شکست
نخورده است.
او به پرچمی
سوگند می خورد
که سمبل "آزادی
و عدالت برای
همه " است. او
در کشوری زندگی
میکند که هر
کسی میتواند
رئیس جمهور
بشود، و غیره.
اما از طرف
دیگر، کشور او
و هم وطنانش
مرتبا به او
اطمینان
میدهند که
کمکی به تمدن
نکرده - گذشته
او چیزی نیست
جز تاریخ
تحقیری که با
کمال میل
پذیرفته بود.
کشور او فرض
میکند که او،
پدرش، مادرش،
و نیاکانش
"کاکا سیاههای"
خوشحال، بیدست
و پا، و
هندوانه خوری
بودند که
شیفته آقا چارلی
و خانم آنا
بودند، و
ارزشی که او
بعنوان یک
سیاه پوست
دارد تنها با
یک چیز اثبات
میشود -
سرسپردگی به
سفید پوستان.
اگر فکر میکنید
اغراق میکنم
به افسانه
هایی که
درباره سیاه
پوستان در این
کشور تکثیر
میشود نگاهی
بیاندازید.
همه
اینها بسیار
زودتر از آنچه
که ما بزرگسالان
فکر میکنیم
در ذهن کودکان
وارد میشود.
بزرگسالان خیلی
راحت فریب
میخورند چون
مشتاق اند که
فریب بخورند.
اما کودکان
بسیار متفاوت
اند. کودکان
که هنوز از
خطر نگاه عمیق
به هر چیزی آگاه
نیستند، به
همه چیز نگاه
میکنند، به
همدیگر نگاه
میکنند، و
جمعبندی خود
را دارند. آنها
هنوز کلمات
لازم برای
بیان آنچه که
می بینند را
ندارند، و ما،
بزرگان آنها،
میدانیم که چگونه
میتوان آنها
را به راحتی و
بسرعت مرعوب
کنیم. اما
کودک سیاهی که
به دنیای اطراف
خود نگاه میکند،
و هنوز قادر
به درک کامل
آن نیست،
میداند که چرا
مادرش آنچنان
سخت کار میکند،
چرا پدرش بیتاب
و بیقرار است.
او آگاه است
که دلیلی وجود
دارد که زمانی
که در جلوی
اتوبوس مینشیند،
پدر و یا
مادرش او را
سیلی میزنند و
به ته اتوبوس
میکشانند. او
از بار مخوفی
که بر شانه
پدر و مادرش
سنگینی میکند
و او را
میترساند،
مطلع است. و
چندان طول نخواهد
کشید، در
حقیقت زمانی
که در مدرسه
است، به ظلمی
که بر او روا
میشود پی
ببرد.
بگذارید
بگوییم که
کودک ۷ سال
دارد و من پدر
او هستم، و من
تصمیم میگیرم
که او را به
باغ وحش،
میدان
مدیسون،
ساختمان
سازمان ملل، و
یا یکی دیگر
از بناهای
تاریخی فوق
العادهای که
در نیویورک
یافت میشوند
ببرم. ما وارد
اتوبوس
میشویم و از
تقاطع خیابان
۱۳۲ و خیابان هفتم
که محل سکونت
من است، به
مرکز شهر
نیویورک ، که
هارلم نیست،
میرویم. جایی
که کودک زندگی
میکند، حتی
اگر یک شهرک
مسکونی باشد،
محله مناسبی
نیست. اگر او
در یکی از
خانههای
سازمانی که
همه در
نیویورک به آن
افتخار میکنند
زندگی کند، در
جلوی خانه او،
و اگر نه حتی
نزدیکتر،
جاکشان،
فاحشه ها،
معتادها
پرسه میزنند.
این خطرات
زندگی در یک
محله فقیر
نشین است. و
کودک اینرا
میداند بدون
آنکه بداند چرا.
من
هنوز اولین
باری که
نیویورک را
دیدم بیاد دارم.
زمانی که من
متولد شدم، و
جایی که من
متولد شدم،
نیویورک شهری
که الان هست
نبود. ما از بالا
ریل تراموای
خیابان پارک را
میدیدیم. این
خیابان پارک
بود اما من
نمیدانستم که
کدام
خیابان پارک
مرکز شهر است. خیابان
پارکی که من
در آن بزرگ
شدم، و هنوز
هم هست، کثیف
و سیاه است.
ایده باز کردن
تیفانی
(Tiffany) در آن
خیابان پارک
در مخیله کسی
نمی گنجید، و زمانی
که به مرکز
شهر میروید درمی
یابید که
بمعنای واقعی
کلمه در یک
دنیای سفید
هستید.
ثروتمند است،
و یا دست کم
چنین بنظر میرسد.
تمیز است چرا
که در مرکز
شهر اشغالها
را جمع
میکنند. دربان
وجود دارد.
مردم چنان راه
میروند که
انگار مالک
مکانی هستند
که در آنجا
ایستاده اند،
و در حقیقت
چنین هم هست. و
این شوک بزرگی
است. احساس
غریبی میکنی.
و میدانی چرا.
میدانی، بطور
غریزی
میدانی، که هیچ
یک از اینها
برای تو نیست.
اینرا میدانی
حتی پیش از
آنکه به تو
بگویند. اما
این برای کیست
و چه کسی
هزینه آنرا
میپردازد؟ و
چرا این برای
تو نیست؟
بعدها
و زمانی که
شاگرد بقالی و
یا پیام رسان
میشوی و
میخواهی وارد یکی
از این
ساختمانها
بشوی، مردی به
تو میگوید "از
در پشتی برو".
کمی بعدتر، و
اگر بر حسب
اتفاق دوستی
در یکی از این
ساختمانها
داشته باشی،
مرد به شما
میگوید "بستهای
که قرار است
به مشتری
برسانی
کجاست؟" مساله
اصلی اما این
نیست. آنچه که
من تلاش میکنم
بگویم این است
که تقریبا همه
درها و فرصتها
بشکل قاطعی
بروی کودک
سیاه بسته
شده، و از او
کار چندانی
برنمی آید. او
میتواند این
شرایط را کم و
بیش، و با خشم
درونی
نامفهوم و
خطرناکی
بپذیرد،
خطرناک به این
دلیل که این
خشم هرگز ابراز
نمیشود. دقیقا
همین مردم
خاموش هستند
که سفیدپوستان
هر روز با
آنها سروکار
دارند، منظورم
نوکرها و
کلفتهایی
هستند که هرگز
چیزی بیشتر از
"بله آقا" و
"نه خانم" بر
لب نمی آورند.
آنها واقعا از
شما متنفرند
- واقعا از شما
متنفرند چرا
که در چشم
آنها (و
بدرستی) شما
بین آنها و حق
زندگیشان
ایستاده اید.
به این موضوع
دوباره
برخواهم گشت.
فکر میکنم
این شومترین
حقیقتی است که
ما با آن
مواجه ایم.
کودک
سیاه میتواند
کار دیگری
بکند. همه
کودکان
خیابانی - و من
کودک خیابانی
بودم و خوب
میدانم- با
نگاه به جامعهای
که مولد او است،
استانداردهای
جامعه که کسی
به آن احترام نمیگذارد،
و کلیساها،
دولت و
سیاستمداران
شما، درک میکند
که این ساختار
نه برای منفعت
او که دیگران
دایر شده است.
این ساختار
کارکردی برای
او ندارد. اگر
او واقعا
زیرک، واقعا
بیرحم، واقعا
قوی باشد - و
بسیاری از ما
هستیم -
خلافکار
خواهد شد. او
خلافکار
خواهد شد چرا که
این تنها راهی
است که
میتواند
زندگی خود را
بگذراند.
هارلم و همه
گتوهای این
شهر - وهمه گتوهای
این کشور - پر
از مردمی است
که خارج از
قانون زندگی
میکنند. آنها
خواب پلیس شدن
را نمی بینند.
آنها حتی برای
یک لحظه هم که
شده به هیچ یک
از حرفه هایی
که ما در چهار
ژوئیه به آنها
افتخار میکنیم
گوش نخواهند
کرد. آنها
کاملا و برای
همیشه به این
کشورپشت کرده
اند. آنها با
ذکاوت خود
زندگی میکنند
و چشم براه
فروپاشیدن
کلیت ساختار
موجود اند.
اصل
مطلب این است
که سیاه
پوستان بعنوان
منبع نیروی
کار ارزان به
اینجا آورده
شدند. آنها
برای اقتصاد
ضروری بودند.
برای توجیه این
حقیقت که با
سیاهان بگونهای
رفتار شد که
گویا حیوان
بودند،
جمهوری سفید
پوستان باید
خود را شستسوی
مغزئ میداد و
بخود می
قبولاند که
سیاهان حیوان
بودند و باید
با آنها مثل حیوان
رفتار میشد.
بهمین خاطر
برای یک کودک
سیاه تقریبا
ناممکن است که
چیزی درباره
تاریخ واقعی
خود کشف کند.
دلیل این روشن
است، بمحض اینکه
این "حیوان"
به ارزش خود
پی می برد،
بمحض اینکه او
باور میکند
که یک انسان
است، او حمله
به کل ساختار
قدرت را آغاز
میکند. بهمین
خاطر است که
آمریکا زمان
زیادی را صرف
آن کرده که
سیاه پوستان
را در سر
جایشان نگه
دارد. آنچه که
من تلاش میکنم
به شما تلقین
کنم این است
که این تاریخ
تصادفی نبود،
کار خدا نبود،
محصول کار آدم
های خوش نیتی
نبود که در
چیزی که نمی
فهمیدند
مداخله کردند.
این یک سیاست
عمدی ضربتی
برای پول
درآوردن از
گوشت و پوست
سیاهان بود. و
حالا، در سال
۱۹۶۳، از آنجا
که ما با این
حقیقت برخورد
نکردیم، در
شرایط غیر
قابل تحملی
قرار گرفته
ایم.
بر
اساس اسناد
موجود،
"بازسازی"
قراردادی بود
بین شمال و
جنوب با این
مضمون: "ما
آنها را از
زمین رها
کردیم - و آنها
را به سرمایه
داران تحویل
دادیم". زمانی
که ما
میسیسیپی را
به مقصد شمال
ترک کردیم به
آزادی
نرسیدیم. ما
در ته بازار
کار قرار
گرفتیم، و
هنوز هم آنجا
هستیم. حتی
رکود دهه ۳۰
نیز تغییری در
رابطه سیاه
پوستان با
کارگران سفید
در اتحادیههای
کارگری ایجاد
نکرد. این
جمهوری چنان
شستشوی مغزئ
داده شده که
حتی امروز هم
بسیاری با جدیت
و ظاهرا با
حسن نیت کامل
میپرسند
"سیاه پوستان
چه
میخواهند؟" من سوالهای
ابلهانه زیادی
شنیده ام، اما
این سوال
ابلهانهترین
و توهین آمیزترین
سوال است. اما
نکته این است
که کسانی که این
سوال را
میپرسند، و در
حسن نیت خود
تردیدی ندارند،
در حقیقت
قربانی توطئه
ای هستند که تلاش
میکند به
سیاهان
بقبولاند که
از انسان
کمترند.
برای
آنکه بتوانم زندگی
بکنم، از همان
ابتد تصمیم
گرفتم که در
جاهایی
اشتباهاتی
صورت گرفته.
من "کاکا
سیاه" نبودم
هرچند که تو
مرا چنین
خواندی. اما
اگر من در چشم
تو "کاکا
سیاه" بودم، این نه
درباره من که
درباره تو بود
- تو به چیزی
نیاز داشتی.
از زمان کودکی
من باید متوجه
میشدم که هیچ
یک از چیزهایی
که به من نسبت
میدادی درست نبود.
بعنوان مثال
خندان نبودم.
هرگز به هندوانه بخاطر
دلایل من
درآوردی سفید
پوستان دست
نزدم، و آنقدر
از زندگی
حالیم میشد که
بدانم که هر
چه از خودت
اختراع
میکنی، هر چه
که میگویی،
درباره خود تو
است. و در چنین
شرایطی که کل
کشور فکر میکند
من "کاکا
سیاه" هستم و
من خلاف آن
فکر میکنم،
نبردی
درخواهد گرفت.
زیرا که اگر
من آنچیزی
نیستم که
دیگران به من
میگویند، پس
شما هم آنچیزی
نیستید که فکر
میکنید. و
بحران همین
است.
آنچه
که این کشور
را واقعا
آشفته کرده
"انقلاب سیاه
پوستان" نیست.
آنچه که این
کشور را آشفته
کرده مفهوم
هویت آن است.
بعنوان مثال
اگر بتوانیم
برنامههای
درسی را بگونهای
تغییر دهیم که
سیاهان بیشتر
درباره خود و
مشارکتشان در
فرهنگ این
کشور یاد
بگیرند، ما نه
تنها سیاهان
بلکه سفید
پوستان را که
چیزی درباره
تاریخ خود نمیدانند
آزاد خواهیم
کرد. به این
دلیل که اگر شما
مجبورید که
درباره بخشی
از تاریخ هر
انسانی دروغ
بگویید
ناچارید که
درباره کل آن
دروغ ببافید.
اگر شما باید
درباره نقش من
در اینجا دروغ
بگویید، اگر
باید به
خودتان
بقبولانید که
من بخاطر عشقم
به شما در
پنبه زارها جان
کندم، شما
خودتان را گول
میزنید. شما
دیوانه اید.
حال
اجازه بدهید
به عقب
برگردم. پیشتر
درباره مردم
خاموش صحبت
کردم - نوکر و
کلفتها -،
کسانی که اگر
از آنها
بپرسید که آیا
باران
میبارد، نه به
آسمان که به
صورت شما نگاه
میکنند. من و
نیاکانم خیلی
خوب ادب شدیم.
ما از همان
ابتد
دریافتیم که
این یک ملت
مسیحی نیست.
اصلا مهم نبود
که چه می
گفتیم و بکرات
به کلیسا میرفتیم.
پدر، مادر،
پدربزرگ و
مادربزرگم
میدانستند که
مسیحیان چنین
رفتار نمیکردند.
قضیه بهمین
سادگی بود.
تنها کاری که
میشد کرد این
بود که صورتت
را برگردانی، همیشه
لبخند بزنی، و
به سفید
پوستان آنچه
را بگویی که
میخواستند
بشنوند. طرح
چنین مسایلی، اما،
همواره غیر
مسئولانه
تلقی میشود.
بر
همین اساس
مخازن عظیمی
از تلخی در
این کشور وجود
دارد که
هیچگاه مجرای
خروج نداشته
است.
اما ممکن است
بزودی روزنهای
پیدا شود .این
بدین معناست
که زمانی که
سفید پوستان
بزرگوار
لیبرال تلاش
میکنند با
سیاهان
همانگونه رفتار
کنند که
مبلغان مذهبی
در مستعمره
ها، آنها خود
را در شرایط
خطرناکی قرار
میدهند. این بدین
معناست، که
آزاد کردن همه
آن انسانهای
خاموش بگونهای
که بتوانند
برای اولین
بار نفس بکشند
و نظرشان را
درباره شما
اعلام کنند،
هزینه عظیمی دارد. و برای
آزاد کردن همه
کودکان سفیدی
- بعضی از آنها
تقریبا چهل
ساله اند - که
هیچگاه بزرگ
نشدند، و از
آنجا که هیچ
درکی از هویت
خود ندارند
هرگز بزرگ
نخواهند شد، باید
هزینه کرد.
آنچه
که در آمریکا هویت
تلقی میشود
مجموعهای از
افسانه
درباره اجداد
قهرمان است.
برای من حیرت
آور است،
بعنوان مثال،
که بسیاری
واقعا
معتقدند که
این کشور بدست
قهرمانانی
پایه گذاری شد
که میخواستند
آزاد باشند.
این واقعیت ندارد.
آنچه که اتفاق
افتاد این بود
که بسیاری
اروپا را ترک
کردند چرا که
ماندن در آنجا
برایشان ممکن
نبود و باید
بخت خود را در
جای دیگری
آزمایش
میکردند.
همین. آنها
گرسنه بودند،
آنها فقیر
بودند، آنها
مجرم بودند.
برای مثال
آنهایی که در
انگلستان
موفق بودند
نیازی
نداشتند که با
کشتی میفلاور
(Mayflower) به
اینجا مهاجرت
کنند. این
کشور بدین شکل
بنا شد. نه
توسط گری
کوپر. با
اینهمه ما
هنوز شاهدیم
که چگونه کل
یک نژاد، کل
یک جمهوری،
چنان به این
افسانه
معتقدند که
حتی امروز
نمایندگان
سیاسی خود را
بر اساس تشابه
آنها با گری
کوپر انتخاب
میکنند. این
بشکل
خطرناکی
کودکانه است
و در تمام سطوح
زندگی کشور
خود را نشان
میدهد. زمانی
که من در
اروپا زندگی
میکردم یکی
از بدترین
پدیده هایی که
دیدم نحوه رفتار
آمریکاییها
در اروپا بود.
آنها چنان راه
میرفتند و چنان
خرید میکردند
و به دیگران
توهین
میکردند که گویی
صاحب دنیا
هستند. این
برخورد آنها
حتی لزوما از
بدجنسی نبود،
بهتر از این
حالیشان نمیشد.
آنها بیعاطفه
نبودند؛ فقط
نمیدانستند
که دیگران زنده
اند. آنها
نمیدانستند
که دیگران هم
احساس دارند.
آنچه
که سعی دارم
در اینجا بر
آن تاکید کنم
اینست که در
طی صد سال
گذشته سفید
پوستان
آمریکا از درک
واقعیت ناتوان
بوده اند.
بشکل عجیبی و
با سرشتن
افسانه
درباره سیاهان،
و افسانه
درباره تاریخ
خودشان، چنان
توهماتی
درباره دنیا
ساخته اند که
بعنوان مثال
از اینکه بخشی
از مردم فیدل
کاسترو را
ترجیح میدهند
مبهوت اند،
از اینکه
کسانی وجود
دارند که با
شنیدن کلمه
"کمونیسم" پنهان
نمیشوند
متحیرند،
تعجب میکنند
که کمونیسم
یکی از واقعیتهای
قرن بیستم
است، واقعیتی
که با تظاهر
باینکه وجود
ندارد از بین
نخواهد رفت.
میزان دانش سیاسی
در این کشور،
برای آنانی که
باید بهتر بدانند،
بشدت مایوس
کننده است.
در
جایی از انجیل
آمده که در
سرزمین هایی
که فاقد چشم
اندازند،
مردم نابود
خواهند شد.
فکر نمیکنم
کسی در این
تردید داشته
باشد که در
شرایط کنونی
کشور، آنچه که
ما را بشکل
غیر قابل
تحملی تهدید
میکند،
فقدان بصیرت
است.
باور
کردنی نیست که
مردم مستقل
همچنان میتوانند،
آنگونه که ما
با سرافکندگی
انجام میدهیم،
بگویند که " از
دست من کاری
ساخته نیست. تقصیر
دولت است." اما
دولت محصول
مردم است. به آنها
پاسخگو است و
مردم در باره
آن مسئولیت دارند.
هیچ آمریکایی
حق ندارد به
دولت کنونی
اجازه بدهد که
بگوید از من
کاری ساخته
نیست، آنهم
زمانی که
کودکان سیاه
در اعماق جنوب
بمباران
میشوند،
درمعرض گلوله
قرار میگیرند و سرکوب
میشوند. حتما
روزی در تاریخ
این کشور وجود
داشته که
بمباران
کودکان در مدرسه
یکشنبه به
شورش منجر
میشد و جان
فرماندار والاس
[فرماندار
الاباما] را
به خطر می
انداخت. این
فاجعه اتفاق
افتاد و
هنگامهای
بپا نشد.
من با
این جمله آغاز
کردم که یکی
از تناقضات آموزش
این است که
دقیقا در نقطهای
که شما آگاهی
پیدا میکنید در
تقابل با
جامعه قرار
میگیرید. اگر
خود را تحصیل
کرده میدانید
مسئولیت تغییر
جامعه بر دوش
شما است. بر
اساس مدارک
موجود - مدارک
اخلاقی و
سیاسی- باید
گفت که این
جامعه یک
جامعه عقب
مانده است.
حالا اگر من
در این مدرسه
معلم بودم، و
یا هر مدرسه
سیاه دیگری، و
با کودکان
سیاهی سروکار
داشتم که برای
چند ساعت در روز
تحت مراقبت من
بودند و پس از
مدرسه به خانه
و خیابان
برمیگشتند،
کودکانی که
دلهره
آیندهای را
دارند که هر
ساعت شوم تر و
سیاه تر
میشود، تلاش
میکردم که
آنها را آموزش
بدهم - تلاش میکردم
که آنها را
وادار کنم
بفهمند- که
خیابان ها،
خانه ها،
خطرات، و رنج
هایی که آنها
را محاصره
کرده اند،
جنایت است.
کوشش میکردم
که هر کودکی
بداند
همه اینها
محصول یک
توطئه جنایی
برای نابود
کردن او است.
به او یاد
میدادم که اگر
خیال دارد
بزرگ شود،
باید
بلافاصله
مصمم شود که
از این توطئه
برای نابودی
او نیرومندتر
است و هرگز با
آن سازش نکند.
و یکی از سلاحهای
او برای
اجتناب از
کنار آمدن با
آن و نابود
کردنش، ارزشی
است که برای
خود قایل میشود.
به او یاد
میدادم که در
شرایط فعلی
استانداردهای
محدودی وجود
دارند که که
قابل احترام
هستند. این
وظیفه اوست که
این
استانداردها
را برای خاطر
زندگی و سلامت
کشور تغییر
دهد. به او میگفتم
که فرهنگ عامه
- آنچنان که در
مثلا تلویزیون،
مجلات مصور و
فیلم نشان داده
میشود-
فانتزیهای یک
مشت آدم مریض
هستند، و او
باید آگاه
باشد که این
فانتزیها
ربطی با واقعیت
ندارند. به او
یاد میدادم که
مطبوعاتی که
میخواند
آنچنان که
ادعا میکنند
آزاد نیستند -
و او در این
مورد نیز
میتواند کاری
انجام دهد. تلاش
میکردم که او
بداند که
همانگونه که
تاریخ آمریکا
طولانی تر،
بزرگتر، متنوع
تر، زیبا تر و
مخوف تر از
آنچیزی است که
دیگران گفته اند،
دنیا نیز
بزرگتر،
جسورتر،
زیباتر و مخوف
تر، اما اصولا
عظیم تر است - و
به او تعلق
دارد. به او میگفتم
که نباید مقید
مصلحت هیچ
حکومتی، هر
سیاستی، و هر
اخلاقی باشد؛
که او حق دارد
و ملزم است که
هر چیزی را مورد
بررسی قرار
دهد. تلاش میکردم
که به او نشان
دهم که چیزی
درباره
کاسترو یاد
نگرفته ایم
وقتی که
میگوییم "او
کمونیست است".
این راهی است
برای آنکه
چیزی درباره
کاسترو، چیزی
درباره کوبا،
و به موقع
خود، چیزی درباره
دنیا یاد
بگیرد. به او
میگفتم که در
شرایط حاضر در
دنیای عظیمی
زندگی میکند.
آمریکا جهان
نیست و اگر
آمریکا
بخواهد که به
یک ملت تبدیل
شود، باید
راهی بیابد - و
این کودک باید
به آمریکا کمک
کند که راهی
برای اتکا به
پتانسیل فوق
آلعاده و
انرژی عظیم
نهفته
در این کودک
پیدا کند . در
صورتی که این
کشور راهی برای
استفاده از
این انرژی
پیدا نکند،
توسط آن نابود
خواهد شد.
*****
برگرفته
از:
Baldwin, J.
(2008), A Talk to Teachers. Yearbook of the National Society for the Study of
Education, 107: 15-20.