به
یاد مریم
میرزا خانی
مینا
خانی
تقدیم
به دوست عزیزم
تهمینه که
سوگوار مریم میرزاخانی
است و هممدرسهای
او بودهاست و
اما از واکنشهای
عمومی نسبت به
مرگ او حیرتزده
است.
اول: آیا
مرگ یک
پروفسور زن
ریاضی در سن
چهل سالگی بر
اثر سرطان غمانگیز
است؟ بلاشک.
چرا غمانگیز
نباشد. سرطان
چطور میتواند
غمانگیز
نباشد؟ مرگ در
چهل سالگی
چطور میتواند
غمانگیز
نباشد. یک
پروفسور زن
ریاضی برای
مردمی که درصد
زیادی از
زنانش به
واسطهی
تفکیکهای
جنسیتی بسیار
جدی از بسیاری
از صحنههای
اجتماعی و
سیاسی و غیره
حذف شدهاند
مشخصآ یک
چهرهی قویتری
از یک زن را
بازنمایی میکند.
منظور اینست
که پشت این
همذاتپنداری
درصد زیادی از
مردم با این
زن یک پیچیدگیهایی
هم هست که
باید در تحلیلهای
در رابطه با
این نوع
سوگواری در
نظر گرفته
شوند. در
جامعهای که
ساختارهای
ستم تنها
محدود به
مسالهی
طبقاتی نمیشود
در نظر گرفتن
این نوع
پیچیدگیها
وظیفه ی هرکسیاست
که میخواهد
تحلیلی جامعتر
از مساله
ارائه بدهد و
حتی نقد بسیار
رادیکال کند.
دوم: آیا
پشت این نوع
سوگواری با
مریم میرزاخانی
نوعی از غرور
ملی که شانه
به شانهی
ناسیونالیسم
میزند وجود
دارد؟ صراحتن
بله. جامعهای
که دائم در
حال تحقیر شدن
است و دسترسی
به جنبشهای
اجتماعی
بسیار قوی و
پیشرو برای
انعکاس روح
جمعی تحولخواه
خویش ندارد به
راحتی مسالهی
عقدهی حقارت
خودش را در
موفقیتهای
فردی افرادی
خلاصه میکند
که تنها نقطهی
اشتراکش با آنها
ملیتشان است.
اینست که اصغر
فرهادی یا
مریم میرزاخانی
نقش شان
برای چنین
جامعهای
فراتر از یک
زن یا
کارگردان
موفق میشود.
بخش زیادی از
جامعه میخواهد
تصویر خودش را
بیشتر در
موفقیتهای
بینالمللی
امثال فرهادی
یا مریم میرزاخانی
ببیند. میخواهد
آنها
نمایندگانش
باشند. میخواهد
بگوید انچیزی
که مرا
بازنمایی میکند
موفقیت مریم
میرزا خانی،
نبوغاش و
اسکار فرهادیاست.
اینست که اینطور
افراد به
راحتی تبدیل
به فیگورهای
«ملی» میشوند
بدون اینکه
خودشان اصلن
نقش بسیار
فعالی در این
مدل فیگورشدن
بازی کنند.
جامعهی
تحقیر شده دست
به دامن
موفقیت این
نوع افراد میشود
تا کمبودهای
خودش را
اینطور
فرافکنی کند.
آیا این مساله
قابل نقد است؟
صراحتن بله.
اما این نقد
نمیتواند
متوجه شخص
مریم
میرزاخانی
باشد یا برای
روشن کردن این
مساله به
تحقیر جایگاه
اجتماعی او
بپردازد.
سوم: در
جامعهای که ستم
طبقاتی، ستم
جنسیتی، ستم
بر
دگراندیشان تا
به این حد
سیستماتیزه
شده و در هم
تنیده شدهاست،
در بسیاری از
موارد فردی که
این موانع را
کنار زدهاست
در جایگاهی
«بینابینی»
قرار میگیرد.
به عنوان مثال
مشخصن زنان
طبقهی متوسط
رو به بالا
توان بیشتری
برای پس زدن ستم
جنسیتی قوی
علیه خودشان
را دارند تا
زنان طبقهی
فرودست. اما
اولآ این
مساله قابل
عمومیانگاری
شدن نیست. دومآ صرف
اینکه زنان
طبقهی
فرودست صدای
کمتری دارند
دلیلی برای
نادیده گرفتن
ستم جنسیتی
علیه زنان
طبقات دیگر
نیست. اکثریت
کسانی که از
سدهای چنین
جوامعی میگذرند
برای «باقیماندن»
دست به دامن
نقاط قوت
دیگری میشوند
تا جایگاههای
ضعف دیگری را
بپوشانند. این
مساله در طبیعت
هر مبارزهای
نیز نهفته
است. آن چیزی
که در این
مورد حیف است،
اینست که این
مساله نمود
جنبشی و
اجتماعی
ندارد و در
جامعهای تا
به این حد دور
شده از دغدغههای
همگانی
اجتماعی و
سیاسی «افراد»
نمایندهی
این کشمکش میشوند
و این مساله
بیشتر منطق
سرمایهدارانه
را تقویت میکند
که بله شما
نیز اگر
بخواهید موفق
شوید، میتوانید
و اگر
نتوانستید
یعنی لیاقتش
را نداشتید.
آنجایی که
موفقیت یک فرد
عامل تحقیر
دیگران میشود
جامعه باید با
این سوال
مواجه شود که
چرا؟
چهار:
سرطان در
ایران اصلآ مسالهی
شوخی برداری
نیست. سرطان
یکی از عاملین
بزرگ مرگ و
میر در ایران
است. علت شیوع
بیش از حد سرطان
در میان
ایرانیان صد
در صد با
وضعیت اقتصادی
و سیاسی و
وضعیت کلی
جامعه سر و
کار دارد.
اینست که نه
تنها مرگ مریم
میرزاخانی در چهل
سالگی بلکه
علت مرگ او
نیز دلیلی
برای همذاتپنداری
در صد زیادی
با او و
سوگواری برای
او میشود.
جواب این
مساله همیشه
این رتوریک
نیست که پس
دیگر بیماران
سرطانی که صدا
ندارند چه؟ سوال
اینجا اینست
که چرا مسالهی
سرطان در
ایران و
بیماران
فرودستی که
قادر به پرداخت
هزینههای
گزاف درمانی
خویش نیستند
به درستی طرح
نمیشود؟ این
سوال طبیعتآ جای
پرداخت دارد
اما نه در
صورتبندیای
که سوگواری بر
سر مرگ یک
شخصیت شناختهشده
به علت سرطان
را در تقابل
با این طرح
سوال قرار
دهد.
برگرفته
از فیسبوک
نویسنده
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جای
آن است که
خون موج زند
در دل لعل؟
در
حواشی مرگ
مریم
میرزاخانی
نویسنده:
یگانه خویی
در
۲۷ تیر, ۱۳۹۶
خبر
ساده است و
درست در همین
سادگی و بیحاشیه
بودناش است
که میخراشد.
مریم
میرزاخانی
مرد! آرام و بیسروصدا.
برادرهایش تن
به مصاحبه
ندادهاند،
چرا که
خواهرشان به
کنکاش در
زندگی شخصیاش
علاقهای
نداشته. خودش
هم در سالهای
زندگانیاش
نشو و نمای
بیرونی زن
درخشانی که
بود، را
نداشت. درخششی
اگر بود، به
برکت جایزهها
و قدردانیهای
بیرونی بود که
او را به سخن
گفتنی جستهگریخته
از خودش وا میداشتند.
وگرنه یک
ریاضیدان
برجسته بود و
هرچه را که
بود، داشت کمهیاهو
زندگی میکرد.
سوگواریهای
ما اما همیشه
از خود واقعه
فراتر میرود.
چه، همواره از
درزها و شکافهای
رویدادهای
اینچنینی،
رنجهای
تاریخی ما
دیوار میشوند
برابر چشمانمان.
ما – این بار
سنگینتر «ما
زنان» – که مدام
در کار نادیده
گرفتن حصرها و
تحدیدها
بودهایم: در
کار تبدیل
مدام
تحدید/تهدید
به فرصت. کوشیدهایم
که نادیده
بگیریم که عزتمان
خدشهدار
نشود، که
امکان ادامه
دادن داشته
باشیم. امکان
سر برافراشتن
و سپس جنگیدن.
و جنگیدن همیشه
یک شکل به خود
نمیگیرد.
اولین و آخرین
شکلاش ریختن
در خیابان و
داد زدن نیست.
نبرد بخشی از
زیست زنانهی
پساانقلابی
ما بوده است.
فراتر برویم،
بخشی از زیست
زنانه در
سراسر جهان
مردسالار
کنونی ماست.
کلیشهی «زنها
که نمیتوانند
ریاضی
بخوانند» فقط
یکی دو نفر را
در جهان خراش
نداده. خاص
اقلیم ما هم
نیست، گیریم که
زن ایرانی
بودن زخمها
را بیشتر تر و
تازه نگه
دارد…
مریم
میرزاخانی
چشم از جهان
فروبسته است.
زن جوانی که
سه سال پیش
مدال
چهارسالانهی
فیلدز را برد،
درگذشته. دقیقترش:
تنها زنی که
برترین جایزهی
موجود در
ریاضیات را در
طول قریب به
هشتاد سالی که
از موجودیت
این مدال میگذرد،
برده است. بیسروصدا.
از سرطان. بی
آن که پیشترش
چیزی در بوق و
کرنا شده
باشد. حالا
رییس مرکز
مطالعات و
برنامهریزی
شهر تهران
پیشنهاد داده
خیابانی را در
یادبودش
نامگذاری
کنند. از همان
کارها که سنت
حسنهی ماست
در وطن عزیز.
بهراحتی از
خاطر میبریم
که فرزندش هم
در میان
مرزهای پرگهر
فرزندش نبوده
است. از یاد میبریم
که رسانههای
وطنی چطور در
مسیر سنجاق
کردن افتخار
کسب شدهی زن
ایرانیالاصل
به ایرانیان
گوی سبقت را
در تبدیل او –
با همهی
سادگی ظاهرش –
به زن محجب
مسلمان از
یکدیگر ربوده
بودند. و اگر
آنقدر توانا
نبود که تحدیدها
را به فرصت
بدل کند و اگر
به قول خودش
آنقدر «خوششانس»
نبود، الان
نام و یادش
میان چندین و
چند زن مسلمان
و نامسلمان،
محجب و بیحجاب،
گموگور شده
بود. با
ساختار غریبی
مواجهیم که
بعضی بزرگیها
را نمیتواند
نادیده بگیرد
و همزمان در
موقعیت تناقضگونی
گیر میکند که
ماهیت
ستمگرانه و
تبعیضآمیزش
به طرفتالعینی
«از پرده برون
میافتد». رضا
شیران –
نمایندهی
مشهد در مجلس –
نیز از جمعآوری
۶۰ امضا برای
درخواست
تسریع در
رسیدگی به طرح
«اصلاح قانون
تابعیت» خبر
داده به این
هدف که در نوشدارویی
پس از مرگ
سهراب، به
دختر مریم تابعیت
ایرانی اعطا
شود. لابد
برای آن که رد
پای معدود
افتخاراتی که
در کسوت
«افتخارات
ملی» به خودمان
منتسب میکنیم،
در مام وطن حفظ
شود. آن هم در
موقعیتی که
ساختارهای
حقوقی همین
وطن بیش از
هرچیز برای او
دردسرساز
بوده است. خوش
میدارم که حق
نداشته و
انکارشدهی
شهروند
ایرانی در
انتخاب همسر
غیرمسلمان را
به خودمان
یادآوری کنم.
و بیش از آن
شاید، حق نداشتهی
زن ایرانی در
انتقال
تابعیت به
فرزند که بحثاش
در این سالها
مدام جاری
بوده است. و
البته که
سیاستورزان
عزیز وطنی
درست در لحظهی
اهدای جایزهای
که اهمیتاش
انکار را
ناممکن و چهبسا
زیانبار میکند،
دیگر نمیتوانند
حضور زنی را
که در چارچوبهای
استاندارد
ظاهر و رفتار
هنجارین این
ساختار نمیگنجیده،
نادیده
بگیرند. برای
نگارنده این
صحنه خود میتواند
دقیقهای از
سیاست باشد.
دقیقهای
شبیه آنچه
رانسیر میگوید؛
که نظم طبیعی
سلطه میشکند
و بخشی از
جامعه که بیسهم
بوده، که در
شمار نمیآمده،
که زبان
نداشته، چون
بهواقع وجود
نداشته،
امکان پیدا میکند
که وجودش را
اعلام کند. آن
بخش بسیاری از
ما هستیم. ما
زنانی که در
چارچوب هویتی
این ساختار
نگنجیدهایم
و سوژگی سیاسیمان
را باید از
مجرای هویتزدایی
از این
«جایگاه
طبیعی» و نشان
دادن نسبت و
فاصلهمان با
آن فریاد
بزنیم.(۱) و
پرسش آن که چه
اندازه از این
دریچه بهره
جستیم؟ از
روزنی که میتوانست
به امکان
سیاستی برای
ما تعبیر شود؟
و
حاشا که
سوگواری به
همینجا ختم
شود! جبههی
دوم منازعه،
همواره
مقابله با
دوستانی است که
اغلب اوقات در
برکهی
سوگواریهای
عمومی برای
دانشمندی،
هنرمندی،
ورزشکاری یا
هر بزرگداشته
و عزیزداشتهی
دیگری به
دنبال صید
مرواریدهای
برابریخواهی
و عدالتطلبی
هستند. گویی
تنها لحظاتی
که میشود به
این مفاهیم
پرداخت،
لحظاتی است که
دریای اندوه
عدهی بزرگی
موج برداشته
باشد. گویا
بادبانهای
قایق ایشان
را جز باد
سوزوگداز
دیگران، هیچچیز
به اهتزاز
درنمیآورد.
در همینجا میتوان
– و باید – پرسید
که اساساً
نسبت میان
عدالتخواهی
و سوگواری بیش
و کم برای کسی
چطور نسبتی
است؟ چطور است
که صدای عدالتخواهی
ما نه پیش از
مرگ و نه
معطوف به
زندگی که پس
از مرگ و درست
در لحظهی
تقسیم سهم
سوگواری بلند
میشود؟ آیا
سوگواری مردم
برای این یا
آن شخصیت
معروف در ذات
خود چیزی خلاف
عدالت است؟
فراتر از آن
آیا اصلاً بهمیانجی
میزان
ناراحتی و
سوگواری برای
کسی میتوان
بحث عدالت و
نابرابری را
به میان کشید؟
به نظر اینطور
میرسد که
میزان
محبوبیت یا
سرشناس بودن
کسی در اجتماع
وابسته به عوامل
متعددی است،
طوری که بازی
در زمین برابریطلبی
را از اعتبار
میاندازد.
این منتقدان
در یک نگاه
صوری و سادهنگرانه
به برابری
یادآوری میکنند
که پدر مریم
از طبقهی
کارگر نبوده،
خودش مدرسهی
سمپاد میرفته
و یکی بوده
میان چندین و
چندنفری که
سالانه از
سرطان میمیرند.
نه این که اینها
گزارههای
ناصوابی
باشند. نه! اینها
بیش از
همه گزارههای
نابهجایی
هستند. گویی
مریم میباید
پاسخگوی
مهندس بودن
پدرش میبوده
و مهندس بودن
پدر کسی یا
حتا شانس
برخورداریاش
از مدارس
سمپاد و
دانشگاه شریف
او را بیواسطه
به افتخارات کنونی
نایل میکرده.
گویا جمعیت
اندکی در
ایران از
والدین پزشک و
مهندس و چهبسا
وکیل و تاجر
برخوردارند و
اگر چنین
باشد، باید به
محض موفقیت در
هر زمینهی بیربطی
ابتدا در
پیشگاه
دادگاه این
دوستان پاسخگو
باشند. گویا
انتقام تمام
بیعدالتی
موجود را باید
درست همینجا
و در همین
لحظات از پیکر
بیجان کسی یا
دستهی
سوگواران و
دوستدارانش
بگیریم. آیا
حقیر نیستیم؟
آیا این واکنشها
بوی کینتوزی
نمیدهد؟ آیا
آدرس اشتباه
نمیدهیم؟
آیا این زن که
خودش را از
میان ساختار زنستیز
این جامعه
برکشیده، در
جایی دیگر کار
کرده و بهمدد
توان و کوشش
خودش چنین
پویا و درخشان
ظاهر شده و
الهامبخش
بسیاری زنان
دیگر – چه بسا
نه سمپادی و
چه بسا از
میان طبقات
پایینتر –
بوده است،
درست همان کسی
است که باید
آماج حملهی
حقطلبانه و
برابریخواهانهی
ما باشد؟ آیا
نمیشود
متصور بود که
فرزند پدری
کارمند یا
کارگر بوده
باشد؟ وسوسه
میشوم به
تصور این
موقعیت که اگر
چنین میبود –
همانطور که
در مورد
بسیاری از
اهالی موفق
مدارس فقید
سمپاد بوده
است – این دسته
از منتقدان با
چه کارتی بازی
را ادامه میدادند!
و دیگر آن که
آیا منزلت
اجتماعی فقط
در جوامعی با
مناسبات
ناعادلانه
مثل جوامع ما
معنا و مفهوم
پیدا میکند و
طرح مطالبات
عدالتجویانه
تنها از
رهگذار نشان
دادن بیتفاوتی
نسبت به مرگ
آدمهای موفق
میسر میشود؟
آیا شکلی از
انتقامجویی
در دل این
نگاه پنهان
نیست و این
انتقامجویی
آیا هدفی
تماماً
اشتباه را
نشانه نرفته است؟
عدهای هم
البته همواره
نشستهاند به
انتظار
جولانگاهی که
مقابل
دیگرانی از
همین مردم قد
علم کنند و
بپرسند که این
عزیز از دست
رفتهی شما
برای خلق
بیچاره چه
کرده است!
گویی تمام آنچه
برای مردم و
برای جهان میتوان
کرد، باید در
نسبت چشمنواز
و پررنگی با
کولبران،
گرسنگان و
پابرهنگان
باشد. در جهان
ایشان چیزها
تماماً براق و
بیواسطهاند.
باید به چشم
بیننده
بیایند.
انتزاع به کار
ایشان نمیآید.
میخواهد
انتزاع
مفاهیمی از دل
یک رویداد
بیرونی باشد
یا پرداختن به
هرچیز
انتزاعی
دیگری. در
جهان این
هموطنان ما نه
کسی حق ریاضیدان
بودن دارد نه
حق فیزیکدان
بودن. پرداختن
به علوم محض
از قرار به
دلیل عدم
مداخلهی بیواسطه
در سیاست و
اجتماع
تماماً بیمورد
است. البته
اگر کسی به
علوم کاربردی
بپردازد نیز،
باید سریعاً
در برابر اتهام
خدمتگزاری به
نهادها و
بنگاههای
اقتصادی-تجاری
از خودش دفاع
کند. چیزها در
چشم این
منتقدان
تاخیر و تعجیل
برنمیتابد.
میانجی و
واسطه نیز هم.
در جهان ایشان
یحتمل جز
اکتیویست
بودن یا که
فقط بهسان
دوربین یا
بلندگو نقل
مظالم کردن،
کسی حق کار
دیگری ندارد.
جهان تنگنظرانهای
است که
رویدادها را
تعبیر نمیکند.
رویدادها را
در سطحیترین
شکلشان و از
دریچهی
بدفهمی دیر و
دوری تنها
بازنمایی میکند.
و
در نهایت آن
که ما این
میان از هر دو
سو آسیب میپذیریم.
چه از سوی
سیاستورزان
مملکت که نیش
رویدادها را
بیرون کشیده،
آدمها را در
چارچوب
هنجارین
ساختار موجود
گنجانده، بهشکلی
تماماً صلحآمیز
و بیخطر
مصادره به
مطلوب میکنند:
کسانی که هر
پدیدهی ناهمسطح
و
متمایزشوندهای
را که ارزشاش
انکارناپذیر
باشد، هرس
کرده، جایی در
قفسههای
همین سیستم
موجود طبقهبندی
میکنند. چه
از سوی دوستان
منتقدی که تنگنظرانه
و نابهجا
شمشیر میکشند
و دردی را
نشانه میروند
که خاص این
واقعه نیست.
کسانی که گاه
به بهانهی
برابریخواهی
و نقل
ناعادلانگی
مادی-طبقاتی
بر روی هرگونه
تبعیض، ستم،
نابرابری و
آسیب دیگری در
ساختار
حقوقی-قانونی
موجود چشم میپوشند.
که با عبور
دادن تمام
رویدادها از
فیلتر رنگی
مکرری، همیشه
یک چیز را طرح
میکنند و
درست از این
روست که از
بیان آنچه
نابرابری و
ستم ویژهی یک
رویداد مشخص
است، بازمیمانند.
(۱)
Rancière, Jacaues: Das Unvernehmen. Frankfurt am Main: Suhrkamp 2002,
47-48
منبع
:
http://problematicaa.com/mirzakhani/
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر
مریم ایران
مانده بود چه
سرانجامی
داشت
دکتر
حسین
باقرزاده
مرگ
زودرس مریم میرزاخانی
فقدانی بزرگ
برای مردم
ایران و جامعه
ریاضی جهان
بود. تعدادی
از مقامات
جمهوری
اسلامی نیز به
این خبر واکنش
نشان دادند و
مرگ او را
تسلیت گفتند.
این واکنشها
بیش از هر چیز
این سؤال را
پیش آورده که
اگر مریم
ایران مانده
بود چه
سرانجامی
داشت. هر چه که
بود بی تردید
او مقام و موقعیت
امروز را
نداشت. جمهوری
اسلامی سابقه
درخشانی در
تحمل و پرورش
استعدادهای
علمی و فرهنگی
ندارد و بیشتر
استعدادکُش
بوده است تا
استعدادپرور.
کافی است به
سرنوشت یکی
دیگر از نابغههای
ریاضی ایران
بپردازیم و
ببینیم که بر
سر او در
جمهوری
اسلامی چه
آمد.
اواخر
سال ۱۳۵۸ من
به ایران
بازگشتم و
بلافاصله در
دانشکده علوم
دانشگاه
تهران به
عنوان
دانشیار رشته
ریاضی مشغول
به کار شدم.
اندکی بعد
کنفرانس
سالانه انجمن
ریاضی ایران
در دانشگاه
مشهد برگزار
شد و من به
عنوان یکی از
شش عضو هیئت اجرایی
انجمن و سپس
دبیر آن
انتخاب شدم. انجمن
همه ساله یک
مسابقه ریاضی
دانشجویی در دانشگاهها
برگزار میکرد
و به نفر اول
این مسابقات
جایزه میداد.
اوایل
تابستان بود
که مراسمی
برای معرفی برنده
آن سال و
اعطای جایزه
به او برگزار
شد. برنده،
دانشجویی از
دانشگاه
اهواز به نام
مهدی علوی
شوشتری بود،
ولی او
نتواانسته
بود در مراسم
شرکت کند.
هیئت اجرایی
از من خواست
که به عنوان
دبیر انجمن
پشت تریبون
بروم و غیبت
او را اعلام
کنم - و این کار
آسانی نبود.
مهدی
علوی شوشتری
متولد سال
١٣٣٤ بود و در
سال ١٣٥٣ به
دلیل فعالیتهای
سیاسی در
اهواز دستگیر
و به سه سال
حبس محکوم شده
بود. پس از
آزادی از
زندان در سال
١٣٥٧ برای
تحصیل به
آمریکا سفر میکند
ولی در فاصله
کوتاهی پس از
پیروزی
انقلاب به
ایران بر میگردد
و در دانشگاه
جندی شاپور
اهواز در رشته
ریاضی ادامه
تحصیل میدهد.
او در دوران
تحصیل شاگردی
ممتاز بوده، و
از قول یکی از
استادان او در
زمان تحصیلش
در آمریکا نقل
شده که از او
به عنوان با
استعداد ترین
دانشجویی که
داشته یاد
کرده است. نفر
اول شدن او در
مسابقات
ریاضی سراسری
کشور در آن
سال این نظر
را تأیید میکرد.
پشت
تریبون رفتم و
اعلام کردم که
نفر اول مسابقات
ریاضی سراسری
کشور در آن
سال مهدی علوی
شوشتری از
دانشگاه
اهواز است و
بعد اضافه
کردم که
متأسفانه خبر
شدیم که ایشان
چند روز پیشتر
اعدام شده
است. جمعیت
خبر را با
ناگواری شنید
و در سکوت فرو
رفت. من نیز سکوت
کردم و همان
جا ماندم. این
سکوت بهت آمیز
مدتی طول کشید
تا نجواها
شروع شد و
تقریبا همه
دانستند که
چرا او اعدام
شده است. او که
در شروع
انقلاب
فرهنگی با آن
به مبارزه برخاسته
بود در فاصله
کوتاهی
دستگیر میشود
و به زندان میافتد.
سپس به دلیل
این فعالیتها
و عضویت در
سازمان پیکار
به اعدام
محکوم میشود
و در روز ۶
تیرماه ۵۹
تیربا ران میشود.
قاضی
صادر کنده
حکم، روحانی
نسبتا جوانی
به نام احمد
جنتی بود که
اکنون شهره
خاص و عام است. صادق
خلخالی در
خاطراتش با
اشاره به این
که او نیز
حکمی مشابه از
خمینی برای
قتل و اعدام
گرفته بود مینویسد:
«حضرت آقای
جنتی، در
اهواز
وتهران، چند
نفر از
طاغوتیان را
محاکمه و به
اعدام محکوم
کرد». از دید او
و جنتی لابد
یک دانشجو که
در زمان شاه
سه سال زندان
کشیده نیز
طاغوتی بوده
است.
مریم
میرزاخانی و
مهدی علوی
شوشتری، در
زمانهای
مختلف نفر اول
مسابقات
ریاضی سراسری
کشور بودند.
امروز مقامات
جمهوری
اسلامی برای
مرگ میرزاخانی
اظهار تأسف میکنند
ولی هیچ یک از
آنان به
استعدادهای
فراوانی که در
طول حیات این
نظام عامدا
سرکوب و نابود
شدند کمترین
واکنشی نشان
ندادهاند.
میرزاخانی
البته چون
فعالیت سیاسی
نداشت اگر در
ایران مانده
بود به چنین
سرنوشتی گرفتار
نمیشد ولی
مسلما موقعیت
امروز را نیز
نداشت و
استعدادی بود
که ناشکفته به
گور سپرده میشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صدای
"دردسرساز"
یکی از
المپیادیهای
همدورهای
مریم
"از
المپیادیهای
همدورهای
مریم، فقط یک
نفر بعد از
تکمیل
تحصیلات به ایران
برگشت. قاسم
اکسیریفرد؛
بچه خونگرم
جهرم. او در
تهران عضو
هیئتعلمی
دانشگاه
خواجهنصیر
شد و مشغول
پژوهش در
زمینه فیزیک
ذرات بنیادی و
گرانش.
ولی
در ایران بعد
از مدتی به
جرم/بهانه
اینکه «صدایش
زنانه است» از
ادامه کارش
جلوگیری کردند...
نوشتن در
اينباره عجیب
است. شاید فقط
لوئیس بونوئل
میتواند
سورئالیسم
این موقعیت را
به تصویر
بکشد. با این
حال، قاسم
خواست که از
منطقیترین
راههایی که
به ذهنش
میرسید برای
حق تدریس و
پژوهشاش
بجنگد.
کسانیکه که او
را میشناسند
میدانند در
این مدت
کلکسیون
نسبتاً کاملی
از تمام مصائب
ممکن برای یک
چهره دانشگاهی
به سرش آمد. به
هر طریقی که
به ذهنش رسید
اعتراض کرد.
هر کسی را
میتوانست
ملاقات کرد تا
به این ظلم
عیان و آبزرد
شکایت کند.
همه راهها
به رویش قفل
شد. گرگ شرایط
کاری ایران
نبود به نظرم.
«خاکی صدیق»
رئیس دانشگاه
خواجهنصیر
دستور داده
بود حراست به
داخل دانشگاه
راهش ندهد.
دانشجوها
مفصل اعتراض
کردند، بیفایده
بود. اساتید و
فیزیکدانان
داخلی و خارجی
در حمایتش
نامه نوشتند،
بیاثر. مدتی
با تابلوی
اعتراضی جلو
دانشگاه میایستاد.
بعد تصمیم
گرفت در همان
خیابان تخته ببرد
و به تدریس
فیزیک برای
عموم مشغول
شود. گزارشهایش
را روی فیسبوک
میگذاشت.
میگفت
بیشترین
سوالات
رهگذران
درباره نسبیت
عام است. با
احضار به دادسرا،
تدریس فیزیک
در خیابان را
هم بر او ممنوع
کردند. پس از
مدتی حتی از
ورودش به
ساختمان
وزارت علوم
برای تسلیم
شکایتنامهاش
جلوگیری شد.
مقامات وزارت
علوم از دیدار
با او سرباز
میزدند.
طبعاً
ماجرا کمی
سیاسی شد.
مسیح علینژاد
درباره صدای
دردسرسازش با
او مصاحبه کرد
و ماجرایش در
وبسیاتهای
خبری منعکس
شد. مثل تمام
آدم های عادی
که هیچ چاره
دیگری برای
مشکلات
غیرسیاسی
نمیابند،
متوجه شد کار
از بیخ و بن میلنگد.
تصمیم گرفت
برای
نمایندگی شهر
جهرم در مجلس
شورای اسلامی
ثبتنام کند
تا شاید گره
مشکلات را در
لایه عمیقتری
باز کند.
صلاحیتاش
«احراز نشد».
طبعاً بدون
اعلام دلیل.
پروندهاش
را هنوز پیمیگیرد.
اراده عجیبی
دارد. واقعاً
امیدوارم مشکلش
به طریقی حل
شود. حیف است.
در
جوانی افسوس
میخوردم که
استیون
هاوکینگ
بدشانسترین
و حیفترین
نابغه جهان
است. الان
میدانم حداقل
در زمان و
مكان درستی
بیمار شد. قدر
ديد و بر صدر
نشست. در یک
زمان یا جامعهای
بدویتر،
ممکن بود به
عنوان عنصر بیمصرف
بیندازندنش
توی کوره."
منن
فوق از فیسبوک
حامد هاشمی است.
_________________________
ریاضیات
گذرنامه نمیخواهد؛
برای مریم
میرزاخانی
طاها
پارسا
۲۴ تیر
۱۳۹۶
در
میان علوم و
مخلوقات بشر،
هیچ پدیدهای
جز «ریاضیات»
کاملا بیطرف
نیست. تنها
ریاضیات است
که «زبان»
فراگیر و مستقل
خودش را دارد
و مرز نمیشناسد،
از آن هیچ فرهنگ
و جغرافیایی
نیست و «ز هر چه
رنگ تعلق پذیرد
آزاد است». (
زبان هنر و
حتی موسیقی هم
چنین خاصیتی
را ندارند).
از
این بیطرفی و
جهانگستری
میتوان
تعبیری دیگر
هم داشت.
ریاضیدانانی
چون «مریم
میرزاخانی»،
به هیچ
جغرافیا و
زمان و آیینی
تعلق ندارند و
در مکان و
زمان محصور
نمیشوند.
در
ادبیات دینی
تعبیری به اسم
«ابدال» وجود
دارد. آنجا
میگویند
ابدال (کسی یا)
کسانی هستند
که خداوند به
وسیلهی
آنان، زمین را
بر پا میدارد،
بلاها را از
زمین دور میکند
و هرگز زمین
از وجودشان
خالی نمیشود.
به این زبان،
مریم
میرزاخانی از
زمرهی ابدال
بود و از آنهایی
که هدیهی
الهیاند
برای باقیماندن
حیات بر این
کرهی خاکی و
زیباتر ساختن
لحظههای
زندگی برای
همهی خاکیان.
«ریاضیات»
را با «سیاست»
نمیتوان و
نباید تحقیر
کرد. مریم
میرزاخانی را
به داشتن و
نداشتن حجاب،
به نحوهی
انتشار عکسهایش
در روزنامهها،
به داشتن و
نداشتن
پاسپورت
ایرانی فرزندش،
به همسر غیر
ایرانیاش،
به بازماندهی
اتوبوس مرگ
«شریف»، به
مهاجری که در
غربت جان سپرد،..
تخفیف نباید
داد. در این
مقام، حتی تاکید
بر هویت جنسی
او، زن بودن
او، او را
«نخستین زن»
برنده
المپیاد و اولین
زن برندهی
فیلدز
خواندن،
زمینی کردن
مقام آسمانی
او و تقلیل
جایگاه زمینگستر
اوست. مریم
میرزاخانی
اینجا متعلق
به همه است،
همانسان که
اعداد.
مریم
میرزاخانی را
نباید تقسیم
کرد. همه باید او
را الگوی
فرزندانشان
قرار دهند.
بگذاریم حداد
عادل هم خودش
را با او جمع
ببندد و عکسش
را با او
منتشر کند.
مهاجرت علمی
او را نباید تحلیل
سیاسی کرد.
مهاجرت علمی
مریم، فرار
مغزها نیست،
قدرت مغزهاست.
برکت مغزهاست.
معجزهی
مغزهاست. او
فقط متعلق به
ایران یا
آمریکا نیست.
ریاضیات
گذرنامه نمیخواهد،
بلکه نمیشناسد.
گاوس،
ریاضیدان
بزرگ گفته
است: «ریاضی
ملکهی علوم
است و حساب
ملکهی
ریاضیات». و چه
نیکو مریم
میرزاخانی را
هم «ملکه
ریاضی» خواندهاند.
او نیز از جنس
عدد بود و
حساب، اعداد
هرگز نمیمیرند.
منبع
: http://zeitoons.com/32283
________________________