اکتبـر:
ابداع شورا
سخنرانی
مراد
فرهادپور
درباره
انقلاب اکتبر
در دانشگاه
بهشتی، بیست
آذرماه ۱۳۹۷
جلسه
را با درود به
مبارزه و كنش
جمعي كارگران،
معلمان،
رانندگان
اتوبوس، و همه
مزد و حقوقبگيراني
آغاز ميكنم
كه اين روزها
مبارزاتشان
موضوع همه بحثهاست.
اهميت اين كنش
جمعي فقط به
این دلیل نیست
كه فراتر از
دفاع از منافع
و حقوق صنفي
يا گروهي خود
از حقوق
سراسري و
همگاني ما
نظير حق آموزش
رايگان يا حتي
آزادي بيان
دفاع كردهاند.
نكته مهم
درباره اين
كنش اهدافش
نيست، بلكه میتوان
به خود اين
كنش به عنوان
يك وسيله جدا
از هدف يا حتي
وسيله بيهدف
نگریست. كنش
جمعی کارگران
را بايد به
عنوان همياري
و همبستگي و
پايداري
مشترك انسانهايي
آزاد و برابر
درک کرد.
اينجاست كه
آزادي و
برابري نه به
عنوان ايدهآلي
كه بايد به آن
رسيد بلكه به
عنوان
واقعيتي پيش
روي ما قرار
ميگيرد كه در
خود جنبش تحقق
ميیابد. اين
كنش جمعي از
طريق حضور
انسانهاي
آزاد و برابر
به ما يادآور
ميشود كه ذات
حقيقي انسان
چيزي نيست جز
سياست، و
سياست نه نوعي
نبرد قدرت
بلكه پايداري
و وفاداري به
حقيقت است.
خوشحالم که در
شرايط کنونی،
در شرايطي كه
سراسر جامعه
از بالا تا
پايين پر است
از نشانههاي
تيرگي،
سردرگمي،
نابرابري،
استبداد، ظلم،
بيلياقتي،
عدم صداقت،
بحران و ترس،
شاهد آنيم كه
اين كنش جمعي
در مقام مبناي
هر گونه
اعتقاد و اميد
و هرگونه
پيكار
شجاعانه توسط
گروههايي از
جامعه مطرح ميشود
كه حتي اگر
حقوق و
مطالباتشان
را نیز دريافت
ميكردند در
وضع آشفته
اقتصادي
موجود باز به
جايي نميرسيدند.
در اين شرايط،
يعني درست در
برههاي كه
شاهد فضاحتها
و غارتها و
بلاهت
نوكيسگان
حاكم در صحنه
اجتماعي هستيم،
اين كارگران
یعنی ضعيفترين
و فقيرترين
قشرهاي
اقتصادي
كشورند كه عملا
كرامت انساني
را در عين
اوضاع دشوار
اقتصادی حفظ
ميكنند.
كرامت انسان،
تحقق آزادي و
برابري در عمل
جمعي مشترك،
مرا به ياد
همان نوري مياندازد
كه ماركس در
چهره كارگران
پاريس 1848 مشاهده
ميكرد.
كارگراني كه
بعد از يك روز
كار سخت و
طولاني شبانه
گرد هم جمع ميشدند
تا درباره سياست،
فلسفه و شعر
صحبت كنند. من
بحثم را با
درود به
مبارزات جمعي
آنها شروع ميكنم.
درباره
انقلاب اكتبر
شايد بهترين
نقطه شروع بحث
همان جمله
معروف گرامشي
باشد: «اين
انقلابي است
عليه
كاپيتال»،
يعني انقلابي
عليه كتاب «سرمايه»
ماركس. اگر
تحتالفظي به
اين جمله بنگریم
نادرست است،
چون در کتاب
«سرمایه» فقط
با مفهومپردازي
قوانين حركت
عام سرمايه
مواجهیم نه نظریه
انقلاب. آنچه
«سرمایه»
ماركس اثبات
ميكند تنها
ضرورت وقوع
بحرانهاي
ادواري نظام
سرمايهداري
است و بر اساس
منطق انباشت
سرمايه اين بحرانها
هر بار شديدتر
و ويرانگرتر
خواهند شد.
اما از دل
قوانين عام
سرمايه منطقا
چيزي به عنوان
انقلاب و
پیامدهای آن،
يعني گذار از
سرمايهداري
به روابط
بعدي، بيرون
كشيده نميشود.
بنابراین،
منظور گرامشي
بيشتر اين
بوده كه اين
انقلابي است
عليه آنچه به
عنوان ماركسيسم
ارتدوكس در
بينالملل دوم
و سپس بینالملل
سوم و كل جنبش
ماركسيستي آن
دوران حاكم بود.
این روایت
بعدها در دوره
استالين
تبديل شد به
یک ايدئولوژي
نيمهمذهبي
در خدمت
حکومتی
استبدادی. در
این دوره يك
حكومت
خودكامه
ماترياليسم
تاريخي را تحت
عنوان
ماركسيسم
علمي بدل ميكند
به يك گفتار
عام انتزاعي،
نوعی تاريخ
خطي كه گويا
قرار است همه جهان
را در برگيرد
و تمامی جوامع
از پنج مرحله
بگذرند. در هر
مرحله نیز ما
دو طبقه اصلي
داريم و نبرد
بين ایندو به
پيروزي يكي بر
ديگري میانجامد
و این پیروزی
به نوبه خود
با دوگانه
ديگري روبرو
ميشود. این
روایت كل تاريخ
بشر را در چند
قانون ساده و
تصوری كاملا خطي
و مكانيكي
خلاصه ميكند
كه هيچ ربطي
هم به «سرمایه»
مارکس ندارد.
اينكه گرامشي
از «سرمایه»
مارکس به
عنوان نماد كلي
اين علم تاريخ
نام میبرد
نشان میدهد
كاپيتال بدل
شده بود به
نوعي متن مقدس
نيمهمذهبي،
همان متونی که
به رغم اهمیت
بیش از حد هيچگاه
خوانده نميشوند
و محتوايشان
مغفول میماند.
اگر
انقلاب اكتبر
را انقلابي
عليه این به
اصطلاح
ماركسيسم
علمي تلقی
کنیم، آنگاه
رخداد اكتبر
اصولا ديد
متفاوتی به
ماترياليسم
تاريخي ارائه
میکند. در
اينجا مجال آن
نیست که نشان
دهیم نگاه
انتقادي به
ماركسيسم
علمي تا چه حد
و در کجاها ما
را به ماركس
نزديك یا از
او دور ميكند.
نقد عام
ماترياليسم
تاريخي و بسط
آن در ورای یک
ایدئولوژی
نیمهمذهبی
مستلزم بحث و
جدل نظري
جداگانه است.
در اینجا فقط
ميتوان به
جنبههای كلي
آن اشاره کرد.
انقلاب اكتبر
به ما اجازه میدهد
به ضرورت
تغییر نگاه به
تاريخ پی بریم
و دریابیم چرا
نميتوان
جمله «همه
تاريخ مبارزه
طبقاتي است»
را پذیرفت.
چون با مجموعه
پيچيدهتري
از لايهها و
زمانبنديها
و صورتبندیهای
اجتماعي
گوناگون
روبروییم كه
نبرد كار و سرمايه
فقط يكي از
آنهاست،
هرچند این
نبرد برای
فراروی از
سرمايه در
جهان سرمايهداري
تعيينكننده
است.
با
رجوع به آثار
سیاسی مارکس
ميتوان
دریافت بحث
سياست و
نمايندگي
سياسي، ارتباط
نيروهاي
سياسي با
طبقات، يا
آنچه تحليل طبقاتي
گفته ميشود،
به هيچ وجه
خطوط ارتدوكس
و ايدئولوژيك
تاریخ پنج
مرحلهای را
دنبال نميكند.
در «هجدهم
برومر لویی
بناپارت» شاهد
بسط ديدی
غيرارتدوكس و
آزاد از دولت
و رابطه دولت
و جامعه و
طبقات هستیم.
در این متن با
مفهوم سراپا
غیرارتدوکس
دولتی
روبروییم که
نماینده و ابزار
هیچ طبقهای
نیست، و
همچنین
طبقاتی که
اساسا فاقد
نماینده
سیاسیاند.
تغییر نظر
مارکس درباره
نقش سرمایهداری
در هند و
مستعمرات، و
همچنین نامههای
آخر عمر او به
ورا زوسلیچ و
تأیید نقش احتمالی
شوراهای
دهقانی روسیه
در گذر به
ورای سرمایهداری
جملگی مبیّن
عدم وابستگی
مارکس به هرگونه
قانونسازی
جزمی است. به علاوه،
پروژه نقد
اقتصاد سياسي
ماركس، بعد از
شكست انقلابهاي
۱۸۴۸، خود
نشانگر آن است
كه او جویای
ساختن نظريهای
كلي راجع به
جامعه و تاريخ
نبود، بلکه
توجه خویش را
معطوف كرد به
بررسی
مكانيسم
سرمايهداري
در تحولي كه
پيش روي او
بود، عمدتا با
رجوع به نمونه
انگلستان و
اروپاي غربي.
اما این نمیتواند
پيچيدگيهاي
سياسي را
توضیح دهد.
دلیل اينكه
ماركس نهايتا
نتوانست در
انتهاي اين
پروژه مفهوم
دولت و بازار
جهاني را صورتبندي
كند همين
مساله است نه
صرفا فرصتنداشتن.
در اینجا فقط
میتوانیم به
تنش موجود
میان وجه
تاریخی و وجه
منطقی-مفهومی
صورتبندی
مارکس از
سرمایهداری
اشاره کنیم و
همچنین
دوگانه ادغام
صوری و ادغام
واقعی. ادغام
صوری در مقام
شکل عام تحول
سرمایهداری
ضرورتا ما را
با عناصر
تاریخی
گوناگونی چون
دولت، دین، و
نهادها و
رسوبات
فرهنگی روبرو
میکند. این
وجه مستلزم
بسط نظری
ماتریالیسم
تاریخی در
راستاهای
گوناگون و غالبا
در ورای آثار
مارکس است. در
مورد وجه منطقی
نیز فقط به
این نکته
اشاره میکنم
که تحلیل
مارکس از
تجربه گذر از
فئودالیسم به
سرمایهداری
در انگلستان،
که خود به
واقع یک
شاهکار نظری و
در تاریخ بشر
استثنایی
است، اساسا
متکی بر تفکیک
کاربردی میان
اقتصاد و
جامعه در نظام
بورژوایی است
و به همین
دلیل نمیتوان
و نباید
مفاهیم و
واقعیات
برخاسته از این
تفکیک نظیر
رابطه روبنا و
زیربنا را به
کل تاریخ
پیشاسرمایهداری
تعمیم داد.
البته در كار
ماركس میتوان
به صورتبندیهایی
رسید كه با
ديد ساده و
خطي از تاريخ
همخوانی دارد
ولي كليت
انديشه ماركس
به هيچ وجه
نمیتواند به
علم تاريخ بدل
شود، آنهم
چنانکه در
ماترياليسم
تاريخي
استاليني ميبينيم.
كل مفهوم
زيربنا و
روبنا مستلزم
جدايي کارکردی
اقتصاد از
مابقی حیطههای
جامعه است.
فقط در شرايطي
كه اقتصاد از
سياست،
فرهنگ، حقوق و
دين جدا شده باشد
ميتوان از
حيطهای جدا
به عنوان
زيربنا صحبت
کرد، یعنی از
اقتصاد در
مقام عنصر
تعینبخش
سایر حيطهها.
حال
ببیینیم
چگونه میتوان
از دل نگاهی
تاريخي به
انقلاب اكتبر
سرنخهاي درك
متفاوتی از
ماترياليسم
تاريخي یافت؟
كمبودهای
ماركسيسم
ارتدوكس
كجاست و چرا
اين قرائت از
ماركسيسم
نشاندهنده
تخريب و
ويراني فكر در
حكومت
استالين است؟
سه دهه بعد از
فروپاشی
شوروي، در طول
اين صد سال،
هنوز كه هنوز
است به جز
مفاهیمی كلي مثل
«سرمايهداري
دولتي» يا
«دولت منحط
كارگري» هيچ
نظريه ماتريالیستي
و ماركسيستي
درباره جامعه
شوروي، چين و
كوبا و غیره
نداریم. فقدان
يك تحليل پیچیده
اجتماعی و
اقتصادي از
جامعه جديدي
كه بعد از
انقلاب ساخته
شد خود نشانگر
گير افتادن در
بنبست
ايدئولوژيك
مذهبي
ماركسيسم
استاليني است.
اکتبر:
سه صورتبندی،
سه تاریخ
در اينجا
صرفا به ريشههاي
تاريخي اكتبر
بر اساس زمانبنديهاي
متفاوت میپردازم.
در مورد رخداد
اکتبر، ما نه
با يك صورتبندی
اجتماعي كه
حداقل با سه
صورتبندی و
در نتيجه با
سه تاريخ در
بزنگاهي
روبروییم كه
نقطه تقاطع
اين سه شكل از
گذر زمان و تجربه
اجتماعي است.
انقلاب
اكتبر، چنانكه
همه ميدانند،
در پي فروپاشي
حكومت روسيه
تزاري رخ داد
كه در انقلاب
فوريه به
واسطه فشار
ناشي از جنگ
با آلمان (در
جنگ جهاني
اول) سرنگون
شد. امپراتوري
روسيه طی جنگ
اول همراه با
دو امپراتوري
ديگر، يعني
امپراتوري
اتريش-مجارستان
و امپراتوري
عثماني، به
واقع سه غول
خسته يا سه
دايناسور
بودند كه
زمانشان سپري
شده و تناقضاتشان
زير فشارهاي
ناشي از جنگ
جهاني اول
عیان شد. هر دو
امپراتوري
اتريش-مجارستان
و عثماني تجزيه
شدند و از
دلشان چندين و
چند كشور
بيرون زد. در
مورد روسيه
دقيقا به دلیل
انقلاب اكتبر
اين اتفاق
نيفتاد. میتوان
تصور کرد اگر
اكتبر نبود
خواهناخواه
پس از شكست از
آلمان يا هر
وضع دیگری، با
توجه به دخالت
نيروهاي
امپرياليستي
فرانسه و
بریتانیا،
حتما
امپراتوري
روسيه هم منفجر
و تجزيه ميشد.
فشارهاي ناشی
از جنگ
پيچيدگيهاي
دروني ساخت
اجتماعي
روسيه را عیان
میکند. در
تحليل اين
پيچيدگيها
باید از ديد
خطي به تاريخ
فراتر رفت. در
آن لحظه حداقل
با سه نوع
صورتبندی
اجتماعي يا سه
نوع وجه توليد
و روابط و طبقات
و نهادهاي
برآمده از
آنها در واحد
سياسي روسيه
تزاري
روبروییم.
انقلاب اكتبر
در پسزمينه
هر یک از اين
جريانها و
تاريخها
معناي
متفاوتی دارد.
این پيچيدگي و
تفاوتها
نشان ميدهد
چرا بايد به
ماترياليسم
تاريخي جديدی
برسيم. میکوشم
از طريق رابطه
رخداد با اين
سه لايه تاريخي
كه در بزنگاه ۱۹۱۷
به هم گره ميخورند
ضرورت مفهومپردازي
جديد را نشان
دهم.
1.
تجربه
مدرنیته روسیه:
در اولين وهله
با يك سرمايهداري
فشرده متمركز
نوپا و سريعا
در حال تحول روبرو
ميشويم.
امپراتوري
روسيه به
واسطه رقابت
با امپراتوريهاي
ديگر و حضور
در كنار
كشورهاي
اروپاي غربي،
فشار گذر به
عصر جديد،
انقلاب صنعتي
و تكنولوژي
نیاز به ایجاد
تغييراتي از
درون را احساس
میکرد تا
بتواند با
نيروهايي مثل
انگلستان و فرانسه
رقابت كند.
نقطه شروع این
تغییرات
اصلاحات پطر
كبير بود.
نتيجه اين
اصلاحات در
زمينه اقتصاد
نهايتا ظهور
يك سرمايهداري
كوچك ولي به
غايت فشرده و
متمركز عمدتا
در شهرهاي
اصلي بود، به
ويژه دو شهر
مسكو و
پترزبورگ – دو
شهری كه از
نظر تعداد
كارخانه،
تعداد
كارگران و
آمارهايي مثل
توليد فولاد،
زغالسنگ و
ميزان مصرف
انرژي در آن
لحظه در دنيا
از همه بالاتر
بود. در مورد
تولید نفت نیز
چاههای باکو
پس از آمریکا
دومین تولیدکننده
در سطح جهانی
بودند. پس با
يك صورتبندی
اجتماعي
سرمايهداري
محدود به چند
شهر روبروییم
که در حال تغيير
و تحول است و
در آن درجه
بالايي از
تمركز نيروي
كار و سرمايه
ديده ميشود.
البته دقيقا
به همين دليل
طبقات
اجتماعي - به
ويژه طبقه
كارگر - شكليافته
و مبارزی
دارد. پويايي
اين روابط
سرمايهداري
جديد در تجربه
مدرنيته
روسيه مشهود
است. ادبيات روسيه
با غولهايي
مثل تولستوي،
داستايوفسكي،
پوشكين و چخوف
فقط يك نمونه
از اين پويايي
و خلاقيت روابط
بورژوايي است
كه بخشي از
روسيه را در
اختيار دارد.
2.
فئودالیسم
روسی: صورتبندی
دوم اقيانوسي
از روابط
فئودالي است
كه از زمان
ايوان مخوف -
در جنگهايي
كه آنها با
اقوام ترك و
تاتار در
آسياي مركزي و
شرق اروپا
داشتند - پايه
اصلي شكلگيري
دولت تزاري
بوده است. در
اينجا ميتوان
با رجوع به
تحلیلهای
پری اندرسون
از يك نوع
فئوداليسم اروپاي
شرقي صحبت
کرد. اگر
مبناي
فئوداليسم را مالكيت
خصوصي مشروط
بر زمين
بگيريم در
فئودالیسم
شرقي «مشروط»بودن
بارزتر است.
اشارهای
گذرا به این
نکته ضروری
است كه
فئوداليسم طی
دوران گذار به
سرمايهداري
در اروپاي
غربي دچار
بحران ميشود.
اين بحران
نتيجه گسترش روابط
و اقتصاد پولي
در دل اقتصاد
طبيعي و ارگانيك
فئودالي است
که موجب ميشود
طبقه فئودال
در برابر شورشهاي
دهقاني قرار
گيرد. گذار به
عصر جديد و به
ويژه جنبش
اصلاح ديني به
شورشهای
دهقانی دامن
میزند و
بنابراین
طبقه فئودال
نیازمند
تجديد ساختار
است تا در
برابر شورشهاي
دهقاني از خود
محافظت کند.
مهمترين
نتيجه اين
تجديد ساختار
شكلگيري
دولت مطلقه در
قرنهاي ۱۵، ۱۶
و ۱۷ است. از
هنري هشتم در
انگلستان تا
پطر كبير در روسيه
و لويي
چهاردهم در
فرانسه همه جا
با شكلگيري
دولت مطلقه
روبرویيم. و
همچنین با
درگیریهای
گوناگون میان
شاه و حکومت
مرکزی از یکسو
و خاندانهای
بزرگ اشرافی
از سوی دیگر،
نظیر قیام
فونده در
فرانسه. در
این دولتها
شاه ديگر يك
فئودال در
میان فئودالهای
دیگر نيست
بلكه تبديل ميشود
به شاه حاكم و
نماینده كل
طبقه فئودال.
این طبقه از
طريق دولت
مطلقه دوباره
سازمان مییابد
تا فئوداليسم
را حفظ كند.
نكته مهم نقش
دولت مطلقه در
گذار به
سرمايهداري
در كل
اروپاست.
همدستي بين
دولت مطلقه و سوداگري
و تجارت و شكلهاي
اوليه روابط
بورژوايي
گذار از
فئوداليسم به
سرمايهداري
را ممكن ميسازد.
با
توجه به
خودكامگي و
تمركزي كه از قبل
در دولت روسيه
به عنوان يك
دولت آسيايي
(یعنی صورتبندی
سوم که جلوتر
توضیح میدهم)
وجود داشت
روسيه در قرن ۱۶
و ۱۷ بهراحتی
به يك دولت
مطلقه تبديل
ميشود. در
مورد روسیه با
فئوداليسمي
روبروییم كه
در آن مالكيت
خصوصي بر زمين
مشروطتر است
و همین قضیه
به معناي قدرت
بيشتر دولت
مطلقه است. در
اينجاست كه سرفها
و دهقانها و
مبارزات
مربوط به زمين
در کار است كه
عملا خود را
در انقلاب
اكتبر در قالب
حضور سربازان
در شوراهاي
سربازان و
كارگران نشان
ميدهد. یعنی
دهقانزادههايي
كه به اجبار
به سربازی
فراخوانده
شده بودند و
روسيه تزاري
در جنگ اول از
آنها استفاده
ميكرد. نيروي
اساسي
نارضایتی از
ادامه جنگ
همین سربازان
یا فرزندان
دهقانان
بودند كه بعدا
با كارگراني
كه از دل صورتبندی
اول ميآمدند
يكي شدند.
3.
جغرافیای
روسیه: صورتبندی
سوم به يك
مساله
جغرافيايي برميگردد
و آن رابطه
روسيه با
آسياست. روسیه
تزاری به دلیل
شرایط جغرافیایی
توانست تا
پايان قاره
آسيا و حتي آلاسكا
پيش رود و اين
پهنه وسيع را
تسخير كند. در
اين پهنه وسيع
نه يك یا دو
بلكه مجوعه
عجيبوغريبي
از روابط
اجتماعي و
وجوه توليد
گوناگون وجود
داشت. از
قبایلی كه
هنوز در عصر
حجر و به شیوه
اسكيموها
زندگي ميكردند
تا آسياي
مركزي كه در
آن اقوام ترك
و تاتار و
مغول در هيات
جوامع
ايلياتي به سر
ميبردند تا
قفقاز و
ماوراي قفقاز
كه روابط شبهفئودالي
بر آنها حاكم
بود. رابطه
دولت تزاري با
اينها پيچيده
است؛ از یکسو
ادامه تجربه
استعمار است
كه در اينجا
خود را به
صورت استعمار
داخلي نشان ميدهد
و حتي پس از
انقلاب هم
پابرجاست. از
سوی دیگر،
شاهد رگههايي
از
امپرياليسم
سرمایهدارانهایم،
چون همانطور
كه سرمايهداري
انگلستان و
فرانسه در
جستجوي بازار
و منابع طبیعی
خصلت
امپرياليستي
یافتند
سرمايهداري
روسيه نیز به
اين مناطق
آسيايي هجوم
امپرياليستي
كرد. البته
بخش وسيعی از
این هجوم چيزي
نيست مگر تصرف
زمين و اشغال
و غارت به
همان شكلي كه
در امپراتوريهاي
قديمي آسيا از
هزاران سال
پيش سراغ
داشتيم مثل
جنگ مغول و
تيمور و غیره.
اين مجموعه
روابط
پيشاسرمايهداري
بار دیگر
تمایز روبنا و
زيربنا را زیر
سوال میبرد.
با توجه به
اينكه در
شرايط
پيشاسرمايهداري
تفكيكی بين
اقتصاد با
روبنای
فرهنگی و حقوقی
وجود ندارد
آنچه يك وجه
توليد و يك
صورتبندی
اجتماعي را از
وجوه ديگر
متمایز میکند
اتفاقا
روبناست،
يعني شكل
روابط مالكيت،
شكل حقوق و
ارتباطهاي
فرهنگي و
قضایی و سنتي
بين مردم و
لايههاي
گوناگون
جامعه. در
اينجا تنوع
كثيري از روابط
عجيب و غريب
داریم، از
ايلیاتي تا
ماقبلتاريخي،
كه از دل آن
نمیتوان يك
مفهوم واحد
بيرون كشيد.
مفهوم «وجه توليد
آسيايي» ماركس
نیز دقيقا به
اندازه خود
مفهوم
فئوداليسم
گنگ، انتزاعي
و تعميمناپذير
است ولي این
مفهوم حداقل
روشن میکند
که در اينجا
اصلا
فئوداليسم
نداریم. آنچه از
دل اين روابط
پيشاسرمايهداري
آشکار میشود
استبداد شرقي
است به همان
مفهومي كه از
مونتسكيو تا
ويتفوگل بسط
مییابد. این
استبداد با دولت
مطلقه
فئودالي فرق
ميكند.
رخداد
اكتبر بر اساس
اين سه زمينه
سه معناي كاملا
متفاوت دارد.
اگر از سومي
شروع كنيم، تا
جايي كه به
اقيانوس
آسياي مركزي و
روابط پيشاسرمايهداری
آن برميگردد
شاهد راندن
جامعه از
ماقبل تاريخ
به عصر جديد
هستيم، آنهم
به بهای هولناك
زور و فشار
دولتي و شلاق.
انقلاب
دستاوردهايي
مثل راهآهن،
مسكن،
تحصيلات،
بهداشت و غیره
به ارمغان
آورد ولي
نهايتا
امپریاليسم
روسي، ناسيوناليسم
روسي، نوعی
استعمار
داخلي، تبعيض
و حتي غارت
بعد از انقلاب
ادامه یافت.
انقلاب اكتبر
در مقام يك
واقعه رهاييبخش
منجر شد به
كنفرانس ملل
شرق. انقلاب
در جنگ ملل آسيا
و آفريقا عليه
استعمار نقش
بارزي داشت، ولي
سپس در همدستياي
كه از بالا در
پايان جنگ
داخلي رخ داد -
و حتی تروتسكي
يكي از طرفهاي
امضاكننده
آن بود - روسيه
شوروي
سوسياليستي
با امپراتوري
بریتانیا
ساختوپاخت
کرد و جنبشهاي
ضداستعماري
را قرباني
كرد. اين خود
يك تاريخ
طولاني است.
در
مورد وجه دوم،
يعني جامعه
فئودالي،
آزادي و رهايي
شوراهاي
كارگران و
سربازان،
همان دهقانزادگان،
نتیجه بلافصل
انقلاب است.
به همين دلیل
کل مبارزه
عليه
فئوداليسم و
نظام سرفداری
و فقر و بدبختي
- كه در ادبيات
روس مشهود است
- خود را در
هيات مبارزه
دهقانان در
شوراها نشان
ميدهد. ولي
دقيقا مشابه
کنفرانس ملل
شرق بار دیگر
بعد از انقلاب
دهقانها
قرباني ميشوند
به ويژه در
مساله
اشتراكيكردن
اجباري
كشاورزي و
حمله به خردهمالكها.
میتوان گفت
دهقانان و حتي
زارعان روسيه
داغان ميشوند
و كل دامداريشان
در فرایند
اشتراكيسازي
اجباري از بين
ميرود.
بنابراین
كشاورزي ضربهای
شديد میخورد
و شوروي نیز
بعدها بهای آن
را میپردازد،
چون باید مدام
غذا وارد كند.
اگر
اكتبر در دو
صورتبندی
دوم و سوم يك
حركت رهاييبخش
است كه بعد از
آن جز درد و
بدبختي و
سركوب به بار نميآورد،
در صورتبندی
اول اكتبر
حلقهاي است
از زنجيرهاي
كه برميگردد
به انقلابهاي
۱۸۴۸ و قيام
كارگران
پاريس در ژوئن
۱۸۴۸و سپس
كمون پاريس،
يعني زماني كه
در خود پاريس 150
هزار كارگر
بدون رهبري و
با دست خالي
به مدت دو ماه
عليه جمهوري
دست راستي
جنگيدند و بيش
از ۲۰ هزار
كشته دادند.
انقلاب اكتبر
در واقع ادامه
جنبش كارگري
اروپا و
مبارزات
پرولتارياي
اروپاست و در
اين مسير نشاندهنده
و اثباتكننده
درك
ديالكتيكي
ماركس از
كمونيسم. كمونيسم
نه يك ايدهآل
يا نسخه از
پیش نوشتهشده
بلكه جرياني
است در دل خود
واقعيت كه آن
را تغيير ميدهد.
به همين علت
جرياني است
خلاق و سازنده
كه براي
مشكلات
اجتماعي راهحل
پيدا ميكند.
راهحلي كه
پرولتارياي
روس پيدا كرد
(پرولتاريايي
كه قبل از آن
حزب سوسيال دموكرات،
منشويكها،
بلشويكها و
آدمهايي مثل
لنين،
تروتسكي،
پلخانف و غیره
توليد كرده
بود) خلاقيت
اصلياش را در
هيأت نهادي
نشان داد كه
نه ماركس از آن
باخبر بود نه
حتي خود لنين
و تروتسكي:
نهاد شوراها.
تروتسكي در ۱۹۰۵
به عنوان رهبر
سوويت
پترزبورگ كار
كرده بود ولي
حتي در تئوري
«انقلاب
مداوم» او جاي
شوراها خالی
بود. در اينجا
با يك خلاقيت
نظري و عملي
روبروییم.
نهاد سوويت در
فاصله فوريه
تا اكتبر
ناگهان اهمیت
تعیینکنندهای
یافت، نهادي
كه نشان ميدهد
چگونه میتوان،
فراتر از
دموكراسي
پارلماني
سرمايهداري
بورژوايي،
دموكراسي
مستقيمي داشت
كه كل تفكيك
قوا را كنار
ميگذارد و
شكل كاملا
جديدي از
سازماندهي
اجتماعي بر
اساس قدرت
كارگران،
سربازان،
دهقانان و
دانشجويان
ايجاد ميكند.
اين ابداع در
واقع نكتهاي
بود كه بعد از
آن در همه
انقلابات مثل
انقلاب آلمان
و مجارستان و
غیره تأثير
گذاشت و واژه
شورا همگاني
شد. خلاقيتي
كه
پرولتارياي
روس نشان ميدهد
از دل پويايی
روابط سرمايهداري
در آمده بود.
گسست
از ماخولیای
چپ
در اين
پسزمينه
اكتبر نه فقط
يك جهش رهاييبخش
بلكه همانطور
كه گفتم حلقهاي
است از كل سنت
مبارزات
كارگري. در
اينجا میتوان
به بحثهاي
كلاسيك ماركس
و انگلس نزديك
شد. چون با يك
جريان
اجتماعي برآمده
از دل همان
روابط سرمايهدارانه
مواجهیم كه
خود را در
هيات
پرولتارياي
پويايي نشان
ميدهد كه در
آن شكاف بين
پرولتاريا و
طبقه كارگر از
میان میرود.
طبقه کارگر و
پرولتاریا بر
هم منطبق میشود،
اقتصاد و
سياست با هم
يكي ميشوند و
نه بر يك
بورژوازي
خيالي بلكه بر
دولت مطلقه
غلبه ميكنند.
تفاوت این
الگو با الگوی
كلاسيكي كه از
انقلابات
اروپاي غربي
سراغ داريم در
دشمن آن است،
یعنی دولت
مطلق. رخداد
اكتبر به
عنوان حلقهای
در مبارزات
كارگري جنبش
اروپايي،
چنانكه بديو
ميگويد، از
اين نظر واجد
اهميت است كه
نخستين
انقلاب پيروز
است. پيروز به
اين معنا كه
نه فقط قدرت
دولتي را گرفته
بلكه خود منطق
انقلاب،
احزاب و لنين
و ديگران را
به آنجا رساند
كه شعار «همه
قدرت به شوراها»
را پیش کشند.
پس كنترل بر
توليد و به
دستگرفتن
هژموني
اجتماعي در
واقعيت رخ داد.
طبقه كارگر در
واقعيت
توانست
دهقانان و حتي
لايههايي از
خردهبورژوازي
و روشنفكران و
غیره را به
درون همين منطق
بكشد و با
ابداع سياسي و
اجتماعي نهاد
شورا شكل
جديدی از
روابط
اجتماعي و
امكان گذر از
سرمايهداري
را فراهم كند.
اكتبر به
عنوان يك حلقه
پيروز جايي
است كه تداوم
اين حركت
دروني سرمايهداري
را ممكن ميكند
و به ما اجازه
ميدهد از
ماخولياي چپ
(ناشي از شكستهاي
متعدد) فاصله
بگيريم.
با
همين توصيف
مختصر و ناقص
در مییابیم
باید كل مفهومپردازي
ماترياليسم
تاريخي را
تغییر دهیم، آنهم
بر اساس اينكه
ما در يك بزنگاه
تاريخي چند
نوع زمانمندي
داريم، چگونه
چند صورتبندی
اجتماعي يا
وجوه توليد
گوناگون ميتوانند
به هم گره
بخورند،
چگونه در دل
اين شيوهها
عامل موثر
نهادي است مثل
دولت نه يك
طبقه. این کار
کمک میکند
تحليلهاي
ماركس را
گسترش دهيم تا
از تعميم صرف
تجربه اروپاي
غربي فراتر
ررود و بتواند
پيچيدگي و
تنوع تاريخي
را در خود
نشان دهد.
تجربه خود ما
در ایران نشان
میدهد چگونه
بنا به این
پيچيدگي و
تنوع يك كاست مثل
روحانيت ميتواند
نقشي ایفا كند
كه هيچ طبقهاي
نتوانسته است.
بنابراين بحثهاي
سادهانديشانه
بر مبنای
دترمينيسم
اقتصادي و
طبقات خيالي
در اذهان ما و
آنگاه خود را
نماينده طبقه
كارگر
پنداشتن و
صحنهپردازيهای
خیالی هيچ
فايدهاي
ندارد. اكتبر
به بهترين وجه
نشان ميدهد
چگونه يك
رخداد ميتواند
با توجه به
زمينههاي
متعدد
پيامدها و
معانی
متفاوتي
داشته باشد.
کوشیدم در
حداكثر
فشردگي اين
تنوع را نشان
دهم. پيامدهاي
هر یک از اين
سه مورد بسیار
بیش از این
توصیف ناقص است
ولی به روشني
نشان ميدهد
چرا از يكسو
باید
ماترياليسم
تاريخي را حفظ
كرد و از سوی
ديگر اتفاقا
بزرگترين
رخدادي كه از
دل جنبش
كارگري درآمده
در خلاقيت
تاريخي و نظري
خود به ما میآموزد
حتي از خود
ماركس نیز
بايد فراتر
رفت.
...................................................
برگرفته
از:«تز یازدهم»
http://www.thesis11.com/Article.aspx?Id=6435