آیا
انقلابها
همیشه شکست میخورند؟
جان
مالینو
ترجمه
مهدی صابری
ضدانقلاب
در مصر، در
کنار نتیجهی
مبهم ناآرامیهای
اوکراین،
مناقشهای
قدیمی را
دوباره رواج
داده مبنی بر
این که قدرت
واقعی مردمی
غیرممکن
است.جان
مالینو دلایل
نادرستی این
نظر را توضیح
میدهد.
شرایط
جهانی ـ
تغییرات آب و
هوایی، فقر،
جنگ، نژادپرستی
و بسیاری
مسائل دیگر ـ
چنان است که برای
حاکمان ما
آسان نیست تا
مردم را قانع
کنند که همه
چیز روبهراه
است. اما آنها
نیازی به این
کار ندارند.
تنها کار لازم
این است که به
مردم القا
کنند هیچ کاری
از دست آنها
ساخته نیست.به
همین خاطر است
که هنگام توجیه
سرمایهداری،
نابرابری و
جنگ، ورد » اما
ذات انسان را نمیتوانید
تغییر دهید»
مورد توجه
اصحاب قدرت
قرار میگیرد
و به خورد
اذهان عمومی
داده میشود.
در پیوند
با مناقشهی
ذات انسانی،
این ایده است
که انقلابها
همواره به
ناکامی میانجامند.
ایندو با این
باور به هم
مرتبط میشوند
که ناکامی
انقلابها به
این دلیل است
که مردم عادی
از پس اداره جامعه
بر نمیآیند.
قدرت عمومی
همیشه تبدیل
به خیال باطل
خواهد شد. در
نتیجه، اگرچه
جرج اورول
سوسیالیست بود،
کتاب او مزرعهی
حیوانات همواره
مورد توجه نظم
موجود بوده،
زیرا این مسئله
را القا میکند
که انحطاط
انقلاب روسیه
به
دیکتاتوری، به
علت عدم
هوشمندی
حیواناتی که
تجسم طبقهی
کارگرند،
اجتناب
ناپذیر بوده
است.
هر بار که
انقلابی شکست
میخورد،
عاشقان تباهی
این مناقشه را
پیش میکشند.
موقعیت فعلی،
با در نظر
گرفتن شرایط
دشوار پیش
آمده در مصر و
ماهیت دست
راستی
نیروهایی که
رژیم اوکراین
را ساقط کردهاند،
مناسب چنین
تفکراتی است.
ازین روست که
سایمون
جنکینز
اخیراً در
گاردین اظهار
داشته: » میدان
استقلال،
اوکراین…،
میدان تحریر،
مصر…، میدان
مظهر ناکامی
است نه امید.»
فراهم
کردن فهرستی
از انقلابها
و قیامهای
شکست خورده
کار آسانی
است: شورش
دهقانی 1381، جنگ
دهقانی در
آلمان 1525، کمون
پاریس در 1871،
انقلاب
اسپانیا در 1936 و
غیره. با این
حال به عنوان
یک نتیجه گیری
تاریخی، این
ایده که تمام
انقلابها
شکست میخورند
اشتباه است.
بسیاری از
رژیمهای
دموکراتیک
سرمایهداری
امروز، ثمرهی
انقلابهای
موفقاند. روشنترین
نمونهها
شامل این
موارد است:
شورش هلندیها
علیه
امپراتوری
اسپانیا در
قرن شانزدهم که
پایهگذار
کشور هلند شد؛
انقلاب
انگلستان 1642-1649
که قدرت
اشرافیت
فئودالی را
تضعیف، و راه
را برای نظام
پارلمانی
هموار کرد؛
انقلاب
فرانسه1789-1794 که
سر لویی هفدهم
را از بدن جدا
کرد، قدرت
اشرافیت
فرانسه را در
هم شکست و به
فئودالیسم در
فرانسه پایان داد؛
و همچنین
انقلاب
آمریکا در 1775 که
راهگشای شکلگیری
ایالات متحده
به عنوان اصلیترین
کشور سرمایهداری
جهان بود.
بورژوازی
معاصر به
عنوان طبقهی
سرمایهدار
حاکم امروزی،
از خاستگاههای
انقلابی خود
شرمگین است و
میکوشد تا حد
امکان آن را
کتمان کند.
انقلاب
انگلستان بدل
به جنگ داخلی
شد و نه به یک
انقلاب تمام
عیار. علاوه
بر این بورژوازی
محافظهکار
انگلستان
کمابیش
طرفدار
«شوالیههای
خوشگذران»
چارلز یکم
معزول در
برابر
«پیوریتانهای
عبوس» الیور
کرامول بود که
در واقع پایهگذار
قوانینشان
شمرده میشدند.
به همین
منوال،
مورخان تمایل
دارند با توصیف
انقلاب
فرانسه به
عنوان مجلس
عیاشی خشونت
با گیوتین و
«دوران وحشت»
94-1793، آن را
بدنام کنند.
اما هیچیک
ازین تلاشهای
تجدیدنظرطلبانه
نمیتوانند
انکار کنند که
اینها
انقلابهایی
واقعی بودند،
شامل بسیج
تودههای
عظیم مردم
عادی،
سرنگونی
قهرآمیز رژیم
حاکم، و تعیینکنندهتر
از همه،
انتقال قدرت
از یک طبقهی
اجتماعی(
اشرافیت
فئودالی) به
یک طبقهی
دیگر(
بورژوازی)، به
صورتی که به
خلق نظم اجتماعی
و اقتصادی
کاملاً جدیدی
انجامید.
علاوه
بر این، تمامی
این انقلابها،
بنا به
معیارهای
خود، موفقیت
چشمگیری داشتند.
انقلاب هلند
آن کشور را
تبدیل به موفقترین
اقتصاد اروپا
بین سالهای
1600 تا 1660 کرد.
انقلاب
همچنین هلند
را، با توجه به
معیارهای آن
روز، به طرز
بارزی
دموکراتیک،
لیبرال و
مترقی نمود-
مأمنی برای
شورشیان، متفکران
و هنرمندانی
نظیر جان
لیلبرن
برابریطلب،
دکارت و
اسپینوزای
فیلسوف و
رامبراند نقاش.
در انگلستان،
سلطنت خاندان
استوارت با
چارلز دوم در 1660
احیا شد، اما
او در شرایط
کاملاً
متفاوتی با اوضاعی
که پدرش قصد
حفظ آن را
داشت قدرت را
به دست گرفت.
پارلمان
پادشاه را عقب
راند و پس از
آن هرگز سلطنت
مطلقه دوباره
در انگلستان
حاکم نشد.
تثبیت حکومت
پارلمانی و
بورژوایی به
آسانی در
«انقلاب
شکوهمند» 1688-1689
کسب و بریتانیا
به کشور
انقلاب صنعتی
و قدرت سرمایهداری
حاکم در قرن
نوزدهم بدل شد.
انقلاب
فرانسه نه فقط
آن کشور را به
یک کشور سرمایهداری
مدرن تبدیل و
پاریس را به
پایتخت
فرهنگی و
سیاسی قرن
نوزدهم بدل
کرد، بلکه بیش
از هر رویداد
دیگری به
دموکراسی
مدرن و فلسفه
سیاسی با
مفاهیم
ملازمش نظیر
آزادی و حقوق
بشر، و بعدها
سوسیالیسم
انجامید.
قرن بیستم
شاهد انبوهی
از انقلابهای
ملی بود که
نظامهای
استعماری را
نابود و
استقلال ملی
را برقرار کرد.
این بازه
شامل انقلاب
ایرلند که در 1916
آغاز شد و در 1920-1921
اوج گرفت، تا
انقلاب 1919 مصر، انقلاب
1949 چین، انقلاب
1959 کوبا،
انقلاب
الجزایر علیه
فرانسه در 1954-1962،
انقلابهای
علیه حاکمیت
پرتقال در
آنگولا، گینه
بیسائو و
موزامبیک و
بسیاری موارد
دیگر است.
پس
چگونه پس از
این تجربیات متعدد
از انقلابهای
موفق، این
ادعا تکرار میشود
که انقلابها
همیشه ناکام
میمانند؟
پاسخ این است:
زیرا هیچکدام
این انقلابها
تاکنون موفق
به ایجاد
جامعهای
آزاد و برابر،
آن گونه که
تقریباً
تمامی آنها
ادعا میکردند،
نشدهاند.
انقلاب
بورژوایی
باید
تفاوت میان
انقلابهای
بورژوایی
گذشته و
انقلاب
کارگریی که
امروزه از آن
صحبت میکنیم
را روشن کرد.
انقلابهای
بورژوایی هم
ترقیخواه
بودند و هم
موفقیتآمیز،
اما
نتوانستند
برابری
اقتصادی یا
جامعهای بیطبقه
را ایجاد کنند.
آنها
شعار «حقوق
برابر» را
برای بسیج
پشتیبانی
مردمی اقتباس
کردند، اما در
واقعیت توسط
یک طبقه-سرمایهداران-
رهبری شدند و
قدرت دولتی را
به آن منتقل
کردند، طبقهای
که ماهیتاً
استثمارگر
است و بدون
طبقهی کارگر
زیردست آن نمیتوانست
وجود داشته
باشد. انقلابهای
بورژوایی نمیتوانستند
از دموکراسی
صوری و قانونی
که در بهترین
حالت به حقوق
برابر قانونی
برای همگان میرسد(
در عمل البته
حتا به این هم
نرسیدند)، فراتر
بروند.
این
مسئله دربارهی
انقلابهای
متعدد ضد
استعماری و
ملی هم صادق
است. به دلایل
تاریخی، این
انقلابها
معمولاً زبان
رادیکالتری
نسبت به
انقلابهای
بورژوایی
برگزیدند، و
اغلب خود را
کمونیست یا مارکسیست
میخواندند؛
انقلابهای
چین و کوبا
مهمترین
نمونهها
هستند.
اما
چون این
انقلابها
تحت رهبری
طبقهی متوسط
باقی ماندند و
نه رهبری طبقهی
کارگر، کاری
جز برپایی
رژیمهای
سرمایهداری
مستقل انجام
ندادند، رژیمهایی
که نه تنها
جوامعی
طبقاتی
هستند، بلکه
تابع تمامی
فشارهای
کژدیسه کنندهی
بازار جهانی
قرار دارند.
حال باید
به اختصار در
مورد دهقانان
صحبت کرد. از
هنگام تحول از
مرحلهی شکار
و گردآوری تا
کشاورزی در
بیش از پنج هزار
سال پیش،
اکثریت عظیمی
از جمعیت جهان
دهقانان بودهاند.
از همین رو
بسیاری، و در
برخی موارد
اغلب «مردمی»
که در انقلابها
شرکت داشتند
دهقانان بودهاند.
مانند ارتشهای
پانچو ویلا و
امیلیانو
زاپاتا در
انقلاب مکزیک،
ارتش سرخ مائو
در انقلاب چین
و گروه
چریکی فیدل
کاسترو در
کوبا.
اما نقشآفرینی
دهقانان به
مثابهی
نیروی
انقلابی مشکل
بزرگی به
همراه دارد:
آنها میتوانند
به شدت علیه
نظم کهن،
اربابان و
استعمارگران
مبارزه کنند،
اما نمیتوانند
کنترل جامعهی
جدیدی را که
پس از انقلاب
زاده میشود
به دست
بگیرند. این
هیچ ربطی به
ناتوانی یا
عدم هوشمندی
ندارد بلکه به
شرایط زندگی
آنها مربوط
است.
قدرت در هر
جامعهای،
سرانجام به
کنترل
نیروهای
تولید بستگی دارد،
و در جامعهی
مدرن نیروهای
تعیین کنندهی
تولید در
شهرها قرار
دارند.
دهقانان در
روستاها ساکناند.
آنان پس از
نقشآفرینی
در انقلاب، سر
انجام مجبور
به بازگشت به
خانههاشان
در روستاها
هستند، و
افراد دیگری
را برای ادارهی
شهرها، و
بنابراین
ادارهی
جامعه باقی میگذارند.
طبقهی
کارگر، یعنی
افرادی که
تنها به واسطهی
فروش نیروی
کارشان زندگی
میکنند،
شرایط
متفاوتی
دارند. آنان،
برعکس دهقانان،
در محیطهای
کاری بزرگ(
فارغ از این
که کارخانه
باشد یا مرکز
تلفن، کارگاه
کشتیسازی
باشد یا دفتر
مشاوره) و
شهرهای بزرگ
متمرکزند،
یعنی جایی که
قدرت حقیقی
جامعه مستقر است.
به موازات
گسترش سرمایهداری
در سراسر
جهان، طبقهی
کارگر افزایش
چشمگیری
یافته تا جایی
که اکثریت
جمعیت جهان را
تشکیل میدهد.
بدون طبقهی
کارگر، نه
ماشین یا
کامپیوتری
نصب میشود،
نه فروشگاه یا
سوپرمارکتی
کار میکند،
نه مدرسه و
ادارهای
دایر است و نه
اتوبوس، قطار
یا هواپیمایی
حرکت میکند.
این امر
قدرت بالقوه
عظیمی به طبقهی
کارگر میدهد،
قدرتی نه فقط
برای شکست
سرمایهداری
بلکه همچنین
برای ساختن و
ادارهی
جامعهی
آینده، و آن
هم به نحو
دمکراتیک.
طبقهی کارگر
نخستین طبقهی
تحت ستم در
تاریخ است که
توانایی
ادارهی
جامعهای
عاری از
استثمار و ستم
بر دیگران را
دارد.
اما آیا
طبقهی کارگر
میتواند
کنترل
دمکراتیک بر
رهبرانش را
حفظ کند، و
آیا گروه
جدیدی از
ستمگران مرفه
به طرز اجتناب
ناپذیری با
سوء استفاده از
جایگاه خود
مسلط نخواهند
شد؟ مطرح کردن
این پرسش،
موضوع ذات
انسانی را
دوباره مطرح
میسازد و
همچنین طرح
سرنوشت
انقلاب روسیه
و دگرگونیاش
به دیکتاتوری
را پیش میکشد.
عموماً
گفته شده ذات
انسانی، که
حریص و خودخواه
است، برابری
حقیقی را
ناممکن میسازد.
اما این
اشتباه است
چون ذات انسان
ثابت نیست و
همراه با
تغییر شرایط،
تغییر و تحول
مییابد. بر
اساس حقایق
موجود میدانیم
که شکارچیان و
گردآوران دهها
هزار سال پیش
از پدید آمدن
طبقات، در
جوامعی
دموکراتیک و
برابریخواه
زندگی میکردند.
به همین دلیل
است که هیچ
مانع ذاتیای
در مقابل
برابری در ذات
انسان وجود
ندارد.
انقلاب
روسیه
باید
اذعان کرد که
انحطاط
انقلاب روسیه
به استبداد،
یکی از دلایل
عمدهای است
که باعث شد
بسیاری از
مردم گمان کنند
انقلابها
محکوم به شکست
اند. با تمام
اینها
انقلاب روسیه
بزرگترین
انقلاب قرن
بیستم، و تنها
انقلابی است که
در آن طبقهی
کارگر موفق به
تصاحب قدرت
شد. این
انقلاب ناگزیر
به عنوان
سابقه در نظر
گرفته میشود.
به هر حال
شرایط مادی که
این انقلاب در
سالهای پس از
1917 با آن روبرو
شد آنقدر سخت
بود که انحطاط
آن تقریباً
اجتناب ناپذیر
به نظر میرسد.
روسیه پیش
از انقلاب از
نظر اقتصادی
عقبماندهترین
قدرت عمده در
اروپا
بود-اکثریت
عظیمی از جمعیت
آن دهقان
بودند با طبقهی
کارگری که
کمتر از 10 درصد
جمعیت را
تشکیل میداد.
اقتصاد روسیه
در جنگ جهانی
اول به شدت
آسیب دید و پس
از آن در جنگ
داخلی کاملاً
از پا افتاد.
در 1921 تولید
صنعتی به 31
درصد سطح
تولید 1913 سقوط
کرد و تولید
صنایع سنگین
تنها 21 درصد آن
سال بود. این
فروپاشی
اقتصادی با شیوع
جدی قحطی،
تیفوس و وبا
همراه شد.
تأثیر
اجتماعی این
وقایع،
نابودی طبقهی
کارگر شهری
بود که انقلاب
را ایجاد و
قدرت کارگران
را در 1917 برقرار
کرده بود.
طبقهی
کارگر، آنگونه
که لنین در آن
زمان گفت،
«طبقهزدایی
شد، به این
معنی که از
مسیر طبقاتی
خود جدا، و
زیستن به
عنوان
پرولتاریا
باز ایستاد».
طبقهی
کارگر
از نظر
فیزیکی و
سیاسی ناتوان شد
و توان نظارت
بر حکومت خود
و مقامات دولتاش
را از دست داد.
در این
شرایط که
مقامات دولتی
و حزب، چه
کمونیست صادق
باشند چه غیر
آن، ناگزیر به
یک بوروکراسی
خودسر و صاحب
امتیاز بدل
شد، و
خودآگاهیشان
به تبع آن
تغییر کرد.
دیکتاتوری
پرولتاریا که
مارکس و لنین
پیشبینی میکردند
تبدیل میشد،
و تبدیل شد،
به دیکتاتوری
بر پرولتاریا.
آیا راهی
برای خروج از
این بنبست
وجود داشت؟
بله، اما فقط
در صورتی که
انقلاب میتوانست
به سایر
کشورهای
پیشرفته از
نظر اقتصادی،
گسترش یابد تا
به کارگران
ناتوان روسی
را یاری
رساند. این
اتفاق تا حدی
رخ داد:
انقلاب به
آلمان و
ایتالیا( مانند
هر جای دیگری)
سرایت کرد و
تا حد زیادی
به پیروزی هم
نزدیک شد. اما
شکست آنها،
عمدتاً به علت
فقدان رهبری
انقلابی، انقلاب
روسیه را تنها
گذاشت و به
سوی سرنوشتش
راند.
به
مجرد درک
شرایط مادیای
که به ناکامی
انقلاب روسیه
انجامید،
روشن میشود
که این شرایط،
برای انقلاب
در زمانهی
حاضر پیامآور
امید است نه
یاس. امروزه
هیچ کشور مهمی
وجود ندارد که
نیروهای
تولیدش توسعهیافتهتر،
و طبقهی
کارگرش
نیرومندتر از
روسیهی 1917
نباشد. جهان
از نظر بینالمللی
ادغام یافتهتر
از آن زمان
است، از این
رو به محض
پیروزی در یک
کشور، گسترش
بینالمللی
انقلاب بسیار
آسانتر از
آنی است که در
1917-1923 بود.
شکست
میدانها؟
با
پاسخ به
مناقشهی
تاریخی کلی
علیه انقلاب،
میتوانیم به
بحث مشخص در
مورد ناکامی
میدانها(
تیانآنمن،
تحریر،
تکسیم، میدان
استقلال و
غیره) برای
ساختن جامعهای
نوین و بهتر
بازگردیم،
یعنی همان
بحثی که جنکینز
و دیگران مطرح
کردهاند.
جنکینز میگوید
جمعیت حاضر در
میدانها به
«نمادهای
سیاست
انقلابی مدرن»
بدل شدهاند و
قدرت الهامبخش
آنها را به
رسمیت میشناسد.
اما او ادعا
میکند «یک
جمعیت میتواند
نابود کند اما
به ندرت میسازد».
جنکینز مینویسد
» تودهها میتوانند
فیوز رژیمهای
ضعیف را قطع
کنند و دولت
را به تاریکی
بکشانند. این
به ندرت
سازندهی
دموکراسی است.
هر خیزشی امید
به روزگار
بهتری را پدید
میآورد. ولی
تاریخ همیشه
شکاک است.»
اما
جنکینز دو
اشتباه اساسی
میکند. نخست
اینکه وی تمام
جمعیت حاضر در
میدانها را
به صورت یک
پدیدهی
یکسان بررسی
میکند، به
جای اینکه
ترکیب
طبقاتی،
اهداف سیاسی و
ایدئولوژی
حاکم بر هر یک
از آنها را
مدنظر قرار
دهد. او هیچ
تلاشی نمیکند
تا میان جمعیت
طبقه متوسط و
طبقهی
کارگر، جمعیت
مرتجع و جمعیت
رادیکال و
ازین دست
تمایز قائل
شود.
دوم، از آنجا
که جمعیت حاضر
در میدانها
نماد جنبشهای
انقلابی
هستند،
جنکینز میدان
را با انقلاب
به عنوان یک
کل یکسان فرض
میکند، بدون
در نظر گرفتن
سایر اجزا یا
نیروهای
گستردهتر
اجتماعی
درگیر. مانند
این که انقلاب
فرانسه را به
یورش باستیل
یا انقلاب
روسیه را به
راهپیمایی به
طرف کاخ
زمستانی
تقلیل دهیم.
این
نکات در مورد
تمامی
ناآرامیهای
اخیر صادق است
و خصوصاً در
مورد انقلاب
مصر، زیرا
اگرچه رسانهها
تقریباً فقط
روی میدان
تحریر تمرکز
داشتند،
مبارزات و
تحرکات بزرگ
دیگری در
سراسر کشور
وجود داشت، به
ویژه در
اسکندریه و
سوئز، و نیز
به این دلیل
که ترکیب تودههای
حاضر در
خیابانها در
کنار اعتصابهای
گسترده و
اشغال محلهای
کار، در سقوط
حسنی مبارک
بسیار تعیین
کننده بود.
در نتیجه
جنکینز و
دیگرانی که در
مورد شکست محتوم
انقلابها مینویسند،
نتیجهی
اشتباهی از
منازعات میگیرند.
به همان
اندازه که این
حکم درست است
که جنبشی که
از اشغال سادهی
فضاهای عمومی
فراتر نمیرود
بعید است به
موفقیت برسد،
تصور این که
چنان تحرکات
تودهایی
توان فراتر
رفتن از این
محدودیتها
را ندارد نیز
کاملاً غلط
است.
در واقع،
نتیجهگیری
درست این است
که تحرکات
تودهای در
خیابانها
مرحلهی
مطلقاً ضروری
در هر فرآیند
انقلابیای
است اما
همچنین
اعتصابات
تودهای و
اشغال محیطهای
کار هم لازم
است، زیرا در
محل تولید است
که سرمایه به
شدت آسیبپذیر
و قدرت طبقهی
کارگر متمرکز
است.
علاوه
بر تمام اینها،
احتیاج به
رهبری
سوسیالیستی
انقلابی داریم،
چرا که بدون
سیاست
انقلابی، هر
جنبش تودهای
ممکن است
منحرف شده،
هرز رود و
نابود شود.
اگر این
اجزا در کنار هم
قرار گیرد،
پتانسیل طبقهی
کارگر جهانی
برای در هم
شکستن سرمایهداری
و ساختن جامعهی
بینالمللی
سوسیالیستی،
امروزه بیش از
هر زمان دیگری
در طول تاریخ
است.
مقالهی
بالا ترجمهای
است از:
John
Molyneux, Do revolutions always fail?
برگرفته
از : «نقد
اقتصاد سیاسی»
http://pecritique.com/