چرا
امامزاده
خاتمی معجزه
نمیکند؟
میخک
۲۱
فروردین
۱۳۹۲
نامزدی
محمد خاتمی و
تبعات
احتمالی آن
تنها موضوع
مربوط به
انتخابات
ریاست جمهوری
است که مخالفان
و معترضان را
به ارائه
تحلیل یا موضعگیری
جدی وا داشته
است. گرایشهای
لیبرال،
پراگماتیست و
«عقلانی»، به
نمایندگی
سیاسی اصلاحطلبان
حکومتی،
معتقدند ورود
خاتمی به بازی
انتخابات در
بدترین حالت
به معنی دست
کم تحمیل هزینه
حیثیتی به
حکومت و زنده
کردن فضای
سیاسی است و
در حالت خوشبینانه،
رسیدن او به
ریاستجمهوری،
به معنی تغییر
چشمگیر سیاستهای
ویرانگر حاکم
بر کشور خواهد
بود. در مقابل
گرایشهای
رادیکالتری
که در جریان
جنبش سبز بروز
وسیعی یافته
اما از
برساختن
نیروی سیاسی
خود بازماندهاند،
شانسی برای
این قبیل خوشخیالیها
قائل نیستند؛
شرکت در
انتخابات را
با ارجاع به
وقایع ۸۸ رد
میکنند و
معتقدند
نامزدی خاتمی
خیانت به جنبش
سبز و زمینهساز
شکستی دیگر
برای مردم در
مقابل حکومت
خواهد بود.
در این
یادداشت نشان
میدهیم که با
توجه به
روندهای
سیاسی-اقتصادی-اجتماعی
کلی، حضور یا
عدم حضور محمد
خاتمی و یا چگونگی
آن، به ترتیبی
که برخی به
خیال خود تیزبینترها
بحثش را میکنند،
اهمیت چندانی
ندارد، نه
باید از آمدنش
به شوق آمد،
نه بر نیامدنش
حسرت خورد و
درگیری بیش از
حد با مساله
حضور او در
انتخابات به
معنی انحراف
از موضوعات
اصلی و دامن
زدن به
سردرگمی همهگیر
است. برای این
منظور
آرزوهای آن
قماربازان
ورشکستهای
را که چارهای
جز شرطبندی
بر این اسب
چوبی نمییابند
وامیگذاریم
و به نقد
استدلالهای
مخالف نامزدی
خاتمی میپردازیم
تا نشان دهیم
این مخالفتها
به اندازه
لازم بنیادی
نیست.
اولین
و طبیعیترین
دلیل مخالفت
با نامزدی
خاتمی به
مخالفت به جا
با شخص او
برمیگردد. به
دست دادن
سیاههای از
بزدلیها،
کوتاهیها و
خیانتهای
خاتمی کار
دشواری
نیست؛هشت سال
ریاستجمهوری
منتهی به
برگزاری
انتخاباتی
مخدوش و واگذاردن
قدرت به احمدینژاد
بدون ساختن
هیچ نهاد
اجتماعی
موثری که مستقل
از حکومت
یارای
مقاومتی
داشته باشد.
چهار سال بیعملی
و پس از بروز
جنبش سبز چهار
سال موضعگیری
کجدار و مریز
و ایفای نقش
عمده در به
انفعال کشاندن
جنبش خیابانی.
نمایشی
طولانی و
تکراری و کسالتبار
از روکش فرهنگ
و ادب بر
ناتوانی در
فهم واقعیت
مادی سیاست و
عجز مفرط از
مداخله برای
تغییر
مناسبات
واقعی به نفع
خیر جمعی،
نمایشی که یک
سال و اندی پیش
در دماوند به
اوج رسید.
مخالفت
با خاتمی به
اعتبار شخصیت
و سابقه او اغلب
با مقایسه او
و میرحسین
موسوی همراه
است. سستی و
ترسخوردگی
خاتمی در
مقابل
ایستادگی و
شجاعت موسوی،
و فراتر از
این؛ جسارت
موسوی در
گذراندن سیاست
از مسیر مردم
در مقابل پردهپوشیها
و مصلحتاندیشیهای
خاتمی بسیاری
را به این
نقطه میرساند
که بگویند اگر
میشد در
بحرانهای
تقریبا حتمی
پیشارو از
خاتمی انتظار
ایستادگی
داشت، دعوت به
نامزدی و رای
دادن به او قابل
قبول بود، اما
از آنجایی که
حتی برای مشتاقترین
دوستدارانش
هم مسلم است
او با
کوچکترین
فشار طرف
مقابل جا میزند،
صحبت از حضورش
در انتخابات
وجاهتی ندارد.
این استدلال
مخالف اما از
یاد میبرد که
توضیح دهد مگر
ویژگیهای
موسوی به چه
پیروزیای
انجامید که
نبودشان در
خاتمی به
شکستی خواهد
انجامید؟ یا
به بیان دیگر،
اگر به فرض
محال خود
موسوی در
انتخابات پیش
رو نامزد میشد
به کجا میرسیدیم؟
مگر موسوی، با
همه ویژگیهای
مثبتش،
توانست کاری
کند که مانع
از شکست جنبش
سبز شود؟
فروبستگی
کنونی سیاست
در ایران امروز
قطعا به واسطه
ویژگیهای
شخصیتی خاتمی
گشوده نخواهد
شد، اما این فروبستگی
به واسطه
ویژگیهای
شخصیتی هیچ کس
دیگری هم
گشوده نخواهد
شد، که کنش
افراد و شخصیتها،
هرقدر هم
سرشناس، در
متن روندهای
ساختاری و
کلان موثر
است. و امروز
در ایران
مبارزه سیاسی
علیه استبداد
در موقعیتی
نیست که تا
پیروزی تنها
به اندازه
یافتن یک فرد
مناسب برای رهبری/نمایندگی
فاصله داشته
باشد.
ایراد
دیگری که به
نامزدی خاتمی
و رای دادن به
او وارد میشود
از منظری
اخلاقی است؛
جواب خونهای
ریختهشده را
چه باید داد؟
اما این
استدلال علیه
خاتمی سخت سست
است و با
نشانه رفتن
احساسات،
سنجش سیاسی
وضعیت مشخص
کنونی را دور
میزند و نشان
نمیدهد چرا
رای ندادن
وفاداری به
خونهای
ریختهشده
است و رای
دادن خیانت به
آن. این ایراد
به ویژه وقتی
پررنگتر میشود
که ببینیم
گروههایی از
زندانیان
سیاسی،
مشهورتر از
همه تاجزاده،
با جدیت از
نامزدی خاتمی
دفاع میکنند.
کتمانناپذیر
است که بخش
قابل توجهی از
جنبش سبز، چه
در میان
فعالان سیاسی
و چه بدنه این
جنبش، مایل به
حمایت از
خاتمی هستند.
این بخش از
نخست با وجوه
رادیکال جنبش
سبز مشکل
داشتند و به
نقد و نفی آن
پرداختند،
اما به هر حال
با مداخله در
آن، در غیاب
نیروهای
رادیکال، توانستهاند
سهم عمده
نمایندگی
سیاسی جنبش را
از آن خود
کنند. پس نمیتوان
با ارجاع به
چنین جنبشی
چنان کنشی را
یکسره
غیراخلاقی
دانست. از این
گذشته
پافشاری بر
اخلاق محض به
معنی معیوب
کردن سنجش
سیاسی است.
وفاداری به
حقیقت یک جنبش
به معنی تکرار
شعارهای ثابت
آن در گذشته
نیست، پویایی
و آمادگی برای
تطبیق برای
شرایط جدید
است که به یک
جنبش سیاسی
امکان میدهد
خود را حفظ
کند و یا در
بزنگاهی مشخص
ضربه کاری را
وارد آورد.
اساسیترین
استدلالی که
در هفتههای
اخیر برای
مخالفت با
خاتمی به شیوههای
مختلف بیان
شده این است
که حضور او و
شرکت اصلاحطلبان
در انتخابات
به معنی پر
کردن گسست
عمیقی است که
از سال ۸۸
میان مردم و
حکومت پدید
آمده و به
جمهوری
اسلامی و
خامنهای کمک
میکند بحران
مشروعیت خود
را برطرف
کنند. چنین استدلالی
نخست وجود
فعال همان
گسست ۸۸ را در
سیاست ایران
پیشفرض میگیرد
و در قدم بعدی
نمایندگی
سیاسی جنبش
سبز و مردم را
چنان به اصلاحطلبان
واگذار میکند
که حضور
دوباره آنها
در بازی
انتخابات جمهوری
اسلامی برایش
به منزله
ترمیم گسست
پیشگفته است.
اما در وهله
اول باید گفت
که مشروعیت یک
نظام سیاسی،
برخلاف طنین
مذهبی این
واژه، امری مجرد
و استدلالی
نیست و ربطی
به بر حق بودن
یا نبودن
ندارد. شاید
هر نظامی
بکوشد برای
مشروعیت خود
پایهای
بیرون از
سیاست جاری
جعل کند و آن
را به الهیات،
سنت یا
رویدادی
تاریخی چون
انقلاب وصل
کند، اما آنچه
که در نهایت
به پذیرش
عمومی اقتدار
و حاکمیت آن
منجر میشود
مقبولیت ناشی
از کارآمدی در
اداره امور و کسب
جایگاه
نمایندگی
منفعت عمومی
است.
جنبش
سبز تلاقی
تصفیه یک جناح
با بروز
نارضایتیهای
انباشته بود و
ضرورتا این
طور نیست که
جمهوری
اسلامی به
واسطه آن تا
ابد برای مردم
ایران
نامشروع باقی
بماند،
کمااینکه
تصفیه بنیصدر
و مجاهدین و
خرداد ۶۰ به
نامشروعیتی
ابدی و گسستی
همیشه زنده
بدل نشد. میتوان
و باید جمهوری
اسلامی را به
واسطه آنچه در
خرداد ۶۰،
تابستان ۶۷ ،
کودتای ۸۸ و
به واسطه آنچه
در همه این
سالها کرده
است زیر سوال
برد، اما تصور
باطلی است که
این چنین
حملاتی بدون
پیوند با
گسستی فعال به
نامشروعیت
حکومت دامن
بزنند. اگر
جمهوری
اسلامی بتواند
به هر ترتیبی
بحران
کارآمدی خود
را برطرف کند،
یا خود را
«خیرخواه»
مردم نشان دهد
و کوچکترین
نشانهای از
بهبود اوضاع
بفرستد خون
نداها و سهرابها،
چون همه
کشتگان
تاریخ، دیر یا
زود از عرصه
سیاست شسته میشود
و جز در قالب
اندوهی گذشته
به یاد آورده
نخواهد شد. و
اتفاقا تنها
اصلاحطلبان
معتدل نیستند
که میتوانند
خون را از دست
جمهوری
اسلامی
بشویند.
حیات
سیاسی اصلاحطلبان
به پایان
رسیده است،
چرا که این
جریان سیاسی
هر دو پایه
مادی خود،
درون حکومت و
میان مردم را
از دست داده
است. هیات
حاکمه کنونی
جمهوری
اسلامی با
موفقیت پروژه
تصفیه اصلاحطلبان
را به انجام
رسانده و
دلیلی برای
بازگرداندشان
وجود ندارد.
نقشی نیست که
اصلاحطلبان
آن را برگ
برنده خود
بدانند و
گروهی دیگر
درون خود
حکومت نتواند
بهتر از آنان
بازیش کند.
اگر حرف از
مدیریت
عقلانی
تکنوکراتها
باشد، امثال
قالیبافها
که دردسر و
جنجال سیاسی
کمتری هم
خواهند داشت،
بهتر میتوانند
چنین نقشی را
بازی کنند.
نقش منتقد مصلح
و هشداردهنده
درباره
انحراف از
آرمانها و
اصول را هم
امثال علی
مطهری، عماد
افروغ یا حتی
احمد توکلی در
چهار سال اخیر
بهتر از اصلاحطلبان
بازی کردهاند.
درباره نقش
اصلی که برای
خودشان
قائلند هم،
یعنی محدود
کردن قدرت و
نقد هسته سخت
آن، احمدینژاد
و مشایی به خوبی
نشان دادهاند
که چهقدر در
این زمینه
جسورتر و
ماهرترند.
از
پایه حکومتی
اصلاحطلبان،
که به کلی شکسته
است که
بگذریم، پایه
مردمی/تودهای
آنان نیز
بیشتر و بیشتر
سست میشود.البته
که آنان
طرفداران
زیادی دارند
اما آن
نارضایتی
انباشتهای
که در عاشورای
۸۸ و ۲۵ بهمن
۸۹ فریاد شد
دیگر توسط
آنان
نمایندگی نمیشود،
و این
نارضایتی است
که اگرچه
دوباره نهفته
شده میتواند
محرک حرکتی
دیگر شود.
اصلاحطلبان
که میدانند
از این نیروی
اجتماعی بیبهرهاند،
قید آن را زده
و به کاریزمای
شخصی خاتمی برای
احیای خود دل
بستهاند.
جدای از این
با فقیرتر شدن
طبقه متوسط
آنان دیگر نمیتوانند
دلخوش
نمایندگی
سیاسی این
طبقه هم
باشند. طبقهای
که بخشهایی
از آن جذب
ناسیونالیسم
برانداز شده و
بخشهایی از
آن منفعلانه
دلخوش
اصلاحات
امثال
قالیباف است،
برای مابقی هم
مشایی
شعارهای
جذابتری دارد
تا اصلاحطلبانی
که چیزی برای
گفتن ندارند.
آنها
در متنی که با
عنوان «بیمها
و امیدهای پیش
روی انتخابات
۱۳۹۲» منتشر
کردند به
تمامی عجز خود
از پاسخگویی
به مسایل اساسی
ایران را نشان
دادند. و این
عجز اصلاحطلبان
در مقام یک
جریان سیاسی
بسیار بیش از
ناتوانیها و
پستیهای شخص
خاتمی شایسته
نقد است. این
که اصلاحطلبان
برای زمینهچینی
ورودشان به
انتخابات
متنی چنان
الکن را به
دست میدهند
از سر مصلحتاندیشی
انتخاباتیشان
نیست، آنان
واقعا حرفی
برای گفتن
ندارند. وقتی
انتظار حرفی
راهگشا میرود
متنی پر از
کلیشههای بیمعنایشان
منتشر میکنند،
ودر آن چه که
میبایست
مانیفست یا
تحلیل
استراتژیکشان
باشد توان نقد
هیچ یک از
مسایل اساسی
کشور را
ندارند. نه
نقدی جدی از
حذف یارانهها
و خصوصیسازی
به دست میدهند
و نه موضعی
روشن در برابر
برنامه هستهای
و تحریمهای
آمریکا و
اتحادیه
اروپا میگیرند.
نه اشارهای
به بحران
سیاسی موجود
میکنند و نه
برنامهای
برای مواجهه
با قدرت
فزاینده سپاه
ارائه میکنند.
شکست
جنبش سبز چنان
سنگین بوده که
اغلب جریانها
و فعالان را
دچار
سردرگمی،
رخوت و
ناامیدی کرده
است، شبکههای
سازماندهی به
شدت ضربه
خورده، افقی
تحلیلی برای
پاسخ به پرسش
چه باید کرد
نیست و در
استیصال
کنونی سراب
کاذبی چون
آمدن خاتمی
ممکن است
بسیاری را
بفریبد. برای
گذر از این
شورهزار اما
نباید زیاده
وقت و توان را
برای پرهیز از
سراب گذاشت،
تشنگانش را به
حال خود
بگذارید که
دیر یا زود
مشتی گل و خاک
از جانب حکومت
دهانشان را
خواهد گرفت. و
البته که
تضعیف اصلاحطلبان
به معنی برطرف
شدن همه آن چه
جنبش سبز را
به شکست
کشانید نیست.
هنوز دستگاهی
فکری که امروز
ایران را
برایمان معنی
کند نساختهایم،
هنوز گرفتار
وحشت از
انقلابیم،
هنوز به جای
سازماندهی
واقعی و
تشکیلاتی با
پای بر زمین،
مبارزه را در
رسانههای
خود و در عرصه
نمادین پی میگیریم،
هنوز باید
انتخاباتی در
کار باشد که به
فعالیت، ولو
در نقد آن،
بپردازیم و
هنوز برایمان
روشن نیست با
کدام نیروی
مادی میخواهیم
حکومتی را که
بر اقتصاد
چنبره زده و
فضاهای سیاسی
و اجتماعی را
از ما گرفته
عقب برانیم.
عجیب نیست که
در این بیعملی
مفرط و
استیصال محض
آرزوی رخ دادن
معجزهای را
داشته باشیم،
اما حتی برای
معجزه هم باید
قلبی پاک،
نیتی خالص و
چنتهای پر از
عبادت داشت؛
کاری نکردهایم.