مهسا:
اشک مقدس، خشم
مقدس، خشونت
مقدس
(در
حاشیه قتل
مهساها، حدیثها
و غزالهها…
بهدست اوباش
جمهوری
اسلامی)
ح.ساعی
هشدار
در
ابتدا باید یک
نکته را تذکر
دهیم و آن
اینکه ما مثل
دیگر
نیروهایی که
در خارج از
کشور هستند
بهواسطه
حضور درجه
دومی و تبعی
خود، در جریان
دقیق و بلافصل
آنچه میگذرد
نیستیم و نمیتوانیم
بههیچتأویل
مدعی باشیم
که نبض جامعه
را در دست داریم؛
بهعبارتدیگر
نکاتی که مطرح
میکنیم را -
که همیشه و
همواره صرفاً
جنبه مشورتی
داشته و شرکت
ساده در
جریان بحث است
- باید این بار
به نحو باز هم نسبیتری
تلقی نمود.
*****
یادش
بخیر لنین میگفت
که هر لحظه از
دوران
انقلابی به
اندازه روزها
و ماهها،
آموزش
مبارزاتی
برای تودهها
به همراه
دارد؛ یا چیزی
شبیه به این.
کافی است موج
اعتصابی به
این موج
اعتراضی
بپیوندد تا
وارد چنین
دورانی شویم.
درست
هنگامیکه
مردک ابله
عمامه به سر،
کرسی سازمان
ملل (۲۱
سپتامبر ۲۰۲۲)
را با منبر
مسجد
یالغوزآباد عوضی
گرفته و روضه
وقیحانه و
سراسر کذب و
وارونهزنیاش
را بهعنوان
رئیسجمهور
ایران با یک
آیه قرآن به
عربی آغاز میکند،
مادر مهسا در
کنار تلی از
خاک که
عزیزترین او
را دربرگرفته،
بر این سرنوشت
بیرحم میگرید؛
بر خاک
گورستان
نشسته و در
کنار عکس
زیبای دخترش،
پنجه در خاک
سرخگون
کردستان فرو
برده و مشتی
از آن را بر سر
خویش میریزد
تا در این سرنوشت
مخوف تکّه
جانش را تنها
نگذارد… هزاران
نفر در این
لحظۀ درد و
فغان گرد
اویند و زنان قهرمان
کرد حجاب خود
را، برکشیده
از سر، میسوزانند
تا هرگز، دیگر
هرگز این نمود
قهر و استبداد
قرون وسطایی
بر زندگیشان
حکم نراند.
این در
زمانی واقع میشود
که مردک ابله خطاب
به خبرنگار
لَچَکبهسر
مدعی است که
«زنان ایران
بهطوری
خودجوش حجاب
را انتخاب
کردهاند» و
اینکه «این
نزد زنان ما
امری فرهنگی
است».(نقل به
معنی)
هنگامی
که مردک ابله
بدون آنکه
خُناق بگیرد از
عدل و عدالت
حرف میزند و
مدعی میشود
که "عدالت
خودش از
عقلانیت
مبتنی بر وحی
ریشه میگیرد"،
بدون آنکه
حواسش باشد میگوید
"میل به
برقراری
عدالت ودیعه
الهی در وجود
همگان است و
انباشت بیعدالتی
موجب حرکت ملتها
در قالب
انقلابهای
مردمی میشود"،
او بهوضوح
نمیداند که
چطور مردم
ایران در حال
اثبات صحت این
حکم بر علیه
او هستند.
در
اینجا نه از
امواج پیدرپی
قیامی میگوییم
که در را میکوبد،
نه از تاریخ
چهلوچند
سالهٔ آن.
دیگرانی از ما
بهتر و چه بسا
دقیقتر گفتهاند؛
اما نکاتی میماند
که نباید در
این اوجگیری
شور و اشتیاق
و امید نادیده
گرفته شود بهخصوص
از جانب کسانی
که تلاش دارند
موقعیت فعلی
را نه از نقطهنظر
نوعی "آزادی"
متافیزیکی و
یا صرفاً از
زاویه آزادیهای
فردی و
دموکراتیک
رایج در غرب،
بلکه از دید
زحمتکشان و
سرنوشت آنان
بسنجند. اگر
چنین میکنیم
به آن خاطر هم
هست که در
قیام ۵۷، صراط
مستقیمِ «وحدت
کلمه» را در
گوشت و پوست و
جانمان
تجربه کردهایم
و دیدهایم که
چگونه به این
ترکیب منحوس
انجامید. در این
شرایط است که
باید از سهلاندیشی
برحذر ماند و
تلاش نمود در
جریان مبارزه،
خلاف جریان
فکرکرد.
جمهوری
اسلامی یک
دولت متعارف
نیست که مثلاً
از طریق یک
رایگیری
عمومی به قدرت
رسیده باشد یا
حتی بهضرب یک
کودتا یا یک
انقلاب
کلاسیک؛ در
چنین حالتی
مسئله دولت و
قدرت حاکمه
سادهتر جلوه
مینمود یعنی
دولتی میداشتیم
مثل زمان شاه
که با یک
کودتا و به
اتکاء سرکوب
جنبش تودهای
به قدرت رسیده
بود وهیچکس
مگر وابستگان
و جیرهخواران
آشکارش در
ماهیت آن
تردیدی
نداشت؛ دولتی
بود دستنشانده
که به ضرب
ارتش و ساواک
و مستشاران
آمریکایی و
متخصصین
امنیتی صرفاً
به ضرورتهای
کارکرد مرحلهای
سرمایه در یک
کشور تحتسلطه
پاسخ میگفت؛
یا دولتی منتج
از انقلابهای
بورژوایی قرن
۱۹ که طبقهٔ
بالنده
توانسته بود،
طبقات در قدرت
قدیم را - زمینداران
بزرگ، فئودالها
و اربابها را
- کنار زده و
دولتی منطبق
با نیازهای
تکوین و رشد
سرمایهداری
ایجاد کند. در
چنین حالاتی
با مرزهای طبقاتی
روشن و
ایدئولوژی
منطبق با این
مرزبندیهای
طبقاتی روبرو
بودیم که در
آن سوا کردن
سره از ناسره،
صف انقلاب از
ضد انقلاب
صریح و ساده
بهنظر میرسید؛
اما در اینجا
با دولتی
غیرمتعارف
طرف هستیم که
قدرت اساسی
خود را بنابر
تاریخ انکشاف
و تحولش، نه
در سیاستهای
طبقاتی عریان
بلکه بر
ایدئولوژیای
بنا کرده که
در مرحلۀ
مشخصی از
تاریخ کشورمان
ظاهراً به
نیازهای
جامعه پاسخ
گفته و
موقعیتی بهغایت
پیچیده را به
وجود آورده
است.
حاکمیت
جمهوری
اسلامی و
دستگاه
ایدئولوژیک آن
و بهخصوص
فرهنگی که بهمرور
از آن متصاعد
گشت، یک
برنامه از پیش
ترسیمشده
روحانیت یا
بورژوازی
لیبرال نبود،
بلکه زمانی که
مبارزه
طبقاتی و
بحران
انقلابی اوج
گرفت و
نیروهای
گوناگون،
اقشار و
طبقات، به حرکت
درآمده و در
صدد سرنگونی
رژیم منفور
شاه برآمدند
سه جریان که
مجموعاً میتوان
آنها را بیان
اقشار و طبقات
اجتماعی دانست
در رهبری جنبش
مردمی به
رقابت
برخاسته بودند:
اول
بورژوازی
لیبرال که با
انحصارطلبی
سرمایه کمپرادور
که دربار بیان
آن بود (یعنی
سرمایهای که
مستقیماً
وابسته به
صنایع خارجی و
در ارتباط با
سرمایه
انحصاری میچرخید)
در تضاد قرار
داشت و در
واقع شعارش
«مبارزه با
دیکتاتوری
شاه» بود. برای
او این دیکتاتوری
بهمعنای
همان
دیکتاتوری
اقتصادی بود
که به این سرمایه
داخلی اجازه
رشد کافی نمیداد
و در نتیجه
سودآوری او را
محدود میساخت.
این بورژوازی
داخلی هرگز
قصد سرنگونی قهرآمیز
رژیم شاه را
نداشت و صرفاً
خواستار کمی
عقبنشینی از
مواضع
اقتصادی
سرمایه
انحصاری بود. این
جریان نمیتوانست
هیچ نوع
برنامه خاصی
تولید کند، از
آن جهت که هر
گونه رشد
سرمایهداری
ملی یا نوعی
سرمایهداری
خودمرکز در
شرایط انقیاد
واقعی در سطح
بینالمللی
ناممکن بود و
همین عدمامکان،
آنها را چیزی
کرده بود که
بودند یعنی هراسان
از انقلاب و
زحمتکشان؛ و
نمایندگان سیاسی
این جریان هم
به خوبی از
این امر آگاه
بودند.
جریان
دوم که
مجموعاً خط
خمینی و
روحانیت
محسوب میشد
از دیرباز
یعنی بهخصوص
از همان ۱۵
خرداد ۴۲
نماینده تجار
بازار و البته
خودشان (که به
مثابه یک قشر
اجتماعی بهلحاظ
سنتی منافع
مالکانه و
تجاری مشترکی
با آنها
داشتند) بخشی
از خردهبورژوازی
مرفه سنتی را
تشکیل میداد
که با راهافتادن
مناسبات
سرمایهداری
پس از اصلاحات
ارضی و نابودی
مناسبات کهن و
سنتی، با این
نحوه از رشد
سرمایهداری
و بیان فرهنگی
آن که نوعی
مدرنیزاسیون
شتابزده و
غربی تلقی میشد
سر مخالف
ت داشت.
از همین زمان،
شاهد مواضع
ارتجاعی روحانیت
و فرهنگ سنتی
و اسلامی با
حقوق زنان
هستیم که با
فرهنگ غربی که
رژیم شاه،
پیرو نیازهای
سرمایه بینالمللی
رواج میداد
در تضاد بود؛
سیاست سالهای
۱۳۵۰-۱۳۴۰ که
تمام هموغمش
نابودی
مناسبات کهن و
غلبه اقتصاد
سرمایهداری
بود، زنان را
مثل رعایا
«آزاد» از قیود
سنتی میخواست
تا در اداره و
کارخانه
نیروی کار
ارزانی برایش
فراهم شود.
جریان
سوم، جریان
مردمی،
دموکراتیک و
لائیک بود،
مرکب از
زحمتکشان شهر
و روستا و
تشکلهایی با
افکاری چپی و
کمونیستی که
خود را متعلق
به زحمتکشان
دانسته و تلاش
داشتند خط
مستقلی را در
دفاع از تودههای
مردم در برابر
دو جریان دیگر
پیش برند.
وجود
این خط سوم
رادیکال و
کمونیستی قبل
از قیام ۵۷،
نقشی که در
روند خود قیام
ایفا کرد و بهخصوص
رشد عظیمی که
نهادهای
مردمی و تودهای
بهعنوان
مدارج
خود-سازماندهی
خلق، در همان
روزها و در
تدارک قیام
داشتند (کمیتههای
انقلابی
محلی،
شوراهای
ادارات و
کارخانه ها…) و
مبارزاتی که
علیرغم دست به
دست شدن دولت
همچنان در
کارخانهها،
ادارات،
محلات و غیره
ادامه داشت،
آنچنان هراسی
به دل دو
جریان دیگر
افکنده بود که
خود را در
اجبار ائتلاف
یافتند و بهخصوص
به مذاکره با
نمایندگان
پنهانی ریزودرشت
آمریکا و دیگر
دولتهای
اروپایی
پرداختند.
ارتش
آمریکایی شاه
که منتظر
دستوری از طرف
آمریکا بود تا
به کودتا دستزده
و یک بار دیگر
بساط پادشاهی
پهلوی را نجات
دهد، با
مخالفت
آمریکا روبرو
شد که در این
فاصله تضمینهای
لازم را از
بورژوازی
لیبرال و روحانیت
گرفته بود و
وجود قدرتی
متشکل از این
دو را به خطر
کمونیسم و
قدرتی بهراستی
مردمی ترجیح
میداد…
این
چنین بود که
در تظاهراتهای
میلیونی که در
شهرهای بزرگ
انجام میگرفت،
ارتشی که تا
دیروز با تانک
و سلاح، مردم
را سرکوب میکرد،
ناگهان «برادر
خلق» تلقی شد و جمهوری
اسلامی با
اتکا به
دستگاه عریض و
طویل تشکیلاتی
خود (روحانیون
ریزودرشت،
ملاها و طلبهها،
حوزهها و
مساجد…) رفتهرفته
شعارهای ویژه
خود را تحمیل
نمود و بلافاصله
پس از قدرتگیری،
فراخوان به
جمعآوری
سلاحهایی
داد که تودههای
انقلابی، خلقها
و جریانات کمونیستی
در جریان فتح
پادگانها در
اختیار گرفته
بودند…
این
روحانیت در
ابتدای
قدرتگیری خود
هیچ برنامه
خاصی مگر
محدود کردن
جنبش،
جلوگیری از رشد
موج انقلابی و
مهار کردن آن
نداشت تا
دوباره
اقتصاد
بتواند به کار
بیفتد :
دوباره
برقرار کردن
مبادلات و
قراردادهایی
که هنوز ممکن
بود، برقراری
نظم در شهرها،
محلات و
ادارات و
کارخانهها… و
بهخصوص
دوباره به
راهانداختن
تولید و
صادرات نفتی.
این کار را
نمیشد صرفاً
به ضرب سرکوب
انجام داد و
لازم بود
دستگاه حاکمه در
هر گام خود،
نهادهای ویژه
آن کار را
بسازد؛ یا در
نهادهای نقداً
موجود،
ایدئولوژی
خود، فرهنگ
خود را بدمد و
با تصفیهها و
«تزکیه»هایش
هر نیروی
لائیک و
انقلابی را از
این نهادها
براند.
روحانیت
نمیتوانست
قدرت سیاسی را
در اختیار
گیرد و چرخهٔ جامعه
را دوباره
بچرخاند بدون
آنکه به موازات
پیشرفت موج
انقلاب، در
مقابل و در تضاد
با گفتار
لائیک، مردمی
و کمونیستی که
هر لحظه تودههای
بیشتری را به
خود جلب میکرد،
گفتار و
ترجمانی ویژه
برای خود
تولید کند که
پتانسیل
انقلابی
گفتار چپ را
از آن خود کرده
و حدود تاریخی
آن را | حدودی
که بعدها قابل
تشخیص شد یعنی
مشخصاً
گرفتار بودن
در منطق سرمایه،
حفظ
کارخانجات و
مشاغل
کارگری، تقسیم
کار بینالمللی…
مخدوش بودن
افق
سوسیالیستی
که تجارب آن
را به عینه
دیده بود… در
یک کلام، خروج
از مناسبات
سرمایهداری |
در بالقوهگیهای
فرهنگ شیعی
ادغام سازد.
مهمترین
مسئله
اجتماعی و
سیاسی جنبش
اسلامی این
بود که از یک
طرف ضرورت های
مدیریتی
بازتولید
مجموعه جامعه
را بهعهده
گیرد و در
نتیجه مفصلبندی
بینالمللی
منطقه و نقشی
را که در
تقسیم کار بینالمللی
بهعهده او
بود رعایت کند
و از طرف دیگر
بتواند خود را
بیانکننده و
سازماندهنده
تودههای
زحمتکش و
مطرودی نشان
دهد که با این
نظم به نبرد
برخاسته
بودند.
اما
این همه برای
هیچکدام از
مدعیان قدرت
یک برنامه نمیشد،
درست به این
دلیل که هیچ
کدام از اقشار
و طبقاتی که
در این جنبش
شرکت داشتند
در موقعیتی نبودند
که رشد
اجتماعی
اقتصادی
سرمایهدارانه
خاصی را ترتیب
دهند. در
شرایط عدمامکانی
دوگانه، این
مذهبیها
بودند که در
شرایطی قرار
گرفتند که
بهتر میتوانستند
تضادهای
ناشی از ادغام
ایران در سیکل
بینالمللی
سرمایه را
متقبل شوند
دقیقا به این
دلیل که بهعنوان
یک نیروی
اجتماعی،
برآیند
تضادهایی شدند
که درعینحال
هم حدود
مبارزه
زحمتکشان را
نشان میداد و
هم عدمامکان
یک برنامه ملی
برای
بورژوازی را.
آنها در
موقعیتی قرار
گرفتند که
باید قدم به
قدم منافع خود
را - خودی که هر
لحظه در حال
تکوین بود - بازشناسی
کرده و آن را
در مبارزه
سیاسی پیش
برند.
در
اینجا بود که
گفتار اسلام
سیاسی که مدتها
بود در
خاورمیانه به
کار گرفته میشد،
ویژگیهای
خاص
ایرانی-شیعی
پیدا کرد و
مفاهیمی مثل «امت
اسلامی»،
«مستضعفین»،
«عدل اسلامی»
«جامعه بیطبقه
توحیدی»،
«شهدای
اسلام»،
«عاشورای
حسینی» و غیره
ابعاد بسیار
سیاسی، مادی و
کارکردی در جهت
تثبیت جمهوری
اسلامی پیدا
کردند. رفتهرفته
جمهوری
اسلامی قدم به
قدم نهادها و
دستگاههای
حاکمیت خود را
بر این گفتار
تمام خلقی و پوپولیستی
پایه گذاشت.
از فردای
قیام، نهادهای
سرکوب و اعمال
حاکمیت خود را
ایجاد کرد و
رفتهرفته
تمام اقشار و
طبقاتی را که
در انقلاب شرکت
کرده بودند
اما در این
گفتار مکتبی
نمیگنجیدند
مورد سرکوب
قرار داد.
زنان که از
همان ابتدای
قیام، در سال
صفر، متوجه
خطری بودند که
این نیروی
ارتجاعی حامل
آن است
بلافاصله با نیروی
سرکوبگر او
مواجه شدند و
این لکهٔ ننگ
بر دامان چپ
ماند که اهمیت
حجاب را در آن
لحظه تاریخی
درک نکرد. چپ
نمیفهمید که
این صرفاً یک
پوشش زنانه
نیست بلکه آشکارترین
نمادی است که
زنان و
خانوادههایشان
را به جمهوری
اسلامی و
فرهنگی که این
قدرت سیاسی
حامل آن است
پیوند میزند.
این حجاب به
معنای کرنش در
مقابل قدرتی است
که پا گرفته و
خود را به کل
جامعه تحمیل
میسازد؛ این حجاب
به معنای
پذیرش تمام
قوانین حقوقی
و مناسبات
مالکیتی است
که این قدرت
سیاسی بهمثابه
یک رابطه
تولیدی در
جامعه به کار
انداخته و میاندازد.
این حجاب
آشکارترین
نمود شناختن
خودی از
غیرخودی است.
این
حاکمیت تمام
خلقی پس از
مدتی افت و
خیز مبارزه
طبقات که در آن
هزاران
انقلابی
دموکرات و
کمونیست، زن و
مرد، هزاران
نفر از خلقهای
قهرمانی که در
اقصی نقاط
کشور پرچم
مبارزه را در
احتزاز نگه
داشته بودند
را به خون کشید،
برای خلاصی از
این موجی که
یک لحظه سرِ
بازایستادن
نداشت به جنگ
با عراق دست
زد تا موج وطنپرستی
و وحدت ملی
امواج انقلاب
را درهمشکند…
مهمترین
نتیجه این جنگ
خانمانسوز
بهجز قربانی
شدن صدها هزار
زحمتکش عراقی
و ایرانی،
تثبیت نظامی
ایدئولوژیک
بود که
مجموعهٔ اصول
و مبانی خود
را در یک
فرهنگ سیاسی
مبتنی بر
ولایت فقیه و
متکی به نیروی
سرکوبی ذوبشده
در این ولایت
سازماندهی
کرده بود.
سی سال
افتوخیز
مبارزه طبقات
با لحظات خاص
شورش و طغیانش
جمهوری
اسلامی و امتش
را هر چه تنگتر
و متمرکزتر
نمود تا به
این دولت
یکدستی تبدیل
شود که همه
ارکان جامعه
را منحصراً
اسلامی و
مکتبی میخواهد،
از دانشگاه و
مدرسه گرفته
تا طب و اقتصاد
و بانک… و در
این مسیر
آشکارترین
جامهٔ تعلق و
کُرنش یعنی
چادر زنان را
بر سر خود
کشید.
فربهشدن
بیحد دولت در
ایران، اتکاء
مطلق بر
ایدئولوژی و خشونت
(روحانیت و
حوزه+پاسداران
و بسیج و نیروهای
نظامی /
امنیتی) کنترل
تقریباً
مطلقی که از
طریق درآمد
نفت، شرکتهای
دولتی،
بنیادها و
سپاه
پاسداران و
دیگر نهادهای
وابستهاش
بر زندگی
اقتصادی دارد
آن را به یک
نیروی تولیدی
تمام و کمال
تبدیل کرده
است. این یک
بساط سیاسی
است که
مستقیماً در
زندگی
اقتصادی غوطهور
شده و آن را
سازماندهی میکند.
البته همه
دولتها از
این قدرت تولیدی
بهرهمندند،
در بعضی
مؤسسات، دولتها
سهم دارند یا
حتی صنایعی
تحت مالکیت
دولتی هستند، اما
جمهوری
اسلامی بهواسطه
نحوهای که
شکل گرفته و
تکامل یافته،
خود یک رابطۀ تولیدی
گشته است؛
نقطه آغاز و
نقطه پایان
است؛ مالکیت
سرمایه را او
تعیین میکند
و مسیر رشدش را
او برمیگزیند؛
از لام تا کام.
اما در این
کار چندان موفق
نیست زیرا
دولتی است
مبتنی بر رانت
نفتی که این
وجود را ثقیلتر
و نامولدتر میکند.
دولتهای
رانتی نه تنها
فعالیت
اقتصادی را
تحریک و تشویق
نمیکنند
بلکه آن را
مسموم میسازند.
خصلتهای
عام اقتصاد
رانتی شامل
حضرات هم میشود
و با هیچ رمل و
اسطرلابی نمیشود
از شرّش خلاص
شد. سود در
آنها چیزی است
از پیشفراهمآمده
که صرفاً
بازتوزیع میشود
و در چرخهٔ
تولید، نقش
ضعیفی دارد؛
پروژههای
اقتصادی
صرفاً بهانههایی
برای تخصیص
سرمایه هستند
و بههیچروی
سودمندی یا
نتیجهبخشی
اقتصادی آنها
در نظر گرفته
نمیشود؛
تولید ارزش
اضافی امری
ثانوی است
زیرا سود،
نقداً از طریق
تخصیص سرمایه
فراهم شده است؛
سدهای عظیم میسازند
و پولش را
بالا میکشند
سپس میبینند
که رودی در
کار نیست یا
ضایعاتی
جبرانناپذیر
به محیطزیست
وارد آمده… چهباک!
دوباره از محل
درآمد نفت
بودجهای به
آنان اختصاص
مییابد تا سد
قبلی را درهمبشکنند؛
یا بدون هیچگونه
مطالعه و
بررسی لولههای
عظیم آب میسازند
تا آب یک
منطقه را به
منطقه دیگری
برسانند که
زمینداران
بزرگ آنجا
قرار است حقوحساب
آنها را چه بهصورت
نقدی و چه در
شکل خرید آراء
بسُلفند؛ انگیزهٔ
تصمیمات
مربوط به
تعاون و
آبادانی همه چیز
هست مگر تحقق
نیازهای
جامعه؛ همه
تخصیصهای
بودجهای
مناطق مختلف
بر اساس مصالح
سیاسی محلی یا
ملی نظام صورت
میگیرد؛
حقوق کارگران
در تحقق
کالاها نقشی
ندارد و بههمین
دلیل خرجی
زائد محسوب میشود
که باید هر چه
کمتر، هر چه
دیرتر پرداخت
یا اگر شد
اصلاً
نپرداخت؛ هر
وارداتی بهتر
از تولید است
زیرا برای
تولید به
تکنولوژی
خارجی و تخصص
خارجی، به
قطعات خارجی
نیاز است که
محصول را غیررقابتی
میکند… و
هزار مورد
دیگر.
جمهوری
اسلامی بهواسطه
همین خطوط
اساسی یعنی
پوپولیسم
ذاتیاش که او
را |فرورفته
در جامعه| و
امتی و یک دست
میخواهد در
نوعی «عدم
تجانس» و
«ناسازگاری»
با سرمایه بینالمللی
قرار دارد که
تضادهای جناحهای
درونی آن بیان
کارکرد آن
هستند.
شکنندگی بیحد
اقتصادی کشور
در چارچوب این
مناسباتِ
بسته، مانع از
رشد روابط سرمایهدارانه
با غرب است و
او را وادار
میکند به
قدرتهای
«شرقی» تکیه
کند. دستوپا
زدن رئیس
جمهور برای
فعال کردن
روابط تجاری و
تولیدی با
چین، شوروی و
هند، تندادن
به
قراردادهای
نابرابر
مخفیانه چند
دهساله و
التماس کردن
برای عضویت در
پیمان
شانگهای همه
برای آن است
که بهنحوی با
زیرساختهای
سرمایهداری
جهانی رابطهاش
را حفظ کند.
البته در پایه
این همه،
محدودیتهایی
را مییابیم
که هر نوع
اقتصاد رانتی
در معرض آن
قرار دارد.
اما در ایران
مشکل فراگیر
دیگری هم در کار
است که از
ماهیت جمهوری
اسلامی ناشی
میشود؛ این
شکلبندی
سیاسی است که
خود به رابطه
تولیدی تبدیل
شده است. در
ایران،
جمهوری
اسلامی
نماینده
سیاسی (بیان)
رابطه تولید
سرمایهداری
نیست، بلکه
خودِ رابطه
تولید سرمایهداری
است. او مثل
دیگر دولتهای
متعارف نیست
که در آنها نمایندگان
سیاسی، روابط
تولید را
نمایندگی میکنند
و در نتیجه
دولتی
بالاتراز
طبقات و جدا از
جامعه بهوجود
میآید. جمهوری
اسلامی دولتی
جدانشده
است[1] که وجود
طبقات را نمیپذیرد
و در نتیجه
خواستهای
آنان و مبارزه
آنها را برنمیتابد.
گفتار سیاسی
او هم در همین
موقعیت، خود
را فراگیر و
یک دست میخواهد
که با حجاب
اسلامی
پوشیده باشد.
دولتی
جدانشده،
تمامخلقی و
مکتبی به این
معناست که هر
کوشش و فعالیتی،
در هر عرصه
فرهنگی،
مدنی،
اجتماعی یا اقتصادی
برای محقق
شدن، نیاز
دارد که در
پیوند و رابطه
با نظام باشد،
که در مناسبات
ولایی جایگیرد،
که حقوحسابش
را، خمس و
ذکاتش را به
صاحبان شریعت
و قدرت
پرداخته باشد.
در اینجا با
آدمهای
آزادی طرف
نیستیم که بهواسطه
فعالیت
اجتماعی یا
اقتصادیشان
به یکدیگر
مرتبط میشوند،
بلکه آنها
بواسطه و به
یمن
ارتباطشان با
ولایت است که
اجازه مییابند
به این یا آن
فعالیت
اجتماعی یا
اقتصادی دست
بزنند؛ از یک
کسبه خرد
گرفته تا فلان
صنعتگر یا
پیشهور.
در
چنین جامعهای
طبعاً یک طبقه
سرمایهدار
آزاد وجود
ندارد که
بتواند پروژهای
را به ثمر
برساند. از یک
بانک بدون
تأیید و تصدیق
و مجوز قدرت
مشروع وامی
بگیرد یا بدون
حضور و
پشتیبانی
سپاه، بازاری
برای محصولات
خود بیابد. او
هیچ شانسی
برای رشد
ندارد مگر
آنکه بهنحوی
با اختاپوس
ولایت فقیه در
همآمیزد.
اما
این غوطهور
بودن در جامعه
مانع از آن
نیست که
مبارزه طبقاتی
و مبارزه همه
اقشار از جمله
بورژوازی از
آن عبور کند. این
البته به دلیل
کنترل
تقریباً کامل
دولت بر
اقتصاد است،
اما نه صرفاً
به این دلیل.
در ایران چون
دولت یک شکل
سیاسی است که
به یک رابطه تولیدی
تبدیل شده، با
یک ناهماهنگی
ساختاری طرف
هستیم زیرا
همانگونه که
شرح آن رفت،
رشد اجتماعی-اقتصادی
در هر قدم با
این مناسبات
بستهٔ «خودی»
در تناقض قرار
میگیرد؛ این
پوسته، دیگر
نمیتواند
این رابطه را
در خود جایدهد.
طی سی سال
گذشته همین
رشد بطئی و
زیرپوستی
موجب پاگرفتن
و بهوجودآمدن
جامعهٔ مدنیای
گشته است که
دیکتاتوری
شاه و نظامیگری
افسارگسیختهاش
آن را برنمیتافت.
انجمنها،
سازمانها و
نهادهای
صنفی، کانونها
و سندیکاها…
بهوجود آمده
که هستی خود
را به جمهوری
اسلامی تحمیل
کردهاند. نسل
جدیدی از
فرزندان
مسئولین و
آقازادهها
هم هستند که
پدرانشان
توانستهاند
به ترفندهای
گوناگون
(مصادره
مستقیم، بخشش
بنیادها و
نهادها به
بهانه مصلحت
عمومی و شرعی،
خصوصسازیهای
«خودی»، دزدی و
اختلاس،
انواع هزینهها
و کمیسیونها
بهبهانه دور
زدن تحریمها…)
اموال دولتی
را به مالکیت
خصوصی تبدیل
ساخته و رفتهرفته
بخشهایی از
آنها از بدنه
جمهوری
اسلامی کنده
میشوند و
آزادی تولید و
سرمایه خصوصی
و رابطه با غرب
را میطلبند…
برای این نوع
مناسبات لازم
است که دولتی
متعارف،
بالاتر از
طبقات برقرار
شود. این نحوه
توسعهای است
که برای آن،
ادغام با
فرآیند جهانی
شدن سرمایه به
یک ضرورت
اساسی تبدیل
میشود.
(بماند که این
امر در شرایطی
رخ میدهد که
خود سرمایهداری
جهانیشده در
بحرانی عظیم
قرار داشته و
در جستجوی نظم
جدید دیگری
است).
باری،
حنای جمهوری
اسلامی بهواسطه
بحران آشکاری
که با آن دست
به گریبان است
دیگر رنگ
ندارد. تا
امروز این
دولت میتوانست
با بازتوزیع
رانت نفتی
اقشاری از
جامعه را مثل
روحانیت و
کارمندان به
سمت خود کشیده
و نیروهای
سرکوب خود را
از درون طبقات
زحمتکش
استخراج کند،
اما امروز
دیگر کفگیر به
ته دیگ خورده
و حتی
طرفداران امت
خودش را هم نمیتواند
راضی نگاه
دارد.
در
چنین شرایطی
اتفاقی رخ میدهد
که برعکس
اعتراضات
صنفی و مدنی
گذشته فراگیر
است:
مهسا
کشته میشود. این
قتل ظالمانه
به بهانه
رعایت نکردن
حجاب و بهدست
بخشی از نیروی
سرکوب که
مشخصاً این
وظیفه را بهعهده
دارد انجام میشود.
این باتوم
سرکوب بر سر
کسی کوبیده میشود
که تمام قواعد
حجاب اجباری
را بهنحوی که
در اکثریت
حالات معمول
است رعایت کرده
و بهراستی
هیچ دلیلی
برای چنین
مجازاتی
متصور نیست.
مردم بهشکلی
موجه در
وضعیتی قرار
دارند که از
خود بپرسند به
راستی به چه
جهت؟ دیگر چه
باید کرد تا از
شر و نیش این
رژیم برحذرماند؟
و بهوضوح میببینند
که این سرنوشت
میتواند بر
سر هر کدام از
زنان و دختران
جامعه بیاید.
دیگر هیچ
تمایزی در کار
نیست. لازم
نیست که مخالف
سیاسی باشی یا
فعال مدنی که
برای آرمان یا
احقاق حقوق
صنفیات
فریاد میکشی
یا کارگری که
حقوق عقبافتادهات
را طلب میکنی
یا بازنشستهای
باشی که دیگر
مقرریات
کفایت زندگی
نمیکند یا
کشاورزی که از
بیآبی به
فغان آمده یا
مالباختهای
که هستیونیستیاش
بهبادرفته
یا کارمندی که
حقوقش کفاف
زندگی نمیدهد…
هیچ کدام از
این گروهبندیهای
اجتماعی دیگر
توضیحدهنده
این برخورد
حاکمیت نیست،
دیگر هیچ مفری
برای مصون
ماندن از گزند
این اژدها
متصور نیست
این فرد میتواند
کارگر باشد یا
خانهدار،
دانشجو باشد
یا کارمند،
فقیر باشد یا
غنی، شمالی
باشد یا
جنوبی، کرد
باشد یا ترک… فقط
کافیست زن
باشد تا
بتواند مورد
خشم و نفرت
جمهوری اسلامی
قرار گیرد؛ اما
نه زن بهمعنای
فیزیکی یا
بیولوژیکی
کلمه بلکه زن
به تعریفی که
جمهوری
اسلامی برای
او در سطح
اجتماعی
تعریف کرده و
تمام تکالیف،
وظایف، اجبارها،
توقعات و
محدودیتهایی
که از این نقش
منتج میگردد.
تعریفی که در
پایه و بنیان
یک تفکر مذهبی
خاص و مناسبات
اجتماعیای
مبتی بر آن
قرار دارد که
کل سیستم در
هر بند خود از
مشروعیت آن
بهره میگیرد.
جمهوری
اسلامی آنچه را
که سالها بنبست
موج انقلاب
تلقی میشد
یعنی قطعهبندی
انگیزههایی
که هر کدام
صنفی یا حرفهای،
قشری یا طبقهای،
نژادی یا
قومیتی، دینی
یا مذهبی… بر
خود متمرکز
بود و بههمیندلیل
نمیتوانست
همگرایی لازم
برای یک موج
بهراستی
انقلابی را
فراهم کند،
خود بهدست
مزدوران
وفادارش شکست
و تضاد
جنسیتی را بهمثابه
نقطه تقاطع
همه تبعیضاتی
که جامعه را میپیماید
نشان داد و
راه را برای
تحولی
انقلابی گشود.
اگر
شعار "زن
زندگی آزادی"
شعار این موج
انقلابی شد
فقط از آن جهت
نبود که ریشه
کردی نام مهسا
ما را به آن سو
میراند بلکه
اساساً به این
دلیل است که این
واژه تداعی آن
عامیتیست که
تمام خاصها و
قطعات
گوناگون
اجتماعی برای
این همگرایی
طلب میکردند.
آری،
زنان زندگیاند
نه فقط به این
معنا که در
کسب معیشت
شریک مردان
محسوب میشوند
بلکه از آن
جهت که خودِ
معیشت هستند.
زندگی از آنان
تراوش میکند،
حول آنان میشکفد
و شکل میگیرد؛
زنان بهمعنای
تولیدکننده
جمعیت، در
مرکز جوامع
قرار دارند و
نقطه آغاز همه
فرآیندهای
تولیدی هستند.
همه چیز به
زنان و نقش
اجتماعیای
که به آنان
تکلیف شده بازمیگردد؛
این مفهوم
عامی است که
جمهوری
اسلامی چهل
سال است در
تلاش رامکردنش،
آن را به بند
کشیده است. تمام
تکالیف و
اجبارهایی که
به زنان تحمیل
میشود، در
جمهوری
اسلامی رنگ
اسارت بهخود
گرفته و هرچه
سختتر و
سنگینتر، هر
راه تنفسی را
بر آنان میبندد.
برای این
فرهنگ
اسلامی، زن
صرفاً زیر
سلطه مرد نیست
بلکه تملک او محسوب
میشود که
باید از هر
نگاه بیگانه
محفوظ نگاه
داشته شود.
این تکالیف و
اجبارهای
اجتماعی را
نباید در
مفهومی تقلیلیافته
فهمید که به
موارد
جداگانه مثل
حجاب اجباری،
سازماندهی
رعایت اکید
آن، ترویج
ضرورت
«فرهنگی» یا
قانونی آن،
آداب معاشرت
با مردان،
همسرگزینی و
ازدواج، آداب
و وظایف
زناشویی،
حاملگی و سقطجنین،
فرزندآوری و
تیمار او،
خانهداری،
طلاق، ارث…
محدود شده
باشد. نباید
هر کدام را به
معنایی تکافتاده
و قائمبهذات
خود، در
معنایی
«حقوقی» درک
کرد. این
حجاب، بیان
تعلق و کرنش
به فرهنگی
تمام عیار است
و بارزترین و
آشکارترین،
بیرونیترین
نمود از سلسله
مناسباتی است
که تفکر مکتبی
در همه عرصهها
بسط میدهد و
مشروعیت خود
را از آن میکشد.
این حجاب
معیاری است
ایدئولوژیک
که خودی را از
غیر خودی تمیز
میدهد. آنهم
نه فقط در
خیابان بلکه
در تمام عرصههای
اجتماعی. اگر
زنت حجابش را
رعایت میکند
پس با تو میشود
معامله کرد یا
تو را استخدام
کرد یا زنت داد؛
بعد هم با چند
آشنایی دادن
شبکهای میسازی
که میشود
سرمایهٔ
اجتماعیت.
حجاب برای
جمهوری اسلامی،
خود یک فرهنگ
است که امروز
پرچم این جماعت
گشته؛ جماعتی
که چهلواندی
سال پیش با بهدست
گرفتن قدرت
سیاسی و کنار
زدن رقبای
لائیک و چپی
خود و ائتلاف
با بورژوازی
لیبرال مانع
از قیام
مسلحانه و
تودهای گشت
که میرفت
مناسبات
سرمایهداری
زمان شاه را
به کناری زند
و افق نوینی
را برای
زحمتکشان
بگشاید.
قتل
مهسا و آتشی
که در دل همه
اقشار جامعه،
چه «متوسط» و چه
زحمتکش بپا
کرد، در چنین
شرایطی روی میدهد؛
او نمود زنی
است که همه
وسعت زندگی را
نشان میدهد،
مثل خطی از
نور که بهنحوی
عمودی تمام
نهادهای صنفی
و مدنی جامعه
و مبارزات
آنها را میپیماید.
این جرقه که
از چادر و
روسری برخاست
میرود تا آتش
به کل پیکره
نظامی بیفکند
که خود را در
این حجاب
پیچیده بود.
این شعله،
امروز به پای
قبای حضرات
رسیده است. در
این لحظه حساس
و تاریخی که
دختران و زنان
با شجاعتی بینظیر
و ابتکاراتی
متحورانه در
کنار برادران جوان
خود که اکثرا
از زحمتکشان
فقیر برخاستهاند،
به مصاف
اهریمن میروند،
کارگران ما،
در عین
قدردانی و
همبستگی با
این مبارزات،
در ورود مستقل
به کارزار و
دست زدن به
اعتصاباتی که
در حکم فلجکردن
رژیم است، از
خود تردید
نشان میدهند.
موقعیت آنان
کاملاً قابل
درک است. آنها تجربه
چهلواندی
سال پیش را درنظردارند
که طی آن
اقشار
بورژوایی
جامعه به سازش
با دنیای غرب
نشستند و قیام
را به شکست
کشانیدند و
دولتی را به
قدرت رساندند
که چهل سال
است این
کارگران با آن
در نبرد
هستند. آنها
این شکست را
در گوشت و
پوست خود، در
سرکوب
شوراهای اصیل
خود تجربه
کردهاند.
آنها بهخوبی
میدانند که
هزینه این
مبارزه میتواند
برای آنها
چقدر سنگین
باشد.
زحمتکشانی که
در تاریکی شب
به صف مبارزات
میپیوندند
میدانند که
لقمه نان
زندگی خود و
خانوادهشان
بسته به کار
روزانه است
زیرا آنها هر
روز از زیر
صفر آغاز میکنند
و هیچ ذخیرهای
ندارند. آنها
که کاری حتی
موقت دارند
باید این کار
را تضمین کنند
تا زندگیشان
ممکن گردد و
آنها که هیچ
ندارند و
روزمزد و
بیکار هستند
باید معیشت
خود را به هر
طریق فراهم
سازند. مضافاً
بر آنکه
کارگران ما میدانند
در شرایط
فعلی، این
جنبش بهسختی
ممکن است از
تشکیل یک دولت
لائیک، یک دولت
متعارف بورژوایی
جلوتر رود و
کماکان این
همانها
هستند که باید
نیروی کار خود
را به پشیزی به
سرمایهداران
خصوصی غیرمذهبی
و لائیک داخلی
و خارجی
بفروشند.
همه کس
می فهمد که
این اعتراضات
بدون حضور اعتصابی
آنها نمیتواند
به قدم بعدی
خود در پیش
روی خواستهها
و گشودن درهای
زندان جمهوری
اسلامی
بیانجامد. در
این مبارزات
است که ممکنات
مبارزه طبقات
در ساختار کنونی،
در تداخلهای
گوناگونش
شکوفا میگردد
که چه بسا افقهای
تازهای در
مقابل
زحمتکشان
ایران باز
کند.
این
نقطه گرهی
وضعیت ماست.
وضعیتی که
کارگران و
زحمتکشان را
برای یک بار هم
که شده در
رتبه ممتاز
تعیین سرنوشت
قرار میدهد.
آنها که همه
ثروت جامعه را
تولید میکنند
امروز به مقام
و مرتبه خود
رسیدهاند.
این تصمیم بهعهده
آنهاست؛
کارگرانی
که سالهاست
با محیط
روشنفکری و
کتاب سروکار
داشته، نشست
و برخاست کردهاند
و بهخصوص در
مبارزه
روزمرهشان
پختهتر میشوند،
چه بهلحاظ
کمی و چه کیفی
در شرایط نظریای
هستند که خود
بتوانند
بهترین تصمیم
را اتخاذ
کنند.
ح.ساعی
اندیشه
و پیکار
۲۹
سپتامبر ۲۰۲۲
[1]-رجوع
شود به
«درباره سیاست
در ایران» به قلم
تئو کوسم.
مارسی.
انتشارات
سنونورو.
نوامبر ۲۰۱۰
De la politique en Iran, Théo Cosme,
ef. Senonevero, Marseille, Nov.2010
.......................................
برگرفته
از:«اندیشه و
پیکار»
http://www.peykarandeesh.org/index.php/2-uncategorised/1464-2022-09-30-12-09-52