مارکسیسم
و رؤیای رهایی
انسان؛
از
نقد سرمایه داری
تا دموکراتیزاسیون
کامل جامعه
محمد
رضا شالگونی
«
فلاسفه تا
کنون جهان را
به شیوههای
گوناگون تفسیر
کردهاند؛
مسئله اما نه
تفسیر که تغییر
جهان است »
کارل
مارکس، تزهایی
درباره
فوئرباخ
مارکسیسم
را میتوان یکی
از ژرف ترین
کوششهای فکری
بشر برای درک
و دگرگونی
جهان دانست. این
نظریه، در بنیاد
خود نه تنها
نظام سرمایهداری
را نقد میکند،
بلکه رؤیای
رهایی انسان
ازهرگونه
سلطه و بیگانگی
را دربرابر
بشریت قرار می
دهد. مارکس و
انگلس در چشمانداز
خویش از جامعه
آینده، بر هم پیوستگیِ
آزادی فرد و
رهایی جمعی
تأکید کرده
اند. برای آن
ها سوسیالیسم
نه بهعنوان
نسخه ای ازپیشنوشته
شده، بلکه به مثابه
فرایند تاریخیِ
دموکراتیزاسیون
کامل جامعه
بوده است. اندیشه
مارکسی بر
مبنای روش علمی
و نقد تاریخی،
راهی برای
آزادی واقعی
انسان ترسیم میکند؛
آزادیای که
تنها در بستر
برابری
اجتماعی،
مشارکت
آگاهانه و نفی
بهره کشی میتواند
به بار نشسته
و عملی شود.
مارکسیسم
در تاریخ اندیشه
مدرن، نه
صرفاً مکتبی سیاسی،
بلکه نوعی
نگرش فلسفی به
سرنوشت انسان
است. هدف آن
تنها تحلیل
نظام سرمایه
داری نیست،
بلکه دگرگونی
بنیادین
رابطهی
انسان با کار،
جامعه و خویشتن
خویش است.
مارکس،
برخلاف فیلسوفان
کلاسیک که به
تفسیر جهان
بسنده میکردند،
بر «دگرگون
ساختن» جهان
تأکید می کند؛
زیرا از نظر
او، آزادی
واقعی تنها از
مسیر پراکسیس
(عمل آگاهانهی
اجتماعی) حاصل
میشود.
در
جهانی که
مناسبات سرمایهداری،
انسان را از
حاصل کار خود
و از خویشتن
خویش بیگانه
ساخته، رهایی
نه به معنای
گریز از جهان،
بلکه به معنای
بازسازی آن
است. مارکس و
انگلس با تأکید
بر «انسانِ
نوعی» (species-being)،
نشان دادند که
انسان تنها در
جامعهای
برابر و آزاد
میتواند طبیعتِ
خلاق و اجتماعی
خویش را شکوفا
کند.
پس
درمقدمه این
بحث باید
ابتدا به
مارکسیسم از
منظر همین افق
امیدبخش و رؤیای
رهایی انسان
پرداخت: رؤیایی
که از دل نقدِ
سرمایه داری
سر برمیکشد و
درپیکار جمعی
برای دموکراتیزاسیون
کامل جامعه به
اوج خود میرسد.
مفهوم
رهایی در اندیشهی
مارکس
رهایی
در فلسفهی
مارکس مفهومی
چند وجهی است.
در آثار جوانیِ
او، رهایی بیشتر
در قالب «آزادی
انسان از بیگانگی»
طرح میشود،
اما در آثار
پختگیاش، این
رهایی در بستر
تاریخ و
مناسبات تولیدی
معنا مییابد.
در
دستنوشتههای
اقتصادی –
فلسفی ۱۸۴۴،
مارکس نشان میدهد
که کارِ مزدی
در نظام سرمایهداری،
انسان را از
ماهیت خلاق و
انسانیاش جدا
میکند.
کارگر، محصول
کار خود را
چون نیرویی بیگانه
و دشمن میبیند.
او مینویسد:
«هرچه
کارگر بیشتر
تولید میکند،
جهانِ اشیاء
غنیتر و جهان
انسانی فقیرتر
میشود.» رهایی،
در این معنا،
بازگرداندن
انسان به خویشتن
خود – بازگشت
از جهانِ شیئیت
یافته به
جهانِ انسانی
است. اما
مارکس به زودی
از این نگاه
فلسفی صرف
فراتر رفت و
در آثار بعدی،
به ویژه سرمایه،
نشان داد که بیگانگی
نه یک حالت
روانی، بلکه
نتیجه
ساختار
اقتصادی
جامعه است.
ازاین رو،
رهایی فردی
بدون دگرگونی
اجتماعی ممکن
نیست.
انسان
تنها زمانی آزاد
میشود که شرایط
اجتماعیِ تولید
نیز آزاد
گردد؛ یعنی
کار دیگر به
صورت کالا درنیاید
و انسان از
اجبار اقتصادیِ
فروش نیروی
کار رهایی یابد.
در
جامعهی بیطبقهی
آینده، انسان
برای نخستینبار
میتواند «در
هر صبح، ماهیگیر
باشد و در
عصر، فیلسوف» –
استعارهای
از شکوفایی
چند سویه
انسان.
سوسیالیسم
به مثابه
دموکراتیزاسیون
کامل جامعه
مارکس
و انگلس،
برخلاف بسیاری
از سوسیالیستهای
آرمانگرا،
هرگز جامعهی
آینده را با
دستورالعملهای
آماده تصویر
نکردند. آنچه
برای آنان بنیادین
بود، فرایند
دموکراتیزاسیون
جامعه بود-
روندی تاریخی
که از درون
تضادهای سرمایهداری
میجوشد.
هال
دریپر، در
پژوهش
ماندگار خود
تئوری انقلاب
کارل مارکس،
سوسیالیسم
مارکسی را این
گونه خلاصه میکند:
«سوسیالیسم
نزد مارکس چیزی
جز دموکراتیزاسیون
کامل جامعه نیست؛
از اقتصاد تا
سیاست و
فرهنگ».
این
تعبیر، بهروشنی
نشان میدهد
که مارکسیسم،
دموکراسی را
نه فقط شکل
حکومت، بلکه شیوهی
زیست اجتماعی
میفهمد.
مارکس میدانست
که سرمایهداری،
علیرغم ایجاد
آزادیهای
صوری، ذاتاً
بر نابرابری
استوار است.
از همینرو،
او خواهان
گذار از «آزادی
صوری» به «آزادی
واقعی» بود.
در
جامعهی
بورژوایی،
آزادی فردی
اغلب به معنای
آزادی مالکیت
خصوصی است؛
اما درجامعهی
سوسیالیستی،
آزادی به معنای
رهایی از سلطهی
مالکیت است.
مارکس
در مانیفست
کمونیست شاخص
اصلی اجتماع
مطلوب آینده
را «شکوفایی
آزاد هر فرد
شرط شکوفایی
آزاد همگان» می
داند.
در این
نگاه، رهایی
فردی و جمعی
درهم تنیدهاند.
آزادی نه به مثابه
امتیاز، بلکه
بهمثابه
امکان مشارکت
همگانی و جمعی
مطرح است.
سوسیالیسم
مارکسی، بهجای
تحمیل طرحی از
بالا، بر
مشارکت
آگاهانهی
تودهها
استوار است.
به همین دلیل،
مارکس به ویژه
پس از تجربهی
کمون پاریس (۱۸۷۱)
بر ضرورت
دولتی از نوع
جدید که
بتواند
مشارکت مستقیم
کارگران در
قدرت سیاسی را
نه فقط برای
کارگران بلکه
توسط خود کارگران
تامین کند تأکید
کرد .در این
الگو، دولت نه
فرمانروا،
بلکه ابزاری
موقت برای
خودگردانی
مردم است.
روش
مارکسی و نقد
نسخه گرایی
یکی
از برجستهترین
ویژگیهای
اندیشهی
مارکس، روش
انتقادی و تاریخی
اوست.
او
برخلاف سوسیالیستهای
پیش از خود،
که جامعهی
آرمانی را بر
پایهی
آرزوها میساختند،
بر ضرورت تحلیل
عینیِ شرایط
تاریخی تأکید
داشت.
در
پاسخ به سوسیالیستی
که از او پرسید:
«اگر فردا سوسیالیسم
پیروز شود، چه
باید کرد؟»،
مارکس می گوید:
«پیش از پاسخ
به این سئوال
باید دانست که
سوسیالیسم در
کجا، در چه
زمانی، و در
کدام شرایط پیروز
شده است.»
این
جمله، عصارهی
روش مارکسی
است: هیچ نسخه
ازپیشنوشته شدهای
برای تاریخ
وجود ندارد.
مارکس در ایدئولوژی
آلمانی میگوید:
«کمونیستها
اصولی ندارند
که بخواهند
جهان را بر پایهی
آن اصلاح
کنند؛ آنان
صرفاً مسیر
حرکت واقعی را
بیان میکنند.»
به
همین دلیل،
مارکسیسم را
باید «علم
حرکت تاریخ»
دانست، نه
«کتابچه
دستورالعمل
ساخت جامعهی
آینده». مارکس
میخواست
قوانین عام
تحول اجتماعی
را دریابد تا
انسان بتواند
بهصورت
آگاهانه در این
روند دخالت
کند. علم نزد
او، نه به
معنای قطعیت،
بلکه به معنای
نقدپذیری است.
سوسیالیسم
مارکسی نظریه
علمی است، زیرا
همواره آماده
تصحیح خویش در
پرتو تجربهی
تاریخی است.
طبقه
کارگر، دولت
قانون، ازادی
و دمکراسی
برای
مارکس، طبقهی
کارگر نه یک
طبقه اقتصادی
صرف، بلکه
حامل تاریخیِ
رهایی انسان
است. در نظام
سرمایهداری،
تنها طبقه
کارگر است که
میتواند به
طور آگاهانه،
مناسبات تولید
را از درون
دگرگون سازد؛
زیرا او خود محصول
و قربانی مستقیم
بهره کشی
مناسبات تولیدی
سرمایه داری
است.
در
جوامع پیشا
سرمایهداری،
نابرابریها
آشکار و حقوقی
بودند: برده و
مالک، ارباب و
رعیت. اما
سرمایهداری
با ایجاد آزادیهای
صوری، این
نابرابری را
پنهان میکند.
کارگر
در ظاهر آزاد
است – آزاد است
که کار کند یا
نکند – اما این
آزادی به معنای
آزادی از مالکیت
ابزار تولید
است؛ این آزادی
او را ناگزیر
میسازد نیروی
کارش را
بفروشد تا
زنده بماند.
مارکس
این وضعیت را
«بردگی مزدی» مینامد:
نوعی از بیگانگی
که در آن،
انسان به کالا
مبدل میشود.
با این حال،
در همین تضاد
میان آزادی
صوری و وابستگی
واقعی است که
بذر رهایی پاشیده
می شود. طبقهی
کارگر، با
سازمان یابی
و مبارزه
آگاهانه، میتواند
از درون
سازوکار سرمایهداری،
راهی به سوی
دموکراسی
واقعی بگشاید.
مارکس
در نقد برنامهی
گوتا (۱۸۷۵)مینویسد:
«رهایی
کارگر باید
کار خودِ
کارگر باشد.»
این
جمله، سرلوحهی
تمام جنبشهای
سوسیالیستی
پس از او شده
است. هیچ حزب یا
دولت یا پیشاهنگی
نمیتواند جایگزین
آگاهی و
مشارکت مستقیم
طبقهی کارگر
شود.
نگاهی
به تجربه تاریخی
نشان می دهد
که نخستین گام
در مسیر رهایی،
پدید آمدن
دولت قانون
است: دولتی که
در آن
فرمانروا مقید
به قانون است
و مردم می
توانند از
استبداد فردی
حاکمان در
امان باشند.
گام بعدی پدید
آمدن دولت
آزادی هاست و
مردم می
توانند در
مقابل موضع
حکومت
کنندگان بیایستند
و مخالفت
کنند. و در گام
بعدی با تکیه
بر همین آزادی
هاست که دولت
دموکراتیک
شکل می گیرد و
مردم می
توانند با
برخورداری از
حق مخالفت با
موضع حکومت
کنندگان،
اراده جمعی
شان را شکل
بدهند و برای
رسیدن به
خواست های شان
به تلاش جمعی
برخیزند. و
بالاخره دولت
دموکراتیک
است که راه رسیدن
به حاکمیت
واقعی مردم را
هموار می کند.
دموکراسی
سیاسی، اگر با
دموکراسی
اقتصادی
همراه نشود، میتواند
به پوششی برای
سلطهی طبقاتی
بدل گردد. به
تعبیر رزا
لوکزامبورگ،
«دموکراسی
بورژوایی،
اگرچه ناقص
است، اما میدان
نبرد ماست».
مارکس نیز بر
همین باور
بود: نبرد برای
دموکراسی سیاسی،
و پیروزی در
نبرد برای
دمکراسی گامی
ضروری در مسیر
رهایی اجتماعی
است. بدون
آزادی اندیشه،
بیان، تشکل و
اعتراض، بدون
حق حاکمیت
مردم هیچ جنبش
کارگری نمی
تواند قوام و
دام یابد.
ازاینرو،
مارکسیسم اصیل
نه تنها با
آزادیهای
مدنی
ناسازگار نیست،
بلکه همه
مولفه های این
آزادی ها را پیششرط
دموکراسی
اجتماعی میداند.
سوسیالیسمِ
دموکراتیک،
محصول سرکوب
آزادی نیست،
بلکه نتیجهی
گسترش و تعمیق
آن است.
انسان
رهاشده و سوسیالیسم
بدون نسخه
مارکس
و انگلس بارها
تأکید کردند
که هدف سوسیالیسم،
ساختن «بهشت
زمینی» بر
اساس نقشهای
از پیش نیست.
مارکس در ایدئولوژی
آلمانی مینویسند:
«ما
دستورالعملهایی
برای آینده نمینویسیم.
رهایی انسان
تنها از درون
تاریخ واقعی
پدید میآید.»
به همین دلیل،
سوسیالیسم
مارکسی نه
آرمان شهر،
بلکه روندی
تاریخی است که
از دل تجربه و
آگاهی جمعی
زاده میشود.
مارکس میدانست
که هر کوششی
برای تحمیل
«نظام کامل» بر جامعه،
دیر یا زود به
استبداد میانجامد.
از اینرو،
سوسیالیسم او
در ذات خود ضد
دستوری و ضد
نسخه است. او
هشدار میداد
که نباید به
نام آزادی،
آزادی را
قربانی کرد.
انسان
رها شده در
اندیشه
مارکس، انسانی
است که بتواند
از قید نیاز،
اجبار و
ازخودبیگانگی
رها شود. در چنین
جامعهای،
کار نه
مجازات، بلکه
جلوه خلاقیت
انسان است؛
مالکیت نه
انحصار، بلکه
اشتراک در تولید
است؛ و دولت،
نه ابزار
سلطه، بلکه
شکلی از
خودگردانی دموکراتیک
است.
رزا
لوکزامبورگ
در تداوم همین
اندیشه میگوید
:«آزادی یعنی
آزادی دگر
اندیشان.»
این
سخن، پاسخی
روشن به خطراتی
است که در قرن
بیستم با ظهور
نظامهای
اقتدارگرای
مدعی سوسیالیسم
پدید آمد. در
واقع، هرجا که
سوسیالیسم از
دموکراسی جدا
شد، به ضد خود
بدل گشت. از دید
مارکسیسم
راستین، رهایی
نه تنها
اقتصادی،
بلکه فرهنگی و
انسانی است.
جامعهی
آزاد، جامعهای
است که در آن
زنان و مردان،
نژادها و
باورهای
گوناگون، همگی
در مشارکت
برابر باشند.
به تعبیر
معروف لنین،
«اگر زنان در
آشپزخانه
بمانند، انقلاب
پرولتری شکست
میخورد.». این
گفته، بازتاب
درک عمیقی از
پیوند میان
رهایی طبقاتی
و رهایی جنسیتی
است.
بنابراین،
سوسیالیسم
مارکسی نه
صرفاً پایان
بهرهکشی،
بلکه آغاز
انسانیتِ نوین
است – جامعه ای
که در آن
انسان برای
نخستین بار میتواند
خویشتن خویش
را به تمامی بیافریند.
از
نقد سرمایه
داری تا دمیدن
امید رهائی
مارکسیسم
را نمیتوان
تنها نظریهای
دربارهی
اقتصاد یا سیاست
دانست؛ بلکه
باید آن را شیوهای
از اندیشیدن
به رهایی تلقی
کرد. مارکس،
با نقد سرمایهداری،
در پی نفی
صرفِ یک نظام
اقتصادی
نبود؛ او میخواست
انسان را از قید
بیگانگی آزاد
کند. در این
معنا، مارکسیسم
نوعی اومانیسم
تاریخی است.
انسانیگرایی
که در بستر
تاریخ و
تضادهای واقعی
شکل میگیرد.
اگر
در قرن
نوزدهم، نقد
مارکس پاسخی
به بحران سرمایهداری
صنعتی بود، در
قرن بیستویکم،
اندیشه او
بار دیگر در
برابر بحرانهای
تازه –
نابرابری
جهانی، تخریب
زیستمحیطی،
و سلطهی سرمایهی
مالی – معنایی
نو مییابد.
امروز نیز
پرسش بنیادین
او همچنان
پابرجاست:
چگونه میتوان
جهانی ساخت که
در آن، انسان
از ابزار به
هدف مبدل شود؟
پاسخ
مارکسیسم به این
پرسش، هنوز
همان است:
با
دموکراتیزاسیون
کامل جامعه،
با مشارکت
آگاهانهی
انسانها در
سرنوشت خویش،
و با گشودن
راهی به سوی
جامعهای که
در آن شکوفایی
آزاد هر فرد،
شرط شکوفایی
آزاد همگان
باشد.
در
جهانی که سرمایهداری
هنوز سلطه
دارد و انسان
را به عددی در
معادلات
بازار
فروکاسته
است، بازخوانی
مارکس نه
نوستالژی
گذشته، بلکه
ضرورتی برای آینده
است.
مارکس
ما را دعوت میکند
تا جهان را نه
تنها درک کنیم،
بلکه آن را
دگرگون کنیم –
و این دعوت،
هنوز همچنان
زنده است!
پنجشنبه
۱
آبان ۱۴۰۴
برابر با ۲۳
اکتبر ۲۰۲۵
…………………………………………
*متن
[دریافتی]
بالا روایت
خلاصه
نوشتاری است
از مضمون گفتگوی
محمدرضا
شالگونی و
جمشید مهر در
نشست هم اندیشی
چپ!
مبارزهی
ضدسرمایهداری
و جامعهی
بدیل
محمد
رضا شالگونی: کدام
سوسیالیسم