Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
سه-شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴ برابر با  ۱۲ می ۲۰۱۵
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :سه-شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴  برابر با ۱۲ می ۲۰۱۵
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

بیانیه ی کانون نویسندگان ایران درباره ی درگذشت محمدعلی سپانلو

 

 

محمد علی سپانلو درگذشت (۱٣۹۴ - ۱٣۱۹)

 

محمد علی سپانلو، شاعر، پژوهشگر، مترجم و از بنیان گذاران کانون نویسندگان ایران، شامگاه روز دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت ماه پس از تحمل چندسال بیماری در گذشت.

سپانلو یکی از چهره های شاخص در میان شاعران نیم قرن اخیر ایران بود که با انتشار بیش از پانزده مجموعه شعر سهمی شایسته در شکوفایی شعر نو فارسی برعهده داشت. او همچنین با انتشار بیش از سی عنوان کتاب در زمینه ترجمه و پژوهش، در راه اعتلای فرهنگ کشور کوشید و نام خود را در کنار نام آوران ادبیات و فرهنگ ایران به ثبت رساند.

سپانلو از موسسان کانون نویسندگان ایران و از فعالان جنبش دانشجویی در دهه چهل بود و نزدیک به نیم قرن از اهداف و استقلال کانون و آزادی اندیشه و بیان دفاع و با سانسور مبارزه کرد.

کانون نویسندگان ایران درگذشت این شاعر آزاده را به خانواده، دوستان و دوست دارانش و به جامعه فرهنگی مستقل و مردم ایران تسلیت می گوید و در مراسم خاکسپاری، یادبود و بزرگداشت او در کنار خانواده اش خواهد بود.

 

 

کانون نویسندگان ایران

سه شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱٣۹۴

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

سپان هم رفت

 

اينجا عجيب تاريك است

يك قطره روشنايى بفرست

زندانِ انزواى مرا بشكن

پروانه ى رهايى بفرست

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ای روز های فردا

ای فکر های زیبا

ای واژه های زرین

ای آسمان لرزان

دریای باد و باران

بالای شهر تهران

در انتظار طوفان

طوفان سرد و سنگین

بهر تو می سرایم، از خود برون می آیم

لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم

ای سرزمین دیرین

یک شاعر پیاده، همراه جویبارت

با یک پیام ساده، خوش باد روزگارت

نه این زمان غمگین

از بیشه های گیلان، گنبد های سپاهان

پسکوچه های شیراز تا آتش های اهواز

لبخندهای شیرین

بهر تو می سرایم، از خود برون می آیم / لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم

ای سرزمین دیرین

بلوار میرداماد، با لحظه های آزاد / پنجاه سال دیگر، از ما میاورد یاد

در روزهای رنگین

یک روز آفتابی با آسمان آبی

آن سوی عصر غربت

تصویری از رفاقت

پیوندهای پیشین

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«کامو»‌وار باید نوشت

اکبر معصوم‌بیگی

«امروز سپانلو مُرد». اما هیچ نشده، هنوز به تاریخ نپیوسته، عده‌ای دوره افتاده‌اند که از او موجودی آرام درست‌ کنند و از کسی چون بچه تهران بود، چون عاشق شهری بود که کم‌و‌بیش همه عمر خود را در آن سرکرده بود، چون عشق‌ها و ناکامی‌ها و خوشی‌هایش در این شهر گذشته، چون با درجه‌‌یک‌ترین نویسندگان و شاعران و نقاشان و هنرمندان در این شهر حشرونشر کرده بود، چون درباره این شهر یکه‌ترین و نغزترین شعرها را سروده بود، چون ستاینده خیابان‌ها، پیاده‌روها، جوی‌های آب روان کناره خیابان‌ها، پل‌های هوایی، و شهر تهران در روشنایی چراغ‌های تاکسی‌ها و اتوبوس‌ها در شب بود، چون شیفته تهران شبانه و شب‌های تهران بود، باری به همه این دلیل‌ها او را «شاعر تهران» بنامند. شک نیست که «سپان» شاعری شوخ‌وشنگ و بذله‌گو و اهل زندگی و خوشباشی بود و هرگز ندیدم که با عبوسی و بداخمی و گران‌جانی نسبتی داشته باشد. آری این همه بود اما (حق نکته من در این اما است )... اما سپانلو روشنفکری متعهد بود‌، شاعر ما درد را به جان حس می‌کرد و از لمس درد نمی‌گریخت. سپان در سراسر عمر هرگز از دغدغه روشنفکری، از آنچه در پیرامونش می‌گذشت و از آنچه بر تبار انسان می‌رود فارغ نبود، به قول آن بزرگ‌شاعر «هیچ‌چیز در هیچ دوروزمانه‌ای همچون تعهد روشنفکران و هنرمندانِ جامعه خوف‌انگیز و آسایش برهم‌زن و خانه خراب‌کنِ کژی‌ها و کاستی‌ها نیست: گنجی که نامش آزادی و حق حیات ملت‌هاست». سپانلو شاعر بود، شاعر شهر و زندگی شهری و تهران بود اما شأن دیگری هم داشت که هرگز نباید از یادش برد: سپانلو شاعر و روشنفکری متعهد بود وگرنه در سرزمینی که، به‌قولی، بیشتر کسان دو شغل دارند، شغل دومشان شاعری است، فقط «شاعر تهران» خواندن سپان عزیز، بی‌گمان ستمی است در حق او.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

"سپان" عزيز ؛ باور مي كني مرده باشي؟

بکتاش آبتین

"سپان" عزيز ؛ باور مي كني مرده باشي؟ تو با آن شوق عميق ات به زندگي باور مي كني به خاطره اي تبديل شده باشي؟ آري.حتما باور مي كني.با آن هوش سرشارت خوب مي داني كه دست كم تا چند ماه ديگر خاطره اي نزديك خواهي بود.كم كم اما دور مي شوي و هيچ اشكالي در اين نيز نمي بيني.مگر زندگي چيزي جز اين است؟

اما من به هزار دليل تو را بخاطر مي سپارم. بخاطر شعرها و خنده هايت، بخاطر آوازها و رقصيدن هايت،بخاطر سر خوشي هاي شبانه ات، اصلا تو فرض كن بخاطر آن عصا و كلاهي كه هميشه بعد از چند استكان در اين خانه و آن خانه جا مي گذاشتي!

اما تو فقط اين نبودي.تو را پيش تر از هر چيز بخاطر آزادي خواهي ات مي ستايم.اي شاعر؛انسان و سپان نازنين ام !ديگر تو نيستي و بگذار پايين اين نوشته عكسي از تو نيز نباشد.

ـــــــــــــــــ

سپان

فرج سرکوهی 

انگار همه عجله دارند، سایت ها هم انگار با هم مسابفه گذاشته اند تا خبر مرگ یکی از نزدیک ترین دوستانم را بر سر من بکوبند.

می دانستم بستری است اما گفتند «حالش ثابت است» . این جمله در این گونه موارد بدین معنا است که امید بهبود «هم» هست و من این «هم» را برای خودم مطلق کرده بودم . حالا این هم حتا احتمال ناچیزی هم نیست. دوستی از تهران در تلفن تایید کرد که خبر درست است

سپان هم رفت .

برخی سایت های داخل و خارج از کشور کلیشه هزار بار گفته شده «شاعر تهران» را ؛ در بی رمق ترین تفسیر رابطه شاعر و شهر؛ چنان تکرار می کنند که انگار سپان فقط همین است. شاید تاثیر روزنامه نویسی دوم خردادی است، شاید تنبلی ، شاید شتابزدگی. شابد کم سوادی و... نمی دانم.

بخش به اصطلاح فرهنگی رسانه های کارگزاری و اصلاح طلب اسلامی در این یکی دو دهه، «بی خطرترین» تفسیر را در باره نسبت سپان و تهران تکرار می کردند، تا نگاه انتقادی او، تا مولفه ها و توفان های پر قدرتی را که در شعر او می وزد، تا دیگر ابعاد شعر و زندگی او به گوش ها نرسد . می خواستند سپان را با محدود کردن او به بی رمق ترین تقسیرها از نسبت «شاعر » و «شهر تهران» ؛ مصادره یا «خودی» کنند.

حالا من مانده ام که باید خبر مرگ سپان را درونی کنم . شاید باید متنی در تحلیل شعر و زندگی او بنویسم تا از ضربه این خبر رها شوم ...... .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بگذار قلم را لختی بگریانیم

محمد آقازاده

 محمد علی سپانلو رفت ، شاعر ، محقق و کوشا در راه آزادی از میان ما رفت ، نسل غول ها دارند تمام می شوند و ما می مانیم با جای خالی شان، شاملو ، اخوان ، گلشیری ، بهبهانی و،،، سیانلو دوست داشتنی ، آخرین بار در بیمارستان دیدمش و دریغ که دیگر او را نخواهم دید ، احساس می کنم چند کتاب از او حرف بزنم ، ولی جتی این چند جمله به سختی نوشتم ، گاهی کلمات خاموش می شوند و در خاموشی سپانلو ،،، آثارش را باید خواند تا دانست او چقدر بزرگ بود و دریغ خورد از تلخی هایی که بر او رفت و تلخی که بر ما می رفت از نبودن اش.

سپانلو در میانه بر آمدن هنر و ادبیات معترض برخاست ، بعد از شکست ملی شدن نفت و خاموشی و سرکوب جنبش های اعتراضی هنرمندان ، شاعران و داستان نویسان فریادی شده اند در جهان بی فریاد ، هر شعر ، هر داستان ، هر فیلم ، هر نوشته ، هر نقاشی و... پرچم افراشته یی بودند برای دستیابی به آزادی بی قید و شرط ، آنها انکار قدرت مستقر بودند و با هر سانسوری می جنگیدند ، شجاعت فضیلت بود و هیچکس جز با فروختن روحش به ابلیس نمی توانست از شجاعت ورزی تن بزند

دهه چهل اگر جامعه خاموش بود طوفان ذهن های خلاق جهان را به بیداری و هوشیاری فرامی خواند،هر هنرمند و هر اهل قلمی اثرش را خنجری می کرد علیه ستم و علیه ناآزادی ، نقد معیارش را از قدرت اعتراض می گرفت ، ؛ تعهد ؛ کلید طلایی برای خلق جهان دگر بود ، کانون نویسندگان در اوج بیداد بیدادگران پا گرفت تا جلوی ناآزادی بیایستد و از آزادی یک پرچم بسازد ، برای پایه گذاران کانون آزادی تمنای سیاسی نبود ، بلکه یک خواست صنفی بود ، چون بدون آزادی هنرمند ، شاعر و نویسنده در قفس سانسور از دست می رود و اثرش اخته می شود

ده شب گوته که همه هنرمندان ،شاعران و نویسندگان بلند آوازه در حضور هزاران مردم علیه ممیزی - اسم مستعار سانسور- سخن گفتند و آتش انقلاب را در جانها شعله ور کردند ، روایت رسمی از این شبها هیچ نمی گوید و نمی گذارد کسانی دیگر از آن کلامی بر زبان آورند ، چریکها و مبارزان سیاسی با شعرهای شاملو ، فروغ ، اخوان و،،، تن به رنج مبارزه می دادند و بر آن بودند رویاهای بشری را تحقق بخشند

اگر دهه چهل هنر و ادبیات سلاحی شد بر علیه جهان بیداد ، بتدریج با یک کار نظامند هنر و ادبیات را از هر اعتراضی پیراستند ، به اسم مبارزه با شعار زده گی هتر و ادبیات را از تعهد و شور آزادی پیراستند ، مقاله نویسان و روشنفکران قدرت زده جای شاعران ، داستان نویسان و هنرمندان معترض شدند ، پرچم سازش برافراشته شد و عقلانیت سازشکارانه انتخاب بین بد و بدتر را فضیلت خود ساخت و تمنای آزادی و هر اعتراضی را به سخره گرفتند چرا که با واقع بینی - بخوانید سازش با قدرت - همدست نیست ، کشتن پوینده و مختاری در جهت فربه کردن این جریان بود و به حاشیه راندن سنتی بود که فرد خلاق در درون آن می بالید و نشانه یی می شد برای ممکن بودن ناممکن

مرگ سپانلو در میانه شکست میانه مایه ها ، اوج گیری انحطاط و تباهی و سقوط عقلانیت سازشکار تلخ تر از مرگ یک انسان که مرگ تقدیر ناگزیرش است ، او سخنگوی و روای تاریخ کانون نویسندگان بود ، تاب آوردن جهان این چنین اخته برای نسل او ساده نبود ، وقتی بحران سانسور را با گرفتارهای معیشتی در هم گره بزنیم در خواهیم یافت چه دورانی دهشتناک برآمدنگان دهه چهل تاب آوردند ، مرگ سپانلو اگر یک نشانه است ، باید آنرا نشانه احیای ادبیات و هنر معترض کنیم تا بتوانیم بر غول انحطاطی غلبه کنیم که خود را از درون تهی کرده است

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

براي م. ع. سپانلو

او شهر را سياه نمي‌خواست

حافظ موسوي

بر بامِ خانه‌اش ستاره‌اي بياويزيد او شهر را سياه نمي‌خواست.

يحيا‌تر از هميشه در قايقي نشسته است؛ سرمست از پياله‌اي که، جرعه‌جرعه از آن مي‌نوشد، در کوچه‌هاي شهر پرسه مي‌زند اکنون.

يک ضبط‌صوت ِ قديمي در کنج حافظه‌اش نصب کرده است يک دوربينِ لوکس، در چشم‌هاش؛ فردا دوباره که بنشيند در پشت ميزِ کار، يک سينه فراخ خاطره خواهيم داشت.

بر بام خانه‌اش ستاره‌اي بياويزيد و يک چراغ در ابتدايِ کوچه سرو؛ هرچند بي‌خبر گذاشته رفته حتما دوباره برمي‌گردد.

تعجيل را بر او ببخشاييد «خانم زمان»، او را به پرسه‌گرديِ ارواح و جشن و شادنوشي يحياها پيغام داده بود:

«الو! الو! سپان! امشب بساطِ عيش مهياست چراغ مصطفوي با شرارِ بولهبي».

بر بام خانه‌اش

ستاره‌اي بياويزيد و لاله‌زار را از دودِ عود و، بوي کندر و، طعم خيارشور، احيا کنيد؛ اين‌بار تا نپرسد او: «پس لاله‌زارِ ما کجاست سرکار؟!»

حافظ موسوي بامداد سه‌شنبه ٢٢ ارديبهشت ٩٤

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امان از شهرِ بی شاعر...

آواره ایم و منزل ما در درخت هاست

این حس باد در همه پایتخت هاست (سپانلو)

پوریا سوری

همان حسی را دارد که مادری فرزندش را از دست داده باشد، پرنده ای جوجه اش را... یا جنگلی زیباترین و سرسبزترین درختش را. همان حس را دارد وقتی شهری نیمه شب هراسان از خواب می پرد و خالیِ بزرگی را در وجودش حس می کند، انگاری یک گودی ژرف قلبش را درنوردیده باشد؛ امان از شهر بی شاعر.

چشم باز می کند و می بیند لالایی خوانِ شب های بلند و روزهای تبدارش، حماسه سرای سال های مبارزه و انقلاب و جنگش... و عاشقامردی که پیاده روها و بلوارهای بی انتها را وجب به وجب می شناخت و برای هر کوچه ای در این شهر، شعری در بغل داشت، رفته است، دیری می شود که با دردهای آماس کرده بر جسم نحیفش رفته است و شهرِ بزرگ، شهر درندشت، شهرِ مستبد، شهرِ پیرسال با زخم های عمیق بر پیشانی، چمباتمه زده زانوهایش را در بغل گرفته و هق هق می کند؛ امان از شهر بی شاعر.

امروز، همه راه های این شهر به بلوار کشاورز و بن بست «سرو» ختم می شود. امروز فقط شعر نیست که داغدار است، زخم این هجران بر سینه «تهران» نشسته و سوگوار اصلی اوست. شهری که همه زیبایی های نهان و زشتی های عیانش، یک عمر در شعر «محمدعلی سپانلو» رنگِ واژه گرفته و دهان به دهان چرخیده بود، شهری که خاطرات محوش از خانه های روشن، از کوچه های بن بست، از کافه ها و رنگِ کاشی های از یاد رفته با شعر سپانلو، قدم به اکنونِ خاطرات ما گذاشته... شهر، امروز تنهاست و قامتش خمیده تر شده؛ امان از شهر بی شاعر.

سپانلو، سراینده از یادرفته های شهر تهران بود. شاعری که در تمام عمر، قدم به قدم با مادرِ شهر همگام بود و هرچه شهر از خاطر می برد، با حافظه درخشان و کلام افسونگرش به قامت شعر مانایی می بخشید. او که طی حیات روشنفکری اش، یکی از پایه گذاران کانون نویسندگان ایران و از مهمترین شاعران و مترجمان اقلیم ما بود، شهرتی جهانی داشت و جایزه ها و نشان هایی که حضور معدودش در مجامع شعر جهانی برایش به ارمغان آورده بود گواه این مدعاست. اگرچه در سال های اخیر تندباد زمانه بر قامت بالابلندش زخم ها زده بود، اما او با روحیه ای شگرف هر بار پنجه های سرطان را می فشرد و مچ مرگ را می خواباند و دوباره به شعر بازمی گشت. او با «قایق سواری در تهران» به «زمستان بلاتکلیف ما» می خندید و چشمان نافذش را به افق فرداها می دوخت؛ حتی همین روزهای آخرش در «بیمارستان کافکا».

صبح روز نبودن شاعر، به خانه اش در انتهای بن بست سرو رفتم، درخت انار حیاط، شکوفه های قرمزش را قطره قطره خونچکان بر زمین نشانده بود و منظره حیاط نم زده را غمگین تر کرده بود. قدم به خانه تاریک گذاشتم، صندلی حصیری«عمو سپان» خالی بود، کسی از بالای پله ها عصازنان به استقبالت نمی آمد و «مهدی اخوت» داشت، دست نوشته های آخرِ همراه و همخانه اش را از روی میز جمع می کرد... گوشه ای نشستم و به هق هقِ زلالِ جاری در خانه گوش دادم. هرکسی به شیوه خودش عزادار هجرت شاعر بود. یکی زیر لب شعر می خواند، دیگری خیره به قاب عکس های شاعر مانده بود و یکی هم با دستمالی در دست، تلاش می کرد چهره گرفته آسمان شهر را که پشت قاب شیشه ها بُق کرده بود غبارروبی کند، غافل از اینکه شهری که شاعرش را دست داده باشد، ردِ غمش بر چهره عمیق تر از این حرف هاست؛ امان از شهر بی شاعر.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

انگار همین دیروز بود...

سهیلا عزیزی

انگار همین دیروز بود...سر صحنه فیلم شناسایی گوشه ای دنج به تماشای بازی ات نشسته بودم تو امدی و از جیب خود مشتی فندق و بادام و کشمش را در دستم گذاشتی و گفتی بخور ضعف نکنی....خبر رفتنت هولناک است....مرگ شاعر را تاب نمی آورم.پس زیر و رو میکنم هر آنچه باید تا شعری از تو را بدرقه ی رهایی ات کنم....و پیدا می کنم....یادم می آید در فیلم مستند ( احمد محمود نویسنده انسانگرا) کاری از بهمن مقصودلو شعری را به احمد محمود هدیه کردی به نام ( زندگی میان کتابها)و از سه قهرمان زن ( بلور خانم در همسایه ها - مادام بلوم در اولیس اثر جیمز جویس و ماتیلد در رمان سرخ و سیاه ) چنان به زیبایی یاد کردی که باید همینجا کلمه های خودت را مثل کاسه ی آب و نور بدرقه ی راهت کنم تا زود زود به یادها بر گردی

گناه را به گردن فاصله می اندازیم

اما بهار دشمن صبر است

مگر نگفتی: برایم دروغ ننویس

آنکه بر زانوان تو بخواب می رود کتاب نیست

مگر ندانستی آنچه رابطه را گره کور می زند

نه طول فاصله ها ،کمبود حوصله خواهد بود

اگر از عشق تا به صبوری هزار فرسنگ باشد

کتاب ها بر زانوان ما هنرهاشان را بیرون می ریزند

ماتیلد در سرخ و سیاه بهانه گیر شبیه تو بود

میسیز بلوم دردوبلین تو مثل او حشری نیستی

بلور خانم در اهواز فربه و سفید بود

تو بر خلاف او گندم گونی

کتاب شعر تو را نیز دوست دارم که روی زانو بگذارم

چه باک خواننده آنرا نمی شناسد

من و تو اسمش را می دانیم...کافی نیست ؟

محمد علی سپانلو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطراتي از اديباني ايراني در فقدان محمدعلي سپانلو

بامداد كه آمد شاعر رفته بود

ساعت ١١ شب است ميدان فاطمي بيمارستان سجاد، جايي كه در سردخانه‌اش، چشم‌هايي شعله‌ور براي هميشه ديدن را از ياد برده‌اند. سلام و تسليت و سكوت. انگار خودش دوست داشته در امامزاده طاهر دفن شود. كنار شاملو و گلشيري همراه پوينده و مختاري، اما تجربه خاكسپاري سيمين بهبهاني نشان داده امامزاده طاهر ديگر پذيراي بزرگان فرهنگ اين ملك نخواهد بود، تا ببينيم چه خواهد شد.  ساعت ١٢ شب است خانه خيابان جمال‌زاده در انتهاي كوچه با دري كه به بهار باز مي‌شود. حياط كوچك و درخت‌هاي سبز مي‌خواهند بهار را فرياد بزنند اما انگار در برابر سردي مرگ كم آورده‌اند. اخوت همراه هميشه سپانلو نشسته است روي مبل و زل زده است به هيچ. لابد فكر مي‌كند به سال هشتاد و نه به خس‌خس سينه شاعر و سرفه‌هاي مدام و درد جناغ سينه. به دكتر به بيمارستان به تشخيص بيماري و شنيدن خبر بد بزرگ. لابد ياد همين هفته پيش و وخامت حال سپان مي‌افتد ياد بيمارستان سجاد و دو روز بيهوشي و همين چند ساعت پيش كه براي هميشه تنها شده است.  زهوار خانه دارد در مي‌رود و كتاب‌ها مي‌خواهند پرواز بكنند و در آسمان شهر گم شوند. پارچه‌هاي روي مبل نشان از خانه بدون صاحبخانه دارد و خانه بدون صاحبش قطعا پذيراي ميهمان هم نيست. مي‌ايستيم در حياط. نگاه مي‌كنيم به شكوفه اناري كه روي درخت روييده است. دوست داريم فردا صبح سپانلو بيدار شود و بيايد كنار همين درخت بايستد و يك لحظه گرم را جست‌وجو بكند. تنها اتفاق خوب اين است كه خانه را ثبت ملي كرده‌اند و اين خانه، اين، از تنها بازمانده‌هاي شهر ديروز طعمه بساز بفروش‌ها نمي‌شود تا روحش را گودبرداري كنند و خاكش را با تيرآهن سوراخ سوراخ كنند تا تبديل به چند مكعب زشتِ سوار بر هم شود.  فردا صبحش است «مگر مي‌شود اين درخت‌هاي انار و انجير باشند و سپان نباشد» اين را دوستانش مي‌گويند، در حياط همان خانه انتهاي كوچه خيابان جمال‌زاده كنار آن درخت انجير و شكوفه‌هاي انار جمع هستند. دوستاني كه بعضي رفاقتي سي‌ساله با شاعر داشتند. توي خانه هر كس گوشه‌اي كز كرده است. كسي رختخوابش را در اتاق عقبي مرتب مي‌كند. ملحفه‌ها هنوز بوي شاعر را مي‌دهند. صندلي هميشگي او اما خالي است و روي طاقچه عكس سپان با كلاه شاپويش به مهمانان... شاعر تهران در دوشنبه شب ديگر نفسش بالا نيامد؛ بيماري، اين چند سال آخر امانش را بريده بود، چندي بود كه آن شاعر خوش‌مشرب ديگر ناي سرحال بودن نداشت. دوستانش هميشه شادي و روحيه‌ مثال‌زدني‌اش را به ياد دارند، اما او در ديدار آخري كه همين سيزده‌بدر امسال با آنان داشت غمگين بود. دوستان هر كدام خاطره‌اي از سال‌هاي معاشرت با او دارند و ما گزارشي از اين يادواره‌ها براي‌تان بازگو مي‌كنيم. (همكاران گزارش از روزنامه اعتماد : ليلي فرهادپور، زينب كاظم‌خواه، رضا صديق، پيام رضايي و روزبه روزبهاني) .

 

جواد مجابي، نويسنده و پژوهشگر ادبي: دغدغه سرنوشت انسان را در جهان داشت

سپانلو به عنوان هنرمندي كه روشنفكر هم هست هر دو وظيفه را به طور كامل عمل كرد. در عالم ادبيات او شعر سرود، داستان نوشت و همچنين در زمينه‌ نقد ادبي سال‌ها قلم زد و فعاليت داشت. از همين رو او هميشه به عنوان يك پيشكسوت راهنماي جوانان بوده است.

اما در بُعد ديگر سپانلو يك روشنفكر است. او علاوه بر ادبيات در عرصه‌ اجتماعي نيز حضور فعال داشت. از آغاز دهه‌ ٤٠ سپانلو زبان گوياي جنبش دانشجويي بود. وي در سخنراني‌ها، گفتار‌ها و نوشتن در نشريات توانست نوعي فعاليت اجتماعي مستمر را سامان بدهد. او هميشه نسبت به وقايع اجتماعي حساس بود و فقط در مورد ايران اين دغدغه را نداشت بلكه در عرصه جهاني هم اين نگاه را داشت. براي مثال او نسبت به فلسطين و الجزاير دغدغه جدي داشت و از اولين كساني بود كه براي فلسطين شعر گفت. در واقع او در سطح جهاني هم به سرنوشت انسان اهميت مي‌داد. تعداد كساني كه هم روشنفكرند و هم هنرمند اندك است وكساني كه اين دو وظيفه را براي يك عمر رو به رشد تكامل ببخشيد اندك‌تر. از سپانلو مي‌توان به عنوان آخرين نسلي از نويسندگان نام برد كه شروع آنها از دوران مشروطيت بوده است. از اين نظر او در كنار شاملو، نيما و جلال و ديگران قرار مي‌گيرد.

 

منيرو رواني‌پور، نويسنده: او بايد در دانشگاه درس مي‌داد

آدم دقيقي بود تو كارنقد داستان؛ سر كتاب كنيز و وهشت داستان ديگر من خيلي چونه زد تا بقيه را متقاعد كند كه اسم داستان كنيزو باشد. در جمع نويسندگان آن موقع همه مرد بودند و خوب سابقه نويسندگي‌شان بيشتر از من بود. هم او و هم گلشيري پاي اسم كتاب من ايستادند.

در جمع نويسندگان ايراني در فرانسه كه بوديم چقدر بهش احترام مي‌گذاشتند و چقدر حرمت داشت پيش نويسندگان فرانسوي. گفتم سپان من خسته شدم ديگر. گفت ما ناچاريم همين‌جا بمانيم. گفت من تهران را دوست دارم. گفتم اوه اين شهر درندشت بي دروپيكر مرا خسته كرده. گفت تهران هم مثل امريكاست. همه از همه جاي ايران مي‌كوبند مي‌آيند تهران بعدش پشت سر اين شهر بد و بيراه مي‌گويند. در آخر گفت: فكر مي‌كني اگر به تهران نمي‌آمدي و تو بوشهر مانده بودي الان چه كاره بودي؟ تنها آدمي بود كه مرا منير صدا مي‌زد ومن اصلا ازدستش ناراحت نمي‌شدم. پريروز ريچاردويلي نويسنده امريكايي كه دوست من است بازنشسته شد؛ در دانشگاه چه جشني گرفته بودند براش. ٧٧ سالشه داره مي‌ره به زادگاهش كه كودكي و نوجواني‌اش را آنجا بوده كه شروع كنه به نوشتن رمان جديدش و ماهيگيري كنه. اون وقت ما شاعر باسوادي مثل سپانلو داشتيم كه مي‌توانست در دانشگاه درس بدهد اما هيچگاه امكانش نبود.

 

علي باباچاهي، شاعر: ما هميشه دعوا داشتيم با همه صميميت‌مان

در سال‌هاي ٧٠ بود كه در مجله دنياي سخن مشغول بودم. پيشنهادي دادم كه دو صفحه در اختيار من بگذارند كه نقدي بر شعر يكي از شاعران شناخته شده بنويسم و قبل از اينكه اين مطلب چاپ شود، به شاعر نشان داده شود و او جوابش را بنويسـد. اين موضوع در مورد شعر سپانلو هم انجام شد و نقدي در مورد شعرهايش نوشتم كه سردبير آن را به او نشان داد و جوابش را گرفت. من نقد را با لحن انكاري و سلبي ننوشته بودم؛ اما با وجودي كه با هم رفيق بوديم نقد خيلي جدي بود و ساختار زيبايي‌شناختي يكي از شعرهايش را بررسي كرده بودم. او هم جوابي بسيار جانانه نوشت و چون آدم بسيار حساسي بود و فكر نمي‌كرد كه از طرف يكي از دوستانش نقد كارشناسانه جدي نوشته شود، خيلي عصبي شده بود اما اين عصبيت را در رفتار او نديدم. او در نوشته‌اش به تنها چيزي كه نپرداخته بود آوردن استدلالي بود كه صحبت‌هاي مرا انكار كند. بعدها كه همديگر را بيشتر شناختيم و به خلق و خوي هم آشنا شديم؛ در يكي از شب‌ها كه بررسي شعرهاي جديد آن سال‌هاي من بود، سپانلو در مورد شعرهاي من دقيق و جدي و بي‌پيرايه صحبت كرد و ديد كه من چه استقبالي از نقد او كردم و از آن زمان دوستي ما عمق و ريشه بيشتري يافت، تا اين سال‌هاي اخير هرجا سخنراني مي‌كرد ورد زبانش بود كه من و علي هميشه باهم دعوا داشتيم اما هرگاه به هم مي‌رسيم خيلي دوست و صميمي هستيم؛ به هر حال من يكي از بهترين دوستانم را از دست دادم. سپانلو شاعري است كه فقدانش در جامعه احساس خواهد شد.

 

مديا كاشيگر، مترجم: مي‌دانستم اما باورش سخت است

جمعه اميد روحاني گفت ظرف روزهاي آينده تمام مي‌كند. دوستي با پزشكان اين را دارد كه حرف‌هايي كه به نزديكان نمي‌زنند به آدم مي‌زنند. با اين حال انتظار نداشتم. با اين حال باورش سخت است. ياد خيلي جاها مي‌افتم. تمام كاروان‌هاي شعر و نشست‌هاي مشترك شاعران ايران و فرانسه. برخي زنده‌اند و برخي مثل سپانلو نيستند. ياد هنرمندان فرانسه مي‌افتم كه تعجب كرده بودند از حافظه اين شاعر ايراني و اطلاعاتش از شعر فرانسه. به گوش خودم شنيدم كه به يكديگر مي‌گفتند: خجالت بكشيد اين ايراني شعر ما را بيشتر مي‌شناسد. ذهنم مشوش است مشوش.

 

احمد رضا احمدي، شاعر: بزرگ بود...

ديشب تا صبح بيدار بودم به ديوار نگاه مي‌كردم

اينقدر اين مرد بزرگ بود كه نمي‌دانم چه بگويم شايد وقتي ديگر بگويم.

 

ماهور احمدي، موزيسين:

زير پايم خالي شد

اول دبستان خواندن زبان فارسي را مي‌آموختم، الفبا رو ياد مي‌گرفتم، احمدرضا مي‌گفت: سين مثل سپان، سپان مثل سپانلو، دوستي پدرم و سپانلو قديمي‌تر از شعر بود، همكلاس دوم دبستان بودن، صداي خوبي داشت، دلكش را دوست داشت و آوازهايش را خوب مي‌خواند، رمبو رو به زبان فرانسه برايم مي‌خواند، حالا آوازهاي دلكش، شعرهاي رمبو، در كنار شعر‌هاي سين، مثل سپان برايم ياد و خاطره سپانلوست. مي‌دانستم. براي رفتنش آماده بودم اما آن شب تو بيمارستان زير پام خالي شد.

 

ميترا الياتي، نويسنده:

 يك خاطره خوب يك خاطره تلخ

هميشه سپانلو را شاد ديده بودم. او به هر حال از دوستان قديمي من بود. اما بار آخر كه او را ديدم، پشيمان شدم و دلم مي‌خواست نمي‌ديدمش؛ بسيار افسرده و تكيده بود. سيزده بدر همين امسال بود، به باغي در لواسان دعوت شده بوديم، سعي مي‌كردم روحيه‌ام را حفظ كنم. او در تمام سال‌هايي كه ديده بودمش حتي وقت بيماري؛ سعي مي‌كرد روحيه‌اش را حفظ كند؛ ولي اين‌بار آخر كه ديدمش احساس خطر كردم، از چشمانش بوي مرگ مي‌باريد. مدتي در اتاق تنها بود و فكر كرديم بياوريمش بيرون هوايي بخورد، تختي هم گذاشتيم، ولي آن سپانلو ديگر سپانلوي سابق نبود. يكي از دوستان كه داشت مي‌رفت به او گفت: «من پيري بدي داشتم ولي جواني خوبي داشتم.» دوست ندارم كه همين جا خاطره‌ام را تمام كنم، بايد خاطره شادي هم از او تعريف كنم. زماني سپانلو مي‌خواست برود امريكا، همسرش تنها بود و از من خواست كه يك ماهي نزد همسرش بمانم. ما تا صبح از اين در و آن در حرف مي‌زديم. يك شب تا چهار صبح بيدار بوديم و بعد خوابيديم. بعد صداي داد و فريادي شنيديم و آمديم پايين ديديم كه سپانلو با چمدانش در حياط ايستاده است. او داد و فرياد مي‌كرد كه يك ساعت است كه زنگ مي‌زنم و شما نمي‌شنويد و مجبور شده‌ام از بالاي ديوار بيايم داخل.

 

مفتون اميني، شاعر:

 سال‌هاي دور آشنايي

در سال‌هاي دور خيلي دور هم جمع مي‌شديم و از اين در و آن در حرف مي‌زديم. همان‌وقت‌ها سپانلو را هم مي‌ديدم. اما آشنايي اوليه‌ من با اين شاعر به سال‌ها قبل از انقلاب برمي‌گردد. سپانلو در انجمن دوستي ايران و فرانسه فعاليت داشت، ‌همان وقت‌ها در كتابي به نام«عمليات شاعرانه» شعر ١١ شاعر را ترجمه كرد كه من هم يكي از آنها بودم، آن وقت تبريز بودم كه كتاب را برايم فرستاد و اين باب آشنايي‌ام با سپانلو شد.

 

محمدعلي بهمني، شاعر:

 بياييد خيابان‌هاي تازه بسازيم

يك بار دعوتش كرده بوديم براي شعرخواني در جشنواره «ايران ما» شعرخواني او براي ما خيلي موثر بود و او هم روي‌مان را زمين نينداخته و آمده بود. او در اجرايش درباره نامگذاري خيابان‌ها صحبت كرد و به نظرم اشاره درستي هم در اين زمينه داشت. سپانلو در مورد كساني كه روي خيابان‌ها نامگذاري‌هاي جديد مي‌كنند، مي‌گفت چرا ما بايد اسم و اسامي تازه بگذاريم، به جاي اين كار بياييم خيابان‌هاي تازه‌اي كه ساخته مي‌شوند اسامي كه مدنظر داريم روي آنها بگذاريم. به نظرم حرف‌هاي او بسيار درست بود و تا امروز در ذهن من مانده است.

 

انديشه فولادوند، شاعر و بازيگر:

تهران ديگر چشم‌هاي آبي تو را نخواهد ديد

سال ٩٠ وقتي براي رونمايي آلبوم «آخرين حرف معاصر» به منزل ايشان رفتم تا او را دعوت كنم، آشپزخانه‌اي داشت كه مي‌شد خوش‌طعم‌ترين چاي‌ها را در آنجا نوشيد، با فضايي كه عطر شعر داشت و ادبيات. برايم چايي آورد و كتابم را كه پيش‌تر به او داده بودم تا شعرهايم را بخواند برايم آورد، گفت كتابت را ببين. تعجب كردم، تمام كتابم را حاشيه‌نويسي كرده بود و كنار كتاب، نظرهايش را نوشته بود. پرسيدم شما با اين همه مشغله چطور فرصت كرديد اين‌گونه براي كتاب وقت بگذاريد؟ خنديد و گفت كه من هنوز روزانه هشت تا ١٠ ساعت براي مطالعه، تاليف و ترجمه وقت مي‌گذارم، وقتي قرار است درباره شعري حرف بزنم بايد بخوانمش، ادبيات شوخي و تعارف ندارد و بايد با نظم و دقيق با آن برخورد كرد. بغض كردم، از اينكه هنوز هستند كساني كه ساحت ادبيات را اين‌گونه مي‌بينند. قرار بود بعد از آن مراسم به شاعراني كه آمده بودند مثل شمس لنگرودي، حافظ موسوي و سپانلو و... عكس دسته‌جمعي‌اي كه گرفته شده بود هديه داده شود. وقتي عكس را به او دادم ذوق كرد و گفت: پشت اين عكس، نام كساني كه حضور دارند از چپ به راست و از راست به چپ برايم بنويس، بعد از ما همين عكس‌هاي يادگاري است كه باقي مي‌ماند. سپان عاشق عكس بود، پشت عكس را نوشتم، قهقهه مي‌زد، شوق داشت... با بيماري‌اش شوخي مي‌كرد و هر كجا كه بود، هر بزمي را به جشن مبدل مي‌كرد، مي‌گفت و مي‌خنديد. تصوير خندان سپان با آن چشمان آبي نخستين تصويري است كه وقتي مرورش مي‌كني در ذهنت عكس مي‌شود، نقش مي‌بندد و در يادت باقي مي‌ماند. عكس‌ها را با دقت مرور مي‌كرد، مخصوصا عكس‌هاي سياه و سفيد را براي همين هم عاشق سينماي كلاسيك بود و سوفيا لورن. يك بار محض مزاح برايش دو عكس از جواني و پيري سوفيا لورن هديه گرفتم؛ تهران ديگر چشم‌هاي آبي تو را نخواهد ديد.

 

عبدالعلي عظيمي، شاعر: هميشه كتاب تازه‌اي براي خواندن مي‌خواست

يكي از تصاويري كه هروقت ياد «سپان» مي‌افتم از ذهنم عبور مي‌كند اين است كه ايستاده بود وسط كتابخانه و داشت زير لب چيزي را غرغر مي‌كرد، گفتم چيه «سپان»؟ گفت كتاب تازه پيدا نمي‌كنم كه بخوانم. گفتم خب بازخواني كن، گفت خب حفظم... بايد اتاق شخصي «سپان» را ببينيد، دورتادور اتاق كتاب است و بعضي جاها هم دو پشته كتاب روي هم چيده شده... سپان «سرخ و سياه» را خوانده بود، «بينوايان» را خوانده بود ولي رمان چيزي نبود كه از خواندن آن شگفت زده نشود. بخشي از كتاب‌هايش تاريخ و ادبيات كهن است، اينها را از بر بود ولي خب «سرخ و سياه» كتابي نبود كه بگويي من خواندم و تمام شد و سپان بارهاي بار مثل گلشيري كتاب‌هايي مثل اين را خوانده بود. مثل گلشيري كه هر دفعه كلاس‌هايش را با «سرخ و سياه» شروع مي‌كرد و هميشه هم چيز ديگري از اين كتاب كشف مي‌كرد و به خوانده‌هايش بسنده نمي‌كرد... بايد هميشه كتابي كنار دست سپان بود، گاهي كلي مي‌گشتيم تا رماني برايش پيدا كنيم كه نخوانده باشد... از سوي ديگر هم حقيقتش آنهايي كه سپان را نديده‌اند ٦٠ جلد كتابي كه سپان تاليف كرده و نوشته در دسترس و حي و حاضر است ولي اين طور نيست كه با همين كتاب‌ها «سپان» در بين ما حاضر باشد و هميشه زنده باشد... آن وجود شاد كه در روزهاي افسردگي و روزهايي كه همه غمزده و ماتم‌زده‌اند، آن شادي‌اش هميشه جايش خالي است... يعني من هيچ‌وقت «سپان» را افسرده نديدم، آن و چيزي با خودش داشت، يك شيدايي، يك شوريدگي هميشه همراهش بود. حتي در اين ايام آخر بيماري‌اش، همان آيين هرروزه‌اش برقرار بود؛ صبح روزنامه‌اش را شروع مي‌كرد عموما روزنامه ايران و شرق يا اعتماد و يك روزنامه ورزشي، چون ورزش‌ها را همه دنبال مي‌كرد يك جورهايي از اين نظر جامع‌الاطراف بود، بعد مجلات را ورق مي‌زد، مقالات‌شان را مي‌خواند بعد اينها را كنار مي‌گذاشت و سراغ گاه‌نامه‌ها مي‌رفت... مي‌خواهم بگويم زندگي «سپان» همين بود، وقتي همين اواخر دكتر كلي چيز را براي وضعيت جسماني‌اش ممنوع كرده بود در زندگي «سپان» تغيير ايجاد نكرده بود و مثل بقيه نمي‌نشست از اين موضوع غصه بخورد چون اصل كاري برايش خواندن بود. اصل كاري‌اش برقرار بود... در همان ايام هم همين مجموعه آماده چاپش را به اسم «بيمارستان كافكا» كه تجربه‌هاي بيمارستان رفتن‌هايش بود را نوشت. به همين دليل هم توي شعرهايش تو آه و ناله و احساسات‌بازي نمي‌بيني... «سپان» از نظر شعري ويژگي خودش را دارد ولي از نظر انساني ما دوست‌مان را از دست داده‌ايم.

 

رسول رخشا، شاعر: اسطوره شهر ما

سپانلو فقط مربوط به شعر و ادبيات نبود بلكه شخصيت جامع‌الاطرافي داشت. حالت پرشور و اميدي كه هميشه در وجودش بود توجه همه را به او جلب مي‌كرد. اين چيزي كه او را براي نسل‌هاي جوان‌تر هم بدل به شخصيتي جذاب مي‌كرد. در شرايط دشوار هم هميشه حال خوبي را به اطرافيانش انتقال مي‌داد. حتي اين اواخر كه بيمار بود هم سعي مي‌كرد بخندد و شاد باشد.  از نظر حرفه‌اي هم شخصيت تاثيرگذاري بود. آثاري كه در طول ساليان خلق كرد همين را نشان مي‌دهد. او چنان كه معروف است «شاعر تهران» ناميده مي‌شد اما علاوه بر اين در شعرهاي او حرف‌هايي هست كه مختص خود بود. همه اينها او را در عرصه شعر و ادبيات تبديل به يكي از اسطوره‌هاي شهر تهران مي‌كند.

 

جلال سرافراز:هنوز زود بود سپان

باور كنم؟

انگار مي‌روي كه قديمي شوي

اما

هنوز زود بود سپان!

بالا بلند،

در انبوه خاك مي‌روي

اي دودناك!

شايد كه بشنوي

آوازهاي ديگري از اين مغاك

شايد كه مرگ را بنويسي

بازآفرين شدي

راز بزرگ را

پياده‌رو

به بوي پاي تو خو كرده است

نمي‌شود طنين واژه‌هاي تو را

از متن گام گام سير و سفرهايت

تفريق كرد

«خانم زمان» هنوز

حرف آخر خود را نگفته است

اينك حكايت ديگر!

راوي كجاست؟

 (مي‌پرسد)

اي واي!

انگار مي‌روي كه قديمي شوي

...

اما

هنوز زود بود سپان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گفت‌وگویي منتشرنشده‌ با محمدعلي سپانلو

کاش جان داشتم

پيام حيدرقزويني

تابستان ١٣٩٣ که «زمستان بلاتکليف ما» منتشر شد، با سپانلو براي گفت‌وگويي درباره کتابش تماس گرفتيم و با وجود همه ‌بيماري‌هايش گفت‌وگو را پذيرفت: «به‌نظرم جمعه روز خوبي است. صبح جمعه زنگ بزن و اگر حالم خوب بود، بيا» و بعد جمعه صبح، پشت تلفن: «امروز عصر خوب است، اما حالم خوب نيست و نمي‌توانم بنشينم و عکاس نياور؛ همان عکس‌هاي قبلي را کار کنيد». «زمستان بلاتکليف ما» آخرين مجموعه شعر منتشرشده سپانلو تا پيش از مرگش بود و گفت‌وگوي ما در حالي انجام شد که سپانلو روي کاناپه‌اي که پشت پنجره و رو به حياط خانه‌اش قرار داشت دراز کشيده بود. سپانلو حافظه‌اي قوي داشت و گذشته و خاطراتش را با جزئيات تعريف مي‌کرد که اين ويژگي در شعرهايش هم ديده‌ مي‌شود: «ذهن من اينچنين است و خيلي جا دارد براي چيزهاي مختلف و اطرافيانم حافظه ذهني من را مي‌دانند. اينها همه در ذهن من زندگي مي‌کنند تا لحظه‌اي مي‌رسد که مي‌آيند جلوي پرده. واقعا برايتان بگويم که مثلا «سندباد» براي من کسي است که نمي‌خواهد توقف کند و هميشه به فکر سفر بعدي است و هفت سفر که مي‌کند مي‌گويد سفر هشتم و بعد به فکر سفر نهم است و... اين براي من يک مسئله است و نام يکي از کتاب‌هايم هم «سندباد غایب» است؛ که آن مسافر پس کو؟...». ضبط که روشن شد و گفت‌وگو را شروع کرديم، قبل از پرسش اول ياد خاطره‌اي افتاد و گفت: «قديم با ضبط صوت‌هاي قديمي، کلي کار مي‌کرديم و بعد مي‌ديديم اصلا از اول نمي‌چرخيده، خبري از ضبط‌هاي امروزي نبود و با اينکه هر چند دقيقه کنترلش مي‌کرديم باز مي‌ديديم ضبط نکرده. يا وقتي نوار را پشت‌و‌رو مي‌کرديم تا ادامه دهيم، حرف‌ها يادمان مي‌رفت و نمي‌دانستيم چه مي‌گفتيم». در ميانه گفت‌وگو، سپانلو يک‌بار به خاطر درد پايش گفت‌وگو را قطع کرد و بعد از چند دقيقه گفت‌وگو ادامه پيدا کرد، اما باز همه پرسش‌ها تمام نشده بود که سپانلو گفت: «ديگر نمي‌توانم ادامه بدهم و همين‌قدر هم به اندازه دو صفحه روزنامه‌تان شده است». بخش‌هايي از آن گفت‌وگو منتشر نشد و بخش‌هايي هم اصلا پياده نشد، پياده هم که مي‌شد منتشر نمي‌شد؛ هنوز هم نمي‌شود، اما بخش‌هايي از حرف‌هاي چاپ‌نشده سپانلو که قابل انتشار است ماند تا امروز... چند روز پيش، روزي قبل از اينکه حالش خراب شود و به بيمارستان برود، بار ديگر با او تماس گرفتيم تا اگر مجموعه شعر جديدش به نمايشگاه کتاب امسال مي‌رسد، گفت‌وگويي ديگر انجام دهيم. گفت که مجموعه شعر تازه‌اش به نمايشگاه نمي‌رسد و گفت‌وگويمان بماند براي بعد از نمايشگاه و وقتي که کتاب منتشر شد، اما در همان گفت‌وگوي تلفني، با او درباره وضعيت انتشار کتاب در ايران حرف زديم و حاصلش شد يادداشتي که بازتابنده آخرين مواضع او در قبال وضعيت انتشار کتاب در ايران است. يادداشتي که حالا بعد از مرگش در «شرق» به چاپ رسيده است. در «زمستان بلاتکليف ما»، رد بيماري و رنجوري اين‌سال‌هاي سپانلو را مي‌توان ديد: «تنها کسي که خواب نمي‌بيند/ چشمان بي‌خيال بهار است/ همراه من... که به زودي/ لباس پاييز مي‌پوشم/ و رنگ آن به موهايم مي‌آيد»؛ اما سپانلو در وضعيت بيماري هم از نااميدي تن مي‌زد و به فکر روشنايي بود: «با وجود همه مصايبي که در زندگي من، به‌خصوص در اين چندساله، وجود داشته هرگز تسليم اندوه يا سرخوردگي نشده‌ام. حتي در لحظات خيلي پيچيده هم چشم‌اندازي پيدا کردم، حتي از دريچه طنز که مسئله پيچيده را جدي نمي‌گيرد و خودماني مي‌کند و توصيه‌ام هميشه همين بوده و اصلا زندگي‌ام اين‌طور بوده است. حتي وقتي هم خوش نبوده‌ام گفته‌ام خوشم. دليلي ندارد آدم اندوه خودش را براي ديگران روايت کند، چون اندوه يک‌ امر کاملا شخصي است». و حالا بخشي از حرف‌هاي منتشرنشده سپانلو:

 

در شعرهاي شما و به‌خصوص در منظومه‌ها زبان و لحن شخصيت‌ها متفاوت از هم است و هر شخصيت لحن خاص خودش را دارد. اين ويژگي هم در شعرهاي جديد شما ديده مي‌شود و هم در بين شعرهاي قديمي‌تان، درآوردن لحن شخصیت‌ها در شعر چه قاعده‌اي بايد داشته باشد؟

همين‌طور است؛ مثلا در منظومه «١٣٩٩» که شعري نمايشي در چند صفحه است و سال‌ها پيش به چاپ رسید؛ يک سرهنگ نيروي‌هوايي، رقاصي بازنشسته، يک معلم فلسفه و خياطي که از هزارو يکشب آمده حضور دارند و زبان هريک از اين شخصيت‌ها با هم فرق مي‌کند. مي‌دانيد من چقدر سعي کردم اينها را طوري بنويسم که زبان خاص خودشان را داشته باشند و در عين‌حال از شکل و صنف شعر هم بيرون نيايد؟ مثلا در اين شعر زبان رقاص، لحني مختص به خود اوست، اما هنوز هم زبان دقيق رقاص نيست و من کوشيده‌ام شخصيت زبان‌ها حفظ شود. در اين شعرها مهم همين شخصيت زبان‌ و لحن‌ها و حفظ‌شدن صنف شعري است.

در ميان شعرهاي شما برخي واژ‌ه‌ها يا عبارات بيش از بقيه شعر جلب توجه مي‌کند و به‌نظر مي‌رسد بخشي از بار معنايي شعر بر روي همان واژه‌ها سوار شده. نظر خودتان در اين مورد چيست؟

من تصور مي‌کنم هنرهايي مثل شعر و موسيقي در آن‌ واحد هم ظريف‌اند و هم زمخت و شايد به‌اين خاطر بي‌مهارت نمي‌توان به سمت آنها رفت. برخي شعر‌ها در يک کلمه درمي‌آيند، «حسرت‌البهار» اول از همه نوشته شده و هميشه در برابر کلماتي اين‌چنين اين سؤال مطرح است که چه شعري در اين کلمات وجود دارد؟ مثلا نيما در سطري از شعر «ري‌را» نوشته: «صدا مي‌آيد امشب»؛ همه شعر در همين است حال چه يک کلمه باشد و چه يک جمله. يا مثلا در شعر «گاو سبز»، «چه گاو سبز قشنگي» قبل از هرچيز ديگري نوشته شده و حالا تصوير گاو در شعر جاودانه شده و او الان در بهشت گاوهاست. بال هم دارد و گاوهاي بالدار تخت جمشيد را که مي‌بيند فکر مي‌کند عکسش در آينه افتاده! در شعر آن گاو سبز را آدم بايد ببيند.

به‌جز زبان شعر شما که زباني خاص است، برخي ويژگي‌هاي ديگر را هم مي‌توان به‌عنوان ويژگي‌هاي خاص مشترک جهان شعري شما در نظر گرفت. مثلا نوع مواجهه شما با تاريخ و گذشته، يکي از همين ويژگي‌هاي مشترک شعرهايتان است. در همين شعر «حسرت‌البهار» نوشته‌ايد: «چه‌رگباري! که مي‌ترسم به صندوق‌پست رخنه کند. بارش بي‌حواس نشاني برکه‌ها را محو کرده. سرنوشت نامه چه خواهد شد! آيين عاشقان قديمي يک قطره اشک بود و کمي عطر، اما نه آنکه نامه را با آسمان بنويسند. پيغام از سيم‌ها و مفتول‌ها ايمن نيست. آيا به پست اعتماد کنم؟...».

درست است و در اين‌بين موضوع مهم اين است که من در آثارم به گذشته نمي‌روم بلکه گذشته را به حال مي‌آوردم و حداقل در اشعارم گذشته و حال با هم قاطي مي‌شوند و درمي‌آميزند. مثلا ممکن است در شعرم کبوتر نامه‌بر و اي‌ميل با هم قاطي شوند. به‌طورکلي تاريخ هميشه براي من مهم بوده، اما در شعرهايم گذشته تاريخي را به اکنون مي‌آورم. حتي در شعرهاي من تأثير ادبيات کلاسيک فارسي ديده مي‌شود، اما عناصر ادبيات کلاسيک نيز با نمودي مدرن در شعرهاي من حضور دارند.

به‌نظرتان چگونه مي‌توان شعري در مواجهه با وقايع اجتماعي يا سياسي روز نوشت بي‌آنکه شعر دچار تاريخ مصرف شود؟

اين خصيصه در شعر به ويژگي‌هاي مختلفي در ذهن شاعر برمي‌گردد که او بتواند چيزي بيافريند که هم با زمانه‌اش مرتبط باشد و هم درعين‌حال در آينده بتوان آن شعر را به مانند امروز خواند. در «زمستان بلاتکليف ما»، شعري هست با عنوان «نامزدها»: «روز است و دختر مي‌داند/ سمت ستاره کجاست./ يک‌لحظه پيش از مردن/ چشم هرکس به گوشه تاق مي‌افتد/ منزل آينده آن‌جاست/ بشکافد سقف را، ستاره‌اش را بجويد./ برعکس، زير آسمان باز/ اين دختر/ با چشم ميرنده، دوردست‌ها را مي‌شناسد...». در اين شعر دختري که روي سنگفرش خيس افتاده، معلوم است که چه‌کسي است. او حالا مرده و دنبال ستاره‌اش مي‌گردد. ولي حتي اگر با گذر زمان اين دختر فراموش هم بشود، خود شعر مي‌تواند تصور و تأمل خواننده را بيدار کند که چيزي در آن ببيند، چيزي فراتر از امروز.

نظرتان درباره وضعيت فرهنگ و ادبيات در سال‌هاي اخير چيست؟

کار امروز به جاهاي مسخره‌اي رسيده است و کساني که هيچ رابطه‌اي با ادبيات و هنر ندارند، درباره آثار نظر مي‌دهند. وضعيت بسيار تناقض‌آميزي است چون با فرهنگ برخوردهاي امنيتي صورت مي‌گيرد. در اين شرايط بايد معامله کرد و مثلا يک شعر را از مجموعه بيرون آورد تا شعرهاي ديگري را نجات داد چون اينجا شاهکار و زحمت اصلا اهميتي ندارد. من همين‌کار را درباره «زمستان بلاتکليف ما» انجام دادم و شعري را بيرون کشيدم تا باقي شعرها دست‌نخورده چاپ شوند.

در تمام اين سال‌ها شما به‌جز شعر و ترجمه، به پژوهش و نقد هم علاقه داشته‌ايد؛ اين‌روزها کاري پژوهشي در دست داريد؟

کاري نيمه‌تمام درباره «بهمن‌نامه» کرده‌ام که دلم مي‌خواهد آن را به پايان برسانم که وضعيت جسمي اين‌روزهايم اجازه نمي‌دهد. کار من روي «بهمن‌نامه» ديدي متفاوت به ادبيات کلاسيک است و مي‌خواهم با اين‌کار بگويم، جور ديگري به ادبيات کلاسيک نگاه کنيد؛ ببينيد که مثلا در کتاب وقتي قشون کمکي مي‌آيد چه تصويري ارائه شده و دو فرمانده را هم‌زمان با هم نشان مي‌دهد. روي زين بلند مي‌شوند تا ببينند اين قشون کمکي متعلق‌به کدام طرف است و به کمک چه گروهي آمده است. بعد، آنکه روي زين بلند شده، از روي رنگ پرچم تشخيص مي‌دهد قشون کمکي براي خودشان است. اين تصوير در دو مصراع و در کنار هم ارائه شده است. اگر مي‌خواهيم به سراغ ادبيات کلاسيک‌مان  برويم بايد اين ظرافت‌ها و جزئيات را در آن پيدا کنيم. در همين کتاب «بهمن‌نامه» زني هست که دختر پادشاه است و از بچگي با غلام پدرش هم‌بازي بوده و شطرنج بازي مي‌کرده‌اند. ضمنا او مشاور پدرش هم هست. وقتي بهمن او را از پدرش خواستگاري مي‌کند، پدر مي‌گويد او را نمي‌دهم، اما دختر مي‌گويد در اين‌صورت در کشور آشوب وکشتار مي‌شود و من حاضرم بروم. وقتي به طريقي راز آنها کشف مي‌شود، او نمي‌گويد پشيمانم. اين دختر و ديگر آدم‌هاي اين کتاب کاراکترهايي بسيار زيبا و جذابند. کار پژوهشي ديگري ندارم، اما ده‌ها شعر هستند که نياز به کار دارند تا به پايان برسند. اگر مي‌توانستم پشت ميز بنشينم کار روي «بهمن‌نامه» را تمام مي‌کردم. کاش جان داشتم تا اين کار را به سرانجام برسانم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ظهور‌ستارگان‌فرهنگي‌ مكانيزم‌مشخصي‌ندارد

 

روزنامه آرمان : توجه به چهره‌هاي درخشان و آثار مطرح در بازخواني تاريخ ادبيات و جريان‌هاي ادبي امري ناگزير است؛ آنچنان كه وقتي مثلا از دهه 40 صحبت مي‌كنيم، بي‌اختيار آسماني در ذهن‌مان گسترده مي‌شود كه ستارگان پرفروغي آن را روشن مي‌كرده‌اند؛ ستارگاني كه تنها تني چند از آنان را در زمانه خود داريم و حضورشان مايه دلگرمي است. محمدعلي سپانلو يكي از بي‌بديل‌ترين اين ستارگان به شمار مي‌آيد؛ شاعر، منتقد و مترجمي كه پرونده ادبي بلندبالايش بيانگر اين واقعيت است. با اين سوال كه «چرا آسمان فرهنگ و ادب در برهه‌اي از تاريخ معاصر پر ستاره بود و در دوران ما اين همه كم ستاره!؟» به سراغش رفتم. بزرگ‌مردي كه با وجود رنج بيماري، مثل هر بار با مهرباني و حس مسئوليت‌پذيري شگفت‌آوري كه به اهالي ادبيات و فرهنگ اين مرز و بوم دارد، به سوالاتم پاسخ داد.

 

 با نگاه به تاريخ معاصر ادبيات در كشورمان به وضوح مشخص است كه ظهور ستارگان ادبي در دوره‌هاي مختلف از توازن خاصي برخوردار نبوده است. هرچه به عقب‌تر برگرديم تعداد ستارگان آسمان فرهنگ و ادبيات بيشتر بوده و هرچه به زمان حال نزديك مي‌شويم، با چهر‌‌ه‌هاي كمتري روبه‌رو مي‌شويم. به نظر شما خاستگاه اين رويداد، يك فرآيند داخلي است يا اينكه مي‌توان آن را به كم ستاره بودن فرهنگ و هنر جهان در دوره‌هاي پيشين نسبت داد؟

 هر دو اينها مي‌تواند باشد. حرف شما درست است، اين اتفاق افتاده است. حتي ساير كشورها هم كه تا چند دهه قبل چهره‌هاي شاخصي را به جهان معرفي كرده بودند، تقريبا چهره‌اي در آن حد و اندازه‌ها نداشته‌اند؛ نوابغي مثل گابريل گارسيا ماركز، ژوزه ساراماگو، ايتالو كالوينو و... در مقابل آيا مي‌توان گفت كه ديگر نبايد منتظر ظهور ستارگاني از اين دست و در اين سطح در آسمان ادبيات، فرهنگ و هنر جهان بود؟ پاسخ من منفي است. هيچ معلوم نيست همانطور كه در اواخر قرن بيستم آن همه نابغه و ستاره در هنر و ادبيات سراسر جهان ظهور كردند، تا اواخر قرن حاضر اين اتفاق تكرار نشود.

 با توجه به اينكه معمولا نوابغ شرايط آرام و بساماني در زندگي و جامعه خود نداشته‌اند، فكر مي‌كنيد چه عوامل خاصي در دوره‌هاي مختلف باعث پیدایی چنين نوابغي مي‌شود؟

 بله؛ نوابغ، به‌رغم شرايط ظهور مي‌كنند. در پاسخ به اين سوال بايد بگويم مي‌شود به عوامل مختلفي اشاره كرد، اما هچ كدام‌شان چندان تاثيرگذار نيستند كه بخواهيم آنها را به عنوان عامل اصلي معرفي كنيم. حقيقت اين است كه ظهور ستارگان فرهنگي و هنري مكانيزم يا فرمول مشخصي ندارد كه بخواهيم با اتكا به آن شرايط را در زمانه‌هاي مختلف بسنجيم و قضاوت كنيم. به عنوان مثال دقيقا نمي‌توان عامل مشخصي را براي افول سينماي ايتاليا كه از دهه 60 نوابغي همچون فدريكو فليني، روبرتو روسليني، پيرپائولو پازوليني و... را به جهان هنر معرفي كرده، پيدا كنيم. اين نظريه وجود دارد كه هاليوود باعث شده، اما اين نظريه هم نمي‌تواند درست باشد چرا كه هاليوود در آن دوران هم بسيار قوي بود و آثار بزرگي در آن ساخته مي‌شد.

 اين وضعيت آيا شرايط فرهنگ و هنر در كشور ما را نيز توجيه مي‌كند؟

 به هر حال برخي از مسائل در كشور ما نيز تابع شرايط جهاني هستند ولي بسياري از آنها هم مختص خود ماست. به عبارت ديگر شرايط به جز حوزه فرهنگ و ادبيات و هنر در ساير حوزه‌ها نيز نمود دارد. مثلا جالب است كه حتي فوتبال ما هم سال‌هاست رنگ ستاره به خود نديده و اين وضعيت را مي‌توان در ساير حوزه‌هاي علمي و اجتماعي نيز مورد بررسي قرار داد.

 مشخصا در حوزه ادبيات، چه عواملي در كشور ما مساله عدم ظهور ستاره را تشديد كرده‌اند؟

 مسلما دو عامل از همه بيشتر بر اين روند تاثير منفي گذاشته است. عامل اول ممیزی گاهاً سلیقه‌ای است كه بارها من و بسياري از همكارانم به آن اعتراض كرده‌ايم؛ ممیزی‌ای كه در برخی دوره‌ها به‌طور نامطلوب با وادي ادبيات رفتار كرده و توجيهي برايش ممكن نيست. به عنوان مثال ترجمه من از كتاب «مقلدها» اثر گراهام گرين حتي در چاپ چهارم با مشكل ممیزی مواجه شد. جالب اينكه حتي وقتي در برخي موارد با اصلاحيه‌هاي ارشاد موافقت كردم، پس از ارجاع دوباره كتاب، ايرادات تازه‌اي بر آن گرفته‌اند.

 و عامل دوم؟

 عامل دوم هم واكنشي است كه خودآگاه يا ناخودآگاه نويسندگان و اهالي قلم به مساله ممیزی نشان مي‌دهند و آن «خودسانسوري» است كه به جان ادبيات ما افتاده است. از اين شرايط بسيار دلتنگم و بارها به همكاران و نويسندگان ديگر اعتراض كرده‌ام كه چرا حتي به قلم خودتان احترام نمي‌گذاريد؟

 ولي ممیزی و خودسانسوري در گذشته هم وجود داشته است. اما همانطور كه گفتيد؛ نوابغ به‌رغم شرايط ظهور كردند.

 بله. اما با اين وجود باز هم تاكيد مي‌كنم اين عوامل، نمي‌توانند عوامل مطلقي در ظهور يا عدم ظهور ستارگان در دوره‌هاي مختلف باشند. به‌طور قطع عوامل ديگري وجود دارد كه براي ما ناشناخته است.

 به عنوان آخرين سوال كمي از شرايط بيماري و سلامتي‌تان بگوييد.

 رنج بيماري پيوسته با من بوده و هست. همچنان براي مبارزه با سرطان ريه كه از سال‌ها قبل به آن مبتلا بوده‌ام، تحت مراحل پيوسته شيمي درماني هستم كه البته برايم عادي شده و چندان اذيتم نمي‌كند. اما بيشتر رنجم به خاطر ديابت است. آنقدر كه حتي خواب را از چشم‌هايم گرفته. اين شرايط متاسفانه من را خانه‌نشين كرده و به همين خاطر كمتر مي‌توانم از خانه خارج شوم و در برنامه‌هاي فرهنگي و نشست‌هايي كه به آنها دعوت مي‌شوم، حضور پيدا كنم. اين روزها با وجود اينكه فعاليت ادبي‌ام بسيار مختصر شده، سعي مي‌كنم بيشتر روي روند تجديد چاپ كتاب‌هايم تمركز داشته باشم.

لینک خبر :  http://armandaily.ir/?News_Id=114420

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

محمدعلي سپانلو، درگذشت

ختم منظومه تهران

علی شروقی ـ روزنامه شرق

شامگاه دوشنبه ٢١ ارديبهشت، ادبيات معاصر ايران تکه‌اي از حافظه خود را از دست داد؛ محمدعلي سپانلو، شاعري که همه گوش‌وکنارهاي ادبيات، تاريخ و جامعه ايران را با ذوق و سليقه و نکته‌سنجي يکه‌اش رصد مي‌کرد، حالا و پس از چندسال دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با سرطاني مهلک، ديگر يکي از غايبان بزرگ ادبيات معاصر ايران است. هنرمنداني هستند که در همه‌جا ردي مؤثر از خود به‌جا مي‌گذارند و محمدعلي سپانلو بدون شک يکي از اين‌دست هنرمندان بود. از شعر که کار اصلي‌اش بود که بگذريم، رد حضور سپانلو را در بسياري از نقاط عطف هنر و ادبيات معاصر ايران مي‌توان پيدا کرد. در سينماي موج نو ايران، با بازي‌اش در فيلم «آرامش در حضور ديگران» ناصر تقوايي که قصه‌اش از آن ساعدي بود. با حضورش در همان اولين جلسات. در داستان‌نويسي معاصر ايران با کتاب‌هاي «نويسندگان پيشروي ايران» و دو مجموعه «بازآفريني واقعيت» و «در جست‌وجوي واقعيت» که براي بسياري از اهل ادبيات، سرچشمه‌هاي آشنايي با نويسندگان معاصر بود. در تاريخ و ادبيات مشروطه، با «چهار شاعر آزادي» که نوشتارهايي پر از نکته‌سنجي در باب شاعران مشروطه است و در ادبيات کلاسيک، با مجموعه «قصه قديم» که برگزيده‌اي است از آن دسته از متون کهن نثر که سپانلو در آنها امکان‌ها و قابليت‌هايي براي قصه‌نويسي امروز ايران يافته بود. در شعر و ادبيات جهان با ترجمه‌هايش از آپولينر، ريتسوس، گراهام گرين، کامو و... در مسئله فلسطين، با سرودن شعر «چريک‌هاي عرب» در سال ١٣٤٧ که اولين شعر درباره فلسطين بود، در جنگ ايران و عراق، با سرودن شعر «نام تمام مردگان يحيي است» که يکي از ماندگارترين اشعار با موضوع جنگ است و در بسياری گوش‌وکنار ديگر، با خاطرات شفاهي ريزودرشتي که از جلسات و محافل ادبي و هنري و همچنين از تهرانِ دستخوش مدرنيزاسيون داشت.

محمدعلي سپانلو در ٢٩ آبان ١٣١٩ در تهران زاده شد. فارغ‌التحصيل مدرسه دارالفنون بود و دانش‌آموخته دانشکده حقوق دانشگاه تهران. از کودکي و نوجواني با شعر و ادبيات دمخور بود، اما به گفته خودش اولين روزي که واقعا شاعر شد، روزي بود که با «سر شکسته و باراني سرخ از خون» از يکي از تظاهرات دانشکده حقوق در سال ١٣٤٠ به خانه بازگشت و نخستين شعر جدي‌اش را نوشت. دو سال بعد يعني در سال ١٣٤٢ اولين مجموعه شعرش را با عنوان «آه... بيابان» منتشر کرد. دومين مجموعه شعرش با عنوان «خاک» در سال ١٣٤٤ منتشر شد. دو سال بعد در سال ١٣٤٦ «رگبارها» را منتشر کرد و در سال ١٣٤٧ «پياده‌روها» را. «سندباد غايب»اش در سال ١٣٥٢ منتشر شد. در سال ١٣٥٦، «هجوم» و در ١٣٥٧ «نبض وطنم را مي‌گيرم». «خانم زمان»، «ساعت اميد»، «ژاليزيانا»، «تبعيد در وطن»، «قايق‌سواري در تهران» و «کاشف از ياد رفته‌ها» از ديگر دفترهاي شعر او است و آخرين اين دفترها هم «زمستان بلاتکليف ما» که سال گذشته منتشر شد. سپانلو در مصاحبه‌اي گفته بود که مجموعه شعري هم با عنوان «بيمارستان کافکا» زير چاپ دارد. در همان حين که شعرهايش را مي‌سرود و منتشر مي‌کرد، به کارهاي ديگري نيز اشتغال داشت. از جمله به گردآوري گزيده‌اي از داستان‌هاي معاصر که سپانلو خود مقدمه‌هايي دقيق بر آنها نوشت و همچنين گزيده‌اي از شعر معاصر با عنوان «هزارويک شعر» که مجموعه‌اي از شعر معاصر فارسي بود و همچنين چهارشاعر آزادي درباره شاعران مشروطه و ديگر آثاري از اين دست درباره ادبيات جديد و قديم و همچنين ترجمه‌هايي از ادبيات جهان. به جز «آرامش در حضور ديگران» تقوايي در فيلم‌هاي «شناسايي» محمدرضا اعلامي، «ستارخان» علي حاتمي و «رخساره» امير قويدل نيز ايفاي نقش کرد و در بسيار عرصه‌هاي ديگر نيز حضور داشت.

تهران، يکي از المان‌هاي بسياري از شعرهايش بود و ازهمين‌رو به او «شاعر تهران» مي‌گفتند، گرچه اين تنها يک وجه از جهان شعري‌اش بود. به جامعه، تاريخ و ادبيات معاصر حساس بود و بازتاب اين حساسيت در نوشته‌هايش اعم از شعر و غير شعر به چشم مي‌خورد.

آثارش به زبان‌هايي ديگر، از جمله انگليسي و فرانسه و آلماني هم ترجمه شده و دو جايزه ماکس ژاکوب و شواليه شعر فرانسه را هم دريافت کرده است.

تا لحظه تنظيم اين گزارش، هنوز از زمان تشييع پيکر محمدعلي سپانلو خبري قطعي در دست نيست. برخي مي‌گويند پنجشنبه، اما گويا خبر قطعي منوط است به معلوم‌شدن تکليف مکان خاکسپاري او. سپانلو گويا وصيت کرده بود که پيکرش را در امامزاده طاهر کرج به خاک بسپارند. به گزارش ايلنا، روز گذشته شبنم سپانلو، برادرزاده شاعر، به نمايشگاه کتاب رفته بود تا بتواند توصيه‌نامه‌اي از سيدعباس صالحي، معاون فرهنگي وزارت ارشاد، براي عمل به اين وصيت و خاکسپاري سپانلو در امامزاده طاهر دريافت کند؛ اما تا لحظه تنظيم اين خبر موفق به ديدار با معاون فرهنگي ارشاد نشده بود. شبنم سپانلو گفته است در صورتي که با خاکسپاري پيکر عمويش در امامزاده طاهر موافقت نکنند، گزينه بعدي قطعه نام‌آوران بهشت‌زهرا(س) خواهد بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خداحافظ سپانلوی بزرگ

اسماعیل یوردشاهیان اورمیا

در مرگ و سفر ابدی یک دوست، یک بزرگ، چه می‌توان گفت و نوشت. نوجوان و محصلی شاعر بودم که با منظومه بلند و متفاوتش «پیاده‌روها»، با نام و شعرش آشنا شدم. درست زمانی که بسیاری شعر معاصر را در زبان و ذهن و کلام فروغ و سپهری می‌جستند و گروهی دیگر که از موج نو رها شده بودند، بعد از نشستن‌ها و گفتن‌های بسیار با یدالله رویایی در کافه نادری و کافه نکیسا و انتشار بیانیه شعر حجم، درنهایت قامت و هستی شعر خود را در رهاشدگی و شعر دگر یافتند و مجموعه‌های مشترک و مستقل انتشار دادند تا شاید به شعر محض ناب برسند و این‌درست زمانی بود که دکتر رضا براهنی با نقد و ستیز قلمی در مجله فردوسی، همه را به باد نقد و انتقاد گرفته بود. درست در همین ایام بود که محمدعلی سپانلو با انتشار منظومه «پیاده‌روها»، قامت راست و بلند و متفاوت و مستقل شعر خود را هم از لحاظ زبانی و هم از لحاظ فرم و ساختاری بیانی ارائه کرد و نشان داد که شاعری متفاوت با تمام نحله‌های فکری با شعر شاخص خویش است و در ستیز قلمی با براهنی در مجله فردوسی که در نهایت به دشنام‌گویی براهنی انجامید، هویت ذهن زیبا و دانش و تسلط خود را بر زبان فارسی و شعر ایران و اروپا و مکتب‌ها و جریان‌های شعری نشان داد. به اعتقاد من، سپانلو از فروتن و متعالی‌ترین شاعران معاصر ایران بوده و هست که علاوه‌بر توانایی دارای تحصیل و علم و سواد کامل بود که نمونه این ادعا را می‌توان در مقالات او درخصوص شعر معاصر و مکتب‌های شعری در زبان فارسی و ده‌ها مقاله دیگر در فرهنگ‌ها و دانشنامه و ویکی‌پدیاها دید. من در چندین دیداری که با او داشتم، همیشه شوق جستن و آموختن را در او بسیار دیدم. سال‌ها پیش یعنی؛ حدود بیست‌واندی سال پیش که در هواپیما هنگام برگشت از تبریز با هم بودیم شعر استحاله در هوا را که تازه سروده بود، برایم خواند و از فضای آشفته شعر معاصر بسیار شکوه کرد و وقتی شنید که در حال تحقیق و ترجمه برای نوشتن مقاله‌ای در مورد آرتور رمبو، شاعر فرانسوی، هستم با سخاوت تمام ترجمه شعر (زورق مست) رمبو را در اختیارم قرار داد. آنانی که با زبان فرانسه آشنایی دارند خوب می‌دانند که ترجمه این شعر بلند و زیبا و متفاوت رمبو که یکی از شاخص‌ترین و مستقل‌ترین شعرهای رمبو و نمونه روشن شعر سمبلیسم است و تنه بر سوررئالیسم می‌زند و از لحاظ فنی اتفاق در زبان و سمبل‌هاست، چقدر سخت است. اما سپانلو با تسلطی که بر زبان فرانسه داشت، این ترجمه را به بهترین شکل انجام داد.

آری به‌راستی بسیار گریسته‌ام/سپیده‌دمان یک‌سر غم‌انگیز است/ماه تمام وقت سنگدل/و خورشید کدر است/عشق نوشکفته و نارس/وجود مرا از رخوت‌های مستی‌بخش آکنده‌ست/آخ که تیرهایم شکست/آه که در دریا باید فرو روم

 (بریده‌ای از شعر زورق مست آتور رمبو- ترجمه محمدعلی سپانلو)

بعدها وقتی که شنیده بود در اندیشه نوشتن کتاب تحقیقی در مبانی حسی زبان و شعر هستم، در اولین مراسم برگزاری جایزه شعر کارنامه در خانه هنرمندان که زنده‌یاد عمران صلاحی هم بود به‌سراغم آمد و در رستوران ساعتی در این خصوص صحبت کردیم، کار را کمی دشوار می‌دانست؛ اما رفرنس‌های بسیاری به من معرفی کرد و راهکارهای بسیاری نشانم داد و تشویق و سفارش کرد که حتما تحقیق و نوشتن آن را انجام دهم و روزی که کتاب مبانی حسی زبان و شعر که در نشر فرازان‌روز ١٣٨٤ چاپ شد و به‌دستش رسید، بسیار شادمان بود که این کار تحقیقی در زبان فارسی انجام شده. متأسفانه در چند‌سال گذشته به‌دلیل سفر و گرفتاری شغلی و تحقیقی نتوانستم او را ببینم؛ اما همیشه جویای حال و وضع او بودم. او شاعری با شخصیت متعالی بود و شعری دگرسان با زبانی شسته‌وتمیز داشت. همیشه خود را شاعر شهر و طبیعت می‌دانست و مهم‌ترین وجه شاعر امروز را هم در همین خصوصیات شهرنشینی می‌دانست و تهران، شهر زادگاهش و زندگی‌اش برایش بسیار مهم بود و از این‌رو در تمام شعرهایش رد آن را می‌توان دید و اگر بخواهیم از درون‌مایه شعرش هم  بگوییم، مهم‌ترین درون‌مایه شعر محمدعلی سپانلو، اسطوره شهر تهران است. اگر کمی در تمام کتاب‌های سپانلو تأمل کنید، خواهید دید که او در همه اشعارش بیش‌وکم به «تهران» اشاره‌هایی دارد، اما در سه مجموعه «خانم زمان»، «هیکل تاریک» و «قایق‌سواری در تهران» است که پایتخت ایران و زادگاهش را در حد یک اسطوره مطرح می‌کند، به‌خصوص در «خانم زمان» که در بین آثارش شهرت بیشتری دارد. محمدعلی سپانلو در «خانم زمان» تهران قدیم را در کنار تهران کنونی قرار می‌دهد. او در این منظومه، تهران را به‌شکل یک دختر ولنگار و یک مادر مقدس جلوه‌گر می‌کند و آن را به‌شکل شهری که همواره در حال تحول است، نشان می‌دهد.سپانلو اکنون رفته است. در سوگ نه در شراع رفتن او که یک بزرگ، یک شاعر، یک فرزانه بود چه می‌توان جز ستایش گفت اما اگر اشک مجالی دهد. اکنون مرگ او را ربوده و پیکرش در انتظار خاک است اما روح بزرگش با شعر شکوهمندش همچنان و همیشه در فضا جاری ‌ا‌ست. خداحافظ آقای شاعر. خداحافظ سپانلوی بزرگ.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تک‌نگاریِ فردای شهرِ بی‌شاعر

هجوم رگبارها در پیاده‌روها

عسل عباسیان

انگار آسمانِ تهران می‌دانست دارد با شاعرش وداع می‌کند که رعدهای غریب می‌زد و می‌غُرید. درست حوالی بامداد سه‌شنبه بیست‌و‌دوم اردیبهشت یک‌هزاروسیصدونودوچهار، بغض آسمان دیگر ترکیده بود و برق می‌زد برای «خانه روشنی» آقای شاعر، شاعر تهران؛ محمدعلی سپانلو. باران که بند آمد، دیگر شهر با شاعرش بدرود گفته بود و صبحی دیگر در راه بود؛ صبحی که به ظهر نرسیده، اهالی بلوار کشاورز و خیابان جمالزاده شاید هنوز خبر نداشتند که دیگر تهران، قایق‌سواری چون سپانلو ندارد تا کوچه‌به‌کوچه‌اش را، خشت‌به‌خشت خانه‌هایش را، درز آجرهایش را تماشا کند و به پیش براند. «رگبارها»، «پیاده‌روها» را مورد «هجوم» قرار داده بودند و شاعری «تبعید در وطن»، همان شاعری که نبض وطنش را می‌گرفت، می‌رفت تا به آسمان بپیوندد و صبح فردا که دوستانش به خانه‌اش می‌آمدند، دیگر نبود تا خوشامدگوی میهمانانش باشد؛ خوشامدگوی رفقایش، شاعران و نویسندگان جوان یا همسن‌و‌سال‌هایش. نبود تا روی مبل همیشگی‌اش بنشیند و با صدای رسا شعر بخواند، نبود تا در به روی آنها که با چشمِ غمبار به خانه‌اش می‌آمدند، بگشاید و بهارِ حیاط خانه‌اش، در انتهای بن‌بستِ سرو، انگار سبز نبود دیگر.

صبح روز سه‌شنبه؛ فردای شبی که شاعر برای همیشه از تهران رفت، مهدی اخوت، رفیق سالیان و همخانه‌اش، همان حوالی قدم می‌زد و در خانه سپانلو را به روی میهمانان می‌گشود. جوان‌ترها هم آمده بودند تا در کنار شاعران و نویسندگان پیش‌کسوت، کلمات شاعر تهران را مرور کنند، تا به یاد داشته باشند تا شهر هست، تا «منظومه تهران» هست، تا بلوار کشاورز و تجریش و لاله‌زار هست، سپانلو در این شهر جاودان خواهد ماند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

محمدعلی سپانلو و 'اسطوره شهر تهران'

11 مهٔ 2015 - 21 اردیبهشت 1394

بی بی سی ـ فارسی

محمد علی سپانلو، شاعر، نویسنده و مترجم سر‌شناس ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران در سن ۷۵ سالگی درگذشت.

سپانلو در سال ۲۰۰۳ به خاطر ترجمه آثار نویسندگان و شاعرانی مانند کامو و آپولینر نشان "شوالیه نخل آکادمیک" را از وزارت فرهنگ فرانسه دریافت کرد.

سپانلو، شاعر تهران

مهم‌ترین درونمایه شعر محمد علی سپانلو، اسطوره شهر تهران است. او در همه اشعارش بیش و کم به "تهران" اشاره‌هایی دارد، اما در سه مجموعه "خانم زمان"، "هیکل تاریک" و "قایق‌سواری در تهران" است که پایتخت ایران و زادگاه شاعر در حد یک اسطوره مطرح می‌شود. "خانم زمان" در بین این آثار شهرت بیشتری دارد.

محمد علی سپانلو در "خانم زمان" تهران قدیم را در کنار تهران کنونی قرار می‌دهد. او در این منظومه، تهران را به شکل یک دختر ولنگار و یک مادر مقدس جلوه‌گر می‌کند و آن را به شکل شهری که همواره در حال تحول است نشان می‌دهد.

سپانلو گفته است در جهان اشعارش همواره "در جست‌و‌جوی اسطوره شهر تهران" بوده. در شعر "بنیاد تهران" که از مجموعه "قایق سواری در تهران" حذف شده بود، سپانلو چنین می‌گوید: اما دلیل تهران/ تهرانی از دلایلی بی‌پایان است

تهرانی که سپانلو در سه منظومه یاد شده وصف می‌کند، به گفته خودش "آسمان به دوش خوش‌اخلاق الکی خوشبخت" و "یک لات آسمان‌جل" هم هست که هرچند رنج می‌برد، اما در زندگی پایدار است و گمان می‌کند که باید رنج‌ها را پذیرفت و از زندگی لذت برد.

چنین است که سپانلو تاریخ و پیشینه زادگاهش تهران را با حال و احوال مردمان این شهر درمی‌آمیزد. تهرانِ سپانلو از خود او، از اندیشه‌ها و تأملات و دشواری‌ها و خوشی‌هایی که در زادگاهش از سر گذرانده جدا نیست.

می‌توان گفت تهران سپانلو به همه تعلق دارد و با این‌حال یک تجربه و دریافت کاملاً شخصی‌ست. سپانلو در دنیای اشعارش مستقل از اسطوره‌های ملی یا مذهبی و عرفانی ایرانی موفق می‌شود، اسطوره مستقلی از یک کلانشهر بپردازد: اسطوره تهران.

 

جلال ستاری، نویسنده و پژوهشگر ایرانی درباره تلاش سپانلو برای اسطوره کردن تهران در اشعارش گفته است: "حبیب یغمایی، محمد حسین شهریار و محمد‌علی سپانلو از جمله‌ شاعرانی هستند که در سروده‌های‌شان به تهران پرداخته‌اند. البته بیش‌تر از همه سپانلوست که به این موضوع پرداخته و می‌توان گفت، اوست که در سروده‌هایش به نوعی نگاه اسطوره‌یی به تهران می‌رسد."

سپانلو در گفت‌و‌گویی که عباس صفاری با او انجام داده می‌گوید: "گذشته در امروز حضور دارد. جلوه و جلال تهران که مرا جلب می‌کند، اتفاقاً در این تناقض نهفته است که شما مثلاً از کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و تاریک، از دری وارد یک مرکز تجاری می‌شوید که همهمه یارانه‌ها در آن به گوش می‌رسد. کمی آن‌طرف‌تر هنوز دارند با چرتکه و ترازو حساب و کتاب می‌کنند. در حقیقت تفاوتی‌ست یا بهره‌برداریی است که من از نوستالژی درونی خود می‌کنم. گذشته به امروز می‌آید و ما با شهری همچون یک نوستالژی زنده روبرو هستیم." (نشریه ادبی "کاکتوس")

تاریخ اوزان عروضی و افسانه شاعر گمنام

محمد علی سپانلو در سال ۱۳۱۹ در تهران متولد شد. او در سال ۱۳۴۲ با انتشار "آه... بیابان" نخستین مجموعه شعرش، خود را به نام شاعری مطرح به جامعه ادبی ایران شناساند. او به تدریج در طی نیم قرن بیش از ۶۰ عنوان کتاب شعر و نقد و پژوهش ادبی منتشر کرده است.

علاوه بر سه منظومه‌ای که سپانلو درباره شهر تهران سروده، مجموعه‌ اشعار زیر از او انتشار یافته: خاک، رگبارها، پیاده‌روها، سندباد غایب، هجوم، نبض وطنم را می‌گیرم، ساعت امید، خیابان‌ها، بیابان‌ها، فیروزه در غبار، پاییز در بزرگراه، ژالیزیانا و تبعید در وطن.

اشعار محمد علی سپانلو در وزن نیمایی سروده شده‌اند. وزن اما در شعر او علنی نیست و به راحتی به چشم نمی‌آید. در پاره‌ای از اشعاری که پس از انقلاب سروده، وزن را به شکل پنهان‌تری به کار گرفته است: شب اقلیم سایه‌هاست/ ولی سایه‌ها در سیاهی هویت ندارند/ رفیق ما در کشوری غریب سفر کرد/ در چاله‌ای سیاه‌تر از شب افتاد/ پلیس لاشه‌اش را جست/ وقتی که خاک بر او ریختیم/ گودال لب به لب شد (یویوگی پارک)

روایت‌گری در شعر و بهره‌گیری از عناصر نمایشی از دیگر ویژگی‌های اشعار سپانلوست. منظومه‌ "افسانه‌ شاعر گمنام" در سال ۱۳۹۱ آخرین مجموعه‌ای از اشعار سپانلوست که در ایران منتشر شده. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ۳۰ صفحه از اشعار این کتاب را حذف کرد و سپس به آن مجوز انتشار داد.

محمد علی سپانلو گفته بود: "برای انتشار کتاب، ناچار به حذف بخش‌های مورد نظر شدم تا اگر بعد‌ها تمامی بخش‌های کتاب منتشر شد، ‌خوانندگان متوجه فشار‌ها و سخت‌گیری‌های این دوره بشوند."

 

سپانلو در این اثر شاعری را نشان می‌دهد که از عصر حاضر به دوران مغول می‌رود. با این تمهید او وزن‌ها و زبان‌های مختلف شعری را به کار می‌گیرد. در این آخرین مجموعه شعر سپانلو هم مهم‌ترین وسوسه ذهنی او مشاهده می‌شود: گذشته در زمان حال حضور دارد.

سپانلو، شاعر آزادی

محمد علی سپانلو از نخستین اعضای کانون نویسندگان ایران بود. او از سال‌های دهه ۱۳۴۰ تا هنگامی که درگذشت حضور پیوسته اما آرامی در عرصه تلاش برای دستیابی به آزادی بیان و تحقق اساسنامه کانون نویسندگان ایران داشت. سپانلو خاطراتش از نخستین فصل کانون نویسندگان ایران را در شماره ۴ نشریه کلک منتشر کرده است. بعد از انقلاب نیز هرگز پیوند سپانلو با کانون نویسندگان ایران نگسست.

"چهار شاعر آزادی" که تأملی است در زندگی و آثار عارف، میرزاده عشقی، فرخی یزدی و ملک‌الشعرای بهار از میل و اراده سپانلو به آزادی و توجه او به خاستگاه آزادیخواهانه شعر ایران در دوران مشروطه تا شهریور ۱۳۲۰ نشان دارد. این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۷۲ در سوئد توسط نشر باران و نشر افسانه منتشر شد.

نام همه مردگان: یحیی

"بازآفرینی واقعیت" نوشته محمد علی سپانلو یکی از اندک آنتالوژی‌های معتبر در معرفی مهم‌ترین داستان‌نویسان و رمان‌نویسان ایران در سال‌های پیش از انقلاب است. سپانلو با این کتاب در شناساندن نویسندگان مستعد و خوش‌آتیه‌ای مانند رضا دانشور (نماز میت و خسرو خوبان) نقش مهمی داشت.

بر اساس زندگی سپانلو فیلم مستندی هم با عنوان "نام تمام مردگان یحیی است" به کارگردانی آرش سنجابی ساخته شده است. در این فیلم چهره‌هایی مانند مسعود کیمیایی، آیدین آغداشلو، شمس لنگرودی، حافظ موسوی، گروس عبدالملکیان، جواد مجابی، علی باباچاهی، ناصر تقوایی، فرزانه کرم‌پور و رضا خندان مهابادی درباره زندگی و آثار سپانلو نظرشان را بیان می‌کنند.

"نام تمام مردگان یحیی است" یکی از شناخته‌شده‌ترین اشعار محمد علی سپانلو در زمستان ۱۳۶۶، در زمان جنگ و تحت تأثیر موشک‌باران شهرها سروده شده و شاعر ان را به غزاله علیزاده، نویسنده شناخته‌شده ایرانی هدیه داده است.

سپانلو با دیدن عکسی از بچه‌هایی که در موشک‌باران کشته شده‌اند، به فکر سرودن این شعر افتاده است. او می‌گوید: "اسم یحیی در نام تمام مردگان یحیی است، نماد زندگی است. من با این شعر می‌خواهم بگویم که آن بچه‌ها نمرده‌اند که تمامشان زنده و حی هستند."

سپانلو در این شعر یکسر دلباخته و شیفته زندگی‌ست. در فرازی از این شعر چنین می‌سراید: " دهان‌های به خاموشی فروبسته به هم پیوست/ تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید/ مجموعه‌ای در جزء جزئش، جام‌هایی که به هم می‌خورد/ آواز گنجشک و بلور وبرف/ آواز کار و زندگی و حرف"

"رگبارها"، "پیاده‌روها"، "سندباد غایب"، "هجوم"، "نبض وطنم را می‌گیرم"، "تبعید در وطن"، "ساعت امید"، "خیابان‌ها، بیابان‌ها"، "فیروزه‌ در غبار"، "پاییز در بزرگراه"، "ژالیزیانا" و "کاشف از یادرفته‌ها" از دیگر آثار منتشر شده سپانلو هستند.

همچنین ترجمه‌ "آن‌ها به اسب‌ها شلیک می‌کنند" نوشته‌ هوراس مک‌کوی، "مقلدها" نوشته‌ گراهام گرین، "شهربندان" و "عادل‌ها" نوشته‌ آلبر کامو، "کودکی یک رییس" نوشته‌ ژان پل سارتر، "دهلیز و پلکان"، شعرهای یانیس ریتسوس، و "گیوم آپولینر در آیینه‌ آثارش"، شعرها و زندگی‌نامه‌ گیوم آپولینر، از دیگر آثار سپانلو هستند.

او تجربه بازیگری در سینما را هم داشت و در فیلم‌های آرامش در حضور دیگران، شناسایی و رخساره بازی کرد.

محمد علی سپانلو در سال ۱۳۴۴ با پرتو نوری علا، از شاعران پیشرو در دهه چهل ازدواج کرد که در اوایل در دهه شصت خورشیدی به جدایی انجامید.

یک دختر (شهرزاد) و یک پسر (سندباد) حاصل این ازدواج است. شهرزاد سپانلو، خواننده و ترانه سرا در آمریکا فعالیت می‌کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

محمدعلی سپانلو، سراینده «منظومه تهران»، درگذشت

رادیو فردا

۱۳۹۴/۰۲/۲۲

نزدیکان و خانواده محمدعلی سپانلو، شاعر و یکی از بنیان‌گذاران کانون نویسندگان ایران، خبر درگذشت او را در شامگاه دوشنبه، ۲۱ اردیببهشت اعلام کرده‌اند.

 

محمدعلی سپانلو از سه‌شنبه هفته گذشته به دلیل ناراحتی ریوی و تنفسی در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری بود تا ظهر دوشنبه که خبرگزاری جمهوری اسلامی، ایرنا، به نقل از مهدی اخوت، دوست و هم‌خانه آقای سپانلو گزارش داد که وی در وضعیت بیهوشی مصنوعی قرار دارد.

 

آقای اخوت همچنین گفته بود: «پزشکان اعلام کرده‌اند که باید منتظر بمانیم تا بلکه وضعیت حیاتی وی به حالت عادی بازگردد.»

 

اما شامگاه دوشنبه اسدالله امرایی، مترجم آثار ادبی و از دوستان محمدعلی سپانلو در صفحه فیسبوک خود، خبر درگذشت این شاعر را منتشر کرد، خبری که شهرزاد سپانلو، دختر آقای سپانلو نیز ساعتی بعد آن را در صفحه فیسبوک خود تایید کرد.

 

شهرزاد سپانلو که خود نیز خواننده و چهره‌ای هنرمند به شمار می‌آید، نوشت: «خداحافظ بابا جان، شاعر تهران. یک شاعر پیاده / همراه جویبارت / با یک پیام ساده / خوش باد روزگارت / نه این زمان غمگین.» 

 

محمدعلی سپانلو، متولد ۱۳۱۹، سراینده کتاب‌های شعری همچون «خانم زمان»، «منظومه خاک» «ساعت امید» و «پاییز در بزرگراه» است. از این میان «خانم زمان» و «خاک» به همراه دو منظومه دیگر به نام‌های «پیاده‌روها» و «هیکل تاریک» مجموعه‌ای را با عنوان «منظومه تهران» تشکیل داده‌اند.

 

آقای سپانلو همچنین آثاری را از زبان فرانسه نیز به فارسی برگردانده از جمله منظومه «آناباز» سروده سن ژون پرس، «افسانه سیزیف» نوشته آلبر کامو و «کودکی یک رئیس» مجموعه داستان‌هایی از ژان پل سارتر. این تلاش‌ها برای نشان لژیون دونور را به ارمغان آورد که بالاترین نشان فرانسه است.

 

بازی در فیلم «آرامش در حضور دیگران» ساخته ناصر تقوایی نیز از جمله فعالیت‌های هنری اوست، فیلمی که بر اساس یکی از داستان‌های غلامحسین ساعدی پیش از انقلاب ایران ساخته شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©