مانيفست
حزب كمونيست
پس از ۱۶۲
سال ۲۰۱۰ ـ ۱۸۴۸
نویسنده:
سلامه كيله
ترجمه:
تراب حق شناس
[اشاره:
اين مقاله را
دو سال پيش
ترجمه كرده بودم
به اين قصد كه
با چند نوشته
ديگر از
نويسنده
منتشر كنم.
فعلا تنها اين
يكى ست كه مى
توانم به
مناسبت
دستگيرى و
شكنجه او در سوريه
و تبعيدش به
اردن، و در
همبستگى و
احترام به اين
نويسنده،
متفكر و مبارز
ماركسيست (فلسطينى
مقيم سوريه)
در اختيار
عموم قرار
دهم. هدف از
نشر ترجمهء
برخى از آثار
او و امثال اش
آشنايى بيشتر
مبارزان
ايرانى با
مبارزان عرب است
تا احتمالا
دستمايه اى هم
براى بررسى و
سنجش آنچه به
عنوان انديشه
ماركسيستى
بين ما رايج
است فراهم آيد].
۱۶۲ سال از
صدور مانيفست
مى گذرد. طى
اين زمان دراز،
هزاران چاپ به
زبان هاى
مختلف از آن
منتشر شده
است. چنين به
نظر مى رسد كه
اين متن با
كليهء زمان ها
همراه بوده،
كنار گذاشته
نشده، به تاريخ
سپرده نشده و
همواره الهام
بخش نسل هاى
پياپى بوده
است. و اين در
حالى ست كه مى
دانيم مانيفست
در ميانهء قرن
نوزدهم نوشته
شده و نقطهء
عزيمتش وضعيت
سرمايه دارى
نوپاى آن
روزها ست و نيز
اينكه سرمايه
دارى ابتدا در
چارچوب ملى
شكل گرفته و
سپس به شيوهء
توليد جهانى تحول
يافته و
بالاخره
اينكه آگاهى
ماركس و انگلس
هنوز به نضج و
پختگى سال هاى
بعد نرسيده بوده
است.
ببينيم
اين تداوم و
استمرار از
كجا سرچشمه مى
گيرد؟
آنچه جالب
توجه و حتى
ناسازه
(پارادوكسال)
مى نمايد اين
است كه ماركس
و انگلس يك
ربع قرن پس از
نگارش
مانيفست، در مقدمه
اى كه در سال ۱۸۷۲ بر
يكى از چاپهاى
آن نوشته اند
يادآور شده اند
كه «گرچه در
عرض ۲۵ سال
اخير شرايط و
اوضاع قوياً
تغيير يافته،
با اين همه،
اصول كلى
مسائلى كه در
اين "مانيفست"
شرح و بسط
داده شده است
روى هم رفته
تا زمان حاضر
نيز به صحت
كامل خود باقى
مانده است. در
بعضى جاها
شايسته بود
اصلاحاتى به
عمل آيد،
اجزاء عملى
اين اصول،
همان طور كه
در خود
مانيفست ذكر
شده، هميشه و
همه جا مربوط
به شرايط
تاريخى موجود
است و به همين
جهت براى آن
اقدامات
انقلابى كه در
پايان فصل دوم
قيد گرديده
است به هيچ
وجه اهميت
مطلق نمى توان
قائل شد. در
شرايط امروزى
شايسته بود كه
اين قسمت از
بسى لحاظ به
شكل ديگرى
بيان شود. نظر به
تكامل فوق
العادهء
صنايع بزرگ در
عرض بيست و
پنج سال اخير (...)
اين برنامه
اكنون در برخى
از قسمت ها
كهنه شده است»
(در اينجا
عيناً از
ترجمهء فارسى
چاپ پكن، ص ۲ نقل
شد. م.).
بدين
ترتيب، ما پس
از گذشت زمانى
طولانى كه ۶
برابر مدتى ست
كه آنها بدان
اشاره كرده
اند چه مى
توانيم
بگوييم؟ در
حالى كه مى
دانيم طى اين
زمان طولانى
تغييرات ژرفى
از يك طرف در
صنعت و از طرف
ديگر در تكوين
شيوهء توليد
سرمايه دارى
به عنوان
شيوهء توليد
رخ داده است.
اين دوره
همچنين شاهد
پيروزى
سوسياليسم و
فروپاشى آن
بوده است.
حالا دربارهء
اين متن چه
بگوييم؟ آيا
متعلق به
گذشته و ميراث
[فرهنگى] ست يا
اينكه همچنان
به رغم همهء
اين تغييرات،
دربردارندهء
امرى ضرورى
ست؟ نفس ادامهء
حيات آن تا
امروز بين ما
گوياى آن است
كه چيزى آن را
به نيازى
ضرورى تبديل
كرده است. همين
كه پس از
اينهمه وقت،
باز دربارهء
آن قلم به دست
مى گيريم بدين
معنا ست كه
رابطه اى ما را
به آن مى
پيوندد و امر
مهمى وجود
دارد كه مانيفست
را براى ما
حفظ مى كند و
اينكه اين متن
با امرى واقعى
درپيوند است
كه دائماً
حضور آن را
طلب مى كند.
شايد به نظر
برسد كه حضور
مانيفست ناشى
از نوعى
نوستالژى ست
يا ناشى از
هدفى
بنيادگرايانه،
اما مسألهء
پيوند با
مانيفست
كمونيست ژرف
تر از اين است
و با نوستالژى
و بنيادگرايى
بسيار فاصله
دارد، به رغم
اينكه مسأله
مربوط به
نوشته اى ست
كه در گذشته
به تحرير
درآمده است.
بنابر اين
بين متنى كه
مدتها پيش
نوشته شده و ما
رابطه اى ژرف
وجود دارد و
با وجود آنكه
ماركس بعدها
مهم تر از اين
متن را به
نگارش درآورد،
يعنى
كاپيتال، اما
پيوند ما با
مانيفست كمونيست
همچنان
برقرار مانده
است. به نظر مى
رسد كه كاپيتال
بيشتر مورد
توجه
دانشگاهيان و
دانشگاهها ست.
ببينيم پيوند
بين ما و
مانيفست از
كجا مايه مى
گيرد؟ شايد
علت آن باشد
كه مانيفست كمونيست
«روحى» نوين به
ما مى بخشد كه
عبارت است از
بديل يا رؤيا.
يا اينكه اين
متن جسارت
ورزيده و
فروپاشى
شيوهء توليد
سرمايه دارى و
رهبرى طبقهء
كارگر را در
شيوهء توليدى
جديدى مورد
تأكيد قرار
داده است، يا
سرانجام اينكه
ستم گرى را
محكوم كرده و
رهايى را
فراخوان داده
است.
بدين معنا
كه اين همان
«روحيهء» ژرف
تغيير است كه
اين پيوند را
تا حد زيادى
استوار كرده
است. همان «شبح
كمونيسم» است
كه بر فراز
سراسرِ جهان
بال گسترده
است؛ همين شبح
است كه با
كليهء كسانى
كه از ستم و
غارت سرمايه
دارى حاكم رنج
مى برند همراه
است. مانيفست
روحيهء تمرد و
نافرمانى را
بنيان گذاشت و
به آن سمت و
سويى ملموس
داد. مى توان
گفت كه خود
وجود سرمايه
دارى ست كه
باعث مى شود
آن آگاهى به
سوى مانيفست
جلب شود. اگر
در زمانى و دوره
اى محدود، به
نظر مى رسيد
كه سرمايه
دارى بارِ
غارتگرى و
ستمگرى اش را
كمى سبك كرده،
اما در دو
دههء گذشته
روشن شد كه بر
غارت و استثمار
و ستمگرى اش
افزوده شده
است و چه بسا
بيش از هر
زمان ديگر به
جنگ و
نابودسازى
دست مى زند.
نفس وجود
سرمايه دارى
مستلزم جست و
جوى بديل آن
است، چرا كه
سرمايه دارى
دست به غارت
ارزش اضافى مى
زند، يعنى به
استثمار. چنانكه
دست به غارت
ملت هاى ديگر
مى زند، يعنى
جنگ افروزى مى
كند و در عين
حال، دچار
بحران هاى خويش
است كه دائم
وخيم تر مى
گردد.
آيا اين
تحليل نه همان
تحليل اساسىِ
ماركس از سرمايه
دارى ست؟
سرمايه
دارى با چنين
خصلتى كه از
آن جدايى ناپذير
است باعث مى
شود كه
مانيفست از
كليهء كسانى
كه از سرمايه
دارى زيان مى
بينند جدايى
ناپذير باشد و
به همين دليل
است كه «شبح
كمونيسم» همچنان
در گشت و گذار
است و تنها با
زوال سرمايه
دارى ست كه
مانيفست علت
وجودى خود را
از دست خواهد
داد.
اما در
اينجا نكته اى
وجود دارد كه
نشان مى دهد
چرا اين پيوند
تا اين اندازه
استوار است.
در تاريخ،
افكار زيادى
براى پشت سر
گذاشتنٍ وضعيت
موجود مطرح
شده و
آرمانشهرهاى
متعددى شكل
گرفته كه همه
به تاريخ
پيوسته اند،
در حالى كه
مانيفست
همچون بخشى از
تاريخ زنده
باقى مانده
است، زيرا حرف
جديدى زده كه
تازگى اش را
حفظ كرده؛
ببينيم آن حرف
جديد چيست؟
«پيوند
روحى»
مانيفست
با اين جمله
شروع مى شود:
«تاريخ كليهء
جامعه هايى كه
تا كنون وجود
داشته جز
مبارزه بين
طبقات نبوده
است». در اينجا
اعلام مى كند
كه تاريخ
همانا مبارزه
است، آنهم بين
طبقات. شايد
بتوان گفت اين
فرياد
ستمديدگان است
كه در يك
فرمول معين
تعريف مى شود
و آن اينكه
آنان طبقه اى
ستمديده اند
در كشمكش با
طبقهء ستمگر.
مانيفست
آشكارا مى
گويد كه مسأله
همانا مسألهء
مبارزه است،
اما مبارزهء
طبقاتى. چنين
است تاريخ از
زمانى كه
مبارزهء
طبقاتى شكل
گرفته و اين
ايجاب مى كند
كه طبقهء
ستمديده خود
را تعريف كند
تا بتواند
وارد اين
مبارزه شود.
شهامت در
مانيفست به
آنجا مى رسد
كه مبارزه را
مبارزهء
طبقاتى تعريف
كند و اينكه
مبارزه از ذات
اشياء مايه مى
گيرد و از
اينرو بر
طبقهء كارگر
است كه در اين
مبارزه وارد
شود تا از ستم
و استثمار
رهايى يابد و
خود به طبقهء
مسلط بدل شود.
اين وضعيت
و مناسبات بر
ژرفاى بحران
ستمديدگان و
استثمار
شدگان مماس مى
شود و در
نتيجه آنان را
به كشمكش بر
مى انگيزد و
به اين دليل
است كه با
شرايط عينى اى
كه همچنان بر
مبارزهء
طبقات استوار است
پيوندى مستمر
دارد. اين
نخستين مسأله
اى ست كه آن
پيوند «روحى»
با مانيفست را
چه بسا بيش از
آنچه با ديگر
ادبيات
ماركسيستى
وجود دارد، نشان
مى دهد.
علاوه بر
اين، مانيفست
شايد براى
نخستين بار،
ضرورت الغاء
مالكيت خصوصى
را مطرح مى
كند و تأكيد
مى ورزد كه
براى استثمار
و ستم هيچ راه
حلى جز اين،
وجود ندارد.
شايد اين
مسأله را ساده
انگارانه
بپندارند، اما
مسأله چنان
عميق است كه
وضعيت
ستمديدگان و
استثمار
شدگان را از
نزديك لمس مى
كند. آنجا كه
مالكيت خصوصى
چون امرى مقدس
و الاهى جلوه
گر مى شد و به
نظر مى رسيد
كه پس نبايد
به الغاء آن
انديشيد، حتى
كسانى آن را
جزئى از هستى
انسانى مى
پنداشتند،
آنگاه چگونه
ممكن بود كسى
صريحاً به
الغاى آن
فراخوان دهد؟
ماركسيسم
اين نكته را
تشريح كرده
است كه پيدايش
مالكيت خصوصى
(به عنوان
امرى تازه
پديد آمده)
امرى ذاتى بشر
نيست كه وجود
طبقات، طبقاتى
ستمگر و
طبقاتى
ستمديده را
باعث شده
باشد. بنا بر
اين، استثمار
و ستم هر دو
مشخصاً نتيجهء
مالكيت خصوصى
ست و از اينجا
ست كه فراخوان
دادن به الغاى
آن ضرورى مى
نمايد. اين امر
براى طبقاتى
كه لگدمال مى
شوند و تحت
استثمار قرار
دارند و با
انواع فقر و
فاقه دست به گريبان
اند بسيار
حائز اهميت
است. اينجا ست
كه مى بينيم
مانيفست بر
وضعيت كسانى
كه مالك چيزى
نيستند انگشت
مى گذارد نه
براى آنكه
آنان به
مالكان بدل
شوند، بل براى
آنكه جامعه از
خودِ مالكيت
خصوصى رها
گردد.
آنگاه
برپايهء اين
نقطه عزيمت
است كه به
شيوهء توليدى
بديلى
فراخوان داده
مى شود كه
كاملاً جديد
است و استوار
بر مالكيت
عمومى، يعنى
سوسياليسم.
اينجا ست كه
پيوند روحى به
طور مشخص به
صورت فرمولى
عملى در مى
آيد و در
نظامى نوين كه
بر وجود طبقات
و مبارزه بين
آنان استوار
نيست بلكه
مساوات و
برابرى را
محقق مى سازد؛
امرى كه شايد
رؤيا باشد اما
بديل وضعيتى
ست بسيار دشوار
و غيرقابل
تحمل. اين
بديل با توجه
به نقشى كه
براى طبقهء
ستمديده،
يعنى طبقهء
كارگر مطرح
شده امرى ست
ممكن، زيرا
تكامل مبارزه
آنقدر براى
طبقهء كارگر
اهميت دارد كه
مى تواند او
را، چنان كه
در مانيفست
آمده، به
طبقهء مسلط
تبديل نمايد.
اين طبقه
اخرين طبقهء
ستمديده اى ست
كه رهايى
بشريت از
كليهء اشكال
استثمار و ستم
بر عهدهء او
قرار مى گيرد
تا از طريق الغاء
مالكيت
خصوصى، شيوه
اى بديل را كه
همانا
سوسياليسم
است برپا دارد.
اين است آن
روحيه اى كه
دل انگيز است
و ما را به مانيفست
تعلق خاطر مى
بخشد چرا كه
«پرولتارها در
اين ميان چيزى
جز زنجير خود
را از دست نمى
دهند ولى
جهانى به دست
خواهند آورند»
(ص ۸۹ همان).
تخيل و علم
اما اين
«روحيه»
رابطهء ممتد
را تفسير مى
كند و چه بسا
خود، اگر به
تنهايى در نظر
گرفته شود،
رؤيا را به
توهم بدل كند
آنجا كه صِرفِ
رسيدن به
احساس، به
تحقق رؤيا منجر
نمى شود، بلكه
بيانگر
انفعال و
گرايشى «خود
به خودى» ست كه
نتيجهء
وضعيتى ست
برآمده از استثمار
و ستم. انگلس
در يكى از
آثارش به تحول
سوسياليسم از
تخيل به علم
اشاره مى كند
و شايد اين
همان كارى ست
كه ماركسيسم
كرده نه
مشخصاً در
مانيفست،
بلكه در مجموع
ميراث فكرى
ماركس و
انگلس. اما
نقطهء آغاز
همين مانيفست
بوده و اهميت
متدولوژيك آن
از همين امر
سرچشمه مى
گيرد. مانيفست
درك و احساس
ها را بيان
كرده اما
پايهء آن را
بر اساس بينشى
متدولوژيك
گذاشته،
بينشى كه شايد
كامل نبوده اما
حضور داشته
است.
انگلس
معتقد است
انديشهء
اساسى
مانيفست اين است
كه «توليد
اقتصادى و
ساختار
اجتماعى كه ضرورتاً
ناشى از آن
است در هر
دورهء تاريخى
پايهء تاريخ
سياسى و فكرى
آن دوره است و
بنا بر اين،
سراسر تاريخ
(از زمان
انحلال
مالكيت مشاع
زمين) تاريخ
مبارزه بين
طبقات بوده
است: بين
طبقات
استثمار شده و
استثمارگر،
طبقات محكوم و
طبقات حاكم در
مراحل مختلف
تكامل اجتماعى»
(ص ؟؟). اگر
جملهء اول
مانيفست مى گويد:
«تاريخ كليهء
جامعه هايى كه
تا كنون وجود
داشته تاريخ
مبارزهء
طبقاتى ست»
اما توضيح انگلس
به پايه اى
متدولوژيك
اشاره مى كند
كه بعدها جزئى
از ماركسيسم و
عنصرى ذاتى در
نظام فكرى آن
شد و ماهيت
مادى آن را
تعريف ميكند.
آن توضيح اين
است كه پايهء
اقتصادى و نيز
آن ساختار
اجتماعى كه بر
پايهء آن بنا
مى شود عبارتند
از ساختار
سياسى (دولت) و
ساختار فكرى (ايدئولوژى).
اين همان خطى
ست كه از آن پس
تكامل يافت تا
در يكى از
مهمترين
افزوده هاى
ماركسيسم
يعنى
ديالكتيك
ماترياليستى
متبلور شود، يعنى
همان
متدولوژى اى
كه بر
ماركسيسم حاكم
است و نيز بر
[چگونگى
نگريستن به]
واقعيت. بر
اين اساس است
كه ماركس بينش
خود را نسبت
به صيرورت
(شدن)، حركت
واقعى بنيان
نهاد و متدولوژى
يى را پايه
گذاشت كه
متدولوژى
ماركسيسم گشت
و در آن با
يارى گرفتن از
ديالكتيك هگل
و با تكيه بر
آن، ديالكتيك
را (به گفتهء
خودش) برپاى
ايستاند، كه
ساختارى ست
مشخصاً بر اين
اساس.
اگر
مانيفست به
ديالكتيك
تضاد در طول
تاريخ بين
انسان آزاد و
برده، بين
اشراف و مردم
عامى، بين
ارباب فئودال
و برده
زادگانش، بين
معلم و صنعتگر
اشاره دارد و
تاريخ را بر
اين اساس مرحله
بندى مى كند،
اما متدولوژى
يى كه پايه
گذاترى كرده
از اين
تضادهاى دوجانبهء
ساده فراتر
رفته و بر
مجموعهء
قوانينى بنا
مى شود كه
تضاد [تناقض]
يكى از عناصر
آن است (يعنى
انباشت كمّى و
تغيير كيفى و
تضاد، و به
ويژه نفى در
نفى)، و در
نتيجه، مسأله
ديگر نه مسألهء
امور متضادى
كه در چارچوب منطق
صورى مى
گنجند، بلكه
مسأله اى ست
جزء ديالكتيك
ماترياليستى.
به اين دليل،
بدون درك اين
مسأله،
مانيفست
تبديل خواهد
شد به راهى
براى تثبيت
منطق صورى كه
به آشكاركردن
تضادها و رو
در رو قرار
گرفتنِ آنها
بسنده مى كند
و آنها را در
روند صيرورتى
قرار نمى دهد
كه از طريق
محقق شدنِ
انباشت هاى
كمّى و
تغييرات كيفى
به تحقق نفى
در نفى
بينجامد. ما
در جنبش كمونيستى
عربى شاهد
چنين وضعى
بوديم كه خود
تحت تأثير روش
ماركسيستى يى
بود كه شوروى
ها آن را تعميم
دادند. اين
امر نشان مى
داد كه در حد
«فهم» «پيوند
روحى» يعنى
وابستگى خود به
خودى به
مانيفست توقف
شده بى آنكه
توجهى به ژرفاى
فكرى و
متدولوژيك آن
شده باشد.
علاوه بر
اينها،
مانيفست به
مرحله بندى
تاريخ اشاره
دارد كه خود
امرى مهم در
پژوهش تاريخى
ست و متكى بر
مطالعهء
«توليد
اقتصادى و
ساختار
اجتماعى يى كه
ضرورتاً ناشى
از آن است».
مانيفست به
مراحل بردگى و
سپس فئودالى و
سرمايه دارى
كه پس از
فروپاشى
جامعهء مُشاع
(اشتراكى اوليه)
رخ داده اشاره
مى كند تا
سرانجام به
سوسياليسم
برسد. اگر اين
مراحل به
«قانونى» بدل
گشته كه همه
گير شده و
بخشى از
ماركسيسم
تلقى گشته،
اما ماركس در
اينجا جز به
انديشهء مرحله
بندى اشاره
نكرده زيرا
تاريخ جهان را
مطالعه نكرده
بود تا به
استنتاجاتى
علمى در اين
باره دست
يابد. بنا بر
اين، آنچه در
اينجا علمى ست
همانا
انديشهء
مرحله اى بودن
تاريخ است از
طريق پشت سر
گذاشتنِ شيوه
هاى پياپى
توليدى. اما
اينها چيست و
چه بوده؟ براى
پاسخ نياز به
پژوهش است بى
آنكه در برابر
نتيجه گيرى
هاى اوليه
تسليم شويم.
اصل انديشهء
ماركس ـ انگلس
اين است كه
تاريخ با
عزيمت از
«توليد اقتصادى»
و بر اساس
شيوه هايى كه
توسط نيروهاى
مولد تعيين مى
شوند و به
نوبهء خود
روبنا را تعيين
مى كنند تكامل
مى يابد.
مانيفست فكرى
كلى را پيش مى
كشد و براى
جهان تاريخى
نمى سازد كه
آن را مطالعه
نكرده و فرصت
بررسى اش را
نداشته است.
شك نيست كه
تبلور و آشكار
شدن ديالكتيك
مادى كمك
بيشترى براى
تعريف ماهيت
شيوه هاى
توليدى پياپى
و نيز كيفيت
انتقال از يكى
به ديگرى خواهد
كرد.
دربارهء
سرمايه دارى
مانيفست
به سرمايه
دارى و در
نتيجه به
بورژوازى و
پرولتاريا مى
پردازد و
سازوكار
سلطهء بورژوازى
و شكل گيرى
شيوهء توليد
سرمايه دارى را
شرح مى دهد و
در اين ترديدى
نيست كه
توصيفى حقيقى
از پيدايش اين
شيوهء توليدى
ارائه مى دهد
آنجا كه مى
نويسد: «شيوهء
توليد سرمايه
دارى تشكيل مى
شود ... (چرا كه
اين شكل گيرى
تنها از اواسط
قرن ۱۸ آغاز
شده و در
فرانسه در حال
شكل گيرى بوده
ودر آلمان
هنوز شكل
نگرفته بوده).
اين ملاحظه، نكته
اى ست حائز
اهميت فراوان
چه از نظر
تاريخى، چه از
نظر فهم شكل
گيرى نهائىِ
شيوهء توليد سرمايه
دارى كه تا
پايان قرن
نوزدهم تحقق
نيافته بود.
اين امر براى
درك اين
مسألهء حسّاس
لازم است تا
بتوان فهميد
كه خصلت بندى
كلىِ اين
شيوهء توليدى
از پايان قرن ۱۹ به
بعد به كمال
خود رسيده است.
مانيفست
شرح مى دهد كه
بورژوازى
چگونه قدرت را
به دست گرفت،
بازار ملى را
يكپارچه كرد و
كوشيد تا بر
بازار جهانى
نيز تسلط
يابد. مانيفست
اشاره مى كند
كه بورژوازى
در حالى كه
گسترش جهانى
مى يافت در
كار آفرينش جهانى
ديگر به شكل و
شمايل خود
بود. اين
انديشه به نظر
مى رسد كه
كاملاً
نادرست است
زيرا سرمايه
دارى جهانى را
آفريد بنا بر
شكل مصالح اش
كه البته به
شكل و شمايل
خودش نبود، بلكه
بر اساس تبعيض
عميقى بنا شده
بين جهان خودش
يعنى
بورژوازى
نوين از يك
طرف، و جهان
ديگرى كه به
صورت جهان
كشاورزى عقب
افتاده اى
باقى مانده از
طرف ديگر.
جهانى كه تابع
مصالح بورژوازى
ست بدون آنكه
خود، سرمايه
دارى يا بهتر
بگوييم،
صنعتى باشد.
چنان كه روشن
شده است كه
سرمايه دارى
از جهان عقب
افتاده از يك
طرف خواستار
مواد خام است
و از طرف ديگر
مى خواهد كه
او بازار
كالاهايش
باشد و اين آن
چيزى ست كه
سرمايه دارى
را وا مى دارد
تا جهان عقب
افتاده را از
صنعتى شدن باز
دارد؛ زيرا در
غير اين صورت،
در هر دو مورد
با او به
رقابت خواهد
پرداخت.
در ذات اين
نتيجه گيرى،
اين انديشهء
درخشان وجود
داشته كه
مانيفست به آن
دست يافته و
آن را مشكل
اساسى سرمايه
دارى مى نامد
يعنى «اضافه توليد».
اين است
بيمارى
سرمايه دارى،
زيرا صنعت
نيازمند مصرف
كنندگان
دائمى ست و به
اين دليل
ناگزير است
بكوشد تا از
طريق
استعمار، بر
بازارهاى
جهانى مسلط شود
و از آنجا در
برابر هر گونه
تلاش جهت
صنعتى شدن ملت
هايى كه
مستعمره شده
اند مقاومت
كند. همين امر
است كه باعث
شده امروز
شاهد فاصلهء
عظيمى باشيم
بين ملت هاى
صنعتى مدرن كه
انباشت
هنگفتى از
صنعت و
كارشناسى
دارند از يك
طرف، و ملت
هاى كشاورزى
يا پيرامونى و
دچار فقر كه
از عقب ماندگى
در عرصهء علم،
تكنيك و دانش
عمومى رنج مى
برند از طرف
ديگر.
دولت و
مسألهء ملى
مانيفست
مسألهء تشكيل
دولت ـ ملت را
كه بورژوازى
در عين درهم
شكستنٍ فئوداليسم
تحقق بخشيده
بيان مى كند و
توضيح مى دهد كه
چگونه
بورژوازى
بازار ملى را
يكپارچه كرده
و هدف او را از
اين اقدام شرح
مى دهد. اما از
اين سخن براى
نفى مسألهء
ملى (به ويژه
در كشورهاى
عرب) استفاده
كردند و اين
گفتاورد را كه
«كارگران وطن
ندارند» و
«كارگران جهان
متحد شويد»
مستمسك خويش
قرار دادند در
حالى كه متن
مانيفست سمت و
سوى ديگرى
دارد زيرا
مسألهء ملى را
ناديده نمى
گيرد بلكه به
عنوان نقطهء
عزيمت از آن
حركت مى كند
ودر اشاره به
گرد همايى
لندن كه
مانيفست را
تصويب كرد مى
گويد: «به همين
هدف، كمونيست
ها از مليت
هاى مختلف گرد
آمدند (ص؟؟)
چنان كه [وجود]
ملت ها و ضرورت
تكوين جهانى
از اين ملت ها
(ص؟؟) را پيش مى
كشد و تأكيد
مى كند كه به
رغم اينكه
مبارزهء طبقهء
كارگر با
بورژوازى در
اساس خود
مبارزهء ملى
نيست، اما «در
آغاز امر»
چنين شكلى به
خود مى گيرد؛
زيرا بر
پرولتاريا ست
كه قبل از هر
چيز بر
بورژوازى
خودى چيره شود
و قدرت سياسى
را پيش از
هرچيز در بين
ملت خود به دست
آورد (ص؟؟). او
در اينجا
انترناسيوناليسم
را به معناى
همپيمانى بين
احزاب «ملى» مى
گيرد يعنى
احزابى كه در
بين ملت هاى
خود براى كسب
قدرت فعاليت
مى كنند.
در مقدمه
هايى كه انگلس
بر مانيفست
نوشته، نكاتى
هست كه به فهم
اين مسأله
اشاره دارد،
آنجا كه
مانيفست از چيزى
كه بورژوازى
تحقق بخشيده
يعنى وحدت ملى
حركت مى كند و
پرولتاريا را
به مبارزهء
مشترك عليه
بورژوازى كه
خصلتى جهانى
يافته است فرا
مى خواند؛
چيزى كه
مبارزه با آن
نيازمند
مبارزه اى
انترناسيوناليستى
و همپيمانى پرولتارياى
جهانى ست و
اينجا ست كه
شعار «كارگران
جهان متحد
شويد» [در جاى
خود] قرار مى
گيرد. مى دانيم
كه [بودند] ملت
هايى كه هنوز
وحدت خويش را تحقق
نبخشيده
بودند از جمله
آلمان. اينجا
ست كه بينش
مانيفست از
ضرورت تحقق
انقلاب
بورژوايى
حركت مى كند
كه مستلزم
تحقق وحدت ملى
و تشكيل دولت
ـ ملت است اما
تعلل و اين پا و
آن پا كردن
بورژوازى
باعث شد كه
ماركس و انگلس
اين هدف را در
صدر اهداف
پرولتاريا
قرار دهند.
انگلس در
مقدمه ها،
وحدت ايتاليا
و لهستان را مورد
تأييد قرار مى
دهد و آن را
بخشى از روند
پيروزى
انقلاب مى
داند: «زيرا استقلال
لهستان براى
كارگران
بقيهء اروپا
به همان
اندازه ضرورى
ست كه براى
خود كارگران
لهستانى» (ص ۲۹).
و
تأكيد مى كند
كه «انقلاب ۱۸۴۸ مى
بايستى به
وحدت و
استقلال ملى
آن مللى كه تا
آن زمان فاقد
چنين وحدت و
استقلالى بودند،
يعنى ايتاليا
و آلمان و
مجارستان،
منجر گردد» (ص ۳۱).
و
سخن خود را
چنين تكميل مى
كند كه «بدون
تحقق استقلال
و وحدت هريك
از ملل، نه
يگانگى بين
المللى
پرولتاريا
ممكن است و نه
همكارى
مسالمت آميز و
آگاهانهء اين
ملل براى نيل
به هدف هاى مشترك»
(ص ۳۱)
نتيجه مى
گيريم كه هيچ
انترناسيوناليسمى
بدون شكل گيرى
دولت ـ ملت
بين ملل مختلف
جهان وجود
ندارد و اين
همان چيزى ست
كه پرولتاريا
را موظف مى سازد
كه پروژهء
وحدت و
استقلال را در
كليهء ملت
هايى كه از
آنها محروم
اند به پيش
برَد.
از
«مانيفست» چه
باقى مانده
است؟
از آنچه تا
كنون گفتيم
روشن شد كه از
مانيفست چه
مانده است.
آنچه باقى
مانده «روحيه»
ى مانيفست كه
به سرپيچى،
آزادى و رهايى
صلا مى دهد،
چنان كه نگرش
هاى عام ناظر
بر پشت
سرگذاردن
سرمايه دارى نيز
از آن باقى
ست، هرچند
سرمايه دارى
طى اين سالها
تغييرات
بسيار كرده
اما همچنان
سرمايه دارى
ست كه بايد آن
را پشت سر
گذاشت.
حتى اگر به
سراغ برنامه
اى برويم كه
ماركس و انگلس
آن را كهنه
ارزيابى
كردند خواهيم
ديد كه وضع
كنونى ما [در
كشرهاى عرب]
چندان با
زمانه اى كه
آنها در آن مى
زيستند به
خصوص در آلمان
تفاوت ندارد،
زيرا به رغم
تغييراتى كه
در وضعيت جهان
رخ داده،
وظايف
دموكراتيك
تحقق نيافته
است.
پنجشنبه ، ۲۸
ارديبهشت ۱۳۹۱؛ ۱۷ مه ۲۰۱۲