ملت
و انقلاب
مشروطه
بخش دوّم
رضا شاه و
ناسیونالیسم
قومی
سارا
محمود
در بخش
نخست این
نوشته دیدیم،
برای هرج و
مرجی که از
تضاد شکل و
محتوی حکومت و
نیز در نتیجه
دخالت خارجی
بوجود آمده
بود سه راه حل
پیشنهاد میشد:
1-
راهی که
مشروطه
خواهان
وآزادیخواهان
واقعی، اتحادیه
های کارگری،
جنبش زنان و
سازمان
دهندگان قیام
های ملی
پیشنهاد می
کردند یعنی
اعاده مشروطه
برپایه نیروی
مردم متشکل و
صاحب حقوق، این
راه مستلزم
برقراری
حکومت
دمکراتیک، سلب
قدرت از
روحانیون و
ملاک، قطع
نفوذ بیگانان،
اصلاحات ارضی
و اقدامات
گسترده دیگر
بود و روشن
بود که انگلیس
و طبقه حاکم
بیش از هر چیز از
آن وحشت
داشتند
وآشکارا آن را
"بلشویسم" می
خواندند.
2- راهی که
پارلمانتاریست
ها پیشنهاد می
کردند که چیزی
نبود به جز
مجادله بی
پایان در
کریدورهای
مجلس و بازی
کردن و بازی
خوردن در
منازعات
پارلمانی. این
راه بی توجهی
به نیروی
واقعی بود که
بازیگران را
به حرکت درمی
آورد. یک
نمونه از
نتایج این
پارلمانتاریسم
را دیدیم.
مردان نیک
اندیشی چون
بهار و مصدق
سرانجام خود
را ناچار
دیدند که با
حق رای عمومی
مخالفت کنند!
کسانی که تصور
می کنند مخالفت
با
پارلمانتاریسم
به معنای
مخالفت با
مجلس موسسان،
و حق تاسیس و
تغییر حکومت و
مجلس
نمایندگی
است، خوب است
به این تجربه
تاریخ ایران
نگاه کنند.
مشروطه
خواهان
انقلابی عمیقا
به مجلس عشق
می ورزیدند و
خواهان
"موجودیت
مجلس الی
الابد
بودند"، اما
آنها
پارلمانتاریست
نبودند و وقتی
شکل مشروطه از
محتوا تهی شد
یک لحظه فریب
آنرا نخوردند
و به تلاش خود
برای سازمان
دادن مردم و
ایجاد قدرت
متشکل آنها که
بتواند پایه
مجلس واقعی
باشد ادامه دادند.
اما
پارلمانتاریست
ها که به شکل
دلخوش کرده
بودند، فقط
خود به بازی
در کریدورها
باورداشتند،
هم دوله و
سلطنه ها، هم
آیات عظام، هم
مردم و هم
انگلستان به
جنگ در صحنه
واقعی ادامه
دادند.
3- راه سوم
توسل به
استبداد بود.
این راه تا
قبل از کودتا
جرات بروز
علنی نداشت و
در مجلس به ابهام
مطرح میشد.
اماّ پس از
کودتا در مجلس
پنجم و در
نشریاتی مثل
ایرانشهر و
فرنگستان
بطورعلنی و
بشدت تبلیغ میشد.
"ایران اکنون
به دیکتاتوری
انقلابی نیازمند
است، تا به
زور توده های
بی سواد رااز
چنگال
روحانیون مرتجع
رها سازد"، "
درکشوری که 99
درصد مردم تحت
سلطه
روحانیون
مرتجع هستند،
تنها امید ما
به موسولینی
دیگراست."(41) راه حل
فاشیستی
طبیعتا
نیازمند
ایدئولوژی نژاد
پرستانه هم
هست:
"ما باید
فرقه های
محلی، لباس
های محلی،
مراسم وآداب و
احساسات محلی
را از بین
ببریم." حالا
دیگر صحبت از "
تهاجمات
اعراب
مسلمان" بود
که گویا " از
توانایی هایی
آفریننده
ایرانیان هوشمند
آریایی نژاد"
جلوگیری می
کرد. به " قبایل
عرب وحشی "
حمله میشد " که
به غارت و
تجاوز و قتل
عام مردم متمدن
زرتشتی ایران
باستان
پرداختند."
(همانجا)
این راه
حل همه
تاکتیکهای
فاشیسم را برای
ایجاد یک
اتئلاف وسیع
به کار
میگرفت. ظاهراُ
نوک حمله آن،
"روحانیون
مرتجع" بود و
دفاع از
"تجدد" را
پیشه خود
معرفی میکرد.
مشروطه هم
تجدد طلب بود.
پس برخی از
روشنفکران
تجدد طلب به
دنبال آن
کشیده شدند و
باین ترتیب
در"حزب تجدد"
ملک الشعراء
بهار مشروطه
خواه کنار سردار
معظم خراسانی
می نشست.
پارسی گرائی و
عرب ستیزی
رایج در دوره
روشنگری
مشروطه وسیله
ای بود برای
توجیه این
ناسیونالیسم
نژاد پرستانه
نوظهور، مگر
نه آنکه
آخوندزاده
انقلابی که
خود ترک بود
می گفت "ما
فرزندان
پارسیانیم و
وطن ما ایران
است " و به
"روزنامه
ملی" انتقاد
میکرد که چرا
تصویر یک مسجد
را به عنوان علامت
خود انتخاب
کرده "مسجد
علامت
اتحادمسلمانان
است نه
ایرانیان" و
روزنامه باید
علامتی مثل
تخت جمشید یا
شاهان قدیمی
فارسی یا صفویه
را پیدا کند."(42)
درحالی که هدف
آن روشنگران
ایجاد یک دولت
دمکراتیک بود
که به اتحاد
مردم کمک کند،
اماّ اینها از
یک دیکتاتور
یا موسولینی
دفاع میکردند
و هدف خود را
پنهان هم نمی
کردند. انحراف
آنها در
شرایطی که میرفتند
یک ملت مدنی
بسازند قابل
فهم بود، اینها
تماما
"انحراف"مجسم
بودند و با
هدف سرکوب ملتی
که بوجود آمده
بود مضمون
مشروطیت را به
انحطاط
می کشاندند.
تفاوت
آنها با
فاشیسمی که در
اروپا رو به
رشد بود آن
بود که فاشیسم
توده ها رابه
دنبال خود میکشید،
اینها هرگز به
جز بخش کوچکی
از روشنفکران
که بعد از
پشیمانی مویه
کردند،
نیرویی را به
دنبال خود
نکشیدند.
انقلاب
مشروطه در
اینجا هم
دستاورد
درخشان خود را
به نمایش
گذاشت. چشم
آزادیخواهان
و مساوات
طلبان نگران
خیابانی ها و
پسیان ها و جنگلی
ها بود و
سرکوب جنبش
آنها دل
آزادیخواهان
را به درد می
آورد: " کسم به
شهر نبیند شدم
بیاباني - ز
غصه کلنل وز
غم خیابانی "
زنجمویه
آنها تا دهه
ها با صدای
بنان مظلومیت انقلاب
شهید شده را
بازتاب میداد:
" گریه کن که
گر سیل خون
گری ثمر
ندارد."
دستاوردهای
مشروطیت نه
فقط در این سه
جنبش بلکه
توسط انبوه
زنان و مردانی
که در حال
سازماندهی
اتحادیه ها
وتشکل های
زنان و انجمن
های مترقی
بودند پاسداری
می شد و
بناپارتیسم –
طرفداران
"راه موسولینی''
– از همان آغاز
منزوی از مردم
و مطرود انبوه
روشنفکران
بودند.
بیهوده نبود که
"موسولینی
ایران" مجبور
شد منحصرا بر
نیروی نظامی
عظیمی تکیه
کند که درآن
شرایط فلاکت 40
درصد بودجه
کشور را می
بلعید
و تماما خصلت
سرکوبگر داشت
و بویژه از آن
وطن پرستی و"ایران
دوستی" که سر
پسیان ها را
به باد داد
بکلی عاری
بود.
راه حل
سوم از
پشتیبانی
انگلستان
برخوردار بود.
برخی معتقدند
حتی ایدئولوژی
آن در اواخر
دهه 90 شمسی
مستقیما توسط
انگلیس
پرورده شد.
اما این امر
علیرغم اهمیت
آن نمی تواند
محور اصلی تجزیه
و تحلیل
اوضاعی باشد
که قتل عام در
آخرین سنگرهای
مشروطیت در آن
اتفاق افتاد.
زیرا وقتی که
کشوری
مستقیما زیر
تهاجم نظامی
نبوده و الحاق
رسمی صورت نگرفته
باشد، عوامل
داخلی مهم
ترین محور
تحلیل است.
چنانکه دیدیم
سرکوب سه قیام
ایالتی که هرسه
بشدت با
قرارداد 1919 وثوق
الدوله
مبارزه می
کردند
همانقدر مورد
علاقه
انگلستان بود
که مورد علاقه
و مرکز توجه حکومت
بورژوا ملاک
مرکزی و هر سه
به کمک نیروی
قزاق در حال
برآمد و
نیروهای
ایلی، که زیر
فرمان بورژوا
– ملاکین
بودند و بعد
کودتا را به
انجام
رساندند، سرکوب
شدند.
بهرحال
راه حل سوم
عبارت بود از
تمرکز به وسیله
دیکتاتوری و
وحدت بوسیله
ناسیونالیسم
قومی. یکبار
دیگر به
عواملی که راه
حل سوم را
تقویت می کرد
توجه کنیم:
*تضاد
شکل و مضون در
حکومت مشروطه
پس از استقرار
که موجب می شد
بورژوا - ملاک
های حاکم از
ایجاد دستگاه
مدرن دولتی
برای دفاع از
مالکیت و امتیازات
خود ناتوان
باشند.
*خصلت انگلی
بورژوا- ملاک
ها و روشنفکران
نو رسیده که
به آنها این
ظرفیت را می
داد که به
عامل یا به
گفته رایج "
نوکر" هر
نیرویی که جیب
آنها را پر می
کرد تبدیل
شوند.
شاهزادگان
درباری که به
قیمت گرو
گذاشتن کشور
توسط
دربار به اروپا
می رفتند و
مشروطه خواه
می شدند و به
گفته بی بی
خانم " نیم
ویلیزه "
بودند نه
سیویلیزه و نجبا
و بورژواهایی
که به عنایت
دربار یک شبه
سلطنه و دوله
می شدند و
صاحب ملک و
مال و به غضب
شاه یک شبه هم
این و هم آن را
از دست می
دادند به
راحتی با
سفارت روس و
انگلیس
زدوبند می کردند.
فراموش نکنیم
قرارداد
منفور1919 را وثوق
الدوله
مشروطه خواه
امضاء کرد و
محفل افسرانی
که در کودتای 1299
دست رضا خان
را گرفتند
اغلب از همین
روشنفکران
درباری " نیم
ویلیزه "
بودند.
* ریشه دار
بودن ساختار
کهنه استبداد
در ایران که
علت اصلی ضعف
نیروهایی
دمکراسی بود.
رضا شاه
بر زمینه
ناسیونالیسم
نژادپرستانه و
طرفدار
استبداد که از
درون راه حل
سوم برآمده
بود و براساس
دو تبانی قدرت
گرفت.
1-
تبانی با قشر
انگل صفت
ملاک،
بازرگان،
روحانی و
"رجال
روشنفکری" که
از انقلاب
مشروطه جان به
در برده بودند
و یا توسط آن
بوجود آمدند و
زیر ضربه های
انقلاب بشدت
خصلت طفیلی
پیدا کرده
بودند.
2- تبانی با
انگلستان.
ژنرال آیرونساید
نوشته بود "یک
دیکتاتوری
نظامی می تواند
مشکلات ایران
را حل کند و ما
امکان پیدا می
کنیم بی هیچ
دردسری
قوایمان را از
ایران بیرون
ببریم."
به عبارت
دیگر از آغاز
بی ریشگی و
طفیلی گری خصلت
ویژه
دیکتاتوری و
ناسیونالیسم
قومی بود که
از شکست کامل
انقلاب
مشروطه سر
برآورد.
ناسیونالیسم
قومی رضا شاه
از آغاز بر دو
عامل
استواربود:
زور و نیروی
خارجی - استبداد
و استعمار- دو
دشمن مشروطه.
طفیلی هایی که
در دامن
اشرافیت
قاجار پرورش
یافته بودند این
دو عامل را
تقویت می
کردند. بیاد
بیاوریم که
ادیب السطنه
ها و قوام
السطنه ها و
تیمورتاش ها و
وثوق الدوله
ها که اغلب سر
در آخور سفارت
انگلیس هم
داشتند قبل از
تاجگذاری رضا
شاه پی گیرانه
برای توقیف
مطبوعات،
تعطیل انجمن
ها، نشریات
زنان و سرکوب
اتحادیه ها تلاش
میکردند و هم
عین الدوله"
خبیث " وهم
مشیرالدوله "
خیرخواه " در
سرکوب جنبش
خیابانی هم
داستان شدند.
استبداد
واستعمار با
هم مقدمات
دیکتاتوری
نظامی و
انتقال سلطنت
به رضاشاه را
فراهم می
آورند، بویژه
که احمدشاه نه
انگلیس را
راضی می کرد و
نه "رجال" را.
از یک طرف پای
قرارداد را
امضاء نمی
کرد، ازطرف
دیگر ظاهرا
ادعا میکرد که
"شاه مشروطه
در کارها
نباید مداخله
کند". احتمالا
این ادعا ناشی
از ضعف او و
نفرت عمیق
مردم از قاجار
بود ولی بهرحال
کارکرد
"سلطنت " در
ایران را مختل
می کرد و
طبقات ممتاز و
مقامات
استعماری را
به فکر چاره
می انداخت.
رضا شاه به
توقعات هر دو
نیروی حامی
خود - که هر دو
هم طرفدار ظاهر
مشروطه برای
حکومت بودند -
جامه عمل
پوشانید.
طرفداران
سلطنت پهلوی
ادعا میکنند
"رضا شاه کبیر"
به هرج و مرج
پایان داد،
شرایط وحدت
ملی ایران را
فراهم نمود، "
تاریخ با
شکوه" آن را احیا
کرد، دستگاه
دولت و
ساختارهای
اجتماعی را
مدرن کرد، و
کشور را به
شاهراه ترقی
انداخت.
حقیقت این
است که
دیکتاتوری
رضاشاه محصول
شکست انقلاب
مشروطه بود.
رضاشاه بر
نتایج آن انقلاب
بزرگ سوارشد و
تمام ایده ها
و دستاوردهای آنرا
به منتها درجه
انحطاط
رسانید و به
ضد خود تبدیل
کرد و در
ساختارهایی
بشدت ارتجاعی
برای مردم
ایران به ارث
گذاشت که توسط
پسرش تکمیل
شد: به جای
حکومت ملی
مدرن، استبداد
مبتنی بر قدرت
نظامی؛ بجای
وحدت دمکراتیک
ملي، ملتی
زخمی از سرکوب
ملتهای درون
خود؛ و بجای
دستگاه دولت
مدرن در خدمت
وحدت ملی، دستگاه
دولت پلیسی؛
بجای استقلال
اقتصادی وآبادانی
کشور، اقتصاد
وابسته و تک
محصولی؛ بجای
رهایی از
استعمار،
وابستگی؛ بجای
زنان و مردان
آزاد و
قدرتمند،
مردمی اسیر و
فاقد قدرت و
سرکوب شده از
خودباقی
گذاشت. بانک ملی
که زن رختشوی
برای تامین آن
النگوی خود را
داد در دست
پهلوی ها به
دیوی تبدیل شد
که مردم درهر
انقلاب و خیزش
به آن حمله
میکنند؛ ژاندارمری
مستقل و ملي
كه بايد از
مردم در مقابل
تهاجم خارجي
دفاع ميكرد به
سازمان
ژاندارمري "جوجه
خوری" تبدیل
شد که سرکوب
مردم را
سازمان
میدادند؛
روحانیتی که
به دست انقلاب
مشروطه بالای
دار فرستاده
شده بود توسط
پهلوی ها به "
ناجی " دروغین
مردم تبدیل شد
والی آخر.
***
در انتهای
مقاله بطور
اجمالی به
کارنامه رضا شاه
و مقایسه آن
با خواستهای
انقلاب
مشروطه می
پردازم.
اول اینکه
خود این ادعا
که رضاشاه
شرایط
وحدت ملی
ایران را
بوجود آورد و
ایران جدید را
ساخت به معنای
بریدن شریان
ایدئولوژی
مشروطه بعد از
قتل فیزیکی آن
است. انقلاب
مشروطه ادعای
حق مردم بود
بر سلطان، اینها
حق سلطان بر
مردم را طلب
میکنند! این
تنها
ناسیونالیسم
قومی و
نژادپرستانه
است که به پدران
کبیر، آتاترک ها، "Ilduce "ها و '' Fuhrer ''ها نیاز
دارد. این
ناسیونالیستهای
نژادپرست
هستند که از
مردم
میخواهند دور
شمع وجود
نخبگان،
روشنفکران،
قهرمانان و
ناجیان خود
جمع شوند و
چون احشام
گردن به افسار
آنها بسپارند.
وطن پرستی
مشروطه
خواهان نظر به
مردم داشت؛ "
وطن " برای
آنها خانه
مردم بود و
مردم صاحب این
خانه. از این
رو آنها با
سلطه شاهان مدعی
و نیروهای
خارجی بر آن
مخالف میکردند
و خواهان خلع
ید از سلطان و
بیرون راندن استعمار
از خانه مردم
بودند. در زیر
خواهیم دید که
چگونه رضاشاه
اسباب دست
درازی هر دو
بر خانه مردم
فراهم آورد.
نکته دوم
این که ادعای
مزبور به تنهایی
یک دستبرد دیگر به
تاریخ مردم
ایران است.
ایرانیان
جواز هویت خود
را از انقلاب
مشروطه
گرفتند و با
این انقلاب بود
که بعنوان یک
ملت وارد
تاریخ شدند.
آن بیداری
بزرگ و آن
تلاش پرتوان
برای تحمیل حق
مردم به
استبداد و
استعمار
زمینه وحدت
ملی را در ایران
بوجود آورد.
هیچ ایرانی با
فرهنگی نمی
خواهد مهر این
انقلاب عمیقا
ً دمکراتیک را
از هویت ملی
او پاک کنند و
مهر یک
دیکتاتور خشن
و خونریز را
که به انقلاب
پایان داد
بجای آن
بکوبند. رضا
شاه حتی امکان
رسیدن به قدرت
در ایران را
از میراث
مشروطه به
دستبرد کسب
کرد. اگر
میراث وحدث
ملی و حق
حاکمیت ملی که
ایران مشروطه
بجای گذاشت، و
رستاخیز مردم در
برابر
قرارداد1919 به آن حیات
جدیدی بخشیده
نبود معلوم
نبود مرتجعین
حاکم و
انگلستان
وحدت ایران و
سپردن آن به
دست یک
دیکتاتور
نظامی را بر
تجزیه و از هم
پاشیدگی و
الحاق آن
ترجیح دهند.
همه
چیزهای خوبی
که ملت ایران
دارد محصول آن
انقلاب بزرگ و
دوران ساز
برای کشورماست.
اگر ما جنبش
اتحادیه ای
داشته ایم که
در زمان خود
در خاورمیانه
بی نظیر بود،
اگر جنبش ملی
کردن نفت ما
زنجیر
استعمار کهن
انگلیس در
خاورمیانه را
گسست، اگر
کشور ما از
فاجعه
پاکسازی های
قومی نظیر
آنچه در کشور
همسایه ترکیه
روی داد
برکنار ماند و
مردم ما علیرغم
خشونت ها و
خونریزی های
دو دولت پهلوی
ملیتهای
غیرفارس در
کنار هم
ماندند، اگر
عارف و عشقی و
نیما و شاملو
و هدایت و
ساعدی مضمون
شعر و ادب ما
را رقم زده
اند و ادبیات
ما درست در مقابله
با فرهنگ دولت
پهلوی طی
نزدیک یک قرن
جان انسانی
داشت همه
میراث مشروطه
بود. این
میراث با
میراث رضاشاه
تناقض زننده
ای دارد حالا
به میراث رضا
شاه نگاه
کنیم:
رضاشاه
دستگاه دولت
مدرن را ساخت.
این دستگاه بر
دو پایه قدرت
استوار بود؛
ارتش و دولت
پلیسی. تمام
شعبات دستگاه
دولتی اعم از
اداری و قضایی
و ایدئولوژیک
تحت کنترل
پلیسی بودند.
هم ارتش و هم
دولت تحت
کنترل
دیکتاتور
بودند و پاسخگو
به او. این
ماشین نظامی -
پلیسی که در
دوره او حکومت
به آن مجهز
شد، در زمان
پسرش کمال یافت
و به استقلال
کامل از جامعه
نایل شد. به این
ترتیب رضاشاه
برای اولین
بار در تاریخ
ایران،
استبداد را به
یک دستگاه
مدرن ماشین
دولتی مجهز
کرد. تنها
وقتی که
ساختمان این
دستگاه به حد
کافی پیش رفته
بود همگان
دریافتند چه
قدرت مهیبی در
آن نهفته است.
قبل از آن
شاهان مستبد
متعددی با
تکیه بر زور بر
ایران حکومت
کرده بودند،
اما آن
اختناق، فرمانبرداری
و تمرکز قدرت
که این دستگاه
ایجاد کرد حتی
به خواب آن
شاهان هم نمی
آمد.
بدترین
عارضه این
میراث برای
مردم ما که
نزدیک نیم قرن
تحت اداره این
دستگاه
زیستند این
است که مردم
تصوری از نوع
دیگری از
بوروکراسی
دولتی و ماشین
دولتی مدرن در
سر ندارند و
در هر بحران
حکومتی، یا
جامعه به طرف
تلاشی حرکت می
کند یا مردم
به بازسازی
دستگاه
استبدادی
تسلیم میشوند.
در انقلاب
اخیر ایران
همین ماشین توسط
روحانیت فتح
شد. روحانیت
ایدئولوژی آن
را تغییر داد
و
ناسیونالیسم
قومی را با
دستکاری ایدئولوژیک
به ضد
امپریالیسم
ارتجاعی
تبدیل کرد و
آن را علیه
مردم بکار
گرفت.
در چهارچوب
همین دستگاه
بود که بسیاری
از آرزوهای
مشروطه به خاک
سپرده شد و
آنچه که هم
ساخته شد علیه
آن آرزوها عمل
کرد. انتخابات
در کل این
دستگاه در
بالا و پائین،
مقننه و مجریه
همه جا ملغی
شد و جای
نظارت مردمی
بردستگاه
دولت در تمام
سطوح کنترل
پلیسی برقرار
شد.
رضا شاه
بجای قشون
نظامی ملی و
تحت کنترل
حکومت ملی و ارگانهای
دمکراتیک آن "
که در موقع
عملیات خصمانه
همسایگان و
تجاوز به حد و
حقوق ملت همه
ابنای وطن مثل
یک فرد واحد
بتواند زندگی
خود را فدا
کند " با صرف
هزینه گزاف از
جیب ملتی گرسنه
ارتش
سرکوبگری
ساخت که به
همه " ابنای
وطن" در مقابل
آن پاسخگو
بودند،" اما
در مقابل ارتش
اشغالگر همه
افسرانش با
لباس مبدل گریختند.
در چارچوب
همین دستگاه،
قانون که
مشروطه خواهان
میخواستند به
کمک آن مردم
از "فرامین" و
"احکام "
مستبدان رها
شوند، به
ابزار انقیاد
و تبعیت بی
چون و چرا از
مافوق تبدیل
شد.
رضاشاه
دادگستری را
نیز ایجاد
کرد. اما
ترازوی عدالت
دادگستری او
را نه فرشته
ای با چشم های
بسته بلکه
"سرپاس
مختار"ی چشم
دریده به دست داشت.
مدرن سازی
ملت به دست
رضاشاه با این
شیوه مدرن
سازی دولت
متناسب بود.
او به مردم
دستور داد برای
آنکه با دولت
او تناسب
داشته باشند،
"مدرن" به نظر
بیایند. مردم مجبور
شدند کلاه
پهلوی
بگذارند؛
حجاب از سر بردارند
و کلاٌ ظاهر
مدرن داشته
باشند اما همه
و هرچیز را که
مردم در
چارچوب آن می
توانستند رشد
کنند ممنوع
کرد: حزب،
اتحادیه،
انجمن، باشگاه،
تائر، نشریه،
کتاب و کلا
هرچیز مستقل
که مردم در
چارچوب آن
میتوانند به
شخصیت مستقل
دست یابند و
از حقوق
شهروندی خود
آگاه شوند،
ممنوع شد.
مشروطه
خواهان عصر
روشنگری، از
خارج به داخل نشریه
و کتاب
میفرستادند
تا مردم را با
حقوق طبیعی
خود آشنا
کنند.
آخوندزاده
در آن دوره می
نوشت "ملت
باید خودش صاحب
بصیرت و صاحب
علم شود و
وسایل اتفاق و
یکدلی را کسب
کند. بعد از آن
به ظالم رجوع
کرده بگوید:
از بساط سلطنت
و حکومت گم شو!
بعد از آن
خودش مطابق
اوضاع زمانه
قانون وضع
نماید و
بنویسد و کونستیتسیون
برآن عمل کند."
آنگاه "ملت
زندگی تازه
خواهد یافت و
مشرق زمین بهشت
برین خواهد
شد." وظیفه
روشنفکران هم
این است که
ملت را " از
نشاء آزادی و
حقوق انسانیت
خبردار کند."(43)
اما رضا شاه
تلاش میکرد
مردم بی هویت
را مطابق
امیال خود شکل
دهد. آیا عجیب
است که جمهوری
اسلامی با
تکیه بر میراث
رضا شاهی تلاش
میکند مردم را
به "امت اسلامی
" تبدیل کند؟
جایگزینی
ناسیونالیسم
قومی بجای
فرهنگ ملی توسط
رضاشاه
دستمایه حیات
ایدئولوژیک
این نوع دولت
و ملت "مدرن "
است. اگر "ملت
ایران" از طریق
هویت سیاسی
خود یعنی
مجموعی از
شهروندان آزاد
و حاکم بر
سرنوشت خود به
رسمیت شناخته
شود، پس باید
مجموعه
متحدالشکل یک
قوم واحد باشد
که زیر شمشیر
سرداران و
قهرمانان کبیر
خود جایی برای
خویش در
جغرافیای
سیاسی جهان
باز کرده است.
تدوین یک
تاریخ مبتنی
بر تئوری
نژادی، پیش
برد سیاست
انحلال
فرهنگی، سرکوب
حقوق سیاسی و
فرهنگی همه
ملیتهای
غیرفارس،
ممنوعیت
استفاده از
زبان مادری در
مدارس و
ادارات
استانهای
غیرفارس،
تحمیل مقامات
و کارمندان
انتصابی فارس
در این
استانها ، تقسیم
بندی استانها
در جهت انحلال
ملیتها، پرورش
و استخدام
"کارشناسان"
و"
دانشمندانی "
که تئوری های
نژادی تدوين
میکردند و
ایجاد "دایره
افکارعمومی"
مشابه وزارت
ارشاد کنونی
برای تبلیغ و
ترویج و القاء
این
ایدئولوژی،
محورهاي اصلی
این سیاست
مبتنی بر
ناسیونالیسم
قومی بودند.
سرکوب
خونین و غم
انگیز عشایر
ایران نیز از
انحطاط ایده
های مشروطه و
انطباق آن با
ناسیونالیسم
قومی بوسیله
دولت نظامی -
پلیس بوجود
آمد. مشروطه
می خواست
ساختار قبیله
ای را در
ایران از بین
ببرد تا افراد
ساده ایل از
بندگی خان رها
شوند و به
عنوان
شهروندان متساوی
الحقوق همراه
با دیگر
ایرانیان
شرایط متمدن
شدن ملت و
بهبود هستی
خود را فراهم
آورند. رضا
شاه برعکس با
خانهایی که "
گردنکشی "
نکردند ساخت،
اما به جنگ
دایم و پایان
ناپذیر با
مردم ایل دست
زد تا جایی که
در برخی نقاط
افراد ایل را
مجبور کرد از
شر مارغاشیه
به افعی پناه
برده و دور
سرداران
مرتجع
گردآیند. فارس
سازی اجباری،
تخته قاپو
کردن، تبدیل
کوچ نشینان به
دهقانان
گرسنه ای که
روی زمین بی
حاصل، بی بذر،
بی سرمایه، بی
آب، فاقد حداقل
تسهیلات
بهداشتی و
مسکن مناسب و
امکانات
آموزشی مثل
قهرمان آبادی
" کون به زمین
می مالیدند و
خار
میدرویدند" و
گرسنگی می
کشیدند، کوچ
اجباری،
برخورد خشن
ژاندارم و
مامور دولت،
دستگیری ها،
زندانها،
اعدام ها،
افراد ایلی را
به شورشگران
سرکوب شده ای
تبدیل کرد که
منتظر فرصتی
برای طغیان
بودند. فوران
تاثیراین
سیاست را در
تلفات انسانی
و کاهش جمعیت
عشایر و نیز
اقتصاد
شبانکاره و
تولید
فراورده های
دامی فاجعه
بار میخواند و
ارقامی بدست
میدهد که
وحشتناک است.(44)
این ادعای
"متمدن سازی"
که با وحشیانه
ترین سیاست
سرکوب پیش برده
میشد، با عقب
افتاده ترین
اشکال بهره کشی
یعنی مالکیت
اربابی نیز
همراه بود.
کنسول بریتانیا
در اصفهان در1307
نمونه گویایی
را گزارش می
دهد:
چند تن از
خان های زمین
دار با
دهقانان
ایلاتی خود
مشکلاتی
داشته اند.
ایشان ضمن
شورش مدعی شده
اند که زمین و
آب از آن خدا و
کسانی است که
بر روی زمین
کار میکنند(
یعنی
دهقانان). در
یکی از
روستاها
کمیته ای متشکل
از خدمه پیشین
و اخراجی
خانها که به
تهران و اصفهان
سفر کرده
بودند جلسه ای
تشکیل دادند و
برنامه ای
تدوین کردند
که کاملا
بلشویکی بود(!)
آنان افکار
جدید آزادی و
برابری را
میان روستاها
تبلغ میکردند.
دولت به ارتش
اجازه داد در
صورت لزوم با
استفاده از
زور دهقانان
را وادار به
پرداخت بهره
مالکانه کنند.45
رضا شاه
طرح "صنعتی
شدن" ایران را
اجرا کرد، اما
درست در جهت
عکس اهداف
انقلاب.
مشروطه خواهان
از پیشرفت
صنایع و
آبادانی کشور
حمایت
میکردند تا "
فقر و فاقه
حاصل از عدم
پیشرفت
فلاحت" و"
احتیاج و
اضطرار
کارگر" برطرف
گردد و ایران
موازنه ملی
خود را در
ترازوی دنیا برقرارکند.(46)
بعلاوه
مشروطه
خواهان بر این
عقیده بودند
ایجاد یک
اقتصاد پایه
اصلی رهایی از
استعمار است.
سلطنت
پهلوی شالوده
ساختمان یک
اقتصاد
وابسته را پی
ریزی کرد و
استعمار را به
درون خانه ملت
آورد، بطوری
که مردم برای
خلاصی از
استعمار
مجبورند به
جان خود تیغ
بزنند. بیهوده
نیست که مردم
در هر شورش به
بانکها و همه
آن چیزهایی که
اقتصاد حکومت
ها را نمایندگی
میکنند حمله
می برند.
سازماندهی
این ساختمان
معیوب از همان
آغاز از طریق
یک سلسله
سیاستهایی
پیش برده شده
که عواقب آنها
دامنه دار و
پایدار بود.
اولا در کشوری
که اقتصادش بر
کشاورزی و
دامداری متکی
بود صنعتی کردن
قبل از هر چیز
باید با
برنامه روشن
برای دهقانان
و شبانکاران
به انجام می
رسید.
به
سیاست رضاشاه
در مورد
شبانکاران
اشاره کردم.
این سیاست به
دامداری کشور
ضربات مهلکی
زد و مهم تر از
آن خود
دامداران را
به فلاکت کشانید.
در رابطه با
کشاورزان رضا
شاه ملاکان
را- مثل
دیگران از
قدرت بیرون
راند اما اساس
مالکیت
اربابی را حفظ
کرد و با تصرف
زمینهای
مرغوب خود به
بزرگترین
ارباب و مالک
کشور تبدیل
شد، بهمین جهت
او هر نوع طرح
اصلاحات ارضی
را ممنوع کرد.
به گفته جان
فوران فعالیت
کشاورزی در دو
سطح دوره
قاجار ماند،
در حالیکه با رشد
اقتصاد پولی
دهقان مقروض
شد و بار تورم
شهر و تامین
غذای ارزان بر
دوش او افتاد.(47)
در بخش
صنعت تحولات
جدی تری آغاز
شد. اما آمار به
تنهایی گویای
واقعیت نیست.
به گفته
خردمندی برای
تحلیل آمارها
بیشتر نیاز به
دید فلسفی است
تا تکنیکی .
رضاشاه طرح
صنعتی شدن
کشور را درست
در جهت عکس
"برقراری
موازنه ملی در
ترازوی دنیا "
به اجرا
درآورد. نطفه
عدم توازن
اقتصاد ملی با
اقتصاد جهانی
و حاشیه ای
شدن اقتصاد
ایران در دوره
حکومت او بسته
شد.
پول نفت
که به اقتصاد
ایران سرازیر
شد در جهت ایجاد
صنعتی به کار
رفت که "منافع
ملی" در آن مشروط
به منافع
استعماربود.
داستان رسوای
راه آهن به
اندازه کافی
گویاست. راه آهن
مناطق
استراتژیک
مورد نظر
انگلیس را به
هم وصل میکرد،
اما از هیچ
شهر مهم ایران
عبور نمیکرد و
هیچ یک از
نیازهای
ارتباطی
بازرگانی خارجی
با همسایگان و
یا در داخل
کشور با یکدیگر
را برآورده
نمی کرد.
فوران پیامد
های ناگوار
این طرح
پرهزینه و"
فاقد هدفهای
اقتصادی" را
که مقصود از
آن " ایجاد
امنیت داخلی
در جنوب" یعنی
محل استقرار
نیروهای
انگلیس و پلیس
انگلیس و آسان
تر کردن "
امکان بسیج و
اعزام نیرو"
بود چنان مخرب
میداند که نه
تنها در همان
زمان سطح
زندگی عمومی
را پائین
آورد، بلکه به
ایجاد یک
اقتصاد تورمی
بلند مدت بعد
از 1312- تا1320 انجامید.(48)
رضا شاه
ماجرای نفت را
نیز بهمین
ترتیب فیصله داد.
انقلاب
مشروطه علیه "
امتیازها "
آغاز شد و در
آخرین مرحله
با طغیان ملی
علیه قرارداد 1919
وسیله اتحاد
ارتجاع داخل و
استعمار علیه
انقلاب را
فراهم کرد.
رضا شاه
قرارداد مورد
نظر انگلیس را
در1322 به مدت 32 سال دیگر
تمدید کرد و
مهلت پایان
قرارداد از1961
به پایان قرن
یعنی 1993 تغییر
یافت. به این
ترتیب رضا شاه
مهمترین منبع
درآمد ملت را
که در زمان او
و پسرش بتدریج
به منبع اصلی
درآمد کشور
تبدیل شد به
گرو گذاشت تا
"دولت مقتدر"
او کله پا نشود.
در این
چهارچوب بود
که راه و
کارخانه و
موسسه اجتماعی
ساخته شد. اما
رضا شاه
همانقدر که به
"ساختمان
سازی" علاقه
مند بود از
سازمان یافتن
آدم ها نفرت
داشت و امروز
هر عقل
متعارفی میداند
که پایه اصلی
پیشرفت
اقتصادی
نیروی انسانی
است. کارگرانی
که "ساختمان"
های دوره
رضاشاه را می
ساختند
روزانه 16-10 ساعت بدون
ایمنی و بدون
هرگونه حقی با
مزد روزانه 2 - 1/5
ریال (8 -1سنت)
کار میکردند
در حالی که در
همان زمان کارگر
انگلیسی 63 پنس و
کارگرهندی 23
پنس روزانه
دستمزد داشت.
این تازه
مزد کارگران
صنعتی در بخش
های پیشرفته و
کارخانه ای
بود که اقلیت
کارگران (حدود
45
هزار از260 -170هزار)
را تشکیل می
دادند. زنان،
کودکان- که به
وفور از آنها
بهره برداری
میشد – و
کارگران غیر ماهر
از این هم
کمتر دریافت
میکردند. در
میان این
کارگران
غیرماهر60 هزار
"عمله" بود که
راهها و
ساختمانهایی
را ساختند که
میگویند "به
دست"! رضاشاه
ساخته شد. آن
اتحاديه های
کارگری که
قبلا به آنها
اشاره رفت تنها
ابزار این
کارگران در
دفاع از حقوق
خود بود، این
اتحادیه ها
توسط رضا شاه
بیرحمانه
سرکوب شد و
فعالین آنها
به زندان
افتادند، زیر
شکنجه مردند
یا متواری
شدند.(49)
طرفداران
رضا شاه
میتوانند
لیست بلند
بالایی از کارخانه
ها، طول
راههای
ارتباطی،
تعداد مدارس و
دانشگاهها
تاتر و سینما
و... در مقابل ما
بگذارند بی
آنکه از
چارچوب سیاسی
و اقتصادی و
اجتماعی که
توسعه در دل
آنها صورت
میگرفت سخنی
به میان آورند
و به نتایج
فاجعه بار پی
ریزی یک
دستگاه دولت
نظامی -
پلیسی، جامعه
محروم از
ساختار مدنی و
اقتصاد
وابسته برای
نسل های آینده
اشاره کنند.
این به آن
میماند که
مردی را به
خاطر تجاوز به
دخترش محاکمه
کنند و او مدعی
شود این دختر
وقتی به دنیا
آمد کودک
ناتوانی بود
که نمیتوانست
روی پاهایش
بایستد، این
من بودم که او
را به زنی
برومند تبدیل
کرده ام ! لازم
است هر آدم
عاقلی به او
یادآوری کند
که این دختر
بی تو و با تو
به هر حال
بزرگ میشد. اما
تو بدترین
شرایط رشد را
برایش فراهم
آوردی و سلامت
روح و روانش
را از او
گرفتی. و به
راستی چه
بلایی دوشاه
پهلوی بر سر
مردم ایران
آوردند که ملت
ایران در
آستانه انقلاب
ایران به چنان
پریشانی و از
خود بیگانگی و
گیجی گرفتار
آمد که از
چاله به چاه
افتاد و
انقلاب عظیم
خود را به دست
روحانیت داد
که آن را به
مسلخ بکشاند؟
تجزیه و
تحلیل یک
تاریخ بر اساس
آمار کمی ابلهانه
است. راستی اگر
محمد علی شاه
موفق به سرکوب
انقلاب شده بود
و یا احمد شاه
از سلطنت خلع
نمی شد و بلند
گوهایی که زیر
دهان شاهان
پهلوی بود در
دست یک شاه
قاجار باقی می
ماند چه لافها
که او در
رابطه با
پدران کبیرش
نمی زد. از
گسترش عظیم
بازرگانی
خارجی، از
گشودن درها به
سوی اروپا، از
اعزام اولین
محصلین به
خارج، از
ایجاد اولین
دانشگاه، از
ایجاد اولین
کارخانه ها و صنایع،
از ایجاد
اولین
روزنامه
رسمی، از ایجاد
پست منظم، از
ایجاد 9000 مایل خطوط
تلگراف... و چرا
نه از عدل
مظفر. و این لیست
را می توان
بسیار بیشتر
از لیست
"خدمات" شاهان
پهلوی
درازکرد!! اما
چه کسی این
ادعا را
نشینده که رضا
شاه دست
روحانیت را از
دامان مردم
کوتاه کرد.
این تحریف
واقعیت است.
واقعیت این
است که هر دو
شاه پهلوی
مطلقا فردی
حکومت کردند
هیچکس را به
حکومت راه
ندادند،
ازجمله
روحانیت را.
آنها تلاش
کردند
روحانیت را به
"حوزه" عقب
برانند. در
تاریخ ایران
رقابت بین نهاد
سلطنت و نهاد
روحانیت ریشه
دار بود.
شاهان قبلی هم
به اقدامات
مشابه دست زده
بودند؛ هم در
صفویه، هم در
افشاریه و هم
در قاجاریه.
اما سلطنت و
نیز ملاکین و
بورژوازی به
مذهب نیاز دارند.
هر دو شاه
پهلوی هم با
آنکه همه نهادهای
جامعه مدنی را
دولتی کردند،
به معامله با
روحانیت رضا
دادند و در
دوره حکومت
آنها همانطور
که آیت الله
بروجردی از
آنها خواسته بود
در ازای
همکاری
روحانیت با
سلطنت به بهانه
جلوگیری از
خطر بلشویسم
استقلال
روحانیت به
رسمیت شناخته
شد و آنها آن
کرسی را که در
ساختار دولت
از دست دادند
به میان مردم
منتقل کردند و
وقتی مردم
علیه سلطنت
برخاستند، در
جامعه مدنی
هیچ تکیه گاهی
جز آن نیافتند
و روحانیت
فرصت را برای
تصفیه حساب با
رقیب و کامجویی
از موقعیت
مناسب شمرد
مردم با چنگ
انداختن به
دامن انها به
قعر مغاک جهنم
فرو افتادند.
اگر در
انقلاب
مشروطه
دموکراسی
پیروز می شد بی
شک بهتر از
ارتجاع متجدد
از پس روحانیت
برمی آمد.
زیرا نزد آن
ریشی به گرو
نداشت و مجبور
به معامله با
آن نبود.
اساسا بین
آنها فصل
مشترک واقعی
وجود نداشت و
در جریان
انقلاب
مشروطه بین
مردم و بخشی
از روحانیت فقط یک
ائتلاف منفی
بوجود آمد.
نمونه روشن آن
اتئلاف، نهاد
مخالفت با
استعمار بود.
مشروطه در
اساس برخلاف
روحانیت ضد
خارجی نبود و
اتئلاف موقت
با روحانیت
علیه امتیاز
به بیگانگان
در جهت گسترس
پایه های جنبش
برکار آمد، اما
نیروهای
پیشرو مشروطه
خواه هیچ
فرصتی را برای
تضیعف ارکان
قدرت روحانیت
از دست
ندادند. متاسفانه
رابطه نیروی
مترقی مشروطه
با ارتجاع متجدد
چنین نبود.
فراموش نباید
کرد که فقط
بورژوا
ملاکین و
مقامات
انگلیس
نبودند که راه
رضا شاه را به
قدرت گشودند.
بخش هایی از
نیروهای دمکرات
و سوسیالیست
چون فرخی
یزدی، سلیمان
میرزا
اسکندری و حتی
بخشی از
فعالین اتحادیه
های کارگری و"
فرقه
کمونیست" به
او خوش بین بودند.
"تجدد خواهی"
فصل مشترک
آنها بود.
گفتن
اینکه آنها
فریب خوردند
حق مطلب را
ادا نمی کند.
کار روشنگران
و مبارزان
سیاسی مردمی این
نیست که فقط
آن خطری را که
همه می شناسند
تعقیب کنند.
این مسئولیت
آنهاست که
عوامل خطر در
حال تکوین را
نیز بشناسند و
مانع رشد آن
گردند. خاک
ایران مستعد
استبداد است و
دو نیروی
مذهبی و سلطنت
با همکاری
قدرت خارجی به
سرعت نهال
استبداد را در
آن به درخت
تنومندی تبدیل
می کنند. این
سه علیرغم
واگرایی های
دوره ای که تا
سرحد جنگ تن
به تن هم
میرسد در مواقع
لزوم دو به دو
یا هر سه با
هم، همداستان
میشوند تا از
پیشروی
دمکراسی
جلوگیری کند.
تاریخ ما
مکررا شاهد آن
بوده است که
چگونه سلطنت و
روحانیت در
فواصل جنگ
قدرت با
یكدیگر در مقابل
مردم با هم
متحد شده اند.
در جنبش ملی
شدن نفت شاهد
اتئلاف هر سه
با هم برای درهم
شکستن جنبش
بودیم. در
انقلاب ایران
شاهد همسویی
امریکا و
روحانیت در
مقابل پیشروی
انقلاب
بودیم، و
اکنون ورقی
دیگر از این
رابطه پرپیچ و
خم در مقابل
چشم است. حتی
امروز که آمریکا
و بقایای
سلطنت در
اندیشه
براندازی
روحانیت از
قدرت هستند
آقای شجاع
الدین شفا نظریه
پرداز عمده
ناسیونالیسم
قومی و عقب
مانده سلطنتی
که وظیفه
برانگیختن
تنفر نژادی نسبت
به اعراب و
تحقیر
مسلمانان را
هم برعهده دارد،
شروط سازش
آینده با
روحانیت را در
کتابش ارائه
داده است.(50)
نزدیک یک
قرن و نیم حکومت
قاجار آن هم
در عصری که
جهان دگرگون
میشد چگونه
ایران را به
ویرانی کشید.
ارزیابی
تاریخ نیاز به
تحلیل کیفی
دارد، و هر تحلیل
واقعی باید بر
اساس اطلاعات
صحیح از وضعیت
واقعی مهم
ترین عنصر
سازنده تاریخ
یعنی انسانها
استوار باشد.
و درست همین
عنصر از قرائت
شاهنشاهی
تاریخ ما
مفقود است.
پهلوی ها شاهان
واقعی وغیر
واقعی را از
گور هزاران
ساله بلند
کردند و به
روایت خود
برای آنها
تاریخ ساختند
و در مدرسه ها
و دانشگاهها (
همان ها که
آمارشان داده
میشود) به
خورد نسل های
پی در پی
دادند، اما
تاریخ همین
عصر معاصر را
از آنها مخفی
کردند. مردم
ما تازه بعد
از سقوط آنها
نام دهقان ها
خیابانی ها و
فاطمی ها را
می شنوند و زنان
ما تازه قرة
العین ها،
زینب پاشاها،
بی بی خانم
ها، تاج
السطنه ها ،
آغا بیگم ها
را کشف می
کنند و در می
یابند پهلوی
ها زن را آزاد
نکردند، جنبش
پرتپشی را
زنده بگور کردند.
تازه این ها
نام های
نخبگان است،
راستی مردمی
که این نخبگان
از میان آنها
برخاستند در
چه وضعی
بودند؟
گویا این
همه بی خبری و
عوارض فاجعه
بار آن کافی
نیست، حالا
طرفداران
پهلوی از مردم
می خواهند که
از کشف آنچه
برتاریخ
معاصرشان
گذشت دست
بردارند و بر
تاریخ و تجربه
آن پرده
فراموشی
بکشند.
ملت ما که
همه چیزش را
شاهان و آخوند
ها به غارت
بردند، تجارب
تاریخی اش
بزرگترین
گنجی است که
دارد، بویژه
تاریخ یک قرن
اخیر و در صدر
آن تاریخ
انقلاب
مشروطه.
انقلاب
مشروطه تمدن
ساز بود و با
شکست آن مدنیت
در کشورما به
کج راهه رفت.
خاندان پهلوی
این کجروی را
هدایت کردند و
مردم را به
جهنم رژیم
اسلامی هدایت
کردند.
گفتار آخر
انقلاب
مشروطه
بورژوایی بود
اما مال
بورژوازی
نبود.
بورژوازی حتی
رهبری آن را
در دست نداشت.
بورژوازی با
فشار از پائین
که به شیوه ای
رادیکال
سازمان داده
میشد به جلو پرتاب
میشد و از
همان اوان از
نفس افتاده
بود.
مبارزه
طبقاتی در این
انقلاب از
مسیر پیچیده ولی
آشنا – روند
ملت سازی – جلو
میرفت. مردم
با اثبات
حقانیت خود در
برابر
استبداد و
استعمار خود
را به عنوان
ملت سازمان
دادند و در
چارچوب ملت
مبارزات
طبقاتی،
جنسی، صنفی
شکوفا شد.
در آخرین
سنگرهای دفاع
از
دستاوردهای
انقلاب
مشروطه ایده
های انقلاب
مبنی بر تمرکز
دمکراتیک در
چارچوب حکومت
ملی و گسترش
جامه مدنی باز
هم تعمیق یافت
و به وحدت
دمکراتیک
برمبنای توزیع
قدرت و ایجاد
ملت مدنی فرا
روئید. نطفه دفاع
از حقوق ملی
ایالات
غیرفارس درهمین
چارچوب بسته
شد.
شکست
انقلاب منجر
به برآمد
قدرتی گردید
که از طریق
انحطاط اهداف
و ایده های
انقلاب به
بازسازی
استبداد
پرداخت و راه
بازگشت
استعمار را گشود.
تلاش برای
ساختن ماشین
پلیسی- نظامی
مدرن بجای
دولت
دمکراتیک و
ملت قومی به
جای ملت مدنی
محصول این شکست
و انحطاط بود.
اگر چه با
شكست انقلاب
مشروطيت و
درهم شكسته شدن
تلاش ها براي
شکل گیری
حاکمیت مردم
توسط کودتای 1299
روند شکل گیری
ملت مدنی
متوقف شد، اما
تلاش نیروی
غالب برای
ایجاد "ملت
قومی واحد"
نیز بجائی
نرسید و سیاست
پهلوی ها
علیرغم ایجاد
یک نیروی نظامی
چشمگیر تحت
اداره یک قشر
دردانه صاحب
امتیاز برای
سرکوب هر نوع
تمرد در برابر
سیاست و ایدئولوژی
مبتنی بر
ناسیونالیسم
قومی و علیرغم
ایجاد وسیع
ترین دستگاه
بوروکراسی،
آموزشی و
تبلیغی برای
انحلال
اجباری همه
تفاوتهای ملی،
فرهنگی و
زمانی در یک
هویت شاه
فرموده که در
مساعدترین
شرایط
اقتصادی،
سیاسی و ژئوپولتیکی
هم به اجرا
درآمد نه تنها
نتوانست، نظر شاهان
پهلوی مبنی بر
ایجاد یک ملت
قوی واحد را
تامین کند
برعکس پدیده
جدید مساله
ملی را در ایران بوجود
آورد. پدیده
ای که با پیشرفت
صنعت و شکل
گیری دولت
مدرن ملی به
هرحال بوجود
می آمد. اما
بنیانگزاری و
تکامل نظمی
خودکامه و
مبتنی بر
ناسیونالیسم
قومی فرصت ها
برای حل
دمکراتیک آن
رامی سوزاند و
از این رو هر بار
که دولت مرکزی
ضعیف شده است
دو جنبش دوش
به دوش هم در
برابر
دیکتاتوری
سربرآورده
اند! جنبش
احیاء حاکمیت
ملی براساس
دمکراسی در
سراسر ایران و
جنبش ملیت های
سرکوب شده
برای احقاق
حقوق خود.
هم انقلاب
و هم ضدانقلاب
مشروطه میراث
خود را در
ساختارهای
اجتماعی کشور
ما به جای
گذاشته اند و
بنای حقوقی،
اجتماعی و
فکری کشور ما
از هر دو
تاثیر
پذیرفته است.
اولی بازار
تمدن سازی در
کشور ماست و
دومی عامل
بیماری؛ اولی
دفاع از حق
جمهور مردم در
برابر
استبداد
داخلی و زور
خارجی، حقوق
طبیعی
شهروندان و
حقوق ملی مردم
غیرفارس را به
اندیشه ای
نازدودنی در
افکار عمومی
تبدیل کرده است
که در هر
فرصتی به حرکت
تبدیل میشود،
دومی ساختارهای
سیاسی و
اقتصادی و
فرهنگی فاجعه
باری ایجاد
کرده است که
مرتبا به
ابزار دست
انواع ارتجاع
تبدیل میشود.
اولی پایه
وحدت ملی و
مدنی
ایرانیان را
به وجود آورده
است، دومی زخم
های عمیقی از
خود بجا
گذارده است.
هنوز در کشور
ما نام
خیابانی متحد
کننده است و
یاد رضاشاه
تفرقه افکن.
همه مساله
این است که
آیا مردم ما
میتوانند
انقلاب
مشروطه کنند و
دستگاه های
ستم و استبداد
و زخم های
متعدد را که
میراث ضد
انقلاب
مشروطه است به
کمک آن بروبند؟
پانوشت
ها:
41-
آبراهامیان. م
1 ص 154-5
42-
باقر مومنی . 31- ص 466
43-
همانجا، ص 474-5
44-
جان فوران-
منبع 17 – ص. 347
45-
همان ص . 374
46-
از اعلامیه
مجاهدین رشت،
آدمیت. منبع 11ص 1-2
47-
جان فوران،
منبع ص 345-364
48- همان ص 351-364
49-
همان ص 354-355
50-
شفا