چرا
پوپولیسم چپ
کافی نیست؟
وینسنت
ناوارو
ترجمهی
احمد سیف
پیشرویهای
چشمگیر جنبش
کارگری در
فاصلهی 1945 تا 1978
(دورانی که
اغلب
بهعنوان
دوران طلایی
سرمایهداری
از آن یاد میشود)
و گسترش
چشمگیر حقوق
اجتماعی،
سیاسی و کارگری
که این جنبشها
در دو سوی آتلانتیک
شمالی
(امریکای
شمالی و
اروپای غربی)
به دست
آوردند، به
واکنش دستگاه
اقتصادی و مالی
و همین طور
سیاسی و رسانهای
انجامید – که
تأثیرات
بسیار داشت.
این دستگاهها
سیاستهایی
کلاً موسوم به
سیاستهای
نولیبرالی
علیه جنبش
کارگری تدوین
کردند که بهطور
جدی از قدرت
جنبشهای
کارگری کاست و
حقوقی را که
در طول چند
دهه به دست
آورده بودند
کاهش داد.
آمارهای
موجود بهروشنی
از این
تغییرات سخن
میگویند. در
اغلب این
کشورها از دههی
1980 درآمد نیروی
کار از تولید
ناخالص داخلی
به نفع
درآمدهای
سرمایه کاهش
یافته است.(1)
درنتیجه،
نولیبرالیسم –
یعنی پروژهی
سیاسی طبقات
حاکم – الگوی
مسلط در جهان
غرب، هم
دراروپا و هم
در امریکای
شمالی، شد.
درنتیجه،
روایت و
گفتمان تازهای
هم حاکم شده
است که در آن
مفاهیمی چون
طبقهی
سرمایهدار و
یا طبقهی
کارگر (که
درواقع مشخصهی
بررسیها و
گفتمان سوسیالیستی
بودند) در عمل
از ادبیات
سیاسی و رسانههای
عمومی حذف شدهاند.
این زمینهی
فکری توضیح میدهد
که چرا حتی
رهبران احزاب
چپ هم دیگر از
ادبیات
طبقاتی
استفاده نمیکنند.
مفهوم و روایت
«مبارزهی
طبقاتی» کنار
گذاشته شد و
طبقهی کارگر
هم از این
روایتها و
گفتمانها
حذف شده به
«طبقهی
متوسط» تبدیل
شد. این
گفتمان جدید
قشربندی اجتماعی
را به
ثروتمندان و
بالاییها و
فقرا و پایینیها
تقلیل داد و
بقیه هم که
درمیان این دو
قرار میگیرند
طبقهی متوسط
هستند. شماری
از نویسندگان
حتی در میان
چپاندیشان
هم فکر میکنند
که این طبقهبندی
مفید است. در
میان این
نویسندگان میتوانم
به شانتل موف
اشاره کنم که
بهطور
گستردهای در
مورد
اعتراضات
شهروندان و آنچه
بهعنوان
جنبشهای
پوپولیسی
تعریف کرده،
نظریهپردازی
کرده است.
موف،
در تازهترین
کتابش که در
دنیای
انگلیسیزبان
منتشر شده است
– در دفاع از
پوپولیسم چپ –
معتقد است که
علت سقوط
احزاب چپ این
بود که در
بررسیهایشان
روی طبقات
اجتماعی
تأکید داشتهاند.
او ادعا میکند
که تأکید چپ
بر مبارزهی
طبقاتی
اشتباه بزرگی
بود چون باعث
شد تا به دیگر
وجوه منازعات
موجود کمتوجهی
شود. موف
معتقد است که
امروزه
انبوهی از علل
متناقض که
درواقع ربطی
هم به تناقضهای
طبقاتی
ندارند، به
صورت جنبشهای
متعدد «پایینیها»
علیه «بالاییها»
است (البته
بدون این که
توضیح بدهد که
چه کسانی در
بالا و چه
کسانی در
پایین هستند و
بدون این که
مناسبات بین
این دو گروه
را توضیح بدهد).
نکتهی اصلی
از نگاه این
نویسنده،
بررسی عواملی
است که در
میان پایینیها
مشترک است و
میتواند آنها
را متحد کند.
در این چارچوب
فکری موف همهی
آنهایی را که
با بالاییها
مخالفاند،
که طیف گستردهای
را دربر میگیرد
پوپولیست میخواند،
از جنبشی که
به رهبری لوپن
در فرانسه
وجود دارد تا
حزب کارگر
جدید انگلیس و
یا حزب پودموس
در اسپانیا.
موف تفکیک بین
پوپولیسم چپ و
راست را قبول
دارد و منظورش
از پوپولیسم
چپ هم همهی
آنهایی است
که خواهان
دموکراسی و
کاهش نابرابری
هستند (اهداف
دموکراتیک و
برابریطلبانه
دارند) بدون این
که هیچکدام
از این مفاهیم
را تعریف کند.
او معتقد است
که جداکردن
سوسیالیسم از
سرمایهداری
ارزش زیادی
ندارد و بهجای
سوسیالیسم
ترجیح میدهد
از دموکراسی
رادیکال نام
ببرد که به
گمان او هدفی
است که باید
از راه
دموکراسی
لیبرال به دست
آورد.
پاسخ
به شانتل موف:
پوپولیسم چپ
کافی نیست
لازم
به تکرار نیست
که بسیاری از
نکاتی که شانتل
موف مطرح میکند
نکات مهمی
هستند و نباید
کماهمیت
تلقی شود. ولی
روشن است که
نگاه تحقیرآمیزش
به سوسیالیسم
و تحلیل
طبقاتی باعث
شد که بهدرستی
درک نکند که
چه رخ داده
است و یا
درحال حاضر در
کشورهای
توسعهیافتهی
سرمایهداری –
که او فکر میکند
آنها را به
خوبی میشناسد-
چه چیزی رخ میدهد.
با توجه به آن
چه که از دههی
1980 به بعد میدانیم
به دشواری میتوان
پذیرفت که عدم
توفیق
انتخاباتی
احزاب مترقی و
یا چپگرا، آنگونه
که موف فرض میکند
به خاطر
استفاده از
گفتمان
طبقاتی بوده
باشد (البته حزب
دموکرات
امریکا و نیز
احزاب
سوسیالیست و سوسیالدموکرات
اروپا، را
اگرچه بعضی از
اعضایش دیدگاههای
مترقی و حتی
چپگرایانه
دارند نمیتوان
حزب چپ نامید).
نمیدانم
شانتل موف در
کدام سیاره
زندگی میکند
چون در جهانی
که من در آن
زندگی میکنم
(اروپای غربی
و امریکای
شمالی) درعمل
هیچیک از
رهبران احزاب
چپ از عبارت
«مبارزهی
طبقاتی» و یا
«طبقهی
کارگر» در
گفتمانهای
خود استفاده
نکردهاند.
درواقع آنها
به جای طبقهی
کارگر از
عبارت «طبقهی
متوسط» و یا
«طبقهی
مردمی»
استفاده میکنند.
درواقع مدتهاست
که این روایت
استفاده از
طبقات
اجتماعی و
مبارزهی
طبقاتی از
گفتمان رسمی
احزاب چپ حذف
شده است.
«تأکید چپ بر
طبقات
اجتماعی» که
به ادعای موف
موجب سقوط
محبوبیت
انتخاباتی
شده در هیچجا
وجود نداشته
است. آنانی که
مسئول افول
محبوبیت
انتخاباتی چپ
هستند (از آنجمله
کلینتون، بلر
و شرودر) هرگز
از چنین عبارتها
یا تحلیلهایی
استفاده
نکردهاند.
سیاستزدایی
گسترده از
گفتمان
سوسیالیستی و
سوسیالدموکراتیک
دربرگیرندهی
کنار گذاشتن
یا کتمان
ادبیات
طبقاتی بوده است.
درواقع بهسادگی
میتوان با
شواهد و اسناد
نشان داد که
علت اصلی سقوط
این احزاب این
است که طبقهی
کارگر را
فراموش کردهاند
و طبقهی
کارگر هم بهنوبهیخود
این احزاب را
کنار گذاشته و
از جنبشهای
نوظهور
پوپولیسی
حمایت کرده
است.(2)
بهعلاوه
به گمان من
پذیرش این
نکته که مقولههای
طبقاتی دیگر
نامربوطند و (
و یا این که
اصلاً این
مقولهها
نادیده
بگیریم) باعث
میشود تا
نتوانیم دیگر
اشکال مبارزه
را درست بفهمیم.
چراکه طبقهی
اجتماعی با
دیگر مقولههای
هویتی همپوشی
دارد و بهعلاوه
بر رفتار
اعضای هر جنبش
اجتماعی اثر
میگذارد.
برای مثال،
خصلت و سمتگیری
جنبشهای
گوناگون
فمینیستی را
بهطور عمده
سمتگیری
طبقاتی
اجتماعی
رهبران آن
تعریف و تعیین
میکند. تفاوتهای
مهمی که بین
تکامل جنبشهای
فمینیستی در
امریکا و
اسپانیا وجود
دارد از همین
روست. جنبش
فمینیستی
اسپانیا با
تعریف خود بهعنوان
جنبشی
ضدسرمایهداری
و سوسیالیستی،
بهمراتب از
این جنبش در
امریکا مترقیتر
است، چراکه
ویژگیهای
مشابهی برای
سازمان ملی
زنان (جنبش
اصلی فمینیستی
امریکا) اصلاً
قابلتصور
نیست.(3)
اهمیت
مقولههای
فراموششدهای
چون طبقهی
کارگر
در طول
قرن بیستم همهی
جنبشهای
مردمی که در
کشورهای
دموکراتیک
اروپایی موجب
بیشترین
بهبود در
کیفیت زندگی و
رفاه طبقهی
کارگر و دیگر
طبقات مردم –
که بخش عمدهی
جمعیت را
تشکیل میدهند
– شدهاند، در
ایدئولوژی
سوسیالیستی
با همهی
تنوعی که
دراین
ایدئولوژی
هست، ریشه
داشته است.
بنیان
انتخاباتی
همه این جنبشها
طبقهی کارگر
این کشورها
بود که در
ائتلاف با
دیگر طبقات – بهویژه
بخشهایی از
طبقات میانی –
بنیان فعالیتهای
اجتماعیشان
را تشکیل میداد.
این نوع
فعالیت
اجتماعی با
رفتار اجتماعی
و سیاسی لایههای
فوقانی طبقهی
متوسط،
بورژوازی و
خردهبورژوازی
تفاوت دارد.
هدف
پروژهای که
براساس
ایدئولوژی
سوسیالیستی
بود دگرسانکردن
جامعه و
جایگزین کردن
سرمایهداری
با سوسیالیسم
بود که در پی
آن در کنار دیگر
انواع بهرهکشیها
به بهرهکشی
از طبقهی
کارگر پایان
داده شود. به
این روال
جوامعی که در
اجرای این
پروژهی
سوسیالیستی
موفقتر عمل
کردهاند
جوامعی هستند
که در آنها
بهره کشی
طبقاتی و بهخصوص
جنسیتی کمتر
است. نهتنها
کارگران که
بخش بزرگی از
آنان زن
هستند، بلکه
زنان بهطور
کلی از این
پروژهها
بهرهمند شدهاند.
شواهد موجود
نشان میدهد
که کشورهایی
که پروژهی
سوسیالیستی
را با موفقیت
بیشتری به
اجرا
درآوردند
(برای نمونه
سوئد که احزاب
متمایل به
سوسیالیسم در
بخش عمدهای
از سالهای
بعد از جنگ
دوم جهانی
درقدرت بودند)
در زمینهی
مسائل زنان هم
پیشرفتهای
بیشتری
داشتهاند
(برای نمونه،
کسب حق سقط
جنین، مرخصی
زایمان،
خدمات حمایتی
بیشتر برای
خانوادهها،
و حضور شمار
بیشتری از
زنان در
مقامات صاحبقدرت
در جامعه).
ضرورت
همگامی در
مبارزات گروههای
مختلف
مهم
است تأکید کنم
که هیچ یک از
احزاب متمایل به
چپ در کشورهای
اسکاندیناوی
حزب قدرتمند فمینیستی
نداشتند که در
رسیدن به این
پیشرفتهایی
که در مورد
زنان پیش آمده
است نقش تعیینکننده
داشته باشد.
آن چه که وجود
داشت یک جنبش سوسیالیستی
بود که به
مسائل
فمینیستی
حساسیت قابلتوجهی
داشت و هدف
نهاییاش هم
حذف بهرهکشی
بود و درنتیجه
اهداف
فمینیستی را
اهداف خود
دانست و به
دیگر اشکال
بهرهکشی ربطش
داد. حضور
فمینیسم در
جنبشهای
سوسیالیستی
اسکاندیناوی
به آنها
امکان زیادی
بخشید تا این
نوع اهداف را
جزئی از کل
اهدافی
بدانند که
دربرگیرندهی
حساسیتهای
گسترده و
متعددی بود و
به صورت یک
پروژهی
عمومی در آمد.
بدون شک این
واقعیت که بخش
بزرگی از
طبقات مردمی
زنان بودند
درواقع
تضمینی بود که
خواستههای
جنبش
سوسیالیستی
همیشه یک بُعد
فمینیستی هم
داشته باشد.
امریکا
بهعنوان
نمونهای از
محدودیتهای
برنامهی
پیشنهادی
شانتل موف
آنچه
را در بخش
شمالی اروپا
پیش آمد با آن
چه که درامریکا
میگذرد
مقایسه کنید.
امریکا یک
کشور پیشرفتهی
سرمایهداری
است که در آن
بخش شرکتها
و مدافعان
شرکتها در
مقایسه با
طبقهی کارگر
قدرت بیشتری
دارند. در
بسیاری از
کشورهای شمال
اروپا مثل
سوئد وضعیت
متفاوتی وجود
دارد. تفاوتهایی
که در توسعهی
سیاسی در صد
سال گذشته
اتفاق افتاد
در واقع توضیح
میدهد که چرا
نابرابری در
توزیع ثروت،
درآمد و قدرت
سیاسی درمیان
طبقات اجتماعی،
براساس جنسیت
و براساس نژاد
در امریکا بهمراتب
بیشتر است.
تفاوتها بهواقع
خیرهکنندهاند.
تصادفی
نیست که
امریکا یکی از
معدود
کشورهای دموکراتیک
است که
جنبشی
سوسیالیستی نداشته
که هدفاش حذف
بهرهکشی
طبقاتی،
نژادی و جنسی
باشد. واقعیت
دارد که ما در
اینجا جنبشهای
آزادی زنان
داریم، مثل
سازمان ملی
زنان، همان
طور که در
حمایت از حقوق
سالمندان،
حقوق مدنی و
یا در حمایت
از اقلیتها و
برای
منظورهای خاص
هم جنبشهایی
هست. ولی
وضعیت در
امریکا بسیار
گیجکننده
است و بهعنوان
مثال یکی از
شواهدش هم این
است که سالهاست
ما سازمان ملی
زنان را داریم
که جنبشی است
با عضویت
میلیونها
زن ولی
زنان در
امریکا همچنان
در مقایسه با
کشورهای عضو
اتحادیهی
اروپا، حق و
حقوق بهمراتب
کمتری دارند.
با توجه به
تغییراتی که
در اعضای دیوانعالی
پیش آمده بعید
نیست بخشی از
همین حقوق
اندک – برای
مثال حق سقط
جنین – را هم از
دست بدهند.
مناسبات
ضروری بین
انواع مختلف
بهرهکشی:
طبقه، جنسیت و
نژاد
در
مورد
سالمندان هم
وضع مشابهی میتوان
دید. درمقایسه
با کشورهای
اتحادیهی
اروپا برنامههای
کمک به
بازنشستگان
در امریکا کمتر
است و دسترسی
به خدمات
بهداشتی هم با
وجود برنامههای
مراقبت
سلامتی و
مراقبت از
نیازمندان، بهنسبت
محدود است و
دسترسی به
خدمات
بهداشتی به صورت
بار سنگینی بر
دوش خانوارها
درمیآید. این
کمبود حقوق
اساسی در میان
کارگران در
امریکا هم
وجود دارد که
برای آنها
عدمامنیت
شغلی به صورت
یک پدیدهی
مشترک درآمده
است (امریکا
کشوری است که
در آن راحتتر
از دیگر
کشورها میتوان
کارگرها را
اخراج کرد) و
بهخصوص در
میان کارگران
سیاهپوست
این عدم امنیت
به خاطر
تبعیضات
نژادی بیشتر
است.
شواهد
زیادی وجود
دارد که نشان
میدهد بهرهکشی
براساس طبقه،
جنسیت و سن و
نژاد در
امریکا در
مقایسه با
کشورهای
اتحادیهی
اروپا بسیار
بیشتر است،
اگرچه جنبشهایی
که برای دفاع
از گروههای
آسیبپذیر در
برابر بهرهکشی
وجود دارند
نسبت به
اتحادیهی
اروپا بزرگتر
است. چهگونه
میشود که در
کشوری با جنبشهای
بزرگ در دفاع
از منافع
زنان،
سالمندان و اقلیتها
و یا کمتوانان،
اعضای این
گروهها
حقوقی این قدر
ناچیز دارند؟
علت را
بهسادگی میتوان
در این واقعیت
مشاهده کرد که
در امریکا جنبشی
وجود ندارد که
همهی این
جنبشها را به
یکدیگر
بپیوندد و در
کلیت خود
خواهان حذف و
یا کاهش بهرهکشی
باشد. به
عبارت دیگر،
مشکل فقدان یک
جنبش سوسیالیستی
است که
دربرگیرندهی
خواستههای
همهی این
گروههای
اجتماعی تحت
بهرهکشی
باشد. این
کثرت مبارزات
اعتراضی که هر
کدام راه
خودشان را میروند
و تقاضاهای
مجزای خود را
دارند در واقع
باعث تضعیف آنها
شده است.
شواهد موجود
دیگر جایی
برای شک و تردید
نمیگذارد.
قربانیان
بهرهکشی در
امریکا حتی
برای جلبتوجه
خدمات جامعه و
دولت با یکدیگر
رقابت میکنند.
از سوی
دیگر صاحبان
تجارت و طبقهی
محافظهکار
درامریکا میدانند
که چندپارهگی
قربانیان به
نفع آنهایی
است که دست
بالا را دارند
به همین دلیل
به این گسستگی
دامن میزنند
و از نزدیکشدن
آنها به یکدیگر
جلوگیری میکنند.
بهعلاوه و بهطور
خاص ضدیت ویژهای
با پروژهی
سوسیالیستی
دارند که با
استفاده از
مفهوم طبقهی
اجتماعی میکوشد
این گروههای
متفاوت را به
یکدیگر
نزدیک کند. از
این پروژه –
یعنی وحدت
طبقات
گوناگون
اجتماعی علیه
طبقهی حاکم –
واهمهی
زیادی وجود
دارد چون
نزدیکشدن آنها
به یکدیگر
وحدتی را
امکانپذیر
میکند که
باعث تضعیف
طبقات حاکم میشود
و تواناییشان
برای بهرهکشی
از طبقات
گوناگون را
کاهش میدهد.
وقتی در 1984 جسی
جکسون – که من
افتخار آن را
داشتم که از
مشاورانش
باشم – خود را
بهعنوان
نمایندهی
اقلیت سیاهپوست،
نامزد
انتخابات
ریاست جمهوری
کرد، نیویورک
تایمز (که در
واقع صدای
سخنگوی نظام
حاکم است) سرمقالهی
ستایشآمیزی
نوشت. ولی
چهار سال بعد
در 1988 وقتی او
خود را بهعنوان
نمایندهی
طبقهی کارگر
در ائتلافی
رنگینکمانی –
که همهی
نژادها و
جنسیتهای
طبقهی کارگر
را متحد کرده
بود – نامزد
انتخابات کرد
همان روزنامه
در سرمقالهای
این بار جکسون
را متهم کرد
که «میخواهد
امریکا را
نابود کند».
وقتی در آخرین
انتخابات
درونحزبی
سال 1988 از جکسون
پرسیدند که او
چهگونه میخواهد
آرای کارگران
سفید پوست
بالتیمور (یک
شهر صنعتی) را
به دست بیاورد
او پاسخ داد
«به این طریق
که آنان را
متقاعد میکنم
که چون
کارگرند با
کارگران سیاهپوست
منافع مشترک
بیشتری دارد
تا با صاحبان
سفیدپوست
شرکتی که در آن
کار میکنند».
جسی جکسون
انتخابات
درونی حزب
دموکرات را در
بالتیمور برد
و چیزی نمانده
بود که با وجود
ضدیت گستردهی
مطبوعات و
رسانههای
گروهی ازجمله
ابزارهای
رسمی حزب
دموکرات،
انتخابات
سراسری را هم
برنده شود.
حتی در تازهترین
انتخابات سال
2016، برنی سندرز
نامزد سوسیالیست
براهمیت وحدت
«خانوارهای
کارگر امریکایی»
در ائتلافی که
تفاوتهای
هویتی را
نادیده میگیرد،
تأکید کرد.
چیزی نمانده
بود که او در انتخابات
درونحزبی
پیروز شود،
هرچند
مسئولان و
ارگانهای
حزب دموکرات
(از جمله جنبش
فمیتیستی و
سازمان ملی
زنان که نامزد
مورد حمایتشان
هیلاری
کلینتون بود)
با او مخالفت
کرده بودند.
حال با
توجه به گسترش
محبوبیت
پوپولیسم با
تکیه بر مقولههای
مربوط به
هویت، تأکید
بر این نکته
اهمیت بیشتری
دارد. تشویق
پوپولیسم با
تکثر گستردهای
از جنبشهای
مخالف وضع
موجود، و
گرامیداشتن
این تکثر بدون
بهکارگیری
هیج معیاری
برای نزدیکتر
کردن آنها که
درواقع میتواند
موجب وحدت این
جنبشها بشود
تنها قادر است
همان
سرانجامی را
بازتولید کند
که در امریکا
اتفاق افتاده
است. کشوری که اگرچه
جنبشهای
اجتماعی
متعددی دارد
ولی فاقد یک
جنبش سوسیالیستی
است و جنبش چپ
(و زنان و
اقلیتها)
درآن بسیار
ضعیف است.
چرا
همگامی جنبشها
ضروری است؟
یکی
از عواملی که
میتواند
باعث همگامی
جنبشها و حتی
وحدت این گروههای
گوناگون بشود
ملیگرایی
است. با این
همه ملیگرایی
بهخودیخود
امکان نمیدهد
تا بتوانیم
علیه کسی که
ظلم میکند،
ولی از همان
ملیت است،
نیروها را
بسیج کنیم.
این موضوع را
بهوضوح میتوان
در کاتالونیا
(اسپانیا)
مشاهده کرد.
بخشی از دلایل
سقوط سطح
زندگی و رفاه
در میان اقشار
مختلف اجرای
سیاستهای
نولیبرالی
است که احزاب
ملیگرای
کاتالوینا بر
مردم آنجا
تحمیل کرده و
به اجرا
گذاشتهاند.
طبقات حاکم از
ملیگرایی
(همانند وطنپرستی)
برای بسیج
اقشار
گوناگون مردم
علیه منافع
خودشان
استفاده میکنند.
کاتالوینا و
حتی در مقیاسی
وسیعتر
اسپانیا در
کلیتاش
نمونهی
واضحی از این
وضعیت هستند.
دیگر
عنصر همگامساختن
جنبشهایی که
میتواند
دربرگیرندهی
اغلب طبقات
اجتماعی باشد
کدام است؟ اینجاست
که اهمیت
مقولهی طبقهی
اجتماعی مشخص
میشود. اغلب
زنان، سیاهپوستان
و سالمندان،
برای نمونه در
کشورهای
پیشرفتهی
سرمایهداری
عضو طبقهی
کارگر و دیگر
اقشار طبقات
مردمیاند
(جالب است
توجه کنیم که
نهفقط
درامریکا بهطور
عینی طبقهی
کارگر بزرگترین
طبقهی
اجتماعی است
بلکه اغلب
مردم
درامریکا خود
را بهعنوان
عضوی از این
طبقه تعریف میکنند).
در واقع در پی
روند
«پرولتریزهکردن»
بخش مهمی از
اقشار میانی
که اتفاق
افتاده است،
بخش بزرگی از
این طبقه با
عدمامنیت و
بیثباتی
روبهرو
هستند و این
وضعیت نهتنها
شامل طبقهی
کارگر که حتی
شامل اعضای
حرفهای
طبقات میانی
هم میشود.
درنتیجه،
برای ایجاد
بنیان و هدف
مشترکی که همهی
اشکال
گوناگون بهرهکشی
در آن ریشه
دارند یک
پروژهی
سوسیالیستی
(که تأکیدش
بربهبود وضع
زندگی طبقات
مردمی است)
موردنیاز است.
در جوامعی که
دشمن مشترک –
طبقهی حاکم –
به نژاد و جنس
برتر تعلق
دارد این نیاز
بیشتر است.
باید تأکید
کنیم که تغییر
در جنسیت و یا
نژاد نخبگان
(از آنچه که
معمول است
یعنی مردان
سفیدپوست)
ضرورتاً به
نفع اکثریت
زنان و سیاهپوستان
نیست (که یا بهکل
و یا اکثراً
از طبقهی
کارگر هستند).
در طول ریاستجمهوری
اولین رییسجمهور
سیاهپوست،
باراک
اوباما، که
بخش عمدهای
از تشکیلات
اقتصادی و
مالی از او
حمایت میکرد،
سطح زندگی
طبقات مردمی
سیاهپوست در
امریکا تغییر
نکرد.
برای
بسیاری از
مبلغان
پوپولیسم
استراتژی آنها
هیچ توضیحی
برای تغییر
ندارد که
طبقات فرادست
چه کسانی
هستند و چهگونه
به اینجا
رسیدهاند. و
اینجاست که
همان مقولههای
فراموششده
اهمیت مییابد
و باید به
رسمیت شناخته
شوند. در اغلب
کشورهای
اروپایی و
امریکای
شمالی،
صاحبان سرمایه
و مدیران آنها
کسانی هستند
که معیارهای
اقتصادی،
سیاسی و رفتار
رسانههای
گروهی درسطح
کشوری را
تعیین میکنند.
و هرچه قدرت
این دستگاه
بیشتر باشد،
کیفیت دموکراتیک
کشور هم پایینتر
است. یک بار
دیگر هم باید
تأکید کنم که
درمیان
کشورهای
پیشرفتهی
سرمایهداری
کمترین
کیفیت
دموکراتیک
بدون تردید به
ایالات متحده
تعلق دارد.
نفوذ طبقات
بازرگانی (که
شامل مالکان و
مدیران
بنگاههای
بزرگ است) در
زندگی سیاسی،
رسانههای
گروهی و
فرهنگی فوقالعاده
و حتی میتوان
گفت که مطلق
است. این که
این همه قدرت
دارند هم
دقیقاً به
خاطر ضعف قابلتوجه
طبقهی کارگر
در اینجاست.
این قدرت و
ضعف طبقهی
کارگر (زن و
مرد، و سیاهپوست
و سفیدپوست
باهم) است که
در تعیین سطح
نابرابری در
امریکا نقش
اساسی ایفا میکند؛
نه فقط
نابرابری
طبقاتی که همچنین
نابرابری بر
اساس جنسیت و
نژاد.
ساختن
و ویران کردن
سوسیالیسم
درکشورهای
پیشرفتهی
سرمایهداری،
موفقترین
استراتژی
سوسیالیستی
استراتژی
لنینی تسخیر
کاخ زمستانی –
یعنی تسخیر
دولت (در سال فلان،
ماه فلان و
روز فلان) نبود
بلکه آن
استراتژی بود
که میکوشید
سوسیالیسم را
هر روزه
بسازد. هروقت
که نهادهای بهاصطلاح
منتخب، با
منابعی که
براساس
توانایی شهروندان
در تهیهی آنها
فراهم آمده
است، به
شهروندان
براساس نیازهایشان
(که بهطور
دموکراتیکی
تعریف شده
باشد) پاسخ میدهند،
سوسیالیسم
درحال ساختهشدن
است و مهم هم
نیست که چه
نامی برایش میگذاریم
و حتی مهم
نیست که
خودشان هم میدانند
این
سوسیالیسم
است یا خیر.
جالب است اشاره
کنم که بررسیهای
متعددی
دربارهی
اصول
سوسیالیسم (
یعنی به هرکس
به قدر نیازش و
از هرکس بهقدر
تواناییاش)
نشان داده که
این اصول از
سوی اکثریت
مطلق طبقات
مردمی درکشورهای
مختلف در هر
دو سوی
اتلانتیک
شمالی و
ازجمله در
ایالات متحدهی
امریکا
پذیرفته شده
است. البته
پیششرط
اساسی برای
این که این
اتفاق بیفتد
این است که
طبقهی کارگر
نهفقط در محل
کار که علاوه
بر آن در دیگر
ساحتهای
جامعهی مدنی
و سیاسی صاحباختیار
باشد. در میان
کشورهای
سرمایهداری
پیشرفته،
سوئد کشوری
بود که این
قدرت به حداکثر
رسید. رفرمهای
میدنر
بالاترین
بیان این قدرت
بود چون آنها
بهعنوان شرط
ضروری
دموکراتیزه
کردن کامل
جامعه حتی
خواهان
مالکیت
اشتراکی
سرمایه (نه
فقط در دست
دولت بلکه از
راه گسترش
تعاونیها)
شدند. نیازی
به تکرار نیست
که درموضعی که
موف میگیرد
هیچکدام از
این موارد
وجود ندارد و
دلیلاش هم
این است که
برای او
سوسیالیسم
مفهوم بیربطی
است.
درسوئد
چه اتفاق
افتاد؟
(ویرانی
سوسیالیسم)
سوئد
کشوری است که در
آن طبقات
مردمی از همه
جا قدرتمندتر
بودند و
همگانی شدن
حقوق
اجتماعی،
کار، جنسیتی و
نژادی گستردهتر
بود. ولی
احزاب محافظهکار
و لیبرال که
برای سالها
در سوئد حکومت
کردهاند همهی
این حقوق را
به چالش
گرفتند و
دربسیاری از عرصهها
این همگانیشدن
متوقف شد. خصوصیکردن
خدمات
بهداشتی و
آموزشی
نابرابریهای
طبقاتی را در
سوئد تشدید
کرد. بهعلاوه
تعجبی ندارد
که توقف
همگانیبودن،
فرهنگ
مسئولیت
مشترک را بهطور
جدی تغییر داد
و این وجه با
افزایش
چشمگیر در
مهاجرت تسهیل
شد ( از 2014 به این
سو 300 هزار نفر
مهاجر تازه
وارد سوئد شدهاند
که به نسبت
جمعیت این
کشور، پی آمدش
شبیه به این
است که 9
میلیون مهاجر
جدید وارد
امریکا
بشوند). احزاب
مسئول این
تغییرات، از
جمله حزب
سوسیالدموکرات
(که درواقع آغازگر
این تغییرات
بود) حمایت
انتخاباتی
خود را از دست
داد و حزب
راست افراطی
که شکل گرفت
در انتخابات 17
درصد از کل
آرا را به دست
آورد که بخش
عمدهاش هم
رأی اعضای
طبقهی کارگر
بود.
ائتلاف
ضروری
نیروهای
مخالف وضع
موجود
بسیار
مهم است که
نیروهای
مختلف مخالف
وضع موجود با
حفظ استقلال
خود وارد
ائتلافی برای
رسیدن به
اهداف مشترک
بشوند، یعنی
مناسبات
اجتماعی بهرهکشانه
که مشخصهی
نظام سرمایهداری
است با
مناسبات
اجتماعی
براساس رهایی
طبقه، نژاد،
جنسیت و بهطور
کلی ملت
براساس عدالت
و مسئولیت
مشترک، جایگزین
شود. این
پروژه هرروزه
در جریان است
و برمبنای
مناسبات قدرت
طبقات
اجتماعی،
جنسیت، نژاد و
ملت درهرلحظه
در دل پروژهای
مشترک ـ
سوسیالیسم ـ
یا ساخته و یا
ویران میشود.
این که این
پروژه را بهعنوان
مقولهای
«منسوخ» و
«غیرمسئولانه»
تعریف کنیم
نشانهی
پیروزی قابلتوجه
نیروهای
محافظهکار و
نولیبرال است
که مسئول بخش
عمدهای از
این مصیبتها
هستند.
یادداشت
پایانی و
کاملاً شخصی
کاملاً
آگاه هستم که
سلطهی خفقانآوری
که تفکر
سرمایهداری
نولیبرالی در
حوزههای
تولید و
بازتولید
فرهنگ غالب
کشور دارد (که
گفتمان و
روایت
بازتولید آن
را نیز تعریف
میکند) باعث
شده تا واژهها
و مفاهیم علمی
به حاشیه
رانده شده و
به شکلی تصویر
شوند که
جذابیت عمومی
خود را از دست
بدهند. این
وضعیت تعیین
میکند که چرا
احتمالاً
مطلوب است که
به دلایل تاکتیکی
برای دستیابی
به کسانی که
بهوسیلهی
ایدئولوژی
مسلط شستوشوی
مغزی شدهاند،
از بعضی واژهها
یا نمادها
استفاده
نکنیم. من از
درستی منطقی
این تاکتیک مطمئن
هستم. ولی
پذیرش
تاکتیکی این
مقوله متفاوت
از کاری است
که شانتال موف
میکند، یعنی
تحقیر و رد
مفاهیم
تحلیلی که به
درک واقعیتها
کمک میکند.
بدون
تردید بسیاری
از نکاتی که
شانتل موف مطرح
میکند
ارزشمندند و
من به تأکید
او بر این که
باید
گوناگونی
منازعات را به
رسمیت
بشناسیم و
بعلاوه به
شیوههای
مختلفی باید
به آنها عکسالعمل
نشان بدهیم
ارزش میگزارم.
ولی این
پذیرش، تکرار
میکنم که
مورد حمایت من
هم هست، به
بهای کماعتنایی
به مقولههای
علمی، از جمله
طبقات
اجتماعی، که
از نظر من
برای درک
جوامع سرمایهداری
اساسی است، به
دست آمده است.
در
اسپانیا،
جنبش
ضدریاضتی در
مخالفت با دستگاه
سیاسی موجود
شکل گرفت.
شعار «آنها
نمایندگان ما
نیستند» بهسرعت
مورد حمایت
چشمگیر عمومی
قرار گرفت که
درواقع خلاف
مباحث ارایهشده
از سوی طبقات
حاکم این کشور
(و مستخدمانشان
در نهادهای
دموکراتیک)
بود که مدعی
بودند در
مقابل سیاستهای
نولیبرالی که
آنها (و نیز
حزب
سوسیالیست) میخواستند
بر مردم تحمیل
کنند، بدیلی
وجود ندارد.
خوان تورس،
البرتو
گارزون و من
در کتاب: «بدیلها
وجود دارند،
پیشنهادهایی
برای ایجاد
اشتغال، و
رفاه اجتماعی
در اسپانیا»
نشان دادیم که
برای هر سیاست
نولیبرالی که
به اجرا درآمد
و به زیان
طبقات مردمی
بود سیاست
بدیلی وجود
داشت که به
نفع این طبقات
مردمی بود و
طبقات حاکم
نادیده گرفتهاند.
جنبش
ضدریاضتی بهطور
گستردهای از
این کتاب
استفاده کرد
تا بهطور
مستند نشان
دهد که چرا
ادعای نبود
سیاستِ بدیل
پایه و اساسی
ندارد. بلکه
این بدیلها
وجود داشتند و
وجود دارند.
شعار «بله تو
میتوانی» به
صورت اصلیترین
شعار پودموس
درآمد که از
جنبش
ضدریاضتی ریشه
گرفته است.
پیشنهادهای
اقتصادی و
اجتماعی این
جنبش اجتماعی
دقیقاً قدمی
در راستای
تخصیص منابع
براساس
نیازهای هر
شهروند بود که
بهطور
دموکراتیکی
تعریف شده و
با منابعی
تأمین میشود
که براساس از
هرکس به قدر
تواناییاش
گرفته شده
است. این
تشکیلات
سیاسی (در
کنار ان کومو
پودم En Comu-Podem
و ان ماریا En Marea) همراه با
دیگر تشکیلات
چپ IU یک بلوک
سیاسی قدرتمند
ایجاد کردهاند
که درحال
دگرگون کردن
جامعهی
اسپانیایی
است و جامعه
را در راه
رسیدن به آن
هدایت کرده و
موتور تغییر
در آن است.
برعکسِ آن چه
که به نظر میرسد
این بیانیه
تعصبآمیز
نیست بلکه بر
واقعیت
استوار است،
یعنی جنبشهای
از این قبیل،
در همکاری با
دیگر جنبشها
و احزاب
سیاسی، میتوانند
منبع تغییرات
عظیمی باشند
که جامعهی
اسپانیا به آن
نیازمند است.
برگرفته
از:«نقد
اقتصاد سیاسی»
https://pecritique.files.wordpress.com/2019/06/why-left-populism-is-not-enough.pdf