گرسيوز
برومند ،
فروتن و
صبور و مقاوم
باقر
مرتضوی
۴۴ سال پیش
"ساواک"،
سازمان امنیت
رژیم جنایتکار
پهلوی
رفیقمان
گودرز برومند
را دستگیر و زیر
شکنجه
های
وحشیانه
کشتند. نه
فراموش
میکنیم و نه
میبخشیم
گرسيوز
برومند (گرسى)
در سال ١٣٢٢
در محله امامزاده
شهر جهرم در
خانوادهای
متوسط زاده
شد. از همان
اوان کودکی
فقر دیگران را
بر نمی
تابید
و از نابرابیها
رنج میبرد.
حتی حاضر بود
پیراهنی را که
به تن داشت بر
سبیل کمک به
کسی که بیش از
او نیاز داشت،
ببخشد. نقل
است در
روزگاری که
هنوز به دبیرستان
راه نیافته
بود، در شبی
زمستانی،
نیمی از لباسهای
خود را به
انسان
مستمندی که از
سرما به خانواده
گرسیوز رجوع
کرده بود
بخشید و خود
نیمهعریان
ماند.
گرسى
در سالهاى
آخر دبيرستان
به سياست روى
آورد و در سال ١٣٤٠
براى ادامه
تحصيل به
ايتاليا رفت و
همان سال به
كنفدراسيون
محصلین و
دانشجویان
ایرانی پيوست.
او در مدت
كوتاهى به یکی
از فعالان
كنفدراسيون
تبديل شد و پس
از چندى توسط
خسرو صفائى به
سازمان
انقلابى جذب
شد و بلافاصله
براى آموختن
مسائل سياسى و
نظامى در
تيرماه ١٣٤٥
همراه گروهى
به كوبا رفت.
گرسى پس از
بازگشت از
كوبا (١٣٤٦)،
به طور علنى
به ايران رفت
و در ارتباط
با پرویز واعظ زاده
مرجانی به
فعالیت
پرداخت. به
اعتبار
فعالیتهای
این دو نفر
هستههای
اولیه سازمان
انقلابی در
ایران شکل
گرفت. او در
سال ١٣٤٩ در
اصفهان
دستگير و ٣
سال زندانی
شد. گرسی پس از
آزادى از
زندان همچنان
به کوشش در
راه بسیج
زحمتکشان و
تشکلهای
کارگری ایران
ادامه داد و
در بخش کارگری
سازمان فعال
بود. برغم
دشواری هایی
که در این
زمینه وجود
داشت، توانست
برای مدت سه
سال در میان
کارگران
فعالیت کند.
همچنین
توانسته بود
با بسیاری از
فعالان ساکا
ارتباط
برقرار کرده و
برای وحدت
نیروهای
انقلابی گام هایی
بردارد.
سازماندهی
کارگران برای
آشنایی به
حقوق صنفی و
سیاسی در تمام
مدت برنامه اساسی
او بود.
هنگامی که یکی
از دوستانش از
گرسی عکسی به
یادگار
خواسته بود او
بر پشت تصویری
از خود نوشت:
"اى مرد تا
آخرين قطره
ادامه دارد."
گرسی برغم همه
تجاربى كه در
مخفىكارى
كسب كرده بود،
در چهاردهم
ارديبهشت ١٣٥٥
ساعت ٥ صبح در
جلو خانهاش
دستگير شد و
بلافاصله زير
شكنجه رفت و
زير شكنجه نيز
كشته شد. به
روایتی از همبندانش
گرسیوز
مستقیماً زیر
شکنجههای
سیروس
نهاوندی
خائن، خونین و
در هم شکسته جان
باخت. يكى از
رفقايش كه از
نزديك گرسى را
مىشناخت
نوشته است:
"گرسى اصولاً
جوانى بسته بود.
كم حرف و كم ادعا.
برايش گرمى و
سرما، روز و
شب، گرسنگى يا
سيرى تقريباً
بىتفاوت بود.
او اصولاً كماعتنا
به اين دنيا
بود. تنها در
مقابل ظلم به
ديگران و بى عدالتىهاى
اجتماعى عكسالعمل
نشان میداد. "پرویز
واعظ زاد در
سوگ گرسی
نوشت؛ "با مرگ
گرسیوز احساس
کردم کمر من و
سازمان شکست."
تنها
دوستان
سازمانی
نبودند که که
از روحیه او
میآموختند و
آن را سرمشق و
ستودنی میدانستند.
در سه سالی که
در بند بود به
حسن سلوک و
روحیهای
مقاوم و
امیدوار شهرت
داشت. یکی از کمونیستهای
قدیمی ایران
که در میان
کارگران نفوذ
داشت و در
جریان فعالیت
در بخش کارگری
با گرسیوز آشنا
شده بود،
علیرغم همه
اختلافات ایدئوژیک
که با گرسیوز
داشت، از او
به عنوان
انسانی پاک و
شجاع و
صادق و تیزهوش
یاد میکرد و
میگفت:
"من
انسانی به
درخشانی او
ندیدم. فروتن
و صبور و
مقاوم بود"
یادش
جاودان نامش
ماندگار و
راهش پر رهرو.
پدر
گرسیوز
ابوتراب
برومند سرهنگ
ستاد آرتش در
رسای پسرش و
چگونگی
دستگیری و
اعداماش
روایت خود را
نوشته که در
زیرآن را می آورم.
متأسفانه این
نامه تاریخ
ندارد واضح است
که بعد از جان
باختن گرسیوز
نوشته شده
است. در متن
نامه هیچگونه
تغییری داده
نشده است.
۲۹ آپریل 2020
سرگذشت
گرسیوز
برومند از بدو
تولد تا به
هنگام شهادت
شبی
بود دیجور در
بحران گرمای
گرمسیر که به
اصطلاح فصل
خرمارسان
مینامند شب
دهم شهریور 1322 در
محله
امامزاده شهر
جهرم، ساعت 4
بعد از نصف شب
با بودن فقط
یک پیرزن از
دوستان که نزد
زائو بود، پا
به عرصه وجود
گذاشت.
در
تنهائی
زائیده شد، در
تنهائی و دور
از شهر و دیار
خود بزرگ شد و
با وجودی که
قلبش مالامال
حس وطن پرستی
و مردم دوستی
بود به تنهائی
زندگی کرد و
بالاخره در گوشه
تنهائی طبق مدارک
موجود در حالی
که تشنه از
مردم دوستی
بود به دست
دژخیمان جان
سپرد.
سال 1328
به مدرسه
ابتدائی و بعد
دبیرستان
سعدی وارد و
در سال 1340 در
رشته طبیعی
دیپلمه شد. در
همان سال به
منظور ادامه
تحصیلات عازم
رم شد و به علت
روح انقلابی
که در وجود او
آغشته بود و عشق
به مردم
نتوانست یک جا
آرام بنشیند و
شغلی که فاقد
حرکت و جنبش
باشد اختیار
کند. این بود که
کار در میان
مردم و با
مردم را ترجیح
بر کار نشسته
و پردرآمد
مانند
داروسازی را
داد و بالنتیجه
پس از فعالیت های
انقلابی
گوناگون که
دیگر از آن
اطلاعی نیست،
بهمن سال 1345 به
ایران بازگشت.
صفات
ممیزه و
برجسته آن
رادمرد شهید
- ۱موقع
طفولیت که در
مدرسه
ابتدائی درس
میخواند
مواقع تعطیل،
ظهرها و عصرها
مقابل منزلی
که در خیابان
آمادگاه
اصفهان (شاه
عباس فعلی)
زمین بازی بود
که با چند بچه
تهیدست بازی
میکرد. او به
این علت با
آنها طرح
دوستی افکنده
بود که به
آنها کمک کند
یعنی تمام
اوقات ناهار و
شام را با
آنها می خورد
یا برای آنها
می برد. چنین
روحی که در
وجود او از
بچگی بود. روح
کمک و مساعدت
به نوع، روح
غم خواری
برای مردم
تهیدست، روح
جوانمردی.
- ۲ به تدریج
که بزرگ می شد و
رشد مغزی پیدا
می نمود، روح
انسان دوستی
در او تقویت
مییافت. بارها
و بارها ملبوس
نوی که برای
عید او تهیه
می شد به
مستمندانی که
فاقد لباس
بودند میداد و
چون از طرف
والدینش
ایرادی گرفته
نمیشد بلکه شاد
هم میشدند این
عمل باعث
تشویق او
میگردید . یکی
از شبها موقعی
که اهل خانه درمنزل
جمع بودند
صدای درب خانه
که نزد هر کدام
از خانواده
کلیدی موجود
بود، آمد ولی
از ورود شخص
خبری نبود.
کسی شتاب به
دالان خانه
رفت و دید که
پشت درب داخل
ایستاده و کت
ندارد و به علاوه
شلوار خود را
درمی آورد.
در جوابِ چه
میکنی؟ انگشت
به دماغ گذاشته
گفت هیس. سپس
شلوار را از
لای درب به
بیرون داد و
درب را بست و
آمد توی خانه.
گفتم چه کردی؟
گفت یک بدبخت
در این سرما
لباس نداشت
لباسم را دادم
به او. ما هم با
خوشروئی از
عمل او
استقبال
کردیم.
-۳ هیچوقت
از او شنیده
نشد غیبت و
ندمت کسی را
بکند و اگر
موقعی هم بر
حسب اتفاق
داخل جمعی که
نشسته بود از
کسی انتقاد
میشد به طوری
که سایرین
دلخور نشوند
با کمال خوشروئی
می گفت کاری
به کار کسی
نداشته باشید
و از خودتان
حرف بزنید.
-۴ دیده
نشد به کسی
پرخاش کند و
با همه با
عطوفت و مهربانی
و خندهروئی
رفتار میکرد.
-۵ آرزو
داشتم حتی
برای یک مرتبه
به من اظهار
کند پول
میخواهم و با
وجودی که موقع
رفتن از خانه
پول نداشت،
نمیگفت. فقط
میگفت من
میخواهم
بیرون بروم با
من کاری ندارید.
آن وقت
میفهمیدم پول
ندارد و به او
پول میدادم
ولی او مقداری
که لازم بود
برمیداشت و بقیه اش
را پس میداد و
میگفت کافی است.
- ۶ با هر کسی
یکمرتبه
برخورد میکرد
شیفته اخلاق و
رفتار او
میشدند زیرا
نسبت به مردم
متواضع و
فروتن بود.
- ۷تمام
دوستان و
رفقای او وی
را از برادر
بیشتر دوست
میداشتند و به
او اعتماد و
ایمان راسخ داشتند.
به طوری که پس
از شهادت اش
زن یکی از
دوستاناش
میگفت و اشک
میریخت، به
قدری نسبت به
وی از لحاظ درستکاری
و عفت ایمان
داشتند که
نسبت به
برادرشان
اینطور
نبودند یعنی
در نگاهداری
هر نوع امانتی
بی نظیر بوده
است.
-۸ او
به مردم و
عقیده اش عشق
می ورزید و
عاشق و واله و
شیدای ایمان
خود بود. روزهائی
که در منزل
بود و مهمانی
برایمان
میرسید تمام
کارهای مهمان
اعم از سفره
پهن کردن و
جمع کردن و
چیدن و شستن
ظرف را خود به
عهده می گرفت
و غدا نمی خورد.
تا مهمانان
بلند شوند و
اگر می خورد
با نان و جزئی
خوراک قناعت
می کرد.
-۹ در
تمام عمرش
مادرش آرزو
داشت بگوید چه
غذایی برایش
درست کند، هر
چه درست میشد
می خورد و در
بند کم و کیف
آن نبود.
- ۱۰هر
موقع که از
مسافرت تهران
میآمد
بلافاصله همان
روز به منزل 5
نفر ثابت از
خویشان برای
دیدن میرفت و
آن هم خویشانی
که از لحاظ
انساندوستی و
مردمی عقیده ای
مانند او
داشتند.
-۱۱ هر
وقت از بقیه
خویشان صحبت
را آغاز
میکردم با
حالتی عصبی و
دیوانهوار
مرا وادار به
سکوت میکرد.
البته نه این
که تصور شود
نسبت به من
بیاحترامی
نماید بلکه
شروع میکرد به
چگونگی وضع
مردم بینوا که
پولداران آنها
را تیول خود
قرار داده و
خونشان را
مکیدهاند.
-۱۲ به طور
پنهانی البته
نه این که ما
به او اعتراض
کنیم چرا چنین
کاری میکنی بلکه
برای حفظ
آبروی اشخاص
مقداری پول به
اشخاص مستحقی
که ما آنها را
میشناسیم
میداد.
- ۱۳ خلاصه یک
انسان واقعی
بود که تمام
خصائل آدمیت
در او جمع بود-
او برای خودش
نبود بلکه
برای مردم
آمد- برای
مردم کار کرد
و قلبش برای
مردم می تپید
و برای مردم و
دوستاناش خود
را فدا کرد و رشید
و مردانه در
صورتی که حافظ
اسرار
دوستاناش بود
همانطوری که
از جهات دیگر
هم به امین بودن
و درستکاری
معروف بود جان
داد- درود به
چنین فرزندی
که تا واپسین
لحظه زندگی
آزارش قلباً و
قدماً و
زباناً و عملاً
به خلق نرسید
و همه را بهتر
از خود دوست
میداشت.
دلائل
پیشبرد او به
سوی مبارزه اش
که نقشه اش
را از کودکی
در مغز خود
پرورانده بود.
صرفنظر
از این که روح
انقلاب و مردم دوستی
و جوان مردی
از بدو طفولیت
با خون او
عجین شده بود
ولی انگیزه یا
عللی در سیر
مدت عمرش تا
به مرحله بلوغ
و کمال ممکن
است پیش آمد
که در تشدید
آن حالت موثر
واقع شد.
-۱ دیدن عده ای
همکلاس که با
شکم گرسنه و
لباس مندرس به
مدرسه میرفته اند.
-۲
با
وجودی که
محصلین
مستمند بهتر
درس میخوانده اند
ولی نمره عالی
و تشویق از آن
محصلی پول دار
و بی نیاز بوده
است.
- ۳ محصلینی
را می دید که
با لباس مندرس
و کفش پاره در
سرمای زمستان
بدون بالاپوش
از مسافت
بعیدی پای
پیاده به
مدرسه می آمدند
در حالی که
برای چند نفری
عکس آن بود.
-۴ می دید
اگر محصل
فقیری به علت
بیماری یک روز
غیبت کند و یا
کمی دیر به
مدرسه بیاید مورد
مواخذه و فحش
و ناسزا و حتی
اخراج از مدرسه
می گردد. در
صورتی که
محصلی پول دار
یا پسر فلان
مدیر کل این
قبیل امور
برایش مطرح
نیست.
- ۵تبلیغات
علنی که می دیده
و یا از این و
آن می شنیده روح
لطیف او را
بیشتر آزرده
می کرده و در
آن حالت نزد
خود پی به علل
این رسوائی و
نامردمی می برده
و سبب را نزد
خود جستجو می کرده.
مانند تشنه ای
که در صدد
پیدا کردن آب
گوارا باشد
دنبال پیدایش
علت بود تا با
آن مبارزه کند
که بالاخره
پیدا کرد و در
راه مبارزه با
آن شهید شد.
مانند هزاران
شهید آزاده و
پاک دیگر.
- ۶ روز آخر
ماه رمضان بود
برای تحقیق با
دوچرخه نزد
حاجی آقا
رحیم اربال
رفته بود. بین
را به علت
خوردن چرخ به
پای یک مرد او
را به کلانتری
برده بودند.
افسر نگهبان
کلانتری گویا
توهینی به او
کرده بود گرچه
بعداً سزای
افسر را آنطور
که شاید و
باید دادم و
ضمن پرونده
دیگر که یک
سال بعد برایش
درست شد، 7 ماه
زندان و دو
سال هم از درجه
محروم شد ولی
آن توهین در
روح او اثر
گذاشت و نقاد
او نسبت به
این لباس و
دستگاه
شدیدتر شد.
- ۷انتخابات
پارلمانی پیش
آمد که او با
رفقایش در
منزل یکی از
کاندیدها
رفته بودند که
مورد حمله
پلیس و سرباز
واقع شدند و
حین دویدن از
عقب نوک
سرنیزه سمت
راست شانه اش
فرو رفته و کت
و پیراهن او
را پاره کرده،
خون تمام پشت
او را فرا
گرفته بود. پس
از مدتی مداوا
بهبود یافت.
به او میگفتم
چرا اینطور
شده جواب
میداد مهم
نیست بدتر از
این ش هم
مهم نیست.
-۸
موقع
امتحانات از
تبعیض آشکار
در کنکور گله
می کرد و سر می جنباند
که حالا می فهمیم
آن سر جاناندن
دلیل تصمیم
قاطع برای مبارزه ای
بود که در نظر
داشته است.
وقایع
بعد از ورود
به ایران
قبل از
انقلاب بهمن 1345
از ایتالیا به
ایران مراجعت
کرد. طبق
معمول
قاعدتاً
میبایستی به
خدمت نظام
وظیفه برود
ولی در این
موقع قانونی
از مجلس گذشت
مبنی بر این
که دیپلمه های
متولد 1322 اگر به
خارج رفته اند
و قبل از بهمن 1345
به ایران
بازگشته اند،
با پرداخت 700
تومان از رفتن
به نظام وظیفه
معاف می باشند-
مدارک درست شد
و پرونده در
منطقه نظام وظیفه
اصفهان تکمیل
گردید. در این
موقع کلیه
مشمولین
دیپلمه برای رفتن
خدمت سربازی
احضار شدند
منجمله
گرسیوز نیز
روز موعود خود
را معرفی کرد
و چون عده
زیاد بود به
قرعه کشی
پرداختند. هر
چه به او گفتم
تو طبق قانون
معاف می باشی
و پرونده ات
تکمیل شده و
باید به تهران
برای تصویب
برود قبول
نکرد و گفت من
می خواهم
خدمت کنم.
بالاخره در
یکی از
شهرستان ها
قرار گرفت و
در قرعه کشی
معاف شد. این
عمل در سه
نوبت و چند
مرحله از روزها
انجام گرفت و
هر دفعه ستونی
که او داخل آن
ایستاده بود
معاف از خدمت
می شد تا یک
روز معاف
شدگان را
احضار کردند و
خواستند همه
را ببرند من
به زور و
تهدید به او
قبولاندم که
باید از
پرونده
استفاده کنی و
بعد پرونده را
به جریان
انداختم- تا
پس از چند ماه
در تهران
معافی قانونی
او را گرفتم و
تا سال 1345 به
کارهای
کشاورزی و
مرغداری می پرداخت.
دیگر در خلال
آن چه کارهائی
را انجام میداد
بی اطلاعم.
فقط برای ما
محرز بود که
شخصی است غیور
و در مخالفت
با دستگاه
دولتی نه تنها
مخالف سرسخت
بود بلکه در
گفته هایش
عملاً مشهود
بود.
به یاد
دارم وقتی
اعتصابی در
دانشگاه
اصفهان شد و
تعدادی از
رفقای او
تبعید و یا
زندانی و محکوم
شده بودند من
اظهار تاسف
میکردم او در
مقابل میگفت
چه مانعی دارد
و شما به حال
خودتان تاسف
بخورید نه
برای این ها.
روزها
و ماه ها و
سال ها
سپری شد و هر
چند وقت یک مرتبه
برای دیدن
برادرش گودرز
که زمانی خدمت
وظیفه اش را
انجام میداد و
بعد دکتر بیمه های
اجتماعی در
علی آباد
گرگان بود،
میرفت و
دیداری تازه
میکرد و از
حالش ما را
مطلع میساخت.
روز
گرفتاری یا
نحوست که آن
را روز تفرقه
می بایست
نامید
پنجشنبه
18 تیرماه 1349 نیم
ساعت قبل از
ظهر من در
کانون افسران
بازنشسته بودم
تلفنی از منزل
مادرش کرد که
گرسیوز گم شده
و او را برده اند.
با
شتاب به خانه
آمدم فهمیدم
که تا ظهر به
نظافت خانه و
تعویض آب حوض
و شستن آن
نموده بعد
برهنه فقط با
یک پیراهن
برای گرفتن
نان به دکان
نانوائی به
نام شاطر حسن
رفته به طوری
که ناظرین در
محل نقل می کردند
عده ای دور
او ریخته و
برای وانمود
کردن به مردم
به دروغ او را
متهم به فریب
خواهرشان
شمرده بودند و
او را ایرج
نام میبردند.
مردم محل و
حتی عابرین که
همه ما را
میشناختند و
از صفات حسنه
گرسیوز اطلاع
داشتند گفته بودند
که نگذارند او
را ببرند و
گفته بودند که
این پسر فلانی
است و اسمش
گرسیوز است و
بری از این
اتهامات است.
شلوغ کرده
بودند که
نگذارند او را
ببرند ولی با
تهدید اسلحه
عقب رفته بودند.
در این موقع
هم او فرار
میکند. داخل
منزلی نزدیک
آنجا میشود که
متاسفانه
تعدادی زن در
دالان منزل
بودهاند که
حیای او مانع
ورودش میشود و
برمیگردد که
او را دستگیر
مینمایند.
البته تا آن
موقع دستگیری
طرفین با مشت
و لگد یکدیگر
را مضروب کرده
بودند. خلاصه
او را داخل
ماشین که
شماره آن را
مردم برداشته
بودند و به من
دادند،
انداخته و چند
نفری که داخل
ماشین جمعاند
مرتباً او را
میزدهاند که
دماغاش را
شکسته بود و
پیراهناش
مالامال خون
بود. (یک نفر که
حین ورود به
ساواک او را
همان موقع
دیده بود
تعریف میکرد
که موقع پیاده
شدن از ماشین
او را دیده که
خون همه جایش
را گرفته ولی
با شهامت و
گردن راست و
خنده که از هر
خنجری برای
ساواک
زهرآلودتر
است وارد ساواک
گردیده.) از
ذکر وضع منزل
و مادرش که
دکتر منیژه و
مادر او و
پدرش به او
داروی تقویت
قلب میدادند و
بقیه
همسایگان و
مردمی که درب
منزل ازدهام
کرده و نمره
ماشین را به
من میگفتند صرفنظر
میکنم و به
بقیه اقدامات
میپردازم.
بعد از
فهم قضیه به
کلانتری 4
مراجعه نمودم.
خوشبختانه
سرکلانتر وقت
شهربانی
بردبار آنجا بود
و تمام کارهای
دیگر را گذاشت
و اقدام برای
چگونگی و
پیدایش
گرسیوز نمود
تا معلوم شد
شماره ماشین
متعلق به
ساواک است.
آمدم خانه و
بلافاصله با
مادرش و عدهای
از دوستان
روانه ساواک
شدیم. و برای
این که گرسیوز
در آنجا
زندانی است و
زندان هم
نزدیک اتاق
اطلاعات است
بفهمد ما از
چگونگی قضیه
مطلع شدهایم
شروع کردیم با
صدای بلند
اعتراض کردن
ولی آنها میگفتند
ما این کار را
نکردهایم
وقتی شماره
ماشین و خود
ماشین را که
داخل ساواک
بود نشان
دادیم و گفتند
از تهران
آمدند خودشان
او را گرفتند
و بردند
تهران. البته
بعداً خود
گرسیوز میگفت
یک نفر به نام
دکتر جوان
برای دستگیریاش
آمده بود
اصفهان ولی
بقیه حرفهای
ساواک سر تا
پا دروغ بود.
چون از
جریان
بیاطلاع
بودیم و از
طرفی میدانستیم
و مطمئن بودیم
که گرسیوز هیچ
عملی را که
شایسته
دستگیری آن هم
به این وضع
باشد انجام
نداده است
متوسل به یکی
از خویشان به
نام محمد باقر
برومند که
دائماً با
رئیس ساواک
سرتیپ تقوی
رفت و آمد
داشت شدیم ولی
هر چه اقدام
کرد بینتیجه
بود زیرا تقوی
خود را نشان
نداد و از
منزلاش گفته
بودند (البته
به دروغ) که به
مسافرت رفته
است.
شب من و
مادرش درب
منزل این رئیس
ناکسان نامردی
رفتیم و
تقاضای
ملاقات با
بچهمان را
کردیم و چون
جواب یاس از
زنش شنیدیم
مادر عصبانی
گرسیوز فریاد
کرد که، ببینم
آن روزی که با
وضع نزار به
منزل این و آن
میروی و نتیجه
نمیگیری به
امید آن روز،
گفت و آمدیم
خانه.
شب پس
از تحقیقات
اینطرف و
آنطرف
فهمیدیم که هنوز
گرسیوز در
ساواک اصفهان
است. صبح به
بهانه دادن
میوه به درب
ساواک رفتیم
که روز جمعه و
تعطیل. فقط
نگهبانان
آنجا بودند که
یکی از ساواکیها
آمد بیرون و
گفت او را
بردهاند
تهران و از
دور چششمش به
فرزند دیگرم
افتاد و گفت
او دکتر گودرز
است. گفتیم نه.
گفت اینها
کاری با گرسیوز
ندارند و دکتر
را میخواهند.
ما متوجه شدیم
که گودرز هم
تحت تعقیب است.
فراموش
کردم عصر روز
دستگیری
گرسیوز مصطفی
به منزل ما
آمد و گفت به
هر طریقی هست
به برادرش گودرز
خبر بدهید که
ما آن را خیلی
ساده برگزار
کردیم تا شب
شد. مجدداً
آمد و گفت
گودرز فهمیده
یا خیر. گفتیم
هنوز نه. گفت
بد نیست او هم
بفهمد و برای
اقدام بیاید
با شما کمک و
همکاری کند.
این بود که
ساعت 12 همان شب
به گرگان تلفن
کردیم که به
گودرز بگوییم
ساواک گرسیوز
را گرفته و
بیا ببینیم چه
باید بکنیم.
به دائی جانش
نیز که تهران
بود همین
مضمون را تلفن
کردیم که
خویشان برای
نجاتش اقدام
کنند.
به محض
این که از
مامور ساواک
فهمیدیم
گودرز هم تحت
تعقیب است
وحشت و اضطراب
و ناراحتی چند
برابر شد و
سرگردانی و
حیرانزدگی
خانواده ما
شروع شد.
برای
اقدام و دیدن
گرسیوز
یکشنبه 21
تیرماه به تهران
آمدیم و لباس های
او را هم
آوردیم. برابر
اطلاعاتی که
به دستمان
رسید محلی را
که باید
مراجعه کنیم
را پیدا
کردیم. داخل
خانهای شدیم
پس از مدتها
که از هر طرف
تلفن شد و مرا
تهدید کردند
که از کجا فهمیدم
و آنجا رفتم .
بالاخره
فهمیدم
گرسیوز تحت
نظر آنها است.
هر چه خواستیم
او را ببینیم
گفتند حالا
نمیشود ما هم
لباسهایش را
با مبلغی پول
دادیم که به
او بدهند و
آمدیم بیرون.
مخفی نماند که
مقداری زیاد
دروغ تحویل ما
دادند. یعنی
برای اینکه تا
شب جمعه
گرسیوز آزاد
میشود که این
جزء به علت
زودباوری به
اصفهان داده
شد ولی 156 شب
جمعه که سه
سال باشد گذشت
و بیرون نیامد.
ماه ها
گذشت و دستور
ملاقات به او
ندادند ولی به
علت زیاد
اینطرف و
آنطرف رفتن،
دومرتبه برای
مدت 5 دقیقه
تنها مادرش را
گذاشتند که او
را ملاقات کند
که دارای رنگ صورت
زرد و نحیف و
لاغر شده بود.
-یک روز هم
سرهنگ
محمدرضا سبب
ملاقات
دستجمعی ما
شده بود که او
را در اتاقی
در قزل قلعه
ملاقات کردیم-
از آن پس به
علت انتقام از
این که گودرز
گرفتار نشده
بود مجدداً
نگذاشتند
ملاقات کنیم.
خلاصه 9
ماه طول کشید
تا پرونده
گرسیوز به دادرسی
ارتش رفت و او
را به زندان
قصر بند 3 که معروف
به بند سیاسی ها
بود منتقل
کدرند. دیگر
هفته ای دو
مرتبه دیدارش
آن هم با وضع
خیلی سخت که برگه
سبز میگرفتیم
و پس از تفتیش
و بازرسی بدنی
وارد محوطه
زندان میشدیم
و برگه را به
رئیس زندان 3
میدادیم و پس
از مدتی ما را
به اتاقی که
وسط آن دو طرف
میله بود هدایت
میکردند. در
آنجا خویشان
زندانیان
زیاد بودند و
شلوغ بود
–آنطرف میله ها
زندانیان
بودند که از
درب داخل
زندان به آنجا
می آمدند- طرف
دیگر هم ما
بودیم که از
بیرون داخل اتاق
میشدیم. بین
دو میله های
زندان پاسبان ها
ایستاده
بودند و به
حرف طرفین گوش
میدادند.
پس از
دو ماه محل
گرسیوز را عوض
کردند و به
بند 4 او را
برده بودند و
بعد از مدتی
مجدداً او را
تعویض و به
زندان
قزلحصار که 18
کیلومتری کرج
قزوین است
بردند و تا
آخر سه سال در
آنجا زندانی بود.
گفته های
گرسیوز موقعی
که از زندان
آزاد شد
- ۱موقعی
که از منزل
برای گرفتن
نان بیرون
رفته بود شخصی
به نام محمد
ضیائی که
سالهای
متمادی با هم
همسایه دیوار
به دیوار
بودیم، همان
صبح پنجشنبه 18
تیرماه آمد
درب منزل و
سراغ بچه ها
را گرفت. من به
او تعارف کردم
و گفتم
نیستند. نیم ساعت
پیش از ظهر
آمده مجدد درب
منزل و گرسیوز
را میبیند و احوالپرسی
میکند وقتی که
گرسیوز
مسافتی را طی
کرده مجدد با
صدای بلند او
را صدا میکند
که یک سیگار
میخواهم-
گرسیوز فوراً
اطراف را نگاه
میکند و دو
نفر را که
آنطرف خیابان
ایستاده بودند
را میبیند.
بعداً که از
زندان آمده
بود بیرون
میگفت آن دو
نفر ساواکی
بودند و یکی
از آنها را در
زندان دکتر
جوان میگفتند
که در ساواک
خیلی موثر بود
و بازپرسی هم
به او محول
شده بود.
بعداً فهمیده
شد که این
محمد ضیائی هم
به توصیه دائی
خود سرلشکر
احسانی در
سازمان ساواک
داخل شده است
و به وسیله
ساواک خود و
زنش لیسانسه
شده و هر او در
یک شغل مشغول
خدمت میباشند.
(این شخص محمد
ضیائی موقعی
که سپاهی دانش
خود را در نجف آباد
اصفهان انجام
میداد چون
خانه خود را
پدرش فروخته و
در تهران
بودند شب های
جمعه به منزل
ما در اصفهان
میآمد و از او
پذیرائی
میکردیم).
-۲ مدتی
که نمی گذاشتند
گرسیوز را
ملاقات کنیم
دماغش شکسته بود
و بالای دماغ
به پائین آن
چسبیده بود
زیرا موقع
دستگیری
آنقدر او را
کتک زده بودند
که تمام
پیراهن او خون آلود
و دماغش شکسته
بود و شب اول
تا صبح را نگذاشته
بودند او
بخوابد و
دائماً او را
ساواک در
اصفهان کتک
میزده اند.
-۳ پس
از ورود به
تهران
بلافاصله او
را به اوین که
مرکز شکنجه
است برده
بودند و 42 روز
ایام سختی را
در آنجا
گذرانده بود.
-۴
تا
مدت 9 ماه
زندان
انفرادی و
بدون ملاقات
بود.
-۵
یک
مرتبه 3 روز
اعتصاب غذا
کره بود که
بگذارند به
ملاقاتش
برویم و به
علاوه به
زندان عمومی
منتقل شود و
موقعی که به
او قول داده
بودند خواسته
او را عمل
میکنند
اعتصاب غذا را
شکسته بود.
ولی باز چون
نتیجه ای
نگرفته بود و
فهمیده بود به
او دروغ گفته اند،
دفعه دوم
اعتصاب غذا
میکند و این
دفعه 9 روز
اعتصاب او به
طول می انجامد
و حرف آنها را
دیگر قبول
نکرده بود تا
او را برده بودند
زندان عمومی و
گذاشته بودند
به برادرش تلفن
کند که به
ملاقاتش
بروند.
تصادفاً همان
شب، به تهران
رفتیم و از
فردا هفته ای
یک روز در قزل قلعه
او را به مدت 5
دقیقه ملاقات
میکردیم.
- ۴ موقعی که
در زندان قصر
بود به علت
مضیقه هائی
که برای
خانواده
زندانیان
مامورین شهربانی
به عمل
میآوردند،
چندین مرتبه
جملگی زندانیان
سیاسی دست به
اعتصاب غذا
زده بودند و خواسته
بودند محل
خانواده آنها
را جدا از
خانواده
زندانیان
عمومی کنند و
نباید به آنها
هم توهینی شود.
در
مورد شکنجه و
آزاری که به
زندانیان
سیاسی می شود
و یا شده بود
جواب میداد
بالاخره هر کس
بخواهد پای
عقیده اش
بایستد پیه هر
چیز را باید
به تن خود
بمالد. اینها
که چیزی نیست
از جان هم
نباید دریغ
داشت. یک
گلوله تقٌی به
آدم میخورد و
یک لیوان خون
گندیده ریخته
میشود و تمام
میشود. این نوع
مرگ را بهتر
از رختخواب
دوست دارم و
شما دل تان
برای خودتان
بسوزد و برای
من نمی خواهد
بسوزد.
یکی
از دوستانش که
داروخانه ای
داشت تاکید
میکرد که برود
فقط چند ساعت
در داروخانه
بنشیند و ماهی
سه هزار تومان
بگیرد او جواب
میداده حال
نشستن در
داروخانه را
ندارم و رفت
در یک شرکتی
که آن را هم
یکی از رفقایش
تاسیس کرده
بود مربوط به
کارهای کولر و
تهویه و لوله کشی
بود مشغول کار
شد و بدون این
که معلوم کند ماهیانه
چقدر بگیرد،
فعالانه کار
میکرد. نه به
علت مبلغ
ناچیزی که به
عنوان مساعده
میگرفت بلکه
روح او خارج
از این قبیل
کارها و در
قید و بند
بودن دور
میزد.
بنابراین این
کار را هم رها
کرد و به
تهران رفت.
مدتی گذشت تا
بالاخره به
نام کارگر
لولهکشی در یک
محلی مشغول
کار شد و از
صبح ساعت5
میرفت کار
میکرد تا 8 شب و
با وجودی که
کار طاقت فرسا
بود خیلی بشاش
و سرحال به
نظر میرسید و
میگفت از کارم
راضی هستم.
هفته ای
یک الی دو
مرتبه به ما
تلفن میزد و
احوال ما را
میپرسید. هر 15
روز یک مرتبه
ایام تعطیل را
شبانه به
اصفهان میآمد
و ما را میدید
و مجدداً شب
شنبه به تهران
میرفت.
تاکید
زیاد داشت که
برادرش متاهل
شود وقتی که منظورش
عملی شد نفسی
به راحتی کشید
و به مادرش
گفت دیگر
سرگرم هستید و
به فکر ما
نیستید و
خیالم دیگر
راحت شد.
چهار
روز قبل از
عید سال 1355 به
اصفهان آمد و
تا روز دوم هم
آنجا بود که
غفلتاً عازم
تهران شد و گفت
کارهایم
مانده باید
انجام دهم و
رفت و دیگر او
را ندیدیم و
بیخبر بودیم
تا ساعت هشت و
نیم بعد از
ظهر روز
پنجشنبه 16
اردیبهشت که
تلویزیون خبر
شوم را داده
بود که مادرش
آن شب تنها با
یک زن دیگر در
منزل پای
تلویزیون نشسته
خبر رامی شنود.
دیگر نمی توانم
حال آن مادر و
پدر را با
شنیدن این خبر
وصف کنم که به
آنها چه گذشت.
(جز چنین بود
که دو نفر
خرابکار و
تروریسم سر شب
14به نام های
خسرو صفائی و
گرسیوز
برومند شب
اردیبهشت در
نتیجه زد و
خورد با
مامورین کشته
شدند و از گرسیوز
یک اسلحه کمری
با 14 تیر فشنگ
به دست آمد و
شرح حال هر
کدام را داده
بود که گرسیوز
6 ماه کوبا بود
و چه وقت
تهران آمد و 3
سال زندان بود
و پس از زندان
به فعالیت خود
ادامه داد. خسرو
صفائی هم از
عناصر فعال
بود که قاچاقی
به ایران آمده
و مشغول
فعالیت بوده
است.
بله و
در آخر این
بیانات مختصر
که شمه ای از
وضع حال
گرسیوز بود و
بقیه صفات
حسنه وی را به
علت التهاب
درونی فراموش
کرده ام به
رشته تحریر
درآورم و در
خاتمه
میتوانم فقط
یک شعر از شاعر
عصر حاضر را
بخوانم و به
نوشتهام
خاتمه دهم.
بیدار
هر که گشت در
ایران رود به
دار
بیدار
و زندگانی
بیدارم
آرزوست
عصر
قرون وسطی-
عصر خفقان- از
هر حیث و عصر
تفتیش عقاید
عصری است که
در حال حاضر
در ایران رواج
کامل دارد و
اوباش مسلط بر
اوضاع
میباشند. به
امید روزی که
این فرد شعر
مصداق پیدا
کند (فواره
چون بلند شود
سرنگون شود)