پسااستعمارگرایان؛
کارل مارکس و
اروپاباوری
رضا
چیت ساز
از
آخرین بحران
مالی ی جهانی
ی سرمایه داری
یک دهه می
گذرد. هرچند
بحران های مالی هم
زاد سرمایه
داری هست اند
؛ اما بحران
اخیر به وضوح
نشان دهنده ی
ویژه گی هایی
است که توجه
به آن ها مهم
است. روند
جدید جهانی
شدن سرمایه
داری که از
دهه ی هفتاد
به این سو
آغاز شد و با
فروپاشی ی
شوروی شتاب
گرفت؛ از یک
سو اقتصادهای
مختلف را در
هم تنیده و
وابسته به یک
دگر کرده است؛
و از سوی
دیگر؛ جنگ تمام
عیار
نئولیبرالیسم
علیه دولت های
رفاه؛ آسیب
پذیری ی جامعه
به طور عموم و
آسیب پذیری ی
طبقه ی کارگر
را به شکل اخص
افزایش داده
است.
دلیل
اصلی ی رشد
جنبش های واپس
گرا و رادیکال
راست گرا را
اساسا باید در
گسترش و تعمیق
ناامنی
اجتماعی و آن
چه برخی پژوهش
گران از آن تحت
عنوان "تشویش
حیاتی" نام می
برند؛ جست. هم
زمان با رشد
ناامنی اجتماعی
و
بیم و هراس در
جامعه؛ بی
اعتمادی به
دیگر شهروندان
و نهادهای
جامعه نیز رشد
می کند و زمینه
ی رشد بیگانه
ستیزی و جنبش
های پدرسالار
فراهم می شود.
اما
تحلیل لیبرال
ها و طرف
داران سیاست
هویت ها؛
مانند
پسااستعمارگرایان؛
فمینیست ها و
ضد نژادپرست
های لیبرال از
بحران موجود و
رشد نیروهای
شبه فاشیست
آموزنده است.
چه در برخورد
با برکسیت؛ چه
انتخاب ترامپ
به عنوان رئیس
جمهور آمریکا
و یا موارد مشابه،
تحلیل لیبرال
ها بیش از هر
چیز نفرت
طبقاتی شان را
به نمایش می
گذارد. آن چه
برای این گونه
تحلیل گرایان
غیر قبل فهم
است؛ این است
که گر چه هم
زمان با حمله ی
همه جانبه ی
نئولیبرالیسم
در چهار دهه ی
گذشته؛ این
تحلیل
گرایان
ناقوس مرگ طبقه ی
کارگر را
روزانه
نواخته اند؛ اما
شگفت زده شاهدند که
طبقه ی کارگر
که تحت عنوان
مردان سفید
پوست به عنوان
زائدترین و بی
ارزش ترین
عنصر جامعه
معرفی می شود؛
نه تنها نابود
نشده؛ که از
آن چنان رقمی
برخوردار است
که حتی می
تواند نتیجه ی
انتخابات را
نیز تعین کند.
توضیح
و تحلیل
انتخابات
اخیر ریاست
جمهوری در
آمریکا؛ بر
مبنای این
دیدگاه روشن
گر است. از این
منظر علت
پیروزی ی
ترامپ را باید
در زن ستیزی و
نژادپرستی ی
طبقه ی کارگر
آمریکا جست و
جو کرد. بگذریم
از این ریش
خند تاریخ که
بخش بزرگی از
همین مردان و
زنان کارگر؛
دو دور پیاپی
به اوباما؛ گل
سرسبد
پسااستعمارگرایان
و طرف داران
سیاست هویت ها
رای دادند.
اما سابقه ی
نفرت این تحلیل
گران از طبقه
ی کارگر؛
پیشینه ای طولانی
تر از چند دهه
ی اخیر دارد و
هم زاد خود طبقه
است. در این
نوشته من تلاش
می کنم که به
اتهامات این
تحلیل گرایان
به کارل مارکس
به عنوان
اروپاباور و
طرف دار
استعمارگرایی
بپردازم. در
این رابطه
کتاب های
بسیار با
ارزشی توسط
پژوهش گران
برجسته ی
مارکسیست
نوشته شده
است. از جمله
می توان به
کتاب زنده یاد
الن مایکسیز
وود "گریز از
طبقه"؛ سمیر
امین "اروپاباوری"؛
فیلیپ جی.
کاین "مارکس و
سیاست مدرن"؛
اعجاز احمد
"مارکس
درباره ی
هند"؛ آوگوست
نیمتز "مارکس
و انگلس: خدمت
آنان به پیش
رفت دموکراسی"
و "مارکس؛
توکویل و نژاد
در آمریکا"؛ و
کوین ب.
آندرسون
"مارکس در
حاشیه" اشاره
کرد. استدلال
های این نوشته
نیز اساسا با
یاری ی نوشته
های این
اندیشمندان
شکل گرفته است.
تردیدی
نیست که از
نگاه فرهیخته
گان و اندیشمندان
جامعه؛ کارل
مارکس گناهان
نابخشودنی ی فراوانی
را مرتکب شده
است. اما بی
تردید بزرگ
ترین گناه وی؛
گناهی که از
هفت گناه
کبیره ی
کاتولیسیسم
نیز هولناک تر
است؛ جایگاه
طبقه ی کارگر
به مثابه کنش
گر تاریخی در
دستگاه نظری ی
وی است.
واقعیت این
است که پیش از
آن که مارکس
وارد میدان
مبارزه ی
سیاسی شود؛
اندیشمندان
بزرگی مانند
آنری سن سیمون؛
شارل فوریه و
یا رابرت اون
درباره ی
فجایع سرمایه
داری ی مدرن
نوشته بودند.
حتا بسیار پیش
تر از این ژان
ژاک روسو به
پی آمدهای
گذار از جوامع
پیشامدرن به
جوامع مدرن و
فروپاشی ی پیوندهای
جوامع
پیشامدرن
اشاره کرده
بود و مهم تر
از این موارد؛ تجربیات
خود کارگران
بود که نعمات
سرمایه داری
را با گوشت و
استخوان؛ در
چهره های غم
زده و پیکرهای
لهیده شده ی
کودکان و
همسران خود؛
که بخش
فزاینده ای از
ساعات شبانه
روز را در
بدترین
شرایط؛ در
ناامن ترین و
ناسالم ترین
محیط های کار
به سر می بردند؛
لمس می کردند.
اما
تفاوت اساسی ی
نگاه مارکس
نسبت به
دیگران عمدتا
در "فاعل-
مرکز"
بودن نظریه ی
اوست. پرسش
واره ی اساسی
ی مارکس
اخلاقی نیست؛
به این معنا
که چه تحولاتی
خوب است یا
بد؛ یا این که
جامعه ی آینده
چه ویژه گی
هایی باید
داشته باشد؛
هر چند این به
این معنا
نباید فهمیده
شود که دیدگاه
مارکس تهی از
هنجارهای
اخلاقی است و
یا این که
اخلاقیات از
نظر وی علی
السویه است.
بلکه مساله ی
مهم این است
که پرسش واره
ی اصلی ی مارکس
کشف کنش گر
دگرگونی است و
او این نیروی
سترگ تاریخی
را در طبقه ی
کارگر مدرن
پیدا کرد. نخستین
بار در انشای
"پیش درآمدی
بر نقد فلسفه
ی حق هگل" وی
پرولتاریا را
به مثابه کنش
گر تاریخ
معرفی می کند:
"پس
امکان مثبت
رهایی ی آلمان
در کجاست؟
پاسخ: در شکل
بندی ی طبقه
ای با زنجیر
های رادیکال؛ نهادی
از جامعه ی
مدنی که نهادی
از جامعه ی مدنی
نیست؛ طبقه ای
که انحلال
تمامی ی طبقات
است؛ گستره ای
که سرشتی جهان
شمول دارد؛
چرا که رنج اش
جهان شمول
است؛ خواهان
حقوق ویژه ای
نیست؛ چرا که
ناحقی ی ویژه
ای علیه او
اعمال نمی
شود؛ که ناحقی
ی او عمومی و
ابدی ست. طبقه
ای که خواهان
لقبی تاریخی
نیست؛ که تنها
لقبی انسانی
را خواهان
است. گستره ای
که نمی تواند
خود را رها
کند؛ مگر آن
که خود را از
تمام گستره های
جامعه رها
کند؛ و از آن
راه تمامی ی
گستره های
جامعه را رها
کند. در یک
کلام؛ طبقه ای
که باخت کامل
انسان است و
هم از این رو
تنها از راه پیروزی
ی کامل انسان
می تواند خود
را دوباره باز
یابد. این
فروپاشی ی
جامعه به
مثابه طبقه ای
ویژه؛
پرولتاریاست."
در
جامعه شناسی ی
مدرن این
دیدگاه را تحت
عنوان "فاعل- مرکزی" و
در تقابل با
"ساختارگرایی"
می شناسند.
البته جدا
سازی ی این دو
به این شکل نه
تنها نادرست؛
که گم راه
کننده است.
واقعیت این
است که مارکس
نه تنها
ساختار
و کنش گر را به
این صورت در
تقابل با یک
دیگر قرار نمی
دهد؛ که از
نگاه او بین
این دو رابطه
ای دیالکتیک
موجود است.
برعکس؛ همان
گونه که پری
آندرسون؛
تاریخ نگار
برجسته ی
انگلیسی؛ می
گوید؛ این
گفتمان
ساختارگرا و
پساساختارگراست
که هرگز پیوند
تنگاتنگ این
دو مهم را
نفهمید و بین
ساختارگرایی
ی انسان ستیز
و پساساختارگرایی
ی فردگرایانه
دست و پا می
زند. به عنوان مثال
مارکس در
"هژدهم برومر
لوئی
بناپارت" درباره
ی جای گاه
ساختارهای
تاریخی می
نویسد: "انسان
ها تاریخ خود
را می سازند؛
اما نه به دل خواه
خویش و یا تحت
شرایط خود
گزین؛ که تحت
شرایط داده
شده و انتقال
یافته شده از
پیشینیان. بار
سنت همه ی نسل
های پیشین؛
چونان کابوسی
بر مغز زنده
گان سنگینی می
کند."
درباره
ی تغییرات
دیدگاه های
مارکس و رابطه
ی میان به
اصطلاح مارکس
جوان و مارکس
کهن سال فراوان
نوشته شده
است. تردیدی
نیست که
دیدگاه های
مارکس و
نظریات وی؛
دست خوش تغییر
و تحولات قرار
گرفت؛ و او
برخی مفاهیم
را کنار گذاشت
یا با مفاهیم
دیگر جای گزین
کرد. اما "مرکز
ثقل" (اصطلاح
زنده یاد خسرو
گل سرخی)
دیدگاه مارکس
از کشف
پرولتاریا به
این سو؛ طبقه
ی کارگر باقی
ماند. مارکس و
انگلس بنا به
گفته ی آگوست
نیمتز؛ پژوهش
گر سرشناس
آمریکایی؛ برجسته
ترین مبارزان
دموکراسی در
قرن نوزدهم بودند.
باید در ژرفای
این گزاره کمی
تعمق کرد. به
ویژه در این؛
به قول زنده
یاد ادواردو
گالیانو
"جهان
واژگونه"؛
جهانی که در
آن سوداگران
مرگ که تا
دیروز در کنار
جنایت کاران
می ایستادند؛
همانانی که هم
بستران شان را
باید در
دیکتاتوری ی
مذهبی ی شبه
جزیره ی عرب و
دولت
نژادپرست و
اشغال گر
اسراییل جست؛
امروزه به
عنوان
نماینده گان و
از آن فراتر
پیش قراولان
دموکراسی
معرفی می
شوند. واقعیت
این است که مارکس
و انگلس نه
تنها قاطعانه
از طرف داران
دموکراسی
بودند؛ که
دموکراسی ی
سیاسی را جزء
لاینفک
سوسیالیسم می
دانستند.
فراتر از این
دموکراسی از
نگاه آن ها
همیشه و در
همه حال؛ تنها
و تنها از
پایین می
توانست شکل
بگیرد. از این
زاویه روزا
لوگزامبرگ در
میان هم دوران
خود؛ حقیقتا
یگانه فرزند
خلف این سنت
بود.
از دهه
ی هفتاد به
این سو با عقب
نشینی ی جنبش
کارگری و آغاز
جنگ
نئولیبرالیسم؛
حمله به مارکس
به عنوان
اروپامحور و
نظریه پرداز
گفتمانی
اروپامحور؛
نیز آغاز شد.
دورانی که به
قول تری
ایگلتون در آن
صحبت از
جنسیت؛
سکسوالیته و قومیت
مجاز بود؛ اما
هر کلام درباره
ی طبقه و
استثمار به
عنوان کاهش
گرایی ی
اقتصادی نقره
داغ می شد.
انتقاد به
مارکس به عنوان
اندیشمندی
اروپامحور و
طرف دار
استعمارگری ی
غرب؛ در یک
کلام
اندیشمندی
اورینتالیست؛
برای نخستین
بار متاسفانه
توسط زنده یاد
ادوارد سعید؛
در کتاب
کلاسیک وی
"اورینتالیسم"
مطرح شد. از آن
به بعد این
اتهام به
مثابه بیت
گردان نظریه
پردازان
گفتمان
پسااستعمارگرایی
و
پسامدرنیته؛
همانند یک
گرامافون شکسته
آن قدر تکرار
شد که دیگر
نیازی به دلیل
و برهان نبود؛
که این اتهام
خود به مثابه
اظهر من الشمس
تلقی می شد.
اتهام
اروپامحور
بودن مارکس؛
هم زمان و
موازی با حمله
به طبقه ی کارگر
به مثابه
نیرویی زن
ستیز؛
اروپامحور و
هم از این رو
نژادپرست پیش
می رفت. گرچه
حمله به طبقه
ی کارگر به
عنوان کنش گر
تاریخی و تنها
نیروی سازنده
ی سوسیالیسم
به اندازه ی
خود طبقه ی
کارگر مدرن
قدمت دارد؛
اما اتهام اروپامحوری
و زن
ستیزی مشخصا
از دهه ی هفتاد
به این سو
آغاز شد.
البته
پسااستعمارگرایان
برای اثبات
اتهام خود به
مارکس؛
دلایلی نیز
ارائه می
کردند. به عنوان
مثال در
"بیانیه ی حزب
کمونیست"
مارکس به نقش
انقلابی ی
بورژوازی در
تاریخ اشاره
می کند و می
نویسد:
"بورژوازی
از طریق تکامل
شتاب ناک
ابزارهای
تولیدی و
سهولت بی وقفه
ی ارتباطات؛
همه را؛ حتی
بدوی ترین ملت
ها را به درون
تمدن می
کشاند. قیمت های
نازل
کالاهایش توپ
خانه ی سنگینی
اند که با آن
ها بورژوازی
همه ی
دیوارهای چین
را با خاک یک
سان می کند و
سرسختانه
ترین غریبه
ستیزی ی
بربرها را به
زانو در می
آورد. او همه ی
ملت ها را
ناگزیر می کند
که اگر نابودی
ی خود را نمی
خواهند؛ شیوه
ی تولید
بورژوائی را
بپذیرند؛ آن
ها را مجبور
می کند به
اصطلاح تمدن را
به خود راه
دهند؛ یعنی که
بورژوا بشوند.
در یک کلام؛
او برای خویش
دنیایی می سازد
که خود الگوی
آن است."
(بیانیه ی حزب
کمونیست؛ فصل
یک ام؛
برگردان شهاب
برهان)
در این
جا توجه به
چند نکته
ضروری است.
اول که توضیح
و استدلال در
مورد کاستی
های مارکس به
هیچ وجه نباید
به معنای
توجیه این
کاستی ها تلقی
شود. نیاز به
گفتن نیست که
واژه هایی مانند
"ملت های
بدوی" و
"بربرها"
توهین آمیز اند
و باید محکوم
شوند. تردیدی
نیست که
واگویه ی بالا
-به استثنای
واژه ی
باردهنده ی
"به اصطلاح"
پیش از واژه ی
"تمدن"- به
راحتی این
خوانش را ممکن
می سازد که
مارکس لااقل
از یک زاویه
سیطره ی
استعمارگرایانه
ی اروپا بر
آسیا را؛ از
جمله جنگ
رسوای انگلیس
علیه چین؛ که تحت
عنوان جنگ اول
تریاک معروف
است؛ در کل
مثبت و پیشرو
ارزیابی می
کرده است. از
دیگر مواردی
که به مارکس
در همین راستا
انتقاد شده
است جمله ی معروف
وی در سرمایه
است. مارکس در
آن جا
می نویسد:
"کشوری که از
لحاظ صنعتی توسعه
یافته تر است
به کشورهایی
که کم تر توسعه
یافته اند فقط
تصویر آینده
شان را نشان
می دهد."
(سرمایه جلد
یک ام پیش
گفتار ویراست
اول؛ برگردان
حسن مرتضوی) و
در پاراگراف
پیش تر؛ جمله
ی معروف
کوینتوس
هوراتسیوس؛
شاعر سرشناس رومی
را به زبان
اصلی واگو می
کند که: "این
روایت توست که
بازمی گویم ."
انتقاد به این
جمله این است
که مارکس
نگاهی خطی به
تاریخ و توسعه
داشته است و
رشد و پخش
روابط سرمایه
داری را
اجتناب
ناپذیر تلقی
می کرده است.
اما
انتقاد
پسااستعمارگرایان
نگاه ضد
تاریخی ی آن
ها را نیز به
نمایش می
گذارد. فراموش
نباید کرد که
مارکس فرزند
زمان خود بود
و اگر به
واگویه ی
پیشین از
"هژدهم
برومر..." و یا
جمله ای در
همان پیش
گفتار
سرمایه؛ -"ما
نه تنها از
زنده گان؛ که
از مرده گان
نیز در عذابیم"-
مراجعه کنیم؛
می بینیم که
او نیز مانند
هم دوران
خویش؛ در
محدوده ی
فرهنگی و زبان
زمان خویش عمل
می کرده است.
همان گونه که
پیش تر اشاره
کردم این امر
مطلقا بدین
معنا نیست که
ما امروز باید
از این گونه
مفاهیم دفاع
کنیم؛ نه. اما
پیش شرط ضروری
ی انتقاد
شرافت مندانه؛
تاریخی بودن
نقد است.
در
مورد واگویه ی
یادشده ی
دیباچه ی
سرمایه نیز توضیح
یکی دو بدفهمی
ضروری است.
سوال اول این است
که آیا نگاه
مارکس در باره
ی رشد و پخش
سرمایه داری و
مدرنیته
توصیفی است یا
تجویزی؟ بدین
معنا که آیا
مارکس تنها یک
روند را توصیف
میکند؛ یا آن
که نگاهی ارزش
گذارانه
دارد؟ اما مهم
تر این که
مارکس در
برگردان
سرمایه به
فرانسوی؛
جمله ی یاد
شده را تغییر
می دهد. لازم
به یادآوری
است که از
نگاه کوین
آندرسون؛
جامعه شناس
آمریکایی و از
اعضای هیات
تحریریه ی
انتشار دوم
کامل نوشته
های مارکس و
انگلس؛ مگا ۲؛
برگردان
فرانسوی ی
سرمایه تنها
یک ترجمه ی
ساده نیست؛
بلکه از نگاه
خود مارکس
اثری ست
مستقل. جمله ی
یاد شده در
متن فرانسوی
این گونه آمده
است: "کشور
توسعه یافته
تر از لحاظ
صنعتی به
کشورهایی که
در مسیر صنعتی
از پی آن
می آیند؛ فقط
تصویر آینده
شان را نشان
می دهد." (همان
جا)
علاوه
بر این؛ درک
"بیانیه..." از
نقش انقلابی و
پیش رو بورژوازی
را باید درمتن
تاریخی ی
انتشار
"بیانیه..." جست
و جو کرد.
فراموش نباید
کرد که تا
شکست کامل
انقلابات
۱۸۴۸ و خیانت
تاریخی ی
بورژوازی؛
مارکس
امیدوار بود
که بورژوازی
در رهایی ی جامعه
از محدودیت
های بازمانده
از جوامع پیشامدرن؛
نقشی مثبت
داشته باشد.
امیدی که پس
از کودتای
لوئی بناپارت
به پایان
رسید. امیدواری
ی مارکس بیان
گر درکی ساده
لوحانه از جباریت
تاریخی؛ آن
گونه که به وی
اتهام زده می شود
نبود؛ بلکه او
از زاویه ای
خردگرایانه
به مساله نگاه
می کرد. بدیهی
است که بورژوازی
اگر پای بند
منافع خویش می
بود و اگر واقعا
اصول لیبرال
را محترم می
شمرد؛ می
بایست در کنار
سوسیالیست ها
با ارتجاع می
جنگید. به هر
حال مارکس پس
از شکست
انقلابات در
اروپا؛ دیگر
به بورژوازی
به عنوان
نیرویی مترقی
نمی نگریست.
اما و این اما
مهم است؛
سوسیالیسم از
نگاه وی هرگز
نمی توانست در
جوامع پیشامدرن
شکل بگیرد. به
عنوان مثال
اختلاف اصلی ی
مارکس با روسو
در نگاه شان
به مدرنیته
است. آن جا که
روسو خواهان
بازگشت به
جوامع
پیشامدرن و استقرار
روابط
پیشامدرن
بود؛ آن جا که
وی رشد تجارت
و کلا مدرنیته
را تهدیدی
علیه این
روابط می دید؛
مارکس
مدرنیته را
پیش شرط پیش
رفت و استقرار
دموکراسی ی
سیاسی و مهم
تر از همه چیز
شکوفایی ی
فردیت می
دانست. به
همین خاطر؛
اگر چه مارکس
در نگاه خود
نسبت به
بورژوازی
تغیرات جدی
داد؛ اما هرگز
به طراحی ی
تصویری
رویایی از
پیشامدرنیته
نپرداخت. در
واقع تفاوت
اصلی ی مارکس
با بسیاری هم
دوران خویش
مانند جان
ستیوارت
میلز؛ یکی از
رادیکال ترین
لیبرال های
قرن نوزده؛
این بود که
برای پرسش
واره ی دوگانه
ی پیش رفت از
یک سو و نابودی
ی فرهنگ ها و
سنت های
پیشاسرمایه
داری از دیگر
سو؛ مارکس
پاسخی یک دست
نداشت. دلیل
آن هم
روشن است.
مشکل مارکس
این بود: جامعه
چه گونه می
تواند با کم
ترین هزینه
پیش رفت کند؟
آیا گذار به
مدرنیته
بالاجبار
باید از دره ی
اشک و خون
بگذرد؟ پاسخ
لیبرال ها
قاطعانه آری
بود. حال آن که
مارکس با خود
در کلنجار بود
و همان گونه
که خواهیم دید
نگاهش به سوی
نقد بی امان
خوانش خطی از
تاریخ تغییر
کرد.
اما
منبع اصلی ی
اتهام
اروپامحور
خواندن مارکس
مقاله ی
"سیطره ی
بریتانیا در
هند" در ۱۸۵۳ در
روزنامه ی
نیویورک
تریبیون است.
مارکس در این
مقاله متأثر
از نگاه هگل
به هند به
عنوان "جامعه
ای ایستا و
ثابت" نگاه می
کند. از نگاه
هگل به خاطر
سیطره ی ابدی
ی برهمین بر
جامعه ی هند
"عموم هندی ها
نسبت به هر
انقلاب سیاسی
بی اعتنایند
چرا که
انقلابات در
بخت و سرنوشت
عموم هندی ها
تاثیری
نخواهد گذاشت."
و در همین
راستا مارکس
مقاله ی معروف
خود را با این
جمله به پایان
می رساند: "در
این که تنها
انگیزه ی
انگلیس در پیش
برد انقلاب
اجتماعی در
هند منافع
شخصی است و
انگلیس این
منافع را به
شیوه ای
ابلهانه پیش
برده؛ شکی نیست.
اما مساله این
نیست. سوال
این است که
آیا انسانیت
می تواند
سرنوشت خود را
بدون یک انقلاب
بنیادین در
روابط
اجتماعی ی
آسیا به انجام
برساند؟ اگر
نه؛ هر جنایتی
که انگلیس
مرتکب شده
است؛ به عنوان
ابزار ناآگاه
تاریخ در به
انجام رساندن
این انقلاب؛ مرتکب
شده است." و
برای تاکید
این نکته؛
مارکس از
دیوان باختری- خاوری
ی گوته واگویه
می کند که:
"آیا ما باید از
این شکنجه
عذاب ببینیم؟
ان گاه که آن
به ما لذات
بیش تری می
رساند؟ مگر نه
که بی نهایت
روح توسط
سیطره ی تیمور
بلعیده شد؟"
جمله ی
بالا به عنوان
شاخص ترین
نمونه ی اروپاباوری
در نوشته های
مارکس
استفاده اشده
است و جالب
توجه است که
در مجموعه ها
و گزیده های
گوناگون از
نوشته های
مارکس همیشه مقاله
ی مزبور موجود
است. به عنوان
مثال "گلچین مارکس- انگلس"
ویراسته شده
توسط علوم
سیاسی دان لیبرال
رابرت تاکر؛
مقاله ی یاد
شده تنها
نوشته از
مارکس درباره
ی هند است.
ادوارد سعید
درباره ی این
مقاله و به
ویژه استفاده
ی مارکس از
شعر گوته؛ می
نویسد: "گرچه
روشن است که
انسانیت
مارکس؛ هم دلی
ی وی با مردم
فعال است؛ اما
در نهایت
دیدگاه
رومانتیک
اورینتالیست
برنده می شود."
فراتر از این
از نگاه سعید
و شلومو
آوینری؛
پژوهش گر
اسرائیلی؛
مارکس هرگز
این دیدگاه
اروپاباور خود را
تغییر نداد.
درباره ی نگاه
سعید
به مارکس به
عنوان یک
اورینتالیست
جوهر زیادی
مصرف شده است
و من در این جا
تنها به یکی
دو بدفهمی ی
رایج درمورد
مقاله ی
"سیطره ی
بریتانیا..."
می پردازم.
برخلاف
ادعای سعید مارکس
از شعر گوته
تنها در مورد
غیر اروپایی
ها استفاده نکرده
برعکس همان
گونه که
سالومون
پراور پروفسور
زبان و ادبیات
آلمانی در
آکسفورد در
کتاب خود- کتابی
که از
"اورینتالیسم"
قدیمی تر است
و سعید به
عنوان یکی از
برجسته ترین
ادبیات شناسان
بی تردید از
آن باخبر بود-
"مارکس و
ادبیات جهانی"
نشان می دهد؛
مارکس از شعر
یاد شده چندین
بار؛ از جمله
در جلد یکم
سرمایه؛ در
فصل کار
روزانه؛ به
دیگر سخن بدون
هیچ ارتباطی
با جوامع غیر
غربی؛
استفاده کرده
است. دیوید
هاروی
جغرافیا شناس
برجسته ی
بریتانیایی؛
در کتاب خود
"هم راه
سرمایه" به
استفاده ی
گسترده ی
مارکس از آثار
ادبی؛
شیکسپیر؛
آیسخولوس؛
گوته؛ ماری
شلی؛ بالزاک و
بسیاران دیگر اشاره
می کند.
استفاده از
شعر گوته بیش
تر حالت
استعاره ای
دارد و نگاه
مارکس به نقش
دوگانه ی
مدرنیته را
نشان می دهد.
ایراد اصلی ی
مقاله ی
"سیطره ی
بریتانیا بر
هند" زبان
مارکس است. نه
این که مفاهیم
به کار گرفته
شده از سوی وی
قابل دفاع
باشند؛ اما
مقاله بسیار پیچیده
تر از یک نگاه
ساده
انگارانه ی
اروپاباور
است. واقعیت
این است که
نگاه مارکس؛
برخلاف تصور
سعید و آوینری
نسبت به رابطه
ی جهان
پیشامدرن و
سرمایه داری
دست خوش تحولات
بزرگی می شود؛
اما حتی در
مقاله ی
"سیطره ی
بریتانیا..."
نیز ماجرا به
آن ساده گی که
پسااستعمارگرایان
فکر می کنند
نیست. همان
گونه که پیش از
این اشاره
کردم؛ نوشته
های مارکس بیش
از هر چیز
تناقض نگاه
مارکس؛ که خود
نتیجه ی تناقض
در واقعیت است
را نشان می
دهد. حمله ی
پسامدرن ها به
مارکس پدیده
ای ناآشنا
نیست و کانون
اصلی ی انتقاد
به مارکس؛ رد
روشن گری و مدرنیته
به مثابه
گفتمان های
تمامت گراست.
حال آن که
واقعیت بسیار
پیچیده تر از
این دوگانه گی
ی کاذب و ساده
ی خوب و بد است.
نه روشن گری
آن گونه که
خردگرایان
لیبرال می
اندیشند
مترادف با
رهایی ی ساده
از تاریکی و
ستم بود؛ و نه
ان گونه که
پسامدرن ها می
اندیشند؛ مدرنیته
اسم رمز
استبداد و
سلطه ی اروپا
بر باقی ی
جهان. جهان و
تاریخ بسیار
پیچیده تر از
آن است
که بتوان به این
ساده گی با آن
برخورد کرد.
مدرنیته از یک
طرف کاهش
مجموعه ای از
محدودیت ها و
زنجیرهای
تحمیلی ی
جامعه ی
پیشامدرن بر
فرد است؛
بهبود شرایط
زندگی؛ کاهش
مرگ و میر
نوزادان و
مادران؛
بالاتر رفتن
میانگین سنی؛
کاهش سلطه ی
مردان بر زنان
از طریق ورود
زنان به بازار
کار و
بالارفتن
قدرت استقلال
آنان . از سوی
دیگر
بالارفتن
قدرت دست گاه دولتی
در مقابل
شهروندان؛
افزایش قدرت
کشتار سلاح
های مدرن تا
حد خطر نابودی
ی کل بشر؛
ویرانی ی محیط
زیست و ایجاد
زمینه های رشد
و پخش سریع
ایدئولوژی
های تاریک
اندیش مدرن مانند
فاشیسم و
بنیادگرایی ی
مذهبی نیز از
دست آوردهای
مدرنیته است.
به قول تری
ایگلتون پرفسور
نقد ادبیات؛
آن چه پسامدرن
ها به آن توجه نمی
کنند این است
که اروپا هم
منشاء استعمارگرایی
ی مدرن است؛
هم منشاء
فمینیسم؛ هم
خواست گاه
امپریالیسم و
کشتار های دست
جمعی است و هم
خواست گاه
سوسیالیسم و
لیبرالیسم. از
این زاویه
درگیری ی
مارکس با خود
و تناقضات فکری
ی او را بهتر
می توان فهمید
و تحلیل کرد:
چه گونه می
توان از جنبه
های مثبت
مدرنیته؛ رشد
حرمت فردی؛
دموکراسی ی
سیاسی استفاده
کرد؛ بی آن که
از دره ی خون و
اشک گذر کرد؟
به
عنوان مثال
هومی ک. بابا
از برجسته
ترین نظریه
پردازان
پسااستعمارگرایی؛
مدرنیته و پیش
رفت را در کل
دلیل تراشی
برای
هنجاروار کردن
گرایشات
استبدادی می
داند. اعجاز
احمد نظریه
پرداز سرشناس
ادبیات؛ در
این رابطه با
کنایه ی ویژه
ی خود می
نویسد: "افشای
پیش روی و مدرنیته
به این صورت؛
به مثابه تنها
توجیه گران استبداد؛
واقعا هم یک
روشن فکر
بسیار مدرن؛ بسیار
فربه و بی
ریشه را می
طلبد. آنانی
که با پی آمدهای
مدرنیته -هم
خوب و هم بد- در
جوامعی می زی
اند که بیشینه
ی جمعیت از
دست رسی
به ابتدایی
ترین مزیت های
"مدرنیته"؛
مانند
بیمارستان؛
بیمه ی بهتر و
یا حتا سواد
ابتدایی ی
خواندن و
نوشتن؛ محروم
مانده اند؛
تجمل چنین
ایده هایی را
ندارند."
برگردیم
به مقاله های
مارکس درباره
ی هند. کوتاه
مدتی پس از
انتشار مقاله
ی "سیطره ی
بریتانیا در
هند" مارکس
مقاله ای دیگر
تحت عنوان
"ادامه ی سیطره
ی بریتانیا در
هند" در
نیویورک
تریبون انتشار
می کند. در این
مقاله مارکس
از جمله به ممنوعیت
قانونی ی سنت
ساتی؛ سنت
دیرینه ای که
بر اساس آن
جامعه بیوه
زنان را پس از
مرگ
شوهرانشان به
خود کشی ی
اجباری وادار
می کرد؛ اشاره
می کند و در
ادامه ی مقاله
به رشد وبا به
عنوان دست
آورد مستقیم
فقر شدید
جامعه از قبل
استثمار
وحشیانه ی
انگلیس اشاره
می کند و پخش
وبا در بیرون
از مرزهای هند
را "مثالی
دردناک از هم
بسته گی ی غم
ها و گناهان انسان
ها" می داند.
مارکس ادامه
می دهد:
"انگلیس باید
یک ماموریت
دوگانه را به
انجام برسند:
یکی ویران گر
و دیگری
سازنده. از یک
سو نابودی ی جامعه
ی آسیایی و از
دیگر سو
شالوده ریزی ی
مادی ی جامعه
ی غربی در
آسیا" و دیگر
باره به تناقض
تاریخی ی
بورژوازی
اشاره کرده و
سوال بدیهی ی
خود را مطرح
می کند: "آیا بورژوازی
هیچ گاه پیش
برنده ی پیشرفت
بوده است بدون
آن که افراد
را در خاک و
خون؛ در فقر و
پستی
بکشاند؟" در
ادامه ی مقاله
چرخش نگاه
مارکس به سمت
نگاهی
دیالکتیک و رد
استعمارگرایی
و نقش پیش روی
بورژوازی
کاملا مشهود
است. مارکس
ادامه می دهد:
"هندی ها؛
مادامی که
بورژوازی ی
بریتانیا در
خود
بریتانیای
کبیر توسط پرولتاریای
صنعتی جای
گزین نشده
است؛ و یا تا بدان
جا که هندوها
تا آن اندازه
قوی شده باشند
تا یوغ
انگلیسی ها را
به کنار
بیندازند؛
نخواهند
توانست میوه
های عناصر
نوین جامعه را
درو کنند" و به
"ریاکاری ی
ژرف و بربریت
نهادین تمدن
بورژوایی"
اشاره می کند.
عرفان
حبیب تاریخ
نگار سرشناس
هند در این
رابطه می
نویسد: در
۱۸۵۳؛ تبدیل
رهایی از
استعمار؛ و نه
تنها اصلاح
استعمار به
یکی از اهداف
جنبش
سوسیالیستی
در اروپا؛ و
فراتر از آن
چشم در راه
جنبش رهایی ی
ملی بودن
(کنار انداختن
یوغ انگلیسی
ها") از طریق
مبارزه ی مردم
هند؛ به عنوان
پیش آمدی که
حتی پیش درآمد
رهایی ی طبقه
ی کارگر اروپا
باشد- چنین
دیدگاه و ژرف
بینی ای تنها
می تواند از
آن مارکس
باشد."
برای
بهتر فهمیدن
انگیزه ی وصل
اتهام اروپاباوری
به مارکس؛
بررسی ی
دیدگاه نظریه
پردازان گفتمان
پسااستعمارگرایی
می تواند روشن
گر باشد. پیش
از این دیدیم
که مارکس از
جمله ممنوعیت
سنت جنایت
کارانه و
مردسالارانه
ی ساتی را حرکتی
مترقی می دید.
جالب توجه است
که گیاتری چاکراوورتی
سپیواک؛ یکی
از سرشناس
ترین نظریه
پردازان
گفتمان
پسااستعمارگرایی
به نقد این
سنت
مردسالارانه
از سوی مارکس
حمله کرده و
این حرکت را
"نجات زنان
تیره پوست از
دست مردان
تیره پوست؛ از
سوی مردان
سفید پوست" می
خواند. نگاهی
که تنها با
نفی جهان
شمولی ی انسان
و نسبیت گرایی
ی فرهنگی؛
شالوده ی اصلی
ی پسامدرنیته
امکان پذیر
است. این نگاه
را گیاتری
سپیواک؛ زنی
که در دهه ی
هشتاد در همین
مسیر به
فمینیست های
فرانسوی و
مخالفت آنان
با جنگ
ویتنام؛ تحت
عنوان این که
دفاع زنان
سفید پوست از
حقوق زنان
ویتنامی تنها
و تنها نشانه
ی اروپاباوری
ی آن هاست؛
حمله کرد و از این
رو در آفتاب
برای خود در
جهان غرب جا و
مکانی کسب
کرد؛ بیان می
شود. سلاووی
ژیژک؛ فیلسوف
سلوونی با طنز
ویژه ی خود
پسااستعمارگرایی
را حاصل
کارکرد یک عده
بچه پول دار
هندی می داند
که با
سوءاستفاده
از عذاب وجدان
لیبرال ها در
اروپا و
آمریکای
شمالی کرسی
های پروفسوری
ی دانش گاه
های نخبه ی
غرب را از آن
خود کردند.
ویوک چیبر
جامعه شناس
هندی در همین
رابطه می گوید
که در محیط
های رادیکال
در هند؛ مارکس
را به عنوان
یک تیره پوست
می شناسند؛
اما در دانش
گاه های نخبه
ی آمریکای
شمالی؛ بچه
های طبقات
میانه از
مارکس به
عنوان "مرد
سفید پوست"
یاد می کنند.
انتقاد
اعجاز احمد به
اتهام
اوورینتالیست
بودن مارکس
توسط سعید؛ که
او از آن به
عنوان "استعمارگرایی-ستیزی
ی پسامدرن"
یاد می کند؛
نیز در همین
راستاست. به
باور احمد؛
این گونه استعمارگرایی
ستیزی؛
معضلاتی از
نوع سرکوب جامعه
ی کاستی و
نیاز به
دگرگونی ی
جوامع آسیایی
را که مارکس و
نیروهای
مترقی ی هندی
مدت های
طولانی از آن دفاع
کرده اند؛
کاملا نادیده
می گیرد.
اگر
برخورد
پسااستعمارگرایان
فقط در سطح
حمله به مارکس
و دروغ گویی ی
تاریخی می بود؛
شاید مقابله
با آن ها
ضروری نبود؛
اما خطر دیدگاه
پساساختارگرایان
و
پسااستعمارگرایان
و استقرار
نسبیت فرهنگی
و نسبیت
گرایی در
شناخت شناسی
بسیار جدی تر
از برخورد غیر
منصفانه با
مارکس است.
بلکه همان
گونه که میرا
نندا؛ فیلسوف
علوم و پژوهش
گر هندی تبار
در کتاب خود
"پیامبران رو
به عقب" نشان
می دهد؛ جنبش
شبه فاشیستی ی
هندو-ناسیونالیست
هند در چند
سال گذشته
توانسته است
که با بهره
برداری از
نسبیت گرایی ی
فرهنگی و
نسبیت گرایی
در شناخت به
مهم ترین
دستاوردهای
علم حمله کند.
از جمله در
برخی ایالات
ریاضیات
ممنوع اعلام
شده و "ریاضیات
هندی" بر
مبنای کتاب
مقدس هندو ها
"ودا" تدریس
می شود. و همین
استدلال در
جنبش های اسلام
گرا نیز علیه
نظریه ی فرگشت
داروین و کلا علوم
طبیعی
استفاده می
شود.
در این
روزگار که
جنبش های شبه
فاشیستی؛ چه
در قالب قوم
باوری و چه در
قالب مذهب در
حال گسترش
اند؛ و با
حمله به دست
آوردهای جنبش
کارگری؛ نه
تنها دولت
رفاه؛ که حتی
خود دموکراسی
ی سیاسی نیز
زیر ضرب است؛
در این روزگار
که قربانیان
جنگ های
نئوکلونیالیستی
ی خاورمیانه
دسته دسته در
دریای
مدیترانه غرق
می شوند؛ در
این دوران که
سرمایه داری
با حمله به
آسیب
پذیرترین بخش
جامعه؛ تیره
پوستان و زنان
و کودکان به
سیاست های خود
ادامه می دهد؛
نظریه ها و دیدگاه
های مارکس؛ به
عنوان قطب نما
و مشعلی که راه
را از بیراهه
تفکیک می کند؛
می تواند و باید
مورد استفاده
ی جنبش کارگری
قرار گیرد.